با روایتهای زنانه از جنگ آشنا شوید؛ شاهدان صبور درد
جنگ رویدادی ویرانگر است. پدیدهای که تاثیرش تا انتهای زندگی کسانی که به نحوی از انحا درگیرش شدهاند، ماندگار است. معمولِ جهان آن است که در بسیاری از کتب، رسالهها، مقالات و گزارشها از مردان به عنوان قهرمانان جنگها نام برده میشود، اما زنانی که در دو سوی میدان نبرد علاوه بر دلاوری در خطر مقدم در پشتجبهه مردان را آمادهی جنگیدن میکنند، قهرمانان واقعی و گمنامی هستند که قدر نمیبینند. حضور زنان در جنگهای جهانی اول و دوم، جنگ بیافرا در قارهی آفریقا، نبرد با داعش در سوریه و عراق و… گواهی است بر این مدعا. شهامت، ازخودگذشتگی و فداکاری هزاران دختر و زن که در ارتشها یا گروههای داوطلب عضویت داشتند و برای کشورهایشان جان دادند هرگز به رسمیت شناخته نشد. در این مطلب از کتابهایی خواهیم گفت که در آنها خاطرات زنانی که در جنگ حضور داشته، زخم برداشته، اسیر شده، جان داده یا آزادی را تجربه کردهاند روایت میشود تا شاید بتوان از آنها دلجویی و اعادهی حیثیت کرد.
جنگ چهرهی زنانه ندارد
پس از گذشت هفت دهه از فاجعهی کشته شدن صدها زن عضو ارتش شوروی در جنگ دوم جهانی، سوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ، نویسنده و روزنامهنویس روس این اثر را به دست داده که روایتی مستند و تکاندهنده است از فداکاری بیش از ۵۰۰ هزار بانویی که بهترین سالهای زندگی، رویاها و آرزوهایشان را در راه دفاع از وطن به باد دادند.
نویسنده، چهار سال به جمعآوری اطلاعات پرداخت تا کتاب را بنویسد. او در این مدت به بیش از صد شهر و روستا سر زد و با آدمهای زیادی سخن گفت. زنانی که بسیاری از آنها از بیان رنجی که کشیده بودند امتناع میکردند. نتیجهی تلاش نویسنده شاهکاری است که دردنامهی زنان روسی سرباز جنگ جهانی است.
در بخشی از کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد میخوانیم:
«دربارهی چکمههای مردانه و کلاههای زنانه: «ما توی زمین زندکی میکردیم… مثل موش کور… بهار که میشد یه شاخه میآوردی و میذاشتی رو تاقچه. تماشاش میکردی و شاد میشدی. آخه فردا ممکن بود نباشی. به این خاطر به خودت فکر میکنی و سعی میکنی شاخه رو به خاطر بسپاری… از خونه برای یکی از دخترها لباس زنانهی پشمی فرستادن. ما حسودیمون میشد. با اینکه میدونستیم امکان پوشیدن لباس شخصی تو جنگ وجود نداشت. ارشدمون که مرد بود غر زد و گفت: «بهتر بود واسهت ملافه میفرستادن. فایدهاش بیشتر بود.» ما ملافه نداشتیم، بالش هم نداشتیم. رو شاخهها میخوابیدیم، روی کاه. اما من یه جفت گوشواره داشتم که همیشه از بقیه مخفی میکردم، قبل از خواب گوشوارهها رو میذاشتم رو گوشم و باهاشون میخوابیدم…
وقتی برای اولین بار مجروح شدم، نه میتونستم بشنوم، نه میتونستم حرف بزنم. به خودم گفتم اگه نتونم دیگه صحبت کنم، خودم رو میندازم زیر قطار. منی که اینقدر قشنگ میخوندم یک دفعه صدام رو از دست دادم. خوشبختانه صدام برگشت. احساسا خوشبختی میکردم، وقتی گوشوارههام رو گوشم کردم رفتم سر پست نگهبانی، از خوشحالی فریاد میزدم:«جناب سروان، نگهبان فلانی گزارش میدهد…»
– «ببینم این چیه؟»
– «یعنی چی که چیه؟»
– «گم شو از اینجا!»
– «چی شده مگه؟»
– «فورا گوشوارههات رو در بیار!چه وضعشه؟ توسربازی؟»
جناب سروان خیلی خوشتیپ بود. همهی دخترها به نوعی عاشقش بودن. اون همهش به ما میگفت که تو جنگ فقط سرباز احتیاجه! فقط و فقط سرباز!… اما ما دلمون میخواست که زیبا هم به نظر بیایم… تمام جنگ میترسیدم که پاهام معلول شن. پاهام خیلی خوشتراش و قشنگ بودن. مردها چی؟ زیاد هم مهم نیست اگه پاهاشون رو از دست بدن. در هرصورت همه اونا رو قهرمان میدونن. شوهری که همه آرزوش رو دارن! اما اگه زنی معلول بشه، سرنوشتش تباه میشه. سرنوشت زنانهش…»
آخرین دختر
تاریخ قصهها دارد از انسانهایی که به خاطر مذهب، رنگ پوست، جغرافیا و جنسیتشان مظلوم واقع شدند. همیشه کسانی بودهاند که تصور کردهاند تنها آنها هستند که در سمت درست ایستادهاند و وظیفه دارند انسانها را به راه راست هدایت کنند.
جایی همین نزدیکی، در همسایهی غربیمان، مردمانی هستند که وحشیانهترین رفتارهای تاریخ بشر را با پوست و گوشتشان تجربه کردهاند. ایزدیها همواره در نزاع بین کردها و سنیهای عراق حقشان پایمال شده است. اما ظلمی که گروه داعش بر آنها روا داشته در وصف نمیگنجد. این اثر روایت زندگی و مبارزهی نادیا مراد است که در چنگال این گروه افراطی گرفتار شده و به دلیل مذهباش شکنجه و آزار جنسی دیده.
او قصهی پر آب چشماش را با روایت دزدیهای کوچکی که در اطراف روستایشان رخ میدهد ابتدا میکند. بعد مردان داعش سر میرسند. مردان را قتلعام میکنند و دختران و زنان را به عنوان بردههای جنسی میبرند. در بازارها فروخته میشوند یا به عنوان پاداش در اختیار فرماندهان قرار میگیرند.
در بخشی از کتاب آخرین دختر میخوانیم:
«به تقاطعی با تابلویی که به سمت کرکوک اشاره میکرد رسیدیم، راننده توقف کرد. او گفت: «نمیتوانم بیشتر از این شما رو ببرم. باید از اینجا پیاده تا ایست بازرسی برید.» او چون پلاک موصل را داشت، ممکن بود توسط پیشمرگهها مورد بازجویی قرار گرفته و بازداشت شود.
به ناصر گفت: «من اینجا منتظر میمونم. اگر اجازهی ورود به شما ندادند، برگردید و ما با هم به موصل برخواهیم گشت.»
ناصر از او تشکر کرد، کرایهاش را داد، وسایلمان را از ماشین جمع کردیم. شروع به راه رفتن به سوی ایست بازرسی کردیم، تنها آدمهایی بودیم که در شانهی خاکی جاده راه میرفتند. ناصر از من پرسید: «خستهای؟» و من سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم: «خیلی خستهام.» حس میکردم که تمام آب بدنم کشیده شده و هنوز امیدوار نبودم که بتوانیم تمام مسیر را موفق طی کنیم. نمیتوانستم به بدترین تصوری که با هر قدمی که بر میداشتم فکر نکنم- داعش ما را همین حالا در حالیکه راه میرفتین میگرفت یا پیشمرگه ناصر را بازداشت میکرد. کرکوک شهری خطرناک بود، اغلب صحنهی جنگهای فرقهای حتی قبل از جنگ با داعش بود و خودمان را تصور کردم که در یک ماشین حاوی بمب یا بمب دست ساز گزفتار میشویم و کارمان تمام میشود. هنوز سفری طولانی در پیش داشتیم.
او به من گفت: «بیا فقط به ایست بازرسی برسیم ببینم چه اتفاقی میافته.» بعد پرسید: «خونوادهات کجا هستن؟»
گفتم: «زاخو. نزدیک دهوک»
پرسید: «چقدر از کرکوک فاصله داره؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نمیدونم. دوره.» در سکوت بقیهی راه را کنار هم ادامه دادیم.»
در ایست بازرسی، مردم در ماشینها و پیاده به صف بودند تا پیشمرگهها با آنها مصاحبه کنند….»
بالکان اکسپرس
همیشه تصویری که از جنگها به مردم نشان داده شده از طریق رسانهها بوده اما نویسنده در این اثر با دیدگاه و بینشی تازه بخشهای گوناگون جنگ یوگسلاوی را به تصویر کشیده و واکنش مردم عادی به وضعیت وحشتناک و دردناکشان را بیان کرده است.
یادداشتهای اسلاونکا دراکولیچ، روزنامهنویس و نویسندهی برجستهی کُروات، توانسته جنبهای واقعی و انسانی از جنگ بالکان به نمایش بگذارد و نشان دهد چگونه این درگیریهای خونین بر اعضای خانواده و نزدیکترین دوستان و همکاران صرب و کرواتش تاثیر گذاشته است.
نویسنده دربارهی بالکان اکسپرس نوشته: «این اثر از جایی شروع میشود که اخبار تمام میشود. جایی بین وقایع و تحلیلها، و روایتهای شخصیِ آدمها، زیرا جنگ فقط در جبهههای نبرد اتفاق نمیافتد، جنگ همهجا هست و همهی ما درگیرش هستیم. من از آن سوی جنگ حرف میزنم، از آن چهرهی نادیدنیِ جنگ. از اینکه چطور آرامآرام ما را از درون تغییر میدهد. اگر این جستارهای کوتاهِ من حرفی برای خواننده داشته باشد، همین است: همین تغییر ارزشها، طرز فکر و نحوهی نگاه فرد به دنیا که در این وجه درونیِ جنگ اتفاق میافتد… همهی ما از سر فرصتطلبی و ترس در تداومیافتن این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستن چمدانهایمان، با ادامه دادن به خریدمان، با کار کردن روی زمینمان، با تظاهر کردن به اینکه اتفاقی نیفتاده و با این فکر که مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن «دیگری»ها خیانت میکنیم.»
در بخشی از کتاب بالکان اکسپرس میخوانیم:
«توی ماشین نشسته بودم و از شیشه جلو، پایین جاده یک ایست بازرسی را میدیدم با تابلوی زردرنگی که رویش نوشته بود «گمرک» و مأمور پلیس داشت پاسپورتها را بررسی میکرد و بعد با دست اشاره میکرد که میتوانند بروند. سمت راستِ جاده اتاقک فلزی سفیدرنگی بود، شبیه کاراوان ـایستگاه پلیس و گمرکــ و بالای میله بلند کنار آن پرچمِ جدید اسلوونی در اهتزاز بود. بیشتر شبیه یک ایست بازرسی سرهمبندیشده در استانی دورافتاده بود، اما درواقع مثلا گذرگاه مرزی اصلی بین اسلوونی و کرواسی بود و من برای اولینبار داشتم از آن عبور میکردم. خودِ مرز هم کاملا جدید بود؛ کرواتها هنوز فرصت نکرده بودند طرفِ خودشان مأمور بگذارند. از ماشین پیاده شدم و روی زمین آسفالتی در شهرِ بِرِگانا قدم گذاشتم، زیرِ آفتابِ بیرمقِ زمستانی، بهکندی پاسپورتم را درآوردم و به مأمور پلیسِ اسلوونیایی دادم، مرد جوانی که با لبخند به طرفم آمد، انگار از کارش احساس غرور میکرد. به پاسپورتم که دستش بود نگاهی انداختم. همان پاسپورتِ قدیمی جلد قرمزِ یوگسلاوی. یکباره متوجه شدم در چه موقعیت بیمعنی و مضحکی هستیم: میدانستم او که دارد پاسپورت مرا بررسی میکند، خودش هم عین همین پاسپورت را دارد. و ما، شهروندان یک کشور بودیم که داشت فرومیپاشید و تبدیل به دو کشور میشد، جلوی مرزی که هنوز مرز درستوحسابی نشده بود، با پاسپورتهایی که دیگر اعتباری نداشت. تا پیش از این، دولت اسلوونی، دولت کروواسی، مرزها و تقسیمبندیها، چیزی کموبیش غیرواقعی بود. اما حالا این مردان تفنگبهدست با اونیفرم پلیسِ اسلوونی میان من و اسلوونی ایستاده بودند، بخشی از کشور که پیش از این متعلق به من هم بود.»
زنی در برلین
آخرین نبرد بزرگ اروپایی در جنگ جهانی دوم نبرد برلین بود که سرانجام در دوم ماه مه سال ۱۹۴۵به سقوط پایتخت رایش سوم انجامید. از برلین جز ویرانهای باقی نمانده بود و بازماندگان شهر که عمدتا زنان، سالمندان و کودکان بودند در وضعیتی آخرزمانی روزگار میگذراندند. غذای بخور و نمیری گیرشان میآمد و در بقایای بناهای ویران روزگار میگذراندند. در این گیرودار بود که سربازان شوروی شهر را اشغال کردند و بر مصائب آوار شده بر جسم و جان بازماندگان صدچندان افزودند. روسها در هشت هفتهای که شهر را اشغال کرده بودند تمام خشم و شهوت انباشته در وجودشان را بر بازماندگان شکست تحمیل کردند. در این میان زنی که خود در معرض تعرضات مکرر بود، در آپارتمانی نیمهمخروبه در کنار چند نفر دیگر، پنهانی یادداشتهای روزانهاش را نوشت و مصائب آن روزها را با صراحت و شفافیتی کمنظیر و رمانگونه ثبت کرد.
در بخشی از کتاب زنی در برلین میخوانیم:
«- سرش را تکان میدهد، لحظهای به من خیره میشود… و مقابل تخت، روی زمین، تف میکند، برای تحقیر تف میکند. میرود پی کارش. کابوس شبانه گموگور میشود. درست مثل کنده درخت میافتم و تا سه ساعت دیگر میخوابم.
– اگر بیشتر اینجا بمانم، دیگر غمی نخواهم داشت. از روی سر و روی استپان احساس امنیت می بارد. حیرت زده نگاهش میکنم و در ذهنم نام او را آلیوشا میگذارم، به یاد و خاطرهی برادران کارامازوف.
– در مسیر بازگشت، زنی از ساختمان همسایه همراهیمان کرد. و برایمان تعریف کرد که زنی از همسایههای آپارتمان خودش به دفعات با یم روس همبستری و بادهگساری کرده بوده است. شوهرش که کارمند ورماخت بوده و به علت عارضهی قلبی مرخص شده بود، موقعی که رفته بود سر اجاق آشپزخانه، از پشت به او شلیک کرده و بعد توی دهان خودش شلیک کرده بود. یک بچه ازشان باقی مانده، یک دختر کوچولوی هفت ساله.»
خاطرات آن فرانک
این کتاب مجموعهای است از خاطرات روزانهی یکی از قربانیان هولوکاست که دو سال مخفیانه در اتاقکی زیرشیروانی زندگی میکرد.
آن فرانک در یکی از روزهای سال ۱۹۴۴ بعد از شنیدن حرفهای یکی از اعضای حکومت در تبعید هلند دربارهی لزوم جمعآوری نامهها و خاطرات روزانهی مردم در دورهی اشغال نازیها، یادداشتهایش را بازنویسی، ویرایش و آمادهی انتشار کرد. مرگ امانش نداد. اما اتو فرانک، پدرش، وظیفهاش را به خوبی انجام داد و یادداشتهای دخترش را روانهی پیشخان کتابفروشیها کرد.
در بخشی از کتاب خاطرات آن فرانک میخوانیم:
«امروز صبح، دفتر خاطراتم را ورق زدم و از اینکه دیدم این همه نامه در مورد مادر – آن هم اینقدر شدیداللحن نوشتهام، یکه خوردم. به خودم گفتم: آن، واقعا این تویی که دربارهی نفرت حرف میزنی؟ چطور میتوانی چنین کاری بکنی؟
دفترچه به دست نشستم و به فکر فرو رفتم. چرا خشم و نفرت طوری وجودم را پر کرده بوده که ناچار بودم همه چیز را با تو در میان بگذارم؟ سعی کردم روحیهی آن یک سال پیش را درک و توضیحی برای کارش پیدا کنم، چون تا زمانی که این تهمتها را پیش تو باقی بگذرم و سعی نکنم علتشان را دریابم، وجدانم راحت نمیشود. آن زمان از اوضاعی که باعث میشد در دغدغههای فکریام غرق بشوم – منباب مثال میگویم و به من اجازه میداد همه چیز را فقط و فقط از زاویهی دید خودم ببینم، بیآنکه با آرامش و خونسردی، خلقوخوی غیرقابل پیشبینی خودم را که باعث رنجش و جریحهدار کردن احساسات نزدیکانم میشد، در نظر بگیرم و بعد عینا مثل خودشان رفتار کنم، رنج میکشیدم و هنوز هم رنج میکشم.
من در خودم پنهان شده بودم، به هیچکس جز خودم فکر نمیکردم و با کمال خونسردی همهی خوشیها و گوشهکنایهها و ناراحتیهایم را در دفتر خاطراتم مینوشتم. چون این دفتر تبدیل به نوعی آلبوم بریدهی روزنامه شده بود، این برای من ارزش زیادی دارد، اما در بیشتر صفحاتش خیلی راحت مینوشتم: تمام شد و رفت.
از دست مادر عصبانی بودم و هنوز هم بیشتر اوقات عصبانیام. درست است که او مرا درک نمیکرد، اما من هم او را درک نمیکردم. او هم به خاطر علاقهاش به من و هم شرایط سختی که در آن قرارش میدادم، حساس و آسیبپذیر شده بود. شرایط ناراحتکنندهی خودش هم عصبی و زودرنجش کرده بود. بنابراین خوب میفهمم که چرا بیشتر وقتها حوصلهی مرا نداشت.
من میرنجیدم و همه چیز را به شدت به دل میگرفتم و با او بدرفتاری میکردم، که به نوبهی خود، او را ناراحت میکرد. ما در دور باطل کدورت و غم گرفتار شده بودیم. برای هیچکداممان دورهی خوبی نبود، اما جای شکرش باقی است که دارد تمام میشود. من نمیخواستم اتفاقاتی را که رخ میداد درک کنم و مدام برای خودم دلسوزی میکردم، اما این هم طبیعی است.»
زندگی، جنگ و دیگر هیچ
این کتاب حاصل حضور یک سالهی اوریانا فالاچی، خبرنگار برجستهی ایتالیایی در کشورهای ویتنام و مکزیک است. او برای یافتن دلیل زندگی از جنگ و درگیری مثال آورد. عصیان کرد. به ویتنام رفت. مسابقات المپیک را از نزدیک دید و برداشتاش از جنگ و زندگی را در این اثر با مخاطبان درمیان گذاشت.
در بخشی از کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ میخوانیم:
« – میمون را میگیرند و به زنجیرش میکشند و بعد نزد مشتری میبرند تا مشتری با آتش سیگارش نقاط مختلف بدن میمون را بسوزاند و یا با یک کارد بدن میمون را سوراخ سوراخ کند. مثلا چشمهایش را و میمون از درد دیوانه میشود و چون دیوانه میشود خون به سرش میآید و بعد میمون را میگیرند و تق! جمجمهاش را میشکنند و مغزش را خام و خون آلود میخورند. خیلی خوشمزه است.
– فردای آن روز به ویتنام رفتم. در ویتنام جنگ بود، آتش بود و خون بود. خبرنگاری بودم که دیر یا زود گذرش به آنجا میافتاد. شب شد و خوابیدم و ناگهان صدای جنگ گوشها را پر کرد. همه جا میلرزید. خرابیها به بار آمد. قلبها سوراخ شد و در یک آن ضجه کودکان بیسرپرست و مادرانی که کودکشان از دست رفته بود به گوش رسید. و من خیلی زود فهمیدم که در بهار کسی دوباره زنده نمیشود.
– و من به این فکر میکردم که در طرف دیگر دنیا بحث بر سر این است آیا میتوان قلب بیماری را که فقط ده دقیقه از زندگیاش باقیست، به جای قلب بیمار دیگری گذاشت تا شفا یابد؟ در حالیکه اینجا هیچ کس از خودش نمیپرسید که آیا صحیح است جان یک عده انسان پاک و سالم را بگیرند و …؟
– نفرت و خشم سراپایم را میلرزاند و مغزم را سوراخ میکند با خود قرار میگذارم که این گسیختگی دنیا را برای تو الیزابتا، و برای دیگران تعریف کنم.
– برای تو که تضادهای این دنیای پر غوغا را نمیشناسی الیزابتا و برای تو که نمیدانی چرا وقتی میخندم از ته دل میخندم و چرا وقتی گریه میکنم این چنین زیاد میگریم. و چرا وقتی که باید شاد باشم خوشحال نمیشوم و چرا گاهی مشکلپسند و زمانی سهلگیرم. تو هنوز نمیدانی. در این دنیا با تلاشها و معجزهها زندگی انسان رو به مرگی را نجات میدهند ولی باعث مرگ صدها، هزارها و میلیونها موجود زنده و سالم میشوند. میدانی؟ زندگی خیلی بیش از لحظه۲ای بین تولد و مرگ است…»
بر باد رفته
این اثر رمانی عاشقانه و حماسی است. قصه در آمریکای نیمهی دوم قرن ۱۹روایت میشود. در آن زمان این کشور درگیر جنگ داخلی بود. آتش ناامنی هر لحظه شدیدتر میشد. در این میان دختری اسکارلت اوهارا نام در میان جنگ و وحشت رویای رسیدن به عشق را در ذهناش میپروراند. او دختری زیبا، لوند، مغرور و حساس است که مردان را در طلب خود میبیند. عاشق مردی اشلی ویلکز نام میشود که به بانویی دیگر ابراز عشق کرده است. اسکارلت، علاوه بر اشلی، مرد دیگری را زیر سر دارد: رت باتلر. جوانی جسور و سرزنده. شخصیت اصلی قصه با شعلهورتر شدن آتش جنگ و از دست دادن همسر اول به آتلانتا میرود و عشق واقعی را در این شهر تجربه میکند.
در بخشی از رمان بر باد رفته میخوانیم:
«اسکارلت در یک بعدازظهر آفتابی آوریل سال ۱۸۶۱ در سایهی خنک ایوان تارا، مزرعه پدریاش، با استوارت و برنت تارلتون نشسته و منظرهای بسیار دلنشین خلق کرده بود. او پیراهن جدید ململ با دوازده یارد چین و حلقههای موجدار سبز گلدار و کفشهای سبز پاشنهکوتاه مراکشی که پدرش به تازگی از آتلانتا برایش آورد را پوشیده بود. پیراهنش، کمر هفده اینچیاش را ظریف و باریک نشان میداد و بالاتنهی کاملا تنگ پیراهن، سینههای بلوغ یافته شانزده سالگیاش را به خوبی نمایان میکرد. چینهای دامنش خیلی دور و برش پخش نبود. موهایش را صاف و مرتب داخل توری پشت سرش بسته و دستهای ظریف و سفیدش را بیحرکت روی پاهایش گذاشته بود که البته همهی اینها شخصیت واقعیاش را به خوبی نشان نمیداد. چشمهای سبز بیقرار، لجباز و سرشار از طراوت زندگیاش که با دقت تمام در چهرهای ملیح جای گرفته بود با آن رفتار برازنده، کاملاً ناهماهنگ به نظر میرسید، هرچند رفتارهایش از راهنماییهای ملایم مادر و تربیت سختگیرانه مامی نشأت میگرفت اما چشمهایش، خاص خودش بودند.»