۲۱ کتاب جذاب که باید با ترجمهی سروش حبیبی بخوانید
فکر کنم با آقای ابلوموف آشنا هستید. فردی بیتفاوت، کند، خمود و بیرمق که از کار کردن میترسید و در اهمالکاری و خیالبافی غوطه میخورد. او شخصیت اصلی رمانی است که ایوان گنچاروف، نویسندهی برجستهی روس، با نام «ابلوموف» نوشته. این اثر که تا سالهای انتهایی دههی پنجاه شمسی ترجمه نشده بود، توسط سروش حبیبی که خود را با ابلوموف قیاس کرده اما کارنامهی درخشانش نشان از خصلتهای آن شخصیت ندارد در سال ۵۵ در دسترس اهل کتاب قرار گرفت.
او یکی از بزرگترین و بهترین مترجمهای ایرانی است که در ماه آخر فصل بهار سال ۱۳۱۲ بهدنیا آمد. در دو دههی اول قرن چهاردهم شمسی – ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۰ – استبداد بر نشر کتاب تاثیر گذاشته و زمینهی انتشار آثار نویسندگان عامهپسند فرانسوی همچون شاتوبریان و جرجی زیدان را فراهم کرد. همین کتابها خوراک فرهنگی سروش را فراهم میکرد که در خانوادهای فرهنگی رشد کرد.
پدر برایش شاهنامه، گلستان سعدی و داستانهایی که از فرانسه برگردانده بود، میخواند، اما پسر پنهانی رمانهای پلیسی و قصههای امیر ارسلان را میبلعید. اندکی پس از ورود به دبیرستان با صادق هدایت، جمالزاده و فروغی آشنا شد و چند ساعتی در روز را در کتابخانهی ملی صرف خواندن آثارشان میکرد.
مطالعه در ادبیات فرانسه را در دانشگاه شروع کرد. شوق در میان گذاشتن قصههایی که دوست داشت با فارسیزبانان باعث شد با دشواری داستانی به قلم آلفونس دوده را به فارسی بازگرداند. روزگار با او همدلی کرد و در روزهای ابتدایی خدمت در وزارت پست، تلگراف و تلفن زمینهی آشنایی با رضا سیدحسینی و محفل «سخن» را فراهم کرد. از این پس ترجمههایش در مجلهی سخن منتشر شدند.
به آلمان سفر کرد و در حین تحصیل با بانویی آلمانی آشنا شد و ازدواج کرد. او که ایرانشناس بود بذر مطالعهی جدی ادب کلاسیک فارسی را در دل همسرش کاشت. تاثیر این کار پنج دهه بعد، پس از انتشار ترجمههای ماندگارش از ادبیات روسیه، نمایان شد.
منوچهر مهندسی، دوست قدیمیاش، آثار آنتوان دو سنت اگزوپری را به او شناساند. حبیبی، «زمین انسانها»، یکی از آثار شناخته شده اگزوپری را ترجمه کرد که ناشران پساش زدند. ناامید شد و قصد داشت ترجمه ادبی را کنار بگذارد که برای انجام دادن ماموریتی یکساله به پاریس اعزام شد. در کافهی مورد علاقهاش مشغول نوشیدن قهوه بود که قطعاتی از «بیابان تاتارها»، اثر دینو بوتزاتی را شنید. اثر نویسندهی ایتالیایی را ترجمه کرد. به تهران آمد. بختیار بود که محمود کیانوش، واسطه شد تا نخستین ترجمهی حبیبی در انتهای دههی چهل شمسی در نشر نیل منتشر شود.
سروش جوان، شاد و سرخوش، هنگامی که هنوز جوهر کتاب اولش خشک نشده بود، «خداحافظ گریکوپر» و «سگ سفید»، آثار خواندنی رومن گاری را منتشر کرد. او تا انتهای سال ۵۷ آثاری از الیاس کانتی، آنتونیو تابوکی و واسیلی گروسمان را برگرداند و اهل کتاب را با آنها آشنا کرد.
یک سال پیش از انقلاب ایران، بیتاب و کلافه از فشار سازمان امنیت، جل و پلاساش را جمع و در ایالات متحده پهن کرد. دو سال بعد، در راه بازگشت به وطن در خانهی برادرش در یکی از محلات پاریس استراحت میکرد که خبر آغاز جنگ ایران و عراق را شنید و زمینگیر شد. مدتها با افسردگی دستوپنجه نرم کرد. شکستش داد و قلم در دست گرفت. یازده سال بعد، «چشمان نخفته در گور»، رمانی به قلم میگل آنخل آستوریاس را منتشر کرد. تا اواسط دههی هفتاد شمسی آثاری از چخوف، مارسل پانیول، لئو هیوبرمن، آنتونیو تابوکی، گونتر گراس، الیاس کانتی و هرمان هسه را برگرداند.
از اواخر دههی هفتاد، پس از آموختن زبان روسی، پروژهای بزرگ را آغاز کرد که تاکنون ادامه دارد. چنین بود که سروش حبیبی به مترجمی گزیدهکار بدل گشت و آثار تالستوی و تورگنیف و داستایفسکی را ترجمه کرد.
وقتی به کارنامهی ابوالحسن نجفی، احمد سمیعی گیلانی، محمد قاضی، نجف دریابندری و رضا سیدحسینی مینگریم، افسوسِ پراکندهکاریشان دل را میفشارد. اما کارنامهی سروش حبیبی که عاری از انتخابهای ایدئولوژیک و پراکندهکاریاند، بر خلاف نظر مترجم که خود را شبیه شخصیت اصلی رمان گنچاروف دانسته، سرشار از هدفمندی است و لبخند بر لب مینشاند.
در این مطلب با بهترین آثار این مترجم زبردست آشنا میشوید.
کتاب «بیابان تاتارها»
«بیابان تاتارها»، نام شناختهشدهترین کتاب دینو بوتزاتی و آینهی تمامنمای سبک و سیاق عجیب و رویاگونهی آثار این نویسنده است. بسیاری از منتقدین، این رمان را الهام گرفته از رمان قصر، نوشتهی کافکا، میدانند اما داستان جذاب و به یادماندنی این اثر دربارهی فقدان، تعلل و آرزوهای بر باد رفته، به نوبهی خود حرفهای بسیاری برای گفتن دارد.
داستان، سربازی به نام جیووانی دروگو را دنبال میکند که خانه را به خاطر انجام ماموریتی در دژی کوهی بر روی مرز تاتار ترک میکند. ذهن دروگوی جوان، پر از رویاهایی دربارهی افتخارآفرینیها و پیروزیهای نظامی است. اما زمانی که به آنجا میرسد، با قلعهای رو به ویرانی روبهرو میشود که به منظور مقابله با دشمنی ساخته شده که برای نسلهاست اثری از آن دیده نشده است.
ساکنین این قلعهی نظامی، وقت خود را با بازی و جر و بحث میگذرانند و در مواقع استراحت، به بیابان خیره میشوند و قصههایی دربارهی سرابها و چیزهای عجیب و غریبی که دیدهاند، رد و بدل میکنند. با گذشت زمان، قلعه اهمیت خود را از دست میدهد و بلندپروازیهای جیووانی نیز شروع به محو شدن میکند تا روزی که نیروهای دشمن در این بیابان متروک، گردهم میآیند و آمادهی نبرد میشوند.
در بخشی از رمان «بیابان تاتارها» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«- امروز دیگر این ها همه جزو دوران گذشته بود. حالا او افسر شده بود و دیگر مجبور نبود که دود چراغ بخورد، یا از شنیدن صدای سرگروهبان بر خود بلرزد. تمام این روزهایی که زمانی در نظرش نفرت آور بود، دیگر گذشته و به صورت ماه ها و سال هایی درآمده بود که دیگر بازگشتنی نبود. بله، حالا افسر بود. حقوق می گرفت، چه بسا نگاه زن های زیبا را به خود جلب می کرد. اما دریافت که زیباترین سال های عمرش بی گمان سپری شده و عمر طراوت نوجوانیش به پایان رسیده است و چون به تصویر خود در آیینه چشم دوخت، روی چهره ای که بیهوده کوشیده بود دوست بدارد، لبخندی یافت که حقیقتی نداشت.
– به بالای یک سر بالایی رسیدند. دروگو به عقب برگشت تا شهر را خلاف نور ببیند. دودهای صبحگاهی از بام ها بر می خاست. از دور خانه اش را دید. پنجره اتاقش را تشخیص داد. احتمالا لنگه هایش باز بودند و زن ها داشتند مرتبش می کردند. شاید تخت را به هم ریخته بودند و وسایل را در یک کمد جای داده بودند. بعد پنجره های کرکره ای را بسته بودند و جز غبار صبور و نوارهای ملایم نور در روزهای آفتابی شاید ماه های ماه کسی به آن جا وارد نشود. این هم از دنیای کوچک دوران کودکی او که در و پیکرش بسته می شود. مادر آن را به همین صورت حفظ خواهد کرد تا وقتی که او باز می گردد، باز هم خود را در آن فضا احساس کند و حتی پس از غیبتی طولانی بتواند در آن، بچه باقی بماند. اوه آری، مادر خود را فریب می داد که می تواند شادی برای همیشه از دست رفته را صحیح و سالم حفظ کند، جلوی گذر زمان را بگیرد و هنگام بازگشت فرزند، با باز کردن درها و پنجره ها، همه چیز را به حالت اول بازگرداند.
– روزی که از سال ها پیش انتظارش را داشت، روزی که زندگی راستینش آغاز می شد سرانجام فرا رسیده بود. درحالی که به روزهای تاریک دانشکده افسری فکر می کرد، شب های غم انگیزی را به یاد می آورد که درس می خواند و صدای پای آدم های آزاد را، که شیرین کامشان می پنداشت از کوچه می شنید و نیز شیپور بیدارباش سحرهای زمستانی را در آسایشگاه سرد به یاد می آورد، که او را از جدال با کابوس مجازات ها بیرون می کشید و اضطرابش را از تصویر هرگز به سر نرسیدن این روزهایی که مدام حساب گذشتنشان را نگه می داشت در خاطر باز می پیمود.»
کتاب «کیفر آتش»
رمان «کیفر آتش»، داستان پیتر کین، چینشناسی مشهور و انزواطلب را تعریف میکند. نویسندهی این اثر، الیاس کانتی، با دقتی استادانه، شخصیت کین را به مخاطب معرفی کرده و روابطی از او را به تصویر میکشد که در نهایت باعث مشکلات فراوانی برایش میشود.
کین که تحتتأثیر حرفهای مستخدم و دربان خانهاش قرار گرفته، مجبور میشود تا آپارتمان و کتابخانهاش -که تنها عشق واقعی او در زندگی است – را ترک کند و به دنیای ناشناختهای در زیر پوست شهر وارد شود.
او در این برزخ هولناک و تا زمان بازگشت دوباره به خانهاش، از راهنماییها و مشورتهای کوتولهای شطرنجباز و بدذات بهره میبرد. برادر کین که روانپزشکی برجسته و شناخته شده است، به دیدار او در خانهاش رفته و با تشخیصی اشتباه، باعث به وجود آمدن بحران و پیچ نهایی داستان میشود. این اثر یکی از بهترین رمانهای قرن بیستم، تصویرسازی دقیق و موشکافانهی کانتی از شخصیتی در حال مبارزه با دنیای پیرامون است.
در بخشی از رمان «کیفر آتش» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«او خود صاحب بزرگترین کتابخانه خصوصی این شهر بزرگ بود. بخش ناچیزی از این کتابخانه را همیشه همراه خود برمی داشت. او این کار را از سر احتیاط می کرد، زیرا با عشق شدیدی که به کتاب داشت، و این تنها سودایی بود که در زندگی پرکار و بر سختگیری استوارش به خود روا می داشت، مشکل می توانست از خرید کتاب، حتی کتابهای بد خودداری کند. خوبی کار این بود که کتابفروشیها اغلب بعد از ساعت هشت باز می شدند. گاهی کارآموز جوانی که می خواست اعتماد رئیسش را به خود جلب کند زودتر از وقت آمده و در انتظار کارمند ارشد پشت در ایستاده بود و کلید در کتابفروشی را با شوق از او می گرفت و می گفت: «من از ساعت هفت اینجایم.»یا «در بسته است نمی توانم بروم سر کارم!» این علاقه مندی به کتاب بر دل کین می نشست. پایداری بسیار می خواست که فورا به دنبال آنها به کتابفروشی وارد نشود. کتابفروشهای کم مایه تر اغلب سحرخیز بودند و از ساعت هفت ونیم پشت در باز مغازه شان سر به کار مشغول می داشتند. کین به منظور مبارزه با این وسوسه ها بر کیف پرکتاب خود دست می کوفت. آن را تنگ در بغل می فشرد، به شیوه خاصی که خود یافته بود تا هر چه بیشتر از تنش با آن در تماس باشد. دنده هایش از پشت لباس نازک و بدقواره اش آن را حس می کردند.»
کتاب «قمارباز؛ از یادداشتهای یک جوان»
کتاب «قمارباز؛ از یادداشتهای یک جوان» رمانی کوتاه از فئودور داستایوفسکی است. او این اثر را در چهلوپنج سالگی و تنها در بیست و شش روز نوشته است. داستان دربارهی معلم جوانی است که به استخدام یک ژنرال سابق روس درآمده است. ژنرال اکنون ثروتی ندارد. داراییاش را از دست داده و منتظر فوت خالهی پیر خود و به دست آوردن میراث اوست.
این معلم جوان، دل در گرو دخترخواندهی ژنرال دارد و معتاد قمار است. برد و باخت او و بقیهی شخصیتها در بازی قمار و در بازی زندگی، داستان را جلو میبرد. ماجراهایی که در مسیر داستان برای این معلم پیش میآید و قمارهای سرنوشتسازش، وضعیت او را بالا و پایین میکند؛ اما او باز هم از قمار دست نمیکشد.
ژنرال و اطرافیانش و پولپرستی بعضی از آنان از موضوعات دیگری است که در این رمان ذهن خواننده را به خود درگیر میکند. خود داستایوفسکی نیز به قمار علاقهی خاصی داشت و به بیان بهتر به آن معتاد بود.
همین مسئله الهامبخش این کتاب شده است. داستایوفسکی رمان «قمارباز» را در سال ۱۸۶۶ طی مهلتی که برای پرداخت بدهیهای قمار داشت، در کمتر از یک ماه به پایان رساند. اگر از طرفداران قلم این نویسنده هستید، باید بدانید که این کتاب یکی از شاهکارهای داستایوفسکی به حساب میآید.
در بخشی از کتاب «قمارباز؛ از یادداشتهای یک جوان» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشرچشمه منتشر شده، میخوانیم:
«عاقبت از سفر دوهفتهایام بازگشتم. گروه ما سه روز بود که به روتلن بورگ آمده بودند. خیال میکردم با بیصبری در انتظار بازگشت مناند، ولی اشتباه کرده بودم. ژنرال سیار بیخیال به نظر میرسید. از سر نخوت چند کلمهای با من حرف زد و بعد مرا به خواهرش حواله کرد. پیدا بود که توانسته بودند از چایی پولکی وام بگیرند. حتا به نظرم رسید که ژنرال کمی از حضور من خجالت میکشد. ماریا فیلیپونا یک سر داشت و هزار سودا. چند کلمهای سرسری با من حرف زد، ولی پول را گرفت و شمرده و به گزارشم تا آخر گوش کرد. برای ناهار منتظر مزنتسف و مردکی فرانسوی و یک آقای انگلیسی بودند.
طبق معمول، به شیوهی مسکوییها، همین که پولکی دستشان رسیده بود مهمان دعوت کرده بودند. پولینا الکساندرونا وقتی مرا دید پرسید ایانهمه وقت کجا بودم، ولی منتظر جوابم نشد و رفت. البته بهعمد. ولی من باید هر طور شده سنگهایم را با او وا بکنم. شورش را درآورده. دلم از دستش خیلی پر است.
اتاقکی در طبقهی چهارم هتل به من دادهاند. اینجا همه میدانند که من جز همراهان زنرالم. پیداست که اینها در این مدت توانستهاند توجه همه را به خود جلب کنند. همه خیال میکنند که ژنرال از اربابهای کلهگنده و بسیار پولدار روسیه است. پیش از ناهار ضمن خردهفرمایشهایش دیگر دو اسگناس هزار فرانکی به من داد که خرد کنم. این اسگناسها را در دفتر هتل خرد کردم. حالا، دستکم یک هفتهای به ما طوری نگاه میکنند که انگاری میلیونریم. میخواستم میشا و نادیا را به گردش ببرم، اما پایین پلهها که رسیدم از بالا صدایم کردند.»
کتاب «مرگ ایوان ایلیچ»
باز هم مرگ. هر یک از انسانها هنگام روبهرو شدن با مرگ که به تعبیر اهل نظر «پایان و قطع زندگی» نیست، به گونههای متفاوت رفتار میکنند.
لیو تالستوی، یکی از نامدارترین نویسندگان روسیه، با قلم سحرانگیزش در رمان «مرگ ایوان ایلیچ» زندگی فردی را روایت میکند که از بیماری مهلکی رنج میبرد. ایوان ایلیچ، مردی پر کار و مشهور و در زندگی حرفهای موفق است، اما توانایی برقراری ارتباط موثر با اعضای خانوادهاش را ندارد.
نویسنده، زندگی شخصیت اصلی رمان را از زمان ابتلا به بیماری تا مرگ در پنج مقطع زمانی به تصویر میکشد. معنای مرگ شخصیت اصلی رمان برای همکاراناش خالی شدن یک موقعیت شغلی است و برای همسرش از دست رفتن منبع درآمد خانواده.
خواننده با چنین پیشزمینهای گمان میکند ایوان ایلیچ مردی سالمند و فرتوت است اما در ادامه در مییابد، چنین نیست و با قاضی جوان و ریاکاری روبهروست که زندگی و ازدواجاش را تنها با تکیه بر عقل و منطق پیش برده است.
ایوان ایلیچ با نزدیک شدن زمان مرگ، با انکار، ترس، خشم، انزجار و پذیرش مواجه شده و با مرور اعمال گذشتهاش اندک اندک به خودشناسی میرسد.
در بخشی از رمان «مرگ ایوان ایلیچ» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشرچشمه منتشر شده، میخوانیم:
«از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم، که سادهتر و معمولیتر و بنابراین وحشتناکتر از آن پیدا نمیشد. او یکی از اعضای دادگاه بود و در چهلوپنج سالگی درگذشت. پدرش از کارمندانی بود که پس از خدمت در وزارتخانهها و ادارات گوناگون در پترزبورگ پیشینهای پیدا کرده بود از آندست که آدمها بهواسطهی آن صاحب منصب میشوند و به رغم بیکفایتی در احراز مشاغل پر مسئولیت، اخراج آنها به دلیل داشتن سوابق طولانی کان لم یکن میگردد و بنابراین برای آنها به طور اخص مشاغلی ایجاد میکنند که هرچند ساختگی است، درآمد حاصل از آنها از ششهزار روبل گرفته تا دههزار روبل، دیگر ساختگی نیست و در ازای آنهم عمر درازی میکنند. ایلیایپیمیچ گالین، مشاور خصوصی و عضو زاید نهادهای زاید گوناگون، چنین آدمی بود. از سه پسری که داشت، ایوانایلیچ دومی بود. پسر ارشد پا جای پای پدرش، منتها در ادارهای دیگر، میگذاشت و از نظر سابقه خدمت به مرحلهای رسیده بود که هر حقوقبگیری با وضع مشابه به آن میرسید. پسر سوم مایه سرشکستگی بود. چند شغل نان و آبدار را از دست داده بود و حالا در اداره راهآهن خدمت میکرد. پدر و برادرانش، و خاصه زنانشان، علاوهبر اینکه چشم دیدنش را نداشتند اصلا نمیخواستند سر به تنش باشد. خواهرش با بارون گرف، که کارمندی همسنخ پدرش در پترزبورگ بود، ازدواج کرده بود. ایوانایلیچ به قول مردم گل سرسبد خانواده بود.»
کتاب «همزاد»
این رمان، داستان مردی کارمند و معمولی است که دوست دارد خودش را در کار بالا بکشد و پیشرفت کند. او کمکم دچار نوعی بیماری روانی میشود که احساس میکند همزادی مانند خودش دارد. گالیادکین خودش اخلاقمدار و ساده است اما همزادش حیلهگر است و پیشرفت میکند.
«همزاد» در سیام ژانویهی سال ۱۸۴۶ منتشر شد. پانزده روز پس از انتشار اولین داستان داستایفسکی. این رمان ماجرای تکوین و تحول جنون آقای گالیادکین، یک کارمند اداره، است. داستایفسکی در این کتاب با استاد خود، گوگول، به رقابت برخاسته و میان این اثر و داستانهای «یادداشتهای یک دیوانه»، «شنل» و «دماغ» تشابههایی بهچشم میخورد.
گالیادکین آدمی خیلی معمولی است که دچار توهم میشود و شخصی چون خودش را میبیند. نفوذ گوگول در نویسندگان بعد از خود مسلم است اما این نفوذ در داستایفسکی بیش از پیش به چشم میآید؛ مثلا در داستان «دماغ»، اثر گوگول، ماجرای جدا شدن بخشی از بدن یک کارمند روی میدهد و در «همزاد»، اثر داستایفسکی، روان کارمند است که دو نیم میشود. در هر دو ماجرا خصوصیات دو بخش جداشده ضد هم است.
در بخشی از رمان «همزاد» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«لابد کانونی را که افکار پراکنده و از نظمِ شایسته بیرونش تا آن لحظه گرد آن درهم میلولیدند بازیافته بود. چون از بستر بیرون جست، فورآ بهطرف آینهٔ گرد کوچک حقیری که روی کمدش بود شتافت و آن را برداشت. هرچند صورت خوابآلودی که از درون آینه به او وامینگریست، با آن پلکهای بهزحمت گشودهٔ کورموشی و سرِ نسبتآ بیمو، به قدری مسکین بود که به نظر اول توجه خاص هیچ تنابندهای را به خود نمیخواند، پیدا بود که صاحب صورت از آنچه در آینه میبیند بسیار راضی است. آقای گالیادکین با خود گفت: از آن حکایتها میشد اگر درست همین امروز بدشانسیام گل کند و کم وکسری داشته باشم، یا اتفاق ناجوری برایم بیفتد، مثلا یک کورک جایی که نباید بیرون بزند، یا اتفاق بد دیگری از این دست. ولی خوب، فعلا وضعم هیچ عیبی ندارد. عجالتآ کارهایم همه سکه است!. و آقای گالیادکین، خوشحال از اینکه همهٔ کارهایش سکه است، آینهاش را به جای خود گذاشت و گرچه پایش برهنه بود و لباسی، جز آنچه بنا به عادت در آن میخوابید، به تن نداشت، به پای پنجره شتافت و با علاقه و کنجکاوی بسیار شروع کرد حیاط خانهای را که پنجرههای آپارتمانش رو به آن باز میشد در جستوجوی چیزی دیدزدن. ظاهرآ آنچه در حیاط همسایه میجست نیز اسباب رضایت کامل خاطرش بود و چهرهاش با لبخندی، به نشان رضایت از خود، روشن شد. بعد، پس از آنکه اول نگاهی به پشت تیغهای انداخت که پستویی را از اتاقش جدا میکرد و جای پتروشکا نوکرش بود، و اطمینان یافت که پتروشکا در آن نیست، نوک پانوک پا بهطرف میز آمد و کشویی را بیرون کشید و چیزهایی را که در گوشهای در ته آن بود به هم زد و زیرورو کرد و عاقبت از زیر اوراق کاغذ زردشده و آت وآشغالهای کهنهٔ دیگر، کیف سبزِ رنگرورفتهای را برداشت و آن را با احتیاط بسیار باز کرد و با ملاحظه و لذت بسیار نگاهی به آخرین و پنهانترین جیب آن انداخت. لابد دسته اسگناسهای سبز و خاکستری و کبود و سرخ و رنگارنگ دیگری هم که در آن بودند، با نگاه درود و تحسین به آقای گالیادکین بازنگریستند. آقای گالیادکین، که برق شادی و رضایت چهرهاش را روشن کرده بود، کیف گشوده را پیش روی خود روی میز گذاشت و به نشان نهایت لذت دستها را بهشدت برهم مالید. سرانجام دسته اسگناسش را که اسباب تسلی و آرام دلش بود و از روز پیش صدبار شمرده بود، از کیف بیرون آورد و بار دیگر اسگناسها را یکیک، با دقت، میان شست و انگشت سبابه مالان، بازشمرد و سرانجام به آهنگ نجوا گفت: هفتصد و پنجاه روبل اسگناس!» و با صدایی لرزان و از فرط لذت نرم شده، دسته اسگناس را در دست فشاران، با لبخندی پرمعنی بر لب، ادامه داد: هفتصد و پنجاه روبل… خودش کلی پول است! اما عجب کیفی دارد! برای هرکه باشد کیف دارد! کیست که از اینهمه پول کیف نکند. دلم میخواست یک نفر پیدا کنم که هفتصد و پنجاه روبل به نظرش ناچیز بیاید. با این پول آدم به کجاها که نمیرسد.»
کتاب «بانوی میزبان»
رمان «بانوی میزبان» افکار، احساسات و زندگی جوانی به نام «اردینف» را روایت میکند. اُردینف، جوانی تحصیلکرده اما گوشهگیر و خیالپرداز است. او مثل پسر داستان «شبهای روشن»، کودکیاش را با غم گذرانده و مثل خود داستایفسکی، در کودکی پدر و مادرش را از دست داده و نیز مثل او، رفیقی نداشته و با همسن و سالهای خود نمیجوشیده است.
اُردینف در نوجوانی و جوانی ناچار گوشهگیر شده و روابط اجتماعی خوبی ندارد؛ انگار در صومعه پناه گرفته باشد. او به دنبال پیدا کردن اتاقی در شهر میچرخد تا این که با زنی زیبا به نام کاترینا آشنا میشود. این جوان، مستأجر خانهی کاترینا میشود و عشقی سودایی به او را تجربه میکند. داستان شگفتانگیزی که کاترینا از زندگی خود برای او تعریف میکند، روح هنرمندش را به طغیان وامیدارد و منبع الهام او میشود.
این نویسندهی شهیر روس، پس از این، کشاکش فجیعی را که در روح شخصیت داستانش در کار است، بهصورت پیرنگ داستان بیان میکند. اُردینُف در جهان رؤیا شهریاری قدرتمند است اما در زندگی واقعی کودکی بیش نیست. احوال عاطفی شدید او تا مرز دیوانگی پیشاش میبرد و کیفیت نیمرؤیایی و نیماحساساتی داستان را توجیه میکند. از این رو، در رمان «بانوی میزبان»، گاه، مرز میان واقعیت و رؤیا از میان میرود.
در بخشی از رمان «بانوی میزبان» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«اُردینُف که دیگر خوب بیدار شده بود، گفت: «چهات است، چهخبر شده؟ کاترینا؟ بگو، عشق من، چهات است؟
کاترینا، نگاه به زیرافکنده، چهرهٔ برافروختهاش را در سینهٔ او پنهان داشته، بیصدا زار میزد. مدتی دراز همچنان نمیتوانست چیزی بگوید و چنانکه از چیزی سخت ترسیده باشد سراپا میلرزید.
عاقبت نفسنفسزنان و بهزحمت کلمهای اداکنان، با صدایی بهزحمت شنیدنی گفت: نمیدانم، اصلا یادم نیست چطور اینجا پیش تو آمدم… بعد، گفتی در نهایت نومیدی، چهرهٔ خود را با دو دست پوشاند و پیش او زانو زد و سر را میان زانوان او پنهان کرد. چون اُردینُف، از اندوهی وصفناپذیر آشفته، نتوانست این وضع را تحمل کند و شتابان او را بلند کرد و در کنار خود نشانید، شفق آزرم چهرهٔ زن جوان را گلگون ساخت. چشمان گریانش بهالتماس از او ترحم میخواست و لبخندی که میخواست بهزور بر لب آورد، بهدشواری میتوانست نیروی مقاومتناپذیر احساس جدیدی را که بر دلش حاکم بود بپوشاند. بعد مثل این بود که دوباره از چیزی به وحشت افتاد. دستهایش گفتی از سر دیرباوری او را عقب میراند. بهزحمت میتوانست به روی او نگاه کند و با سری به زیرافکنده و ترسان، به آهنگ نجوا به پرسشهای پیدرپی او پاسخ میداد.
اُردینُف میگفت: خواب بدی دیدی؟ شاید صورت موهومی به نظرت رسیده… هان؟ بگو… شاید او تو را ترسانده… او بیهوش است… حرفهایش هذیان است. شاید در بیهوشی چیزی گفته که تو نباید شنیده باشی… بگو، چیزی شنیدی؟
کاترینا تلاطم خود را بهزور آرامکنان جواب داد: نه، من خواب نبودم. اصلا خواب به چشمم نمیآمد… او هم چیزی نمیگفت. فقط یک بار صدایم کرد. من رفتم بالای سرش و صدایش کردم. با او حرف زدم. آنوقت بود که وحشت کردم. بیدار نشد. صدای مرا نمیشنید. حالش هیچ خوب نیست. خدا رحم کند. آنوقت بار غصه بر دلم افتاد، یک غصهٔ سیاه. همهاش دعا میکردم، دعا… دعا… آنوقت به این حال افتادم.
بس است دیگر کاترینا، بس است عزیزم، عشقم! این از هول دیشب است…
نه، من دیشب هول نکردم…
پیش از این هم اینجور میشدی؟
بله، بعضیوقتها… و سراپایش شروع کرد به لرزیدن و خود را باز از وحشت به او میفشرد، مثل یک بچه. میان هقهق زاری میگفت: میبینی؟ بیخود نیامدم سراغ تو، بیخود نبود که دیگر نمیتوانستم تنها بمانم. این را گفت و از راه امتنان دستهای او را فشرد و تکرار کرد: خب، دیگر بس است، تو هم دیگر گریه نکن. چرا برای درد یک نفر دیگر اشک میریزی؟ اشکهایت را نگه دار برای وقت ماتم خودت، وقتی تنها شدی! وقتی تنهایی خواست دلت را بشکند و کسی را نداشتی… بگو ببینم، تا حالا معشوقه نداشتهای؟»
کتاب «آبلوموف»
این پرتره ی ماهرانه از فردی از طبقهی اشزاف، که با شوخطبعی و دلسوزی خاص نگاشته شده است، باعث شد ایوان گونچاروف در سال ۱۸۵۹ در سراسر روسیه مشهور شود. «ایلیا ایلیچ اوبلوموف»، شخصیت اصلی رمان است که به عنوان تجسم نهایی انسانی سطحی، در ادبیات روسی قرن نوزدهم به تصویر کشیده شده است. آبلوموف نجیبزادهای جوان و سخاوتمند است که به نظر میرسد نمیتواند در تصمیمگیریهای مهم یا انجام اقدامات مهم عمل کند. در طول رمان او به ندرت اتاقش را ترک میکند. در پنجاه صفحهی اول، او فقط قادر است از تختخواباش به روی صندلی بلغزد.
«ایلیا ایلیچ آبلوموف» یکی از اعضای حکومت اشرافی در حال مرگ در روسیه است. – مردی که آنقدر تنبل است که کارش را در خدمات کشوری رها کرد، از کتابهایش غافل شد، به دوستانش توهین کرد و خود را در بدهی و مقروض یافت. او که بیش از حد نسبت به انجام هر کاری برای حل مشکلات خود بیتفاوت است، در آپارتمانی کوبیده و فروریخته زندگی میکند و منتظر زاخار است. بندهی او که به اندازهی او بیکار است. «آبلوموف» که از فعالیت لازم برای مشارکت در دنیای واقعی وحشت دارد، از انجام هر کاری خودداری میکند؛ تغییرات را به تعویق انداخته و در آخر اینکه خطر از دست دادن عشق زندگی خود را به جان میخرد.
در بخشی از رمان «آبلوموف» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر فرهنگ معاصر منتشر شده، میخوانیم:
«ایلیا ایلیج آبلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارتهای بزرگ خیابان گاراخووایا، که شمار ساکنان ان از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود.
مردی بود سی و دو سه ساله و میانبالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشهای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرندهای ازاد در چهرهاش پرواز میکرد، در چشمانش پرپر میزد و بر لبهای نیم بازماندهاش مینشست و میان چینهای پیشانیاش پنهان میشد و سپس پاک از میان میرفت و آن وقت چهرهاش از پرتو یکدست بیخیالی روشن میشد و بیخیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چینهای لباسش سرایت میکرد.
گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره میساخت، اما خستگی و ملال، هیچیک نمیتوانستند ولو به قدر لحظهای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادین نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشمها و لبخند و در هر یک از حرکات سر و دست او برق میزد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او میگفت: باید مردک سادهلوح خوشقلبی باشد. اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پرمهرتر میداشت پس از آن که مدتی در چهره او نگاه میکرد، خود در افکاری شیرین فرو میرفت و چیزی نمیگفت و دور میشد.
پچهره ایلیا ایلیچ نه گلگون بود و نه گندمگون و نه به راستی رنگ پریده. رنگ چهرهاش نامشخص بود یا شاید به آن سبب چنین مینمود که پفکردگی خاصی داشت که باسنش سازگار نبود و علت آن چهبسا بیحرکت ماندن بسیار یا تنفس در هوای محبوس، یا این و آن هر دو بود. به طور کلی بیجلایی و سفیدی بیاندازه پوست گردن و دستهای ظریف و فربه و شانههای نرمش از نازنینبدنیاش حکایت میکرد، که مردانه نبود.»
کتاب «اربابها»
داستان رمان اربابها در زمان ریاست جمهوری فرانسیسکو مادرو (۱۹۱۳-۱۸۷۳) انقلابی موفق که رئیس جمهوری قبلی را برکنار کرده است، میگذرد. خانوادهای روی کار آمدهاند که از مردم بهرهکشی کرده و از این طریق هر روز بر ثروت خود میافزایند. جو استبداد بر این سرزمین حاکم است و مردم چاره ای جز اطاعت از این ارباب ها ندارند چرا که سرکشی از فرمان آنها و اعتراض به اعمال وحشیانه و خشن و غیرانسانیشان عاقبتی وحشتناک به همراه دارد.
عمدهی داستان این رمان بر زندگی دو نفر از اهالی آن منطقه متمرکز است: دون خوانتیتو و رودریگز. اربابهای بیوجدان و بیشرف سعی میکنند زندگی این دو مرد را خراب کنند: دون خوانیتو ، یک تاجر صادق، که از محل زندگیاش دزدیده میشود ، و رودریگز، یک منشی ایدهآلیست. این دو مرد جسور به خود جرئت اعتراض میدهند و …
ماریانو مازوئلا که خود در دورهی ریاست مادرو زیسته است میکوشد تمام اعمال وحشیانه و غاصبانهی این حکومت را با زبانی تند و تیز و گزنده و در عین حال شوخ و طعنهآمیز به تصویر کشیده و روایت کند.
در بخشی از رمان «اربابها» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«دون ایگناسیو دستمالش را درآورد و آن را بهدقت بر فرش خاکآلود و نخنما پهن کرد. سپس عرقریزان و آهکشان زانو زد و زیرلب گفت: «آه که هوا چقدر گرم است.
دون برنابه، برادر ارشد، رو به عقب گرداند. یک جفت چشم پیر و سوزان، جایگرفته در چهرهای پژمرده و مصیبتزده، از زیر شال سیاهی به او دوخته شد. بانویی خوشپوش که نقاب افسردهٔ حسابشدهای بر چهره نهاده بود، به او سلام کرد. همه از حضور دون ایگناسیو، مهمترین عضو خاندان، خبردار شده بودند. فقط پدر خِرِمیا، کوچکترین برادر، در سمت چپ کشیش دعاخوان ایستاده و چشمدوخته به سقف زیر گنبد و گلدسته و شکوه زرین کلیسای هالی ترینیتی حالت خلسهٔ خود را حفظ کرده بود. چهرهٔ موشوار و پوزهٔ باریکش در یقهٔ شق و یراقدوزیهای لباس رسمی کشیشیاش فرورفته بود. مرد دراز و کوژپشت و افسردهای به نام دون خوان شمعی به دست دون ایگناسیو داد و او هم از مرد تشکر کرد.
دون خوان به میان جمعیت عقب رفت و خوشنود از تشکر دون ایگناسیو لبخند کمرنگی برلب آورد. شمعهایی را که دستهدسته در بغل داشت به سوگواران پیرامون خود میسپرد.
زن سالخوردهای که با دقت به دون ایگناسیو چشم دوخته بود، دست سیاه و استخوانیاش را به سوی او دراز کرد و گفت: ناچیتو، کلاهت را بده من نگه دارم.
و دون ایگناسیو گفت: متشکرم.
مرد دیگری پیش آمد و گفت: ناچو، متأسفم که باید بروم، از صمیم قلب متأسفم. اما ساعت نُه است و دولورس در دکان تنهاست.
خودت خوب میدانی که در این مصیبت با تو شریکم. هرچه نباشد، ما با هم همشاگردی بودهایم.
دون ایگناسیو دست خود را به فشار انگشتان خیس از عرق همشاگردیاش سپرد و گفت:
متشکرم، دون تیموتئو.
دون ایگناسیو! شمع دوم سمت راستتان دارد خادم کلیسا را میسوزاند.
دون ایگناسیو آستین خادم را کشید و شمع را نشانش داد. خادم برگشت و بیآنکه تغییری در چهرهاش ظاهر شود گفت: متشکرم.
در طول مراسم دعا و تعزیه، همه در پی بهانهای بودند تا با دون ایگناسیو صحبتی کنند و احترام و وفاداری خود را نسبت به مؤسسهٔ بزرگ دل یانو و پسران ابراز دارند. دون ایگناسیو به شکلی خستگیناپذیر متشکرم خود را تحویلشان میداد. سرانجام کشیشها، پشت سرهم و برای آخرین بار، سه مرتبه دور تابوت طواف کردند تا شیطان را از متوفی دور کنند.
مراسم به پایان رسید. شش دهقان قلچماق تابوت نو و برّاق را روی شانه بلند کردند و بیرون بردند و خیل عزاداران نیز به دنبال آنها روان شدند.»
کتاب «سلوک به سوی صبح»
چند سال پس از پایان جنگ بزرگ، هسه به حلقهی سالکان راه صبح میپیوندد تا در این سلوک جلیل شرکت کند. این سلوک تلاشی است بیرون از زمان و مکان. شرق او شرق جغرافیایی نیست و از قید زمان نیز آزاد است.
در این سفر سالکان یکی پس از دیگری از راه بازمیمانند و تنها خود را سالک راستین میبیند. او با حسرت و افسوس از پراکندگی جمع همراهانش تصمیم میگیرد تاریخچهی سلوک را بنویسد. اما او هم دچار تردید است و فکر میکند اگر خودش هم از این راه دور افتاده باشد چه؟ پس تصمیم میگیرد به دنبال اولین نفری که از حلقه بریده بود، به اسم لئوی خدمتگزار بگردد، در جریان این کندوکاو و یافتن لئو، درمییابد که نه تنها از مسیر جدا نشده بلکه خود لئو سرسلسله مشتاقان است. این داستان، چنانکه گفته شد زندگینامهی نمادین هسه است و با نثری ساده و مسحورکننده، روایتگر داستان سفری زمینی و در عین حال روحانی است. مردی آلمانی به نام اچ.اچ که رهبر یک گروه موسیقی است، به سفری ماجراجویانه به همراه انجمنی محرمانه دعوت شده است که اعضای آن، شخصیت های مشهوری در تاریخ چون پل کله، موتزارت و آلبرتوس مگنوس هستند.
شرکتکنندگان در این سفر از محدودیتهای زمان و مکان گذشته و در زوریخ به کشتی نوح برمیخورند و با دون کیشوت ملاقات میکنند. مقصد نهایی این مسافران، مشرق زمین و «آشیانهی نور» است؛ جایی که شخصیتهای داستان انتظار دارند تا در آن، به بازیابی روحی و معنوی دست یابند. اما هماهنگی و توازنی که در ابتدای سفر میان اعضا وجود داشت، خیلی زود به درگیری و تضادی آشکار تبدیل میشود.
هر کدام از مسافران، بقیهی گروه را غیرقابل تحمل پنداشته و مسیری جداگانه برای خود انتخاب میکند. در همین حال، اچ.اچ، سایر افراد را مسئول شکست این سفر دانسته و با تلخی فراوان آنها را سرزنش میکند. اما مدتها بعد از پایان یافتن سفر، اچ.اچ. با جستوجو در آرشیو انجمن، متوجه نقش خود در ازهم پاشیدگی گروه و همین طور، ماهیت شوم و تهدیدکنندهی سفر می شود.
در بخشی از رمان «سلوک به سوی صلح» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«از جمله ویژگیهای سلوک ما بهسوی صبح یکی آن بود که هرچند حلقه در این سلوک به هدفهایی خاص و بسا والا نظر داشت (و این هدفها از جمله رازهاست و افشای آن میسر نیست)، هریک از سالکان طریقت ما میتوانست و حتی میبایست که در رسیدن به مقصودی خاص خویش نیز در تاب باشد؛ زیرا اگر کسی در طلب رسیدن به مقصودی شخصی بیقرار نبود، به حلقه راه نمییافت و هریک از ما ضمن اینکه به دنبال آرمانهای مشترک در تلاش بودیم و زیر لوای یگانهای در نبرد مینمودیم، رؤیایی سبکسرانه از دوران کودکی در سر داشتیم که محرمانهترین محرک و واپسین مایهٔ تسلامان بود. هدفی که من در این سلوک در نظر داشتم و پیش از پذیرفتهشدن در حلقه در پیشگاه مسند عالی دربارهٔ آن از من سؤال شده بود بسیار ساده بود، حال آنکه برخی از برادران حلقه مقصودهایی اختیار کرده بودند که من گرچه محترمشان میداشتم از درک آنها عاجز بودم. مثلا یکی جویای گنج بود و جز به یافتن گنجی گرانمایه، که آن را «تائو» مینامید، نمیاندیشید. دیگری در سودای صید ماری بود که تواناییهایی جادویی به آن نسبت میداد و آن را کوندالینی۱۴مینامید. اما هدف سلوک و مقصود زندگی من، که از واپسین سالهای نوجوانی در افق رؤیاهایم مواج بود، این بود که به دیدار شاهزادهبانوی زیبا، فاطمه، نائل شوم و اگر بتوانم در دلش راه یابم.
در آن زمان که بخت یارم بود و به سلک حلقگیان درآمدم، یعنی اندکی پس از پایان جنگ بزرگ، در کشور ما منجیان و پیامبران و جرگههای حواریانشان فراوان بودند و پیشگوییها بود دربارهٔ آخرالزمان و امید به ظهور سلطنت ثالث. مردم ما که سخت از جنگ بلادیده بودند و در عین درماندگی و گرسنگی دل از امید خالی داشتند، در عین تلخکامی از بیحاصلی ظاهری جملگی قربانیها و خونهای ریخته و اموال تباهشده، هرچند در معرض توفان اوهام بسیار بودند، بر رفعت راستینِ جان دل گشوده داشتند. گروههای رقص و عیش و مستی بودند و جوامع مبارزان نوتعمیدی۱۵ و پدیدههایی از همه نوع، که ظاهرآ به حقیقت آن جهان و اعتبار معجزات و کرامات دلالت میکرد و نیز تمایل به جانب اسرار و آیینهای هندی و ایرانی و دیگر مرزهای خاور گسترشی پهناور یافته بود. نتیجه اینکه حلقهٔ بسیار کهن ما نیز در چشم مردم بسیاری یکی از همین علفگونههای فراوانی جلوه کرد که میروییدند و میشکوفیدند، و پس از چند سالی همراه آنها قدری در فراموشی و قدری نیز به خواری و بدنامی افتاد. وفادارماندگان به آن اما در برابر این حال سپر نمیاندازند.»
کتاب «سیدارتها»
قهرمان اغلب داستانهای هسه شخصی است در جستوجوی خویش و در پی یافتن بهترین راه زندگی و سازگاری با عالم هستی. هرمان هسه را میتوان جوانی جاودانه دانست، در سفر به سوی حقیقتی همیشه پرسشانگیز.
«سیدارتها» داستان تحول معنوی یک مرد هندی برهمن است که در دوران هند باستان و همزمان با بودا زندگی میکند. «سیدارتها» پسر برهمنی است که از درسهای پدر و فرهیختگان دیگر دین، روحش آرامش نمیگیرد و در جستوجوی یافتن خودش است. او میفهمد که آموزش کافی نیست و باید خودش جست وجو کند و راه را طی کند تا بتواند بر خود چیره شود.
«سیدارتها» پس از سالها سختی، زندگی مادی را هم تجربه میکند و میفهمد که زندگیاش را بیهوده سپری کرده برای همین تصمیم میگیرد به به زندگیاش خاتمه دهد اما ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان میافتد و مسیر زندگیاش تغییر میکند.
هرمان هسه در این اثر نشان میدهد که انسان راه خودشناسی را باید خودش پیدا کند و تمام جست وجوی انسان در جهت یافتن خود است.
در بخشی از رمان «سیدارتها» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«در پناه دیوارهای خانه، در آفتاب ساحل رود، کنار زورقها، در سایه سبزینه جنگل زال و زیر درخت انجیر، سیدارتها بزرگ میشد، سیدارتها، جرهباز جوان، که شیرینرو بود و فرزند برهمن، با گویندا که رفیقش بود و او نیز برهمنزاده. آفتاب شانههای سفیدش را میسوزاند و رنگ بلوط به آن میبخشید، هنگام استحمام و غسلهای پاک پلیدیشو، چنانکه در وقت نشار قربانی. سایه در جشمان سیاهش جاری میشد، هنگام بازی با نوجوانان در درختزار انبه، و با شنیدن اواز مادرش هنگام نشار قربانی، و نیز آنگاه که پدرش، برهمن فرزانه، درسش میداد و در وقت بحث با دانشوران. سیدارتها دیری بود که در بحثوفحص خردمندان شرکت میکرد و با گویندا توان میآزمود در فن مناظره و هنر میآموخت در مراقبه و در راه مکاشفه.
هماکنون آموخته بود که ام را، این چکیدهکلمه را، بیصدا با دم در خود فرو گوید و همراه بازدم از سینه برون آرد، با تمام جان شیفته خود و با جبینی نورانی از پرتو ذهنی روشناندیش. هماکنون اموخته بود که اتمان را در صفای کدورتناپذیر درونش، در یگانگی با کائنات، بشناسد.
به دیدن این دردانه حکمتجوی زودآموز مشتاق، گل شادی در دل پدرش میشکفت. پدر میدید که فرزندش فرزانهای بزرگ و دینیاری ارجمند و میان برهمنان شهریاری بزرگ خواهد شد. مادر به دیدن او و به دیدن خرامیدن و نشست و برخاستش، به دیدن سیدارتها که نیرومند بود و آباندام و بر ساقهای کشیده راه میرفت و خاضعانه به او درود میگفت، سینه خود را از شهد مهر مشحون مییافت.
عشق در جشمه دل نورسیده دختران برهمنزاده میجوشید، هربار که سیدارتها را میدیدند که با پیشانی تابناک و نگاه شاهوار و سرین باریک خود در کوچههای شهر میخرامد.
اما بیش از همه کس گویندا او را دوست میداشت که رفیقش بود و او نیز برهمنزاده. او چشمان سیدارتها را دوست میداشت و صدای دلنشینش را و رفتار چون آبش را و وقار و کمال حرکاتش را. او هر آنچه را سیدارتها میکرد یا میگفت دلنشین مییافت، اما بیش از همه همه هوش تیز و اندیشههای بلند و گدازان او را ستایش میکرد و اراده استوار اتشین و رسالت والایش را.»
کتاب «ارباب و بنده»
لیو تالستوی با نوشتن داستان بلند «ارباب و بنده» نشان داد که میتوان همچنان در مورد موضوعی مانند مرگ نوشت و مخاطب را شگفتزده کرد. این کتاب یکی از بهترین آثار دربارهی مرگ است. «ارباب و بنده» شرح ماجرای اربابی به نام واسیلی و خدمتکار مرد پنجاهسالهاش به نام نیکیتاست. دو شخصیتی که تضادهای زیادی با هم دارند. واسیلی بسیار حریص و نیکیتا بسیار فرمانبردار است. به طوری که هیچگونه آزادی یا حق اظهارنظری برای خود قائل نیست و به حداقل زندگی راضی است.
یک صاحب زمین به نام واسیلی آندریویچ برکونوف یکی از دهقانان خود به نام نیکیتا را برای یک سفر کوتاه با سورتمه با خود میبرد. آنها برای بازدید از صاحب زمین دیگری سفر میکنند تا واسیلی آندریویه بتواند چوب بخرد. او بیتاب است و آرزو میکند که سریعتر به آنجا برسد. این دو مرد در وسط کولاک قرار میگیرند، اما واسیلی، دوست دارد به راه ادامه دهد. به خاطر بارش برف گم میشوند.
آنها سرانجام خود را در یک شهر مییابند و استراحت میکنند. اما چون واسیلی طمع میکند تصمیم میگیرند در بوران به سفر ادامه دهند. آنها سرانجام گم میشوند و تا صبح در میان طوفان در محلی به دور از خانه میخوابند، اما واسیلی که ترس داشت اموالاش را از دست بدهد نیکیتا را تنها میگذارد و با اسب فرار میکند. از قضا در چالهای میافتد. اسب رهایش میکند و خودش را به نیکیتا میرساند. واسیلی به یک وحی معنوی / اخلاقی میرسد، از روی رد پای اسب خودش را به نیکیتا میرساند که در حال یخ زدن است.
در بخشی از داستان بلند «ارباب و بنده» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشرچشمه منتشر شده، میخوانیم:
«این نیکیتا موژیکی پنجاهساله و اهل ده مجاور بود. میگفتند که چیزی از خود ندارد. بیشتر عمرش را بیرون از موطن خود برای دیگران خدمت کرده بود و همهجا او را به سبب زحمتکشی و ورزیدگی در کارهای عملی و زوربازو و مهمتر از همه به سبب دل پاک و خلق خوبش دوست میداشتند. اما هیججا ماندنی نشده بود زیرا سالی دو سهبار، و گاهی نیز بیشتر، جلو خود را رها میکرد و به ودکا خوردن میافتاد و آنوقت نهفقط هر چه داشت پای بطری میگذاشت بلکه بدمستی میکرد و با همه درمیافتاد. واسیلی آندرهایچ نه هشتاد روبل به او میپرداخت، آن هم نه یک جا، بلکه به تفاریق و اغلب نه به صورت پول، بلکه به صورت جنسی از دکان خودش به قیمت گران به او میفروخت.
مارفا، همسر نیکیتا، که زمانی زن زیبا و کارآمدی بود و با پسری نوجوان و دو دخترش خانهداری میکرد، اصراری نداشت که نیکیتا به خانه آید، و با آنها زندگی کند. اولا برای این که بیست سالی میشد که با بشکهبندی از روستایی دیگر که در خانه انها زندگی میکرد، خفتوخیز داشت و دوم از آن جهت که گرچه نیکیتا را هنگام هوشیاری مثل موم در دست داشت وقتی بدمستی چنان از او میترسید که از آتش. یکبار که نیکیتا در خانه مست کرده بود، چهبسا از راه تلافی نرم خویی و فرمانبرداریاش هنگام هوشیاری، صندوق او را شکسته و همه لباسها و پیرایههای او را که اسباب آبرویش بود برداشته و همه پیراهنها و سارافنهایش را زیر تبر روی کندهای ریزریز کرده بود.»
کتاب «سعادت زناشویی»
«سعادت زناشویی» رمانی با عنوانی طعنهآمیز، داستان دختر هفدهسالهای است که با مردی بسیار بزرگتر از خود ازدواج میکند. ماشا و سونیا دو خواهر هستند که مادرشان را از دست دادهاند. بنابراین یکی از دوستان پدرشان به نام سرگی برای سروسامان دادن به اوضاع این دو خواهر به خانهی آنها میآید. ماشا و سرگی با وجود تفاوت سنی زیاد به هم علاقهمند میشوند و ازدواج میکنند. در ابتدا همهچیز خوب و زندگی زناشوییشان سرشار از عشق و علاقه است اما دختر جوان «ماشا» وقتی پی میبرد که درک ساده و بیتکلفش از ازدواج به اندازهی کافی او را برای پیچیدگیهای زندگی جدیدش آماده نکرده مضطرب و در بیهودگیهای تظاهرآمیز جامعهی سنپترزبورگ غرق میشود. این داستان بلند پرترهای روانشناختی واقعگرایانهای است از تحول عاطفی یک زن جوان.
در بخشی از داستان بلند «سعادت زناشویی» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشرچشمه منتشر شده، میخوانیم:
«من نمیتوانم دختر جوانی را تحسین کنم که تنها وقتی زنده است که مردم از او تعریف کنند، اما به محض اینکه تنها میماند، فرو میپاشد و چیزی به مذاقش خوش نمیآید، کسی که هیچ از خودش ندارد و تنها برای عرضه زنده است.
چنانکه گفتی افکارش را دنبال کنان گفت: بله ما همه و خاصه شما زنها، باید کشاکش زشت و بیمعنای زندگی را باور نمیکند و نمیپذیرد. خیلی مانده بود که تو از دریای دیوانگیها و بازیهای کودکانهی زندگی که من درگیریات با آنها را تحسین میکردم بیرون آیی. این است که آسودهات گذاشتهام تا همه چیز را خود بیازمایی و بحران شور شبابت بگذارد و احساس میکردم که حق ندارم در تنگنایت بفشارم، گر چه برای من این جوانیها مدتها بود سپری شده بود.
برای صدمین بار به خود میگویم چه شد که کار به اینجا کشید. شوهرم نیز به همان صورت است که بود، فقط چین میان ابروانش عمیقتر و موهای سفید شقیقههایش بیشتر شده است و نگاهش که زمانی نافذ و پیگیر بود پشت پردهای ابهام پنهان و از من گریزان است. من هم همانم که بودم، گیرم دلم از عشق و میل به دوست داشتن خالی است. دیگر به کار کردن احساس نیاز نمیکنم و از خودم رضایتی ندارم. شور مذهبی و وجد عشق و رضایت از سرشاری زندگی در نظرم به گذشتهای بسیار دور واپس رفته است و ناممکن جلوه میکند. زندگی برای همنوع که زمانی در نظرم چنین بدیهی و درست مینمود امروز به دشواری برایم فهمیدنی است. زندگی برای همنوع، جایی که میلی به زندگی برای خودم نیز ندارم چه معنایی دارد؟»
کتاب «پدر سرگی»
این داستان دربارهی زندگی پر فراز و نشیب شاهزادهای به نام استپان کاساتسکی است. او دلباختهی دختری است و در آستانهی ازدواج با او قرار دارد اما زندگی برای او برنامهای دیگر در نظر گرفته است. برنامهای که او را تغییر میدهد و به سمت دیگری میبرد. این پسر شیفتهی شهرت است اما بهجای نزدیک شدن به زنان راه تقوا پیشه میکند، انگشتانش را از دست میدهد و مسیحیای تندرو میشود. اما حقیقت چیست؟ آیا واقعا این رفتار از سر دین است؟
داستان از کودکی و جوانی استپان کساتسکی شروع میشود. او دلباختهی دختری است و در آستانهی ازدواج با او قرار دارد اما روزگار برای او زندگی پرفرازونشیبی در نظر گرفته است. او پسری جویاینام، شهرت و خودنمایی است و برخلاف تصور مردم راهی متفاوت را در پیش میگیرد. او مسیر تقدس را پیش میگیرد و پس از سالها بهعنوان یک راهب شفادهنده شناخته میشود.
این داستان بازتاب تفکرات مسیحیان و گروههای مذهبی است که خود را از جهان و زندگی محروم میکنند. استپان کاساتسکی، شخصیت اصلی داستان این اثر، چندین بار با زنان و دختران مختلفی روبهرو میشود و سعی در پرهیز و دوری کردن دارد. او انگشتش را در این مسیر از دست میدهد و راهی بیابانها میشود. این شاهزادهی مغرور تمام لذتهای مادی دنیا را بر خودش حرام میکند تا در این دنیا به مقام بالاتری برسد. این شخصیت برای شهرت بیشتر در میان مردم راهی صومعه میشود و تنها خواهرش که از جنس خودش، مغرور و متکبر است، به این موضوع پی میبرد.
در بخشی از داستان «پدر سرگی» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشرچشمه منتشر شده، میخوانیم:
«گذشته از رسالت کلیاش در زندگی، که خدمت به تزار و میهن بود، همیشه هدفی دیگر نیز داشت که آن را دنبال میکرد و این هدف، هرقدر هم ناچیز بود، او تمام توان خود را صرف رسیدن به آن میکرد و برای آن زنده بود تا به آن دست یابد. اما همینکه به آن دست مییافت هدف دیگری در آگاهیاش سر برمیکشید و جای هدف گذشته را میگرفت. همین میل به بیهمتایی -و تلاش برای چیزی که او را شاخص و از دیگران ممتاز کند – تمام زندگیاش تا در بند میداشت. و بهاینترتیب بود که وقتی افسر شد هدفش این بود که در حرفهی نظام به بالاترین درجهی کمال برسد. و بهزودی افسری نمونه شد. گرچه عیب بزرگش اصلاحناشده ماند و از مهار کردن تندخشمی خود کماکان عاجز بود و این ضعف او را به کارهای ناپسندی میکشاند که برای موفقیتش زیان داشت.
بعد چون ضمن گفتوگویی در محفلی به نارسایی اطلاعات عمومی خود پی برد تصمیم گرفت که این عیب را اصلاح کند و بهقدری مطالعه کرد، که کامیاب شد. بعد خواست در محافل بزرگان بدرخشد و در پی آن شد که شیوهی رقصیدن خود را اصلاح کند و طولی نکشید که به لطف و زیبایی میرقصید و به ضیافتهای رقص اشراف دعوتش میکردند و نیز به برخی شبنشینیهای برگزیدگان تراز اول که خصوصیتر بود راه یافت. اما اینها همه دلش را راضی نمیکرد. عادت کرده بود که همهجا اول باشد و در اینگونه مجالس تا مقام اول فاصله داشت.
جامعهی بزرگان در آن زمان، چنانکه خیال میکنم همیشه و همهجا، از چهار گروه تشکیل میشد. اول ثروتمندان وابسته به دربار، دوم اشخاصی که ثروتی نداشتند اما از نجبای تراز اول و وابسته به دربار بودند. سوم ثروتمندانی که میکوشیدند خود را به درباریان نزدیک کنند. و چهارم کسانی که نه ثروتمند بودند و نه درباری، اما میکوشیدند به این دو گروه وارد شوند.
کاساتسکی از دو گروه اول نبود اما دو گروه آخر دوستش داشتند و در محافل خود از او استقبال میکردند. او در بدو ورود به جامعهی بزرگان قصد داشت که با بانویی از این طبقه رابطهای به هم بزند و با سرعت و سهولتی که هیچ انتظارش را نداشت موفق شد. اما بهزودی دید که محافلی که به آنها وارد شده است از تراز اول نیستند و محافل بالاتر از آنها هم هست و گرچه در این محافل بالا و وابسته به دربار پذیرفته میشد در آنها وصلهای ناجور بود. باادب و مهربانی با او حرف میزدند اما رفتارشان نشان میداد که او را از خود نمیدانند و تصمیم گرفت که میان اینها نیز خودی باشد.»
کتاب «آنا کارنینا»
«آنا کارنینا» یکی از بزرگترین رمانهای تاریخ سال ۱۸۷۸ در قالب یک رمان چاپ شد، اما پیش از آن از به صورت پاورقی در گاهنامهای منتشر میشد. این اثر عاشقانهای متفاوت است. شرح عشقی ممنوعه که سرانجام خوشی ندارد.
عشق آنا و کنت ورونسکی هستهی اصلی رمان را تشکیل میدهد. آنا زنی اشرافزاده است که با همسر و فرزندش در سنپترزبورگ زندگی میکند. برادرش استپان آرکادیچ و همسرش داریا الکساندرونا که ساکن مسکو هستند به مشکلی جدی برمیخورند. داریا نامهای به خواهر همسرش، آنا مینویسد، از برادر آنا که سروگوشش جنبیده و دامناش را به خیانت آلوده، شکایت میکند و از او میخواهد به مسکو برود.
آنا به مسکو میرود تا برادرش را از خیانت و رابطهی نامتعارف با معلم فرانسوی بازدارد و برگرداند، اما ظاهرا فضای لغزنده، تعادل آنا را نیز بههم میزند. آنا در این سفر با ورونسکی افسر جوان جذاب آشنا میشود و پس از مدتی به او دلمیبندد. ورونسکی برای آنا تصویری ایدهآل از «آنچه میخواهد» و جبران نداشتههایش در زندگی مشترک است.
حالا آنا از هر آنچه باور داشته بازمیگردد. این پریشانی و بههمپیچی تنها به باورها و مرزهای فکری و اخلاقی منحصر نمیماند و پس از پیوستن آندو به هم، دربهدری و مهاجرت اجباری را نیز به جان آنا و معشوقش میاندازد. آنا سختیهای مسیر را به جان میخرد و همراه با ورونسکی به ایتالیا میرود. او دوری از پسر خردسالش را نیز میپذیرد تا به عشقی که به آن باور دارد، پایبند باشد.
در بخشی از رمان «آنا کارنینا» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«-باور خرافی شکارچیان که اگر نخستین تیر روزشان خطا نرود، شکارگاه برایشان خوش یمن خواهد بود، برای لوین درست از آب در آمد. ساعت ده بود که کوفته و گرسنه و شادکام به نوزده لاشه در چنته و یک اردک که چون چنتهاش دیگر جا نداشت از کمرش آویخته بود، بازگشت.
رفقای شکارش مدتها بود از خواب بیدار شده و از شدت گرسنگی دیگر صبر نکرده و صبحانه خورده بودند. لوین گفت: «صبر کنید، صبر کنید! میدونم که امروز ده تا بودند!» و دوباره مرغها را که دیگر شکوه و زیبایی زمانی را که از جاپریده بودند نداشتند و خشکیده و خمیده بودند و خون بر پیکرشان خشک شده بود و سرشان خشکیده بود شمرد.
حسابش درست بود و از حسادت استیوا لذت میبرد و نیز از آن خوشحال شد که چون بازگشت فرستادهی کیتی را که یادداشتش را آورده بود در انتظار خویش یافت.
– همگی احساس می کردند که زندگی جمعی شان در زیر یک سقف بی معنی است و هر گروهی از مردم که تصادفا در قهوه خانه دور افتاده ای جمع شوند، بیش از آنان، یعنی اعضای خانواده ابلانسکی و خدمتکارانشان وجوه مشترک دارند. زن از اتاق خودش خارج نمی شد و شوهر از بام تا شام بیرون از خانه بود.»
کتاب «شبهای روشن»
در میان آثار عاشقانه، رمان «شبهای روشن» جایگاه ویژهای دارد. داستایفسکی در این رمان، با شخصیتپردازی ماهرانهای به موضوع تنهایی آدمها، عشق، روابط بین آدمها و فداکاری میپردازد.
راوی داستان مردی ۲۶ ساله است. نامش و حرفهاش را نمیدانیم. هشت سال است که در شهر سنپترزبورگ و در اتاقی کثیف و نامرتب زندگی میکند. هیچ آشنایی ندارد و تنها با روح ساختمانها ارتباط برقرار میکند. او شبها در کوچهها و خیابانهای شهر پرسه میزند و با ساختمانهای گوشه و کنار شهر حرف میزند.
رمان ماجرایی را روایت میکند که در چهار شب اتفاق میافتد. در شب اول، مرد رویاپرداز یا همان راوی، با دختری که در حال گریستن است آشنا میشود. با اینکه دختر به مرد دیگری علاقه دارد، آنها چهار شب را به گفتوگو و شناخت یکدیگر میگذرانند. هرچه مرد رویاپرداز با دختر آشناتر میشود، تنهاییاش از او بیشتر فاصله میگیرد.
آشنایی با دختر اولین ارتباط انسانی مرد است. اولین دیدار آنها به مکالمهای طولانی منجر میشود. مرد جوان زندگیاش را برای دختر تعریف میکند و میگوید که کل زندگیاش را در رویا سپری کرده است. به ویژه رویای آشنایی با زنی ایدهآل. آنها توافق میکنند تا شب بعد هم همدیگر را ببینند. شب بعد هر دو داستان زندگی خودشان را تعریف میکنند و این دیدارها تا چهار شب ادامه مییابد.
در بخشی از رمان «شبهای روشن» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«دستهای مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: «خب. پس توانستید زنده بمانید. نه؟
– از دو ساعت پیش این جا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت
– میدانم. میدانم! ولی برویم سر موضوع! میدانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یک عالم پرت و پلا بگویم! میدانید؟ باید در آینده عاقلتر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم.
– از چه بابت؟ در چه مورد باید عاقلتر باشیم؟ من که حاضرم. اما راستش را بخواهید در تمام زندگیام عاقلانهتر از حالا هیچ کاری نکردهام.
– راست میگویید؟ اول خواهش میکنم این جور دست مرا له نکنید. دوم این که باید بگویم امروز دربارهی شما خیلی فکر کردم.
– خب. به کجا رسیدید؟
– به کجا رسیدم؟ به اینجا که همه کار را باید از اول شروع کن. چون فکرهایم را که کردم دیدم که از شما هیچ نمیدانم. رفتار دیروزم خیلی بچگانه بود مثل یک دختر بچهی بیتجربه و البته دیدم که همهاش تقصیر این دل ساده و بی شیله پیلهی من است. خلاصه این که کار به اینجا رسید که وقتی به کار خودم خوب فکر کردم، روسفید شدم. مثل همه. وقتی آنچه در دلشان میگذرد خوب زیر و رو میکنند. برای همین است که برای اصلاح این اشتباه تصمیم گرفتم که شما را هرچه دقیقتر بشناسم و از ته و توی کارتان سردرآورم. خودتان باید توضیح بدهید و از سیر تا پیاز زندگیتان را برایم تعریف کنید. حالا بگویید ببینم چه جور آدمی هستید. زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگیتان را بگویید.
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که …
حرفم را برید که: چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چه جور زندگی کردهاید؟
– چطور ندارد! بیداستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید تنها یعنی چه؟
– یعنی چه؟ یعنی هیچ وقت هیچکس را نمیدیدید؟
– نه. دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با این همه تنهایم.
– یعنی با هیچ کس حرف نمی زنید؟»
کتاب «شیاطین (جن زدگان)»
بعد از انقلاب صنعتی وضعیت اقتصادی و اجتماعی روسیهی تزاری دگرگون میشود. طبقات اجتماعی دورانی پرآشوب را تجربه میکنند. نقاب از چهرهی شخصیتها برداشته و ذات واقعی افراد نمایان میشود. داستایفسکی با نگاهی عمیق به درون این شخصیتها، آنها را در رمان «شیاطین (جنزدگان)» به تصویر میکشد.
مضمون اصلی کتاب دربارهی انقلابیونی است که برای رسیدن به هدفشان یعنی سرنگونی حکومت و کلیسای روسیه، دست به هر جنایتی میزنند و با اینکه عاشق وطنشان هستند، از آنها به سادگی سوءاستفاده میشود.
ستاوروگین، پیشوا و معلم، شخصیت محوری رمان است. شخصیتهای دیگری که در رمان نقشآفرینی میکنند، شخصیت پیچیدهی ستاوروگین را به مخاطب میشناسانند.
گروه انقلابی «مردم ما» بهرهبری پیوتر ستپانویچ نمایندهی انقلابیهای متعصب هستند. پیوتر تجسم شیطان روی زمین و نمایندهی تفکرات پوچ است. پیوتر با فریب و کنترل احساسی، گروه را بازیچهی خود میکند و پای آنها را به ماجراهایی غیراخلاقی باز میکند که به قتل نیز میانجامد.
البته پیوتر که صفات رهبری را در خود نمیبیند، از ستاوروگین به جای رهبر استفاده میکند. ستاوروگین رهبری واقعی، باهوش، مستقل و مرموز است که به راحتی بر دل و ذهن همهی شخصیتهای داستان نفوذ دارد. او که به خدا باور ندارد، با خودخواهی، ترس و اخلاق را نادیده گرفته و دست به شرارت میزند.
استپان، پدر پیوتر هم یکی از مهمترین شخصیتهای کتاب است که داستان با شرح احوال او شروع میشود. او در روزهای آخر عمرش متحول میشود و با جنبش پوچگرایی جامعهی روسی مخالفت میکند. او نمایانگر معتقدان دین ارتدکس است.
در بخشی از رمان «شیاطین (جن زدگان)» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«به صراحت بگویم که ستپان پیوسته میان ما نقشی خاص، و میشود گفت اجتماعی و سیاسی، ایفا میکرد و با چنان سودایی به این نقش دل بسته بود که گمان میکنم بیآن نمیتوانست زنده بماند.
چهبسا که این حال او به علت عادت بوده باشد، یا بهتر است بگویم نتیجهی تمایلی والا و پیوسته، یادگار کودکی، به اینکه در اطراف رفتار غیرتمندانه سیاسی خود در جامعه، روءیاهایی شیرین ببافد. مثلا علاقه عجیبی داشت به اینکه خود را «تحت تعقیب» یا به اصطلاح در «تبعید» بشمارد. همین دو واژهی ناچیز نوعی هاله اعتبار با خود دارد که او را، از همان آغاز و برای همیشه فریفته، و بعدها، با گذشت سالها، ارج او را در چشم خود پیوسته بالا برده بود بهطوری که عاقبت، خود را بر پیکره پایهای رفیع میپنداشت و این برای طبع خودپسندش بسیار خوشایند بود.
در یک داستان طنزآمیز انگلیسی قرن گذشته، شخصی به نام گالیور که از سرزمین لیلی پوتها، (که آدمکهایی نیم وجبی بودند) بازمیگردد به قدری عادت کرده است که خود را میان ایشان غول بشمارد که در خیابانهای لندن نیز بیاختیار فریاد میزند و رهگذران و درشکهچیان را برحذر میدارد که عقب بروند و مواظب باشند که زیر پای او له نشوند، زیرا خیال میکند که همچنان غول قامت است و دیگران خُردبالا. مردم به او میخندند و دشنامش میدهند و سورچیانِ درشت خو خوابِ بزرگی را با شلاق از سرش میپرانند. اما آیا گالیور سزاوار این رفتار بود؟ عادت چه کارها که نمیکند.»
کتاب «ژرمینال»
نویسندگان زیادی سراغ طبقهی کارگر رفتهاند و با روایت زندگیشان به سرمایهداری و ظلم و زورگوییشان تاختهاند. «ژرمینال» از جمله این آثار است که زندگی فقیرانهی کارگران و معدنچیان «مونسو» را روایت میکند.
اتین در نتیجهی اعتراض به زورگویی سرکارگرش از کار بیکار شده است. او در جستجوی کار برای نجات از گرسنگی به معدن زغالسنگ مونسو میآید ولی کار در معدن بهقدری سخت و دستمزدش آنقدر ناچیز است که او تصمیم میگیرد قید کار را بزند و در شهر دیگری دنبال کار بگردد. اما با دیدن کاترین دختر یکی از معدنچیان، سخت دلباختهاش میشود و از ترک مونسو در عوض رسیدن به کاترین منصرف میشود.
اتین بهزودی در شهر دوستانی پیدا میکند و به جمع مخالفین سرمایهداری ملحق میشود. دستمزد کم، خطرات کار و گرسنگی، کارگران را به ستوه آورده است و جنبشهایی اعتراضی و آزادیخواهانه شکل میگیرد.
کارگران با مشاهدهی زندگی مجلل و مرفه کارفرمایانشان خشمگینتر میشوند. اتین با مشاهدهی این تفاوتها دربارهی علت وضعیت نابرابر کارگر و کارفرما به فکر میافتد و تصمیم میگیرد کتابهایی در این زمینه مطالعه کند.
او آنچه را که خوانده با کارگران به اشتراک میگذارد. رفتهرفته در اثر این صحبتها اتفاقاتی میافتد. کارگران به رهبری اتین دست به شورش میزنند تا در وضعیت خود تغییری ایجاد کنند.
در بخشی از رمان «ژرمینال» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«با صراحت بسیار به بحث روی مسائل پیچیده حقوقی پرداخت و قوانین ویژه معادن را، که خود در آنها سردرگم میماند برشمرد. میگفت که منابع زیرزمینی مثل دیگر منابع زمین از آن ملت است فقط یک امتیاز منفور حق بهرهبرداری از آنها را به شرکتها منحصر کرده است خاصه در مورد مونسو این به اصطلاح حقانیت امتیازها با قردادهایی که در گذشته طبق رسم کهنه با صاحبان تیول قدیمی منعقد میشده است بسیار پیچیده و مشکوک است. بنابراین کارگران مونسو چارهای جز تصاحب دوباره اموال خود ندارند. و دستها را گشود و سراسر اراضی ورای جنگل را نشان داد. در این هنگام ماه که بالا آمده بود از لای شاخههای بلند درختان بر او نور پاشید. وقتی جمعیت، که هنوز در تاریکی بود او را به این شکل از نور ماه سفید در نظر آورد که با دستهایی گشوده معدن را با گشاده دستی معدن را میان آنها تقسیم میکرد شروع به کف زدن کردند، کف زدن طولانی.
اتین که زمینه را مهیا یافت به موضوع مورد علاقه خود پرداخت و آن واگذاری ابزار کار به جامعه بود. او این موضوع را با جملهای تکرار میکرد که خارش خشونت آن خوشایندش بود. به نظر او تحول اندیشه کامل شده بود. کار، که از برادری نرم کودکان نو ایمان، از احتیاج به اصلاح نظام دستمزد شروع شده بود اکنون به فکر سیاسی برانداختن آن میرسید. با آخرین شرار صدایش فریاد زد: نوبت ما رسیده! حالا ماییم که باید صاحب قدرت و ثروت باشیم.
گستره خروشان سرها را تا دوردست ناپیدا میان تنههای خاکستری رنگ درختان همچون جوشان امواج مشخص مینمود و در آن هوای یخزده خشم در چهرهها و برق در چشمها میدرخشید و دهنها دریده بود و ناله خواهندگی پرالتهاب انسانهایی گرسنه فضا را پر کرده بود که مرد و زن و کودک به غارت حقانی اموالی رها شده بودند که از قدیم دستشان از آن کوتاه شده بود. دیگر سرما را حس نمیکردند. آتش امید سخنان اتیین اندرونشان را گرم کرده بود. شوری مذهبی آنها را از زمین بلند میکرد، مثل تب امید مسیحیان نخستین که در انتظار فرارسیدن سلطنت عدالت بودند. چه بسیار جملات مبهم که از دل آنها بیرون دمیده بود.»
کتاب «چشم انتظار در خاک رفتگان»
این رمان، قصهی اعتصاب عمومی عظیمی است علیه دیکتاتور گواتمالا و شرکت آمریکایی موز. شخصیت مرکزی رمان مبارزی انقلابی است که میکوشد مردم را به قیام و اعتصاب فرا خواند. اگر این اعتصاب پیروز شود، سرخپوستان مظلوم و درخاکرفته تسلی مییابند و میتوانند چشمان بازماندهشان را ببندند، زیرا بنا بر افسانهای مایایی، چشمان آنها در گور به انتظار تحقق عدالت بازمانده است.
«چشم انتظار در خاکرفتگان» داستانی است در شرح یک خیزش مردمی، داستانی مبتنی بر نظریهای سیاسی، رمانی اجتماعی که شگردهای سوررئالیستی نویسنده مطالعهاش را لذتبخش میکند. رنگها، حرکتها، اسم صوتها، ریتمها و آفرینشهای کلامی محض به پیدایش نوعی فرهنگ لغت خاص آستوریاس میانجامد که گواهی است بر تسلط کامل او به زبان و منابعش.
در بخشی از رمان «چشم انتظار در خاک رفتگان» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«گروهبان سفیدموی سرخرویی رو به مردی کرد که پشت پیشخان مخصوص سیگار و شکلات ایستاده بود و گفت:
– چرا بیرونش میکنه؟ باید همونجا خلاصش کنه. باید لهش کنه، مثل ساس. لگدش کنه بره. اینا همه ساسن، کنهان. لهش کن و بعد کفشت رو بکش زمین تا پاک بشه.
پسرک از ترس قابدستمال پیشخدمت مثل برق خود را به در رساند. نیش گروهبان امریکایی از شیرینی گفتهٔ نغز خود تا بناگوش باز شده بود.
آناستازیا پولهای سیاه را در مشت خود ریخت و تکان داد و گفت:
– خیرندیدهها کرَمشون هم مثل شرفشون خشکیده.
پسرک کلاهش را تحویل او داد و خود بهسرعت دور شد تا یکی از آن آگهیهایی را بگیرد که جلو سینما پخش میکردند و مطالبی همراه با تصاویر شیر و اسب و آدم رویشان چاپ شده بود. آرزویش این بود که اگر خالهاش بگذارد، پادوی سینما شود.
آناستازیا، هربار که پسرک به او التماس میکرد به سینما ببردش، میگفت:
– وای، پناه بر خدا! پول بدیم که بندازنمون توی تاریکی؟ ما فقیربیچارهها زندگیمون همهش تاریکیه. مگه دیوونه شدهایم که بالای تاریکی پول بدیم؟ واسه ما که چراغ نداریم، تاریکی هوا شروع فیلمه. نه، پسرجون، زندگی خودمون به قدر کافی سیاه هست. حیفه چشمات رو توی تاریکی ضایع کنی.
جوانی که با رفقایش سر میزی نشسته و رگ غیرتش از حرف گروهبان امریکایی بیرون زده بود، به انگلیسی به او گفت:
– بله، کنه! اما شما محتاج همین کنهها هستین.
گروهبان صدایش را بلند کرد و با زبانی الکن از مستی، به اسپانیایی شکستهبستهای گفت:
– مکزیک ساس، با نیش تیز. امریکای مرکزی بچهٔ ساس، اما الاغ، بیشعور. هند غربی ساس هم نه، کرم. امریکای جنوبی سوسک، اما خودش خیال میکنه از سوسک بهتر.
– اگه همین سوسکا و ساسها نبودن، شما هم اینجا نبودین. شما به ما احتیاج دارین.
– در مینسوتا احتیاج نه. مینسوتا. واشینگتن یا وال استریت نه.
صدای دیگری از میز دیگری بلند شد:
– بهش بگو بیاد بره توی…»
کتاب «جنگ و صلح»
رمان «جنگ و صلح» از آثار ادبی ماندگار تاریخ ادبیات است. اولین بخش این رمان به صورت پاورقی در سال ۱۸۵۶ در مجلهی The Russian Herald منتشر میشد. نسخهی چاپی آن هم برای اولین بار در سال ۱۸۶۸ چاپ شد. در مسیر منتهی به چاپ این شاهکار، نقش سوفیا همسر تالستوی هم در خواندن دستنوشتههای او و رمزگشایی حواشی آن قابلچشمپوشی نیست.
در این اثر زندگی چهار خانوادهی اشرافی روس در ایام پرالتهاب یورش ناپلئون به روسیه در سال ۱۸۱۲ روایت شده است. «جنگ و صلح» شخصیتهای متعددی دارد که هرکدام برحسب پیشینه و فرهنگ خود مشکلاتی دارند. سه شخصیت مهمتر این کتاب پییر بزوخوف، شاهزاده آندری بالکونسکی و ناتاشا روستوف هستند. اولی فرزند نامشروع یک کنت و در تلاش و تقلا برای رسیدن به ارث و میراث است. دومی شاهزادهای است که برای جنگ علیه ناپلئون خانوادهاش را ترک میکند و سومی دختری زیبا و جوان است که شخصیتهای اول و دوم هر دو شیفتهاش هستند.
وجه مشترک این شخصیتها تجربههای سختی است که از سر میگذرانند و در نهایت به فردی متفاوت تبدیل میشوند. جالب اینکه نویسنده هرکدام از این شخصیتها را طوری ساخته و پرداخته کرده که مخاطب بدون هر گونه قضاوت، فقط نظارهگر اعمالشان باشد و به رفتارهای خاص آدمها در شرایط خاص توجه کند. این رمان چشمانداز دقیقی از جامعهی روسیه در اوایل قرن نوزدهم را پیشروی مخاطب قرار میدهد.
در بخشی از رمان «جنگ و صلح» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«در محافل اشرافی پترزبورگ همهجا بحث از حملۀ ناپلئون به کشورهای اروپایی، پیوستن روسیه به ارتش اتریش در دفاع از اروپا در مقابل کشورگشاییهای ناپلئون، و نیز جوان درشتهیکلی به نام پییر فرزند نامشروع و عزیزدردانه کنت بزوخف (یکی از مردان مشهور دربار که اینک در بستر مرگ است) میباشد، چون کنت این جوان را وارث ثروتش کرده است.
پییر جوان ده سالی در فرانسه درسخوانده و تازه به روسیه آمده و پایش به محافل اشرافی بازشده است. وی سه ماهی میشود که بنا به دستور پدرش از مسکو به پترزبورگ آمده تا شغلی برای خود پیدا کند اما هنوز شغلی برای خود انتخاب نکرده است.
بااینحال همه میدانند که طبق وصیت کنت بزوخف او وارث احتمالی تمام دارایی این کنت بسیار ثروتمند است. به همین جهت همهکسانی که آرزو دارند او دامادشان شود در اطراف او میچرخند و او را دائم به محافل اشرافی دعوت میکنند.
پییر آدم ساده و متواضعی است. در محافل اشراف نیز وی باآنکه هنوز از روابط افراد سر درنمیآورد با حرفهای صریح و تندش در بحثهای سیاسی روز شرکت میکند و گاه با این حرفها باعث رنجش دیگران میشود. مثلا او از ناپلئون دفاع میکند و معتقد است او آدمبزرگی است، چون بااینکه انقلاب پیروز شده ولی حقوق شهروندانش را حفظ کرده است. برای همین آنا پاولونا بانی محفلی که پییر در آنجا مهمان است همهجا مواظب حرف زدنهای اوست. پرنس آندره دوست پییر نیز تقریباً با او همعقیده است و میگوید کارهای ملی یک امپراتور را باید از مسائل خصوصی او جدا کرد.»
کتاب «خداحافظ گاری کوپر»
رمان «خداحافظ گاری کوپر» نوشتهی رومن گاری، نویسندهی فرانسوی، است. این رمان اثری سیاسی و فلسفی است. شخصیت اصلی این داستان لنی، جوان ۲۱سالهای است که برای فرار از جنگ ویتنام به سوئیس و خانهی دوست روشنفکرش باگ در کوههای آلپ میگریزد؛ خانهای که پناهگاه جوانهای دلزده از تمدن شده است. آدمهایی که میخواهند از جهان پر از سیاستورزی، تبعیض و ریاکاری دور باشند.
بیشتر این جوانها آمریکایی هستند. شاید به تعبیر لنی «وقتی آدم کشوری به این بزرگی و نیرومندی پشت سر دارد، راهی جز فرار برایش نمیماند.» لنی شخصیت جالبی دارد. او عاشق اسکی است و اعتقاد دارد قوانین زندگی فقط در ارتفاع بالاتر از دو هزار متر قابلقبولاند.
برخی شخصیت لنی را شبیه شخصیتهای چیناسکی، فردینان و هولدن در آثار بوکفسکی، سلین و سلینجر میدانند؛ چون او هم مانند این شخصیتها خود را در تعاریف و قالبهای کلیشهای جامعه جای نمیدهد.
از نگاه رومن گاری، هیچ دولت و هیچ حزبی از نقد در امان نیست. او با زبانی هجوگونه، همه را هدف میگیرد. از آمریکا، فرانسه، سوییس و کوبا گرفته تا عشق، دین، سوسیالیسم، ایدئولوژی ها، لنین، کامو، پلیس، سیاستمداران، مردان، زنان و تقریبا هر چیزی که به ذهن می رسد. اگر جنگ ویتنام به سخره گرفته میشود همزمان مخالفاناش هم بینصیب نمیمانند.
در بخشی از رمان «خداحافظ گاری کوپر» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«- پدر و مادرش این خانهی کوهستانی را در ارتفاع دو هزاروسیصد متری برایش ساخته بودند، زیرا در این ارتفاع از تنگ نفس اثری نبود. اما باگ در این ارتفاع هم نفس راحت نمیکشید. روانپزشکش در «زوریخ» میگفت: «این از ایدهآلیسم او است» او حاضر نبود خود را بپذیرد. ضد طبیعت بود. اما یک ضد طبیعت نخبه. خلاصه بدشانسی از این بدتر چه میخواهید؟ این خانه خیلی گران تمام شده بود. سنگهایش را یکییکی با سورتمه تا نوک کوه بالا کشیده بودند. به یک قلعه جنگی میمانست که روی یک صخره برپا شده باشد. دهکده ولن (Wellen) هفتصد متر پایینتر از آن بود. ابیگ (Ebbig) از آنجا پیدا بود. آنجا ابرها را زیر پای خود میدیدی. دور و بر آن از هر جای دیگری، شاید به جز هیمالیا، برف بیشتر بود. همه چیز در این خانه زیبا بود و شکوهمند.
– لنی اول با عزّی که یک کلمه هم انگلیسی نمی دانست رفاقت به هم زد، و به همین دلیل روابط شان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزّی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحهٔ دوستی شان خوانده شد. دیگر دیوار زبان میان شان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی بین دو نفر کشیده می شود که هر دو به یک زبان حرف می زنند، آن وقت دیگر نم توانند یک کلمه از حرف های همدیگر را بفهمند.
– لنی شب ها اسکی هایش را به پا می کرد و می رفت بالای کوه. قدغن بود، چون خطر ریزش بهمن بود. اما لنی به خود اطمینان داشت. مرگ آن بالا سراغ او نمی آمد. می دانست که مرگ آن پایین در انتظار اوست، آن جا که قانون و پلیس و اسلحه هست؛ برای او مرگ، همرنگ شدن با جماعت بود.»
کتاب «موشها و آدمها»
«موشها و آدمها» فلاکت کارگران را در برابر بیرحمی اربابها نشان میدهد. عنوان این کتاب، که اولینبار در ۱۹۳۷ منتشر شد، برگرفته از شعری از رابرت برنز است. جورج و لنی، شخصیتهای داستان، کارگرانی هستند که مجال ریشهگیر شدن در جایی و داشتن خانه و خانواده را نیافتهاند و به دنبال کار از این مزرعه به آن میروند، اما این دو دوست رؤیای گوشهای امن و آزاد از بکننکن اربابی را در سر میپرورانند.
لنی، برخلاف جورج، سبکمغز است اما نیروی جسمی زیادی دارد که اغلب این نیرو وجهی خطرناک به خود میگیرد. همراهی لنی و مراقبت از او هرچند برای جورج بار سنگینی است، اما نمیتواند او را به حال رها کند. عاقبت گزند توان جسمانی لنی از اختیار بیرون میشود و دست سرنوشت رؤیای مشتاقان را برهم میزند.
در بخشی از رمان «موشها و آدمها» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«- آدمایی که مث ما تو مزرعه کار می کنند، تنها ترین آدمای دنیان. قوم و خویش ندارن. مال هیچ دیاری نیستن. می رن تو مزرعه، یه پولی می سازن، بعد هم می رن تو شهر به بادش می دن. بعدش هم هنوز هیچی نشده دمشونو می زارن رو کولشون و می رن یه مزرعه ی دیگه. هیچ وقت هم هیچ امیدی ندارن.
– گفتم خیال کن ژرژ امشب رفت شهر و تو دیگه خبری ازش نشنیدی.» کروکس لحنی ظفرآلود به خود گرفته بود. تکرار کرد: «همین.خیالشو بکن.» لنی فریاد زد: چطور نیاد؟ ژرژ همچین کاری نمی کنه. من خیلی وقته با ژرژم. همین امشب برمی گرده. اما این شک و تردید بیش از طاقت او بود: خیالت می رسه که نمیاد؟ چهره ی کروکس از شکنجه دادن لنی، شادمان شده بود. به آرامی گفت: کسی چه می دونه دیگران چیکار می کنن. فرض کن اون می خواد بیاد اما نمی تونه. خیال کن که کشته می شه یا زخم می خوره. نمی تونه بیاد. لنی می کوشید بفهمد. تکرار کرد: ژرژ همچی کاری نمی کنه. زخمی نمی شه. هیچوقت زخمی نمی شه، چون که مواظبه.
– برکه سبز عمیق رود سالیناس هنوز اواخر بعدازظهر را می گذراند. اکنون دیگر خورشید دره را ترک گفته بود تا ستیغ تند کوهستان گابیلان را در پیش گیرد و بالا رود. نوک تپه ها از آفتاب در حال غروب به سرخی می گرایید، اما در کنار برکه میان چنارهای پلیسه دار، سایبانی دل نشین پدید آمده بود.»