کتاب‌های ایوان کلیما؛ آزاداندیشی وسط سرکوب کمونیست‌ها

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۲۲ دقیقه

در سال‌های ابتدایی دهه‌ی هفتاد میلادی که دیکتاتوری‌های سرکوب‌گر و خشن زمام امور را در اروپای شرقی به دست گرفته بودند و اجازه‌ی نفس کشیدن به شهروندان نمی‌دادند، شاید تنها کسی که از نویسندگان جهان غرب و دنیای آزاد میزبانی می‌کرد، ایوان کلیما بود.

فیلیپ راث، نویسنده‌ی برجسته‌ی آمریکایی، هر بار که گذارش به پراگ می‌افتاد میهمان او بود. کلیما گوشه‌کنار شهر را به او نشان می‌داد. نویسندگانی را معرفی می‌کرد که سیگار می‌فروختند یا در ساختمان‌های عمومی کف اتاق‌ها را جارو می‌زدند، در بناهای نیمه‌کاره آجر بالا می‌انداختند، چکمه و بالاپوش به تن آب‌نماهای شهر را تمیز می‌کردند تا لقمه نانی به دست آورند تا با فراغ‌بال بتوانند کتابی که در جیب گذاشته بودند، بخوانند.

کلیما دست مخاطبان‌اش را مثل فیلیپ راث می‌گیرد، آن‌ها را به سال‌های دهه‌ی هفتاد و هشتاد میلادی می‌برد و زندگی کردن در حکومت سرکوب‌گر، اقتدارگرا و دیکتار کمونیست را نشان‌شان می‌دهد.

او پیش‌پای پاییز، در هفته‌ی آخر ماه پایانی تابستان سال ۱۹۳۰ در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. سال‌های ابتدایی زندگی به خوشی می‌گذشت که در هشت سالگی، بعد از حمله‌ی ارتش آلمان نازی و اشغال کشورش در پاییز سال ۱۹۳۸، با ترس و وحشت آشنا شد.

دو سال بعد، همراه پدر، مادر و برادرش به جرم یهودی بودن به اردوگاه کار اجباری در شهر «ترزین اشتات» اعزام شد. نزدیک چهار سال آن‌جا محبوس بود که اتاق گاز نداشت. با این حال صدها جسد دید. مرگ را روزانه تجربه کرد. لمس کردن جسد هیجان‌زده‌اش نمی‌کرد. علی‌رغم این‌که شاهد انتقال روزانه‌ی هم‌بندان‌اش به اردوگاه آشویتس بود، معجزه‌آسا زنده ماند. کتاب «نامه‌های پیکویک» اثر چارلز دیکنز را ده‌ها بار خواند، در عالم خیال به دنیای «سام ولر» و «ناتانیل وینکل» شخصیت‌های رمان سفر کرد و زیستن در آزادی را تجربه کرد.

ایوان جوان که دریافته بود قدرت حاکم به راحتی می‌تواند انسان‌ها را نیست و نابود کند، شروع کرد به نوشتن. خطر را به جان می‌خرید و نمایشنامه‌هایش را با استفاده از عروسک‌های دست‌سازش اجرا می‌کرد.

در ذهن‌اش دختری آفرید، عاشق‌اش شد و رویای زندگی با او را در خیال پروراند. احساس آزادیِ ذهنی که در اردوگاه کار اجباری تجربه کرد تا امروز رهایش نکرده است.

بعد از رهایی از بند حکومت آلمان نازی، استیلای حکومت کونیستی بر کشورش را نظاره کرد. زندانی شدن پدرش به دست هم‌وطنان مزدور، تلاش برای یکپارچه‌سازی جامعه و تثبیت و حفظ ارزش‌های خودکامگی را دید.

روزنامه‌نویسی و نویسندگی پیشه کرد و از مدرسه‌ی زبان و ادبیات دانشگاه پراگ فارغ‌التحصیل شد. دهه‌ی هفتاد میلادی بدترین سال‌های عمرش بود. «بهار پراگ» با هجوم تانک‌های ارتش شوروی به زمستان سرد و دیکتاتوری خشن بیست و یک ساله‌ای بدل شد که گریبان او را به عنوان یکی از مخالفان سرسخت دولت کمونیستی گرفت.

او که روزهای پایانی فرصت مطالعاتی‌اش را در ایالات متحده می‌گذراند، باید دشوارترین تصمیم زندگی‌اش که انتخاب میان تبعید خودخواسته یا زندگی کردن در کنار اعضا خانواده زیر نظر حکومت مستبد و خشن بود را می‌گرفت. همه هشدار می‌دادند به سیبری فرستاده خواهد شد. اما او که روزنامه‌نویس و نویسنده بود قصد داشت بعد از بازگشت به کشورش در قلب حادثات باشد، رویدادها را از نزدیک ببیند و شهادت بدهد.

در ماه مارس اولین سال دهه‌ی هفتاد میلادی به خانه بازگشت. نام‌اش در کنار چهارصد هزار اسم دیگر در لیست سیاهی قرار داشت که دولت تهیه کرده بود تا کسانی که در حوادث بهار پراگ نقش داشتند را بیکار و بی‌حاصل کند.

تقریبا همه‌ی افرادی که مشمول محدودیت شده بودند معلم، مقاله‌نویس، استاد دانشگاه، نویسنده، برنامه‌ساز رادیو و تلویزیون، روزنامه‌نویس، کارگردان، نقاش، عکاس، هنرمند سینما و تئاتر، اعضا اتحادیه‌ها و … بودند.

همه‌ی مدارک هویتی – گواهینامه رانندگی، گذرنامه و … – را از کلیما گرفتند تا تنها بتواند برای تامین هزینه‌های زندگی به کارهای پیش‌پا‌افتاده بپردازد. تلفن منزلش قطع شد. اگر اثری به‌نام‌اش در خارج از کشور منتشر می‌شد به زندان می‌رفت. حق‌التحریرهایی که روزنامه‌ها و مجلات بین‌المللی به حسابش واریز می‌کردند، مصادره می‌شد.

اما از پا ننشست. قرص و قایم ایستاد. انجمن کتاب‌خوانی تاسیس کرد که به سرعت چهل و پنج عضو پیدا کرد. دست‌کم دو نفرشان – میلان کوندرا و واتسلاو هاول – نام‌دار بودند.

یکی از اعضا انجمن با سرویس امنیتی همکاری کرد و انجمن فروپاشید. کلیما ناامید نشد. قصه‌ها، اشعار، نمایشنامه‌ها و مقالات نوشته شده را با همکاری همراهانش تکثیر و بین دوستان، همکاران و علاقه‌مندان توزیع می‌کرد. در تقریبا دو دهه فعالیت، بیش از ۲۳۰ اثر در تیراژ چند هزار نسخه‌ای در سفارتخانه‌ها، کافه‌ها، دکه‌های روزنامه فروشی، فروشگاه‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، کتابخانه‌ها و … پخش کرد. سرویس امنیتی دولت به دلیل جابه‌جایی سریع هرگز نتوانست مانع توزیع آن‌ها شود.

او در دو دهه‌ی سیاهی که پس‌پشت گذاشت برای امرار‌معاش رانندگی آمبولانس، رفتگری، ارزیابی گمرک، نانوایی و … را تجربه کرد. او یکی از مهم‌ترین آثارش، رمان «عشق و زباله» را در دورانی که رفتگری می‌کرد، نوشت.

بعد از شروع حوادث سال ۱۹۸۹، آغاز پرستوریکا، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و دولت کمونیستی چکسلواکی، بعد از بیست سال برای هموطنانش سخنرانی کرد. مردم حیرت‌زده فکر می‌کردند نویسنده‌ی مورد علاقه‌شان در تبعید است یا درگذشته.

ایوان کلیما، یکی از بهترین نویسندگان چک که ۳۰ رمان، مجموعه داستان، ناداستان، زندگی‌نامه و … در چنته دارد، به رویااش که به دست آوردن آزادی بود رسید. او اکنون در گوشه‌ای دنج و آرام مشغول مطالعه و نوشتن است.

در این نوشتار بخش مهمی از آثار او که اول‌بار توسط فروغ‌ پوریاولی و خشایار دیهیمی، مترجمان شناخته شده، به اهل کتاب ایران شناسانده شد، معرفی می‌شوند.

نه فرشته، نه قدیس

این رمان مخاطب را به قلب پراگ می‌برد، جایی که در آن عده‌ای از جوانان در خرابه‌ها و بیغوله‌ها مواد مخدر مصرف می‌کردند. کریستینا، شخصیت اصلی داستان، زنی است که از همسرش جدا شده و در دهه‌ی چهل زندگی‌ به سر می‌برد. او مادر دختری است یانا نام که پانزده ساله و سرکش است. کریستینا کم‌کم به مرد جوانی دل می‌بندد که پانزده سال از خودش کوچک‌تر است؛ ولی نگرانی‌هایی شادی‌اش را مخدوش کرده است: یانا مدرسه را ترک کرده و به احتمال بسیار به مواد مخدر وابسته شده. در همین روزهاست که مادر کریستینا چمدانی پر از نامه‌های خصوصی پدر فوت شده‌اش را به او می‌دهد. پدر مردی مستبد بوده و کریستینا از رفتار زورگویانه و آرمان‌های استالینیستی او خون‌به‌دل است.

در بخشی از رمان «نه فرشته، نه قدیس» می‌خوانیم:

«- آدم های خوب رنج بیشتری می کشند چون از رنج دیگران هم رنج می برند.

– موقعی که من به دنیا آمدم از مرگ این نویسنده ماهر پانزده سال می گذشت. او برای تنها عشق واقعی زندگی اش نوشته بود: محبوبم به خاطر خدا یاد بگیر شاد باشی. این تنها آرزوی من است برای تو، و غیر از عشقت هیچ چیزی زیباتر از شادی ات نمی توانی به من بدهی.

– حتی به درد کاری هم که الان مشغولش هستم نمی خورم، چون نمی توانم مردم را همان طوری که هستند، قبول کنم و با آن ها کنار بیایم. دوست دارم توی دنیای دیگری زندگی کنم، دنیایی که در آن کار و اعمال مردم باعث احترام بشود، درست برخلاف آنچه امروز معمول است.»

خرید کتاب نه فرشته، نه قدیس از دیجی‌کالا

قرن دیوانه من

مارکسیسم، که ایدئولوژی کمونیسم را شکل داد، امروزه تا حدی فراموش شده است. نظریات انقلابی این مکتب در عمل شکست خورده‌اند. این روزها جهان بیشتر از سوی تروریسم تهدید می‌شود و با داعش و مرام‌هایی شبیه به آن دست و پنجه نرم می‌کند فراموش کرده است یک زمانی این تفکر در کشورها چه چیزهایی را می‌ساخت و چگونه می‌توانست به دیکتاتوری برسد. نویسنده در این کتاب سعی کرده است به آن دوران بپردازد و توضیح دهد چگونه در جوانی جذب کمونیست شد و پس از مدتی متوجه شد این مسیر اشتباه است و از آن فاصله گرفت.

در بخشی از کتاب «قرن دیوانه من» می‌خوانیم:

«اینک نمی‌توانم اثاثهٔ آن آپارتمان جدید را دقیقاً به یاد آورم؛ خاطره‌ای مبهم از یک صندوق سبز، یک کتابخانه با کاسه‌ای لاجوردی بر رویش، و یک نقشهٔ بزرگ اروپا و شمال آفریقا آویخته به دیوار اتاق، که پدر از روی آن تحولات جنگ را پی می‌گرفت. ظاهراً اوضاع خوب نبود. ارتش آلمان داشت به راحتی تمامی آن لکه‌های رنگی روی نقشه را می‌گرفت، لکه‌هایی که نام‌شان را بی‌غلط آموخته بودم: هلند، بلژیک، فرانسه، دانمارک، نروژ، یوگوسلاوی. علاوه بر همهٔ اینها هیتلر عوضی با کسی به نام استالین، که بر اتحاد شوروی حکم می‌راند، پیمانی بست که بر اساس آن امپراتوری‌های این دو نفر اینک دوست شمرده می‌شدند. این خبر پدر را حیرت‌زده کرد. همچنین فهمیدم که این یک نشانهٔ بد است، زیرا لکه‌ای که در نقشه اتحاد شوروی را نشان می‌داد چنان عظیم بود که اگر نقشه را تا می‌زدی مابقی اروپا را تماماً می‌پوشاند.

زمانی که برای اولین بار به خانه جدید اسباب کشیدیم دختران و پسران زیادی آنجا بودند که می‌شد با آنها بازی کرد. من فوتبال را دوست داشتم و تقریباً آن را خوب بازی می‌کردم؛ در مرتبهٔ بعد قایم‌باشک‌بازی را، چون در آن محله جاهای زیادی برای پنهان شدن بود.

سپس با صدور فرمانی از سوی حکومت تحت‌الحمایه از رفتن به مدرسه، یا سینما، یا پارک محروم شدم و کمی بعد گفتند باید ستاره‌ای بر روی لباسم بپوشم که به من احساس شرم می‌داد، زیرا می‌دانستم این علامت مرا از دیگران جدا می‌کند. هرچند در این زمان آلمان به اتحاد شوروی حمله کرد. در ابتدا پدر خوشحال بود. او می‌گفت این پایان کار هیتلر است، زیرا تا کنون هر کس به روسیه حمله کرده، حتی شخص ناپلئون بزرگ، شکست خورده است، و این مدت‌ها پیش از زمانی بود که روس‌ها یک نظام دولتی به شدت مترقی بسازند.»

خرید کتاب قرن دیوانه من از دیجی‌کالا

سفرهای خطرناک من

حافظه‌ی تاریخ و فرد قوانینی ناشناخته دارند که گاهی درهم‌می‌آمیزند. شاید بتوان گفت کتاب «سفرهای خطرناک من» نیز امتزاج حافظه‌ی تاریخ و فرد است. با خواندن خاطرات نویسنده، شخصیت‌های سرآمد و حتی کودکان در برابرمان رژه می‌روند. با سیرت‌های نیکو و زشت، فرصت‌طلبان، آنان که به وقت نیاز دست دوستی دراز می‌کنند.

در بخشی از کتاب «سفرهای خطرناک من» می‌خوانیم:

«صاحب‌خانه ما در حالی یک طبقه کامل را برای خودش کنار گذاشته بود، که سرایدار ساختمان، اقای یلن، تنها یک اتاق برای خود و خانواده‌اش زیر آشپزخانه ما در اختیار داشت و در همان اتاق می‌پخت، می‌خورد و می‌خوابید.

زمانی که آقای یلن بر سر خانواده‌اش فریاد می‌زد و زن یا پسرش (و گاهی هر دو را) به باد کتک می‌گرفت، احساس می‌کردم که این قضایا درست در کنار اجاق گاز ما جریان دارد. صاحب‌خانه، پسری به نام اوندرا و دختری به نام یاروشکا داشت. پسر سرایدار، کارل و چند دختر و پسر دیگر از خانه مجاور، روی اسفالت خیابان فوتبال یا وسطی بازی می‌کردند، ان زمان‌ها تقریبا ماشینی ازآنجا رد نمی‌شد.

در خانه مجاور، همراه داروخانه‌چی، مرد چاقی زندگی می‌کرد که به محض تهاجم نازی‌ها به پراگ، بی‌درنگ روی پالتوی چرمی‌اش علامت صلیب شکسته را دوخت. در ساختمانی که مغازه خواروبارفروشی در آن بود خانوداه‌ای نیمه چکی – نیمه آلمانی زندگی می‌کرد، با نام بسیار زیبای چکی توپول. آقای توپول در راهآهن کار می‌کرد و صاحب دختری بود به نام لویزا که کمی از من بزرگ‌تر بود. برادر کوچک‌تر او را میرک صدا می‌کردند. پدر و مادر حتی در این نام‌گذاری هم نیمه بودن را مراعات کرده بودند. لویزا به مادر بسیار زیبایش رفته بود ولی استخوانی بود و نه‌چندان جذاب. او به عکس دختران دیگر هیچ‌گاه خنده و مسخرگی نمی‌کرد.

یک‌بار، در همان شروع جنگ، کتابی قرض گرفته از لویزا را پیش خود داشتم. چون چند روزی در خیابان، جایی که جمع می‌شدیم پیدایش نشده بود، تصمیم گرفتم کتاب را به خانه‌شان ببرم. قصدم برگرداندن کتاب نبود بلکه می‌خواستم ببینم داخل خانه آلمانی‌ها چه شکلی دارد. درباره آلمانی‌ها فقط این را می‌دانستم که سردر خانه‌شان عکس شخصی به نام آدولف هیتلر را دارند.»

خرید کتاب سفرهای خطرناک من از دیجی‌کالا

روح پراگ

«روح پراگ» مجموعه مقالاتی است که نگارش‌اش پانزده سال زمان برد. کتاب از بیست مقاله‌ی انتقادی – پژوهشی که در عین حال زندگینامه‌ی نویسنده را بیان می‌کند تشکیل شده است.

ایوان کلیما در فصل اول، دوران کودکی و شرایط زندگی عجیب و هولناک در اردوگاه کار اجباری تزرین، ترس‌ از مرگ، هوشیاری و لذتِ زندگی در لحظه را تشریح می‌کند.

فصل دوم را مقالاتی کوتاه درباره‌ی نویسندگی، فرهنگ و تمدن جوامع بشر و محیط زیست تشکیل داده‌اند. نویسنده ارتباط بین مرگ و زندگی را به رابطه‌ی میان انسان‌ و تمدن تشبیه کرده است. ارتباطی تنگاتنگ؛ طوری که از بین رفتن تمدن و تاریخ، باعث مرگ انسان می‌شود. در جای دیگری عنوان می‌کند، حتی اگر انسان‌ها بعد از نابودیِ تمدن به زندگی ادامه دهند، ناامیدی آن‌ها را خواهد کشت.

در فصل سوم، ویژگی‌های حکومت‌ دیکتاتوری یا همان توتالیتاریسم تشریح می‌شود.

کلیما در مقالات فصل چهارم به مذهب، سنت و ادبیات پرداخته و حکومت‌های سکولار که بنیان‌شان جدایی دین از سیاست است را نقد می‌کند.

نویسنده فصل آخر کتاب را به فرانتس کافکا اختصاص داده و آثارش را با رویکردی متفاوت نقد و بررسی می‌کند.

نشر نی این کتاب فوق‌العاده را عرض کرده. در بخشی از کتاب «روح پراگ» می‌خوانیم:

«گرسنگی، و اقامت اجباری در یک محیط بسته پر از نگهبانانی که ما را می‌پاییدند، یقینا دوران کودکی مرا از دوران کودکی هم‌سن‌وسال‌هایم بسیار متفاوت کرد. اما آن‌چه بیش از همه دوران کودکی مرا متمایز می‌کرد حضوردامی مرگ بود.

آدم‌هایی در همان اطاقی که من زندگی می‌کردم می‌مردند. آن‌ها نه یک به یک بلکه دسته دسته می‌مردند. ارابه‌های حمل جسد در سرتاسر دوران کودکی من از برابرم عبور می‌کردند – واگون‌های تشییع جنازه‌ای که تا خرخره پر از جعبه‌های چوبی با چوب‌های ناصاف رنگ نشده بود، واگون‌هایی که آدم‌ها پرشان می‌کردند و خودشان هم آن را می‌کشیدند، آدم‌هایی که خودشان هم به زودی می‌بایست در آن واگون‌ها جای بگیرند. هر روز، در کنار دروازه، من فهرست طولانی نام کسانی را می‌خواندم که دیگر زنده نمانده بودند تا صبح بعدی را ببینند.

تهدید دائمی «اعزام» همیشع بالای سرمان بود، و اگر چه من هیچ خبر از اتاق‌های گاز نداشتم، به نظرم می‌آمد که قطارهای اعزام آدم‌ها را به سوی مکانی بی‌انتها می‌برند. هر کسی که سرانجام سوار این قطار‌ها می‌شد به کلی محو می‌شد و دیگر هیچ خبری از او به‌دست نمی‌آمد. در روزهای پایانی جنگ، زمانی که نازی‌ها همه‌ اردوگاه‌های لهستان و آلمان شرقی را تخلیه کردند و زندانیانِ این اردوگاه‌ها را به تِزرین منتقل کردند، من هر روز نظاره‌گر واگون‌های انباشته از اجساد درب و داغان بودم. از میان چهره‌های گودافتاده تکیده، غالبا چشمان بی‌روحِ مثل سنگ به من خیره می‌شدند، چشمانی که کسی را نداشتند که آن‌ها را ببندد. دست‌ها و پاهای خشکیده، و جمجمه‌هایی عریان بیرون زده بودند و رو به آسمان داشتند.

وقتی که زندگی می‌کنی با مرگی که احاطه‌ات کرده است، باید، آگاهانه یا ناخودآگاه، به یک عزم جزم برسی. این شناخت یا آگاهی که ممکن است همین فردا تو را بکشند، عطشی برای هرچه پرشورتر زیستن در آدم به‌وجود می‌آورد؛ این شناخت یا آگاهی که شخصی که هم‌اکنون با او صحبت می‌کنی مکن است همین فردا کشته شود، آدمی که بسیار دوستش داری، باعث می‌شود همیشه از دوست شدن با آدم‌ها هراس داشته باشی.»

خرید کتاب روح پراگ از دیجی‌کالا

عشق و زباله

«عشق و زباله» در بسیاری از نقدها با رمان بزرگ «سبکی تحمل ناپذیر هستی» اثر میلان کوندرا، هم‌وطن نویسنده رمان، قیاس شده است. البته که این قیاس از جنبه‌هایی که مربوط به عشق، سیاست و تنهایی انسان مدرن می‌‎شود، درست است، ولی خب دوست‌داران کلیما، شیفته‌ی نگاه ویژه و منحصربه‌فرد او به عشق، شرایط سیاسی – اجتماعی و گزندگی لحن و زبانش هستند. البته علاوه بر همه‌ی این‌ها، دلبستگی و شیفتگی کلیما به فرانتس کافکا مسئله‌ای است که همواره در آثار او نمود دارد.

این اثر نه فقط شخصیتی از جنس شخصیت‌های کافکا را در خود دارد، بلکه خود کافکا و زندگی شخصی‌اش نیز در زندگی و منظر شخصیت اصلی رمان به جهان، نمود دارد. شخصیتی با تلاش‌ها، درماندگی‌ها و مصائب زیستن در اجتماعی که هیچ راهی برای ارتباط و گفت‌وگو در آن وجود ندارد. اجتماعی که آدم‌ها در تراژدی‌های شخصی خودشان غرق شده‌اند. ناکامی، عنصر اساسی زیست قهرمان داستان «عشق و زباله» را تشکیل می‌دهد. ناکامی در دوست داشتن به طریقی که می‌خواهد، او را از عشق و خانواده‌اش دور می‌کند. و این دوری را پایانی نیست چون حاصل تعمق در این ناتوانی است.

در بخشی از کتاب «عشق و زباله» می‌خوانیم:

«زنی که در دفتر بود به من گفت به رختکن بروم. قرار شد آنجا منتظر بمانم. بنابراین از حیاط به سمت دری رفتم که روی آن نوشته شده بود: رختکن. دفتر بی‌روح و ملل‌آور بود و همین‌طور حیاط. در گوشه‌ای از آن تلی از پاره‌آجر و خرده‌سنگ، چند فرغان و چندین سطل زباله روی هم تلنبار شده بود و از گل و سبزه خبری نبود. مرد مسئول رختکن در نظرم حتی ملل‌آورتر آمد. روی صندلی کنار پنجره که از آن می‌شد حیاط ملل‌آور را دید، نشستم و کیف چرمی کوچکم را محکم در دست گرفتم. کیفی که در آن سه کلوچە شیرین کوچک، یک کتاب و یک دفترچه یادداشت بود. دفترچه‌ای که عادت داشتم با عجله هر اتفاق مربوط به کتابی که داشتم می‌نوشتم را در آن یادداشت کنم.

اخیرا داشتم مقاله‌ای دربارە کافکا می‌نوشتم. دو مرد دیگر هم در رختکن نشسته بودند. یکی قدبلند با موهای جوگندمی که مرا به یاد پزشک متخصصی می‌انداخت که سال‌ها پیش لوزه‌ام را عمل کرده بود. دومی، مردی کوتاه و چهارشانه بود که سن‌اش را نمی‌شد تخمین زد و شلواری چروک و کثیف، که به‌زحمت تا قوزک پایش می‌رسید، به پا داشت. روی شلوارش چندین جیب بود که بیشتر شبیه جلد نافرم تپانچه بود تا جیب. روی کله کاپیتانی‌اش لنگری طلایی و براق بود. از زیر لبە کله با یک جفت چشم به رنگ آب‌های ساحلی کم‌عمق مرا با کنجکاوی نگاه می‌کرد. آن چشم‌ها یا بهتر است بگویم نگاه‌های کوتاه یک‌جورهایی به نظرم آشنا می‌آمدند. متوجه تازه‌وارد بودنم شد و از من خواست کارت شناسایی‌ام را روی میز بگذارم. خواسته‌اش را انجام دادم، و وقتی دستش را کنار دستم گذاشت متوجه شدم که به‌جای دست راست، یک چنگک سیاه از آستینش بیرون آمد.

رفتگرها، همکاران تازه‌ام کم‌کم از راه‌ رسیدند. جوان قوزی خپلی با تیک عصبی در صورتش کنارم نشست و یک جفت چکمە بلند کثیف از کمد بیرون آورد و آن‌ها را سروته کرد. از درون یکی از چکمه‌ها مقداری آب بیرون ریخت که به احتمال زیاد آب لوله‌کشی نبود. ناگهان به زبانی که یک کلمه‌اش را هم نفهمیدم، شروع کرد به داد زدن سر همە ما.»

خرید کتاب عشق و زباله از دیجی‌کالا

در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی

این رمان سرنوشت کارگردانی که در تار عنکبوت دستگاه حکومت گرفتار شده، رییس جمهور پیر و زندانی کشیده و گروگانگیر کودکانی برای رهایی از سرزمین مادری خود را به تصویر می‌کشد.

رییس‌جمهور بیش از دو همسرش عمر کرده و خسته و رنجور است و هیچ اعتمادی حتی به ملازمان نزدیک‌اش نیز ندارد. او دنبال راه چاره‌ای برای خلاص شدن از دست نخست‌وزیر و زیر مجموعه‌‌اش و اثبات اقتدارش از راه ملاقات با کارگردان و نیز صدور فرمان عفو آدم‌ربایی است که می‌خواسته با گروگان‌گیری دانش‌آموزان از مرز بگذرد.

در بخشی از کتاب «در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی» می‌خوانیم:

«- تلویزیون مثل تار عنکبوتی بود با عنکبوت های بسیار، و نه فقط یک عنکبوت. آن ها هر گوشه ای منتظرت بودند. وقتی به دام می افتادی، دیگر نمی توانستی خودت را آزاد کنی. و خونت را بلافاصله نمی مکیدند، فقط خیلی آهسته در درون تارشان می چرخاندنت.

– خانه چیزی است که آن را در درونمان حمل می کنیم. آن هایی که خانه ای در درونشان ندارند، نمی توانند بسازندش، نه با بی اعتنایی و نه با سنگ.

– آن هایی که نه از قدرت تزلزل ناپذیری برخوردارند و نه شهامت توافق عمومی را دارند، به این عقیده پناه می برند که می توانند جایی بینابین این دو باقی بمانند. اما این توهم است.»

خرید کتاب در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی از دیجی‌کالا

کار گِل

این کتاب یکی از آخرین آثاری است که در دوران استیلای کمونیسم منتشر شدند. «کار گل» راوی دوره‌ای است که نویسندگان، هنرمندان و روشنفکران پس از حمله‌ی ارتش اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۶۸ از همکاری با دولت چکسلواکی تن زدند. کلیما در هر یک از داستان‌های این اثر تصویری از شهر پراگ ارائه می‌دهد که رقصیدن، انتشار کتاب، تجمع افراد، برگزاری میهمانی، ابراز عقیده و … توسط پلیس مخفی   ممنوع هستند.

در بخشی از مجموعه داستان «کار گِل» می‌خوانیم:

«صدای آشنایی را که از تلفن می‌آمد شنیدم؛ سانتا کلاوس‌ام. امروز بعد از ظهر یک ساعت وقت دارید؟

– بله.

صدا با لهجه‌ی تقلید ناپذیری که فقط می‌توانست از آن آدمی با پدر مکزیکی و مادر هندی باشد، گفت: محشره. بعد گوشی را گذاشت.

معلوم بود فکر می‌کند که مکالمه‌مان هر چه کوتاهتر باشد در کسی که به آن گوش می‌دهد سوءظن کمتری برمی‌انگیزد. هر وقت خودش را سانتا کلاوس معرفی می‌کرد، معنایش این بود که از یکی از سفرهای کاری بسیارش به خارج برگشته بود و برایم کتاب آورده بود.

ساعت یازده و نیم بود و برف شدیدی می‌بارید. آن روز صبح همسرم اتومبیل را برده بود و تا دستم به او می‌رسید ظهر می‌شد. علاقه‌ی چندانی به رانندگی ندارم، اما نمی‌دانستم سانتا کلاوس چند تا کسیه کتاب قاچاق خریده و آورده.

دشوار می‌شد درکش کرد. امکان داشت که بیش از آنکه قادر به حملش باشم آورده باشد.

با نیکلاس اتفاقی آشنا شده بودم. پمپ آب اتومبیل رنوی عتیقه‌ام از کار افتاده بود، بعد از آن که سه ماه بی حرکت توی گاراژ افتاده بود، یک کسی اسم و نشانی نیکلاس را به من داد، گفت او اغلب به خارج می‌رود و مطمئنا برایم یک پمپ آب نو می‌آورد.

– وقتی حتی نمی‌شناسدم، برای چی چنین کاری می‌کند؟

علتش این است که من نویسنده‌ام و او عاشق ادبیات است یا به عبارت دقیق‌تر، همسر عاشق ادبیات‌اشرا می‌پرستد.

– پولش را چه طوری بدهم؟

نگران پول نباش: برای یک تاجر ثروتمند یک قطعه‌ی یدکی حکم یک کیلو سیب برای من را دارد. نسخه‌ی امضا شده یکی از کتاب‌هایت را به او بده. یا به نهار دعوتش کن.

تقریبا یک ماه دو دل بودم، اما وقتی پمپ آب اتومبیلم همچنان نایاب بود، زنگ در خانه‌ی آن بیگانه را زدم.

ظرف یک هفته نه فقط پمپ، که یک بسته کتاب هم داشتم.

او لبخند زد. قد بلند بود، موهای جو گندمی و پوست تیره‌ای داشت. گفت خوشحال است که می‌تواند کمکم کند. گفت برای هنر بالاترین احترام را قائل است و می‌فهمد که در چه شرایط سختی به سر می‌برم.

یکی از کتاب‌هایم را، با یک تقدیم‌نامچه  به او دادم و او و همسرش را به شام دعوت کردم. من که در دوره بدگمانی بزرگ شده بودم، در طول دیدار با آن‌ها حواسم جمع بود و اسرار نویسندگی‌ام را تنها اسراری را که می‌توانستم افشا کنم- فاش نکردم. اما نیکلاس کنجکاوی نکرد.»

خرید کتاب کار گل از دیجی‌کالا

عشق اول من

چهار داستان عاشقانۀ کلیما، روایتگر زندگی جوانی در گذر از سال های دشوار بلوغ اوست؛ آن هم در سرزمینی که عشق، وطن و عواطف انسانی باید فدای سیاست شود. نخستین تاثر او از عشق در برخورد با دختر جوانی در آشپزخانۀ گتوی یهودیان است که در لیوان او شیر بیش تری می ریزد؛ پس از او زن متاهلی پرشر و شور، یک جاسوس و سرانجام زنی شکننده که یارای رهایی از بندهای گذشته را ندارد.

در بخشی از مجموعه داستان «عشق اول من» که توسط نشر ثالث منتشر شده می‌خوانیم:

«دخترعمه پدرم داشت نامزدی‌اش را جشن می‌گرفت. عمه سیلویا قدکوتاه، سبزه‌رو و پرچانه بود، و بینی بزرگی داشت. او پیش از جنگ کارمند بانک بود؛ و حالا باغبان شده بود، ولی همسر آینده‌اش ــ که در اصل وکیل بود ــ در اداره تأمین مواد غذایی کار می‌کرد. درست نمی‌دانستم که چه‌کاره آن‌جاست، ولی پدر به ما وعده امری شگفت‌انگیز در مهمانی را داده بود و بعدش هم ملچ‌مولوچ معنی‌داری کرده بود که در من و برادرم علاقه مشتاقانه‌ای برانگیخته بود. عمه‌ام در همان پادگانی که ما بودیم، در اتاق کوچکی که پنجره کوچکش به راهرو باز می‌شد، زندگی می‌کرد. اتاقش آن‌قدر کوچک بود که هیچ‌جوری نمی‌توانستم تصور کنم که برای چه منظوری ساخته شده بود. شاید به عنوان انبار برای چیزهای کوچکی از قبیل نعل اسب، شلاق، یا مهمیز (این‌جا سابقا پادگان سواره‌نظام بود). عمه‌ام در آن اتاق کوچک یک تخت و یک میز کوچک داشت که با دو تا چمدان درست شده بود. حالا روی چمدان رویی رومیزی پهن کرده بود و رویش چند بشقاب مقوایی چیده بود و در آن‌ها ساندویچ‌های باز گذاشته بود. آن ساندویچ‌ها، ساندویچ‌های واقعی، و پر از تکه‌های سالامی، ساردین، پاته جگر، شلغم خام، خیار و پنیر واقعی بود. عمه‌جان حتی شیرینی‌های کوچک مربای لبو تدارک دیده بود. متوجه شدم که برادرم دارد آب دهانش را که بدجوری راه افتاده بود، قورت می‌دهد. او هنوز یاد نگرفته بود خودش را کنترل کند. هیچ‌وقت به مدرسه نرفته بود. من رفته بودم، و داستان اولیس حیله‌گر و پاگانل غافل را خوانده بودم، و بنابراین یک چیزهایی درباره خدایان و صفات خوب انسان‌ها می‌دانستم. اولین بار بود که آقای نامزد را می‌دیدم؛ جوانی با موهای فرفری و گونه‌های گرد که در آن‌ها اثری از مشقت‌های زمان جنگ نبود.»

خرید کتاب عشق اول من از دیجی‌کالا

قاضی

نکته‌ای درباره‌ی ایوان کلیما، واتسلاو هاول، میلان کوندرا، بهومیل هرابال و بسیاری دیگر از نویسندگان اروپای شرقی وجود دارد که فهم و دقت در آن بسیار مهم است. این‌که به عکس آن‌چه همواره تبلیغ شده، این‌ها علیه کمونیسم یا حکومت کمونیستی نمی‌نوشتند، بلکه به حکومت‌های پساتوتالیتری حمله می‌کردند که فقط نام کمونیسم را بر خود گذاشته بودند.

کافی‌ست قهرمان کتاب «قاضی» کلیما را در نظر بیاوریم و خوب به افکار و اعمالش توجه کنیم. قاضی گیر افتاده در حاکمیت تمامیت‌خواه یا به تعبیر هاول، حاکمیتی پساتوتالیتر، شخصیتی‌ست دوست‌دار همه‌ی ارزش‌های والای انسانی کمونیسم، یعنی عدالت، برابری و … که آن ایده‌های رهایی‌بخشی را دوست دارد که در اندیشه‌های مارکس بوده و به ما رسیده است.

اما قهرمان بیچاره‌ی داستان ما در زیر فشار بودن در حکومتی سرکوبگر و ضد انسانی، محکوم است به صادر کردن فجیع‌ترین حکم‌ها علیه شهروندان بی‌گناه و همه‌ی هستی‌اش بر سر این است که آنی نباشد که حاکمیت از او می‌خواهد.

رمان قاضی تصویرگر و روایت‌کننده‌ی تیرگی‌ای مسری‌ست که از نظام سیاسی به درون تک‌تک افراد جامعه رسوخ کرده و همه‌ی مناسبات انسانی و اخلاقی را در خود فرو برده و محو کرده است. ایوان کلیما داستانی نوشته که در آن همه‌ در حال قضاوت شدن‌اند و نظام همه را با معیارهای پیشینی خودش می‌سنجد. قاضی بودن در چنین رژیمی، از آدمی که می‌خواهد به انسان و آزادی‌اش مومن بماند، چه‌گونه موجودی می‌سازد؟ برای فهم این پرسش و پرسش‌های دیگر پیرامون‌اش، باید رمان را خواند.

این کتاب کلیما را هم نقش ثالث به بازار داده. در بخشی از رمان «قاضی» می‌خوانیم:

«آدام کیندل پرونده سبز را که تازه به او واگذار کرده بودند در دست گرفته و در اتاق قاضی کل ایستاده بود. منتظر بود مکالمه تلفنی‌اش تمام شود. او می‌توانست بنشیند، اما نشستن در آن اتاق عصبی‌اش می‌کرد، این شد که ننشست و راه رفت و گاه با حواس‌پرتی کراوات یا لبه‌های کتش را صاف کرد.

ظاهرش معمولا نامرتب بود. گاه دکمه‌‌ای باز می‌ماند و گاه گونه‌ای را تمیزتر از گونه دیگر اصلاح می‌کرد. همسرش بابت این قضیه سرزنشش می‌کرد و به تاکید می‌گفت که این بی‌نظمی نشانه آشفتگی ذهنی اوست. آدام عقیده داشت همسرش از وضعیت ذهنی اوکاملا بی‌خبر است: خودش مطمئن بود که درباره موضوع‌ها و شرایط مهم درست عمل می‌کند. به همسرش وفادار است، به اعتدال مشروب می‌خورد، سیگار نمی‌کشد و مثل پدرش باور دارد که بزرگ‌ترین فضیلت پشتکار است.

از بیرون صدای عبور و مرور اتومبیل‌ها می‌آمد، اما فقط هنگام عبور پرسروصدای کامیون‌های بزرگ متوجه این صداها شد. دخترش آن‌ها را اژدها می‌نامید. این مال وقتی بود که هنوز در آمریکا بودند. کامیون‌های راه دور آن‌جا خیلی بزرگ بودند، رنگ‌هایشان هم شاد و تند و تیز بود. وقتی در اتوبان‌ها حرکت می‌کردند، به هیولاهای کوچکی می‌مانستند.»

خرید کتاب قاضی از دیجی‌کالا

راهنمای خرید کتاب


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما