برندگان نخل طلای کن در دهه‌ی ۹۰ میلادی از بدترین به بهترین

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۶ دقیقه
عباس کیارستمی

دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی، دهه‌ای مهم برای سینما بود. بعد از یک دوره افول جهان سینما در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی، سینما دوباره به هنری مهم تبدیل شد و اتفاقات تاریخی هم در این میانه بی تاثیر نبود. دیوار برلین فروریخته و اتحاد جماهیر شوروی فروپاشیده بود؛ نتیجه این که جنگ سرد پایان پذیرفت و نظم نوین جهانی برقرار گشت. نویسندگان و مورخان و فلاسفه دست به قلم شدند و درباره‌ی این دنیای تازه مطلب نوشتند و آغاز دوران جدید را اعلام کردند. طبیعی است که در این شرایط سینما و سینماگران هم واکنش نشان دهند و طرحی نو دراندازند. به بهانه آغاز جشنواره کن سال ۲۰۲۲ و پس از انتشار مطلبی درباره‌ی این جشنواره و برنده‌هایش در قرن حاضر، در این مطلب به بررسی برندگان نخل طلا در دهه ۱۹۹۰ خواهیم پرداخت.

دهه‌ی نود میلادی معرف کارگردانان مهمی در سرتاسر دنیا بود؛ فیلم‌ساز بزرگی مانند کوئنتین تارانتینو در این دهه بود که کارش را شروع کرد و خیلی سریع در جهان درخشید. برادران کوئن با وجود این که در دهه‌ی ۱۹۸۰ کار خود را شروع کردند اما در دهه ۱۹۹۰ جای پای خود را محکم کردند و جهانیان را به تحسین واداشتند. از خود کارگردانان که بگذریم، این دوران زمان شکل‌گیری کشورهای جدیدی در سطح کره خاکی هم بود. همان طور که گفته شد، اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید و به کشورهای کوچکتری تقسیم شد؛ حال سینماگرانی که تا قبل از آن امکان فعالیت نداشتند یا کارگردانانی که تحت سانسور شدید آن حکومت کار می‌کردند، فرصت داشتند تا با فراغ بال کار کنند و ذهنیات خود را بدون واسطه و ترس از سانسور ارائه دهند. عده‌ای خود را با این جهان تازه هماهنگ کردند و عده‌ای هم جا ماندند و به حسرت گذشته نشستند.

اما جشنواره فیلم کن در دهه ۱۹۹۰ میلادی برای ما ایرانی‌ها هم خوش یمن بود و بالاخره سینمای ایران در این دوران صاحب نخل طلای کن با فیلم «طعم گیلاس» عباس کیارستمی شد. فیلمی که تحسین جهانیان را برانگیخت اما در کشور خودمان با استقبال گسترده‌ای روبه‌رو نشد. سال‌ها از پی هم آمد و رفت و الان با وجود گذشت نزدیک به ۲۵ سال آن نخل طلا هنوز هم تنها نخل طلای سینمای ایران از این رویداد بین‌المللی است.

با نگاه کردن به این لیست شاید نکته‌ای توجه شما را به خود جلب کند؛ این که چرا با وجود بررسی ۱۰ سال از جشنواره، ۱۲ برنده در لیست حضور دارند؟ دلیل آن به این موضوع برمی‌گردد که جشنواره سینمایی کن در گذشته سنتی داشت که البته سال‌ها است آن را کنار گذاشته است؛ این سنت که گاهی سالی بیش از یک فیلم را لایق دریافت جایزه می‌دانست. در دهه‌ی ۱۹۹۰ هم دو سال این اتفاق تکرار شد و در سال‌های ۱۹۹۳ و ۱۹۹۷ به دو فیلم نخل طلای کن را اعطا کرد. اگر سری به لیست برنده‌های این مراسم سینمایی در دهه‌های گذشته بزنید متوجه خواهید شد که این سنتی دیرپا میان کن نشینان است.

۱۲. سال ۱۹۹۹: «روزتا» (Rosetta)

فیلم روزتا

  • کارگردان: برادران داردن
  • بازیگران: امیلی دکون، فابریزیو رنژیونه
  • محصول: بلژیک و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 86٪

برادران داردن در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی کار خود را شروع کردند و این پنجمین فیلم بلند آن‌ها است. نکته‌ای درباره‌ی جشنواره‌های سینمایی همواره وجود داشته؛ آن‌ها همواره از کارگردانانی که خود کشف می‌کنند محافظت کرده و بیش از دیگر سینماگران روی آن‌ها حساب می‌کنند و برخی ضعف‌های آن‌ها را نادیده می‌گیرند. این معامله‌ای پایاپای میان کارگردان و جشنواره است که هم کارگردان از آن سود می برد و هم جشنواره؛ چرا که کارگردان خیالش از حضور در سال‌های آینده راحت است و جشنواره هم مطمئن است که فیلم‌ساز مورد علاقه‌اش که با سیاست‌های حاکم بر آن جا هماهنگ است، فیلم بعدی خود را در جای دیگری نمایش نخواهد داد؛ در هر صورت باید توجه داشت که این کارگردانان بزرگ هستند که به هر جشنواره‌ای اعتبار می‌بخشند و هر بار که برعکس این ماجرا اتفاق افتاده، آن مراسم پسرفت کرده و کم کم جایگاه خود را از دست داده است.

برادران داردن هم توسط جشنواره‌ی کن کشف شدند و بلافاصله پس از کشف هم به بزرگترین جایزه‌ی آن رسیدند. در طول این سال‌‌ها هم هر فیلم آن‌ها در جشنواره حاضر بود و یک بار دیگر هم به خاطر فیلم «بچه» (the child) در سال ۲۰۰۵ نخل طلا را دریافت کردند تا جز معدود کارگردانانی باشند که بیش از یک بار بر قله‌ی این مراسم نشسته‌اند. ضمن این که این دو برادر تنها کارگردانان بلژیکی برنده‌ی نخل طلا و فیلم «روزتا» هم طبعا اولین فیلم بلژیکی برنده‌ی این جایزه است.

برادران داردن علاقه‌ی بسیاری به مردم حاشیه نشین و مطرودین جامعه دارند. در فیلم‌های مختلف دوربین خود را برداشته‌اند و سری به حاشیه‌ی شهر زده‌اند و از زندگی تهی دستان و طبقات محروم کشور خود فیلم ساخته‌اند. سینمای آن‌ها نمایش دهنده‌ی پلشتی‌های جامعه‌ای است که در ظاهر در رفاه غوطه‌ور است و از بیرون هیچ مشکلی ندارد. در فیلم‌های مختلف آن‌ها می‌توان این رویکرد را دید؛ به ویژه در فیلم «بچه» که بیش از دیگر آثار آن‌ها دربردارنده‌ی این تفکر است.

نگاه آن‌ها به این شخصیت‌های در حاشیه مانده هم غم‌خوارتنه است و سر و شکل سینمای آن‌ها هم خبر از یک واقع‌گرایطی محض می‌دهد. برادران داردن چندان علاقه‌ای ندارند تا در روند طبیعی اتفاقات دخالت کنند و جلوه‌ای نمایشی به فراز و فرودهای داستان‌های خود بدهند اما این دلیل نمی‌شود که برای شخصیت‌های دردمند خود دل نسوزانند.

در آن سال دیوید کراننبرگ، کارگردان بزرگ کانادایی رییس هیات داوران بود و افراد سرشناسی مانند یاسمینا رضا، آندره تچین یا هولی هانتر او را در امر قضاوت یاری می‌کردند. از رقبای فیلم «روزتا» هم می‌توان به فیلم «همه چیز درباره‌ی مادرم» (all about my mother) به کارگردانی پدرو آلمودووار اشاره کرد که در آن سال توانست اسکار بهترین فیلم خارجی زبان را در آمریکا دریافت کند؛ فیلمی که هنوز هم بهترین ساخته‌ی سازنده‌اش است و شاهکار او به حساب می‌آید.

دیگر فیلم مهم آن سال فیلم «گوست‌داگ: راه و رسم سامورایی» (ghostdog: the way of samurai) اثر جیم جاروش بود که در آن فارست ویتاکر نقش آدمکشی حرفه‌ای را بازی می‌کرد که با زندگی سامورایی‌ها آشنا می‌شد و به آن دل می‌بست. البته دیوید لینچ هم با فیلم معرکه و حال خوب کن خود یعنی «داستان سرراست» (the straight story) در جشنواره حاضر بود که اتفاقا مانند نامش و برخلاف بقیه‌ی فیلم‌های این استاد مسلم سینما داستانی کاملا سرراست دارد.

«روزتا دختر جوانی است که با مادر الکلی‌اش در حاشیه‌ی شهر بزرگی و در یک کاروان اجاره‌ای زندگی فقیرانه‌ای دارد. او هر بار در جایی مشغول به کار می‌شود، آن را نیمه کاره رها می‌کند. گرچه دوست دارد از مادر خود جدا شود و زندگی مستقلی داشته باشد. در این میان با پسری که فروشنده‌ی ساده‌ای در یک دکه‌ی کوچک است آشنا می‌شود. اما …»

۱۱. سال ۱۹۹۲: «بهترین نیات» (The Best Intensions)

فیلم بهترین نیات

  • کارگردان: بیله آگوست
  • بازیگران: ساموئل فرولر، پرنیلا آگوست و مکس فون سیدو
  • محصول: سوئد و دانمارک
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 77٪

بیله آگوست در کنار برادران داردن، فرانسیس فورد کوپولا، امیر کوستوریتسا و میشائیل هانکه از معدود فیلم‌سازانی است که دو بار نخل طلای کن را از آن خود کرده است. در سال ۱۹۸۷، فیلم «پله فاتح» (pelle the qonqueror) او هم برنده‌ی جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم خارجی زبان شد و هم جایزه‌ی نخل طلای کن را از آن خود کرد.

فیلم‌نامه‌ی این فیلم را اینگمار برگمان بزرگ نوشته که اثری است تا حدودی وفادار به زندگی واقعی پدر و مادرش. فیلم «بهترین نیات» تصویری شبه مستند از زندگی والدین اینگمار برگمان به ویژه در سال‌های پیش از تولد او ارائه می‌دهد و جالب این که با وجود برخورداری از بسیاری از المان‌های سینمای برگمان، کارگردان فیلم یعنی بیله آگوست اصلا وسوسه نشده تا فیلمی شبیه به خود او بسازد.

این درست که ما در حین تماشای اثر مدام به این فکر می‌کنیم که اگر خود برگمان الان پشت دوربین بود این داستان را چگونه تعریف می‌کرد اما آگوست آشکارا تلاش کرده تا جهان شخصی خود را به داستان برگمان اضافه کند؛ به عنوان نمونه در این جا خبری از آن رنگ‌های تند و فضاسازی خاص فیلم‌خای رنگی اینگمار برگمان نیست و همه چیز سرد و یخ و بی روح است.

در سال ۱۹۹۲ ژرارد دپاردیو، بازیگر بزرگ فرانسوی رییس هیات داوران جشنواره کن بود و نام‌های بزرگ دیگری مانند پدرو آلمودووار و جان بورمن در کنار او قرار داشتند. دیوید لینچ با فیلم «توئین پیکس: آتش با من گام بردار» (twin peaks: fire walk with me) در جشنواره حاضر بود که داستانش حوالی مکان‌هایی اتفاق می‌افتاد که داستان سریال معروف لینچ در آن می‌گذرد؛ یعنی همان سریال «توئین پیکس».

سیدنی لومت بزرگ با فیلم «بیگانه‌ای در میان ما» (a stranger among us) پا به جشنواره گذاشته بود که یکی از آثار خوب آن سال بود اما چندان مورد توجه اعضای هیات داوران قرار نگرفت؛ گرچه رفته رفته جای خود را در بین سینمادوستان سراسر جهان پیدا کرد و به آن چه که لیاقتش را داشت رسید.

اما فیلم دیگر و مهم آن سال که حتی بیش از فیلم بیله آگوست شایستگی دریافت جایزه‌ی نخل طلا را داشت و با گذشت زمان هم حقانیت خود را ثابت کرد، فیلم «بازیگر» (the player) به کارگردانی رابرت آلتمن افسانه‌ای است که در آخر فقط توانست جایزه‌ی بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر مرد را از آن خود کند. حال سال‌ها از آن دوران گذشته و هیچ کدام از فیلم‌های سیاهه‌ی آن سال به اندازه‌ی این یکی ستایش نشده‌اند.

«سال ۱۹۰۲، سوئد. مردی به نام هنریک که تلاش می‌کند تا کشیش بشود دلباخته‌ی خواهر دوست خود می‌شود. خانواده‌ی هنریک وضع مالی خوبی ندارند، در حالی که خانواده‌‌ی دوستش از ثروت زیادی برخوردارند. همین موضوع سبب می‌شود که مادر دوستش با ازدواج هنریک و آنا (همان دختر) مخالفت کند. مدتی می‌گذرد و پدر آنا می‌میرد و مادرش هم نرم می‌شود و تن به این ازدواج می‌دهد. آن دو به دلیل شغل هنریک به شمال کشور سفر می‌کنند و هنریک در آن جا مشغول به کار می‌شود اما آنا پس از مدتی این زندگی پر از مشقت را بر نمی‌تابد و سودای بازگشت در سر دارد تا اینکه …»

۱۰. سال ۱۹۹۳: «بدرود معشوقه من» (Farewell my Concubine)

فیلم بدرود

  • کارگردان: چن کایگه
  • بازیگران: لزلی چئونگ، فنگی ژانگ
  • محصول: هنگ کنگ
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 83٪

دردهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی و در دورانی که هنوز ایدئولوژی کمونیستی به شکلی سفت و سخت در کشور چین حکم فرما بود، چن کایگه مطرح‌ترین فیلم‌ساز این کشور به حساب می‌آمد. او شناخته‌ شده‌ترین فیلم‌ساز از نسل پنجم کارگردانان چینی بود که پدرش هم در دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی و در دوران اوج انقلاب فرهنگی این کشور فیلم می‌ساخت. زیستن در آن دوران و بزرگ شدن با مناسبات آن زمان سبب شد که با فرق کردن اوضاع و قدم گذاشتن کشور در مسیر پیشرفت و ترقی، او از قطار پر سرعت تغییرات جا بماند و آهسته آهسته جای خود را به کارگردانان نسل بعد بدهد. امروز خبر چندانی از او شنیده نمی‌شود، اما نباید فراموش کرد که وی زمانی مهم‌ترین کارگردان کشورش در مجامع بین‌المللی بود.

در سال ۱۹۹۳ دو فیلم از سوی هیات داوران شایسته دریافت نخل طلای کن شناخته شدند. همین فیلم «بدرود معشوقه من» و فیلم «پیانو» به کارگردانی جین کمپیون؛ دو اثر کاملا متفاوت اما به شدت دیدنی. فیلم چن کایگه در باب تاریخ تئاتر پکن است و داستانش حول زندگی مردان و زنانی می‌‌گذرد که در تگنای حمله‌ی ژاپن به چین در دهه‌ی ۱۹۳۰ تلاش می‌کنند که محفل هنری خود را حفظ کنند. چن کایگه شخصیت‌های ملموسی ساخته که مخاطب را حتما با خود همراه می‌کند و اجازه نمی‌دهد تا او لحظه‌ای از پره‌ی نقره‌ای چشم بردارد.

توانایی فیلم‌ساز در دقت به جزییات و ساختن فضایی قابل باور، در کنار شخصیت‌پردازی درست و البته تعریف کردن قصه‌ای بینظیر سبب شده که فیلم «بدرود معشوقه من» را کاندیدای بهترین فیلم چینی تاریخ سینما بدانیم. همه‌ی این موارد سبب شد که هم خود کایگه در جهان شناخته شود و هم گونگ لی، ستاره‌ی فیلم به ستاره‌ای بین المللی تبدیل شود. ضمن این که فیلم هم نامزد دریافت جایزه‌ی بهترین فیلم خارجی زبان و هم نامزد جایزه‌ی بهترین فیلم‌برداری در مراسم اسکار شد.

در آن سال لویی مال بزرگ رییس هیات داوران جشنواره کن بود و گری اولدمن، عباس کیارستمی، کلودیا کاردیناله و امیر کوستوریتسا از جمله‌ی اعضای سرشناس هیات داوران بودند. ویم وندرس در آن سال یکی از بهترین فیلم‌های دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی را با نام «خیلی دور، چنین نزدیک» (faraway, so close!) را ساخته بود که دنباله‌ای است بر شاهکار بی‌بدیل او یعنی «بهشت بر فراز برلین» (Der Himmel über Berlin) که با نام «زیر آسمان برلین» هم شناخته می‌شود. این فیلم در نهایت توانست برنده جایزه بزرگ هیات داوران شود.

مایک لی با فیلم «برهنه» (naked) در مراسم حاضر بود که در نهایت جایزه‌ی بهترین کارگردانی را دریافت کرد. کن لوچ، استیون سودربرگ، آبل فرارا، آندریه تچین و هو شیائو شن هم فیلمی ساخته و به جشنواره فرستاده بودند.

«پسری به به آکادمی تئاتر فرستاده می‌شود تا بازیگری بیاموزد. مادرش یک انگشت او را قطع کرده تا بتواند با بقیه همراه شود؛ چرا که او با شش انگشت در یکی از دستانش متولد شده است. او دوستی در آکادمی پیدا می‌کند و این دو در طول نزدیک به پنجاه سال رفیق یکدیگر باقی می‌مانند و در شرایط مختلف سیاسی و تاریخی صحنه‌ی نمایش را ترک نمی‌کنند …»

۹. سال ۱۹۹۷: «مارماهی» (The Eel)

فیلم مارماهی

  • کارگردان: شوهی ایمامورا
  • بازیگران: کوبی یاکوشو، میزا شیمیزو
  • محصول: ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 81٪

جشنواره کن در سال ۱۹۹۷ هم تصمیم گرفت که دو فیلم را شایسته‌ی دریافت نخل طلا بداند و خوشبختانه یکی از آن‌ها به سینمای ایران و عباس کیارستمی رسید. دیگر فیلم برنده‌ی نخل طلا همین فیلم «مارماهی» بود که برای بار دوم شوهی ایمامورا را به این جایزه می‌رساند تا او هم جزو معدود کارگردانانی باشد که بیش از یک بار نخل طلای کن را دریافت کرده‌اند.

در آن سال علاوه بر فیلم «مارماهی» ایمامورا و فیلم «طعم گیلاس» کیارستمی، جانی دپ، بازیگر سرشناس آمریکایی فیلمی ساخته بود با نام «شجاع» (the brave) که در آن علاوه بر خودش مارلون براندوی بزرگ هم بازی می‌کرد. اثری نئووسترن و مستقل که بیشتر به خاطر علاقه‌ی بسیار جانی دپ به مارلون براندو ساخته شده بود و می‌شد این موضوع را به وضوح در سرتاسر فیلم دید.

ویم وندرس با فیلم «پایان خشونت» (the end of violence) در جشنواره حاضر بود که بیل پولمن و گابریل بیرن در آن ایفای نقش کرده بودند. میشائیل هانکه هم یکی از بهترین آثار خود را با نام «بازی‌های مسخره» (funny games) ساخته بود که اثری است در باب کشف ریشه‌های خشونت و داستانش تقریبا به زیرژانر اسلشر پهلو می‌زند. فیلم «بازی‌های مسخره» یکی از بهترین آثار سه دهه‌ی گذشته‌ی سینما است که اگر جایزه‌ی نخل طلا را می‌برد، قطعا کسی به این تصمیم اعتراض نمی‌کرد.

کرتیس هانسون فیلم درجه یک «محرمانه لس آنجلس» (L.A. confidential) را با بازی راسل کرو، گای پیرس، کوین اسپیسی و کیم بسینگر ساخته بود که در جهان حسابی سر و صدا کرد و تبدیل به معیاری برای ساختن فیلم‌های نئونوآر در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی شد.

فرانچسکو رزی بزرگ، مایکل وینترباتم، وونگ کاروای، مارکو بلوکیو و فیلیپ هارل هم در جشنواره فیلم‌هایی داشتند که تماشای آن‌ها لذت بخش است. رییس هیات داوران ایزابل آجانی فرانسوی بود و بزرگانی مانند مایک لی و نانی مورتی او را در امر قضاوت همراهی می‌کردند.

شوهی ایمامورا در دهه‌ی ۱۹۹۰ کارگردان پا به سن گذاشته‌ای بود. او که کار خود را به عنوان دستیار در شاهکار بی بدیل یاسوجیرو اوزو یعنی «داستان توکیو» (Tokyo story) آغاز کرده بود، مانند استادش تمرکز خود را بر ملال و مشکلات زندگی مردم کشورش به ویژه پس از جنگ دوم جهانی گذاشت و به زندگی طبقه‌ی ضعیف ژاپن پرداخت.

فیلم «مارماهی» اثری است کاملا انسانی درباره‌ی آدم‌هایی که سختی‌های زندگی پشت آن‌‌ها را خم کرده و هر چه می‌کنند تا از نکبت اطرافشان فرار کنند، نمی‌شود که نمی‌شود. شخصیت اصلی داستان برای تحمل زندگی راهی معرکه و البته غریب پیدا کرده؛ تمام محبت خود را معطوف به حیوان خانگی‌اش کرده که یک مارماهی است.

«تاکورا نامه‌ای از یک غریبه دریافت می‌کند که از او می‌خواهد یک شب زودتر محل کارش را ترک کند و به خانه برود. او چنین می‌کند و همسرش را در حال خیانت کردن به خود می‌بیند. تاکورا همسر خود را می‌کشد و به زندان می‌رود. پس از آزادی یک مغازه باز می‌کند و تمام توجه خود را معطوف به حیوان خانگی‌اش می‌کند …»

۸. سال ۱۹۹۰: «از ته دل وحشی» (Wild at heart)

فیلم از ته دل وحشی

  • کارگردان: دیوید لینچ
  • بازیگران: نیکلاس کیج، لورا درن و ویلم دفو
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 52٪

قطعا دیوید لینچ یکی از بزرگترین فیلم‌سازان تاریخ است و هر چه جایزه در ویترین افتخاراتش دارد حق مسلم او است. اما این که یکی از آثار متوسطش برنده‌ی نخل طلای کن شود و از سوی دیگر شاهکارهایش دست خالی شهر کن را ترک کنند، حسابی کفر آدم را در می‌آورد. او در طول این سال‌ها فیلم‌های بزرگی مانند «مخمل آبی» (blue velvet) یا «جاده مالهالند» (Mulholland dr.) ساخته که از شاهکارهای مهم تاریخ سینما هستند اما هیچ‌گاه موفق به دریافت نخل طلای کن نشده‌اند. اما باز هم همین فیلم متوسط او، یکی از بهترین آثار دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی است.

نیکلاس کیج با آن کت چرم و لورا درن با آن همه دلبری و عشق و علاقه‌ی میان این دو و تصویری که دیوید لینچ از این بانی و کلاید امروزی ارائه می‌دهد، هنوز هم قابل ارجاع است. اما حیف که این اثر در کارنامه‌ی بلند دیوید لینچ با آن همه شاهکار، در این روزها مهجور مانده است؛ گرچه در زمان خود این گونه نبود.

برای دیوید لینچ حتی داستانی عاشقانه هم محلی است تا از جادوی خاص خود استفاده کند. همه‌ی دنیا و کائنات دست به دست هم داده‌اند تا این زوج عاشق را از هم دور کنند. آن‌ها هر کجا که می‌روند به افرادی برخورد می‌کنند که به هم مرتبط هستند و انگار فقط یک کار برای انجام دادن دارند: جدا کردن این زوج از هم.

اما لینچ کار دیگری هم با داستانش می‌کند. او عادت دارد تا داستان‌های پریان و ورود آدم‌ها به دوران مسئولیت‌پذیری را به ترس‌های ابدی و ازلی آدمی پیوند بزند و در فضایی سوررئال همه چیز را به‌ گونه‌ای جلوه دهد که در ابتدا چندان آشنا به نظر نمی‌رسند، اما خوب به آن‌ها که خیره شویم متوجه خواهیم شد که قرابت‌هایی در زندگی همه‌ی ما با شخصیت‌های قصه وجود دارد. همه در برابر سدهایی در زندگی قرار گرفته‌ایم که انگار تمام تلاششان عدم موفقیت و زمین زدن ما است، همه جلوه‌هایی از جنون در اطرافمان دیده‌ایم که قبول کردن وجودشان برایمان سخت است و خوبی لینچ در این است که بی‌پرده آن‌ها را به شیوه‌ی خودش به تصویر می‌کشد و از آن‌ها سخن می‌گوید.

علاوه بر این‌ها پس از تماشای فیلم آنچه که بیش از همه در ذهن می‌ماند بازی لینچ با رنگ‌ها و همچین نورپردازی خاصی است که برای رسیدن به فضاسازی مورد نظرش انجام داده است. تناسب خوبی میان این رنگ‌ها و بیان کردن درون شخصیت‌ها قرار دارد و همچنین کمک می‌کند تا محیط خشن و در عین حال خیال‌انگیز فیلم به درستی ساخته شود. به همین دلایل باید یک بار فیلم را با دقت به فیلم‌برداری و طراحی رنگ‌های آن دید.

در آن سال برناردو برتولوچی، رییس هیات داوران بود و ژان لوک گدار بزرگ، آلن پارکر، برنارد تاوارنیه، کن لوچ و جوزپه تورناتوره از مهم‌ترین فیلم‌سازانی بودند که فیلم خود را روانه‌ی جشنواره‌ی کن کرده بودند.

«سیلور در برابر چشمان معشوقه‌ی خود، مردی را که مادر دخترک فرستاده تا او را بکشد، به قتل می‌رساند. او دو سالی به زندان می‌افتد و بعد از آزادی دوباره به سراغ معشوق می‌رود. آن‌ها سفری جاده‌ای را با هم آغاز می‌کنند تا به دور از دنیا و مشکلاتش با هم باشند اما مادر دختر دوباره مردی را استخدام می‌کند تا سیلور را از سر راه کنار بزند و این دو را از هم جدا کند …»

۷. سال ۱۹۹۳: «پیانو» (The Piano)

فیلم پیانو

  • کارگردان: جین کمپیون
  • بازیگران: هولی هانتر، هاروی کایتل و سم نیل
  • محصول: نیوزیلند، استرالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 89٪

همان طور که گفته شد فیلم «پیانو» به کارگردانی جین کمپیون در کنار فیلم «بدرود معشوقه من» در سال ۱۹۹۳ توانست نخل طلای کن را از آن خود تا جین کمپیون تنها کارگردان زن برنده‌ی نخل طلا در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی باشد. نام جین کمپیون اول بار با همین فیلم «پیانو» بر سر زبان‌ها افتاد. این فیلم که جایزه‌ی نخل طلای جشنواره‌ی کن را از آن خود کرده بود، در سال بعد و با اکران در آمریکای شمالی، نامزد هشت جایزه‌ی اسکار هم شد. تا پیش از این از کمپیون فقط فیلم‌هایی کوتاه و یک اثر نه چندان موفق پخش شده بود اما پس از اکران فیلم «پیانو»، مسیر کاری او سراسر متفاوت شد. در دورانی که هنوز جنبش‌های برابری‌ خواهانه به اندازه‌ی امروز پر زور نبود، این فیلم‌ساز زن نوید حضور کارگردان زن مهمی را در سینمای جهان می‌داد.

همین چند وقت پیش بود که جین کمپیون در آن مراسم اسکار پر سر و صدا و پر از حاشیه موفق شد که جایزه‌ی اسکار بهترین کارگردانی را به خاطر فیلم «قدرت سگ» (the power of the dog) از آن خود کند و تبدیل شود به سومین کارگردان زنی که این جایزه را به دست آورده است. پیش از او کاترین بیگلو و کلویی ژائو هم موفق به انجام این کار شده بودند اما ظاهرا کسب جایزه توسط جین کمپیون با حواشی و انتقادات کمتری همراه بود، چرا که بسیاری مجسمه‌ی طلایی را حق مسلم این فیم‌ساز می‌دانستند.

گرچه توقع می‌رفت که بعد از فیلم «پیانو» هر فیلم او تبدیل به پدیده‌ای در عالم سینما شود و این کارگردان نیوزیلندی را به جایگاهی رفیع در تاریخ سینما برساند. اما رفته رفته  و با اکران فیلم‌های بعدی، نشان چندانی از آن نبوغ فیلم «پیانو» دیده نمی‌شد و به همین دلیل کمتر نامی از جین کمپیون شنیده می‌شد. کار به جایی رسید که برخی فیلم‌هایش نه تنها به پدیده‌ای عالم‌گیر تبدیل نشدند بلکه رنگ و بوی کاملا معمولی هم داشتند. اما در نهایت «قدرت سگ» از راه رسید و دوباره او را به همه‌ی آن چه که استحقاقش را داشت رساند.

جین کمپیون چنان فیلمش را با احساس ساخته که فقط از یک فیلم‌ساز زن برمی‌آیدو نفوذ او به درون شخصیت اصلی و مشکلاتی که دارد، باعش شده که مخاطب بی واسطه با او همراه شود. در این جا داستان در دورانی اتفاق می‌افتد که قدرت مردسالارانه همه چیز را کنترل می‌کند اما زن مأمنی دارد که به آن پناه ببرد و این محل آرام جهان بی انتهای هنر و موسیقی است. لحظه لحظه فیلم از احساساتی غریب انباشته شده که مخاطب را وا می‌دارد که درون قاب‌ها جستجو کند تا شاید از منبع گسترش این احساس سر دربیاورد و چه خوب که این احساسات‌گرایی به ورطه‌ی سانتی مانتالیسم غلیظ نمی‌غلتد تا جین کمپیون خالق یکی از بهترین فیلم‌های دهه‌ی نود میلادی باشد.

«در قرن نوزدهم زن پیانیستی که لال است و توان تکلم ندارد، پیانوی خود را بر می‌دارد و به جزیره‌ای که تاکنون آن را ندیده سفر می‌کند تا با مردی ازدواج کند که هیچ شناختی از او ندارد. در این سفر او دختر خردسالش را هم با خود به همراه دارد …»

۶. سال ۱۹۹۷: «طعم گیلاس» (Taste of Cherry)

فیلم طعم گیلاس

  • کارگردان: عباس کیارستمی
  • بازیگران: همایون ارشادی
  • محصول: ایران
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 80٪

درباره‌ی عباس کیارستمی و فیلم «طعم گیلاس» چه می‌توان گفت که تازه باشد؟ از این بگوییم که او مطرح‌ترین فیلم‌ساز ایرانی در جهان است؟ از این که در چهار گوشه‌ی جهان درخشیده و هر فیلمش به پدیده‌ای در عالم سینما تبدیل شده؟ خب هیچ‌کدام از این حرف‌ها که تازگی ندارد و مخاطب احتمالی این نوشته حتما خودش این‌ها را می‌داند. پس به سراغ فیلم می‌رویم و صرفا از آن می‌گوییم.

عباس کیارستمی نگاهی یکه به دنیا دارد که در هر اثر او قابل مشاهده است. یکی از جلوه‌های این جهان بینی، جستجوی نعمات زندگی و کشف زیبایی‌های آن در سخت‌ترین شرایط ممکن است. دیگر نمود این جهان بینی در اهمیت بیشتر مسیر به جای مقصد است؛ به این شکل که ما بیشتر با مسیری که شخصیت‌ها برای رسیدن به هدف دنبال می‌کنند همراه می‌شویم و یواش یواش هدف مقصد نهایی را از خلال همان مسیر درک می‌کنیم، به گونه‌ای که دیگر نقطه‌ی پایان آن اهمیت اولیه را از دست می‌دهد.

این جهان بینی معطوف به کشف زیبایی‌های زندگی در فیلم «طعم گیلاس» متوجه زندگی مردی شده که بیش از هر چیز به مرگ می‌اندیشد. این مرد که در جستجوی راهی است که از دست زندگی خلاص شود پا در مسیری می‌گذارد که همه چیز را دگرگون می‌کند. آدم‌هایی از مقابل دوربین می‌گذرند و حرف‌هایی می‌زنند که حرف خود فیلم‌ساز درباره‌ی زندگی است و تقابل دیدگاه آن‌ها با شخصیت اصلی داستان درام را به جلو می‌برد تا از پس برخورد این دو دیدگاه متفاوت نتیجه‌ای حاصل شود که خود بیننده، بسته به دانسته‌ها و تجربه‌ی زیسته‌اش باید آن را درک کند.

کیارستمی آگاهانه هیچ پس زمینه‌ای از افراد گذری داستان ارائه نمی‌دهد و فقط از ظاهر و لباس آن‌ها می‌توان فهمید که با چه کسانی و با چه نگاهی طرف هستیم. این گونه هم حرف‌های آن‌ها قابل لمس می‌شود و هم دیگر نیازی نیست که مخاطب گفتگوها و درک افراد از زندگی و مواهبش را با پس زمینه‌ی آن‌ها تطبیق دهد. کیارستمی آگاهانه در پایان اعلام می‌کند که مخاطب در حال تماشای فیلمی از او است؛ چرا که علاقه‌ای ندارد نتیجه‌ی پایانی اثر مانند آوار بر سر مخاطب فرو بریزد و دوست دارد با فکر کردن به مفهوم زندگی سالن سینما را ترک کند.

فیلم «طعم گیلاس» در سرتاسر دنیا درخشید. فیلم‌سازانی هم این جا و آن جا از آن الهام گرفتند. کسانی فیلم را دوست داشتند و شاهکار خطاب کردند و افرادی مانند راجر ایبرت هم آن را خسته کننده دانستند. اما هر چه که بود، تا مدتی این فیلم کیارستمی موضوع بحث محافل سینمایی بود اما در کشور خودمان فقط منتقدان آن را جدی گرفتند و چندان از سوی مخاطب سینما دیده نشد. باید سال‌ها می‌گذشت و نسخه‌های مختلفی از سی دی و دی وی دی آن عرضه می‌شد تا مدام دیده شود و به حق خود برسد.

سال ۱۹۹۷ همان سالی بود که شوهی ایمامورا هم با فیلم «مارماهی» موفق شد که نخل طلا را در کنار کیارستمی از آن خود کند.

«مردی تمایل دارد که خودکشی کند؛ او به دنبال فردی می‌گردد که به وی در این راه کمک کند و در صورت قبول این همراهی، مبلغی هم دریافت کند. در این جستجو مرد با افراد مختلفی آشنا می‌شود اما هیچ کس حاضر به همکاری با او نیست تا این که …»

۵. سال ۱۹۹۶: «رازها و دروغ‌ها» (Secret and lies)

فیلم رازها و دروغ‌ها

  • کارگردان: مایک لی
  • بازیگران: تیموتی اسپال، براندا بلتین
  • محصول: فرانسه و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 91٪

با خواندن نام فیلم ممکن است تصور کنیم که با داستانی پر از دروغ و نیرنگ و شخصیت‌هایی هفت خط طرف هستیم که در تلاش هستند چیزهای بسیاری را از دیگران پنهان کنند چرا که رو شدن اتفاقات به ضرر آن‌ها است؛ پس تمام تلاش خود را می‌کنند تا دروغ‌هایشان برملا نشود و کسانی هم در مقابل تلاش دارند که پرده از حقیقت بردارند و جدال این دو طیف مختلف و رویارویی آن‌ها درام را به پیش می‌برد.

اما با دیدن فیلم متوجه خواهید شد که ابدا این گونه نیست و با درامی طرف هستیم که در آن آدم‌هایی معمولی حضور دارند که از اشتباهات زندگی خود در گذشته رنج می‌برند و پس از مدتی تلاش می‌کنند که این موانع را بردارند و به جدال با ترس خود بروند. کار مایک لی برای خلق این فضا درخشان است و ظاهرا مانند اکثر کارهای او فیلم‌نامه‌ی کاملی هم از قبل آماده نبوده و بسیاری از اتفاقات بداهه و سر صحنه شکل گرفته‌اند.

مایک لی از کارگردانان مطرح سینمای مستقل انگلستان است. او بارها با فیلم‌های مختلفش در جشنواره‌ی کن حاضر بوده و البته توانسته در جشنواره سینمایی ونیز هم بدرخشد. او کارگردان کم کاری است که بیشتر به خاطر ملودرام های عمیقش مانند همین فیلم «رازها و دروغ‌ها» شناخته می‌شود و به مسائل ظریف انسانی اهمیت بسیاری می‌دهد.

در جشنواره‌ی کن آن سال فیلمی مانند «فارگو» (fargo) از برادران کوئن نامزد دریافت جایزه بود. فیلمی درخشان که در پایان همان سال موفق شد جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم را از آن خود کند. دیگر فیلم مطرح جشنواره کاری بود از لارس فون تریه با نام «شکستن امواج» (breaking the waves) که بسیار درخشید و جایزه‌ی بزرگ هیات داوران را بدست آورد.

دیوید کراننبرگ با شاهکارش یعنی «تصادف» (crash) به کن آمده بود که اثری مایخولیایی با الهام از کتابی به قلم جی جی بالارد است و توانست جایزه‌ی ویژه هیات داوران را از آن خود کند. رابرت آلتمن بزرگ هم فیلم «کانزاس سیتی» (Kansas city) را به کن فرستاده بود ک البته به خوبی شاهکارهایش نیست اما او جزو کارگردانانی است که جشنواره‌‌ها برای کسب اعتبار به نام وی نیاز دارند؛ حتی اگر آن جشنواره کن باشد.

چن کایگه، ژاکو ون دورمل، آندره تچین، هو شیائو شن، آکی کوریسماکی و برناردو برتولوچی دیگر فیلم‌سازان بزرگی بودند که در آن سال در بخش مسابقه شرکت کردند و اثری برای ارائه کردن داشتند. رییس هیات داوران فرنسیس فورد کوپولای افسانه‌ای بود و نام‌های بزرگی مانند مایکل بالهاوس و اتوم اگویان او را همراهی می‌کردند.

«زنی سیاه پوست بعد از مرگ والدینی که او را در کودکی به سرپرستی گرفته بودند، به دنبال خانواده‌ی بیولوژیک خود می‌گردد. او در طول تحقیقاتش متوجه می‌شود که فرزند نامشروع زنی سفید پوست است که بعد از تولد، وی را سر راه گذاشته است. مادر این زن مشکلاتی با فرزندان امروز خود و همین طور با خانواده‌ی برادرش دارد، در حالی که برادرش مردی خوش قلب است. مادر تصمیم می‌گیرد تا دختر سیاه پوست خود را به یک مهمانی خانوادگی دعوت کند و او را به عنوان فرزندش به خانواده‌ی خود معرفی کند؛ مسأله‌ای که باعث می‌شود هم دختر و هم مادر شدیدا قضاوت شوند …»

۴. سال ۱۹۹۱: بارتون فینک (Barton Fink)

فیلم بارتون فینک

  • کارگردان: برادران کوئن
  • بازیگران: جان تورتورو، جان گودمن
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 69٪

برادران کوئن جز کارگردانان آمریکایی مورد علاقه‌ی جشنواره‌ی کن هستند. در طول سال‌هایی که از برگزاری جشنواره‌ی کن می‌گذرد، سینمای آمریکا پر افتخارترین کشور شرکت کننده در جشنواره بوده و علاوه بر درخشش در بخش مسابقه، همواره بلاک باسترهایی برای گرم کردن مراسم ، البته در خارج از بخش مسابقه راهی کن کرده است. پس رابطه‌ی سینمای آمریکا با کن، رابطه‌ای بسیار خوب است که هم به بخش هنری آن کمک می‌کند و هم در بخش رسانه‌ای و مالی سود بسیاری به کن نشینان می‌رساند. فیلم «تاپ گان: ماوریک» (top gun: maverick) با بازی تمام کروز که همین امسال و در خارج از بخش مسابقه و در روز اول پخش شد، بخشی از همین سیاست‌های مشترک کن نشینان و صنعتگران سینما در آمریکا است.

اما برادران کوئن خارج از این چارچوب رسانه‌ای قرار می‌گیرند و با آثارشان جنبه‌ای دیگر از سینمای آمریکا را نمایان می‌کنند. گرچه آن‌ها چند سال پیش از این یکی با فیلمی مانند «دهشت‌زده» (blood simple) در دنیا شناخته شدند اما این فیلم «بارتون فینک» و جایزه‌ای که برای آن‌ها به ارمغان آورد، بود که باعث شد آن‌ها به عنوان کارگردانانی مطرح مورد توجه قرار گیرند.

فیلم «بارتون فینک» درباره‌ی یک نویسنده‌ی ایده‌آل گرا است که به سختی در ساحل شرقی آمریکا روزگار می‌گذراند. او متوجه می‌شود که فرصت شغلی خوبی در هالیوود وجود دارد که می‌تواند به او در مخارجش کمک کند. همین چند خط به ظاهر ساده باعث می‌شود که برادران کوئن اثری در باب مشقات خلق اثر هنری، تلاش یک هنرمند روشنفکر برای هماهنگ کردن خود با بازار و کم کردن توقعاتش، سیستم ریاکار و پول پرست هالیوود و در نهایت جامعه‌ای مصرف‌گرا خلق کنند که فقط به مصرف کردن و پول درآوردن بیشتر فکر می‌کنند.

بازی جان تورتورو در قالب نقش اصلی فیلم یکی از نقاط اوج کارنامه‌ی هنری او است؛ بازیگری معرکه که متاسفانه به خاطر چهره‌ی خاصش کمتر از آن چه که لیاقش را داشته دیده شده اما توانسته در بسیاری از آثار از جمله چند فیلم برادران کوئن و البته «بتمن» (the batman) همین امسال در نقش کارمین فالکون بدرخشد و نشان دهد که هالیوود در طول این سال‌ها چه گوهری را از دست داده است.

در آن سال رومن پولانسکی لهستانی رییس هیات داوران بود و ویتوریو استوارو، آلن پارکر، ووپی گلدربرگ و البته ونجلیس تازه درگذشته هم او را در امر قضاوت یاری می‌کردند.

شاید بتوان مهم‌ترین رقیب «بارتون فینک» در آن سال را فیلم «زندگی دوگانه ورونیک» (the double life of Veronique) ساخته‌ی کریستف کیشلوفسکی دانست که اثری هنرمندانه در باب تنهایی و کشف معجزات زندگی است. این اثر در نهایت فقط توانست جایزه بهترین بازیگر نقش زن را برای ایرنه ژاکوب به خانه ببرد.

دیگر فیلم مهم آن سال فیلم «مزاحم زیبا» (the beautiful troublemaker) اثر ژاک ریوت از پیشگامان موج نوی سینمای فرانسه بود که در نهایت جایزه‌ی بزرگ هیات داوران را کسب کرد. لارس فون تریه فیلم «اروپا» (Europa) را داشت و موریس پیالا کارگردان بزرگ فرانسوی هم فیلم «ون گوک» (van gogh)  را ساخته بود.

«سال ۱۹۴۱. بارتون فینک، نمایش‌نامه نویس روشنفکری در نیویورک است که روزگار سختی به لحاظ مالی دارد. او به هالیوود در لس آنجلس می‌رود تا آن جا درباره‌ی زندگی یک کشتی‌گیر فیلم‌نامه‌ای بنویسد. هتل محل اقامت این مرد جای مناسبی نیست و او مدام از آن محل ناراضی است. در این میان فروشنده‌ی بیمه‌ی نیمه دیوانه‌ای به اتاق کناری او نقل مکان می‌کند. نزدیکی این دو مشکلات بسیاری برای نویسنده ایجاد می‌کند؛ و این درحالی است که بارتون فینک باید هر چه زودتر نوشته‌ی خود را آماده کند …»

۳. سال ۱۹۹۵: «زیرزمین» (Underground)

فیلم زیرزمین

  • کارگردان: امیر کوستوریتسا
  • بازیگران: پردراگ مانوپولوویچ، لازار ریسکوفسکی
  • محصول: فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 79٪

امیر کوستوریتسا با آن عقاید رادیکالش و تفکرات سیاسی آرمان‌گرایانه‌اش از فیلم‌سازان مورد علاقه‌ی جشنواره کن بود که اتفاقا موفق شد دو بار جایزه‌ی نخل طلا را به خانه ببرد که فیلم «زیرزمین» دومین آن‌ها به حساب می‌آمد. «زیرزمین» اثر عجیب و غریبی است؛ داستان مردان و زنانی که پس از یک جنگ خانمان سوز بازیچه‌ی دست یکی از رفقای خود قرار می‌گیرند و سال‌ها تحت استثمار او زندگی می‌کنند. شاید تصور کنید که این فیلم و این داستان جایی برای خندیدن به اتفاقات داخل کادر فیلم‌ساز باقی نمی‌گذارد اما عمیقا اشتباه می‌کنید. امیر کوستوریتسا کمدی سیاهی خلق کرده که تماشایش بیش از تامام فیلم‌های فهرست سرگرم کننده است و راحت می‌تواند مخاطب عام سینما را هم با خود همراه کند.

این کمدی تلخ برپایه‌ی شکل‌گیری ایده‌ای رادیکال خلق شده است. فیلم‌ساز در تلاش بوده که بهره‌کشی یکی حکومت تمامیت‌خواه را به گونه‌ای تصویر کند که تاکنون چنین دیده نشده است؛ پس ایده‌ای دیوانه‌وار در قالب یک زیرزمین خلق کرده، عده‌ای آدم آن جا ریخته، وسایلی برای تولید صنعتی در اختیار آن ها قرار داده و البته اتفاقات محیط بیرون از زیرزمین را قدم به قدم به شیوه‌ای ترسیم کرده که انگار از دل یکی از کتاب‌های جامعه شناسی سیاسی در باب تحقق گام به گام حکومت‌های اقتدارگرا برداشته شده است. نتیجه اثری یک دست تشکیل شده از عناصر ناهمگون شده که مخاطب را وا می‌دارد نسبت به این همه تبحر واکنش نشان دهد و سازندگان را تحسین کند.

در آن سال جین مورو، بازیگر بزرگ فرانسوی رییس هیات داوران بود و فیلمی به نام «مرد مرده» (dead man) به کارگردانی جیم جارموش و با بازیگری جانی دپ جزو رقبای اصلی فیلم «زیرزمین» به حساب می‌آمد. «مرد مرده» اثری نئووسترن است که هنوز هم به عنوان نمونه‌ای متعالی از سینمای پست مدرن شناخته می‌شود.

جان بورمن فیلم‌ساز مطرح دهه‌ی هفتاد فیلم «فراسوی رانگون» (beyond Rangoon) را راهی جشنواره کرده بود که درباره‌ی زنی است که در تلاش است از دست دستگاه قضایی آمریکا به اتهام قتل همسرش فرار کند. فیلم «نفرت» (la haine) به کارگردانی ماتیو کاسوویتس دیگر فیلم مطرح آن سال بود که هنوز هم به خاطر نمایش بی پرده‌ی خشونت زندگی جوانان قابلیت ارجاع دادن دارد.

علاوه بر این‌ها فیلم «نگاه خیره‌ی اولیس» (Ulysses’ gaze) اثر تئو آنجلوپولپس هم در جشنواره حاضر بود که جایزه‌ی بزرگ هیات داوران را بدست آورد. ژانگ ییمو، تیم برتن، ژان پیر ژونه، کن لوچ و جیمز ایوری هم دیگر کارگردانان مطرح حاضر در جشنواره‌ی کن آن سال بودند.

«در زمان جنگ جهانی دوم گروهی از افراد جبهه‌ی مقاومت در زیرزمینی در شهر بلگراد یوگوسلاوی مشغول به کار هستند و سلاح تولید می‌کنند. مارکو چند دوست خود را با استفاده از روابطش وارد زیرزمین می‌کند تا از چنگ نازی‌ها در امان باشند. بیست سال از پایان جنگ می‌گذرد و حالا حکومت کمونیستی تیتو زمام‌دار امور است و مارکو هم به پستی بلند پایه در دولت او دست یافته است. این در حالی است که …»

۲. سال ۱۹۹۸: «ابدیت و یک روز» (Eternity and a day)

فیلم ابدیت و یک روز

  • کارگردان: تئو آنجلوپولوس
  • بازیگران: برونو گانز، ایزابل رنلاد
  • محصول: یونان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 80٪

تئو آنجلوپولوس زمانی در این جغرافیا نماد سینمای روشنفکرانه بود. همین موضوع سبب شده بود که کارهایش از داوری جدی در امان بماند و عده‌ای به دلیل ظاهر پیچیده‌ی آثارش، با پنهان شدن پس آن‌ها ژست دانستگی بگیرند؛ عارضه‌ای که سال‌ها است در این دیار از فیلم‌سازی مانند اینگمار برگمان به تارکوفسکی، از تارکوفسکی به کیشلوفسکی، از کیشلوفسکی به آنجلوپولوس و الخ منتقل می‌شود. حال مدتی است که او دیگر در میان ما نیست و موج سواران همه چیزدان در جستجوی سینماگر دیگری برای فرو رفتن در ژست دانستگی می‌گردند و می‌توان به راحتی به داوری آثار این کارگردان شهیر یونانی نشست.

آنجلوپوس را شاید بتوان با داستانگویی بطئی و آرامش شناخت، با قاب‌های ایستایی که هر کدام به اندازه‌ی یک عکس روتوش شده زیبا به نظر می‌رسند؛ اما آیا سینمای او به تمامی همین است؟ قطعا خیر. او یکی از استادان برقرار کردن هماهنگی میان فرم و محتوا بود. داستان‌های آرام و قاب‌های راکدش راهی بود که راحت‌تر بتواند به درون زندگی افراد سرک بکشد و البته خیره شود به آن چه که انسان مدرن به عنوان مفهوم زندگی می‌پندارد. آنجلوپولوس مانند بسیاری از کارگردانان روشنفکر اروپایی در جستجوی راهی بود که به معنای زندگی در پس تفکرات مصرف‌گرایانه‌ی انسان مدرن دست یابد و از این سرعت سرسام آور زندگی که قدرت مکث کردن و اندیشه را از بین برده بود، عذاب می‌دید.

در چنین چارچوبی است که گاهی آثارش بیش از حد کسل کننده می‌شد و برخی از فیلم‌هایش واقعا قدرت تحمل مخاطب را به چالش می‌کشید اما خوشبختانه فیلم «ابدیت و یک روز» نه تنها این گونه نیست، بلکه به عنوان بهترین فیلم او مخاطب را با دغدغه‌های آدم‌های قصه همراه می‌کند؛ آدم‌هایی کنده شده از جهان که مشکلاتشان فراتر از مشکلات معمولی آدم‌های معمولی، چیزی بیش از ورم کردن رگ گردن یا پیدا کردن مایحتاج روزمره‌ی زندگی است و از این دنیا دلیلی وجودی برای درک بهتر عمق زندگی طلب می‌کنند.

در آن سال مارتین اسکورسیزی، خالق برخی از شاهکارهای تاریخ سینما رییس هیات داوران جشنواره‌ی کن بود و افراد بزرگی مانند چن کایگه که خودش نخل طلا را در همین دهه از آن خود کرده یا مایکل وینترباتم و سیگورنی ویور او را در قضاوت آثار بخش اصلی مسابقه همراهی می‌کردند.

یکی از آثار مهم آن سال فیلم «جشن» (celebration) ساخته‌ی درخشان توماس وینتربرگ بود که هنوز هم شاهکار این کارگردان بزرگ به حساب می‌آید و اگر برنده‌ی نخل طلا می‌شد، کسی هیات داوران را به کج سلیقگی متهم نمی‌کرد. تری گیلیام، از رهبران گروه کمدی مانتی پایتن فیلم «ترس و نفرت از لاس وگاس» (fear and loathing in las vegas) را با بازی جانی دپ ساخته بود که داستانی واقعی، الهام گرفته از زندگی خبرنگاری عصیان‌گر بود که به انواع و اقسام مواد مخدر اعتیاد دارد.

جان بورمن فیلم «ژنرال» (general)، هال هارتلی «هنری احمق» (henry fool) و لارس فون تریه «احمق‌ها» (idiots) را در جشنواره داشتند. البته نانی مورتی، روبرتو بنینی، جان تورتورو، تاد هینز و کن لوچ هم با فیلم‌هایشان در آن سال حاضر بودند.

«روزی پیرمردی به نام الکساندر به همراه سگ محبوبش از خانه خارج می‌شود و سوار بر اتوموبیلش به طرف خانه‌ی دخترش رانندگی می‌کند. او در طول راه به همسر درگذشته‌اش فکر می‌کند. در طول مسیر به جمعی از بچه‌های کار برخورد می‌کند که مشغول پاک کردن شیشه‌ی ماشین‌ها هستند. الکساندر یکی از آن‌ها را سوار می‌کند و از دست مأمورانی که برای جمع کردن آن‌ها از راه رسیده‌اند فرار می‌کند. از این پس زندگی این پیرمرد از این رو به آن رو می شود …»

۱. سال ۱۹۹۴: «داستان عامه‌پسند» (Pulp fiction)

فیلم داستان عامه پسند

  • کارگردان: کوئنتین تارانتینو
  • بازیگران: جان تراولتا، ساموئل ال جکسون، اوما تورمن، بروس ویلیس و تیم راث
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت متاکریتیک: 94٪

چگونه فیلم‌سازی می‌تواند با ساختن دومین فیلم مهم زندگی خود به جایگاه یکی از بهترین کارگردان‌های تاریخ سینما وارد شود و در واقع چنان دنیا را فتح کند که فیلمش هم در لیست بسیاری از منتقدین به عنوان یکی از بهترین فلیم‌های تاریخ سینما ثبت شود؟ علاوه بر آن «داستان عامه‌پسند» موفق شد دل مخاطبان سینما را هم ببرد و حتی زندگی ستاره‌ی فراموش شده‌ای مانند جان تراولتا را نجات دهد و او را به شهرت سابق برگرداند. خب جواب چنین سؤال‌هایی به یک کلمه باز می‌گردد و آن هم «نبوغ» شخصی به نام کوئنتین تارانتینو است. تارانتینو چونان فیلم‌ساز بزرگی مانند اورسن ولز تمام پله‌های موفقیت در عالم سینما را از همان ابتدا طی کرده؛ پس طبیعی است نام او را جایی همان حوالی، کنار اسم همان بزرگان بنویسیم.

«داستان عامه‌پسند» تصویرگر همه‌ی چیزهایی است که تا کنون بارها و بارها دیده‌ایم اما تفاوت در نحوه‌ی نمایش آن‌ها است که فیلم را چنین دیدنی و مهم می‌کند. در این فیلم دو آدم‌کش می‌توانند قبل از دست زدن به جنایت از طعم همبرگر و تفاوت نحوه‌ی سس زدن به سیب زمینی در هلند و آمریکا بگویند و بعد از آدم‌کشی بحثی عرفانی/ فلسفی با موضوع هدف و غایت زندگی آدمی داشته باشند. در این فیلم رییس خلاف‌کارها می‌تواند در ادای دینی آشکار به فیلم «روانی» (psycho) آلفرد هیچکاک در حالی که بسته‌ی خریدش در دستانش قرار گرفته، مقابل شخصی ظاهر شود که با وی دشمنی دارد و عاقبت سر و کله‌ی هر دو نفر در زیر زمین مغازه‌‌‌ی چند آدم منحرف پیدا شود. در این فیلم گانگسترها ممکن است به جای انجام کارهای گانگستری مشغول پاک کردن خون از صندلی عقب ماشین در پارکینگ دوستی عصبانی باشند و از ملافه‌های آن دوست به عنوان روکش صندلی ماشین استفاده کنند. اما همه‌ی این‌ها به دلیل نبوغ تارانتینو است که در کنار هم خوش می‌نشیند.

تارانتینو آدم‌هایش را در جریان سیال زندگی پس و پیش می‌کند و گاهی مخاطب را در بازی با زمان و مکان به حدس زدن وا می‌دارد. داستان چند گانگستر در دستان او شبیه به داستان‌های دیگر با محوریت زندگی این آدم‌ها نیست؛ یکی از توانایی‌های تارانتینو استفاده از سکانس‌های پر دیالوگ است؛ پس طبیعی است که آدم‌هایش بر خلاف موارد مشابه در عالم سینما از تجربه‌های عادی زندگی روزمره بگویند و گاهی هم به بی‌خیالی روزگار بگذرانند. هنر کارگردانی مانند تارانتینو در این است که این گفتگوهای به ظاهر عادی را چنان جذاب و سرگرم کننده می‌سازد که مخاطب با جان دل به آن‌ها گوش می‌دهد و اصلا در حین تماشای فیلم به این فکر نمی‌کند که چرا این آدمیان در حین ارتکاب به جنایت چنین می‌کنند.

دیگر نکته‌ی مهم فیلم، حرکت فیلم‌ساز روی مرز باریکی است که خشونت را به کمدی سیاه پیوند می‌زند. اگر تارانتینو حین ساختن «سگ‌دانی» (reservoir dogs) نشان داده بود که می‌تواند در همه حال حس شوخ طبعی خود را حفظ کند، با ساختن «داستان عامه‌پسند» همه چیز را به درجه‌ای بالاتر برده است که نظیرش را فقط در کار کارگردانان بزرگی مانند استنلی کوبریک و ساختن شاهکاری مانند «دکتر استرنج‌لاو» (dr. Strangelove) می‌توان دید.

گروه بازیگران فیلم «داستان عامه‌پسند» چنان در اجرای تفکرات فیلم‌ساز نابغه‌ای مانند کوئنتین تارانتینو موفق هستند که نمی‌توان کس دیگری را به جای آن‌ها تصور کرد. «داستان عامه‌پسند» توانست در رقابتی تاریخی نخل طلای کن را از چنگال شاهکار کریستوف کیشلوفسکی یعنی «سه رنگ: قرمز» (three colours: red) برباید و البته که گذر زمان نشان داده که تصمیم داوران آن سال جشنواره به ریاست کلینت ایستوود تا چه اندازه درست بوده است. اما این‌ها دیگر امروز مهم نیست و «داستان عامه‌پسند» علاوه بر ورود به فرهنگ عامه، توانسته است به پانتئون یکی از برترین آثار سینمایی تمام دوران راه یابد.

«در رستورانی در یک محله‌ی خلوت زوج جوانی در فکر سرقت مسلحانه هستند. در زمان و مکان دیگری دو گانگستر در راه انجام مأموریت و بدست آوردن کیف رییس خود از شیوه‌ی متفاوت زندگی در شهر آمستردام هلند می‌گویند. در زمان و مکان دیگری رییس گانگسترها در حال پرداخت پول به بوکسوری حرفه‌ای است تا در مسابقه‌ی پیش رو ببازد…»



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X