برندگان نخل طلای کن در قرن ۲۱ از بدترین تا بهترین
مدتها است که از جشنوارهی کن با عنوان معتبرترین جشنوارهی سینمایی جهان یاد میشود؛ جایی بالاتر از جشنوارههایی مانند ونیز، برلین یا تورنتو. این روزها که تب و تاب برگزاری این جشنواره داغ است و خبرهای آن در صدر خبرهای سینمایی است، سری به برندگان سالهای گذشتهی نخل طلای کن در قرن حاضر زدیم و تک تک آنها را بررسی کردیم. با ذکر این توضیح که جشنوارهی سینمایی کن در سال ۲۰۲۰ به دلیل گسترش ویروس کرونا برگزار نشد و طبعا برندهای هم نداشت.
جشنوارهی سینمایی کن در واکنش به جشنوارهی سینمایی ونیز و برای مبارزه با ورود سیاستهای فاشیستی آن جشنواره در سال ۱۹۳۹ تأسیس شد. اما با آغاز جنگ جهانی دوم تعطیل شد تا این که در سال ۱۹۴۶ و پس از جنگ دوم جهانی دوباره کار خود را شروع کرد تا پس از جشنواره ونیز در ایتالیا، فرانسه به عنوان کشور اروپایی دیگر صاحب صنعت سینما هم صاحب یک جشن سینمایی با سبک و سیاق خود شود. از همان ابتدا مدیران جشنواره سعی کردند پای ستارگان بزرگ هالیوودی را به مراسم خود باز کنند و گوی سبقت را از رقیب ایتالیایی بربایند. این امر به سرعت به لحاظ زرق و برق و توجه رسانهها محقق شد؛ به ویژه به این دلیل که جشنوارهی ایتالیایی هم در دوران دیکتاتوری موسیلینی برپا شده بود و خود کشور ایتالیا هم در سالهای ابتدایی جنگ به عنوان دشمن متفقین به شمار میآمد.
این در حالی است که وضع فرانسویان کاملا برعکس بود؛ آنها سالها تحت اشغال نازیها بودند و تبدیل به اولین جبههی مقاومت در اروپا شدند. در چنین شرایطی آمریکاییها و دیگر صاحبان سینما در دنیا برای برگرداندن روحیهی فرانسویها از هیچ کاری فروگذار نکردند و تا به امروز هم این امر ادامه دارد. ضمن این که مدیران و سیاست گذاران جشنوارهی کن تصمیماتی متفاوت از رقبای ایتالیایی خود گرفتند: آنها ترجیح دادند در عالم سینما، هم سمت صنعتی آن بایستند و هم سمت هنری سینما و هر دو را فراموش نکنند در حالی که ایتالیاییها بیشتر به سمت سینمای هنری گرایش نشان دادند و این یعنی حضور کمتر فیلمهای آمریکایی و البته حضور کمتر ستارگان. در همان چند سال اول، روابط بین مدیران جشنواره سینمایی ونیز و کن خوب شد و این دو جشنواره به صورت پیدا و پنهان به همکاری با هم پرداختند.
در قرن ۲۱ جشنوارهی کن مانند هر رویداد سینمایی دیگری بالا و پایینهای خود را داشته است. گاهی به سلیقهسازی متهم شده و گاهی هم به دخالت دادن سیاست در سینما، گاهی متهم شده که سوار بر موج رسانهها و جریانهای مد روز است و گاهی به دستکاری و دخالت در آرای داوران. البته بودهاند سالهایی که همه به تصمیمات برگزارکنندگان احترام گذاشتند و آن را بهترین تصمیم ممکن دانستند اما چه کسی است که نداند نمیتوان همگان را راضی کرد و هر تصمیمی که از سمت هیات داوران اتخاذ شود، بالاخره عدهای با آن مخالفت خواهند کرد.
در این فهرست به بررسی همین روند و همین بالا و پایینها خواهیم پرداخت. فیلمهای برگزیدهی جشنواره یک به یک مرور شده تا بدانیم در طول دو دههی گذشته چه بر این مهمترین جشنوارهی سینمایی دنیا گذشته است. بماند که چند سالی است صدای نفسهای جشنوارهی ونیز دوباره پشت گردن کن نشینان حس میشود و اگر مدیران آن تصمیمی جدی نگیرند و سطح فیلمهای حاضر در آن ارتقا پیدا نکند، به زودی باز هم رقیب ایتالیایی از فرانسویان عبور خواهد کرد و معتبرترین جشن سینمایی سال لقب خواهد گرفت.
۲۱. سال ۲۰۰۴: فارنهایت ۹/۱۱ (Fahrenheit 9/11)
- کارگردان: مایکل مور
- بازیگران: –
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 82٪
فیلم فارنهایت ۹/۱۱ تنها فیلم مستند برندهی نخل طلا در قرن حاضر است.
تازه حملهی آمریکا به خاورمیانه آغاز شده بود و بحثها و سیاستهای دولت جرج بوش در خصوص اتفاقات روز، بحث مهم هر روزهی مردم جهان بود. طبعا در چنین شرایطی کافه نشینان فرانسوی و البته خود هیات داوران هم مستثنی نبودند و هر کس به نحوی از این وضعیت ناراضی بود. چشمان خود را ببندید و تصور کنید که در آن دوران هستید؛ جرج بوش به خاورمیانه حمله کرده و تمام کشورهای عضور ناتو را هم با خود درگیر جنگ کرده است. هر روز خبر مرگ عدهای سرباز از تلویزیون پخش میشود و هر روز تعدادی کشته شده وارد کشور میشود و هر روز چند خانوادهی اروپایی و آمریکایی داغدار میشوند و این جدا از کشته شدگان کشورهای اشغال شده است.
حال سر و کلهی فیلم مستندی پیدا میشود که آشکارا این سیاستها را به باد دشنام میگیرد و حتی در لفافه خود مسألهی حوادث یازدهم سپتامبر را هم زیر سوال میبرد. دولت جرج بوش در آن به هیولایی تبدیل میشود که همه چیز را نادیده میگیرد و سیاست مداران همراه او هم جانیانی هستند که هیچ بویی از انسانیت نبردهاند. طبیعی است که در این شرایط دل مخاطب سینما در کشورهای اروپایی، آن هم از نوع کن نشینانش برای این مستند ضعف میرود. اما آیا همهی اینها دلیلی کافی است که فیلم مایکل مور را بهترین فیلم جشنواره آن سال بدانیم؟
قطعا نه و با خیال راحت میتوان این جایزه را بدترین تصمیم هیات داوران کن در طول قرن حاضر دانست. آنها تمام هنر سینما را فراموش کردند و به مستندی روی خوش نشان دادند که هیچ ظرافتی ندارد و حتی برای رسیدن به اهداف سیاسی خود حاضر است هر اتفاقی را فقط از دریچهی مورد نظر خود ببیند و آن را مصادره به مطلوب کند تا این که نگاهی همه جانبه به اتفاقات داشته باشد. به همین دلیل فیلم مایکل مور و مستند «فارنهایت ۹/۱۱» پر است از آمار و ارقام و فکتهای ناقص که در یک نگاه همه جانبه قابل رد شدن هستند. طبعا این که فیلمی مستند برنده نخل طلا شود نه تنها بد نیست، بلمه نگارنده از آن استقبال هم میکند؛ اما بودهاند در این سالها مستندهای درخشانی که به کل کنار گذاشته شدهاند و میتوانستند این شاخهی مهم جهان سینما را به مخاطب وسیعتری معرفی کنند.
این قضیه زمانی جذاب میشود که به دیگر آثار حاضر در آن سال میرسیم. از سینمای کره جنوبی فیلم «رفیق قدیمی» (oldboy) به کارگردانی پارک چان ووک در جشنواره حاضر بود و الیویه آسایس هم فیلم معرکه «خاطرات موتورسیکلت» (the motorcycle diaries) را در جشنواره داشت. رییس هیات داوران هم آدم سینما بلدی به نام کوئنتین تارانتینو بود. حال سالها از آن روزگار گذشته و در یک بازنگری میتوان متوجه شد که فیلم پارک چان ووک یعنی «رفیق قدیمی» بیش از همه شایستگی دریافت جایزه را داشته، به ویژه که این فیلم با سلیقهی سینمایی تارانتینو هم سازگار است و طبعا او این فیلم را دوست دارد.
«عنوان این مستند برگرفته از حوادث یازدهم سپتامبر سال دو هزار و یک میلادی است. مایکل مور در این مستند نگاهی انتقادی به سیاستهای دولت جرج بوش در حمله به عراق دارد و اعلام میکند که رسانهها مشوق اصلی مردم آمریکا در شرکت در جنگ هستند …»
۲۰. سال ۲۰۱۳: آبی گرمترین رنگ است (Blue is the warmest colour)
- کارگردان: عبدالطیف کشیش
- بازیگران: لئا سیدوس، ادل اگزارکوپولوس
- محصول: فرانسه، بلژیک و اسپانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
نام فرانسوی فیلم «زندگی ادل» است که با نام انگلیسی «آبی گرمترین رنگ» است در سطح جهانی پخش شد. در سالی که فیلم پخش شد و در جشنوارهی کن جایزهی بهترین فیلم و نخل طلا را از آن خود کرد، استیون اسپیلبرگ رییس هیأت داوران بود و باید از این انسان سینما بلد پرسید که چه چیز این فیلم شایستهی این همه توجه بود؟ آیا در آن سال فیلم دیگری حاضر نبود که به چنین جمع بندی و نتیجهای رسیدید؟
در آن سال فرانسوا اوزون فیلم «جوان و زیبا» (jeune et jolie) را روانهی جشنواره کرده بود. فیلمی بدیع دربارهی بلوغ و ورود آدمی به جهان بزرگسالی که از یک کارگردانی خوب بهره میبرد. برادران کوئن هم یکی از بهترین فیلمهای خود را آماده کرده بودند؛ فیلم «درون لوین دیویس» (inside llewyn davis) که یکی از بهترین کارهای آنها در قرن حاضر است و سرنوشت جوان آرمانگرایی را در دوران اوج موسیقی در عصر انقلاب فرهنگی در دههی ۱۹۷۱۰ میلادی دنبال میکند.
الکساندر پین فیلم «نبراسکا» (Nebraska) را داشت و پائولو سورنتینو ایتالیایی هم مهمترین فیلم سال را ساخته بود؛ یعنی فیلم «زیبایی بزرگ» (the great beauty) که در باب تجربیات هنرمندی سرشناس در آغاز دوران کهنسالی است. در چنین شرایطی نمیتوان باور کرد فیلمی به جایزهی نخل طلا دست یابد که فرسنگها با ارزشهای سینمایی این فیلمها فاصله دارد و آشکارا سوار بر جریانهای مد روز است؛ جریانهایی که مانند خود فیلم چند روزی، یا چند سالی مورد توجه هستند و بعد هم با خوابیدن اوضاع دوباره به فراموش خانه ذهن انسان منتقل میشوند. واقعا اگر شما جای اعضای هیات انتخاب و داوری جشنوارهی کن بودید یکی از فیلمهای یاد شده را به عنوان برندهی نخل طلا انتخاب نمیکردید؟
حال با گذر چند سال و در یک بازبینی مجدد، فیلم «آبی گرمترین رنگ» است حتی فیلم قابل تحملی هم نیست. از آن فراتر این که هیچ کدام از فیلمهای عبدالطیف کشیش، پس از گذر چند سال در خاطرهی مخاطب نمیماند و در بازبینیهای مجدد غیر قابل تماشا است. اما عجیب این که این فیلمساز همیشه کارگردان مورد علاقهی جشنوارهی کن باقی میماند و هر فیلمش حتما در هر دورهی جشنواره حضور دارد.
روابط شخصیتها در این درام رومانتیک منطق عجیب و غریبی دارد. آدمها به دلایلی به سمت هم کشش پیدا میکننند که انگار بیشتر به قصد دریافت جایزه طراحی شدهاند تا به قصد ایجاد یک روند علت و معلولی معقول. خلاصه اگر بازی بازیگران فیلم را حذف کنیم، فیلم «آبی گرمترین رنگ است» چیز دندان گیری برای عرضه ندارد.
«دختری به نام ادل با دختر دیگری با نام اما آشنا میشود. رابطهی میان این دو رفته رفته صمیمانه میشود و فیلم بر این رابطه تمرکز میکند.»
۱۹. سال ۲۰۰۱: اتاق پسر (The son’s room)
- کارگردان: نانی مورتی
- بازیگران: نانی مورتی، لورا مورنته
- محصول: ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
در سال ۲۰۰۱ لیو اولمان بزرگ، بازیگر فیلمهای اینگمار برگمان رییس هیات داوران جشنواره کن بود و بزرگان دیگری مانند ادوارد یانگ یا تری گیلیام هم او را همراهی میکردند. ژان لوک گدار فیلم در «ستایش عشق» (E’lodge de l’amour) را روانهی جشنواره کرده بود که به عقیدهی نگارنده بهترین فیلم این فیلمساز بزرگ فرانسوی در قرن حاضر است؛ فیلمی که از سوی منتقدان در چهارگوشهی جهان تحسین شد اما دست خالی جشنواره کن را ترک کرد. اما لیست فیلمهای حاضر در آن سال آن قدر باشکوه است که فقط به این فیلم ژان لوک گدار خلاصه نمیشود.
شان پن با فیلم «قول» (the pledge) در جشنواره حاضر بود که اقتباسی است از داستان بلندی به قلم فردریش دورنمات به همین نام که دربارهی کارآگاهی در آستانهی بازنشستگی است که به مادر داغداری قول میدهد هر طور شده قاتل فرزند او را پیدا کند و موفق نمیشود تا پایان کارش این کار را انجام دهد اما بر سر قول خود میماند. جک نیکلسون بازیگر نقش این پلیس است و یکی از بهترینهای کارنامهی خود را ارائه داده است. باز لورمن هم فیلم «مولن روژ» (Moulin rouge) را داشت که در همان سال حسابی درخشید.
میشائیل هانکه فیلم معلم «پیانو» (la pianist) را ساخته بود که موفق شد اکثر جوایز مهم به غیر از بهترین فیلم را دریافت کند. ایزابل هوپر در این فیلم حسابی درخشیده و یکی از بهترین حضورهای سینمایی خود را تجربه کرده است. اما شاید گل سر سبد فیلمهای آن سال فیلم «جاده مالهالند» (mulholland dr.) اثر سورئالیستی دیوید لینچ باشد که در اکثر لیستهای منتقدین در کنار فیلم «در حال و هوای عشق» (in mood for love) اثر وونگ کار وای ساخته شده در سال ۲۰۰۰ در صدر بهترین فیلمهای قرن حاضر است اما فقط جایزهی بهترین کارگردانی را دریافت کرد. فیلمی با محوریت زنی که به لس آنجلس نقل مکان میکند تا در حرفهی هنرپیشگی به جایی برسد اما برعکس با کابوسی طولانی روبهرو میشود.
خیلی از بزرگان دیگر هم در آن سال در جشنوارهی کن بودند و فیلمی داشتند؛ از تسای مینگ لیانگ، دنیس تانویچ، هو شیائو شن، برادران کوئن، مانوئل دی اولیویرا، ارمانو اولمی، الکساندر سوخوروف و ژاک ریوت بزرگ اما دست خالی ماندند و جایزه به فیلم اتاق پسری رسید که کسی توقعش را نداشت.
در کمال شگفتی نانی مورتی در آن سال با فیلم اتاق پسر در جشنوارهی کن درخشید. او از دههی ۱۹۹۰ میلادی یکی از کارگردانهای محبوب جشنوارهی کن بود اما نمیتوان منکر این شد که آثارش چندان از آزمون زمان سربلند خارج نشدهاند. او فیلمسازی است که آثار جمع و جوری میسازد و کار خود را هم به خوبی انجام میدهد.
نقطه قوت فیلم پرداخت به اندازهی آن است و نگاهی تازه که نانی مورتی به مقولهی غم دارد. وگرنه نمیتوان منکر شد که دست هیات داوران برای انتخاب بهترین فیلم آن سال خیلی باز بود، گرچه انتخاب از میان لیست بالا سخت، اما قطعا انتخاب هر کدام از آنها از اتاق پسر انتخاب بهتری بود.
«روانشناسی به نام جیوانی قرارش با فرزندش را به عقب میاندازد تا به یکی از بیمارانش که قصد خودکشی دارد کمک کند. او موفق میشود که به بیمارش کمک کند و وی را به زندگی علاقهمند کند اما در همان لحظه فرزندش بر اثر حادثهای میمیرد. حال او باید این غم جانکاه را تحمل کند …»
۱۸. سال ۲۰۱۵: دیپان (Dheepan)
- کارگردان: ژاک اودیار
- بازیگران: آنتونیتاسان سوتاسان، ونسان روتیرز
- محصول: فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 88٪
جوئل و اتان کوئن یا همان برادران کوئن در این سال رییس هیات داوران جشنوارهی کن بودند. دیگر عضو سرشناس این جمع گیرمو دلتورو بود که ترکیب هیات داوران را جذاب و بسیار سنگین میکرد. فیلم «دیپان» به کارگردانی ژاک اودیار هم برندهی نخل طلای بهترین فیلم شد که داستانی در باب تلاش آدمی مهاجر است برای جا افتادن در حاشیهی شهری بزرگ در فرانسه. داستان مردی که هر چه که تلاش میکند از پس آزار و اذیت دیگران برآید یا زندگی خود را بچرخاند، موفق نمیشود و تصمیم میگیرد همه چیز را با خشونت درست کند.
فیلم «دیپان» دست روی نقطهی مهمی میگذارد: مسألهی مهاجران در جامعهی چند فرهنگی فرانسه. از این بابت به لحاظ تماتیک تشابهاتی با فیلم کلاس در همین لیست دارد اما بر خلاف آن فیلم بی پرده این موضوع را نمایش میدهد و عمق فاجعه را بدون پرده پوشی یا باج دادن به مخاطب خود ترسیم میکند و هیچ ابایی ندارد که سیستم و جامعهی فرانسه را شماتت کند. شخصیت اصلی داستان مردی مهاجر است که آزارش به کسی نمیرسد اما در برابر ستم دیگران بی دفاع است و سیستم از او پشتیبانی نمیکند. او در پایان مجبور میشود که خودش از حقش دفاع کند چرا که از جایی به بعد دیگر مسألهاش فقط نان و پول بخور و نمیری که میگیرد نیست، بلکه موجودیت خود و خانوادهاش در خطر است. او گذشتهی تاریکی دارد که باعث شده از کشورش فرار کند اما در پایان همین گذشتهی خشونت بار به کمکش میآید تا از خود دفاع کند.
دست گذاشتن روی این موضوع، شجاعت بسیار میخواهد؛ یعنی نمایش خشونت به عنوان تنها راه برون رفت از شرایط و نجات خود. اودیار قبلا هم در فیلمهایی مانند «یک پیامبر» (a prophet) چنین چیزی را نشان داده بود اما مشکل فیلم «دیپان» در این است که از پرداخت خوب آثار قبلی این فیلمساز درجه یک بهره نبرده است. ساختمان فیلم کمی سر هم بندی شده به نظر میرسد و برخی از فصلهای آن هم منطق درستی ندارد. اما باز هم تماشای دیپان، تجربهی لذت بخشی است.
در آن سال یورگوس لانتیموس «خرچنگ» (the lobster) را ساخته بود. فیلمی پیچیده در باب مفهوم دوست داشتن که داستانش در دیستوپیا یا پادآرمان شهری در آینده میگذرد. نانی مورتی پر افتخار فیلم «مادر من» (mia madre) را داشت و از سویی دیگر پائولو سورنتینو فیلم «جوانی» (youth) را ساخته بود که دربارهی رهبر ارکستر پیری بود که چند وقتی برای استراحت به جایی دنج سفر میکند و لازلو نمش هم با فیلم «پسر شائول» (son of saul) حضور داشت که در آن سال توانست اسکار بهترین فیلم خارجی زبان را از آن خود کند.
اما شاید فیلم شایستهی آن سال برای کسب جایزهی بهترین فیلم اثر جاسوسی/ اکشن دنی ویلنوو با نام «سیکاریو» (sicario) باشد. میدانم داستان و سر و شکل این فیلم فرسنگها با سیاستهای جشنواره در خصوص انتخاب بهترینهایش فاصله دارد اما نمیتوان منکر ارزشهای سینمایی آن شد.
«یک جنگجوی تامیلی به همراه دو نفر که در ظاهر همسر و فرزندش هستند وارد فرانسه میشود. او پس از جنگ داخلی در سریلانکا از این کشور گریخته چون تصور میکرده که به خاطر جنایتهایش مجازات خواهد شد. او حال در مجتمعی شلوغ زندگی میکند اما مدام از سوی دیگران مورد آزار و اذیت قرار میگیرد. گروهی از خلافکاران محلی زندگی را برای او که به نگهبانی از ساختمانی مشغول است، سخت میکنند. در چنین بستری قانون هم حمایتی از این مرد نمیکند تا این که …»
۱۷. سال ۲۰۱۷: مربع (The square)
- کارگردان: روبن اوستلند
- بازیگران: کلاس بنگ، دومنیک وست و الیزابت ماس
- محصول: سوئد، فرانسه، آلمان و دانمارک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
سال ۲۰۱۷، تاد هینز حالا دیگر کهنهکار فیلم «شگفت زده» (wonderstruck) را در جشنواره داشت که اثری در باب اهمیت خاطره در شخصیت و زندگی آدمی بود و مفهوم تجربهی زیسته و لذت بردن از زندگی را میستود. بونگ جون هو هم فیلم «اویجا» (okja) را داشت که البته به خوبی دیگر آثارش نیست اما ارزش یک بار دیده شدن را دارد و به ستایش طبیعت دوستی میپردازد و از بین رفتن آن را هشدار میدهد. سوفیا کوپولا «فریب خورده» (the beguiled) را ساخته بود که کالین فارل، کریستین دانست، الی فاینینگ و نیکول کیدمن در آن بازی میکردند و بسیاری شانس موفقیتش را بسیار میدانستند که البته چنین نشد.
میشائیل هانکه هم فیلم «پایان خوش» (happy end) را داشت که به خوبی دیگر کارهایش نیست اما باز هم اثری دیدنی است که ممکن بود نخل طلای سوم این کارگردان بزرگ را به ارمغان آورد اما چنین نشد. آندری زویاگنیتسف «بدون عشق» (loveless) را داشت، یورگوس لانتیموس «شکار گوزن مقدس» (the killing of sacred deer) و برادرن سفدی هم «اوقات خوش» (the good time) با بازی رابرت پتینسون را ساخته بودند. کسان دیگری هم بودند اما جایزهی نخل طلا به فیلم «روبن اوستلند» با نام مربع رسید که با نام میدان هم ترجمه شده است.
فیلم «مربع» اثر سختی برای تماشاگران ناآشنا با سینمای اسکاندیناوی ست. فیلم آشکارا به نقد جهان سرمایهداری میپردازد. نمایش بهره کشی این سیستم از زیر دستان و طبقات ضعیف در جابهجای فیلم حضور دارد، گاهی در لفافه و در قالب استعاره و گاهی هم با فریاد و به وضوح. در چنین شرایطی آن چه که مغفول مانده داستان است که درست پرورش پیدا نکرده و در برابر تلاش فیلمساز برای زدن حرفهای مهم مغفول مانده است. ضمن این که شخصیتهای فیلم هم گاهی تصمیماتی میگیرند که منطق چندانی ندارد و این از شخصیت پردازی سادهانگارانهی اثر میآید.
فیلم غریب و البته کمی پیچیدهنمای اوستلند هم مانند بسیاری از فیلمهای امروز درگیر صدور پیام به جای تعریف کردن داستان است و البته با ایستادن در سمت چپ ایدئولوژیهای جهانی، نقدا جایزهاش را هم از جایی مانند جشنوارهی کن دریافت میکند و به نخل طلا میرسد.
میتوان فیلم «مربع» را یک بار دید و نکاتی را هم در ذهن سپرد اما بعید میدانم مخاطب جدی سینما چندان تمایلی به تماشای دوبارهی آن داشته باشد. در کل جشنوارهی سینمایی کن در سال ۲۰۱۷ نامهای معتبر کم ندارد اما باید آن را جشنوارهای متوسط نامید؛ چرا که بزرگان حاضر در آن هیچکدام با بهترین فیلم خود آن جا نیستند و شگفتی چندانی هم وجود ندارد که چشمها را به سمت خود برگرداند.
«کریستین مدیر یک موزهی مهم در شهر استکهلم سوئد است. به زودی قرار است نمایشگاهی از هنرمندی معتبر در این موزه برگزار شود. روزی هنگامی که کریستین مشغول پیاده روی است تلفن همراه و کیف پولش به سرقت میرود و …»
۱۶. سال ۲۰۰۵: بچه (The child)
- کارگردان: برادران داردن
- بازیگران: دبورا فرانسوآ، جرمی رینر
- محصول: بلژیک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 84٪
داستان فراقها و وصالها، داستان پذیرش مسئولیت در اوج جوانی، داستان تجربههای سخت و تحمل آنها با پوست و گوشت و جان، داستان مردان و زنانی که در زمان نامناسب در مکان نامناسب بودند و دنیا به همین دلیل روی خوش به آنها نشان نداد، داستان جوانانی با سرهایی پر از باد که گرچه به سختی اما در نهایت یاد گرفتند زندگی کنند همواره در تاریخ سینما حضور پر رنگی داشته و البته گاهی هم جلوههایی اساطیری به خود گرفته است.
اما کار برادران داردن ساده کردن این قصهها است بدون آن که از عمق آنها بکاهد. آنها جهانی با حداقل امکانات، چه در برابر دوربین و چه در قصه و چه در پشت دوربین میسازند اما این کارشان سبب نمیشود که فیلمی سرسری ببینیم. این کم کردن از همه جا و هرس کردن اتفاقات از جهان بینی آنها و نوع نگاهشان به سینما و زندگی میآید و ربطی به کمبود امکانات ندارد. در واقع آنها با تمرکز بر رویدادی یا مشکلی آن را به نحوی نمایش میدهند که انگار مهمترین مشکل دنیا است و آدمهای برگزیدهی سینمایشان هم مهمترین آدم دنیا است.
در سال ۲۰۰۵ جیم جارموش با فیلم «گلهای پژمرده» (broken flowers) حضور داشت، ویم وندرس هم فیلم «نیا در بزن» (don’t come knocking) را ساخته بود. هر دو فیلمساز هر وقت با هر فیلمی هر جایی حاضر بودند، جزو شانسهای اصلی کسب جوایز به حساب میآمدند. رابرت رودریگز هم مهمترین اثر کارنامهی خود یعنی «شهر گناه» (sin city) را ساخته بود، با آن فضای هوشربا که منتقدان را حسابی به تحسین واداشت.
اما دو فیلم مهم قرن حاضر، دو تا از بهترینها هم درست در جشنواره کن ۲۰۰۵ حضور داشتند؛ دو فیلم «پنهان» (cache) از میشائیل هانکه و «تاریخچه خشونت» (a history of violence) از دیوید کراننبرگ. جالب این که هر دو فیلم هم به بررسی تأثیر گذشتهی خشونت بار افراد در زندگی امروزشان میپردازند؛ اولی دربارهی زندگی مردی به نام ژرژ است که از آزارهای مرد یا زنی ناشناس به ستوه آمده و دومی هم در باب زندگی مردی است که با خوشی در گوشهی دنج خود و در کنار خانوادهاش زندگی میکند اما ناگهان افرادی از راه میرسند و آرامشش را به هم میزنند. هر دو از بهترین فیلمهای کارگردانانشان و از بهترینهای تاریخ سینما هستند. اما عجیب این که نخل طلا به فیلم برادران داردن میرسد.
برادران داردن در طول قرن بیست و یکم یکی از فیلمسازهای مورد علاقهی جشنوارهی کن بودهاند. آنها فیلمهایی جمع و جور میسازند و طوری این کار را انجام میدهند که انگار سادهترین کار دنیا است. اما آن چه که این فیلمها را جذاب و البته مهم میکند، نگاه یگانهی آنها به زندگی در اروپای پیشرفتهی امروزی است. برادران داردن تلخیهای مختلف را به یک روزمرگی کسالت بار پیوند میزنند و این مضمون را به خوبی در فرم کاری خود هم پیاده میکنند.
«دختر و پسری در حاشیه یک شهر زندگی میکنند. آنها تازه بچهدار شدهاند و علارغم مشکلات بسیار متوجه میشوند که این تازه اول مشکلاتشان است. آنها باید یاد بگیرند که در قبال زندگی این بچه مسئوبیتپذیر باشند و بر مشکلات خود پیروز شوند …»
۱۵. سال ۲۰۰۸: کلاس (The class)
- کارگردان: لورن کانته
- بازیگران: فرانسوآ بگودو، والری بنگینی
- محصول: فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
در متن ذیل فیلم «دیپان» به کارگردانی ژاک اودیار به این نکته اشاره شد که فیلم «کلاس» هم مانند آن فیلم به جامعهی متکثر فرانسه و مسألهی مهاجران میپردازد. به این نکته هم اشاره شد که فیلم ژاک اودیار این مشکل را به شکل بی پردهای نشان میدهد اما «کلاس» این گونه نیست. پس چرا فیلم کلاس در رتبهی بهتری از فیلم «دیپان» در این لیست قرار دارد؟ آیا این نکته که فیلم «دیپان» جسورتر است آن را به فیلم بهتری تبدیل نمیکند؟
دلیل این موضوع به زمان ساخت دو فیلم بازمیگردد. ژاک اودیار فیلمش را در زمانی ساخت که جنگ در خاورمیانه در جریان بود، داعش حضور داشت و مشکلاتی از این نوع سبب سرازیر شدن مهاجران به فرانسه و به طور کلی اروپا شده بود. داستان آن فیلم گرچه دربارهی یک مهاجر سیریلانکایی است اما آشکارا تحت تأثیر این موج مهاجرت جدید قرار دارد و طبیعی است که بی پرده هم باشد. اما زمان ساخت و اکران فیلم «کلاس» گرچه فقط چند سال زودتر، اما هنوز با آن موج مهاجرت فاصله دارد؛ پس مشکل در زمانهی فیلم «دیپان» حادتر از زمانهی فیلم «کلاس» است.
در سال ۲۰۰۸ شان پن و آلفونسو کوران جز هیات داوران بودند و البته بازیگر آمریکایی ریاست آن را هم بر عهده داشت. فرناندو میرلش بعد از ساختن فیلم درخشان «شهر خدا» (city of god) در سال ۲۰۰۲ به فیلمسازی مهم تبدیل شده بود و به همین دلیل حضورش با فیلم «کوری» (blindness) کنجکاوی بسیاری را برانگیخته بود. «کوری» با الهام از کتاب برندهی نوبل ادبیات ژوزه ساراماگو ساخته شده بود.
استیون سودربرگ قسمت اول فیلم «چه» (che) را در جشنواره داشت که چندان هم فیلم موفقی از آب درنیامد. فیلم دربارهی زندگی ارنستو چهگوارا انقلابی آرژانتینی است و به زندگی او در خلال انقلاب کوبا و پیش از آن میپردازد. برادران داردن، ویم وندرس، والتر سالس، جیمز گری، چارلی کافمن، نوری بیگله جیلان و آتوم اگویان هم هر کدام با فیلمی در جشنواره حاضر بودند اما نخل طلا در نهایت به فیلم کلاس رسید. این در حالی است که مهمترین فیلم آن سال را کارگردان ایتالیایی، متئو گارونه با نام «گومورا» (Gomorrah) ساخته بود که در پنج اپیزود به بررسی زندگی خلافکارها در شهر ناپل ایتالیا میپردازد.
روایت فیلم «کلاس» در دورانی میگذرد که انگار جداییها و فراقها و مسألهی دوری آدمها از یکدیگر بیش از هر چیزی در فیلمهای آن روزگار تکرار میشود. همه میدانیم که کشور فرانسه، کشوری است که از یک تکثر نژادی متنوع بهره میبرد. همین موضع دستاویز فیلمساز شده تا درامش را بسازد. قرار است کلاس درس و مدرسه نمادی از کشور چند فرهنگی فرانسه باشند اما آن چه که پس از گذشت این سالها به چشم میآید، خام دستی فیلمساز در نمایش این تصویر متکثر است؛ چرا؟ چون فیلمساز در نهایت موفق نمیشود که جهانی باورپذیر برپا کند، گرچه تماشای فیلم لذت بخش است و البته به یک بار دیدنش میارزد.
«سال تحصیلی جدید در کشور فرانسه در حال شروع شدن است. فرانسیس مارین به همراه دیگر معلمها تلاش میکند که برای تدریس آماده شود. کلاسی که او باید در آن تدریس کند، کلاسی است که در آن تنوع نژادی بسیاری وجود دارد …»
۱۴. سال ۲۰۰۶: بادی که کشتزار جو را تکان میدهد (The wind that shakes the barley)
- کارگردان: کن لوچ
- بازیگران: سیلیان مورفی، لیام چانینگهام
- محصول: بریتانیا، ایرلند جنوبی، ایتالیا، آلمان، فرانسه، اسپانیا و سوییس
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
کن لوچ کهنه کار فیلمساز مورد علاقهی جشنوارهی کن است. در همین قرن حاضر دو بار به خاطر فیلمهای مختلف نخل طلای کن را برده. اما این به آن معنا نیست که باید او را فیلمسازی بدانیم که بیش از اندازه قدر دیده است. او کارنامهای درخشانی از خود به جا گذاشته و در طول نزدیک به نیم قرن فیلمهایی ساخته که هر کدامش برای درخشان کردن کارنامهی یک کارگردان کافی است. اما این به آن معنا نیست که باید فیلم «بادی که کشتزار جو را تکان میدهد» را به عنوان بهترین انتخاب هیات داوران آن سال در نظر بگیریم. فیلمهای دیگری هم بودند که بیش از این یکی شایستگی داشتند اما به هر جهت دیده نشدند؛ گرچه دیگر داریم به جاهایی از فهرست میرسیم که شایستهترین فیلمهای جشنواره، برندهی نهایی شدند.
تفاوتی میان کن لوچ و دیگر فیلمسازان چپگرایی که در این سالها برندهی نخل طلای جشنوارهی کن شدند، وجود دارد؛ کن لوچ به آن چه که میگوید و میسازد عمیقا اعتقاد دارد و در طول این سالها هرگز از مواضعش عقب ننشسته. او همواره همراه مردم طبقهی پایین جامعهاش بوده و این را هم به وضوح حتی در موضعگیریهای سیاسیاش نشان داده است. حتی در شیوهی فیلمسازی هم به باورهای خود معتقد مانده و این گونه نبوده که بعد از دریافت جایزهای و دیده شدن ناگهانی به سمت سینمای پرخرج، با بودجههای زیاد برود و مثلا از ستارههای بزرگ هالیوودی در فیلم هایش استفاده کند. اتفاقی که عملا برای بسیاری از فیلمسازان چپگرا در طول این سالها افتاده و بعد از دیده شدن، نتوانستهاند در برابر حجم پیشنهادهای وسوسه برانگیز مقاومت کنند و فیلمهایی ساختهاند که در ظاهر فقط حامل دیدگاههای آنها است اما از درون تهی است.
در آن سال وونگ کاروای بزرگ رییس هیات داوران کن بود و همراهان بزرگ دیگری مانند تیم راث، هلنا بونهم کارتر، ساموئل ال جکسون، لوکرسیا مارتل، مونیکا بلوچی و الیا سلمیان هم در کنارش بودند. این موضوع وزن هیات داوران را تا آن جا افزایش میداد که نتوان چندان با تصمیماتشان مخالفت کرد. پدرو آلمودووار با فیلم «بازگشت» (volver) در جشنواره حاضر بود که به زندگی زنی میپرداخت که تلاش داشت فرزندش را نجات دهد؛ گرچه فیلم کن لوچ از این یکی فیلم بهتری است.
سوفیا کوپولا با فیلم «ماری آنوانت» (marie Antoinette) به جشنواره آمده بود که زندگی آخرین ملکهی فرانسه قبل از انقلاب بزرگ این کشور را به تصویر میکشید؛ فیلمی خوش ساخت با ضرباهنگی مناسب. آکی کوریسماکی، برونو دومونت، پائولو سورنتینو، نوری بیگله جیلان، نانی مورتی و الخاندرو گونزالس ایناریتو هم در جشنواره فیلمی داشتند اما شاید بهترین فیلم آن سال، فیلم متفاوت گیرمو دلتورو با نام «هزارتوی پن» (pan’s labyrinth) بود که به زندگی و کابوسهای دختری نوجوان در دوران جنگ داخلی اسپانیا در دههی ۱۹۳۰ میلادی میپرداخت.
فیلم «بادی که کشتزار جو را تکان میدهد» داستان زندگی دو برادر را در خلال تلاش جبههی مقاومت ایرلند برای جدایی از بریتانیا نمایش میدهد و همان طور که انتظار میرود، اثر دست کن لوچ و نگاه انسانی او به زندگی در جای جای اثر هویدا است.
«در جریان انقلاب ایرلند در دههی ۱۹۲۰ میلادی، دو برادر به ارتش آزادی بخش این کشور میپیوندند. رفته رفته آنها بر سر نحوهی مبارزه با حکومت بریتانیا دچار اختلاف میشوند؛ چرا که یکی روشهای انقلابیون را قبول ندارد. تا این که …»
۱۳. سال ۲۰۱۰: عمو بونمی که زندگیهای گذشتهاش را به یاد میآورد (uncle boonmee who can recall his past lives)
- کارگردان: آپیچاتپونگ ویراستاکول
- بازیگران: تاناپات سایسامار، جینجیرا پونگپس
- محصول: تایلند
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
سال ۲۰۱۰ در تاریخ جشنواره سال غریبی است؛ سالی که آسیاییها بهترین فیلمهایش را ساختند. سالی که عباس کیارستمی فیلم «کپی برابر اصل» (certified copy) را ساخته بود که باید به عنوان بهترین فیلم انتخاب میشد اما ظاهرا اروپاییها چندان از آن لذت نبردند. گرچه کیارستمی فیلمی اروپایی با هنرمندان اروپایی ساخته که محصول فرانسه، ایتالیا و بلژیک هم هست، اما این کار را به گونهای انجام داده که بتوان با خیال راحت حکم برتری فیلمش را صادر کرد.
آپیچاتپونگ ویراستاکول، کارگردان تایلندی تا قبل از این فیلم، چندان در جهان سینما چهرهای شناخته شده نبود. مردم دنیا و سینما دوستان او را نمیشناختد اما جشنوارهی کن گاهی همه را به شگفتی وا میدارد و برگی تازه رو میکند. او فیلمی ساخته که تقریبا تمام مدت در فضایی ذهنی میگذرد اما این کار را به خوبی انجام داده و در پایان سربلند خارج شده است. گرچه نمیتوان آن را در ذیل عنوان سینمای تجربی دسته بندی کرد اما قطعا ایدههای رادیکالی در لابه لای اثر وجود دارد که علاقهمندان به سینمای پیشرو را جذب خواهد کرد.
کن لوچ در سال ۲۰۱۰ فیلم «جاده ایرلند» (route irish) را در بخش مسابقه داشت که بازگشت دیگری است به یکی از اماکن مورد علاقهاش یعنی ایرلند و مانند همیشه در ستایش آزادی و آزادگی. الخاندرو گونزالس هم ایناریتو فیلم «ذیبا» (biutiful) را ساخته بود که دربارهی پرسهزنیهای مردی است در بیغولههای یک شهر بزرگ که گاهی هم بین خیال و واقعیت در رفت و آمد است.
محمد صالح هارون، تاکشی کیتانو و دیگران هم فیلمهایی در جشنواره داشتند اما همان طور که گفته شد جایزه باید به فیلم کیارستمی میرسید؛ گرچه بعد از آن فیلم هم هیچ اثر دیگری جز اثر ویراستاکول در سیاههی آن سال نبود تا بتواند ما را قانع کند. فیلم «عمو بونمی زندگیهای گذشتهاش را به یاد میآورد» روایتی شاعرانه دارد و عمیقا با تفکرات بومی مردم تایلند و اعتقادات آنها به زندگی گره خورده است، اما این به آن معنا نیست که مخاطب بینالملی نمیتواند از تماشایش لذت ببرد؛ چرا که ویراستاکول نگاهی کاملا انسانی به انسان برگزیدهی خود که یک پیرمرد در آستانهی مرگ است، دارد.
در آن سال تیم برتن بزرگ رییس هیات داروان جشنوارهی کن بود و در کل میتوان سال ۲۰۱۰ را سال متوسط و حتی ضعیفی در تاریخ جشنوارهی کن به حساب آورد. سالی که در آن فیلمی دیده شد و جایزه گرفت که در سالهای دیگر شانس چندانی نداشت.
«در یک روستا در تایلند، پیرمردی آخرین روزهای زندگی خود را میگذراند، در حالی که مدام وجود ارواح فرزند و همسر درگذشتهی خود را احساس میکند …»
۱۲. سال ۲۰۱۹: انگل (parasite)
- کارگردان: بونگ جون هو
- بازیگران: سونگ کانگ هو، لی سون کیون
- محصول: کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
بونگ جون هو سال ۲۰۱۹ را عالی آغاز کرد و معرکه به پایان برد؛ تمام جوایز ممکن از جمله نخل طلای کن و اسکار بهترین فیلم و بهترین فیلم خارجی زبان را درو کرد و بر صدر نشست. فیلمش تعداد زیادی نقد مثبت دریافت کرد و البته علاقهمندان بسیاری هم برای خود دست و پا کرد. اثر او در باب اختلاف طبقاتی و همچنین معضلات فرهنگی در جامعهی پیشرفتهی کره جنوبی امروزی است. اثری در باب تلاش دیوانهوار عدهای برای بالا رفتن از پلههای ترقی و رسیدن به طبقات بالای جامعه. از این بابت بونگ جون هو فیلمی ساخته که در آن از بین رفتن ارزشهای انسانی و جابهجا شدن آنها با ارزشهای مادی و پول و ثروت را هشدار میدهد.
او در این مسیر هم سری به خوباختگی فرهنگی کشورش میزند و تاثیر فرهنگ غرب در کره جنوبی امروزی را زیر بار انتقاد خود میگیرد. اما مشکل زمانی آغاز میشود که هیچکدام از این پیامها از سطح فیلم خارج نمیشود و به عمق راه پیدا نمیکند. از این منظر با فیلم جذاب و البته خوش ساختی طرف هستیم که قطعا نکات بسیاری برای به خاطر سپردن دارد اما نمیتوان آن را بهترین فیلم سال دانست. اما چه کنیم که دوره دورههای حرفهای به ظاهر مهم اما تو خالی است و اگر کسی بلد باشد در این چارچوب کار کند، حتما قدر خواهد دید.
در آن سال الخاندرو گونزالس ایناریتو رییس هیات داوران بود و سه کارگردان بزرگ با نام های کلی رایکارد، یورگوس لانتیموس و پاوو پاولیکفسکی را در کنار خود میدید. فیلم «باکورائو» یا «قوش شب» (bacurau) به کارگردانی کلبر مندوزا یکی از رقبای اصلی فیلم «انگل» در آن سال بود. فیلم برزیلی که در نهایت توانست جایزهی ویژهی هیأت داوران کن را از آن خود کند روایتگر زندگی مردمی در یک روستای دورافتاده و البته عجیب و غریب بود که توسط عدهای جانی سلاخی میشوند اما پا پس نمیکشند و دلاورانه مبارزه میکنند. رئالیسم جادویی جاری در فیلم، هم مخاطب را سر شوق میآورد و هم فیلم را به اثری دلنشین تبدیل میکند.
پدرو آلمودووار فیلم خوب «درد و افتخار» (pain and glory) را داشت که اثری کاملا شخصی دربارهی یک کارگردان تئاتر است که رابطهای قدیمی را مرور میکند و هم چنین به خاطر فیلمی که در گذشته ساخته مورد تجلیل قرار میگیرد. آلمودووار به خوبی توانسته احساسات مخاطب را درگیر کند و البته بازی آنتونیو باندارس در قالب نقش اصلی هم معرکه است.
کوئنتین تارانتینو با فیلم «روزی روزگاری در هالیوود» (once upon a time in Hollywood) در جشنواره حاضر بود که داستانش در اواخر دههی ۱۹۶۰ میلادی در هالیوود میگذرد و برد پیت و لئونارد دیکاپریو در آن هنرنمایی میکردند. « روزی روزگاری در هالیوود» یکی از مهمترین فیلمهای آن سال بود که اگر نخل طلا را به خانه میبرد کسی تعجب نمیکرد اما ظاهرا دیگر قرار نیست بعد از موفقیت فیلم «داستان عامهپسند» (pulp fiction) دستان تارانتینو، نخل طلا را لمس کند.
سلین سیاما فیلم «پرترهی بانویی بانوی در آتش» را روانهی کن کرد که به سرعت دلها را ربود. کن لوچ و مارکو بلوکیو کارگردانان کهنهکار حاضر در کن بودند و اگزاویه دولان، جیم جارموش، ترنس مالیک، برادران داردن، آرنو دپشلین و الیا سلیمان هم فیلمهای خوبی در آن جا داشتند. در کل جشنوارهی سال ۲۰۱۹، یکی از بهترین سالهای این جشنواره در قرن حاضر است.
بونگ جون هو پیش از آن که با فیلم انگل شهرهی عام و خاص شود و نامش جهان را درنوردد، به واسطهی ساخت فیلم «خاطرات قتل» (memories of murder) میان مخاطبان جدیتر سینما، آوازهای برای خود دست و پا کرده بود.
«یک خانوداهی فقیر که در زیرزمینی در محلهای بدنام زندگی میکنند، تصمیم میگیرند تا خود را به جای افراد دیگری جا بزنند و از سادگی زن و شوهر ثروتمندی استفاده کنند. آنها تمایل دارند تا انگلوار به این زندگی بچسبند و با دوز و کلک از مزایای آن استفاده بهره ببرند اما در ادامه متوجه یک راز مخوف در خانهی این مردمان میشوند …»
۱۱. سال ۲۰۰۳: فیل (elephant)
- کارگردان: گاس ون سنت
- بازیگران: ادریک دولن، الکس فراست
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 73٪
سال ۲۰۰۳ یکی دیگر از سالهای خوب جشنوارهی سینمایی کن در قرن حاضر است. در سالی که هکتور بابنکو با فیلم «کاراندیرو» (carandiru) توانست بدرخشد، نوری بیگله جیلان فیلم «اوزاک» را روانهی جشنواره کرده بود که داستان مردی از دنیا بریده و تیپا خوردهای را روایت میکند که حضور فردی آشنا و گذراندن وقت با او زندگیاش را دستخوش تغییر میکند. فیلم «اوزاک» در نهایت توانست برندهی جایزهی بزرگ هیات داوران جشنوارهی کن شود.
اما دو فیلم مهم قرن حاضر هم در طول این جشنواره اولین بار بر پرده افتادند: اولی فیلم «رودخانه میستیک» (mystic river) به کارگردانی کلینت ایستوود و دیگری فیلم «داگویل» (dogville) به کارگردانی لارس فون تریه. فیلم «رودخانهی میستیک» یکی از اوجهای کار کارگردانی ایستوود است. او در این فیلم هم شخصیتها را خوب پرورش میدهد و هم قصهی خود را تقریبا بینقص تعریف میکند. فیلم برخوردار از سه شخصیت معرکه است که که هر کدام داستان زندگی خود را دارند اما در عین حال گذشته و حال آیندهی هر سه به هم گره خورده است. شان پن، کوین بیکن و تیم رابینز نقش این سه شخصیت را بازی میکنند.
فیلم «داگویل» هم روایتی تجربهگرایانه در باب یک جامعهی بسته است که زنی غریبه را استثمار میکند و در نهایت در کثافتی که خود خلق کرده غرق میشود. لارس فون تریه در حین ساخت این فیلم تمام توان خود را به کار بست تا از ایدههای خود در مکتب سینمایی دگما ۹۵ استفاده کند.
در نهایت و در این شرایط نخل طلای بهترین فیلم به ساختهی گاس ون سنت یعنی «فیل» رسید. گاس ون سنت خیلی زود با ساختن فیلم ویل هانتینگ نابغه (good will hunting) به شهرت رسید و خیلی زود هم از صحنهی سینما کنار رفت اما در همین مدت کوتاه هم توانست فیلمی چنین خوب بسازد.
فیلم «فیل» به طرز شگفتآوری هوشمندانه ساخته شده و در عین حال که ساده مینماید، بسیار پیچیده است. تمام فیلم فقط از ۸۸ نما تشکیل شده و به فعالیتهای روزمرهی اهالی یک مدرسه میپردازد. بسیاری از سکانسهای اثر بداهه انجام شده و طرحی دقیق برای آنها وجود نداشته است. گاس ون سنت تمام این بساط را پهن کرده تا به جامعهای خیره شود که هر لحظه در آستانهی انفجار و نابود شدن است. این در حالی است که او تا توانسته از نابازیگران استفاده کرده است.
پاتریس چیروی فرانسوی رییس هیات داوران بود و از افراد سرشناس عضو این مجموعه میتوان از استیون سودربرگ و مگ رایان نام برد.
«اتفاقات معمول یک روز عادی در مدرسهای در جریان است و این در حالی است که دو نفر از افراد آن مدرسه در حال آماده شدن هستند تا یک تیراندازی وحشیانه راه بیاندازند …»
۱۰. سال ۲۰۲۱: تیتان (titane)
- کارگردان: جولیا دوکورنائو
- بازیگران: آگاته راسل، وینسنت لیندن
- محصول: فرانسه و بلژیک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
جولیا دوکورنائو تا همین الان فقط دو فیلم بلند ساخته اما به اندازهی کافی توانسته در دل مخاطبان جدی سینما جا باز کند. سینمای او را میتوان هم در زیر شاخهی سینمای افراطی نوین فرانسه دسته بندی کرد و هم در زیر ژانر هراس جسمانی، به ویژه این دومی یعنی فیلم «تیتان» که با پرداختن به زوال جسم یک انسان و ترسی که در وجود او انداخته، بیشتر به این نوع سینما تعلق دارد تا فیلم قبلی او یعنی «خام» (raw).
از جولیا دوکورنائو نباید توقع داشت تا به مخاطب خود ذرهای باج دهد. در فیلمهای او همه چیز امکان پذیر است و فیلمساز هم اصلا نگران نیست که آیا مخاطب چیزی از اتفاقات روی پرده دستگیرش میشود یا نه؟ او حتی نگران آن نیست که متهم به اغراق عمدی در نمایش وقایع به قصد مرعوب کردن تماشاگر شود؛ چرا که عامدانه دارد این کار را انجام میدهد و به آن افتخار هم میکند. پس برای همراهی با فیلمهای او باید ذهن و دل را از کلیشهها زدود و با دیدی باز به سراغ فیلمهایش رفت.
فیلم «تیتان» دربارهی ارزشهای خانواده است اما اگر تصور میکنید دوکورنائو این ارزشها را از طریق پرداختن به یک خانوادهی معمولی نشان میدهد، سخت در اشتباه هستید. در این فیلم با مردی سر و کار داریم که پسر خود را ده سال پیش از دست داده و دختری را به جای او پذیرفته که آشکارا شبیه به پسرش نیست و دختر هم سعی میکند خودش را جای پسر آن مرد جا بزند و خبر ندارد که برای آن مرد جنسیت او مهم نیست و فقط کسی را میخواهد که به وی عشق بورزد و دوستش داشته باشد.
از سوی دیگر فیلم «تیتان» دربارهی دشواریهای مهاجرت در اروپای امروز و خطر افزایش تفکرات افراطی هم هست. اما فیلمساز این موضوع را هم از طریق پرداخت صریح چنین موضوعی مطرح نمیکند. بلکه بستر دیوانهواری میسازد و این ملیگرایی افراطی در اروپای امروز را به ترشح تستسترون در وجود مردانش تشبیه میکند که ندانسته قربانی میگیرند. در چنین چارچوبی نقد او به ماشینیسم و تعلق خاطر انسان به تکنولوژی در جهان امروز هم به افراطیترین شکل ممکن در جریان است و گاهی سکانسهایی کاملا سوررئال وظیفهی انتقال این احساس را بر عهده دارند.
در مجموع «تیتا»ن هم از ضرباهنگ خوبش، بهره میبرد و هم از حذف زواید. فیلمساز هیچ علاقهای به توضیح دادن اتفاقات ندارد و دوست دارد همه چیز در یک بستهبندی مبهم پیچیده شود. آدمهای قصه کمتر از درونیات خود صحبت میکنند و بیشتر ترجیح میدهند در گوشهای تنها بنشیند و با خود خلوت کنند. این تأکید بر تنهایی آدمها در برابر آن اعتیاد بیش از حد به تکنولوژی قرار میگیرد تا خانم دوکورنائو با صدای بلند اعلام کند که تکنولوژی نه تنها نسل بشر را به هم نزدیک نکرده، بلکه باعث فاصله گرفتن آدمیان از یکدیگر هم شده است. همهی این ها درکنار هم از تیتان فیلمی ساخته که شاید در مرتبهی اول تماشا کمی گنگ و نافهموم به نظر برسد اما اگر حوصله کردید و با دقت به تماشایش نشستید، نکات ظریفی را کشف خواهید کرد که حسابی شما را سر شوق خواهد آورد.
اسپایک لی در سال گذشته رییس هیات داوران جشنواره سینمایی کن بود. رقبای «تیتان» در آن سال فیلمهایی چون «آنت» (Annette) ساختهی لئوس کاراکس، «بندتا» (benedetta) از پل ورهوفن و «جزیرهی برگمان» (bergman islalnd) از میا هانسن لوو بودند.
«پدری با دختر خود در حال مسافرت است. دخترک در حین رانندگی مدام پدر خود را اذیت میکند و همین باعث میشود تا کنترل اتوموبیل از دست پدر خارج شود و دختر صدمه ببیند. در ادامه دخترک تحت عمل جراحی قرار میگیرد و قطعهای تیتانیومی در سرش قرار داده میشود تا زنده بماند. حال سالها گذشته و او با حضور در مراسمهای مختلف و نمایش اتوموبیلها شهرتی به هم زده است. این در حالی است که پدر و مادرش دل خوشی از او ندارند و وی هم حامله است. در این میان قتلهایی در محل زندگی او در جریان است و افرادی هم گم شدهاند. دختر از این فرصت استفاده میکند تا خود را به جای یکی از این مفقود شدهها جا بزند و پس از کشتن خانواده و دوستانش نزد خانوادهای جدید برود …»
۹. سال ۲۰۰۰: رقصنده در تاریکی (dancer in the dark)
- کارگردان: لارس فون تریه
- بازیگران: بیورک، کاترین دونوو و دیوید مورس
- محصول: دانمارک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 69٪
رابطهی لارس فون تریه با جشنوارهی سینمایی کن، آمیزهای از عشق و نفرت بوده است. زمانی او با ساختن فیلم «رقصنده در تاریکی» بر صدر مینشیند و مهمترین جایزهی جشنواره را دریافت میکند و زمانی به خاطر اظهارات عجیب و غریبش و اظهار همدردی با هیتلر مورد غضب کن نشینان قرار میگیرد و حتی از آمدن به این شهر منع میشود. در دههی ۱۹۹۰ میلادی بود که نام لارس فون تریه در کنار بزرگ دیگری از سینمای اسکاندیناوی یعنی توماس وینتربرگ بر سر زبانها افتاد. آنها تبیین کنندهی تئوری و نظریاتی در باب سینما و نحوهی ساختن فیلم بودند که با نام مکتب سینمایی دگما ۹۵ در جهان شناخته شد.
حال سالها از آن زمان گذشته و لارس فون تریه و توماس وینتربرگ جداگانه کار خود را میکنند و هر دو البته فیلمهای معرکهای برای لذت بردن ساختهاند که یکی از آنها همین «رقصنده در تاریکی» است. فیلمی موزیکال که تمام قواعد این ژانر عمیقا آمریکایی را میگیرد، وارونه میکند و به نفع خود مصادره به مطلوب میکند. همهی ما میدانیم که سینمای موزیکال، با موسیقی، رنگ و نور، رقص، داستانهای عاشقانه و وصالها و فراقها تعریف میشود و داستان آنها چندان دربارهی دردهای عمیق بشری نیست. کسی در این فیلمها کشته نمیشود، یا از غمی بی علاج رنج نمیبرد و در پایان با وصال دو محبوب همه چیز در نهایت زیبایی به اتمام میرسد.
هیچکدام از این موارد دغدغهی لارس فون تریه نیست. او شخصیتی عاشق موسیقی و رقص در مرکز درام خود دارد و از همین موضوع استفاده میکند تا فیلم خود را موزیکال کند. رابطهی عاطفی مرکزی درام هم رابطهی میان یک مادر و فرزندش است و خبری از عشقهای پر سوز و گداز نیست و البته بیماری لاعلاجی هم آن میانهها حضور دارد. فیلم «رقصنده در تاریکی» نشان از نبوغی کسی دارد که آن را ساخته است.
در سال ۲۰۰۰ لوک بسون سرشناس رییس هیات داوران جشنواره کن بود و از دیگران هم میتوان به نامهایی چون جاناتان دمی، جرمی آیرونز و پاتریک مودیانو اشاره کرد. البته «رقصنده در تاریکی» رقبای مهمی در آن سال داشت. مثلا ادوارد یانگ با فیلم «ئی ئی» (yi yi) در جشنواره بود که یکی از بهترینهای قرن حاضر است و در نهایت هم توانست جایزهی بهترین کارگردانی را از آن خود کند.
یا اثر درخشان وونگ کار وای یعنی «در حال و هوای عشق» که گرچه دست خالی جشنواره را ترک کرد اما به مرور زمان جایگاه اصلی خود را پیدا کرد و به یکی از مهمترینهای قرن حاضر تبدیل شد. اما همهی اینها سبب نمیشود که فراموش کنیم ساختهی لارس فون تریه هم اثر معرکهای است و همین موضوع نشان میدهد که سال ۲۰۰۰ یکی از بهترین سالهای جشنواره بوده است.
«در سال ۱۹۶۴ و در کشور آمریکا زنی مهاجر به نام سلما که در آستانهی نابینایی است متوجه میشود که فرزندش هم از بیماری مانند او رنج میبرد. او که در کارخانهای کارگری میکند و به سختی روزگار میگذراند تلاش میکند تا هر طور شده فرزندش را از شر این بیماری نجات دهد و جلوی کور شدن او را بگیرد. در چنین شرایط سختی است که سلما به علاقهاش یعنی موسیقی و رقص پناه میبرد …»
۸. سال ۲۰۰۲: پیانیست (The pianist)
- کارگردان: رومن پولانسکی
- بازیگران: آدرین برودی، توماس کرشمن
- محصول: فرانسه، آلمان، لهستان و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
فیلم «پیانیست» بر مبنای یک داستان واقعی ساخته شده است. اما تفاوت این فیلم با دیگر آثاری که ملهم از حوادث واقعی هستند و از زندگی کسی الهام گرفته شدهاند در این است که اشغال شدن کشور لهستان در زمان جنگ جهانی دوم توسط ارتش تا بن دندان مسلح آلمان نازی، برای کارگردان فیلم یعنی رومن پولانسکی جنبهای شخصی هم دارد. او که اهل کشور لهستان است در کودکی خود شاهد خوی درندهی ارتش آلمان بود و هیچگاه نتوانست آن خاطرات تلخ را فراموش کند.
فیلم «پیانیست» بلافاصله پس از اکران به پدیدهای جهانی تبدیل شد و بسیاری از منتقدان از آن به عنوان یک شاهکار یاد کردند. از جمله موفقیتهای دیگر فیلم می توان به دریافت اسکار بهترین کارگردانی برای رومن پولانسکی و اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای آدرین برودی در پایان همان سال نام برد.
«پیانیست» با تمرکز بر زندگی آوارگان جنگ و دوری کردن از میدان نبرد، تأثیر این جهنم محض را بر روی زندگی غیرنظامیان میکاود. در چنین چارچوبی شخصیت اصلی دل مرده و بی امید به هر ریسمانی برای نجات و زنده ماندن چنگ میزند. او انسانی معمولی است که در دل یک مشکل غیرمعمول قرار گرفته و هیچ توانی برای تغییر شرایط ندارد. همین موضوع است که ابعاد تراژیک فیلم را بسیار عظیم میکند: عدم توانایی مرد در تعیین سرنوشت خود.
پولانسکی فیلم را با تمام احساسات و با تمام وجود خود ساخته است. او که مادرش را در جریان بمبارانهای ورشو از دست داده است از این طریق به مردم کشورش ادای دین میکند. نتیجهی تلاشهای او تبدیل به فیلمی شده که بهتر از هر فیلم دیگری در طول این سالها، جنایتهای پایانناپذیر جنگ را عیان میکند.
در آن سال ترکیب هیات داوران، ترکیب جذابی بود؛ دیوید لینچ بزرگ رییس هیات داوران بود و از دیگران هم میتوان به نامهایی چون شارون استون، بیل آگوست و والتر سالس اشاره کرد. مایکل مور، مستندساز مورد علاقهی جشنواره کن فیلم «بولینگ برای کلمباین» (bowling for columbine) را به جشنواره آورده بود که به تاثیر مستقیم خرید و فروش آزادانهی اسلحه در جامعهی آمریکا در افزایش جرم و جنایت و کشتارهای معروف این کشور میپردازد.
الکساندر پین هم فیلم «درباره اشمیت» (about Schmidt) را در جشنواره داشت که در آن جک نیکلسون ایفای نقش کرده و هنوز هم یکی از بهترین فیلمهای این کارگردان به شمار میرود. آکی کوریسماکی فنلاندی هم فیلم «مردی بدون گذشته» (the man without a past) را ساخته بود که در نهایت موفق شد جایزهی بزرگ هیات داوران را از آن خود کند. در چنین شرایطی میتوان قاطعانه گفت که اعضای هیات داوران بهترین گزینهی ممکن را به عنوان بهترین فیلم و به عنوان برندهی نخل طلا انتخاب کردهاند و گذشت زمان هم به وضوح تاییدکنندهی نظر آنها است.
«داستان فیلم روایت واقعی زندگی ولادیسلاو اشپیلمان، نوازندهی پیانوی یهودی است که به همراه خانوادهاش پس از اشغال لهستان توسط ارتش آلمان در زمان جنگ دوم جهانی دستگیر میشود. او را به اردوگاه کار اجباری میفرستند، از خانوادهاش جدا میکنند اما …»
۷. سال ۲۰۰۷: ۴ ماه، ۳ هفته و ۲ روز (4months, 3 weeks and 2 days)
- کارگردان: کریستین مونجیو
- بازیگران: ولاد ایوانف، تانیا پویا
- محصول: رومانی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
فیلم «۴ ماه، ۳ هفته و ۲ روز» نام کریستین مونجیو را سر زبانهای انداخت و باعث شد که او تا به امروز جز فیلمسازان مورد علاقهی جشنوارهی کن باشد و هر فیلمش در این مراسم سالانه پخش شود از جمله در همین امسال. فیلمی که به جایگاهی رفیع در همان سال دست پیدا کرد و خود کارگردانش هم دیگر نتوانست به اوج آن برسد. داستان فیلم، داستان یکی از تابوهای کشور رومانی در گذشته و صد البته امروز است. موضوعی که البته در سینمای بسیاری از کشورها به آن پرداخته شده اما روایت خانم مونجیو سراسر متفاوت از آن داستانهای دم دستی است.
فیلم سعی میکند بین درد و رنج یک نفر و زندگی در میان جمع و روزمرگیهایش پلی بزند و در این کار موفق هم میشود. کریستین مونجیو گرچه غم جانکاه شخصیتها را تصویر میکند و مخاطب را هم در درک این غم همراهی میکند اما نیک میداند که چگونه داستانش را تبدیل به یک بیانیهی اجتماعی در راستای حرفهای خودش نکند و کاری کند که مخاطب با نزدیک شدن به شخصیتها خودش پیام فیلم را درک کند. در واقع او تنها به فکر نمایش دقیق درونیات شخصیتها است و علاقهی چندانی به توجه جشنوارهها ندارد که خود این موضوع فیلم را به اثری قابل تحسین تبدیل میکند.
انجام چنین کاری به راستی کار هر فیلمسازی نیست؛ چرا که داستان فیلم جان میدهد برای بیان حرفهای گل درشت، اما فیلمساز از شعار دادن پرهیز میکند. خلاصه که فیلم «۴ ماه، ۳ هفته و ۲ روز» لیاقت قرار گرفتن در جایگاه بهترین فیلم جشنوارهی کن و همچنین لیاقت آن جایزهی نخل طلایی را که از آن خود کرد، دارد.
در آن سال استیون فریرز، کارگردان بریتانیایی سازندهی فیلمهای معرکهای چون «روابط خطرناک» (dangerous liaisons) و «کلاهبرداران» (the grifters) رییس هیات داوران جشنواره بود و در این راه افرادی چون مارکو بلوکیوی ایتالیایی و میشل پیکولی بزرگ همراهیاش میکردند. از رقبای فیلم «۴ ماه و ۳ هفته و ۲ روز» هم میتوان به فیلم «ضدمرگ» به کارگردانی کوئنتین تارانتینو اشاره کرد که البته چندان نتوانست توقعات را برآورده کند و تا به امروز هم به عنوان ضعیفترین ساختهی کارگردان سرشناسش شناخته میشود. دیگر فیلم حاضر در بخش مسابقه فیلم «الکساندرا» (Aleksandra) از الکساندر سوخوروف بود.
فاتح آکین فیلم «لبه بهشت» (the edge if heaven) را داشت که جایزهی بهترین فیلمنامه را برد و بلاتار بزرگ هم با فیلم «مردی از لندن» (the man from london) در جشنواره حاضر بود. اما قطعا مهمترین رقبای فیلم کریستین مونجیو نئووسترن معرکهی ساختهی دست برادران کوئن یعنی «جایی برای پیرمردها نیست» (no country for old men) و فیلم «زودیاک» (zodiac) ساختهی دیوید فینچر بودند. اگر این دو فیلم را به فیلم تارانتینو اضافه کنید، متوجه خواهید شد که آن سال سینمای آمریکا در کن حسابی درخشید، گرچه جایزهی اصلی را به فیلمی از کشور رمانی واگذار کرد.
«در دههی هشتاد میلادی در کشور رومانی دختری به دوست خود کمک میکند تا در اتاق یک هتل به شکل مخفیانه سقط جنین کند. او بلافاصله پس از کمک به دوستش هتل را ترک میکند و به سمت خانهی دوستش میرود در حالی که هنوز سنگینی آن چه را که پشت سر گذاشته احساس میکند …»
۶. سال ۲۰۰۹: روبان سفید (The white ribbon)
- کارگردان: میشائیل هانکه
- بازیگران: کریستین فریدل، اولریش توکول
- محصول: آلمان، اتریش، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 86٪
شاید باید خیلی زودتر میشائیل هانکه به این جایگاه میرسید و جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن را دریافت میکرد. او در طول این سالها آثار معرکهای ساخته بود و در کن هم خوش درخشیده بود و هربار تصور میشد که دیگر به آن چه که لایق آن است خواهد رسید اما چنین نمیشد و جایزه نخل طلا بهذفیلمی دیگر میرسید. به ویژه در سال نمایش فیلم «پنهان» (cache) یعنی سال ۲۰۰۵ که برخلاف پیشبینیها جایزه را از دست داد تا چهار سال بعد کن نشینان به خود بیایند و جایزهی خود را به تقدیم به یکی از بزرگترین فیلمسازان زندهی دنیا کنند.
فیلم «روبان سفید» درامی تلخ دربارهی کشف ریشههای خشونت در بطن زندگی آدمی است. همان گونه که بقیهی فیلمهای میشائیل هانکه هم چنین است اما تفاوتی هم در این میان وجود دارد؛ هانکه این خشونت را در بستری تاریخی تعریف میکند تا آن را به ذات آدمی پیوند بزند و البته به کنکاش در ریشههای شکلگیری یکی از خونینترین جنگهای تاریخ بشریت یعنی جنگ اول جهانی بپردازد.
در این ماجرا معلمی حضور دارد که نمایندهی عقلانیت در جامعه است اما او و اعتقاداتش چنان در جامعهای عقب مانده در اقلیت است که چارهای جز قبول شکست ندارد و تنها راهش فرار از جایی است که فروپاشیاش حتمی است. در چنین قابی است که هنر اصلی هانکه نمایش داده میشود؛ او به جای صدرو بیانیه، فیلمی ساخته که قبل از هر چیز مخاطب را با خود همراه میکند و سپس اگر علاقهی کافی وجود داشت، پیام آن هم منتقل میشود؛ چرا که هانکه خوب بلد است که مخاطب خود را به فکر وادارد.
در آن سال ایزابل هوپر، بازیگر بزرگ فرانسوی رییس هیات داوران جشنواره کن بود که چند سال بعد بازیگر فیلم دیگری از میشائیل هانکه شد. در میان دیگر داوران، نام افرادی مانند نوری بیگله جیلان یا جیمز گری و لی چانگ دونگ جلب نظر میکند.
در آن سال فیلم «ضدمسیح» (antichrist) از لارس فون تریه هم حضور داشت که حسابی سر و صدا کرد و البته نتوانست مانند آثار درجه یک گذشتهی او چندان نظر منتقدان یا اعضای هیات داوران را جلب کند؛ فیلمی که البته ریشههای مشترکی هم با فیلم هانکه دارد و در جستجوی کشف ریشههای خشونتحقیقت است، گرچه در نمایش خشونت بی پرواتر عمل میکند.
گاسپار نوئه هم فیلم «به خلأ وارد شو» (enter the void) را داشت و آن سال توانست شهرتی جهانی برای خود دست و پا کند؛ «به خلأ وارد شو» فیلمی است که توسط بسیاری هنوز هم بهترین فیلم وی دانسته میشود. کوئنتین تارانتینو دیگر فیلمساز بزرگ حاضر در کن بود و با فیلم «حرامزادههای بیآبرو» (inglourious basterds) حسابی درخشید. فیلم روایتی دستکاری شده در تاریخ جنگ دوم جهانی است که المانهای سینمای تارانتینو به خوبی در آن قابل شناسایی است.
دیگر فیلم مهم آن سال از سینمای فرانسه و به کارگردانی ژاک اودیار بود. ژاک اودیار با ساختن فیلم «یک پیامبر» (a prophet) هم هویتی برای خود دست و پا کرد و هم به عنوان یکی از مهمترین کارگردانهای امروز فرانسه نام خود را بر سر زبانها انداخت.
«مرد کهانسالی زمانی را به یاد می آورد که در روستای دوری در کشور آلمان به عنوان معلم مشغول به کار شده است. زمان، دوران پیش از جنگ جهانی اول است. در روستایی با تفکرات عمیق مذهبی که او معلم آن است کشیشی حضور دارد که هر روز بچهها را به اعتراف کردن به گناه وا میدارد و سپس آنها را شکنجه میکند. روزی پسرش به گناهی اقرار میکند و کشیش او را به تختی میبندد. از آن سو دکتری هم در شهر حاضر است که با مهربانی با دیگران رفتار میکند اما مشکلاتی در خانه دارد. ملاک بزرگی در روستا وجود دارد که روزی برای یک جشن برنامهریزی میکند. این در حالی است که اکثر اهالی روستا کارگران او هستند. هانکه این زمینه را میچیند تا به ریشههای خشونت در کشوری بپردازد که به نحوی آغازگر جنگ جهانی اول است.»
۵. سال ۲۰۱۶: اینجانب، دنیل بلیک (I. Daniel blake)
- کارگردان: کن لوچ
- بازیگران: دیوید جونز، هایلی اسکوایر
- محصول: بریتانیا، فرانسه و بلژیک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
کن لوچ در کنار میشائیل هانکه دو بار در قرن حاضر توانسته نخل طلا را از آن خود کند و باید گفت که برای بردن این دومی حسابی هم حق داشت. فیلم «اینجانب، دنیل بلیک» از آن فیلمهای خوش ساخت است که با وجود موضوع تلخش حسابی مخاطب را در خود غرق میکند، به گونهای که او حین تماشای فیلم متوجه گذشت زمان نمیشود.
در اینجا باز هم نگاه خاص کن لوچ حکم فرما است؛ او به بوروکراسی خشک جامعهی بریتانیا میپردازد و البته سیستم سرمایه داری را حسابی به باد انتقاد میگیرد. در فیلم جامعه و سیستمی ترسیم شده که به بهرهکشی از کارگردان و طبقات فرودست مشغول است و کسی هم توان ایستادن در برابر آن را ندارد. اما نکتهای در این میان وجود دارد؛ کن لوچ بی پرده حرف خود را میزند و هیچ ابایی از این ندارد که به شعار دادن متهم شود. اگر چنین است، چرا فیلم «اینجانب، دنیل بلیک» تا این حد موفق است و مخاطب خود را پس نمیزند و به اصطلاح شعاری نمیشود؟
دلیل این امر به توانایی بالای کن لوچ در شخصیت پردازی باز میگردد. او به خوبی میداند که برای این که حرفهای شخصیتها شعاری نشود، باید طوری آنها را ساخت که دیالوگهایشان بدیهی به نظر برسد و مخاطب به این فکر نکند که چنین آدمی اهل زدن این حرفها نیست؛ بلکه برعکس کاملا با او همراه شود و درکش کند. این نکته از آن نکتهها است که اکثر کارگردانان توانایی انجام آن را ندارند و دیالوگهای مهم را در دهان افرادی میگذارند که اهل زدن چنین حرفهایی نیستند و همین هم باعث میشود تا آن حرف از فیلم خارج بزند و اثر را باسمهای کند. نمیتوان از خوبیهای فیلم گفت و از بازی بازیگر نقش اول آن یعنی دیو جونز سخن نگفت. او پیرمردی معرکه ساخته که خیلی راحت دل مخاطب را میبرد تا با وی همراه شود.
در آن سال جرج میلر رییس هیات داوران بود؛ کارگردانی که به تازگی با فیلم «مدمکس: جاده خشم» (mad max: fury road) حسابی درخشیده بود. از دیگر داوران هم میتوان به نامهایی چون آرنو دپشلین، دونالد ساترلند، لازلو نمش و کریستین دانست اشاره کرد تا مانند همیشه ترکیب هیات داوران جشنواره ترکیبی از ستارههای عالم سینما و کارگردانان بزرگ باشد.
در میان رقبای فیلم «اینجانب، دنیل بلیک» فیلمی مانند «او» (elle) از پل ورهوفن حضور داشت که یکی از بهترین آثار آن سال است و میتوانست نخل طلا را از آن خود کند. فیلم «او» دربارهی زنی است که در جستجوی مردی متجاوز، دست به کارهای خطرناکی میزند و ایزابل هوپر یکی از بهترین بازیهای قرن حاضر را در قالب نقش اصلی آن ارائه داده است.
جیم جارموش با فیلم «پترسون» (Paterson)، اصغر فرهادی با فیلم «فروشنده» و مارین آده با فیلم «تونی اردمان» (toni erdman) دیگر فیلمهای مهم سال بودند.
«دنیل بلیک پیرمردی است که پس از یک حملهی قلبی از سوی دکترش از کار کردن منع میشود. او خود را بازنشسته میکند و حال باید از دولت حقوق بازنشستگی دریافت کند. این در حالی است که سیستم دولتی مدام این کار را سختتر میکند و به تعویق میاندازد تا آن جا که دنیل بلیک از پس اداره کردن زندگیش بر نمیآید. او در طول این راه با مادر جوانی آشنا میشود که او هم مشکلات مشابهی دارد. تا این که …»
۴. سال ۲۰۱۴: خواب زمستانی (Winter sleep)
- کارگردان: نوری بیگله جیلان
- بازیگران: هالوک بیلگینز، دمت اکبگ و ملیسا سوزن
- محصول: ترکیه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪
خیره شدن نوری بیگله جیلان به طبیعت بکر کشور ترکیه و قرار دادن آدمها در این برهوت بیپایان، نوعی از جهانبینی است که مدام در سینمای نوری بیگله جیلان تکرار میشود. سینمای او سینمای مردان و زنانی است که هجوم مدرنیته زندگیشان را تغییر داده اما خود در میانهی گذار از سنت گرفتار آمدهاند. شاید هیچ فیلم او به خوبی «روزی روزگاری در آناتولی» (once upon a time in Anatolia) در برگیرنده و نمایش دهندهی این موضوع نباشد اما ادامهی همان خط فکری را میتوان در فیلم «خواب زمستانی» هم دید.
در این جا عملا اتفاقات پر فراز و فرودی در طول درام نمیافتد؛ آدمها مدام در حال بحث کردن با یکدیگر هستند و چیزی از درون وجود آنها را میخورد. به همین دلیل است که گاهی به هم زخم زبان میزنند و یکدیگر را میرنجانند. از سوی دیگر در همهی فیلمهای نوری بیگله جیلان با آدمهایی سر و کار داریم که انگار در آستانهاند. در آستانهی رسیدن به جایی یا در حال سر و کله زدن با عذابی جانکاه.
قدرت اصلی نوری بیگله جیلان در طراحی فضا و البته کارگردانی سکانسهای پر از دیالوگ است. او فضای فیلم «خواب زمستانی» را به گونهای ساخته که به خوبی حالات آدمهای گرفتار در آن را بیان میکند و چنان از پس کارگردانی سکانسهای پر از دیالوگ برآمده که مخاطب لحظهای احساس خستگی نمیکند.
در آن سال دیمین زیفرون از کشور آرژانتین فیلم معرکهی «داستانهای وحشی» (wild tales) را روانهی جشنواره کرده بود که دربرگیرندهی چند داستان اپیزودیک با محوریت خشونتی فزاینده بود و البته لحنی کمدی هم به داستانها اضافه شده بود که تماشای هر کدام را جذاب میکرد. مایک لی هم با فیلم خوب «آقای ترنر» (mr. turner) حاضر بود که حسابی سر و صدا کرد و یکی از رقبای اصلی نوری بیگله جیلان و فیلمش به شمار میآمد.
کن لوچ، دیوید کراننبرگ، بنت میلر و دیگران هم فیلمهایی در جشنواره داشتند اما در نهایت نخل طلا به ساختهی نوری بیگله جیلان رسید. در آن سال جین کمپیون رییس هیات داوران بود و از میان دیگران هم میتوان به نامهای سوفیا کوپولا، گائل گارسیا برنال، لیلا حاتمی، ویلم دفو و نیکولاس ویندینگ رفن اشاره کرد.
«هالوک بازیگر بازنشستهای است که در یک مکان دورافتاده در آناتولی کشور ترکیه هتلی را اداره میکند. روابط او با همسر جوانش دستخوش تغییراتی شده و این دو از هم دور افتادهاند. در این شرایط خواهر او از راه میرسد و این دو مدام با هم کل کل میکنند و گاهی هم زخمهای کهنه را یادآور میشوند. همه اینها در کنار رفتار ارباب گونهی هالوک نسبت به اهالی روستایی در همان نزدیکی به نمایش در میآید …»
۳. سال ۲۰۱۲: عشق (Amour)
- کارگردان: میشائیل هانکه
- بازیگران: ژان لویی ترنتینان، امانوئل ریوا و ایزابل هوپر
- محصول: فرانسه، اتریش و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
همین سه سال پیش از سال ۲۰۱۲ بود که اعضای هیات داوران جشنوارهی کن به میشائل هانکه بابت ساختن فیلم «روبان سفید» جایزهی نخل طلا را داده بودند. درست همین سه سال پیش بود که جشنوارهی کن بعد از نادیده گرفتن کارگردانی در قوارههای او به یکی از آثارش توجه کرد و حالا برای بار دوم داشت این کار را انجام میداد. گویی کن نشینان قصد داشتند گناه نابخشودنی بی توجهی به فیلمی مانند «پنهان» در سال ۲۰۰۵ را از دامن خود پاک کنند.
همان طور که گفته شد میشاییل هانکه همواره در فیلمهایش به دنبال کشف ریشههای خشونت بوده است. او تلاش کرده تا جوابی برای چرایی دست زدن آدمی به جنایت در جامعهی به ظاهر مدرن امروز پیدا کند. هانکه این آزار را فقط مختص به اتفاقات درون قاب نمیبیند بلکه سعی میکند آن را در فرم اثر خود هم به کار ببرد. او روایتی دست اول و البته تلخ از عشق ارائه داده بود که همان قدر که غریب مینمود، ترسناک هم بود. فیلمش حسابی در جهان درخشید و مخاطب را کیفور کرد.
در آن سال نانی مورتی ایتالیایی رییس هیات داوران جشنواره کن بود و افرادی مانند اوان مکگرگور، بازیگر بریتانیایی یا الکساندر پین او را در راه قضاوت آثار همراهی میکردند.
فیلم «موتورهای مقدس» (holy motors) به کارگردانی لئوس کاراکس در آن سال حسابی سر و صدا کرد و البته منتقدان و طرفداران سینما را به دو دستهی مخالف و موافق تقسیم کرد. داستان فیلم دربارهی مرد عجیب و غریبی بود که از جایی به جای دیگر میرفت و در نقشهای مختلفی حاضر میشد، بدون این که دوربینی حاضر باشد تا از او فیلمبرداری کند. بسیاری این فیلم را شایستهی تصاحب نخل طلا میدانستند و بسیاری هم از آن متنفر بودند.
وس اندرسون هم با فیلم «قلمرو طلوع ماه» (moonrise kingdom) در جشنواره حاضر بود که توجه خاصی جلب نکرد و به وضوح در ردهای پایینتر از دیگر آثار این فیلمساز مهم قرار میگیرد. اندرو دومنیک فیلم «آنها را با ملایمت بکش» (killing the softly) را بازی برد پیت روانهی جشنواره کرده بود، ژاک اودیار فیلم «زنگار و استخوان» (rust and bone) را بازی مارین کوتیار داشت. کن لوچ و دیوید کراننبرگ هم به عنوان فیلمسازان قدیمیتر فیلمهایی در جشنواره داشتند.
اما دیگر فیلم مهم آن سال، فیلم دانمارکی توماس وینتربرگ یعنی «شکار» (hunt) بود. در این فیلم مدس میکلسن نقش مردی را بازی میکرد که قربانی دروغگویی کودکی میشد و چون طرف مقابلش بچهای است که از دیدگاه اهالی شهر دلیلی برای دروغگویی ندارد (با همان منطق حرف راست را از بچه بشنو)، کسی حاضر نیست که توضیحات او را بشنود. روایتی دردناک که فیلمساز با روایت آن دست روی موضوعی مهم گذاشته است.
«دو موسیقیدان کهنسال که سالها پیش با هم ازدواج کردهاند در کنار یکدیگر زندگی میکنند. آنها خاطرات خوب گذشتهی خود را دارند و همین هم تسلای خاطر آنها در سنین پیری است. تا اینکه زن سکتهی مغزی میکند و قدرت تکلم و البته حرکت خود را از دست میدهد. مرد مجبور است که در این سن و سال از او مراقبت کند اما …»
۲. سال ۲۰۱۸: دزدان فروشگاه (Shoplifters)
- کارگردان: هیروکازو کورهدا
- بازیگران: لیلی فرانکی، ساکورا آندو
- محصول: ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 99٪
فیلم «دزدان فروشگاه» در باب انتخاب آزادانهی اعضای خانواده است. تعدادی آدم فقیر که هر یک به شکلی روزگار میگذرانند، در کنار هم زندگی میکنند اما آشکارا روابطی فراتر از روابط چند فقیر که هیچ رابطهای خونی میانشان نیست، با هم دارند. داستان غم ها و شادیهای آنها هر مخاطبی با هر سلیقهای را با خود همراه میکند.
داستان فیلم دربرگیرندهی زندگی مردان و زنان و کودکانی است که عملا توسط جامعه حذف شدهاند و کسی از زندگیشان خبر ندارد. آنها کسی را به جز خود ندارند و به همین هم راضی هستند. در ابتدا مخاطب تصور میکند که زندگی این شخصیتهای دیگر بدتر از این نمیشود اما روند داستان چیز دیگری میگوید.
جهان فیلم، به معنای سنتی چندان اخلاقی نیست. این آدمها به روشی معمول روزگار نمیگذرانند اما کارگردان چنان روابط آنها را با دقت پرورش میدهد و چنان نگاه انسانی به آدمهای برگزیدهی خود دارد که نمیتوان با آنها همراه نشد و برایشان دل نسوزاند. به همین دلیل است که مخاطب برای سرنوشتشان نگران میشود و البته دوستشان دارد.
جشنواره کن سال ۲۰۱۸ کیت بلانشت، بازیگر بزرگ استرالیایی را به عنوان رییس هیات داوران خود میدید. کریستین استیوارت آمریکایی، لئوس کاراکس کارگردان اهل فرانسه، آندری زویاگنیتسف روس و دنی ویلنوو کانادایی از جملهی دیگر اعضای هیات داوران بودند. از رقبای فیلم ژاپنی میتوان به فیلم «بلککلنزمن» (BlacKkKlansman) ساختهی اسپایک لی اشاره کرد که دربارهی تبعیض نژادی در جامعهی آمریکا است و البته لحنی سرخوشانه دارد.
دیگر فیلم حاضر در آن سال فیلم «سوزاندن» (burning) به کارگردانی لی چانگ دونگ بود که از رمانی به قلم هاروکی موراکامی اقتباس شده است. داستان پرسه زنیهای سه نفر و روابط پیچیدهی آنها در دستان این فیلمساز به تجربهای شاعرانه در باب خشونت و زندگی نسل جوان کرهای تبدیل شده بود.
سینمای لهستان هم با فیلمی از کارگردان مهم این روزهای خود حاضر بود. پاوو پاولیکفسکی فیلم «جنگ سرد» (cold war) را ساخته بود که دربارهی زندگی عاشقانهی زن و مردی لهستانی در میانهی اشغال لهستان توسط آلمان نازی است. فیلم با فیلمبرداری معرکهی خود و تصاویرش به راحتی از ذهن مخاطب سینما پاک نخواهد شد. فیلم «داگمن» (dogman) متئو گارونه هم روایتی از زندگی مردی بازنده بود که هر چه میزند به در بسته میخورد و در پایان هم همه چیزش را از دست میدهد. این فیلم در نهایت برندهی جایزه نقش اول مرد در آن سال شد.
«تعدادی آدم فقیر در کنار هم در خانهای در محلهای فقیر نشین زندگی میکنند. آنها هر روز سخت کار میکنند اما مبلغی که به دست میآورند، آشکارا کفاف زندگیشان را نمیدهد؛ به همین دلیل گاهی دله دزدی میکنند. روزی یکی از آنها دختری را میبیند که بدون والدینش نشسته و بازی میکند. دخترک گرسنه به نظر میرسد اما …»
۱. سال ۲۰۱۱: درخت زندگی (Tree of life)
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: برد پیت، جسیکا چستین و شان پن
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 84٪
فیلم «درخت زندگی» از آن پروژههای جاهطلبانه است که فقط میتواند کار کارگردانی مانند ترنس مالیک باشد. از سوی دیگر این فیلم یکی از بهترین آثار دو دههی اخیر سینما در سطح جهانی است و در بسیاری از نظرسنجیها در صدر لیست منتقدان برای انتخاب بهترین فیلم دههی دوم قرن بیست و یک هم بوده است. اثری متعلق به سینمای موسوم به هنری که بسیار مورد توجه قرار گرفت و نام کارگردان فیلم را پس از سالها دوباره سر زبانها انداخت. نکتهی جالب اینکه بازیگران اصلی فیلم، ستارههایی به نام برد پیت و شان پن هستند؛ بازیگرانی که میتوانند مخاطبان عام را هم به فیلم جذب کنند و کاری کنند که آنها هم به تماشای «درخت زندگی» بنشینند؛ گرچه این مخاطب در نهایت با فیلمی روبه رو خواهد شد که اصلا شبیه به دیگر آثار برد پیت و شان پن نیست.
فیلم «درخت زندگی» پنجمین اثر کارنامهی کاری ترنس مالیک طی ۳۸ سال است. اثری که هر قاب آن با وسواسی عظیم ساخته شده است. برد پیت که خودش از تهیهکنندگان فیلم هم هست در جایی اشاره کرده که ترنس مالیک با وسواس بسیاری کار را پیش میبرد و همین موضع سبب شده بود تا ما در هر روز فقط بتوانیم دو برداشت را فیلمبرداری کنیم. در چنین بستری، حین تماشای فیلم «درخت زندگی» مخاطب کاملا درک میکند که در پس هر نمای آن تا چه اندازه وسواس و دقت صرف شده است.
روایت فیلم «درخت زندگی» هیچ شباهتی با قصهگویی مرسوم، آن هم از نوع کلاسیکش ندارد و حتی در کارنامهی کاری خود مالیک هم اثری پیشرو به حساب میآید. مالیک یک خانواده در مرکز درام خود قرار داده بدون آن که یک درام خانوادگی خلق کند! شاید این گزاره کمی عجیب به نظر برسد اما فیلمساز قصد دارد از این خانواده و تمام تناقضهای موجود در آن نمادی از کل طبیعت و فراتر از آن نمادی از کل هستی بسازد. در فیلم جمع اضداد کنار هم ردیف شدهاند که مانند شب در برابر روز، نیکی در برابر بدی، نر در برابر ماده و غیره، جهان اطراف ما را میسازند و این نکته را متذکر میشوند که ما توأمان هم بخشی از این جهان بزرگتر هستیم و هم میتوانیم خود به تنهایی نمادی از تمام تناقضهای موجود در آن باشیم.
به همین دلیل بخش عظیمی از زمان فیلم به تصویر کردن تصاویری اختصاص دارد که در ظاهر هیچ ربطی به قصهی فیلم ندارد. تصاویری از رنگها و نورها و چشماندازهای مختلف که احساسی از روند تکامل هستی خلق میکنند و البته ما را هم به یاد اثر درخشان و با شکوه استنلی کوبریک یعنی «۲۰۰۱: ادیسهی فضایی» (۲۰۰۱: a space odyssey) میاندازند.
فیلمبرداری فیلم «درخت زندگی» کار امانوئل لوبزکی بزرگ است. او به خوبی توانسته تصاویری خلق کند که ترنس مالیک با کنار هم قرار دادن آنها یک شعر تصویری کامل خلق کند، گویی تمام آن نماها کلمهای است که به درستی انتخاب شده و به درستی در کنار هم قرار گرفته است. اگر این نکته را در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که بازیگرانی مانند برد پیت، جسیکا چستین و شان پن در این فیلم، بخشی از این شعر سینمایی هستند و بیشتر در حال خلق جهانی انتزاعی هستند تا جهانی مادی که قصهای مشخص در آن وجود دارد و آدمهای داستان بر اساس انگیزههایی مشخص رفتار میکنند و اعمالی مشخص از خود بروز میهند.
بعد از دریافت جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن تا به امروز هر چه که به این فیلم ترنس مالیک نسبت داده شده جز ستایش و تحسین نبوده است. البته باید توجه داشت که برد پیت با تهیه کردن چنین فیلمی راه خود را از تمام آن ستارههای پوشالی جهان سینما جدا کرد و نشان داد که به سینمایی متفاوت از تولیدات جریان مرسوم هالیوود علاقهی بسیار دارد.
در آن سال رابرت دنیرو رییس هیات داوران بود و نامهای بزرگی را مانند الیویه آسایس، محمد صالح هارون، اوما تورمن و جود لاو را در کنار خود میدید. از جمله رقبای فیلم «درخت زندگی» فیلم «رانندگی» (drive) به کارگردانی نیکولاس ویندینگ رفن بود که جایزهی بهترین کارگردانی را از آن خود کرد.
نوری بیگله جیلان با فیلم «روزی روزگاری در آناتولی» (once upon a time in Anatolia) در جشنواره حاضر بود و جایزهی بزرگ هیات داوران را با فیلم برادران داردن به نام «پسری با دوچرخه» (the kid with a bike) به طور مشترک دریافت کرد.
«دههی ۱۹۵۰، تگزاس، آمریکا. داستان فیلم، زندگی خانوادهای را با محوریت پسر بزرگ آنها یعنی جک دنبال میکند. زندگی او از کودکی تا بزرگسالی نمایش داده می شود، زمانی که قصد دارد رابطهی خود با پدرش را بهبود بخشد. جک در دنیای جدید سرگشته شده و ارتباطش با ریشههای زندگی را از دست داده و همین او را نیازمند رستگاری کرده است. در ابتدا از سوی پدر با روشی غلط تربیت شده و این در حالی است که مادرش در تلاش بوده که او هر اتفاق زندگی را با آغوش باز بپذیرد و آدمی مفید و خوش قلب در جامعه باشد…»
اچلحق والانصاف کارت حرف نداشت. توضیح درباره فیلم و نظر در انتهای متن عالی بود . کارت خوب بود .خسته نباشی پهلوان
اچلحق 😂😂😂
“هر روز خبر مرگ عدهای سرباز از تلویزیون پخش میشود و هر روز تعدادی کشته شده وارد کشور میشود و هر روز چند خانوادهی اروپایی و آمریکایی داغدار میشوند و این جدا از کشته شدگان کشورهای اشغال شده است.”
سلام. واقعا نمیخوام نگاه سیاسی به این نوشته داشته باشم ولی، اگر نویسنده واقعا خاورمیانه ایه ( و متن از جایی گرفته نشده)، ای کاش ادبیاتی متفاوت بکار میرفت. به عنوان کسی که اروپا زندگی میکنه، درک این مساله که برای خیلی ها، مرگ یک خاورمیانه ای معادل مرگ یک غربی نیست! سخت نیست. ولی بنظرم لزومی هم نداشت که نویسنده این موضوع رو بازگو میکرد.