کتابهای ویکتور هوگو؛ خالق کوزت و ژان والژان
«هنوز یکهزارم آنچه را که در من است هنوز نگفتهام. انگاه که به گور میروم، همچون بسیاری از مردم میتوانم بگویم که کار روزانهام را به پایان بردهام. اما نمیتوانم بگویم زندگیام به پایان رسیده. کار روزانهی من در بامدادی دیگر هنوز آغاز خواهد شد. گور بنبست نیست، بلکه یک شاهراه است. در شبانگاه بسته است و در بامدادان گشوده.» این گفتهی ویکتور هوگو است که صد و سی و هفت سال پس از درگذشتاش همچنان حضوری جدی و پررنگ در ادبیات فرانسه و جهان دارد. اثر سترگاش، «بینوایان» و انبوهی از قصهها، نقدها، اشعار، مقالات، نمایشنامهها، نقدهای ادبی و رسائلاش خوانده و بررسی میشوند.
بیوگرافی ویکتور هوگو
روز ۲۶ فوریهی سال ۱۸۰۲ در خانهی ژوزف هوگو، فرماندهی گردان و سوفی فرانسواز تربوشه، طرفدار سلطنت و کاتولیک، پسری به دنیا آمد که فرزند سوم و کوچک خانواده بود و ویکتور نام گرفت. او کودکیاش را در پایگاههای نظامی میگذراند و به دلیل سفرهای متعدد پدر به گوشه و کنار اروپا در شهرهای ناپل و مادرید بالید.
نه ساله بود که همراه اوژن، برادرش، به مدرسهای مذهبی رفت که «کالج نجبا» نامیده میشد. اما شرایط کشورش به قدری وخیم و بحرانی شد که یک سال بعد همراه مادر و برادرش به پاریس بازگشت. بازگشت برای ویکتور خوشیمن بود. چون با ادل فوشه، دختر خانوادهی فوشه، همبازی شد. محبت و دوستی آنها سالها بعد به عشقی سوزان بدل شد.
ویکتور یک سال پس از آنکه پدرش به درجهی ژنرالی ارتقا یافت و به شهر بلوا مهاجرت کرد، همراه اوژن در پانسیون کوردیه مستقر شد و سرودن شعر را شروع کرد. اندک اندک، با مطالعه و پشتکار حیرتانگیز، وزن و قافیه را آموخت. آثارش را برای برادر و مادرش خواند. مادر تشویقاش کرد. ویکتور در چهاردهسالگی در کتابچهی یادداشتاش نوشت: «یا شاتوبریان میشوم یا هیچ.»
یک سال بعد، در سال ۱۸۱۷، در مسابقهی شعری که به همت فرهنگستان فرانسه برگزار شد، شرکت کرد. منظومهی بلندش همگان را حیرتزده کرد. با آنکه شاهکار نبود از او قدردانی شد.
دو سال بعد، برای اشعار «تندیس هانری چهارم»، «دوشیزگان وردن» و «موسی بر نیل» جوایز آکادمی ژوفلورد نصیباش شد.
موفقیت و به دست آوردن جوایز دلگرم و امیدوارش کرد. تحصیلات ریاضیات را نیمهکاره گذاشت و به ادبیات پرداخت. نشریهی کنسرواتور ادبی را همراه برادرانش منتشر کرد. نخستین دفتر شعرش را در نوزدهسالگی با نام «چکامهها» در هزار و پانصد نسخه منتشر کرد که در کمتر از چهار ماه فروش رفت و هزار فرانک مقرری سالانه از سوی لویی هجدهم پادشاه فرانسه نصیباش شد.
زندگی بالاخره روی سیاهاش را نشان داد. ویکتور روز ۲۷ ژوئن سال ۱۸۲۱، مادرش، زنی که آیندهی درخشان فرزندش را پیشبینی کرده و مشوقاش بود، را از دست داد و غمین شد. حضور ادل فوشه، همبازی کودکی و معشوقاش رنگ شادی به زندگیاش زد. آنها در روز ۱۲ اکتبر سال ۱۸۲۲ ازدواج کردند و صاحب پنج فرزند شدند.
ویکتور، نخستین رماناش را با نام «برگ ژارگال» که در سال ۱۸۱۸ نوشته بود، سه سال بعد، در سال ۱۸۲۱ در تیراژی اندک منتشر کرد. یک سال بعد رمان دوماش «آن ایسلندی» را نوشت و در سال ۱۸۲۳ راهی بازار نشر کرد.
شرکت در جلسات کتابخانهی آرسنال، گهوارهی رمانتیسم، نقشبسزایی در رشد و ارتقا ادبیاش ایفا کرد. با پدرش دیدار کرد و اشعاری زیر عناوین «چکامههایی برای پدرم» و «پس از نبرد» ساخت.
بالافاصله بعد از اتمام نگارش نمایشنامهی «کرامول» آن را در سال ۱۸۲۷ منتشر کرد که با استقبال بسیار زیاد روبرو شد. او در مقدمهی این نمایشنامه وحدت زمان و مکان را زیر سوال برد و پایه و اساس درام رمانتیک را بنیان نهاد.
یک سال پس از درگذشت پدرش در سال ۱۸۲۸، مجموعه اشعار «شرقیات» و رمانهای «آخرین روز یک محکوم» و «کلود ولگرد»را منتشر کرد. هوگو در «شرقیات» دربارهی مشرق زمین سروده و در دو رماناش نفرتاش از مجازات اعدام را اعلام کرد.
ویکتور از سال ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۳ بیشتر به نمایشنامهنویسی پرداخت اما در این میان علاوه بر چند مجموعه شعر – برگهای خزان، ترانههای شامگاه، نداهای درونی و پرتوها و سایهها – رمان «گوژپشت نتردام» یکی از شاهکارهایش را به دست داد.
انتشار نمایشنامهی «ارنانی» ادیبان قدیم و جدید را رودروی هم قرار داد. ادیبان جدید به رهبری «تئوفیل گوتیه» تحت تاثیر این اثر رمانتیک قرار گرفتند. اما ادیبان قدیم با سبک جدید سر ستیز داشتند. این رویارویی در ادبیات فرانسه به «نبرد ارنانی» مشهور شد.
هم از این رو، بعد از مخالفت برخی اعضا فرهنگستان فرانسه با سبک رمانتیسم، هوگو از فرهنگستان اخراج و نمایشنامههای «ماریون دو لورم» و «شاه تفریح میکند» توقیف شدند. اما در کمتر از سه سال بعد، او دوباره به عضویت فرهنگستان فرانسه پذیرفته شد و نمایشنامهی «بورگراها» به روی صحنه رفت و با استقبال سرد تماشاچیان روبرو شد. آنها به نمایشهای رمانتیک روی خوش نشان نمیدادند.
ویکتور هوگو غمانگیزترین روزهای زندگیاش را در کوهستان پیرنه بعد از اطلاع از غرق شدن لئوپولدین، دختر نوزدهسالهاش و همسرش در رودخانهی سن پسپشت گذاشت.
او بعد از ناکامی نمایشنامهی «بورگرادها» و مرگ دختر و دامادش آفرینش ادبی را متوقف کرد و به وادی سیاست قدم گذاشت. هوگو علیرغم تلاشهای مادرش برای آنکه او را سلطنتطلب بار بیاورد، به دموکراسی باور داشت. او در شعری که برای پاسخگویی به انتقاد یکی از دوستان مادرش ساخت، نوشت: «من دیگر بزرگ شدهام.»
ویکتور هوگو نگارش «بینوایان» را ابتدا زیر عنوان «بینواییها» شروع کرد اما پانزده سال کنارش گذاشت. سال ۱۸۶۰ وقتی به شهر گرنزه تبعید شده بود نوشتناش را این بار با نام «بینوایان» از سرگرفت.
اولین بخش رمان را انتشارات لاکروا، روز سوم آوریل سال ۱۸۶۲ منتشر و روانهی بازار کرد. بخشهای دوم و سوماش نیز در روز پانزدهم ماه آوریل همان سال با استقبال بینظیر مردم روبرو شد. علاقهمندان و اهل کتاب از ساعت شش صبح مقابل کتابفروشیها صف کشیده بودند.
نویسنده برای این اثرش ارزش زیادی قائل بود. چنانکه به ناشرش گفت: «یقین دارم که این کتاب، اگر یکی از مهمترین آثار جهان نباشد، مهمترین اثر من است.» این اثر بزرگ تصویری دقیق از زندگی فرانسویها در اوایل قرن نوزدهم میلادی به دست میدهد.
او برای تحقق بخشیدن به افکار سیاسیاش تلاش کرد به نظام حاکم نفوذ کند. به فرد مورد اطمینان لویی فیلیپ بدل شد و به عضویت مجلس اعیان و شورای عالی سلطنت درآمد. در آغاز انقلاب ۱۸۴۸، شهردار منطقهی هشت پاریس و نمایندهی جمهوری دوم شد. در کشتار سنگرنشینان در شورشهای کارگری ژوئن ۱۸۴۸ مشارکت کرد اما بعد از مدتی آن را تقبیح کرد.
در روز دوم دسامبر سال ۱۸۵۱ که ناپلئون جمهوری را زیر پا گذاشت و خود را امپراطور نامید، هوگو تلاش کرد فرار کند، اما خود را تسلیم کرد، اما بازرس پلیس گفت: «آقای هوگو، من شما را بازداشت نمیکنم، زیرا فقط افراد خطرناک را بازداشت میکنم.» او به میل خود به بروکسل رفت و هجونامهای به نام «ناپلئون کوچک» و کتاب «داستان یک جنایت» را نگاشت که بیست و پنج سال بعد منتشر شدند.
در سال ۱۸۵۹، ناپلئون سوم، فرمان عفو تبعیدیان و زندانیان سیاسی را صادر کرد، اما هوگو این مرحمت «اشغالگر» را نپذیرفت. او سرانجام در ماه سپتامبر سال ۱۸۷۰، پس از شکست ارتش فرانسه در سدان به فرانسه بازگشت. مردم پاریس به استقبالاش رفتند و او را در بر گرفتند.
در سال ۱۸۷۳، بعد از حمایت کردن از شورش کمون و محکوم کردن سرکوباش و نگارش رمان «نود و سه» به تعلیم و تربیت دو نوهاش پرداخت. سلامتاش به خطر افتاد و سرانجام در روز بیست و دوم ماه مه سال ۱۸۸۵ در منزلاش در خیابان ویکتور هوگو درگذشت. آخرین جملهای که به زبان آورد این بود: «اینجا شب و روز با هم در نبردند … نوری تیره میبینم.»
در ادامه پنج اثر مهم ویکتور هوگو را معرفی میکنیم:
کتاب «گوژپشت نتردام»
این رمان از شاخصترین آثار رمانتیک جهان به شمار میرود. هنگام نگارش این اثر، هوگو چنان مجذوب شـاهکار خود شـده بود که طی پنج ماه آن را نوشت و در این مدت تنها برای خوردن و خوابیدن از پشت میزش برمیخاست. این اثر پس از انتشار با استقبال کمنظیری روبهرو شد.
حوادث رمان غالبا در این کلیسا و محیط پیرامون آن روی میدهد. در واقع، قهرمان راستین این اثر کلیسای نتردام پاریس است. این بنا، که ساخت ان از ۱۱۶۳ تا ۱۳۴۵ به طول انجامید، از مهمترین آثار معماری گوتیک در فرانسه است.، سبکی که هوگو علاقهی خاصی به آن داشت. زمانی که هوگو اقدام به نگارش این اثر کرد شیوههای نوین معماری جایگزین شویهی معماری گوتیک میشد و این کلیسای جامع چنان رو به ویرانی بود که برخی مسئولان شهر قصد تخریب کاملاش را داشتند. اما هوگو، ستایشگر این بنا بود، با نگارش این اثر ارزش و اعتبار ان را به مردم خاطرنشان ساخت.
آنچه به شاهکار هوگو ارزش و اعتبار ویژه میبخشد بازسازی تاریخی قرون وسطی است. هوگو، به مدد تخیلی قوی و پرشور، پاریس قرون وسطی را با کوچههای اسرارآمیز و هیاهوی مردم فقیرش پیش چشم ما مجسم خوانندگان مجسم میکند. توصیف محلهی معجزگاه، که کانون گدایان و معلولان شهر است، این واقعیت را بر ما اشکار میکند که فاصلهی میان توانگر و تهیدست، همچنان که میان حکومت و مردم، بی حد و اندازه است.
از رمان «گوژپشت نوتردام» که به گفتهی آلفونس دو لامارتین، شاعر فرانسوی، «حماسهی قرون وسطی» خوانده شده، دو ترجمه در بازار نشر وجود دارد. معتبرترین ترجمه را محمدرضا پارسایار توسط نشر هرمس به پیشخان کتابفروشیها فرستاده است.
در بخشی از رمان «گوژپشت نتردام» میخوانیم:
«حال در ذهن خود این تالار دراز و پهناور را مجسم کنید که به نور کمفروغ روزی از روزهای ژانویه روشن است و در ان، جمعیت رنگووارنگ و پر سروصدا از کنار دیوارهای میگذرند و دور ستونها میچرخند. در این صورت، طرحی کلی و مبهم از تابلویی که درصدد ترسیم جزئیاتش هستیم خواهید داشت.
اگر راوایاک هنری چهارم را نمیکشت، بیگمان در دفتر عدلیه پروندهای از وی وجود نداشت و همدستانش درصدد تخریب اتاق مزبور برنمیآمدند. در این صورت، دیگر به خاطر نداشتن راهحل بهتر ناچار نمیشدند برای آتش زدن دفتر کاخ اتاقها و کاخ عدلیه را به آتش بکشند. در نتیجه، حریق سال ۱۶۱۸ رخ نمیداد و کاخ قدیمی با الار قدیمیاش پابرجا میماند. آنگاه میتوانستم به خواننده بگویم انجا را ببیند و من از نوشتن و خوانندهی کتاب از خواندن شرح جزئیات معاف میشدیم. این خود گویای این حقیقت است که رویدادهای بزرگ پیامدهای بیشمار دارند.
به راستی که احتمال میرود راوایاک همدستانی نداشته یا، اگر داشته، در حریق سال ۱۶۱۸ دست نداشتهاند. این رویداد به دو شکل دیگر نیز قابل توجیه است. نخست انکه ستارهی شعلهوری که سی سانتیمتر پهنا و نیم متر درازا داشت، و چنان که همه میدانند نیمهشب هفتم مارس از آسمان فرو افتاد، به راستی روی کاخ فرود آمده است. دوم آنکه بنا بر دوبیتی تئوفیل: رخداد غمانگیزی بود بیگمان / عدلیهبانو در پاریس / بس که فلفل خورد / سقش آتش گرفت.
این سه توجیه سیاسی و طبیعی و شاعرانه از حریق کاخ اهمیت چندانی ندارند؛ مهم خود حریق است که متاسفانه رویدادش مسلم است.»
کتاب «بینوایان»
به گفته نویسنده، شخصیت اول این رمان خداست و انسان شخصیت دوم است. داستان رمان «بینوایان» در بخش اول با معرفی شخصیتی به نام فانتین آغاز میشود. فانتین در «دینی» قرار دارد، نام روستایی که ژان وال ژان پس از ۱۹ سال به آن باز میگردد. فردی که ۱۹ سال حبس را پشت سر گذاشته است، ۵ سال برای دزدیدن یک نان برای خواهر و خانوادهاش و ۱۴ سال به دلیل فرارهای متعدد از زندان.
ژان والژان برای اجارهی اتاق به یک مهمانخانه میرود ولی به دلیل داشتن نشانهی زرد رنگ بر روی کارت شناساییاش، که نشانی از دورهی محکومیت در کار اجباری است، موفق به اجارهی اتاق نمیشود و در خیابان میخوابد. در این زمان با اسقف مایرل آشنا میشود و به او پناه میدهد.
قصه از اینجا شکل جدیتری به خود میگیرد و والژان ظروف نقرهی اسقف را میدزد. وقتی توسط پلیس دستگیر می شود، با رفتار خیرخواهانه اسقف دینی مواجه میشود که دو شمعدانی نقره هم به او میدهد و میگوید که اینها را خودم به والژان دادهام و شمعدانیها را هم جا گذاشته بوده است. این همان جایی است که روند تغییر در تفکر و شخصیت ژانوالژان آغاز میشود.
در نیمههای داستان شاهد معرفی شخصیتهای دیگر، تناردیه و کوزت، میشویم، شخصیتهای معروفی که در کنار والژان، هستهی اصلی داستان «بینوایان» را تشکیل میدهند.
در بخش دوم، تمرکز بیشتری بر معرفی کوزت صورت میگیرد و به صورت جدی وارد داستان میشود. این اتفاق همزمان با ورود ژان والژان به مهمانخانه خانوادهی تناردیههاست. زمانی که والژان متوجه رفتار بسیار بد خانوادهی تناردیه با کوزت میشود، اقدام به قبول سرپرستی کوزت میکند و به همراه این دخترک مظلوم از مهمانخانه تناردیهها میروند.
در سوم فصل، محوریت داستان بر معرفی و آشنایی با فعالیتهای فردی به نام ماریوس هستیم. فردی که پدرش در جنگ واترلو شرکت داشته و توسط گروهبان تناردیه نجات داده میشود. از همان زمان پدر ماریوس به او توصیه میکند تا فردی به نام گروهبان تناردیه را پیدا کند. هر چند که تناردیه به فکر دزدی از اجساد جنگ واترلو بود و کاملا بر حسب اتفاق جان پدر ماریوس را نجات میدهد.
بخش چهارم و بخش پنجم این شاهکار ادبی به ترتیب «ترانه کوچک پلومه و حماسه کوچک سن دنی» و «ژان والژان» هستند. در فصل آخر کتاب که حول محور ژان والژان میگردد، ماریوس و کوزت ازدواج میکنند. و شاهد حضور تناردیهها هستیم. در آخرین صفحات کتاب، ژان والژان به کوزت داستان زندگی مادرش می گوید و با آرامش در گورستان پرلاشز به خاک سپرده می شود.
این اثر سترگ چهار بار به فارسی ترجمه شده است. معتبرترین برگردان را محمدرضا پارسایار توسط نشر هرمس در دسترس اهل کتاب قرار داده است.
در بخشی از رمان «بینوایان» میخوانیم:
«در سال ۱۸۱۵، آقای شارل فرانسوا بی ینونو مسیر یل، اسقف شهر دینی، پیرمردی بود تقریبا هفتاد و پنجساله که از ۱۸۰۶ بر مسند روحانیت دینی تکیه زده بود.
با انکه در اصل این جزئیات به هیچ عنوان با انچه میخواهیم حکایت کنیم ارتباطی ندارد، دستکم برای اینکه همه چیز را بازگو کرده باشیم، شاید بیفایده نباشد که به حرفها و شایعاتی اشاره کنیم که از بدو ورود وی به قلمروش رواج یافت. چهبسا شایعات، راست یا دروغ، در زندگی و به ویژه در سرنوشت انسان به اندازهی اعمالش تاثیر بگذارند. آقای میر یل پسر یکی از مشاوران پارلمان اکس و نجیبزادهی کسوتی بود. دربارهی وی این را میدانیم که پدرش میخواست او وارث مقامش شود. از این رو، بنا بر سنت رایج خانوادههای حکومتی، خیلی زود، در هجده یا بیست سالگی، برایش زن گرفت. میگویند با این ازدواج شارل میر یل موجب برانگیختن شایعات بسیاری دربارهی خودش شده بود.
او با آنکه نسبتا ریزنقش بود متشخص، آراسته و خوشذوق بود و بخش نخست زندگیاش سراسر صرف محافل و توجه به زنان شده بود. انقلاب که شد، روند رویدادها شتاب بیشتری گرفت. خانوادههای حکومتی خلع و رانده شدند، تحت تعقیب قرار گرفتند و پراکنده شدند. از همان نخستین روزهای انقلاب، آقای شارل میر یل به ایتالیا مهاجرت کرد. در انجا همسرش، که از دیرباز از سینهدرد رنج میبرد، جان سپرد. او هیچ فرزندی نداشت. بعدا چه بر سر آقای میر یل امد؟ آیا فروریختن جامعهی پیشین فرانسه، سقوط خاندانش، یا شاید هولناکتر از آن، از نظر مهاجرانی که رشد فاجعه را از دور میدیدند، رویدادهای غمانگیز سال ۹۳ در او اندیشهی کنارهگیری و انزوا را پرورش دادند؟
آیا، در اثنای تفریحات و عشقورزیهایی که زندگیاش را فرا گرفته بودند، ناگهان ضربهای مرموز و هولناک او را به خود آورده بود، ضربهای که گاه بر مردی که بالایای عادی از پا درنمیآوردنش وارد میشود و زندگی و سرنوشتش را دگرگون میکند؟ کسی نمیداند. فقط میدانیم که وقتی از ایتالیا برگشت کشیش بود.»
https://www.digikala.com/product/dkp-3014231/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A8%DB%8C%D9%86%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D9%88%DB%8C%DA%A9%D8%AA%D9%88%D8%B1-%D9%87%D9%88%DA%AF%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%B1%D9%85%D8%B3/?utm_source=blog-post&utm_medium=DIGIKALAMAG&utm_term=&utm_content=Button&utm_campaign=books
کتاب «کلود ولگرد»
این اثر اولبار در سال ۱۸۳۴ منتشر شد. کلود، شخصیت اصلی رمان، از ساکنین محلهی تروا و مردی فقیر و گرسنه است که تحصیلات ندارد و کمکی از جامعهی پیرامونش دریافت نکرده است. او یک روز از روی تهیدستی و بیچارگی، به اندازهی مصرف سه روز معشوقه و فرزندش، هیزم و نان میدزدد. کلود دستگیر و در زندان کلروو به پنج سال حبس محکوم میشود.
زندان در گذشته کلیسایی قدیمی بوده اما اکنون به بازداشتگاهی با امنیت بسیار بالا تبدیل شده است. زندانیان محبوس در کلروو، روزها به کارهای سخت گماشته میشوند و شبها را در سلولهایی نمور به صبح میرسانند. به آنها قبل از خواب، مقدار کمی غذا داده میشود تا توان کار کردن در روز بعد را داشته باشند.
اما این غذای کم اصلا برای کلود کافی نیست. روزی، یکی از از هم سلولیهای کلود، خلافکاری جوان و خجالتی که البین نام دارد، پیشنهاد میکند غذایش را با او شریک شود. بدین شکل، رابطهای دوستانه، جذاب و ماندگار شکل میگیرد.
محمد قاضی، مترجم برجستهی ایرانی، بهترین ترجمه فارسی از این رمان را توسط نشر نگاه در دسترس علاقهمندان قرار داده است.
در بخشی از رمان «کلود ولگرد» میخوانیم:
«هفت یا هشت سال قبل مردی موسوم به کلود ولگرد که کارگر فقیری بود در پاریس زندگی میکرد. زن جوانی که معشوقه او بود و طفل کوچکی نیز داشت با وی به سر میبرد. من قضایا را همان گونه که هست نقل میکنم و درک نکات اخلاقی آن را ضمن شرخ وقایع، به خواننده وامیگذارم.
کلود کارگری لایق و قابل و باهوش بود. از طرفی، بر اثر تربیت غلط اجتماعی فاسد و مهمل شده بود و از طرف دیگر طبیعت همه گونه استعداد و جوهر ذاتی در وجود وی به ودیعت نهاده بود، به همین جهت کلود سواد خواندن و نوشتن نداشت ولی خوب میفهمید و خوب فکر میکرد. زمستان سردی فرا رسید و کلود بیکار ماند. در زیر شیروانی عمارتی که منزل محقر او بود نه آتشی وجود داشت که کلود خود را گرم کند و نه نانی که شکم خود و عائلهاش را سیر سازد، ناچار هم او و هم زن و بچهاش با سرما و گرسنگی دست به گریبان بودند. کلود متوسل به دزدی شد ولی من نمیدانم چه دزدید و از کجا دزدید، همینقدر میدانم که از آن دزدی سه روز نان و اتش برای عائله خود و پنج سال حبس برای خود خرید.
کلود برای گذراندن دوران حبس خود به زندان مرکزی کلروو اعزام شد. کلروو صومعهای است که مبدل به زندان باستیل شده، حجرهایست که دخمه جنایتکاران گردیده و معبدی است که به صورت قتلگاه درآمده است. میگویند صوعه کلروو ترقی کرده و ما وقتی از این ترقی یاد میکنیم مردم موشکاف و نازکبین به خوبی مقصود و معنی آن را میفهمند و از کلمه ترقی جز انچه گفتیم تعبیری نمیکنند.»
کتاب «آخرین روز یک محکوم»
رمان «آخرین روز یک محکوم» نخستبار در سال ۱۸۲۹ منتشر شد. این کتاب که در زمانهی خود، اثری شوکهکننده بود، داستانی ژرف و تکاندهنده در زمینهی تحلیل های اجتماعی است. قصه دربارهی مردی طرد شده از اجتماع و محکوم به مرگ است که هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار میشود که این روز ممکن است آخرین روز عمرش باشد. فقط امید به آزادی است که اندکی برایش تسلیبخش است. او ساعتهایش را با فکر کردن به زندگی گذشته و زمان آزادیاش سپری میکند. اما با گذشت ساعتها، پی میبرد که قدرت تغییر سرنوشتش را ندارد. او باید در مسیری قدم بگذارد که دهها نفر تجربهاش کردهاند؛ مسیری که به گیوتین ختم میشود.
سه ترجمه از این رمان در پیشخان کتابفروشیها وجود دارد. محمد قاضی، بهترین برگردان فارسی را توسط نشر ثالث به دست داده است.
در بخشی از رمان «آخرین روز یک محکوم» میخوانیم:
« -بیشک همهی آنچه گفته شد در نظر آدمهای متکبر و خودپسندی که عقل و منطقشان را تنها در سرشان نگه میدارند و در زندگی از آن هیچ استفادهای نمیکنند، چیزی نیست جز استدلالهایی احساسی. اما از نظر ما استدلالهایی که مبنای آنها احساس باشد، بهترین استدلالها هستند. ما دلایل احساسی را به دلایل عقلانی ترجیح میدهیم. از سویی دیگر، فراموش نکنیم که دلایل حسی و عقلانی همیشه به هم وابسته هستند. کتاب جرم و مجازات در حقیقت به روح القوانین پیوند خورده و تفکر بکاریا، زاییدهی تفکر مونتسکیوست.
خرد، احساس و تجربه، هر سه متعلق به انسان هستند. در ممالکی پیشرفتهای که مجازات مرگ در آنها لغو شده است، هر ساله از میزان جرم و جنایت کاسته میشود. خودتان مقایسه کنید.
– دریغا؛ در این امر به هیچوجه گناه از شخص من نیست بلکه از نفس مسموم فردی محکوم به اعدام است که همه چیز را پژمرده و فاسد میسازد.
– به نظرم میآید همین که چشمانم بسته شود، روشنایی عظیمی خواهم دید و ورطههایی از نور که ذهن من تا بینهایت در آن غوطه خواهد خورد.»
کتاب «نود و سه»
رمان «نود و سه» حماسهی انقلاب فرانسه است و اشاره دارد به رویدادهای سال ۱۷۹۳ که از آن به عنوان دوران ترور یا وحشت یاد میکنند. در چنین سالی بیش از سیصد هزار تن به زندان میافتند و حدود هفده هزار تن – از جمله پادشاه، لویی شانزدهم، و ملکه ماری آنتوانت – با گیوتین اعدام میشوند. ۹۳ سال نبرد اروپاست با فرانسه و سال نبرد فرانسه است با پاریس. اما انقلاب چیست؟ پیروزی فرانسه است بر اروپا و پیروزی پاریس است برفرانسه. عظمت این سال هولناک، یعنی ۹۳، بیش از باقی قرن است.
هوگو قصد داشت در خلال ماجراهای سه رمان – مردی که میخندد، پادشاهی و نود و سه – انقلاب فرانسه را به تصویر بکشد، اما کتاب پادشاهی هرگز نوشته نشد و این طرح عقیم ماند. وی در اینباره مینویسد: «من اگر تاریخ انقلاب را بنویسم، از همهی جنایتهای انقلابیون پرده بر میدارم و مجرمان را رسوا میکنم.» البته وی در کتاب حاضر زیادهرویها و سنگدلیها و خشکاندیشیهای دو طرف را آشکار میکند و اسم شب هر دو را فاش میکند: «رحم کنید» در مقابل «امان ندهید.» اما بر ارمان جمهوریخواهی خود نیز صحه میگذارد: «انقلاب ملت را بر تخت مینشاند، و ملت یعنی مردم، یعنی بشر.»
هوگو، که در روزگار جوانی هوادار نظام پادشاهی بود، یک چند ناپلئون بناپارت را میستاید، اما در شصتوهفت سالگی جمهوریخواهی دوآتشه میشود و در هفتادسالگی دست به نگارش «نود و سه» میزند. اما اینکه چرا از دوران انقلاب فرانسه سال ۱۷۹۳ را برمیگزیند، از آن روست که این سال سالی است بحرانی و سرنوشت ساز.
از این رمان خواندنی سه ترجمه در بازار موجود است. بهترین ترجمه را محمدرضا پارسایار توسط نشر هرمس روانهی بازار کرده است.
در بخشی از رمان «نود و سه» میخوانیم:
«در بهار ۱۷۹۳، زمانی که بیگانگان از هر سو به فرانسه هجوم آورده بودند، سقوط ژیروندنها غمانگیز بود. در همان ایام، در مجمعالجزایر مانش وقایعی در جریان بود.
عصر اول ژوئن، در خلیج کوچک و خلوت بننویی، در ژرسه، ساعتی پیش از غروب افتا، در هوای مهآلودی که برای کشتیرانی نامناسب اما برای فرار مناسب بود، ناوی بادبان برمیافراشت. سرنشینان ناو فرانسوی بودند، ولی این ناو متعلق به ناوگان انگلیسی مستقر در دماغهی شرقی جزیره بود و از آن منطقه حفاظت میکرد. پرنس توردوورنی، از خاندان بوین، فرماندهی ناو را بر عهده داشت و به دستور وی ناو مذکور برای انجام ماموریتی ویژه و ضروری رهسپار دریا میشد.
این ناو، که در دفتر ترینیتیهاوس نامش کلیمور ثبت شده بود، کشتی باربری به نظر میرسید، ولی ناو جنگی بود. با آنکه مانند کشتیهای تجاری ارام و سنگین حرکت میکرد، اما نباید بدان اعتماد میکردند. این ناو را به دو منظور ساخته بودند: خدعه و اقتدار، تا در صورت امکان فریب دهد و در صورت لزوم بجنگد.
به دلیل ماموریتی که ان شب این ناو داشت، در فاصلهی بین دو عرشه سی عراده توپ کالیبر بلند بر ان سوار کرده بودند. اما برای آنکه کشتی صلحجو به نظر برسد، یا برای مقابله با طوفان، آن را با سه رشته زنجیر در پشت دیوارهی کشتی محکم بسته بودند و سر توپها به طرف پنجرههای ناو قرار داشت. از بیرون چیزی پیدا نبود. دریچههای روی دیوارهی ناو را مسدود کرده و پنجرهها را بسته بودند.
گویی ناو نقاب زده بود. توپهای ناوهای جنگی را روی عرشه قرار میدهند، لیکن بر عرشهی این ناو که برای کمین و غافلگیری ساخته شده بود هیچ سلاحی نبود، اما به شکلی ساخته شده بود که میتوانست یک توپخانه را در عرشهی میانی حمل کند. با آنکه ناو کلیمور حجیم و تنومند بود، بسیار رهوار بود. در میان ناوهای انگلیسی محکمترین بدنه را داشت.
هر چند که دکل پشتیاش کوچک و ساده بود، در نبرد قابلیت ناوهای محافظ را داشت. سکانش که به شکلی خاص و ماهرانه ساخته شده بود، انحنایی کمابیش بیمانند داشت، به طوری که در کارگاههای کشتیسازی ساوتهامپتون پنجاه لیرهی استرلینگ میارزید.
سرنشینان همه فرانسوی و از افسران مهاجر و ملوانان فراری بودند. همهشان دریانوردان کاردان، سربازان زبده و سلطنتطلبان پروپاقرص یا به عبارت دیگر عاشق کشتی و شمشیر و پادشاه بودند.»