۷ رمان خواندنی اسماعیل فصیح؛ نویسنده‌ای که نادیده‌اش گرفتند

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۲۴ دقیقه

منتقدان ادبی هیچ‌وقت آن‌قدر که شایسته‌اش بود جدی‌اش نگرفتند. اما اسماعیل فصیح بدون توجه به نادیده گرفته شدن، قرص و قایم ایستاد، نوشت و آثار مهمی به یادگار گذاشت که در تاریخ ادبیات ایران ماندگارند.

او روز دوم اسفند سال ۱۳۱۳ در یکی از خیابان‌های اطراف چهارراه گلوبندک به دنیا آمد. گوش دادن به داستان‌هایی که خواهرش با صدای بلند می‌خواند او را شیفته‌ی قصه و ادبیات کرد.

دوران دبستان را سال ۱۳۲۴ هم‌زمان با پایان دوران اشغال ایران توسط متفقین تمام کرد. در کنار تحصیل در مقطع دبیرستان، شغلی برای خودش دست و پا کرد. بالافاصله بعد از دریافت مدرک دیپلم با پس‌اندازی داشت و ارثی که از پدرش رسیده بود، از طریق ترکیه به پاریس و آمریکا رفت. بعد از فارغ‌التحصیل شدن از مدرسه‌ی مهندسی شیمی دانشگاه مونتانا به سانفرانسیسکو نقل‌مکان کرد. در آن‌جا با آنابل کمبل، دختری جوان و زیبا، ازدواج کرد که هنگام زایمان همراه فرزندش درگذشت.

فصیح بعد از دست‌و‌پنجه نرم کردن با افسردگی، به شهر بووزمن در ایالت مونتانا برگشت و غرق کار شد. مدتی نگذشته بود که همه‌چیز را رها کرد و برای تحصیل در رشته‌ی ادبیات انگلیسی به دانشگاه میشیگان رفت. آن‌جا بود که ارنست همینگوی، نویسنده‌ی برجسته‌ و برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل، را ملاقات کرد: «دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه میشیگان ایشان را دعوت کرد. بالاخره یک روز همینگوی آمد، در محوطه نشست ولی تو نیامد. در همان‌جا روی چمن‌ها نشست و صحبت کرد. دانشجوها و اساتید هم دایره‌وار جلوش نشسته بودند. یک روز بهاری آفتابی بود. این خاطره هم شاید به یادآوری‌اش بیارزد، گرچه با دل‌تنگی. من و یکی از دوستان، خیلی جلو تقریبا کنار همینگوی نشسته بودیم. او آن روز یک شلوار کوتاه نظامی پوشیده بود، یک پیراهن اسپرت و صندل. هر کس یک سؤالی می‌کرد و او جواب کوتاهی می‌داد، کمی با دل‌خستگی. من فقط محو خودش و کلام و صدایش بودم که برای مردی به آن قوی‌هیکلی که عاشق شکار و تیراندازی بود، نازک و ظریف بود. رابرت جردن، قهرمان اصلی رمان بزرگش، «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آید» را از یکی از اساتید دانشگاه اقتباس کرده بود. در دقایق آخری که می‌خواست بلند شود نفس بلندی کشید به اطراف نگاه کرد و رفت.»

اندوه از دست دادن همسر و فرزند و مرور خاطرات تلخ باعث شدند تحصیل در رشته‌ی ادبیات انگلیسی را رها کند و به ایران برگردد. در یکی از روزهای سال ۱۳۴۲ نجف دریابندری پیشنهاد کرد ترجمه کند. اما او ترجیح می‌داد برای شرکت نفت کار کند. به لطف دریابندری با صادق چوبک، رئیس امور اداری شرکت نفت، آشنا و مقدمات تدریس‌اش در هنرستان صنعتی شرکت نفت فراهم شد.

اولین رمانش به نام «شراب خام» در سال ۱۳۴۷ زیر نظر نجف دریابندری با ویرایش بهمن فرسی در انتشارات فرانکلین منتشر شد. مجموعه داستان «خاک‌آشنا» سال ۱۳۴۹ توسط انتشارات صفی‌علی‌شاه روی پیشخان کتاب‌فروشی قرار گرفت. رمان «دل کور» هم سال ۱۳۵۱ به همت انتشارات رز در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفت.

سبک ساده و بی‌تکلف‌اش باعث می‌شد آثارش جذاب، خواندنی و پر مخاطب شوند. او طبقه‌ی متوسط شهری و مناسبات‌شان را وارد رمان فارسی کرد. فصیح که در جذب مخاطب عام و خاص موفق بود از تجربیات زندگی‌اش در نوشتن و خلق شخصیت‌ها بهره می‌گرفت.

در این مطلب با هفت رمان این نویسنده‌ی برجسته آشنا می‌شوید.

کتاب «تلخ‌کام»

«تلخ‌‌کام» یکی از داستان‌هایی است که به شرکت نفت مرتبط است. در این رمان پر از جزئیات و توصیفات دقیق، مردی تحصیل‌کرده که دل‌نگران خواهرش فرنگیس است بعد از ساعت‌ها پرواز و عبور از آبادان، تهران و پاریس به لندن می‌رسد تا کالایی خاص برای شرکت نفت بخرد. آن‌جا کسی را می‌بیند که انتظارش را ندارد.

در بخشی از رمان «تلخ‌کام» اثر اسماعیل فصیح که نشر ذهن‌آویز منتشر کرده، می‌خوانیم:

«جمعه ۱۶ اردیبهشت، مطابق با ۶ ماه مه، با پرواز شرکتی به تهران می‌روم و البته شب را پیش خواهرم فرنگیس و دختر جوان و قشنگ و بیوه‌اش می‌گذرانم… که همیشه تنها و بهترین عزیزانم در تهران بوده‌اند. (شوهر بسیار جوان ثریا، خسرو ایمان، که در سازمان برنامه کار گرفته بود در تظاهرات و خون‌ریز‌های قبل از انقلاب شهید شده است.)

آن شب، پس از سلام و بوسه و احوال‌پرسی و مدتی گفت‌و‌گو شام زرشک‌پلو با مرغ می‌خوریم. وسط‌های شام و صحبت‌ها، فرنگیس می‌پرید: پس یک هفته ماموریت در لندن – که دوست داری…

نه، آبجی. من آمریکا رو دوست داشتم.

نگاه‌نگاهم می‌کند. بعد می‌گوید: می‌دونم… که تحصیلات عالی و جوانی و اولین عشق و ازدواجت رو هم اونجا گذاشتی.

یادش به خیر. فعلا باید یک روز در پاریس بمانم، تا ویزای انگلیس بگیرم… چون در سفارت انگلیس در تهران رو گل گرفتن.

فرنگیس سرش را برمی‌گرداند، به ثریایش نگاه می‌کند و می‌گوید: پاریس برای بچه عزیز من هم همون سال‌ها خوب بود.

آره، یادم هست.

ثریا سرش را بلند نمی‌کند. غمناک است و حرفی نمی‌زند. یادم می‌آید، قبل از انقلاب در زمان نخست‌وزیری شریف‌امامب و اعتصابات خونین علیه شاه، وقتی شوهر جوان ثریا خسرو ایمان، در قتل‌عام ۱۷ شهریور کشته شده بود، ما ثری را برای استراحت روحی و دوری از اغتشاش و ادامه تحصیلات رشته دکترا به دانشگاه سوربن پاریس بازگردانده بودیم، ولی پس از وقوع انقلاب و اوضاع در آغاز کمی متشنج، ثریا به دلیل تنهایی مادرش به تهران برگشته بود، گرچه هنوز پاسپورت و ویزای پنج‌ساله‌اش را برای گرفتن درجه دکترا داشت.

می‌گویم: ثری جان بهتره برگردی فرانسه… هم برای خودت بهتره هم برای فرنگیس جان که حالش خوب است و هم خیالش در این روزها راحت‌تر می‌شود.

فرنگیس می‌گوید: چه عالی…

ولی ثریا هنوز سرش پایین است.

می‌گویم: برو عزیزم، خواهش می‌کنم. شما که ویزا داری.

سرش را کمی رو به پایین تکان می‌دهد.

می‌گویم: ما قبل از انقلاب و زمان شاه، کنسولگری انگلیس و کنسولگری آمریکا را پهلوی هم توی خرمشهر، توی خیابون لب رودخونه داشتیم. هر وقت می‌خواستیم برویم انگلیس یا آمریکا، پاسپورتمان را می‌دادیم اداره نقلیه شرکت، و یک کارمندش آن را از آبادان می‌برد اون دست آب و بعدازظهر پاسپورت را با مهر ویزا می‌آورد می‌گذاشت روی میزمون. و ما می‌رفتیم برای کار و تفریح. و حالا من برای گرفتن ویزای اداری باید تشریف ببرم سفارت انگلیس در فرانسه. خرمشهر کجا پاریس کجا…»

خرید کتاب تلخ‌کام از دیجی‌کالا

کتاب «زمستان ۶۲»

«زمستان ۶۲»، روایتی خواندنی است از سال‌های جنگ. در این رمان رنج، اندوه، ترس و مشکلات جامعه‌ی جنگ‌زده‌ی ایران در دهه‌ی شصت به تصویر کشیده شده است. جلال آریان، استاد بازنشسته‌ی دانشکده‌ی نفت همراه با دکتر فرجام، متخصص کامپیوتر، به اهواز می‌روند تا ادریس پسر جوان مستخدمش که در جنگ مفقود شده را پیدا کنند.

در این داستان از عشق به باد رفته‌ی «فرجام» به زنی مرده که دوباره در چشمان نامزد ادریس جان می‌گیرد و ازدواج صوری جلال آریان با دختری جوان برای نجات او از دست مردی متعصب و بیمار، سخن گفته می‌شود.

در بخشی از رمان «زمستان ۶۲» اثر اسماعیل فصیح که توسط نشر ذهن‌آویز منتشر شده، می‌خوانیم:

«دو نگهبان ریش‌دار جلوی در هتل ما را برانداز می‌کنند، سلام و علیک می‌کنند، راه می‌دهند. قیافه‌ها نمی‌خورد که آمده باشیم هتل را منفجر کنیم.

اما ماجرا به اینجا می‌رسد که برای دکتر منصور فرجام در هتل فجر از طرف امور مسافرت شرکت نفت یا از طرف تجهیز و آموزش و نیروی انسانی یا از طرف هیچ جای دیگر جا رزرو نشده. هیچ‌کس در اطلاعات هتل اسم دکتر منصور فرجام را نشنیده. متصدی هتل پشت پیشخوان فقط می‌گوید به اسم او کارت رزرویشن پر نکرده‌اند.

این قسمت هتل تغییر زیادی نکرده، پیشخوان بزرگ، اتاق سوئیچ‌بورد بزرگ تلفن کنارش. اتاقک صندوق این‌ور، متصدی شیک با سر و صورت تراشیده، پشت پیشخوان چندتا تلفن به اینجا و آنجا، فقط یک عکس آیت‌الله بهشتی به ستون جلوی پیشخوان است و عکس قاب کرده بزرگ آیت‌الله خمینی که ایستاده و دستش را بلند کرده، در زمینه آبی آسمان، به دیوار پشت پیشخوان…

در حالی که من ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم منصور فرجام پیپ به دست برای متصدی پیشخوان اطلاعات توضیح می‌دهد که در تهران به او گفته بودند در هتل فجر برایش جا رزرو و «اوکی» شده. ضمنا گفته بودند اگر هر گونه مشکلی پیش آمد باید به برادر انارکی نامی زنگ بزند. تلفن برادر انارکی را که گوشه تقویمش با حروف شیک لاتین نوشته به مامور هتل نشان می‌دهد. او احتمالا تنها موجودی است که امشب در جمهوری اسلامی فارگلیسی حرف می‌زند، و بلد است کلماتی را که می‌خواهد تاکید کند در گیومه ادا کند. برادر متصدی پیشخوان هنوز با بردباری جواب می‌دهد.

جناب، ما تبفن برادر انارکی را داریم… ایشون هر وقت مهمون دارند، یا خودشون میان یا کارت و فرم رزرویشن پر می‌کنند می‌فرستند.

خب.

به این اسم چیزی نفرستاده‌ن.

منصور فرجام پشت سرش می‌گوید: به اسم دیگری نفرستاده‌ن؟ … شاید اسمها اشتباه شده، شاید دکتر فرشاد یا دکتر ضرغام گفته باشند. بنده اسمم گاهی توی تلفن اشتباه میشه.

ما از شرکت نفت سه تا مسافر داشتیم.

متصدی هتل با بردباری سعی می‌کند عصبانی نشود. برادر عبداللهی، دکتر افشار و برادر ایزه‌ای، که برای هر سه کارت آورده‌اند.

شاید دکتر افشار اشتباه شده باشه؟ ممکنه چک کنید؟

دکتر افشار آمده‌ن. چک‌این کردند، رفتند بالا. تمام مهمانان امور مسافرت شرکت نفت آمده‌اند. تمام.

منصور فرجام برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند. یعتی بخشکی شانس. ولی هنوز لبخند دارد. بعد رو به متصدی اطلاعات می‌گوید: شما دستگاه تلکس که دارید؟

چی داریم؟

تلکس… اگر دارید از تهران درخواست رزرویشن به جنوب می‌دادند، کپی‌اش برای شما بطور اتوماتیک می‌رسید.

متصدی هتل نفس بلندی می‌کشد: تلکس‌مون خرابه.

من به منصور فرجام می‌گویم: دکتر، خودت تلفن کن این برادر انارکی رو پیداش کن، هرجا هست.

حدس می‌زنم مجبوریم. این را به انگلیسی می‌گوید.

باز رو به متصدی اطلاعات می‌گوید: ممکنه زحمت بکشین تلفن برادر انارکی رو برای بنده بگیرین؟

متصدی اطلاعات حالا برگشته خودش در تلفن با جای دیگر حرف می‌زند. به ما اعتنا نمی‌کند. دکتر فرجام صدایش می‌کند. اصرار می‌کند. متصدی هتل بالاخره عنایت می‌کند و بعد از اینکه تلفنش تمام شد به طرف اتاقی که ظاهرا سوئیچ‌بورد تلفن است رو می‌کند، و به خواهری که آنجاست می‌گوید: انارکی رو بیگیر به یکی از تلفن‌های جلوی پیشخوان وصل کن واسه حاج‌آقا.

منصور فرجام لبخند می‌زند و تشکر می‌کند. منتظر می‌مانیم. اما تلفن انارکی وصل نمی‌شود، یا جواب نمی‌دهد، یا خواهر سوئیچ‌بورد اصلا سعی نمی‌کند، ما نمی‌بینیمدر اتاق سوئیچ‌بورد چکار می‌کند.»

خرید کتاب زمستان ۶۲ از دیجی‌کالا

کتاب «شراب خام»

«شراب خام» اولین رمان اسماعیل فصیح که سال ۱۳۴۷ منتشر شد، قصه‌ی جوانی به نام جلال آرین را روایت می‌کند که تازه به ایران بازگشته است. خواهرش در جنوب زندگی می‌کند و برادرش در بیمارستان بستری است. جلال پس از بازگشت به ایران از یک طرف درگیر رتق‌و‌فتق امور در محل کارش است و از طرف دیگر باید به برادر بیمارش رسیدگی کند.

در بخشی از رمان «شراب خام» اثر اسماعیل فصیح که نشر ذهن‌آویز منتشر کرده، می‌خوانیم:

«آن سال پاییز، من یک خانه کوچک در زعفرانیه، دو سه کوچه دورتر از جاده پهلوی کرایه کرده بودم. خلوت و دنج بود. ساختمان خانه قدیمی بود، ولی آب و برقش مرتب بود. اثاث مختصری هم که فقط رفع حاجت بکند قسطی خریدم.

عمارت خانه دوطبقه بود و از آجرهای قرمز بهمنی ساخته شده بود. پنج تا اتاق داشت، ولی من فقط از دو تا از اتاق‌های طبقه پایین استفاده می‌کردم از پنجره‌های اتاق‌های بالا، کوه‌های پر از برف البرز پیدا بود. ولی من به ندرت بالا می‌رفتم. چون کاری نداشتم.

در لابه‌لای شکاف‌ها و ترک‌های گودال و بیضی‌شکل وسط ساختمان خانه باغ بزرگی بود تقریبا خشک و متروک. حیاط ( که روزگاری از آن به عنوان حوض بزرگ یا استخر استفاده می‌شد ) حالا علف و خاشاک روییده بود. لاکپشت و خرگوش‌های سوسف درین گودال زندگی می‌کردند.

هر روز عصر البته ملاقات یوسف حتمی بود. یوسف در ان وقت یک پسر شانزده ساله، ولی همان طو مریض و حساس و ناجور بود. صورتی سفید و لاغر و مات، چشمانی درشت و قهوه‌ای، دماغی نازک و قلمی به هم زده بود. مرض روحیش را دکتر بهراماین پارانوئید فیکس تشخیص داده بود. دکتر جوان دیگری که متخصص قلب بود معالج رماتیسم قلبی‌اش بود. دردهای شدید در مفاصل دست وپا همیشه وجود داشت. تب می‌کرد. به طور هولناکی هم لاغر و کوچک بود. وزنش ۲۵ کیلو بود: هم‌وزن یک بچه هشت یا نه ساله.

یوسف کتاب می‌خواند. کتاب‌های رمان روسی و کتاب‌های شعر ایرانی را خیلی دوست داشت. اغلب برایش می‌بردم. در روزهای اولی که او را به موسسه بردم، وضع خراب و هولناک بود. توسعه رماتیسم قلبی تمام شریان قلب و لوله مری و حنجره‌اش را ناراحت کرده بود، به مغزش فشار می‌آورد. سینوس‌هایش هم چرکین شده بود. از دماغش اغلب خون می‌آمد. حتی با من هم زیاد حرف نمی‌زد. بعدها از کتاب‌هایی که می‌خواند، و حرف‌های نسبتا منطقی‌ای که جسته و گریخته می‌زد، به این فکر افتادم که او روحا زیاد مریض نیست. فقط جسمش سخت مریض بود. روحش انگار یک حالت فوق‌العاده حساس شاعرانه، و حتی روحانی به هم زده بود.

به روال معمول عصرها، بعد از کار دو سه ساعت پیش او می‌ماندن. جمعه‌ها صبح اگر دکتر اجازه می‌داد او را با خود بیرون می‌آوردم و می‌رفتیم و ناهار را در شهر یا در تجریش می‌خوردیم، بعد هم می‌رفتیم خانه و موسیقی گوش می‌کردیم.

شب‌های ان پاییز، پاک تنها بودم. از بروبچه‌های دوره دبیرستان، آن‌هایی که با من دمخور بودند، حالا بیشترشان یا آمریکا بودند یا انگلستان. یکی دوتاشان هم که در ایران بودند توی شرکت نفت در جنوب کار می‌کردند.

یک روز، در حدود یک ماه بعد از مراجعتم، در میدان مخبرالدوله به ناصر تجدد برخوردم. اول باورم نمی‌شد. آخرین خبری که از ناصر داشتم این بود که در سوربن پاریس درس می‌خواند. با دیدن ناصر در ان عالم تنهایی دلم باز شد. توی پیاده‌رو جلو کتاب‌فروشی ابن‌سینا ماچش کردم. درباره زندگی من و زنم در آمریکا پرسید. این سوالش سوزشی در سینه‌ام ایجاد کرد. مدت‌ها بود که سعی کرده بودم فراموش کنم. سربسته گفتم که زنم در آمریکا فوت کرد.»

خرید کتاب شراب خام از دیجی‌کالا

کتاب «ثریا در اغما»

این رمان روایتگر ماجرایی است که خواننده را گاه به گرمای آبادان می‌برد و گاه مهمان کافه‌های پاریس می‌کند. در حالی‌که دو ماه از جنگ گذشته، جلال آریان برای رسیدگی به وضعیت خواهرزاده‌اش ثریا که به کما رفته، راهی فرانسه می‌شود. همین سفر او را با ایرانیان ساکن پاریس روبه‌رو می‌کند. فصیح در این اثر به هنرمندان، سیاستمداران و نظامی‌هایی که بعد از انقلاب ایران را ترک کردند، می‌پردازد. او با وجود به تصویر کشیدن شرایطی که ایران و ایرانیان در آن مقطع تاریخی داشتند، بی‌طرف می‌ماند و به خواننده اجازه می‌دهد درباره‌ی شخصیت‌ها و رفتارشان قضاوت کند.

در بخشی از رمان «ثریا در اغما» اثر اسماعیل فصیح که توسط نشر ذهن‌آویز منتشر شده، می‌خوانیم:

«اواخر پاییز ۱۳۵۹، یک سه‌شنبه سرد، حدود دو بعداز‌ظهر. در دهانه ترمینال، در ضلع شمال‌غربی میدان آزادی تهران، دست‌فروش‌ها، گاری‌های دستی، و مسافرین اتوبوس، وسط گرد و خاک و دود گازوئیل و سر و صدا و بوق بوق، درهم می‌لولند.

– جیگر… به بها سیخی دو تومن.

– ساندویچ آقا. ساندویچ تخم‌مرغ

– آقا اجازه… بکش کنار

– باقالی. باقالی بخور

– پرتقال. سواکن. مال شهسوار.

– نان شیرمال. تازه ببر.

– بزن کنار گاری.

– وینستون. سیگار آقا

– بیسکوئیت. بیسکوئیت بدم.

– به‌به چه لبویی.

– همبرگر، سوسیس، ساندویچ گرم.

– ساک دستی آقا.

– هول نده پدر

– جوراب پشمی. دستکش و کلاه پشمی. مخصوص مسافرت.

– چای تازه

– آقا راه بده، راه بده برادر.

عده‌ای هم سر یک پیت یا کارتن، یا روی سفره‌ای، روی زمین، گوشه و کنار ساکت‌تر به کسب مشغول‌اند. یکی نان بربری و پنیر می‌فروشد. یکی تخم‌مرغ پخته و نان لواش می‌فروشد. یکی هم یک گوشه با چند کیسه نایلون، تخمه و پسته و بادام و توت خشک و انجیر و نخودچی و کشمش و باسلق می‌فروشد.

محوطه داخل ترمینال که تازه افتتاح شده یک چیز بی‌سر و ته، ولنگ و باز، و هنوز عملا بیابان است. فقط گوشه‌هایی از ان را چادرهای برزنتی زده‌اند. ظاهرا اتوبوس‌های عازم شمال و شمال‌غرب و حتی ترکیه و اروپا از اینجا حرکت می‌کنند.

در چشم‌انداز شمال، زیر آسمان آبی و ابرهای سفید، کوه‌های برف گرفته و تمیز البرز پیداست. جلوتر، چند رشته ساختمان دراز و بهم چسبیده چندین طبقه، خاکستری و سفید، منظره را قطع می‌کند. اینها بناهایی به سبک آسمان‌خراش‌های نیویورک‌اند که حالا خاک بر سر و ناتمام، از زمان قبل از انقلاب، عاصل و باطل در میان باد پاییزی و فضای خالی و جنگ‌زده، مات و مبهوت ایستاده‌اند. مثلا واحدهای مسکونی‌اند – عین بلوک‌های اسباب‌بازی لگو که بچه‌ای سر سیری رویهم سوار کرده و بعد نصفه‌کاره خوابش گرفته و ول کرده باشد، پشت محوطه ترمینال خاک و خل جمع می‌کنند. بازهم جلوتر، دور تا دور درون محوطه خاکی، در گوشه و کنار، چندتا چادر برزنتی برپا کرده‌اند که هر کدام تشکیلات صحرایی یک آژانس مسافرتی است. در هر گوشه یک تعاونی مثل قارچ بعد از شب بارانی از زمین روییده. پشت چادرهای برزنتی اتوبوس‌ها مسافر سوار و پیاده می‌کنند.

مردم بیشتر شهرستانی یا آواره و یا فقط کسانی مثل خود من‌اند، که به علتی آلاخون والاخون شده‌اند. ترک و کرد و لر و عرب خوزستانی و جنگ‌زده و غیره همه‌جا ولو هستند. وقتی وارد محوطه می‌شوم، در این گوشه، چندتا سرباز با ریش و سبیل خاک و خلی و یونیفرم ژولیده چای می‌خورند. سه تا کرد، با شلوار گشاد و نیم‌تنه شبه‌نظامی و عمامه پیچازی، گوشه‌ای نشسته‌اند و سیگار وینستون می‌کشند. یک عرب خوزستانی هم با زن و مادر و شش هفت تا بچه همه مات نشسته‌اند و هیچ کاری نمی‌‎کنند.

من چادر برزنتی جایگاه «تی‌بی‌تی» – تعاونی شماره ۱۵ – را که اولین چادر دست‌چپ است، پیدامی‌کنمومی‌روم داخل. در گوشه‌ای، یک پیشخان صحرایی هم درست کرده‌اند. گوشه ان یک تکه مقوا با ماژیک اعلام می‌کند: «مسافرین استانبول». جلوی پیشخان خلوت است. بلیتم را ارائه می‌دهم. بدون این‌که ان را بررسی کنند اسمم را در لیست موجود علامت می‌زنند. چمدانی انچنانی ندارم که برای بار و بندیل تحویل بدهم. بنابراین متصدی کنترل بلیت اجازه می‌دهد کیف و ساک دستی‌ام را توی اتوبوس ببرم.

اتوبوس کذایی یک بنز دولوکس ۰۳۰۲ نسبتا شسته و رفته است، اما هنوز اماده حرکت نیست. اگرچه درش باز است و شوفر و شاگرد مشغول بستن بار و بندیل روی سقف ماشین‌اند. مرد قدبلندی با ریش و سبیل نرم فرفری و کلاه پوستی سفید محترمین که به او قیافه «اشو زرتشت» می‌دهد و چمدان‌های خیلی زیادی دارد با شوفر مشغول بگومگو است. یکی از چمدان‌های بزرگ‌تر ترکیده است و او دارد آن را با طناب می‌پیچد. کمک می‌کنم تا آن را و بقیه را می‌دهند بالا، و مرد بلندقد از من تشکر می‌کند. بعد میآیم جلوی چادر نزدیک دهانه ترمینال می‌ایستم و سیگاری روشن می‌کنم و منتظر می‌مانم.»

خرید کتاب ثریا در اغما از دیجی‌کالا

کتاب «باده کهن»

در این رمان سیر تحولات روحی انسان به روشنی روایت می‌شود. دکتر کیومرث آدمیت، متخصص بیماری‌های قلب و عروق از دانشگاه U.C.L.A آمریکا و استاد بازنشته‌ی دانشگاه پهلوی شیراز، دو فرزند دارد، زنش را طلاق داده، چند کتاب دانشگاهی منتشر کرده و در بیمارستان تهران‌کلینیک کار می‌کند. حالا در حال رفتن به آبادان است تا بخش قلب و عروق بیمارستانی تازه تاسیس را در آبادان راه‌اندازی کرده، آن‌جا زندگی و شریک تازه‌ای پیدا کند. از قضا روزی با خانمی به اسم پری کمال آشنا می‌شود که تکنیسین آزمایشگاه است و می‌خواهد برای تجهیز بیشتر بیمارستان با دکتر همکاری کند. زنی که شوهرش را در جنگ از دست داده و حالا با مادرش زندگی می‌کند. پری کمال مثل اسمش خلق‌وخوی پری‌ها را دارد و در جستجوی کمال است. دکتر را با خودش به سفری روحانی می‌برد و تمام معنویات از یاد رفته‌ را به او بازمی‌گرداند. داستان در سال ۱۳۷۰ و در حال و هوای آبادان جنگ‌زده می‌گذرد.

در بخشی از رمان «باده کهن» اثر اسماعیل فصیح که توسط نشر ذهن‌آویز منتشر شده، می‌خوانیم:

«وقتی پرواز فوکر چارتر شرکت ملی نفت ایران، مراحل کم کردن ارتفاع و فرود امدن به فرودگاه آبادان را شروع کرد، دکتر که از پنجره کوچک بیضی شکل، پیچ و تاب رود کارون را آن پایین، در صحرای خشک نگاه می‌کرد، احساس کرد پروانه‌ای در انتهای ستون فقرات خودش گیر کرده و می‌خواهد بالا بیاید. منتها انگار پروانه هم نبود، مار چنبره زده «کوندالینی: ته ستون فقرات یوگیها بود.

این احتمالا اثر، یا ادامه خواب‌های دیشب بود، یا مشروب و قرص‌های زیاده از حد اخیر… دیشب در یک باغ یا گلستان نیم‌سوخته بود. زنی از روی صندلی زرد گلدار و کهنه باغ، با قهر و با جمله‌های نیش‌دار، با او حرف می‌زد: این همه ادمهایی که تو رو دوووست دارند و احترآآآآم می‌گذارند، تو رو درست آنطور که من می‌شناسم، نمی‌شناسند. خودخواه، عیاش، متقلب… نگذار حرفهایی رو جلوی بچه‌هات بزنم که دیگه نتونی تو روشون نگاه کنی. الحق که جون به جونت کنن مال بازارچه کلعباسعلی هستی. دکتر کیومرث آدمیت. دکتر گورمرث آدمیت آمریکا و لندن و پاریس، روحیه پست کلعباسعلی رو او تو نگرفته.

تمام حرفها و نیش‌های او را درست نمی‌شنید، یا نمی‌فهمید، گرچه در تمام عمر ازدواجش این اتهام‌ها و بددهنی‌ها را وقتی او آن روش بالا می‌آمد شنیده بود. فقط می‌دانست با هم در کجا هستند. جهنم.

اما دکتر کیومرث آدمیت، پنجاه و پنج ساله خوب، امروز، با سر و صورت و لباس خوش تیپ، متخصص بیماریهای قلب و عروق از دانشگاه U.C.L.A آمریکا، صبح جمعه ۴ بهمن ۱۳۷۰، روی صندلی کنار پنجره فوکر شیک، ظاهرا در جهنم نبود. گرچه کمی دلمرده به نظر می‌رسید. احساس واخوردگی هم داشت. استاد بازنشسته دانشگاه پهلوی سابق شیراز بود. متارکه از زن و دو بچه بزرگ، مولف چند کتاب پزشکی – دانشگاهی، و دارای مطبی در بیمارستان تهران‌کلینیک… این روزها، او با یک قرارداد موقت و با مبلغ نجومی حق پرداخت خدمات تخصصی در نقاط بد آب و هوا، برای بازگشایی بیمارستان شرکت ملی نفت آبادان و راه‌اندازی بخش قلب و عروق به این جزیره در حال بازسازی رفت.

یکی از دوستان پزشک، که برای شرکت ملی نفت ایران کار می‌کرد و خودش ماهی دو هفته به آبادان بطور طرح اقماری رفت و آمد داشت، او را مطمئن ساخته بود که اوضاع در شرکت نفت حالا مرتب و نسبتا خوب است. به هر حال، دکتر آدمیت برنامه داشتدو سه ماه بهاری منطقه گرمسیری را در آبادان معروف، خاطراتی زیبا، در بهترین فصلهایش، مثل جنوب فلوریدا، به صورت طرح اقماری بگذراند. ضمنا می‌خواستخدمتی هم به بیمارستان شهر جنگزده واژگون‌بخت کرده باشد. بخصوص که بدش نمی‌آمد دور از تهران شلوغ و هوای گند و آلوده، به کارهای نوشتنی عقب افتاده‌اش هم بپردازد.

در یک گوشه مغزش هوس کوچولویی هم داشت که اگر شد با یک دختر پرستار ترشیده یا بیوه‌زن تمیز، یک ازدواج موقت رسمی هم بکند، به حال و نوایی برسد، و وقتی برگشت، برای دوستان در شبهای خلوت انس تعریف کند.

وقتی هواپیما به باند نخ چندان درست تعمیر شده نزدیک می‌شد و فرود می‌آمد و دکتر مناطق خرابه و ویرانه‌های جنگ را در طول جاده خرمشهر – آبادان می‌دید، احساس نیمچه غرور و رضایت قلبی هم به اصطلاح self-satisfaction در خود می‌کرد – احساسی که ناگهان تازه و غیرعادی بود.»

خرید کتاب باده کهن از دیجی‌کالا

کتاب «اسیر زمان»

رمان «اسیر زمان» که متاثر از فضای حاکم بر ایران پس از انقلاب است به زندگی جلال آریان می‌پردازد و زندگی او را از سال ۱۳۴۲ به بعد، زمانی که از آمریکا به ایران برگشته و در هنرستان شرکت نفت تدریس می‌کند، روایت می‌کند و تا اواخر سال ۱۳۶۶ پیش می‌رود.

آریان با دانشجویی مستعد به نام علی ویسی آشنا می‌شود. دانشجویی که به زودی توجه استادش را به خود جلب می‌کند و در زمانی کوتاه رابطه‌ای دوستانه و صمیمانه با او برقرار می‌کند.

در رفت و آمدها و مناسبت‌های دوستانه، آریان با اتفاقات تلخی که در کودکی علی افتاده آشنا ‌شده و می‌فهمد که او مخالف رژیم شاهنشاهی است و همراه جمعی از افراد فعالیت‌های پنهانی دارد.

در این میان، زندگی علی ویسی با حضور سروانی ساواکی به نام نفیسی که در اهواز زندگی می‌کند، متلاطم می‌شود. نفیسی مردی میانسال، پول‌پرست و خوش‌گذران است. زبان و رفتارش عامیانه و جلف است و در همین احوالات به شهناز گنجوی‌پور، دختری جوان، نظر دارد. شهناز که هم‌دوره‌ی‌ علی و عشق‌اش است، پیشنها ازدواج را رد می‌کند. سروان با هدف به دست آوردن شهناز، علی و پدر دختر را با اتهامات واهی به زندان می‌اندازد.

در بخشی از رمان «اسیر زمان» اثر اسماعیل فصیح که توسط نشر آسیم منتشر شده، می‌خوانیم:

«آن سال من با فعالیت‌های تدریس و اجرای برنامه‌های تخصصی فشرده در اهواز و مسجد سلیمان فرصت دیگری پیدا نمی کنم از زندگی‌های شهرناز و سرگرد اکبر نفیسی و علی ویسی و اطرافیان فامیل‌شان چیز زیادی بشنوم. طی برنامه‌ای در مسجد سلیمان، و شبهای لهو و لعب زیادی آریانی با یک خانم بیوه معلم تایپینگ لیورپولی، شرایط کلیوی و کبدی و ldl و sgot کبد خیلی بالا هم پیدا می کنم، که کار به بیمارستان می کشد. هنگام برگشتن به آبادان هم با اتومبیل شرکتی، با تصادفی مزخرف در وسط راه، کتف و شانه یک طرف هیکل درازم شکستگی برمی دارد. مجبور می شوم شش ماه پاییز و زمستان را طی مرخصی استعلاجی به ترهان بروم. این سفر هم با مشکلات و درگیری های شخصی دیگری قاطی می شود… که به قول موستاش، عرق فروش سبیلوی فرانسوی فیلم «ایرما خوشگله»‌ی این سالها، اون داستان دیگه‌ای‌یه.

نزدیک ایام عید که به آبادان برمی گردم، وسط کوه نامه هایی که از هر جای دنیا توی خانه و توی دفترم تل انبار شده، دو کارت تبریک کذایی هم هست. مطابق معمول سالهای خوزستان، یکی از علی ویسی است در اهواز، و باز یکی هم از شهرناز نفیسی، از آبادان با امضا انگلیسی. فقط جمله ای در پایین کارت تبریک است که مرا باز با همه اشتغال های ذهنی، به فکر می اندازد: دیو قرار است به اهواز منتقل شود. سیزده بدر، چه روز نحس و نجسی و خاک بر سری است.

احتمالا خبر ندارد که من شش ماه است که در آبادان نبوده ام. شاید هم عوارض شروع اختلال روانی است یا احتمالا سیزده فروردین است که منتقل م شوند.

دکتر حبیبیان هنوز در شغل ریاست امور اداری دانشکده سر کار است و یک شب که با او صحبت می کنم، تایید می کند که همردیف سرهنگ دوم نفیسی قرار است به ریاست نیروی انتظامی سازمان امنیت کشور خوزستان به اهواز برود، و جای او شخصی به اسم تیمسار خاوری چیزی به آبادان آمده که می شنوم انسان خوبی است.

یادم نیست پانزدهم یا شانزدهم فروردین است که من، به کمک حبیبیان و دکتر کرمی رئیس دانشکده، از طریق پرسنل و امور اداری شرکت ترتیب می دهم علی ویسی به آبادان بیاید. تا بعد از مصاحبه، شغلی در قسمت سرپرستی خوابگاهها و اماکن تحت کنترل دانشکده شاید هم معاونت سرپرستی ساختمان های آزمایشگاهها، به او داده شود. من خودم با تلفن به او در دفتر هنرستان اهواز، صحبت می کنم. می گویم باید بیاید، به نفع همه است. البته هنوز مجرد است.

روزی هم که می آید خوب یادم هست… علی ویسی فرودگاه کوت عبدالله است. دوستدار، مخلص و خوب. فقط در باطن متحیر از تقاضای من برای انتقال او به آبادان است. از لحاظ جسمانی هم حالا برای خودش مردی شده، گرچه با هیکل تکیده، ریش و سبیل ملایم و چشم های مثل همیشه شفاف و تیز – و پر از رمز و راز نظام مشارکت در نبرد.

من یک ساعت آزاد بین دو کلاس دارم که به دفترم می آید. سلام و تعظیمی می کند، و بعد دست دادن و روبوسی، می گویم: بشین، خوش امدی به دانشکده نفت آبادان.

او همانجا که آن روز شهرناز نشسته بود، می نشیند، و می گوید: چشم، آقای مهندس… دیدن شما، کلام شما،  وجود شما همیشه خوبه و خیره.

می گویم: گوش کن. سرهنگ نفیسی امروز یا فردا به اهواز و ریاست ساواک منتقل میشه و من فکر می کنمشماه بهتره بیای اینجا و این شغلی را که به حضرتعالی پیشنهاد شده قبول کن… ما با آقای حبیبیان رئیس امور اداری و آقای دهدشتی رئیس امور مالی و آقای مقصودیان متصدی بخش آزمایشگاهها و کل محیط دانشگاه صحبت کردیم. شک ندارم که در موقعیت جا می افتی.»

خرید کتاب اسیر زمان از دیجی‌کالا

کتاب «دل کور»

رمان «دل کور» یکی از مشهورترین آثار اسماعیل فصیح است. این اثر در سال ۱۳۵۲ منتشر شد. نویسنده در این کتاب به سراغ داستان زندگی خانواده‌ی آریان رفته است. آن‌ها در محله‌ی قدیمی درخونگاه زندگی می‌کنند. حسن آریان، از مغازه‌داران خوش‌نام محل است و خانواده‌ی پر جمعیتی دارد. کوچک‌ترین پسر خانواده، صادق نام دارد. شبی از شب‌ها، صادق خبر مرگ بزرگ‌ترین برادرش، مختار، را دریافت می‌کند. او بعد از شنیدن این خبر در بین احساسات مختلف مانند سردرگمی، غم، ناراحتی، شادی، عذاب وجدان، تنفر و… دست و پا می‌زند.

در طول کتاب با صادق همراه می‌‌شویم و درباره‌ی سرگذشت هر کدام از اعضای خانواده‌‌ی آریان اطلاعات خوبی به دست می‌آوریم. داستان به دو بخش کلی تقسیم شده است. بخش اول به کودکی صادق ارتباط دارد. در بخش دوم به سراغ جوانی‌اش می‌رویم و خاطرات و اتفاقات مختلف را از دید او می‌بینیم.

در بخشی از کتاب «دل کور» اثر اسماعیل فصیح که توسط نشر البرز منتشر شده، می‌خوانیم:

«در آسمان هوا برق می زد و غرش رعد با رگبار و باد قاطی بود. پسر کوچک سر برگردانده بود و طوفان را نگاه می کرد. داربست مو، حوض بیضی، آجرهای نظامی، باغچه های حیاط، همه چیز زیر طوفان و باد و باران شسته می شد. ناگهان باران بدی که روی تار و پود خانه می ریخت پسر کوچک را لرزاند و یاد شبی انداخت که پدرش مرده بود. وقتی یکهو برگشت و دوباره رسول را نگاه کرد، کار از کار گذشته بود. رسول چاقو را باز کرده بود و گلوی خودش را روی کاغذ مختار بریده بود. اشک روی گونه های زن لغزید. دکتر جوان بی حرکت ماند حالا بیدار و هوشیار به حقیقت بود. راست نشست و سیگار روشنش را توی زیرسیگاری کنار تخت له و خاموش کرد. بدون آن که سرش را برگرداند و انگاری که با خودش حرف می زند زیر لب گفت: می دونی، من هیچ وقت از این پیرمرد خرفت خوشم نیومده بود اما امشب، چرا امشب حالا یکهو دلم براش می سوزه؟ جوابی بر این پرسش نبود و آن ها هر دو می دانستند. زن جوان در سکوت دست او را گرفت و نوازش کرد. بیرون پنجره، شب سفید و ساکت شهر را گرفته بود. دانه های روشن برف روی خیابان می ریخت. از رختخواب بیرون آمد، به گوشه ی اتاق رفت، جلوی کمد لباس ها ایستاد، دستش را روی دستگیره کمد گذاشت.»

خرید کتاب دل کور از دیجی‌کالا

راهنمای خرید کتاب


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما