۱۲ داستان ایرانی برتر برای نوجوانان
کتابخوانی از عادتهایی است که در کودکی یا نوجوانی شکل میگیرد. مواجههی بسیاری از ما با مهمترین کتابهای زندگیمان، اغلب در در سنین بین ۱۲ تا ۱۸ سال رخ داده. این سالها نقش اساسی و مهمی در ساخت شخصیت و ویژگیهایمان دارد و انتخابهای نوجوانی به زندگی آیندهی ما در بزرگسالی شکل میبخشد. داستانهای ایرانی برای نوجوانان ایرانی هم آنها را با ادبیات آشنا میکند و هم دربارهی مختصات تاریخی و جغرافیایی کشورمان آگاهشان میکند.
این دوران گذر از نوجوانی به جوانی و بزرگسالی با تغییراتی چون بلوغ، ورود جدیتر به اجتماع و شناخت خود همراه است. در این مسیر کتابها میتوانند همچون روشنایی در تاریکی راهنمای نوجوانان باشند.
از آنجا که نوجوانی برههای حساس از زندگی است، انتخاب کتابهای مناسب که با حال و هوای نوجوانان در هر فرهنگ و کشوری مطابقت داشته باشد، کاری ضروری است. ما سعی کردیم کار را برای شما راحت کرده و کتابهایی برای سنین ۱۲ تا ۱۸ سال، یعنی دوران نوجوانی از نویسندگان ایرانی را گردآوردهایم.
۱. هیچکس جرئتش ندارد
یک مرد میانسال، قرار است خاطرهی خودش را از یک قلعه جنی روایت کند. حمید، فتاح، یونس و قادر چهار نوجوانی هستند که قصد دارند به ترسی که تمامی اهالی روستا را در خود فرو برده، غلبه کنند تا آخرین آرزوی یک پیرمرد رو به مرگ را برآورده کنند. حمید که راوی رمان است، داستانش را در روایتی غیر خطی بیان میکند و خواننده همپا با این نوجوان در روستایی دور از دسترس، با ترس و وحشت و هیجان به دنبال دستمالی میگردد که در قلعه جنی جا مانده است.
حمیدرضا شاهآبادی، نویسندهی هیچکس جرئتش را ندارد، در این رمان نوجوان، داستانی هیجانانگیز را در بستری تاریخی و سیاسی روایت میکند. این خصوصیت مشترک آثار شاهآبادی، خوانندگانش را به سمتی میبرد که همزمان با خواندن داستانی پرکشش، با بخشی از تاریخ معاصر کشورمان هم آشنا شوند.
شاهآبادی هم پژوهشگر تاریخ است و هم داستاننویس و به همین علت در کتابهایش اغلب میتوان رد پای تاریخ و حوادث سیاسی را بهخوبی مشاهده کرد. او نوشتن را با داستان کوتاه شروع کرد و بعد با نمایشنامهنویسی و داستان نوجوان ادامه داد. نوشتههای او در حوزه نوجوانان در یک دهه اخیر مورد توجه زیادی قرار گرفته است.
منتقدان کتاب هیچکس جرئتش را ندارد را متفاوتترین اثر نویسنده آن میدانند. در بخشی از این کتاب ۱۴۲ صفحهای میخوانید:
«همه به نقطهای که او نشان داده بود نگاه کردند. روبه روی فتّاح زیر درخت خشکیدهی انگور، کلّهی بریدهی گوسفندی کنار پوست و پاچههایش افتاده بود.»
۲. زیبا صدایم کن
شما با یک داستان غیرمعمول طرف هستید. پدر زیبا در آسایشگاه بیماران روانی بستری است، مادرش دوباره ازدواج کرده و خودش در بهزیستی زندگی میکند و دلش به شدت گرفته است. دختر نوجوان فکر میکند که اگر میتوانست یک روز در کنار خانوادهاش باشد، اوضاع بهتر خواهد شد. پس ریسک بزرگی میکند و در روز تولد ۱۵سالگی، به تصمیم عجیب پدرش جواب مثبت میدهد. او پدر را از آسایشگاه فراری میدهد و مرد بیمار هم موتور یکی از کارمندان آسایشگاه را پنهانی برمیدارد تا روز تولد دخترش با برای او به یاد ماندنی کند. زیبا ابتدا شوق و ذوق دارد، پس از مدتها پدرش برگشته و قرار است جشن ۱۵ سالگی را نه در بهزیستی که کنار خانوادهاش بگذارند. اما کمی بعد او متوجه میشود که یک جای کار میلنگد. کنار آمدن با پدری که از بیماری رنج میکشد، بدون کمک پرستاران کار سادهای نیست.
زیبا صدایم کن روایتی است از نوجوانی بدسرپرست که بر خلاف آنچه تصور میکند زندگی برایش پایان نیافته و او بار دیگر شانس تجربهی امنیت را پیدا میکند. پدر که مردی خلاق و دوستداشتنی اما غیرقابل پیشبینی است، بار طنز کتاب را یک تنه به دوش میکشد.
کتاب فرهاد حسنزاده، نثری گیرا و طنزآمیز و ماجرای جالبی دارد که تا آخرین صفحه خواننده را به دنبال خود میکشد. زیبا صدایم کن، در سال ۱۳۹۵ با استقبال بسیاری مواجه شد و خیلی زود آوازهاش به گوش غیر ایرانیها هم رسید و به دو زبان ترکیاستانبولی و انگلیسی ترجمه شد. حسنزاده که تاکنون بیش از هشتاد عنوان کتاب کودک و نوجوان منتشر کرده، بهعنوان نامزد ایرانی جایزهی جهانی هانس کریستین اندرسن ۲۰۱۸ برگزیده شد. در بخشی از این کتاب حسنزاده میخوانیم:
«محاصره شده بودیم. هیچ راه فراری نبود. هرلحظه به ماشینهای پلیس اضافه میشد که با آژیرهایشان جیغکشان خیابانهای اطراف را میبستند. هلیکوپتری هم بالای سرمان در پرواز بود. هر جا نگاه میکردم، انعکاس نورهای سرخ و آبی چشمکزن بود.»
۳. برایم شمع روشن کن
داستان با گم شدن مادر سارا در نخستین روزهای نوجوانیاش آغاز میشود. او که تازه پا به دوازده سالگی گذاشته در خانهای سوتوکور و در حالی که نمیداند چرا مادرش به یکباره غیب شده، زندگی میکند. او در حالی که در تنهایی احساس میکند پدر و مادرش رهایش کردهاند، به یک ایمیل از مردی در آمریکا بر میخورد که گویا تصویرش را در یک عکس قدیمی مدتها پیش دیده است. یک آدرس ایمیل از مردی که فرسنگها دورتر است و مدام حال مادر سارا را میپرسد، بهانهی ایمیلهای سارا میشود تا او بتواند راز نبودن مادرش را کشف کند.
نویسنده در این کتاب بهخوبی مشکلاتی که یک نوجوان ممکن است با آن روبهرو شود را شرح داده است. قهرمان داستان مریم محمدخانی، دختر نوجوانی است شبیه دختران دوازده سالهی دیگری که ممکن است ناگهان یک طوفان زندگیشان را بهم بریزد.
در بخشی از این کتاب که نوشته مریم محمدخانی است، میخوانیم:
«با اینکه میدانستم اگر زنگ بزنم کسی در را باز نمیکند، دستم را روی زنگ فشار دادم. فکر میکنید منتظر بودم مامان در را باز کند و عطر قورمهسبزی از خانه بزند بیرون؟ معلوم است که نه! درمورد من، یعنی در مورد ما، چی فکر کردهاید؟!»
۴. احتیاط! خطر حمله موشها
در احتیاط! خطر حمله موشها ما با یک داستان فلسفی طرف هستیم که برای نوجوانان و به زبانی شیرین و ساده نوشته شده است. اما این تنها کتابی برای خواندن نیست. تصویرسازی هوشمندانه بر اساس داستان٬ ویژگی منحصربهفرد کتاب است که زحمتش را نازنین عباسی کشیده و به کتاب فلسفی سید علی شجاعی جذابیت زیادی افزوده است.
ماجرای کتاب دربارهی روستایی است که موشها به آن حمله کردهاند و روستاییهای وحشتزده نمیدانند که چطور باید از دست این جانوران موذی خلاص شوند. مردم روستا ناچارند برای نجات خود به کدخدا و گربهها رو بیاندازند و به آنها اعتماد کنند، اما پس از مدتها متوجه میشوند که کدخدا و گربهها و موشها همه دست در یک کاسه دارند.
احتیاط! خطر حمله موشها تنها ۲۷ صفحه دارد اما داستان و تصویرهایش مخاطب را تحت تأثیر قرار میدهد و مفاهیم فلسفی که نویسنده در آن گنجانده به زبانی آسان به نوجوانان منتقل میشود. نویسنده در این کتاب که در سال ۱۳۹۴ برای اولینبار منتشر شد با استفاده از جملات کوتاه و ساده داستانی را روایت کرده که نه تنها برای نوجوانان٬بلکه برای بزرگسالان هم جالب توجه است.
در بخشی از این کتاب میخوانید:
روزها بود که باغهای روستا با دندان تیز موشها جویده میشد. موشها گندمزارها را نابود میکردند، ریشهها را میجویدند، کشتزارها ار خشک میکردند و پیش میرفتند. موشها آنقدر زیاد بودند که از مردم روستا کاری بر نمیآمد، یک کوه تله موش هم برای لشگر موشها کم بود.
۵. ماهی سیاه کوچولو
ماهی سیاه کوچولو داستانی برای همه نسلهاست. صمد بهرنگی نویسنده کودک و نوجوان که خود معلم بود٬ در این کتاب مفاهیمی چون آزادی را به سادهترین زبان به گوش خوانندگانش میرساند و استفاده او از نماد و نشانه باعث شده تا ماهی سیاه کوچولو به کتابی جالب برای همه دورهها شناخته شود.
صمد بهرنگی در مشهورترین داستانش٬ ماجرای ماهی کوچکی را روایت میکند که در جستجوی دریاست. او جویبار را به امید یافتن آزادی و جهانی بزرگتر ترک میکند تا به دریا برسد و در این میان گوشش به توصیههای ماهیهای بزرگتر بدهکار نیست. نویسنده راوی شوق ماهی کوچولو و موانع مقابل اوست.
کتاب در سال ۱۳۴۷ به قلم صمد بهرنگی نوشته شده. به دلیل افکار چپگرای نویسنده٬ ماهی سیاه کوچولو برای سالها تبدیل به مانیفیست گروههای سیاسی چپ بود٬ اما بعدها مفاهیم انسانی کتاب هم مورد توجه خوانندگان قرار گرفت.
نویسنده کتاب در سال ۱۳۱۸ در تبریز متولد شد و در تابستان همان سالی که مشهورترین کتابش را به چاپ رساند٬ در رود ارس غرق شد. مرگ او سالها محل مناقشه بود و بسیاری این اتفاق را قتل یک نویسنده و یک معلم دلسوز میدانستند. تجربههای بهرنگی در دوران معلمی باعث شد تا او در نوشتن داستان کودک و نوجوان تبحر ویژهای داشته باشد.
در بخشی از کتاب ماهی سیاه کوچولو میخوانیم:
ناگهان صدای زیر قورباغهای او را از جا پراند. قورباغه لب برکه، روی سنگی نشسته بود؛ جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت:«من اینجام، فرمایش؟»
ماهی گفت:«سلام، خانمبزرگ!»
قورباغه گفت:«حالا چه وقت خودنماییست، موجود بیاصلونسب! بچهگیر آوردهای و داری حرفهای گندهگنده میزنی! من دیگر آنقدرها عمر کردهام که بفهمم دنیا همین برکهست. بهتر است بروی دنبال کارت و بچههای مرا از راه بهدر نبری.»
ماهی کوچولو گفت:«صدتا از این عمرها هم که بکنی، بازهم بک قورباغهی نادان و درمانده بیشتر نیستی.»
قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو، ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرمهای ته برکه را بهم زد.
۶. طعم سیب زرد
سینا نوجوانی است که پدرش خانه را ترک کرده و با مادرش زندگی میکند. او پس از رفتن پدرش با مشکلاتی مثل اضطراب و شب ادراری روبهروست و مجبور است که زندگیاش را از همسن و سالهایش پنهان کند. سینا در ذهنش یک دنیای دروغین ساخته و آن را با همسالانش در میان میگذارد. در دنیای خیالی او دیگر ترس از رها شدگی، نبود پدر، اضطراب و تنهایی و جلسات طولانی مشاوره جایی ندارند.
ناصر یوسفی کتاب طعم سیب زرد را در سال ۱۳۹۸ منتشر کرده است. او در این کتاب به عمدهترین مشکلات نوجوانان میپردازد و همین موضوع دلیل استقبال طعم سیب زرد است. کتاب رویکردی روانکاوانه دارد و مسیر سینای نوجوان را از روزهای ترس و تنهایی به سوی روزهای بهتر روایت میکند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
میتوانست از لابهلای همهی آن صداها، موسیقی همهی مردم تحقیرشده را درک کند. خودش سالها این بارِ تحقیر را حمل میکرد. از وقتی فهمید پدرش آنها را رها کرد و رفت، در بیارزشیِ خودش گم شد. چیزی مانند گرداب بود و یا توفانی که او را میبلعید. درست مانند لقمههایی که ماهان میجوید و قورت میداد. همیشه دربارهی پدرش به دیگران دروغ میگفت. به گروهی گفته بود که پدرش مرده. به گروهی هم گفته بود که مادرش طلاق گرفته، این بهترین حالت بود. هیچوقت نتوانست به کسی بگوید که پدرش او و مادرش را رها کرده و رفته. تا آن لحظه هم جرأت نکرده بود که از مادرش بپرسد چرا تنها شدند. کوچکتر که بود فکر میکرد پدرش به خاطر او خانه را ترک کرد و رفت.
۷. مدیر مدرسه
مدیر مدرسه را یکی از مهمترین کتابهای جلالآلاحمد میدانند. این کتاب در سال ۱۳۳۷ نوشته شده اما داستان پرکشش آن هنوز هم طرفداران زیادی دارد.
آلاحمد در این کتاب ماجراهای آموزگاری را روایت میکند که به طمع درآمد بیشتر معلمی را رها کرده و در مدرسهای دور افتاده، مدیر شده است. او ابتدا تصور میکند حالا که مدیر شده قرار است در دفترش لم بدهد و بقیه به کارهای مدرسه برسند، اما سخت در اشتباه است. مسؤولیتهای فراوان، مشکل جاافتادن در مدرسه جدید، کار کردن با معلمهای بیانگیزه و البته دانشآموزان شروشور و دردسرساز او را خیلی زود ذله میکند.
مدیر مدرسه وقتی خودش را در محاصره ناکامیها میبیند، سعی میکند با کدخدامنشی اوضاع را مدیریت کند، اما تیر آخر به اراده او را یک دادخواست از دادگستری شلیک میکند.
دبستان شش کلاسهی نوبنیادی در دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنهی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یک فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیستو پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسهاش کنند و رفتوآمد بشود و جادهها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچههایشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان.
۸. یکی بود یکی نبود
نود و نه سال از روزی که برای اولینبار کتاب یکی بود یکی نبود، اثر محمدعلی جمالزاده منتشر شد میگذرد. کتاب هنوز یکی از درخشانترین نثرها را دارد که با طنزی شیرین و انتقادی، به مسائل نگاهی دقیق میاندازد و شما را مبهوت میکند.
کتاب شامل ۶ داستان کوتاه است و اولین مجموعه مدرن داستانی فارسی به حساب میآید. نویسنده همانطور که دغدغه اجتماع دارد، به مشکلات زبان فارسی هم واقف است و همهی انتقاداتش را با زبانی طنزآمیز و شیرین روایت میکند. زبان کتاب عامیانه است و هر کسی و از هر قشر و سنوسالی میتواند با آن ارتباط برقرار کند.
جمالزاده در یکی بود یکی نبود، امثال و حکم را در قالب داستانهایی مدرن در آورده و در اختیار مخاطبش قرار میدهد و در این راه از شوخی و طنز استفاده میکند. منتقدان این کتاب را بهترین اثر نویسندهاش میدانند. جمالزاده که در زمان نوشتن این کتاب سی ساله بود، تا دو دههی بعد از آن اثر دیگری منتشر نکرد و بسیاری این کتاب را مهمترین نوشته او میدانند. او هفتاد و شش سال بعد از یکی بود یکی نبود، زندگی کرد. داستان اول از این مجموعه به نام«فارسی شکر است» محبوبیت زیادی دارد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در بهدری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهیکشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجیبانهای انزلی به گوشم رسید که«بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههایی که دور ملخ مردهای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجیبان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسبکارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را کسی نمیبیند.
۹. گیله مرد
در نگاه کلی ممکن است «گیله مرد» کتاب مناسب نوجوانان تلقی نشود اما واقعیت اینجاست که بین کتابهای بزرگ علوی، که لزوما نویسنده کتاب نوجوان به شمار نمیرود، این یکی از بهترین داستانهای ایرانی برای نوجوانان محسوب میشود. «گیله مرد» یک مجموعه داستان قدیمی دیگر از نویسنده مشهور ایرانی، بزرگ علوی است. این کتاب شامل نه داستان کوتاه است که گیله مرد مشهورترین آنهاست.
بزرگ علوی نویسنده فارسی زبان است که بیشترین شهرت او به همین داستان برمیگردد. ماجرای گیله مرد شورش یک مرد روستایی علیه ظلم و ستم دولت در یکی از روستاهای گیلان است. دهقانی شورشی علیه مالیات بیحساب و کتابی که از او گرفته شده، دست به اعتراض میزند. در غیاب او، همسرش به دست مأموران کشته میشود و کودک نوزادش تنها میماند. کمی بعد دهقان به دست مأموران دستگیر میشود و داستان روایت سفر او به همراه دو مأمور، از جنگلهای فومن به سمت شهر است و او که فکر فرار را در سر میپروراند و همزمان میخواهد انتقال قتل همسر جوان و بیمادر شدن نوزادش را بگیرد.
صدایی که از جنگل میآمد، شبیه نالهی صغرا بود، درست همان موقعی که گلولهای از بالا خانهی کومهی کدخدا، در تولم به پهلویش خورد.
صغرا بچه را گذاشت زمین و شیون کشید…
نمیخواهی فرار کنی؟
«نه!»
بی اختیار جواب داد:«نه»، ولی دست و پای خود را جمع کرد. او تصمیم داشت با اینها حرف نزند. چون این را شنیده بود که با مامور نباید زیاد حرف زد. اینها از هر کلمهای که از دهان آدم خارج شود، به نفع خودشان نتیجه میگیرند. در استنطاق باید ساکت بود. چرا بیخودی جواب بدهد. امنیه میخواست بفهمد که او خواب است یا بیدار و از جواب او فهمید، دیگر جواب نمیدهد.
«ببین چه میگم!» صدای گرفته و سرماخوردهی بلوچ در نفیر باد گم شد. طوفان غوغا میکرد، ولی در اتاق سکوت وحشتزایی حکمفرما بود. گیلهمرد نفسش را گرفته بود.
«نترس!»
گیله مرد میترسید. برای اینکه صدای زیر بلوچ که از لای لب و ریش بیرون میآمد، او را به وحشت میافکند.
«من خودم مثل تو راهزن بودم.»
بلوچ خاموش شد. دل گیله مرد هری ریخت پائین، مثل اینکه اینها بویی بردهاند. «مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ میگوید، میخواهد از او حرف دربیاورد.
هیبت خاموشی امنیه بلوچ را متوحش کرد. آهستهتر سخن گفت:«امروز صبح که تو کروج تفتیش میکردم…»
در تاریکی صدای خشوخش آمد، مثل اینکه دستی به دستههای برگ توتون که از سقف آویزان بود، خورد.
«تکان نخور میزنم!» صدای بلوچ قاطع و تهدید کننده بود. گیلهمرد در تاریکی دید که امنیه بطرف او قراول رفته است.
۱۰. سروته یک کرباس
یک کتاب دیگر از محمدعلی جمالزاده هم در فهرست ما حضور دارد. سروته یک کرباس، خود زندگینامه یکی از مهمترین نویسندگان فارسی زبان است. در این کتاب شما شاهد زندگی یک کودک در شهر اصفهان در بیش از صد سال پیش هستید. زبان ساده و صمیمی داستان، دست خواننده را میگیرد و همراه با محمدعلی کوچک با کوچه پسکوچههای اصفهان میبرد.
در این میان کتاب شناختی خوب و جالب از فرهنگ غالب بر این شهر در قرن پیش را ارائه میکند و همزمان باعث آشنایی خواننده با زبان محاوره و شوخیهای اصفهانیها میشود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
در توصیف مردم آن همینقدر کافی است که به حکم قناعت پیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که به راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند .
اصفهانی از مخلوقات ممتازه این عالم است . هر کس با او سروکار پیدا کرده میداند که مانند همان منار جنبان که آن همه اسباب مباهات و تفاخر کوچک و بزرگ آن شهر است، اصفهانی اگر عمری هم لرزان باشد باز همواره بر جای خود استوار و بر خر خود سوار است و درست مثل زایندهرود وقتی هم خشک باشد باز تازه سرچشمه هزار طراوت و سرسبزی است.
۱۱. قصههای بهرنگ
اگر قرار باشد معرفی کتاب برای نوجوانان انجام بدهیم قطعا یکی از بهترین گزینهها داستانهای معلم فقید، صمد بهرنگی است. کتاب مجموعه داستانهایی برای نوجوانان است. مرزهای واقعیت و رویا در برخی از قصهها چنان با مهارت مخلوط شده که خواننده را در خود غرق میکند. صمدبهرنگی معلم آذربایجانی که در دههی چهل شمسی در ارس غرق شد، نویسنده این داستانها است. قصههای این مجموعه دربارهی کودکان و نوجوانان است و برای همانها هم نوشته شده است.
مشهورترین داستان کتاب«اولدوز و کلاغهاست» که داستان زندگی دخترکی بیمادر که رویای دوستی و فرار با کلاغها را در سر دارد، روایت میکند. بیستوچهار ساعت در خواب و بیداری قصه مشهور دیگری از این مجموعه است که زندگی کودکان کار و آرزوهایشان را میگوید.
در بخشی از داستان اولدوز در این کتاب میخوانیم:
بچهها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسیش میشود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصهای که میخوانید قسمتی از سرگذشت من است. آقای «بهرنگ» یک وقتی معلم ده ما بود. در خانهی ما منزل داشت. روزی من سرگذشتم را برایش گفتم. آقای «بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهی، سرگذشت تو و کلاغها را قصه میکنم و تو کتاب مینویسم. من قبول کردم به چند شرط؛ اولش اینکه قصهی مرا فقط برای بچهها بنویسد، چون آدمهای بزرگ حواسشان آنقدر پرت است که قصهی مرا نمیفهمند و لذت نمیبرند. دومش این که قصهی مرا برای بچههایی بنویسد که یا فقیر باشند و یا خیلی هم نازپرورده نباشند. پس، این بچهها حق ندارند قصههای مرا بخوانند؛
۱- بچههایی که همراه نوکر به مدرسه میآیند. ۲- بچههایی که با ماشین سواری گرانقیمت به مدرسه میآیند.آقای «بهرنگ» میگفت که در شهرهای بزرگ بچه های ثروتمند این جوری میکنند و خیلی هم به خودشان مینازند. این را هم بگویم که من تا هفت سالگی پیش زن بابام بودم. این قصه هم مال آن وقتهاست. ننهی خودم توی ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پیش ددهاش به ده و زن دیگری گرفته بود. بابا در ادارهای کار میکرد. آن وقتها ما در شهر زندگی میکردیم. آنجا شهر کوچکی بود. مثلا فقط یک تا خیابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.
به هر حال، آقای «بهرنگ» قول داده که بعد از این، قصهی عروسک گندهی مرا بنویسد. امیدوارم که از سرگذشت من خیلی چیزها یاد بگیرید.
۱۲. قصههای مجید
داستانهای مجید و مادربزرگش در اصفهان، برای بسیاری شناخته شده و آشناست. اما شاید برایتان جالب باشد که بدانید در نسخه اصلی کتاب همه ماجراها در روستایی در نزدیکی کرمان میگذرد و هیچ خبری هم از اصفهان نیست.
مجید به همراه مادربزرگ پیرش در روستایی در نزدیکی کرمان زندگی میکند. او پدر و مادرش را از دست داده و طبع شعر خوبی دارد. سی و هشت داستان این مجموعه از زبان خود مجید و با لحنی طنزآلود و سرشار از ضربالمثلهای فارسی و محلی روایت میشود. داستانها، هرچند سیرخطی ندارند اما از کودکی تا نوجوانی پسری ریزنقش و باهوش و خوش سروزبان را در دهه ۵۰ شمسی روایت میکنند. و مهارت نویسنده در تصویرسازی وضعیت زندگی مجید و بیبی مثالزدنی است.
مجید قصه ما دوست دارد نویسنده شود و انشاهایش در مدرسه همیشه مورد توجه قرار میگیرد. با این حال معلمها نمیتوانند بر نقص در درسهای دیگر چشم ببندند.
عنوان داستانهای این مجموعه از این قرار است؛ عاشق کتاب، گربه، ژاکت پشمی، طبل، دعوت، سلمانی سوم، سماور، سفر، عکس یادگاری، آرزوها، دوچرخه، انشانویس، توپ، سفرنامهی اصفهان، تسبیح، اسکناس صدتومانی، طفل معصوم، عیدی، زبانبستهها، ناف بچه، ماهی، خوابنما، یاد، تشویق، طلبکار، ناظم، هندوانه، شهرت، اردو، بیل، آبگوشت، کراوات، خیاط، کتابخوان، نان، سبیل، نمره، دعوا و آینهٔ قلب. کتاب در دهه شصت و هفتاد بارها جایزه گرفته و تحسین شد. قصههای مجید به چند زبان از جمله انگلیسی و هلندی هم ترجمه شده است.
در بخشی از داستان«ناف بچه» در این کتاب میخوانیم:
گفتم عقیدهات در مورد بند ناف بچه چیه؟ کمی اوقاتش تلخ شد اما خونسردیاش را از دست نداد و گفت: منو مسخره میکنی؟ گفتم: این حرفا چیه؟ من غلط بکنم شما را با این دم و دستگاه مسخره کنم. منظوری نداشتم. این قضیهٔ ناف بچه و انداختن جای خوب عقیده قدیمیهاست شما نظری ندارید؟ گفت: ناف بچه رو معمولا میندازن دم سوراخ موش که باهوش بشه. حالا موضوع ناف چه ربطی به کار من نداره؟ گفتم: بلاخره یکی از مسائل ترقی آدمیزاده. خود شما هیچ وقت تحقیق نفرمودین که نافتون رو کجا انداختن؟
چه یادداشت خوبی بود! اشتیاق نویسندهی یادداشتو وقتی مخاطبو ترغیب به خوندن کتابا میکرد، احساس کردم 🙂 من هم البته کتابها رو علامت زدم تا کمکم به سراغشون برم.
کتاب هفت جن هم من خیلی دوست داشتم ترکیب ژانر علمی تخیلی با عقاید فولکور و مذهبی
(کتاب و باز هم سفر) کتاب خوبیه باید تو لیست می بود
کتاب دروازه مردگان خیلی بی نظیره کاشکی اونم مینوشتین