۴ کتاب که برای آشنایی با شرایط فرهنگی اجتماعی افغانستان باید بخوانید
تحولات سریع و ناگهانی اخیر در کشور افغانستان خیلیها را به این فکر انداخت که علت فروپاشی حکومت مستقر، آن هم با چنین سرعتی و تقریبا بدون هیچ نوع مقاومتی از سوی نیروهای این کشور، چه بود؟ آیا گروهک طالبان با ۷۵ هزار نفر نیرو و تجهیزات نظامی قدیمی از ارتش ۳۷۰ هزار نفری کشور افغانستان با تجهیزات نظامی مدرن و به روزش، قویتر بود؟ آیا ارتش این کشور نخواست که در برابر طالبان مقاومت کند؟ یا اینکه همه این تحولات به واسطه خروج نظامی آمریکا از این کشور رخ داد؟
برای آن دسته از افرادی که با تاریخ کشور افغانستان و نقش گروهک طالبان در مناسبات سیاسی اجتماعی این کشور آشنایی دارند، سؤال دیگری اما مطرح شد؛ آیا طالبان هنوز هم در میان توده مردم جایگاه و مشروعیت خودش را دارد؟ و جامعه پس از یک فرایند توسعهی فشردهی ۲۰ ساله به رهبری ایالات متحده، هنوز نتوانسته ارزشهای سنتی حاکم را به روزرسانی و دموکراتیزه کند؟
مسألهی روشن این است که جامعه افغانستان پیش از این هم طعم سلطهی طالبان بر این کشور را با گوشت و خونش چشیده است، اما آیا ساکنین امروز کشور افغانستان این مسأله را از یاد برده یا نسلهای جدید از آن آگاهی ندارند؟ و اگر دارند چرا هیچگونه مقاومتی از خود در برابر پیشرویهای بی حد و حصر طالبان تا فتح کامل این کشور نشان ندادند؟
در ادامهی این مقاله از دیجیکالا مگ با مرور و بررسی ۴ کتاب با محوریت تاریخچه اتفاقات فرهنگی اجتماعی کشور افغانستان سعی در پاسخ دادن به پرسشهای فوق را داریم. برای آشنایی بیشتر با این کتابها با ما همراه باشید.
۱- هزار خورشید تابان
هزار خورشید تابان، رمانی است از خالد حسینی، نویسندهی افغانستانی آمریکایی که در سال ۲۰۰۷ و پس از موفقیت بزرگ اولین رمانش به نام بادبادکباز، آن را نوشته است. مریم که یک دختر نوجوان اهل هرات است، پس از یک وقوع یک فاجعه بزرگ در خانوادهاش مجبور میشود با یک کفاش اهل کابل ازدواج کند. لیلا که یک نسل بعد متولد شده، زندگی نسبتا بهتری دارد، اما زمانی که یک تراژدی مشابه او را مجبور میکند تا پیشنهاد ازدواج همسر مریم را بپذیرد، زندگی او به زندگی مریم گره میخورد.
حسینی خاطرنشان کرده است که او این رمان را یک «داستان مادر و دختری» میداند، برعکس بادبادکباز که آن را یک «داستان پدر و پسری» و دوستی بین مردان میداند. نویسنده در این اثر هم روی برخی از موضوعات استفادهشده در آثار قبلیاش، مانند پویاییشناختی خانواده تمرکز میکند، اما بالعکس اثر قبلی تمرکز اصلیاش روی شخصیتهای زن و نقش آنها در جامعه معاصر افغانستان است.
کتاب «هزار خورشید تابان» در ۲۲ مه ۲۰۰۷ منتشر شد و بلافاصله پس از انتشار با استقبال گسترده منتقدان روبهرو شد و به مدت پانزده هفته پس از انتشار در صدر فهرست پرفروشترینهای کتابهای نیویورکتایمز جای گرفت. این کتاب در اولین هفته فروش خود، بیش از یک میلیون نسخه فروخت. کمپانی کلمبیا پیکچرز در سال ۲۰۰۷ حق ساخت فیلم این کتاب را خریداری کرد و چندین اقتباسی تئاتری هم از این اثر در ایالات متحده به نمایش درآمد.
عنوان کتاب
عنوان کتاب برگرفته از شعر «کابل»، اثر شاعر ایرانی قرن هفدهمی، صائب تبریزی است که نویسنده آن را برای اولین بار در ترجمه ژوزفین دیویس از دیوان صائب تبریزی خوانده است.
«نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر میآید به بازارش
حساب مه جبینان لب بامش که میداند؟
هزار خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش».
حسینی در این باره توضیح میدهد که: «من در جستوجوی ترجمه انگلیسی اشعاری دربارهی کابل بودم تا در صحنهای که یکی از شخصیتها از شهر محبوب خود بیرون میرود، از آن استفاده کنم. وقتی این بیت خاص را پیدا کردم، متوجه شدم که نه تنها عبارت مناسب با آن صحنه را پیدا کردهام، بلکه عنوان دلانگیزی که برای کتابم دنبال آن بودم را هم یافتهام».
ایدهی نگارش کتاب
نویسندهی کتاب در پاسخ به این پرسش که چه چیزی باعث شد او رمانی با محوریت زنان افغانستانی بنویسد، پاسخ داد:
«پس از اتمام نوشتن کتاب بادبادکباز مدتی بود که من ایدهی نوشتن داستانی دربارهی زنان افغانستانی را در سر میپروراندم. اولین رمان من یک داستان با فضای قالب مردانه بود و همهی شخصیتهای اصلی آن، به جز ثریا همسر امیر، مرد بودند. جنبههای زیادی از جامعه افغانستان وجود داشت که من در کتاب بادبادکباز به آن توجه نکرده بودم، یک منظره کامل که احساس میکردم با یافتن ایدههای داستانی مناسب برای بیان آن بارور میشود. در بهار سال ۲۰۰۳، من به کابل رفتم و زنان برقعپوشی را دیدم که در گوشه خیابان، با چهار پنج یا حتی شش کودک نشستهاند و گدایی میکردند. یادم میآید که آنها دو به دو در خیابان راه میرفتند و بچههایشان با لباسهای فرسوده و مندرس آنها را دنبال میکردند و از خودم میپرسیدم که زندگی چگونه آنها را به این وضعیت کشانده است. من با بسیاری از آن زنان در کابل صحبت کردم. داستان زندگی آنها واقعا دلخراش بود.
وقتی که شروع به نوشتن کتاب هزار خورشید تابان کردم، متوجه شدم که بارها و بارها آن زنان مقاوم به خاطرم رخنه میکنند. من در کابل از همه آن زنها الهام گرفتم؛ از صدای آنها، چهرههای آنها و داستان باورنکردنی فراز و نشیب زندگی آنها که برای همیشه در قلب من باقی ماند و ایده اولیه این رمان را شکل داد.
فرایند نگارش کتاب
حسینی مدعی است که نوشتن کتاب هزار خورشید تابان، نسبت به نوشتن اولین رمانش یعنی کتاب بادبادکباز به مراتب سختتر بوده است. حسینی معتقد است که دربارهی نگارش کتاب دومش در مقایسه با کتاب اولش تفاوتهای اساسی وجود داشت، مثلا دربارهی کتاب اول هیچکس منتظر نگارش کتابش نبوده و انتظار خاصی از او وجود نداشته است اما دربارهی کتاب دوم قضیه بالعکس بوده و طی صدها مصاحبه باید به سؤالات خبرنگاران دربارهی زمان نگارش و موضوع کتابش پاسخ میداده است. او همچنین دومین رمان خود را به دلیل بهکارگیری شخصیتهای بیشتر و نقشپردازیهای عمیقتر نسبت به اولین رمانش «جاهطلبانهتر» توصیف کرد. دربارهی شخصیتهای این رمان تمرکزی دوگانه و همزمان روی مریم و لیلا وجود دارد و شامل یک بازه زمانی نزدیک به چهل و پنج سال میشود.
با این حال، او نوشتن این رمانش را آسانتر دانست و خاطرنشان کرد: «وقتی شروع به نوشتن کردم، وقتی روند داستان سرعت گرفت و من در دنیای مریم و لیلا غرق شدم شدم، نگرانیهایم خود به خود از بین رفت. داستان من را جذب خودش کرد و به من این امکان را داد تا سر و صدای مزاحم پس زمینه را حذف کنم و به ساختن دنیایی که مشغول آن بودم بپردازم». در این مرحله شخصیتهای داستان حیات پیدا کردند و برای او تبدیل به انسانهای واقعی شدند.
همانند کتاب بادبادکباز، نسخه اولیه این رمان هم باید به طور گستردهای بازبینی و اصلاح میکرد. خالد حسینی در نهایت پنج بار قبل از انتشار کتاب، آن را بازنویسی کرد و در نهایت تاریخ انتشار این رمان در اکتبر ۲۰۰۶ اعلام شد.
امیدوارم این کتاب بتواند یک زیرنویس تاریخی عمیق برای تصویر تمام زنان برقع پوشی باشد که در خیابانهای پر گرد و خاک شهر کابل قدم زدهاند.مصاحبه با خالد حسینی سال ۲۰۰۷
بررسی و مرور کتاب
در حومه هرات، مریم با مادر تلخروی خود، نانا، در کلبهای دنج و خلوت زندگی میکند. مریم که در نتیجهی رابطهی خارج از عرف مادرش و جلیل، تاجر ثروتمند محلی به دنیا آمده است، در خارج از شهر زندگی میکنند تا از روبهرو شدن با سه زن و ۹ فرزند مشروع جلیل جلوگیری کنند. نانا از جلیل به دلیل بدرفتاریاش با او و رفتار فریبندهاش نسبت به مریم که هر پنجشنبه به ملاقاتش میآید، ناراحت است. در پانزدهمین سالگرد تولدش، مریم از پدرش میخواهد که او را به دیدن فیلم پینوکیو در سینمایی که متعلق به او است ببرد و او را به خواهران و برادرانش معرفی کند. جلیل قول میدهد که این کار را انجام دهد اما وقتی که نمیآید او را ببرد، مریم برخلاف میل مادرش به هرات سفر میکند.
مریم راهی خانه پدرش میشود، جایی که او اجازه ورود به آنجا را ندارد و به او اطلاع داده میشود که پدرش در یک سفر کاری است. پس از گذراندن آن شب در خیابان، مریم از دیوار باغ خانه بالا میرود و میبیند که جلیل در خانه است. پس از بازگشتش به خانه، مریم متوجه میشود که مادرش با حلقآویز کردن خودش از درخت بید، خودکشی کرده است. مریم به طور موقت میرود پیش پدرش جلیل، اما زنانش از او میخواهند که مریم را سریع به عقد رشید، یک کفاش بیوهی اهل کابل که سی سال از او بزرگتر است، دربیاورد. مریم ابتدا مقاومت میکند اما تحت فشار قرار میگیرد و متعاقبا با پدرش به کابل میرود. رشید در ابتدا با مریم مهربان است، اما پس از چند بار باردار شدن و سقط جنین، رابطه آنها تیره و تار میشود و رشید به دلیل ناتوانی مریم در به دنیا آوردن فرزند با او بدرفتاری میکند. ضمنا پسر رشید قبل از ازدواجش با مریم غرق شده است زیرا رشید در حال مراقبت از او مست بوده و به او توجهی نداشته است.
در همین حال، لیلا در خانهای در همسایگی مریم و رشید در کابل در حال زندگی است. او با پدرش، حکیم، رابطهی نزدیکی دارد؛ حکیم که یک معلم تحصیلکرده است، بیشتر از همه نگران مادر لیلا، یعنی فریبا است. فریبا پس از مرگ دو پسرش که برای مجاهدین و علیه شوروی میجنگیدند، از مشکلات مربوط به سلامت روان رنج میبرد.
لیلا با طارق هم دوست نزدیک است، یک پسر پشتون که یک پایش قطع شده و با افزایش سن، رابطه عاشقانهای بین آنها شکل میگیرد. وقتی افغانستان وارد جنگ داخلی میشود و کابل با حملات موشکی بمباران میشود، خانواده طارق تصمیم میگیرند شهر را ترک کنند و لیلا با طارق قبل از عزیمت او رابطه جنسی برقرار میکنند. مدت کوتاهی بعد، خانوادهی لیلا تصمیم میگیرند شهر را هم ترک کنند، اما قبل از اینکه بتوانند این کار را بکنند موشکی به خانه آنها اصابت کند و حکیم و فریبا کشته میشوند و لیلا که بهشدت زخمی شده توسط مریم و رشید برای مراقبت به خانه آنها برده میشود.
وقتی لیلا از جراحات خود رهایی مییابد، رشید به او علاقهمند میشود که باعث ناراحتی مریم میشود. لیلا همچنین مطلع میشود که طارق و خانوادهاش بر اثر انفجار بمب در راه پاکستان جان باختهاند. لیلا وقتی متوجه میشود که از طارق فرزندی باردار است، موافقت میکند تا با رشید ازدواج کند تا از خودش و نوزادش که رشید معتقد است فرزند او است، مراقبت کند. وقتی که لیلا فرزند دختری به نام عزیزه را به دنیا میآورد، رشید به دلیل دختر بودن بچه آنها را طرد میکند. مریم که در ابتدا نسبت به لیلا سرد و خصمانه بود، اکنون در تلاش است برای کنار آمدن با سوءاستفادههای رشید و مراقبت از عزیزه، با او گرمتر برخورد کند. آنها به یکدیگر اعتماد میکنند و برنامهای برای فرار از رشید و ترک کابل تدوین میکنند، اما دستگیر میشوند و به رشید بازگردانده میشوند و او آنها را کتک میزند و آنها را به طور جداگانه قفل میکند و به آنها آب نمیدهد و تقریبا عزیزه را میکشد.
در همین حین طالبان در کابل به قدرت میرسند و قوانین سختی را بر مردم محلی وضع میکنند و حقوق زنان را بهشدت محدود میکند. لیلا مجبور میشود که پسرش را به نام زلمی را از طریق سزارین بدون بیهوشی به دنیا بیاورد، زیرا وسایل لازم بیمارستان زنان تمام شده است. لیلا و مریم بر سر تربیت و پرورش زلمی که رشید او را از عزیزه بیشتر دوست دارد، با هم جدال میکنند که این مسأله در مدیریت رفتار زلمی مشکلاتی ایجاد میکند. در زمان خشکسالی، کارگاه رشید میسوزد و او مجبور میشود مشاغل دیگری را انجام دهد. به دلیل کمبود غذا، رشید عزیزه را به پرورشگاه میفرستد. هنگامی که رشید از همراهی لیلا بهعنوان سرپرستش امتناع میکند و او مجبور میشود تنهایی به پرورشگاه برود تا عزیزه را ببیند، چندین بار مورد ضرب و شتم طالبان قرار میگیرد.
طارق ناگهان در خانهی لیلا ظاهر میشود و با لیلا ملاقات میکند، او میفهمد که رشید مردی را استخدام کرده بوده تا به دروغ ادعا کند که طارق کشته شده است تا لیلا با ازدواج با او موافقت کند. وقتی رشید از سر کار به خانه برمی گردد، زلمی به رشید اطلاع میدهد که لیلا یک مهمان مرد داشته است. رشید که به رابطهی لیلا و طارق مشکوک است و شک کرده که پدر واقعی عزیزه کیست، لیلا را کتک میزند و سعی میکند او را خفه کند. مریم با بیل به سر رشید ضربه میزند و او را میکشد. او به لیلا و طارق میگوید که با عزیزه و زلمی بروند و سپس به قتل آنها اعتراف میکند و به خاطر آن توسط طالبان در ملأعام اعدام میشود.
لیلا و طارق افغانستان را ترک میکنند و به شهر موری در پاکستان نقل مکان میکنند و در آنجا با هم ازدواج میکنند. پس از سقوط طالبان، آنها تصمیم میگیرند که به کابل بازگردند تا برای بازسازی جامعهی افغانستان در آنجا حضور داشته باشند. آنها در راه هرات توقف میکنند، جایی که لیلا از روستایی که مریم در آن پرورش یافته است دیدن میکند. او با پسر آخوند مهربانی که مریم را آموزش میداده ملاقات میکند، جلیل پدر مریم جعبهای را به آن آخوند سپرده بوده تا در صورت بازگشت مریم به هرات آن را به او بدهد. جعبه حاوی یک نوار ویدیویی فیلم پینوکیو، یک کیف کوچک پول و نامهای است که در آن جلیل از طرد کردن مریم اظهار پشیمانی کرده و آرزو کرده که ای کاش برای بودن با او مبارزه میکرد و او را بهعنوان فرزند قانونی خود بزرگ میکرد. خانوادهی لیلا به کابل باز میگردند و از آن پول برای تعمیر یتیمخانهی عزیزه استفاده میکنند و لیلا در آنجا بهعنوان معلم مشغول کار میشود. او برای سومین بار باردار میشود و نذر میکند در صورت دختر بودن بچه نام او را مریم بگذارد.
۲- مرواریدی که صدفش را شکست
این کتاب که اولین رمان نادیا هاشمی نویسنده افغانستانی-آمریکایی است، روایتی واقعگرایانه و دردناک از ناتوانی و عجز زنان افغانستانی است در تعیین سرنوشت زندگیاشان. تأثیرپذیری نویسنده از رویکرد فرهنگی و طنین عاطفی آثار خالد حسینی، جومپا لاهیری و لیزا وی را میتوان در لابهلای خطوط این کتاب احساس کرد.
این کتاب نگاهی بکر دارد به ناگفتههای زندگی زنان افغان که حتی گذر سالیان و عوض شدن حکومتها هم تغییر چندانی در وضعیت دردناک آنها ایجاد نکرده است. «مرواریدی که صدفش را شکست» داستانی است که ذهنیت و باورهای شما را دربارهی حقوق و آزادیهای زنان زیر و رو کرده و شما را به فکر وامیدارد.
این کتاب که به بررسی موضوعات اجتماعی از قبیل هنجارهای جنسیتی، خانواده، مرگ و میر و توانایی سازگاری جوانان برای غلبه بر سختیها میپردازد، یک کتاب پرفروش در عرصه بینالمللی است که به چندین زبان مختلف ترجمه شده است.
دربارهی کتاب
کابل، سال ۲۰۰۷: طالبان بر خیابانها حکومت میکنند. رحیمه و خواهرانش که پدرشان به مواد مخدر اعتیاد شدیدی دارد و برادری هم ندارند، بهدرت میتوانند خانه را ترک کنند یا به مدرسه بروند. تنها امید آنها به رسم قدیمی بچهپوش است که به رحیمهی کوچک اجازه میدهد تا سن بلوغ لباس پسرانه بپوشد و در جامعه هم بهعنوان یک پسر با او رفتار شود. در واقع این کار جهان تازهای را به روی او باز میکند، زیرا او میتواند از این به بعد خواهران بزرگترش را در شهر همراهی کند و آنها اجازه تردد در اجتماع را پیدا میکند. در این حالت او از آزادیهایی برخوردار است که قبلا برایش غیرقابل تصور بود، آزادیهایی که زندگی او را برای همیشه متحول خواهد کرد.
رحیمه اولین دختری نیست که در خانواده خود این رسم غیرمعمول را پذیرفته است. یک قرن پیش، مادربزرگش شکیبا که در اثر یک بیماری همهگیر والدین خود را از دست داده بود، به همین شیوه و با پوشیدن لباس پسرانه خود را نجات داد و زندگی جدیدی را آغاز کرد. این تغییر او را از یک زندگی محروم روستایی به کاخ پادشاه در کلانشهر شلوغ کابل رساند.
مرواریدی که صدفش را شکست، داستان زندگی این دو زن را که در دو بازهی تاریخی مختلف با شجاعت رویای مشترکی را دنبال میکردهاند، در هم میآمیزد و با هم ادغام میکند. وقتی رحیمه آنقدر بزرگ شود که وقت ازدواجش برسد چه اتفاقی میافتد؟ شکیبا برای چه مدت میتواند خود را بهعنوان یک مرد جا بزند؟ و اگر رحیمه نتواند در نقش عروس با زندگی سازگار شود، چگونه میتواند زنده بماند؟
دربارهی نویسنده
نادیا هاشمی نویسنده افغانستانی-آمریکایی در ۱۲ دسامبر ۱۹۷۷ در محله کوئینز، نیویورک متولد شد. او فارغالتحصیل دانشگاه برندیس در رشتهی مطالعات خاورمیانه و زیستشناسی است، نادیا سپس مدرک پزشکی خود را از دانشگاه سانی داناستیت اخذ کرد. قبل از شروع فعالیت نویسندگی، نادیا پزشک بخش اورژانس در مرکز ملی پزشکی کودکان واشنگتن دی سی بود.
در سال ۲۰۱۴، نادیا اولین اثر خود را با عنوان «مرواریدی که صدفش را شکست» را منتشر کرد که موفقیت چشمگیری را در سراسر دنیا برای او به ارمغان آورد. پس از این موفقیت او کتابهای «وقتی که ماه پایین است» (۲۰۱۵) و «خانهای بدون پنجره» (۲۰۱۶) را منتشر کرد که آنها هم بر شهرتش در دنیای ادبیات افزودند. او همچنین دو کتاب کودک منتشر کرده است. نادیا سپس انرژی خود را معطوف به دنیای سیاست کرد و بهعنوان نامزد حزب دموکرات برای نمایندگی منطقه ۶ کنگره مریلند نامزد شد. او در سال ۲۰۰۸ با جراح مغز و اعصاب دکتر امین امینی ازدواج کرد و در حال حاضر این زوج دارای چهار فرزند هستند. آنها در حال حاضر در مریلند آمریکا اقامت دارند.
بررسی و مرور کتاب
نویسنده داستان امروز رحیمه را با داستان شکیبا در دهه ۱۸۹۰ و اوایل ۱۹۰۰ در هم میآمیزد. رحیمه و خواهرانش میخواهند به مدرسه بروند، اما عارف به آنها اجازه نمیدهد. خالهی رحیمه، شیما، به او دربارهی رسم بچهپوش میگوید؛ یعنی حالتی که رحیمه پسرانه لباس میپوشد، به مدرسه میرود و کارهای خانواده را هم در بیرون از منزل انجام میدهد. رحیمه دوست دارد که بتواند شلوار بپوشد و با پسران هم سن و سال خود ارتباط برقرار کند، اگرچه وقتی مردان مسنتر از جمله سردار عبدالخالق به او چشم میدوزند یا به او نزدیک میشوند، احساس ناراحتی میکند. او تصمیم میگیرد که بیشتر از حد معمول یک بچهپوش باقی بماند و این مسأله باعث عصبانیت پدرش میشود.
پس از در گرفتن مشاجرهای بین رحیمه و مادرش، پدرش تصمیم میگیرد که رحیمه را به عقد عبدالخالق در بیاورد و خواهران بزرگترش، پروین و شهلا را به پسرعموهای عبدالخالق بدهد. وقتی او مراسم عروسی سهگانه را ترتیب میدهد، دختران خانواده بهشدت ناراحت و غمگین میشوند. با نزدیک شدن به روز عروسی، خاله شیما دربارهی مادربزرگ شکیبا، به دختران میگوید که او در دو سالگی به خاطر ریختن روغن داغ روی بدنش بهشدت سوخته بود که همین مسأله باعث شد افراد خارج از خانواده، او را طرد کنند. او همچنین خانوادهی خود را به دلیل بیماری وبا و پدرش را به دلیل ناراحتی قلبی از دست داد و به مراقبت از زمین کشاورزی خانواده ادامه داد. کار سخت به او ظاهری مردانه بخشید و هنگامی که اقوامش زمین را تصاحب کردند، او را بهعنوان خدمتکار خود نگه داشتند.
رحیمه چهارمین و جوانترین همسر عبدالخالق میشود. او رحیمه را دوست دارد، اما همسران دیگر از او متنفرند. رحیمه برای جلوگیری از ضرب و شتم او و مادر بیرحمش، از هر خواسته او اطاعت میکند. شکیبا خود را در دست عزیزالله و همسرش مرجان میبیند، کسانی که سخت تلاش میکنند و سعی دارند او را از بازپسگیری زمین قانونیاش منصرف کنند. آنها او را به پادشاه میسپارند، جایی که او بهعنوان یک نگهبان بچهپوش در حرمسرای شاه مشغول به خدمت میشود. او با فرمانده نگهبانها یعنی غفور دوست میشود، اما در اعتماد کردن به دیگران از جمله غفور تردید دارد. او متوجه میشود که وقتی تبدیل به یک نگهبان میشود، احساس آزادی بیشتری نسبت به زندگی قبلی خود دارد. او هم مانند رحیمه پوشیدن شلوار را دوست دارد. رحیمه با شهناز، هم خانهایاش ملاقات میکند و شهناز اطراف خانه را به او نشان میدهد، اما در عین حال به رحیمه حسادت هم میکند. بدریه، همسر اول عبدالخالق، از او متنفر است و با او بهعنوان خدمتکار رفتار میکند، اما رحیمه با جمیله، دومین همسر خالق دوست میشود. بدریه یک پسر به نام حشمت دارد. رحیمه هم بهزودی صاحب یک پسر میشود که نام او را قرار است جهانگیر بگذارند.
شکیبا کمکم به زندگی کاخنشینی عادت میکند و رفتار بیادبانهی زنان حرمسرا را نادیده میگیرد. او با نمایش قدرت یک مرد خود را فردی مفید نشان میدهد. او مردی را میبیند که به صورت مخفیانه وارد محوطه حرمسرا میشود اما نمیتواند او را بگیرد. خاله شیما به رحیمه پیشنهاد میکند که با بدریه به کابل برود تا در جلسات پارلمان برای ادامه تحصیلش شرکت کند. از آنجایی که بدریه توانایی خواندن ندارد ولی رحیمه میتواند، به او اجازه میدهد تا بهعنوان دستیارش در جلسات پارلمان به او ملحق شود. در این بین، جمیله از جهانگیر مراقبت میکند و رحیمه از گذراندن وقت خود در کابل لذت میبرد. او از خدمات یک مرکز رایگان آموزش زنان در مجلس استفاده میکند تا بتواند دانش و مهارتهای خود را ارتقا دهد.
خاله شیما همچنان داستانهای خود را درباره شکیبا برای رحیمه تعریف میکند. شکیبا پسر پادشاه، امانالله را در اطراف قصر میبیند و برای ازدواج با او نقشه میکشد. او درباره خودش به امانالله میگوید که از آن دسته از زنانی است پسرزا هستند. امانالله را همیشه دوست و مشاورش آقا عاصف بران همراهی میکند. با این حال هنگامی که فاطمه، یکی از زنان حرمسرا، بیمار میشود نقشهی او خراب میشود. آنها او را به اتاق دیگری منتقل میکنند و متوجه میشوند که بنفشه با افراد دیگری هم غیر از پادشاه رابطه دارد. غفور، هنگامی که از طرف پادشاه برای توضیح این امر فراخوانده میشود، همه چیز را به گردن شکیبا میاندازد. بعد از این اتفاق شکیبا به همراه بنفشه به اعدام با سنگسار محکوم میشوند.
در یکی از سفرهای رحیمه به کابل، جهانگیر بر اثر بیماری میمیرد. اگرچه مادر عبدالخالق مقصر است که از او درست نگهداری نکرده، اما به خاطر این مسئله رحیمه سرزنش میشود و شوهرش او را به شکل بیرحمانهای کتک میزند. او دیگر در زندگی مشترک خود با او آینده و هدفی نمیبیند. رحیمه پس از پایان مراسم عزاداری پسر عبدالخالق، با بدریه به کابل باز میگردد و داستان خود را با صوفیه و حمیده، دو نماینده پارلمانی که با آنها دوست شده، در میان میگذارد. آنها او را با خانم فرانکلین، معلم مرکز آموزش مجلس آشنا میکنند.
وقتی شکیبا در زندان است، از بنفشه میپرسد که چرا با دیگران رابطه داشته است، اما پاسخی نمیگیرد. شکیبا متوجه میشود که او از اعدام در امان خواهد بود و در عوض ۱۰۰ ضربه شلاق به او خواهد زد. پس از تحمل شلاقها او متوجه میشود که آقا عاصف بران از او درخواست ازدواج کرده است و همچنین متوجه میشود که این اوست که با بنفشه رابطه داشته است. او با این کارش قصد داشت که شکیبا را از سرنوشتی که برایش رقم زده نجات دهد. در واقع شکیبا همسر دوم او میشود و او امیدوار است که شکیبا برای او یک پسر به دنیا بیاورد و او هم این کار را میکند. همسرش، گلناز، نسبت به او بیتفاوت است، اما شکیبا با او خوب رفتار میکند. در پایان شکیبا خوشحال است که ریسکهایش به ثمر نشسته و بالاخره صاحب یک زندگی آرام شده است.
رحیمه در سفرش به کابل خود را به بیماری میزند. سپس لباسهایی را که از حشمت گرفته بود میپوشد، از دست نگهبان بیرون اتاقش فرار میکند و با لباسهای پسرانهای که پوشیده دیگر کسی قادر به تشخیص او نیست. با اتوبوس به خارج از شهر میرود و خانم فرانکلین را در کافهای ملاقات میکند، جایی که او رحیمه را به یک پناهگاه امن و به دور از عبدالخالق میفرستد. رحیمه نامهای برای خاله شیما که اکنون پیر و مریض است مینویسد و به او میگوید فرار کرده و اکنون دیگر آزاد است. رحیمه نامه را با نام جدیدش، یعنی بیبی شکیبا، امضا میکند و سپس پست میکند.
۳- سه فنجان چای
«سه فنجان چای: مأموریت یک مرد برای ترویج صلح، هر بار یک مدرسه» در واقع کتاب خاطرات گرگ مورتنسون و دیوید الیور رلین است که توسط انتشارات پنگوئن در سال ۲۰۰۷ منتشر شده است. این کتاب داستان فراز و نشیبهای زندگی مورتنسون را از زمان ترک کارش بهعنوان یک پرستار و کوهنورد حرفهای و شروع فعالیتهای انسان دوستانهاش در جهت کاهش فقر و افزایش سطح تحصیلات دختران در پاکستان و افغانستان توصیف میکند. مورتنسون اندکی پس از آغاز فعالیتهای بشردوستانهاش، انستیتو آسیای مرکزی (CAI) را تأسیس کرد، یک مجموعه غیرانتفاعی که نظارت بر ساخت بیش از ۱۷۱ مدرسه را تا سال ۲۰۱۰ انجام داده است. طبق گزارشهای موجود این مدارس به بیش از ۶۴۰۰۰ کودک، از جمله ۵۴۰۰۰ دختر در مناطق دورافتاده پاکستان و افغانستان که قبلا فرصتهای کمی برای تحصیل وجود داشت، خدمات آموزشی ارائه میدهند.
عنوان کتاب الهام گرفته از جملهای است که شخصی به نام حاج علی با مورتنسون در میان گذاشت: «اولین باری که با یک بالتی چای میخورید، غریبه هستید. بار دوم که با او چای میخورید، مهمان محترم او هستید و بار سوم که با هم یک فنجان چای میخورید، شما دیگر جزء خانواده اعضای خانواده او میشوید». کتاب سه فنجان چای به مدت چهار سال در فهرست پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز قرار داشت.
در آوریل ۲۰۱۱، انتقادات و چالشهایی برای این کتاب و مورتنسون به وجود آمد. جان کراکوئر نویسنده سرشناس ادعا کرد که برخی از ادعاهای مورتنسون در این کتاب ساختگی است و او را متهم به سوء مدیریت وجوه انستیتو آسیای مرکزی کرد. در سال ۲۰۱۲، مورتنسون پس از تحقیقات دادستان کل ایالت مونتانا پذیرفت که ۱ میلیون دلار از داراییهای شخصیاش به انستیتو آسیای مرکزی بازپرداخت کند. تحقیقات نشان داد که وی بیش از ۶ میلیون دلار از پول سازمان را به شیوهای نادرست هزینه کرده است، چند هیچگونه جرم مالی یا اختلاسی در این خصوص کشف شد.
بررسی و مرور کتاب
در سال ۱۹۹۳، گرگ مورتنسون کوهنورد حرفهای تصمیم گرفت که قله K۲، دومین کوه مرتفع جهان، را بهعنوان راهی برای گرامیداشت یاد خواهر مرحومش، کریستا، فتح کند. بهعنوان یک یادبود، او قصد داشت تا گردنبند کهربای خواهرش را روی قله کوه بگذارد. پس از بیش از ۷۰ روز کوهنوردی، مورتنسون و سه کوهنورد دیگر صعود خود را برای کمک به نجات جان یک کوهنورد دیگر متوقف کردند. مورتنسون هنگام پایین آمدن از کوه به تنهایی گم شد و به جای رفتن به دهکده آسکول، جایی که باربرانش منتظرش بودند، به کورفه، روستای کوچکی که از درهای بیرون زده بود، برخورد کرد. در آنجا حاج علی، بزرگ کورفه، به استقبال او رفت و او را به منزل خود برد.
مورتنسون خیلی زود متوجه شد که این روستا مدرسهای ندارد. او برای جبران مهماننوازی اهالی آن روستای دورافتاده، قول داد که مدرسهای برای آن روستا بسازد. پس از بروز برخی مشکلات در جذب سرمایه، مورتنسون به سراغ ژان هورنی، یکی از پیشگامان عرصه فناوری در دره سیلیکون رفت و او مبلغ لازم مورتنسون را برای ساخت مدرسه به او اهدا کرد. در ماههای پایانی عمر خود، ژان هورنی انستیتو آسیای مرکزی را با همکاری مورتنسون بنیانگذاری کرد و امکان ساخت مدارس زیادی را در روستاهای پاکستان و افغانستان فراهم کرد.
بر اساس آنچه در این کتاب آمده، مورتنسون در تلاش برای جمعآوری بودجه برای ساخت بیش از ۵۵ مدرسه در قلمرو طالبان با چالشهای دلهرهآور زیادی روبهرو شده است. برخی از این چالشها شامل تهدید به مرگ توسط تندروهای اسلامی بوده، برخی دیگر هم شامل دورههای طولانی جدایی از خانواده و ربوده شدن وی توسط هواداران طالبان بوده است.
۴- کتابفروش کابل
کتابفروش کابل یک کتاب غیرداستانی است که توسط روزنامه نروژی اسنِ سیشتاد، درباره کتابفروشی به نام شاه محمد رئیس (که نامش به سلطان خان تغییر یافته) و خانوادهاش در کابل، افغانستان است. این کتاب در سال ۲۰۰۲ به زبان نروژی و در سال ۲۰۰۳ به زبان انگلیسی منتشر شده است. این کتاب با یک رویکرد ادبی بدیع روی شخصیتها و مسائل روزمرهای که آنها با آن روبهرو هستند، تمرکز دارد.
ایدهی کتاب
اسنِ سیشتاد دو هفته پس از حملات ۱۱ سپتامبر وارد افغانستان شد و سپس با کمک نیروهای اتحاد شمالی وارد کابل شد و سه ماه را در آنجا گذراند. او که در این مدت با پوشیدن برقع چهره خود را پوشانده بود، با یک کتابفروش و خانوادهاش در کابل زندگی میکرد و این مسأله به او فرصتی منحصربهفرد داد تا زندگی را همانطور که شهروندان عادی افغانستان آن را تجربه میکنند توصیف کند.
موضوعات کتاب
اسنِ سیشتاد علاوه بر ارائه روایتی تاریخی از رویدادهای افغانستان تا استقرار دموکراسی، همچنین روی شرایط زنان افغان که هنوز تحت سلطه مردان زندگی میکنند تمرکز میکند. سنتهای افغانستان اجازه تعدد زوجات و ازدواج موقت را به مردان میدهد. او همچنین به درگیری و جدال بین غربزدگی و اسلام سنتی میپردازد و گزارشی مفصل از وقایع پیچیده اخیر افغانستان تحت حکومت اتحاد جماهیر شوروی، طالبان و دموکراسی تحت حمایت ائتلاف ارائه میدهد.
بررسی و مرور کتاب
کتابفروش کابل، داستان خانواده سلطان خان است. این کتاب داستان چگونگی کنار آمدن مردم با چالشهای زندگی روزمره را در کشوری با آداب و رسوم و سنتهای ظالمانه را روایت میکند. نویسنده کتاب با خانواده خان در آپارتمان کوچک و شلوغشان زندگی میکند و سعی دارد تا زندگی روزمره را در افغانستان تجربه کند و اطلاعات لازم برای نگارش کتابش را جمعآوری کند. او با این کارش سعی دارد ماهیت ظالمانه زندگی زنان افغان را آشکار کند.
سلطان خان یک کتابفروش است و در رشتهی مهندسی تحصیل میکند اما به دلیل علاقهاش به کتاب از این حرفه دست میکشد. او از همان کودکی عاشق کتاب بوده است. او همچنین در دوران دانشجویی کتابهای درسی را در تهران خریداری میکند و آنها را در کابل میفروشد و از این راه سود خوبی برایش حاصل میشود. سرانجام او به تهران و پاکستان سفر میکند، تعداد زیادی کتاب میخرد و با آنها به کابل باز میگردد و یک کتابفروشی باز میکند و کم کم در این حرفه پیشرفت میکند.
سلطان خان معتقد است که باید همه نوع کتاب را در دسترس مخاطبان قرار دهد. او میخواهد از تاریخ و فرهنگ افغانستان محافظت کند و بنابراین به قوانین شوروی یا گروههای بنیادگرا دربارهی آنچه که ممنوع است پایبند نیست. در نتیجه این کار، او چندین بار زندانی میشود و کتابهایش سوزانده میشود، اما همیشه دوباره خودش را جمع و جور میکند. او با پنهان کردن هزاران کتاب در اتاق زیر شیروانی یک خانه در اطراف کابل، از تاریخ و فرهنگ کشورش محافظت میکند. حتی در یک دوره در زمان جنگ، همسرش شریفا یک سال را در پاکستان گذرانده و بخشی از تجارت کتابشان را در آنجا اداره میکند.
سلطان خان صاحب سه کتابفروشی در کابل است. او خود را مردی ثروتمند میداند. او در خانوادهای فقیر در روستایی خارج از کابل متولد شده و فردی خود ساخته است. او در زمان اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهیر شوروی خانواده خود را به آپارتمانهای ساخته شده به سبک شوروی منتقل میکند. در حال حاضر، آنها آپارتمانهای لوکس طبقه متوسط محسوب میشوند. پس از سالها جنگ و درگیری در افغانستان، این آپارتمانها معمولا با مشکل آب و برق مواجه هستند. در یک آپارتمان چهار خوابه بین یازده تا سیزده نفر زندگی میکنند و از یک اتاق منحصرا بهعنوان انبار استفاده میشود.
همه افرادی که در چنین آپارتمانهای کوچکی زندگی میکنند، از وضعیت خود راضی نیستند. نویسنده کتاب در قسمتی از کتاب به زندگی این افراد و زندگی ظالمانه زنان میپردازد. آنها در انتخاب شوهر یا دیگر تصمیمات مهم زندگیشان حق انتخاب چندانی ندارند. به خاطر حکومت طالبان، زنها ممنوع الکار هستند و نمیتوانند بدون پوشیدن برقع بیرون بروند. سلطان خان شخص معتبری است که از همه انتظار احترام و اطاعت دارد. هیچ کس در خانواده جرأت نمیکند از او نافرمانی کند. در نتیجه همه آنها ناراضی هستند.
کتابفروش کابل یک کتاب جذاب و خواندنی است. نویسنده زندگی روزمره مردم را تحت حکومت سه رژیم سرکوبگر مختلف به تصویر کشیده است و سعی کرده تا تلاشهای بیدریغ یک فرد را برای حفظ تاریخ و فرهنگ کشورش توصیف کند.