با بهترین کتابهای ناداستان آشنا شوید؛ روایت جهان از دریچهای نو
ناداستان، یا آنگونه که پیش از این میگفتند «نانفیکشن»، یکی از مهم ترین شیوههای روایی است. در این ژانر نویسنده یک ماجرا، پدیده یا مفهوم را معیار قرار میدهد و با تحقیقات گسترده دربارهی آن شروع میکند به مستندنگاریاش.
موضوع ناداستان هر چیزی میتواند باشد؛ از یک ماجرای تاریخی تا فرآیند تولید یک ایرباس غولپیکر. ناداستان به شدت به دادههای واقعی پایبند است اما قدرت زبان نویسنده و تخیل او میتواند وجوهی را در آن کشف کند که تأملبرانگیز هستند.
این ژانر زیرشاخههای بسیار زیادی دارد و به عنوان یک شیوهی ادبی پذیرفته شده. بسیاری از نویسندگان مهم جهان ناداستانهای درخشانی نوشتهاند. کسانی مانند جورج اورول، ارنست همینگوی، ترومن کاپوتی، آلبر کامو، دیوید فاستر والاس، آلن دوباتن، جاناتان سَفران فوئر، جف دایر، آلن دوباتن، جاناتان فرنزن، جولین بارنز و…
تفاوت مهم ناداستان و رمان در این است که دومی کاملا به ذهن نویسنده وابسته است و اولی به واقعیتها. دومی جهانِ نو میسازد و اولی جهان واقعی را از نو روایت میکند. این ژانر با زیرشاخههایش باعث میشود بسیاری از دغدغههای روایی نویسندگانی که میخواهند روایتی مستندنگارانه داشته باشند برآورده شود.
در این نوشتار آثار مهم و خواندنی این حوزه که در طول دوسه سال گذشته منتشر شدهاند را معرفی میکنیم.
زنی در برلین
آخرین نبرد بزرگ اروپایی در جنگ جهانی دوم نبرد برلین بود که سرانجام در ۲ مهٔ ۱۹۴۵ به سقوط پایتخت رایش سوم انجامید. از برلین جز ویرانهای باقی نمانده بود و بازماندگان شهر که عمدتاً زنان و سالمندان و کودکان بودند در وضعیتی آخرزمانی روزگار میگذراندند. غذای بخور و نمیری گیرشان میآمد و در بقایای بناهای ویران روزگار میگذراندند. در این گیر و دار بود که سربازان شوروی شهر را اشغال کردند و بر مصائب آوارشده بر جسم و جان بازماندگان صدچندان افزودند. روسها در هشت هفتهای که شهر را در اشغال خود داشتند تمام خشم و شهوت انباشته در وجودشان را بر بازماندگان شکست تحمیل کردند. در این میان زنی که خود در معرض تعرضات مکرر بود، در آپارتمانی نیمهمخروبه در کنار چند نفر دیگر، پنهانی یادداشتهای روزانهٔ خود را نوشت و مصائب آن روزها را با صراحت و شفافیتی کمنظیر و رمانگونه ثبت کرد. توصیف روابط پیچیدهٔ میان نظامیان روس و بازماندگان مصیبتزده، تعرضات گروهی به زنان، کار سخت و طاقتشکن در ازای دریافت آذوقهٔ کوپن.
در بخشی از کتاب زنی در برلین میخوانیم:
« – سرش را تکان می دهد، لحظه ای به من خیره می شود… و مقابل تخت، روی زمین، تف میکند، برای تحقیر تف میکند. می رود پی کارش. کابوس شبانه گم و گور می شود. درست مثل کنده درخت می افتم و تا سه ساعت دیگر می خوابم
– اگر بیشتر اینجا بمان ، دیگر غمی تخواهم داشت. از روی سر و روی استپان احساس امنیت می بارد. حیرت زده نگاهش می کنم و در ذهنم نام او را آلیوشا می گذارم، به یاد و خاطره ی برادران کارامازوف.
– در مسیر بازگشت، زنی از ساختمان همسایه همراهی مان کرد. و برایمان تعریف کرد که زنی از همسایه های آپارتمان خودش به دفعات با یم روس همبستری و باده گساری کرده بوده است. شوهرش که کارمند ورماخت بوده و به علت عارضه ی قلبی مرخص شده بود، موقعی که رفته بود سر اجاق آشپزخانه، از پشت به او شلیک کرده و بعد توی دهان خودش شلیک کرده بود. یک بچه ازشان باقی مانده، یک دختر کوچولوی هفت ساله.»
هیپی
در سالهای پس از جنگ دوم جهانی، در زمانی که جهان به دو اردوگاه شرق و غرب، اول و دوم، تقسیم شده بود، جوانانی پا گرفتند که خسته و دلزده از دعواهای ژورنالیستی به دنبال هر فکر تازه میدویدند؛ شعار ایشان گریز از روزمرگی و پیشرفت به معنای متداول آن بود. این جوانان میکوشیدند تا ظاهرشان را بر خلاف عرف مرسوم بنمایانند و رفتاری نامتعارف نشان بدهند.
ایشان را هیپی نامیدند؛ لباس رنگی میپوشیدند، در ظاهر شلخته و نامرتب بودند، به نظر میرسید که پایبند هیچ نظمی نیستند؛ آنها از دههی شصت میلادی گذشته بودند؛ دههای که جوانان میتوانستند شهرها را تعطیل کنند، به دنبال اعضای گروههای موسیقی بدوند که شعارشان در یافتن لحظه بینگرانی بابت آینده و گذشته بود. یکی از این جوانانی که دل به شهر نمیسپرد و از عرف میگریخت پائولو کوئلیو بود؛ کسی که بعدها از پرمخاطبترین نویسندگان جهان شد. کوئلیو در ناداستان هیپی از سرگذشت آن سالها میگوید، از جوانانی که مه ۶۸ را تجربه کرده و در برابر خانواده و نظامهای سیاسی و فرهنگیشان ایستاده و هزینهی این سرکشی را داده بودند و اکنون، در آغاز دههی هفتاد میلادی، قصد شناختن جهان و خویشتن را داشتند.
پائولو «هیپی» از امریکای جنوبی میگریزد و به آمستردام میرسد و همسفری مییابد تا با وی تا آخر دنیا، پایان جهان، اتمام زور دستگاههای سرکوبگر، برود؛ مقصدْ نپال و کاتماندو است. مسیر راه، که قرار است با اتوبوسی که هیپیها را میزبان است طی شود، از کشورهای گوناگون میگذرد. سفر به شرق، گذشتن از مرزهای خاطره و عادات برای هر غربی جادوی غریبی دارد. باید از خانه دل کند و قدم در راه گذاشت. ناداستان هیپی حدیث همین سفر است؛ سفری که همراه میشود با گذشتن از عادات و تجربه کردن لحظات تازه و یگانه.
در بخشی از کتاب هیپی میخوانیم:
«روح پائولو هنوز خود را عریان نکرده بود و اصلا نمیدانست آیا دخترِ روبهرویش تا لحظهای دیگر ناپدید خواهد شد یا نه. نمیدانست چه بگوید، دختر هم ساکت شده بود، و هر دو، این سکوت را پذیرفته بودند و نگاههای خیرهی خود را به روبهرو دوخته بودند، بدون اینکه در واقع به چیزی توجه کنند.
دوروبَرشان، آدمها داشتند برای ناهار راهی دکهها و رستورانها میشدند. چرخدستیهای پُر از جلوشان رد میشد، ولی پائولو و کارلا غرق فکر به نظر میرسیدند؛ احساساتشان در بُعدی دیگر بود.
«میخوای ناهار بخوری؟» برداشت پائولو دعوت بود و به شکل خوشایندی غافلگیر شد. نمیفهمید چرا چنین دختر زیبایی دارد او را به ناهار دعوت میکند. نخستین ساعتهای پائولو در آمستردام شروع خوبی داشت. پائولو برای همچون چیزی برنامهریزی نکرده بود و وقتی اتفاقها بدون برنامهریزی یا توقع میافتند، بسیار لذتبخشتر و ارزندهتر میشوند؛ حرف زدن با یک غریبه بدون گوشهی چشمی به رابطهی عاشقانه اجازه داده بود همهچیز طبیعیتر جریان پیدا کند. آیا دختر تنها بود؟ تا کی به او توجه نشان میداد؟ پائولو باید چهکار میکرد تا او را کنار خودش نگه دارد؟ هیچ.
وقت سؤالهای احمقانه تمام شده بود و حالا با اینکه تازه چیزی خورده بود، میخواست با او ناهار بخورد. تنها نگرانیاش این بود که دختر رستوران گرانقیمتی را انتخاب کند و پائولو باید پولش را تا یک سال، تا موعد بلیت برگشتش، نگه میداشت.
زائر، افکار تو پرسه میزند؛ ذهنت را آرام کن. نه همهی کسانی که فراخوانده میشوند برگزیدهاند و نه هر که لبخندبرلب میخوابد آنچه را تو اکنون میبینی میبیند. البته که لازم است با هم قسمت کنیمش. حتی اگر چیزی باشد که همه میدانند، مهم است به خودمان اجازه ندهیم افکار خودخواهانهای فریبمان دهد که میگوید ما تنها آدمی هستیم که به انتهای مسیر میرسیم.
هر که چنین کند، به بهشتی خالی میرسد، بدون اینکه چیز جالب بخصوصی بیابد، و خیلی زود میبیند که ملال دارد او را میکُشد. نمیتوانیم فانوسهایی که راه را روشن میکنند برداریم و با خود ببریم. اگر چنین کنیم، عاقبت کارمان پُر کردن کولهپشتیهامان از فانوس خواهد بود.
در این صورت، با وجود همهی نورهایی که با خود داریم، همچنان هیچ همراهی نخواهیم داشت. و این فایدهاش چیست؟ ولی آرام نگه داشتن ذهن سخت بود. باید اتفاقهای دوروبَرش را مینوشت. انقلابی بدون سلاح، جادهای بدون پاسگاه مرزی یا پیچهای خطرناک. دنیایی که ناگهان جوان شده بود، مستقل از سن آدمها یا دینشان یا باورهای سیاسیشان. خورشید بیرون آمده بود، انگار که بگوید رنسانس دوباره برگشته تا عادتها و رسوم همه را عوض کند، و یک روز به همین زودیها، آدمها دیگر نه به دیدگاههای دیگران، بلکه به دیدگاه خودشان از زندگی تکیه میزدند.
آدمهای زردپوش، رقصان و آوازخوان در خیابان، لباسهای رنگارنگ، دختری که به عابران گلسرخ میدهد، همه لبخندبهلب. بله، فردا روز بهتری خواهد بود، بهرغم آنچه که داشت در امریکای لاتین و دیگر کشورها رخ میداد. فردا روز بهتری بود صرفاً به این دلیل که گزینهی دیگری وجود نداشت، راهی برای بازگشت به گذشته نبود و برای دوباره مجال دادن به مقدسمآبی، ریا و دروغ برای پُر کردن روزها و شبهای کسانی که در این زمین راه میرفتند. به بیرون کردن فکرهای شیطانی از ذهنش در قطار فکر کرد و هزاران سرزنشی که همه، اعم از آنها که میشناخت و آنها که نمیشناخت، به سمتش سرازیر میکردند.»
ملک گرسنه
حدود هشتصد سال پیش از این مغولان به ایران تاختند و ویرانی بسیاری به بار آوردند. عدهای از میهن گریختند و عدهای ماندند و مُردند مثل عطار نیشابوری؛ از نوباوگانی که ترک وطن کردند و در غربت بالیدند مردی عالم و یگانهی دوران شد. مولانا در علم و فقه و منبر بیهمتا بود و تا پیش از سر رسیدن شمس تبریزی، درویشی تندخو و سرگردان و مردمگریز؛ از این برخورد آتشی درگرفت که همچنان پابرجا است؛ دیدار این دو رخدادی تازه بود که هنوز مسبب خلق قصهها و افسانههاست؛ هنوز نیز بسیاری سر در متون گوناگون میبرند تا دریابند چه شد که عالِم حیران شد و درویشِ بیقرار ساکن یا چه شد که شهر و فرزند و شاگرد استاد به خشم شدند از درویشی که هیچ نمیخواست و جز مصاحبت مولانا کاری نداشت. نهال تجدد، نویسندهی ایرانی ساکن پاریس، که پیش از این در کتاب عارف جان سوخته زندگی و زمانهی مولانا را کاویده بود اکنون در کتاب ملک گرسنه سرگذشت شمس تبریزی را مرور میکند؛ وقایع زندگی این دو و سایر وقایع اینبار از منظر خود شمس است. نهال تجدد در این سرگذشت کوشیده است با تکیه به مقالات شمس تبریزی و اشعار مولانا و کتاب فیهمافیه و همچنین سایر متونی که پس از آن دو مرد فرزانه نوشته شده است روایتی دیگر از آن رخداد بازسازد.
در بخشی از کتاب ملک گرسنه میخوانیم:
«اگر در آن بحر همهچیز میگنجید، در خانهی مولانا من جایی نداشتم. چون دریافتم به خانهی صلاحالدین شدم. این صلاح از نادر کسانی بود که تحمل میکردم که دوست داشتم. زرکوبِ بازار قونیه بود. مردی عجیب و کمی عامی. اما او آن داشت که عالِمان نداشتند. مولانا او را «چون سِرّی از اسرار کردگار میپنداشت.» (دیوان کبیر، غزل ۹۸۶) گاهی، «او از مادر و پدر خود میگفت که در دهِ کامله میبودند و در نواحی قونیه و در کنار دریاچهی آن به صید ماهی مشغول میشدند.» (مناقبالعارفین، ۲، ۷۰۶)
روزی با فاطمه، دخت صلاحالدین، سخن میگفتم. ناگاه صدای نعرهی او را شنیدم که تشنیع میکرد. «گوش نهادم که چه میگوید و با که میگوید.» به سوی مُتَوَضا میرفت تا طهارتی کند و میگفت: «خداوندا! درین جایگاهم نیز نمیگذاری که بیاسایم… بس کسانی را میدانم که در عشق تو میسوزند و در خَلَوات شب و روز از ریاضت و مناجات و شبخیزیها نمیآسایند تا بدان مشاهده شایند، خود بدیشان التفات نمیکنی… و نیمساعتی بدیشان نمیپردازی و در چنین محلی مرا مُخَلّی نمینهی.» (مناقبالعارفین، ۲، ۷۱۴)
هنگامی که به حجره برگشتم، فاطمه کتاب میخواند. دخترک عادت به شنیدن نعرهی پدر بر خداوندگار داشت. این فاطمه را بسیار دوست میداشتم. مرا به یاد کودکی خود میانداخت. او کم سخن میگفت. «اغلبِ ایام صایمالیوم و قائماللیل بودی و در دو سه روز باری افطار کردی… و صُوَرِ غیبی را که روحانیانِ سماواتاند، به دیدهی سِر، محسوس مشاهده کردی و هممحبّان خود را که لایقِ آن حال بودندی نمودی.» (مناقبالعارفین، ۲، ۷۲۱)
سینما جهنم
در شب ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ ، ۲۵ سال پس از کودتای سال ۳۲، در میان حوادث ۵ رمضان و ۱۷ شهریور، در غروبی گرم و خفه که انتظار روزهداران را در رؤیت ماه شب چهارده رمضان مژده میداد، درست در زمانی که حدود ششصد نفر به تماشای گوزنهای مسعود کیمیایی نشسته بودند، دود و غبار و فریاد آرامش همیشگی شهر آبادان را برآشفت؛ عدهای از درون سینما و دیگرانی از بیرون آن صحنه را تجربه کردند و هر دو بهیکسان فریاد زدند: «سینما رکس آتش گرفته است.» این خبر در دورانی که آبستن حوادث بسیار بود، در زمان نزاع انقلابیون و حاکمان و اردوکشی خیابانی و رسانهای هر دو گروه، دستخوش شایعات فراوان شد؛ دولت وقت گناه آن را به گردن انقلابیونی انداخت که شایع بود مخالف سینمایند و واکنش انقلابیونی را برانگیخت که مدعی رعایت حلال و حرام و اخلاقی بودن اعمال خویش بودند.
به سرعت افرادی دستگیر شدند و متن اعترافاتشان امضا شد، اما خود دادستان و وزیر دادگستری نیز، برخلاف ساواک و شاه، از این دروغ میهراسیدند؛ هیچکس جرئت نداشت برخلاف دستور شاه در تسریع روند پرونده سر در پی خیال خام کندوکاو ماجرا بگذارد؛ حقیقت اما تا ابد به همراه قربانیان خاکستر شد، زیرا هیچیک از قربانیان دیگر توان شهادت دادن نداشتند و اگر هم از میان مردگان کسی برمیخاست هیچ نمیدانست که در سر چه کسی چنین نقشهای جوانه زده است و که آن را پذیرفته و در نهایت کدامین دست درهای سینما را قفل کرده است تا دیگری آتشی بیفروزد؛ چنین کسی از دیار مردگان بازنگشت و آنان نیز که در اطراف این ماجرا بودند از حقیقت امر مطلع نبودند.
اکنون پس از ۴۲ سال از آن ماجرا، درست پس از ۶۷ سال از سقوط دولت مصدق به دست کودتاچیان داخلی و خارجی، کریم نیکونظر روایتی تا حد ممکن دقیق را در ناداستانِ سینماجهنم نوشته و از زوایای گوناگون این واقعهی هولناک را وارسیده است.
در بخشی از کتاب سینما جهنم میخوانیم:
«از این واقعه مستندهای زیادی هم در دسترس نیست. علیرضا داوودنژاد از اولین کسانی است که با دوربین شانزدهمیلیمتری فیلم مستندی در همان اولین روزهای بعد از آتشسوزی ساخته است. نام فیلم او گزارشی از فاجعهٔ سینمارکس آبادان است. او این فیلم را با همکاری صداوسیمای آبادان و به تهیهکنندگی جمشید الوندی ساخته که مدیر فیلمبرداری آن هم بوده است. در این مستند چهلدقیقهای، روایت دستاولی از بازماندگان، شاهدان و مسئولان موجود است و تصاویر هولناک و درعینحال نایابی از سینما و شهر به چشم میخورد. بااینحال این فیلم بیشتر توصیفی است از موقعیت آبادان در آن روزها و احتمالاً مهمترین سند تصویری است از آن روزگار.
عباس امینی، مستندساز آبادانی، هم سه دهه بعد از واقعه، مستندی به نام قصهٔ شب ساخته که روایتی است از خاطرات خانوادههای بازماندگان. او سراغ چند خانواده رفته و خاطرات آنها را در قالب مستند گزارشی ضبط کرده است. این روایتهای دردناک بیشتر حاوی اطلاعاتی شخصیاند.
پرویز صیاد، بعد از مهاجرت به امریکا، در اواخر دههٔ هشتاد میلادی، تلهتئاتری به نام محاکمهٔ سینمارکس ساخت که بیشتر متکی بود بر شایعات و ابهامات، همان روایت تبعیدشدگان از واقعه که نیروهای حاضر در حاکمیت جمهوری اسلامی را مقصر فاجعه جلوه میداد. او در سی سال گذشته این فیلم را مستند میداند، ولی واقعیت این است که جنبههای نمایشی آن مهمتر از مستندات تاریخیش است.
در سالهای اخیر شبکهٔ مستند هم چندبار سراغ سینمارکس رفته است. مهمترین اثری که از این شبکه پخش شده فیلم دادگاه سینمارکس است که آن را در قالب مجموعهای مفصل پخش کرده. اما این فیلمها تدوین و در آن بخشی از اعترافها و سخنان شاهدان حذف شده است. بااینحال، تنها تصویر موجود و در دسترس از دادگاه سینمارکس همین مجموعهای است که شبکهٔ مستند پخش کرده.
این وسط تنها اسناد قابلاتکا روزنامهها هستند که گزارشهایی کموبیش دقیق از رخدادها و وقایع بعد از آتشسوزی تا دورهٔ محاکمه ارائه میکنند. دو روزنامهٔ اطلاعات و کیهان در روز ۲۹ مرداد ۵۷، خبرنگارهایی به آبادان اعزام کردند و آنها تا زمان دستگیری آشور گزارشهای متعددی از حالوهوای شهر و اعتراضهای مردمی نوشتند. این روند بعد از انقلاب با شدت بیشتری دنبال شد؛ هر دو روزنامه از فروردین ۵۹ تا شهریور همان سال، که دادگاه برگزار شد، مدام با بازماندگان سینمارکس گفتوگو و اخبار را از مسئولان شهر پیگیری کردند. مجلهٔ جوانان امروز هم، که آن روزها به سردبیری ر. اعتمادی منتشر میشد، نقش مهمی در احیای مسئلهٔ سینمارکس داشت. خبرنگار این هفتهنامه، که با دادستان آبادان در ارتباط بود، اخباری را دربارهٔ حسین تکبعلیزاده و فرارش منتشر کرد و چون با برخی از خانوادههای بازماندگان، مثل خانوادهٔ سازش، در ارتباط بود، درددل آنها را مدام چاپ میکرد. اینها مهمترین منابع برای اطلاع از سِیر پرونده، از وقوع تا دادگاه، هستند. بدون دسترسی به آرشیو این روزنامهها، هیچ روایتی از آن واقعه ممکن نبود.»
مرگ کامو
اکنون نشانهای از درون جریان تاریکِ زمان سر برآورده است. سرنخی دقیق از این که کسی پایان زندگی آلبر کامو را رقم زده است.
در روز چهارم ژانویهٔ ۱۹۶۰ کامو در راه برگشت به پاریس همراه ناشرش میشل گالیمار و نیز آن و ژنین – دختر و همسر گالیمار – و همچنین سگشان در یک سانحهٔ هولناک جان باخت. عموماً مرگ آلبر کامو را تصادف تلقی میکنند اما جووانی کاتلّلی به شواهدی دست یافته که نشان میدهد ممکن است کامو به قتل رسیده باشد. کاتلّلی پس از سالها تحقیقِ دقیق نشان میدهد که چرا سران اتحاد جماهیر شوروی سرسختانه در پی حذف آلبر کامو بودهاند. او پرسشهای مهمی مطرح میکند که ممکن است پس از سالها معمای مرگ نویسندهٔ شهیر قرن بیستم را روشن کند: مأموران کاگب چطور از بازگشت کامو و همسفرهایش باخبر شدند؟ تلفن کامو به منشیاش شنود شده بود یا ماریا کاسارس، معشوقهٔ ابدیاش، با بیاحتیاطی مرگ او را رقم زد؟ آیا کامو از مرگ خود خبر داشت که در نامهاش به کاسارس قول داد که شب چهارم ژانویه سر وقت به شام برسد، «مگر اینکه در جاده اتفاقی بیفتد»؟
در بخشی از کتاب مرگ کامو میخوانیم:
«آلبر کامو مردی بود آزاد و سرکش و خطرناک. خطرناک برای قدرت، برای هر قدرتی که او نزدیکی ذاتی آن به استبداد و افراطکاری و بیدادگری را افشا میکرد. خطرناک برای وجدان گناهکار فرانسویها و شورشیان الجزایری و همدستان سابق نازیها در جنگ جهانی دوم و استالینیستها؛ خطرناک برای اخلاق بورژوایی و برای جامعه روشنفکری. خطرناک بود چرا که میتوانست همهچیز را تنها از دریچه ذهن انتقادی و صداقت راسخ و عشق مطلقش به انسان و کل زندگی ببیند. بسیار بودند آنها که از مرگ و سکوت ابدیاش سود میبردند: ملیگرایان فرانسوی که تمایلی به استقلال الجزایر نداشتند؛ افراطیون الجزایری که از میانهرویاش نسبت به سرنوشت فرانسویهای الجزایریتبار در صورت استقلال الجزایر آزرده بودند؛ نیروهای ارتجایی که در وجود او قهرمان مقاومت و چپگرایی را میدیدند، استالینیستها و اتحاد جماهیر شوروی که یورش خشونتبارشان به مجارستان سبب شده بود که او با شهامتی استثنایی به سمتشان یورش ببرد؛ دیکتاتور فاشیست اسپانیا که کامو با نقشآفرینیها و سخنرانیهای عمومیاش به مخالفت با او برمیخاست و همهجا رسوایش میکرد تا غرب حضورش را در نهادهای بینالمللی نپذیرد.»
حرف بزن، خاطره
ولادیمیر ناباکوف زندگی پرماجرایی را از سر گذرانده است. کسی که در سالهای پایانی قرن نوزدهم میلادی متولد شد و خاطرات کودکیاش با انقلاب ۱۹۵۰ و نوجوانیاش با انقلابِ ۱۹۱۷ روسیه گره خورده است. کسی که در همان ابتدای زندگی دوبار از کشورش گریخت چرا که در میان برافتادن و برقراری دو نظم متخاصم گرفتار شده بود. خانوادهی ناباکوف که در روسیهی تزاری صاحبمقام بودند مجبور به کوچ شدند هر چند پدر ناباکوف کمی بیشتر ماند تا شاید کاری بتواند بکند. اما آسایش دوران طفولیت به پایان رسید و دوران مهاجرت، سفر، فقر، احساس ناامنی و مرگ عزیزان آغاز شد. ناباکوف در کتاب حرف بزن، خاطره خودزندگینامهی بازنویسیشده عملاً در طلب عمر سپری شده و عزیزان ازدسترفته است. خاطرات و تصاویر او از همان سال انقلاب نخست آغاز میشود؛ سالهای آغازین قرن پرشتاب و طولانی بیستم میلادی؛ او در این بازآفرینیهای هدفمند به سراغ لحظات شیرین و افراد خوب زندگیاش رفته و از علایق و دغدغههایش گفته و لحظاتی از عمر سپری شدهاش را مرور کرده است؛ در حافظهی وی هنوز افراد مهربانی زندهاند که عمرشان را خرج عزیزانشان کردهاند. خواندن این فصول از زندگی ناباکوف تجربهی دیگری به دست میدهد از بشر اروپایی در قرن بیستم میلادی، فردی بیخانمان و آواره که تندباد ماجراها و حوادث در پیاش است تا وی را از این گوشه به آن گوشه پرت کند و عزیزانش را برباید اما او میتواند بنویسد و باید که بنویسد.
در بخشی از کتاب حرف بزن، خاطره میخوانیم:
«کهنه و نو، حس آزادی و در بند بودن، فقر کشنده و ثروت بادآورده به گونهای حیرتآور با تاروپود آن دههی غریب اول قرن ما آمیخته بود. چندینبار در طول تابستان پیش میآمد که الکسی سرپیشخدمت، با چهرهای درهم، وسط ناهار در طبقهی همکف عمارت ویرامان، در یک اتاق غذاخوری پرپنجرهی روشن چوب گردوپوش، پیش گوش پدر خم شود تا با صدایی آهسته (خیلی آهسته، به خصوص اگر مهمانی هم داشتیم) به اطلاعش برساند گروهی از اهالی دهکده میخواهند بارین را بیرون ببینند.
پدرم به سرعت دستمال را از روی پا برمیداشت و از مادرم عذر میخواست. یکی از پنجرههای ضلع غربی اتاق غذاخوری رو به جادهی نزدیک ورودی اصلی بود. میشد سر بوتههای شونگ روبهروی دالان ورودی را دید. از همان سو، موقع احوال پرسی جمعی ناپیدا با پدر ناپیدایم، صدای همهمهی مؤدبانهی خوشامدگوییهای دهقانوار به گوشمان میرسید. آن بحثی که در پی میآمد و با لحنی عادی ادا میشد شنیده نمیشد، چون پنجرههایی که آن گفتوگوها زیرشان در جریان بود برای جلوگیری از ورود گرما کیپ شده بودند.
قضیه احتمالاً به طلب میانجیگری او در مرافعهای محلی یا به کمکهزینهای ویژه یا اجازهی برداشت کمی از زمین ما یا قطع تعدادی از درختهامان ربط داشت. اگر، مثل غالب مواقع، درخواست فوراً پذیرفته میشد، آن همهمهی نخست تکرار میشد و بعد، بارین خوب را با آن رسم شاق ملی، به نشان سپاس، تاب میدادند و به هوا پرتاب میکردند و بیست و خردهای بازوی قدرتمند او را صحیح و سالم در خود میگرفتند.
در اتاق غذاخوری، از من و برادرم میخواستند به غذا خوردن ادامه دهیم. مادر ریزنقشم به زیر میز نگاه میکرد تا ببیند سگ داشهوند بداخلاق و غرغرویش آنجاست یا نه.»
زمان دستدوم
این کتاب آخرین مجلد از پنجگانهی کتاب سرخ سوتلانا الکسیویچ نویسندهی بلاروسی و برندهی نوبل ادبی است. الکسیویچ، که پیش از این با آثاری همچون نیایش چرنوبیل و جنگ چهرهی زنانه ندارد با محوریت موضوعی مشخص، همچون انفجار اتمی یا جنگ دوم جهانی، به زندگی مردمان شوروی سابق پرداخته بود، در آخرین جلد این مجموعه به زندگی این مردمان را پس از فروپاشی شوروی میکاود؛ یعنی پس از پایان رؤیای کاذب جنگ سرد و از نفس افتادن قطبها در توهم دشمنی همیشگی، و در نهایت پس از فروریختن عمارتی کهنه و دیواری بلند که در آن ساکنان نیمی از قارهی اروپا، جمعیتی بسیار زیاد با تنوع فرهنگی گوناگون، در جهانی غیرحقیقی یا رؤیایی و آرمانی به سر میبردند.
پایان کار دول مختلف پایان کار مردمان نیست، ایشان هستند و خاطرات آزارشان میدهد، گاه رؤیای تازهای در سر میپرورانند و گاه در حسرت گذشته «آه» میکشند اما تجمیع حرفشان در کار الکسیویچ نکتهی منحصربهفرد و تکنیک رؤیایی او است. زمان دستدوم هنگامهای است که در آن همهچیز اسقاطی، مصرفشده، از ریختافتاده و در یک کلام دستدوم است؛ هیچچیز نو و بکر و تازه نیست. وقتی است که مردمان از این یا آن حرف میزنند، درحال یکه نه این و نه آن از آنشان نیست، از آن دیگری است و وارداتی یا موروثی است.
الکسیویچ توانسته است با شنیدن نظرات افراد مختلف به نتیجهی واحدی برسد و آن هم دستدوم بودن عصر مردمان در زمانی است که شوروی «سابق» میشود.
در بخشی از کتاب زمان دستدوم میخوانیم:
«در روایتهایی که من ثبتشان میکنم، واژگان و عباراتی چون «تیرباران» «اعدام دستهجمعی» «نابود کردن» «گوشهٔ دیوار میخکوب کردن» و یا گزینههایی شورویایی چون «بازداشت» «ده سال حبس بدون حقِ مکاتبه» و «تبعید» گوشها را به شکلی دردناک میخراشند. واقعاً ارزش زندگی انسان چهقدر است اگر به خاطر بیاوریم کمی پیش میلیونها نفر کشته شدند؟! وجود ما مملو از نفرت و پیشداوری است. ما همه اهل آنجاییم، اهل گولاگ و جنگ دهشتناک. اشتراکی کردن تکههای گوناگون زندگی، غارت اموال اشراف، کوچاندن گستردهٔ مردم…
این سوسیالیسم بود، ساده بگویم، زندگی ما همین بود. آن موقعها خیلی کم دربارهٔ زندگی صحبت میکردیم. اما حالا که جهان کاملاً تغییر کرده و قرار نیست به آن روزها برگردیم «آن زندگیِ» ما برای همه جالب و جذاب شده. برای کسی مهم نیست کیفیتش چگونه بود، ولی هر چه بود زندگی ما بود. من مینویسم، در داستانهایم وارد کوچکترین جزئیات میشوم، جزئیات تاریخ سوسیالیسم «درونی» و «خانگی» مان. اینکه سوسیالیسم چگونه در روح انسانی خانه کرده بود. چیزی که همواره مرا مجذوب خود میکند این فضای کوچک است، دنیای درون انسان… دنیای درون انسان؛ همهچیز همان جا اتفاق میافتد.»
یک روایت غیرسیاسی از یک اتفاق سیاسی
شاید انتخابات در عصر دموکراسی مهمترین جشنوارهی ملی هر کشوری باشد. جشنوارهایی که در آن جایگاه افراد به هم ریخته است و آرزو و طنز و خنده بیش از واقعیت و آگاهی اهمیت دارد؛ در زمان انتخابات هزار ترفند در کار خواهد بود تا آرا را از سویی به سوی دیگری ببرند؛ در این فضا همهچیز بیمعنا و تهی از واقعیت است؛ هر امری میتواند مؤثر باشد و هر حادثهای سرنوشت ملتی را عوض میکند.« یک روایت غیرسیاسی از یک اتفاق سیاسی» به دوازدهمین انتخابات ریاستجمهوری ایران در سال ۱۳۹۶ میپردازد و تجربهی حضور در فضای حقیقی و مجازی آن را میکاود؛ از لحظات نخست تشکیل ستادها، از دودلیها و سخنان بیمعنای دیگر، از مناظرههای تلویزیونی و همایشها، از وعدهها و استهزاها، از کارناوالهایی که در خیابان به راه میافتد و از لحظههای سرنوشتساز آن سال. اما این تجربهها، این گردش در فضایی که شناگران ماهری در آن به شنا کردن سرگرماند، سویههای مختلفی دارد؛ انتخابات حضور پُررنگ مردمی است که هیچکس نمیداند دقیقاً چیست و با وجود این همه بر آن سرمایهگذاری میکنند و از همین فضا به دیگر مباحث گریزی زده میشود؛ انتخابات امریکا و سایر مباحثی که همچنان اهمیت آنها فقط در اشغال ذهن و زندگی بشر امروزی است. اما این نا داستان نه قصد تحلیل دارد و نه میتواند از کلاف پُرگرهای که هر لحظه شکلی نو میگیرد تحلیلی ارائه کند؛ فقط تجربهای است که دیده و شنیده شده است.
در بخشی از کتاب «یک روایت غیرسیاسی از یک اتفاق سیاسی» میخوانیم:
«۹ اردیبهشت ۹۶ فردای مناظرهٔ اول. روزی دمکرده که با تناوب آفتاب و ابر شروع شده است و تا عصر همینطور ادامه پیدا میکند. تهران، ضلع شمالی پارک شهر، سالن شهدای هفتم تیر. با ظرفیت شش هزار نفر۳.
سالنی با شصت سال قدمت که برای استفاده در مسابقات جهانی وزنهبرداری ساخته شده و حالا در اختیار فدراسیون کشتی است. سه سال پیش در جریانِ مسابقات جهانی کشتی فرنگی، که با قهرمانی ایران به اتمام رسید، درِ ورودی آن در اثر ازدحام جمعیت شکست. اینبار درِ ورودی شکسته نشده، اما جای نشستن هم نیست.
تا کمی قبلِ ساعت شش و بیست دقیقه که خودِ کاندیدا (سیدابراهیم رئیسی، معاون سابق قوهٔ قضاییه) سخنرانیاش را آغاز کند این شش هزار نفر پراکندهاند: ایستاده، نشسته، دستدرازکرده برای بطری آبی که چند نفر بین تماشاگرها پخش میکنند، با نگاههای گهگاه به جایگاه «خواهران» پشتسر سخنران و کف سالن، جایی که عدهای روی زمین دوزانو و چهارزانو نشستهاند و باقی پشتسرِ نشستهها ایستادهاند، گوش به سخنان مسجع مجری دربارهٔ مردمدوستی و خدمتگزاریِ کاندیدا و ضرورتِ تعجیلِ ظهور آقا امام زمان در این انتخاب («با انتخاب رئیسی میخواهیم بگوییم که منتظریم»، «آقاجان ما همین گوشهٔ جهان خوبایم.») گاهی دست در جیبِ شلوار فروبُردن برای بیرون آوردن موبایل (اینجا موبایل همیشه به دست مردم نچسبیده)، که در نهایت همهٔ این انتظار که چند وقت یکباری هم با صدای شعارِ چند نفری فراموش میشود، میرسد به اینکه مجری شروع کند به شعار دادن و از حضار بخواهد با او همراهی کنند («آقایون بگند “اینهمه لشکر آمده”، خانومای محترمه بگند “به عشق رهبر آمده.”») این شعارها هم انگار بیشتر دستگرمیاند برای مراسم اصلی، سخنرانی رئیسی، که در نهایت معلوم شد اصلِ مراسم آن سخنرانی نبوده و بیشتر همین شعارها بوده (چون قرار نبود حرف جدیدی زده شود و بیشتر پوشش خبری مراسم هم از جمعیت و شعارهایشان بود تا حرفهای رئیسی)، ولی بههرحال، همه منتظر ورود رئیسیاند.»
اختراع قوم یهود
این شاهکار تاریخی، روایتی از تاریخ یهود و اسرائیل بهدست میدهد. شلومو زند، نویسنده، استاد دانشگاه و مورخ اسرائیلی، با کشیدن خط بطلان بر افسانۀ تبعید اجباری یهودیان در قرن اول به دست رومیان چنین استدلال میکند که بیشتر یهودیان امروز فرزندان نوکیشان هستند که زادگاهشان در سراسر خاورمیانه و اروپای شرقی پراکنده بود.
شلومو زند در این اثر سنتشکن که نوزده هفته در فهرست کتابهای پرفروش اسرائیل بود و برندۀ جایزۀ رشکانگیز «امروز» در فرانسه شد شالودههای فکری را برای ساخت تصویری تازه از آیندۀ اسرائیل فراهم میکند.
در بخشی از کتاب اختراع قوم یهود میخوانیم:
«در ۱۹۴۷ مجمع عمومی سازمان ملل با رأی اکثریت تصمیم به تأسیس یک «کشور یهودی» و یک «کشور عربی» در سرزمینی که پیشتر «فلسطین/ ارض اسرائیل» شناخته میشد گرفت. در آن زمان هزاران یهودی آواره در اروپا سرگردان بودند و جامعه کوچکی که طرح اسکان صهیونیستی آن را ایجاد کرده بود قرار بود آنها را در خود بپذیرد. ایالات متحده که پیش از ۱۹۲۴ بسیاری از یهودیان یدیشزبان را پذیرفته بود اکنون از باز کردن درها به روی بازماندههای در هم شکسته قتلعام بزرگ نازیها خودداری میکرد. دیگر کشورهای ثروتمند نیز چنین کردند. سرانجام برای این کشورها آسانتر این بود که مسأله دردسرزای یهودیان را با دادن سرزمینی دوردست که مال آنها نبود حل کنند.
دولتهایی که به این قطعنامه رأی دادند به معنای دقیق اصطلاح «یهودی» نپرداختند و تصور نمیکردند که با تحکیم کشور جدید این اصطلاح چه معنایی خواهد یافت. در آن زمان نخبگان صهیونیست ــ که آرزوی حکومت مستقل یهودی را داشتند و در راه آن مبارزه میکردند ــ نمیتوانستند به روشنی تعریف کنند یهودی و غیریهودی کیست.»
وقایعنگاری الجزایر
آلبر کامو، وقایعنگاری الجزایر را در سالهای پایانی دههی پنجاه قرن بیستم میلادی منتشر کرد هر چند آن را در سالهای مختلف و طولانی نوشت. در واقع این کتاب حاوی سه مقطع و در نهایت بیست سال است. کامو میگوید آغاز آن به اواخر دههی سی بازمیگردد، زمانی که هیچ فرانسوی گرفتار مصایب الجزایر نبود، و با مرور حوادث ۱۹۵۸ میلادی پایان میگیرد، یعنی زمانی که الجزایر نقل محافل روشنفکری و سیاسی و ژورنالیستی فرانسه شده بود. رابطهی کامو با فرانسه و الجزایر رابطهای دوپاره است، رابطهای است که محصول اصل و نژاد از سویی و شهر و ملیت از سویی دیگر است، رابطهی استعمارگر و مستعمره و شهروند دروغینی که هر دو این دو جزء است. الجزایر سالها حیاط خلوت فرانسه بود، جایی که رئیسجمهوران و فرماندهان فرانسوی در آن پا میگرفتند و حتی از آن برمیخاستند، مکانی دور و نزدیک، پلی که غربیان متمدن را به خواستههای مادیشان نزدیک میکرد، سرزمینی که خیالات شاعران فرانسوی از آن تغذیه میکرد، هر چند بومیانش گرفتار فقر و قحطی و اسارت میبودند؛ الجزایر سرزمین رؤیایی، شرق محبوب فرانسویان بود. اما آلبر کامو در این سه نوشته به الجزایر حقیقی نقب میزند، زندگی واقعی ساکنانش را ترسیم میکند، از وضعیت زندگی، کار و دستمزد، آموزش و بهداشت، سیاست و قبایلش، اعراب و مهاجرانش، سیاهان و دورگههایش سخن میگوید هر چند همواره گرفتار نگاه غربی است و میکوشد با نزدیکی به نژادش و درک آن واقعیت حقیقتش را دریابد.
در بخشی از کتاب وقایعنگاری الجزایر میخوانیم:
«از تمام افرادی که با خواندن این نوشتهها رنجیدهخاطر شدهاند، میخواهم که اندیشههای ایدئولوژیک خود را برای لحظاتی کنار بگذارند و بیطرفانه فکر کنند. ممکن است برخی بهدرستی پی آن باشند که نام کشورشان با عدالت عجین باشد. اما آیا کسی میتواند در میان ملتی بهاسارتگرفتهشده که افکاری منسوخ دارد، عادلانه و آزادانه زندگی کند؟ آیا همسان دانستن نام یک ملت با مفهوم مرگ تاریخی عملی صحیح محسوب نمیشود؟ برخی دیگر نیز میخواهند کشورشان از نظر فیزیکی برابر تمام کشورهای جهان مصون باشد و آنها نیز اشتباه نمیکنند. اما آیا ممکن است که فردی بدون رعایت عدالت دربارۀ دیگران، قادر به زندگی میان انسانها باشد؟ فرانسه به دلیل ناتوانی در حل این وضعیت دشوار رو به موت است. گروه نخست مضمونی کلی را به قیمت چیزی خاص میخواهند و گروه دوم، چیزی خاص را به قیمت مضمونی کلی. گرچه هر دوی آنها کمابیش با یکدیگر همداستان هستند. پیش از آنکه به بررسی جامعۀ بشری بپردازیم، لازم است نگاهی به گروههای ملی نیز داشته باشیم. اگر دنبال حفظ گروههای ملی هستیم، باید درهای آن را رو به مفاهیم جهانی باز بگذاریم. به طور مشخص اگر هدفتان تسلط فرانسه بر هشت میلیون انسان خاموش الجزایری باشد، پس منتظر نابودی فرانسه باشید. اگر هم پی استقلال الجزایر از فرانسه هستید، فروپاشیدن هر دو کشور اجتنابناپذیر به نظر میرسد. تنها در حالتی که مردم فرانسه و اعراب سر حل اختلافاتشان به توافق برسند، آیندهای روشن برای فرانسه، اعراب و کل دنیا متصور خواهد بود.»
دکترهای اعصاب
تاریخ روانپزشکى آکنده است از نظریههاى خیالپردازانه و درمانهاى غریب، درعین حال مملو از روانپزشکان و دانشمندانى است که مجدّانه بهدنبال تسکین و درمان مؤثر اختلالات روانى بودهاند. روانپزشکى از روزگارى که مبتلایان به اختلالات روانى را در زنجیر مىکردند، راهى طولانى و پرفراز و نشیب پیموده است. این کتاب روایتى شگفتانگیز عرضه مىکند از این تحول؛ روایتی که شرح موارد واقعی از بیماریها را با اندیشهها و تأملات نظرى همراه میکند.
جفرى لیبرمن رئیس پیشین انجمن روانپزشکى امریکا (APA) و استاد روانپزشکى در دانشگاه کلمبیا در دکترهای اعصاب تاریخ روانپزشکى را در چشماندازى مدرن قرار مىدهد تا دریافتى عمیق از سرگذشت آن بهدست دهد. او جهانِ پشت صحنۀ روانپزشکى و اشتباهات تاریخى آن را میکاود و دنیاى نوین این علم و قلمرو و مرزهاى آن را پیش چشم خواننده مینهد.
در بخشی از کتاب دکترهای اعصاب میخوانیم:
«مغز شما تکامل یافته است تا به بقای شما کمک کند و شما را قادر سازد در وضعیتهای تهدیدکنندهٔ حیات بهترین تصمیمها را در کسری از ثانیه بگیرید. با اینکه آمیگدال شما بر سرتان فریاد میزند که برای نجات زندگیتان فرار کنید، اما بهتر است در مدتِ سبکسنگین کردن وضعیت برای انتخابِ بهترین گزینه، بر هیجانات نشأت گرفته از آمیگدال مهار بزنید. شاید اگر از سر جایتان تکان نخورید طوری که خرس متوجه شما نشود شانس زنده ماندنتان بیشتر شود، شاید بهتر باشد فریاد بزنید و سروصدای زیادی راه بیندازید تا خرس را بترسانید، یا چوب بلندی بردارید و از خود دفاع کنید، یا شاید هوشمندانهترین گزینه آن باشد که موبایلتان را در آورید و با مأموران حفاظت پارک تماس بگیرید. اما فقط در صورتی میشود تصمیم گرفت که بر میل مفرطِ هیجانیتان آگاهانه غلبه کنید -فرایندی که دانشمندان علوم اعصاب آن را کنترل شناختی مینامند. جدیدترین و تکاملیافتهترین بخش مغز شما، یعنی قشر پیشاپیشانی، تصمیمگیری و کنترلِ شناختی شما را کنترل میکند. هرچه باتجربهتر و پختهتر باشیم، قشر پیشاپیشانیمان به احتمال بیشتری قادر است کنترل شناختی را اعمال کند و بر میل شدیدِ آمیگدال به فرار مهار بزند.
اما فرض کنید آنقدر ترسیدهاید که قشر پیشاپیشانی شما قادر به مقابله با ترس نشود. آمیگدال برنده میشود و شما با تمام توانی که در پاهایتان دارید به سمت ماشینتان میدوید. خرس شما را میبیند و با غرشی بلند سر به دنبالتان میگذارد. خوشبختانه، سرعتتان از خرس بیشتر است و درست موقعی که خرس به سمتتان خیز برداشته به ماشین میرسید و در ماشین را محکم میبندید. زنده ماندهاید. مغز شما طراحی شده است تا از این تجربهٔ باارزشِ نجاتبخش یاد بگیرد. اکنون هیپوکامبِ شما حافظهٔ بلندمدتی از خرس و تصمیمتان به فرار تشکیل میدهد، خاطرهای که از لحاظ عاطفی از ترس آمیگدالی اشباع شده است.
دلیل اصلی وجود سامانهٔ آمیگدال -قشر پیشاپیشانی- هیپوکامب این است که شما از تجربههایتان یاد بگیرید و توانایی خود را در واکنش به وضعیتهای مشابه در آینده بهتر کنید. دفعهٔ بعد که در جنگل (یا هر جای دیگری) با خرس (یا گرگ، یا گراز، یا گربهٔ وحشی) مواجه شدید، به دلیل شباهت رویداد با مواجههٔ اولیهتان با خرس، خاطرهٔ ذخیره شدهتان به جریان میافتد و آن خاطره بهطور خودکار شما را به سمت اینکه بهسرعت واکنش دهید هدایت میکند: یا خدا، یه خرس دیگه؟ دفعهٔ قبل که فرار کردم زنده موندم، پس بهتره بازم فرار کنم!
اما اگر اولین تجربهٔ فرار شما از چنگ خرس چنان وحشتناک و آسیبزا باشد که آمیگدالتان بهشدت روشن شود، آن وقت چه؟ شاید خرس قبل از آنکه خودتان را به داخل ماشین بیندازید به شما رسیده و پشتتان را با پنجهاش پاره کرده باشد. آن وقت احتمالش هست که آمیگدالتان چنان وحشیانه شلیک کند که خاطرهای شدید و آسیبدیده همراه با حدت سوزانندهٔ عاطفی در هیپوکامبتان حک کند. از آنجا که این خاطرهٔ ذخیرهشده بسیار قدرتمند است، هر وقت که برانگیخته شود قشر پیشاپیشانی شما را منکوب میکند و جلوی کنترل شناختی را میگیرد. بهعلاوه، این خاطره در آینده نیز ممکن است در پی محرکهایی فعال شود که اندک شباهتی به حادثهٔ اصلی داشته باشند، مثلاً اینکه دفعهٔ بعدی که چشمتان به هر جانور پشمالویی -حتی سگ پودل همسایهتان بیفتد، آن خاطرهٔ اولی برانگیخته و باعث شود آمیگدالتان بهطور غریزی طوری واکنش نشان دهد که انگار دوباره با خرسی قاتل مواجه شدهاید -خدایا، بهتره بازم فرار کنم.»
چشم پاینده
فکر میکنم جولیان بارنز را میشناسید. او در میان اهل فکر و کتابخوانها به خاطر رمانهای مشهورش، درک یک پایان، فقط یک داستان، هیاهوی زمان، طوطی فلوبر و آرتور و جورج شناخته شده است. اما این نویسندهی زبردست، جستارنویسی درجهی یک است که کمتر به آن پرداخته شده.
بارنز در این اثر چهارصد و بیست و شش صفحهای از چشم یک رماننویس به نقاشیهای مورد علاقهاش که در قرون نوزدهم و بیستم خلق شده نگاه کرده است. نویسنده از خاطره، تاریخ، روایت، خاطرهپردازی و قصهپردازی اکسیری میسازد که با استفاده از آن شرحی از اثر هنری به دست میدهد که دامنگیر است.
بعضی از جستارها به یک تابلو اختصاص دارد. در برخی دیگر سبک و جایگاه تاریخی هنرمند موضوع اصلی است و کوشیده میشود تندیسی کلی از نقاش پیشروی مخاطب قرار بگیرد. در بخشی از کتاب نیز جستارنویس صحبتی از تابلوهای هنرمندان نمیکند چون نوشتن دربارهی آثار انتزاعی کاری دشوار است. بارنز در کنار تفسیر آثار مورد علاقهاش به تضادها و شباهتها، توجه به امور روزمره، انسانها، اشیاء و روابط میانفردی میپردازد. این کتاب با توجه به اینکه جنبهی تخصصی ندارد به علاقهمندان ادبیات نیز توصیه میشود.
در بخشی از کتاب چشمپاینده میخوانیم:
«چند سال پیش مجلهی دوستی روزنامهنگار او را به پاریس فرستاد و چیزی نگذشت که این دوست صاحب دو فرزند شد. همین که چشم فرزندانش به روی چیزها باز شد، آنها را برمیداشت میبُرد در لوور میگرداند و مردمکهای خردسالشان را مهربانانه میدوخت به شماری از ممتازترین نقاشیهای جهان. نمیدانم مانند برخی پدرومادرهای آیندهنگر وقتی در رحم مادر بودند برایشان موسیقی کلاسیک هم میگذاشت یا نه؛ اما گاهی فکر میکنم که عاقبت چهطور آدمهایی خواهند شد این بچهها: مستعد مدیریت موزهی هنر مدرن، یا بزرگسالانی بیهیچ درک بصری و هراسان از گالریهای هنر. پدرومادر خودم هرگز سعی نکردند در خردسالی (یا هر سن دیگری) فرهنگ به خوردم بدهند؛ مرا از آن نهی هم نکردند. هر دو معلم مدرسه بودند و بنابراین هنر، یا دقیقتر بگویم ایدهی هنر، در خانهی ما محترم بود. کتابهای وزینی در کتابخانه داشتیم و پیانویی هم در اتاقنشیمن ـ هر چند در دوران کودکیِ من هرگز صدایی از آن برنخاست. پیانو را وقتی مادرم هنوز جوان بود و خوش مینواخت و آیندهی روشنی داشت پدرِ بامحبتش به او داده بود. اما تازه بیست سالش شده بود که به قطعهی دشواری از اسکریابین برخورد و نوازندگی پیانوِ او هم به بنبست رسید. بعد از چندین و چندبار ناکامی در نواختنِ بامهارتِ قطعه، مادرم فهمید به مرحلهای رسیده که نمیتواند از آن فراتر رود. ناگهان و برای همیشه دست از نواختن کشید. پیانو را اما نمیشد کاری کرد؛ خانهبهخانه با مادرم رفت و وفادارانه با او ماند: تا ازدواج، تا مادر شدن، تا سالخوردگی و تا بیوگی. بر تاجِ اغلب خاکگرفتهاش یک دسته پارتیتور موسیقی قرار داشت، از جمله همان قطعهی اسکریابین که مادرم دههها قبل رهایش کرده بود.»
فضیلتهای ناچیز
این کتاب از یازده جستار ناتالیا گینزبورگ، از بزرگترین نویسندگان معاصر ایتالیا، گنجانده شده است. او در این روایتها، تجربهی زیستهی خود شرح میدهد. نویسنده در یکی از جستارها خاطرات و تجربیات زنی سالخورده را بیان میکند و در دیگری با روانشناس کودک به گپ میزند. این روال تا آخر کتاب حفظ میشود. با خواندن هر بخش از کتاب درمییابیم موضوعات انسانی چگونه میتوانند به هر گوشهای از زندگی وارد شوند و نویسنده با چیرهدستی توانسته است از آنها سخن بگوید.
در بخشی از کتاب فضیلتهای ناچیز میخوانیم:
« – میگفت نمیتواند دوستانی را که دررو هستند دوست بدارد. نمیخواست از دوریشان رنج ببرد و آنان را فورا از ذهنش بیرون میداد.
– موسیقی بسیار نزدیک به دنیای من بود و دنیای من، چه کسی می داند چرا آن را نپذیرفت .
– کسی که یک بار رنج کشیده است، تجربه درد را هرگز فراموش نمیکند. کسی که ویرانی خانهها را دیده است به وضوح کامل میداند که گلدانهای گل، تابلوها و دیوارهای سپید، اشیایی ناپایدارند. خوب میداند خانه از چه چیز ساخته شده است. یک خانه از آجر و گچ ساخته شده است و میتواند فرو ریزد. یک خانه خیلی محکم نیست.
– ما ساکت بودهایم، به خاطر اعتراض و از سر خشم. ساکت بودهایم تا به والدینمان بفهمانیم که کلمات سنگین آنان دیگر به درد ما نمیخورد. ما کلمات دیگری در کیسه داشتیم. ساکت بودیم، لبریز از اعتماد به کلمات تازهی خودمان. آن کلمات تازهمان را میبایست خرج کسانی میکردیم که آنها را میفهمیدند. از سکوتمان سرشار بودیم. اکنون از آن شرمساریم و اندوهگین و کم ارزشی آن را میفهمیم.»
عشق مدرن
این کتاب مجموعهای از داستانهای واقعی است که افرادی با پسزمینههای مختلف خانوادگی و اجتماعی برای ستونی به همین نام در روزنامهی نیویورک تایمز فرستادهاند. این کتاب دربردارندهی محبوبترین جستارهایی است که در آن ستون منتشر شده است.
دانیل جونز دبیر ستون «عشق مدرن» از میان بیش از هشتهزار جستاری که هر سال برایش ارسال میشد این مجموعه را انتخاب و در قالب یک کتاب منتشر کرد.
عشق مدرن شهر فرنگی است از تجربیات عاشقانهای که بهتر از هر لغتنامهای عشق را تعریف میکند. داستانهایی که باعث حیرت و آگاهی خواننده میشوند. گاه او را به خنده میاندازند، و گاه به گریه. داستانهایی که گاهی حتی چندان مدرن هم نیستند. اما همهشان پوستۀ صدف عشق را میگشایند و زیبایی دردناک درونش را هویدا میکنند.
در بخشی از کتاب عشق مدرن میخوانیم:
«بعد از کلی دویدن در وادی روابط عاطفی دیگر راه و چاه را میشناختم و به هر کسی هم اعتماد نمیکردم. من هم مثل مردها دروغهایی سرهم میکردم تا خودم را الکی بزرگ نشان دهم. اما با پسر همسایه راحت بودم و به او میگفتم آن سال چه سال سختی بوده و چقدر نگران بودهام که کاری برای انجام دادن و مردی برای عشق ورزیدن پیدا نکنم. ما خیال میکنیم برای به دست آوردن یک ادم باید کاملترین نسخه خودمان باشیم. آدم وقتی عاشق کسی است باور نمیکند ممکن است همه چیز تمام شود.»
میهمان انقلاب
چهل سال از آزادی گروگانهای آمریکایی در ایران و پایان یافتن اشغال ۴۴۴ روزهی سفارت آمریکا میگذرد. کمتر از دو ماه پس از اشغال سفارت، آیتالله خمینی، رهبر انقلاب، دستور آزادی گروگانهای زن، به جز دو نفر، را داد. «کاترین کوب»، وابستهی فرهنگی چهل و دو سالهی سفارت آمریکا در تهران یکی از آنها بود. او چهار ماه پیش از بروز بحران به تهران آمده بود تا مقدمات افتتاح انجمن ایران و آمریکا را فراهم کند. او روز بعد از گروگانگیری در دفتر کارش در انجمن ایران و آمریکا مشغول کار بود که دستگیر و به سفارت منتقل شد.
این کتاب خاطرات این دیپلمات از دوران گروگانگیری است. او حوادث، خلقیات و رفتارهای گروگانگیران را با جزئیات دقیق بیان میکند. انتشار این اثر در شرایطی که مخاصمات دو دولت ایران و ایالات متحده به نقطهی بیسابقهای رسیده، میتواند دریچهای هر چند کوچک برای درک و گفتوگوی متقابل میان دو ملت بگشاید.
در بخشی از کتاب میهمان انقلاب میخوانیم:
«بحث صبح امروزمان جدیتر و صریحتر از همیشه بود. موضوع جلسه: ادامه حیات انجمن ایران و امریکا. هدف این بود برنامهای را اجرا کنیم که پول کافی برای رسیدن به بودجهمان را فراهم کند. در این صورت، میتوانستیم ماههای قبل را که بدون فعالیت سپری کرده بودیم، جبران کنیم و دوباره همه کارکنانمان را که شصت نفر بودند، سرکار برگردانیم.
سرم را در اتاق چرخاندم و متوجه شدم که همه این آدمها من و بیل را جدا از عناوینمان به چشم همکار میبینند. انجمن ایران و امریکا سازمانی ایرانی بود که بر اساس قوانین ایران تأسیس شده بود. این آدمها میدانستند کاملاً به نفعشان است روابط فرهنگی ادامه پیدا کند و در سطح خوبی بماند. اِوا در آشناکردن من با موقعیت ایران آنطور که شایسته بود تلاش کرده بود. او هم مثل هلن، منشی بیل، دائماً درباره ایدههای جدید برای برنامههایمان حرف میزد. هر دوی آنها بیست و چندساله بودند، لباسهای زیبای غربی میپوشیدند و موهای مشکی زیبا و بلندشان مجعد بود. همانطور که در ایران برای دختران مجرد مرسوم است، هلن در خانه پدری زندگی میکرد و این برای من یادآور ترکیب جالبتوجه فرهنگ شرق و غرب بود.
کنار هلن، زیبا نشسته بود که مدیر کارکنان بومی بود و مسئولیت برگزاری نمایشگاهها و جلسات سخنرانی را بر عهده داشت. او هم مثل آقای تورانی، که برنامهگذار و مسئول جلسات نمایش فیلم و تبلیغات بود، از دیگران مسنتر و سی و چندساله بود. حسابدار، که در حالت عادی میبایست در چنین جلسهای حاضر میشد، بیرون شهر بود.»
فقط روزهایی که مینویسم
این کتاب مجموعهای از پنج جستار روایی درباره نوشتن و خواندن است. «آرتور کریستال» در این جستارها بیپرده سخن میگوید و از زوایای جدیدی آثار نویسندگان را کنکاش میکند. جستار اول با نام سخنگوی تنبلها به زندگی نویسنده و رابطهاش با ادبیات میپردازد. جستار دوم با عنوان لذتهای گناهآلود دربارهی نویسندههایی است که موضوع داستانهایشان کارآگاهی و جنایی است. جستار سوم زیر عنوان فقط روزهایی که می نویسم، به این سوال چرا بهتر است خالقان متون محبوبمان را نبینیم؟ پاسخ داده میشود. جستار چهارم با عنوان زندگی و نویسندگی، به این سؤال پاسخ میدهد: چرا زندگی و حرفه نویسنده از هم جدا نیست؟ نویسنده در این جستار به زیبایی نشان میدهد متن زندگی یک نویسنده با حرفهاش درهمتنیده است و یک نویسنده کتابهایش را زندگی میکند. او معتقد است بسیاری از نویسندگان و فیلسوفان باهدف رسیدن به آرامش درونی دست به قلم میبرند و ادبیات مهم یا جدی همیشه روایت همین کشمکشهای درونی است.
در بخشی از کتاب فقط روزهایی که مینویسم میخوانیم:
«سخت است که مثلاً آدم روایتِ او از تنبلی، کتاب نخواندن یا لذتِ ادبیاتِ ژانر را بخواند و اگر در کشمکش درونیِ این وضعیتها با او شریک است، احساسِ گناهش حداقل کمی تسلی پیدا نکند. کریستال – چه معتقد باشیم این کار را در نوشتههایش میکند چه نباشیم – توجیهگرِ – یا بهتر بگوییم – وکیلمدافعِ خوبی به نظر میآید، به خصوص برای مخمصهها و محکمههای درونی، بر سر چالشهایی که خود را مقابلِ خود مینشانند. بر خلاف آنچه ممکن است از لحن خونسردِ نوشتههای کریستال برآید، این گزارههای ناهنجار و دلایل و اسناد او برای اثباتشان، انتخابهای لحظهای نیستند. میشود حدس زد این گزارهها، عنوان و صورتجلسهٔ دادگاههاییاند که مدتهاست در ذهن نویسندهشان برقرارند. انگار روی کاغذ آمدنشان تلاشیست برای ختم جلسات و آرامش ذهن کسی که همچنان از خودش میپرسد چرا تنبلم؟ چرا نویسنده نشدم؟ چرا دیگر نمیتوانم کتاب بخوانم؟»
لنگرگاهی در شن روان
پاندمیها ما را نهتنها سوگوار فقدان عزیزان و همنوعان، که سوگوار احساس امنیت، روابط اجتماعی، سرمایههای ازدسترفته و آرزوها و آیندهنگریهای نقشبرآبشده میکنند؛ سوگوار فقدان زندگی، آنجور که پیشتر بود؛ سوگوار لحظههای بازنیافتنیِ رؤیاپروری.
اندوه و فقدان از دیرباز با زندگی بشر گره خورده و او را، به امید یافتن مرهم، راهیِ گشتوگذارهای پرفرازونشیب در قلمروی مکاتب، ادیان، اندیشهها و فرهنگهای گوناگون کرده است. این کتاب مجموعهای از نوشتههای مختلف است که کمک میکند درک متفاوت آدمها از سوگواری را بخوانید.
«یادداشتهای سوگ»، روایت چیماماندا انگزی آدیچی است از تجربهی سوگ پدرش در دوران پاندمی که در نیویورکر منتشر شد؛ یادداشتهای داغدیدهای که محدودیتهای کرونایی امکان تجربهٔ عزاداری جمعی را از او گرفتهاند و حالا، در این انزوای ناخواسته، سوگ را به شیوهای متفاوت از سر میگذراند.
«درنگ تاریک» گزیدهای است از نامههایی که راینر ماریا ریلکه برای تسلیت به دوستان و نزدیکانش نوشته و در آنها از تجربهٔ سوگ و مواجهه با مرگ سخن گفته است.
«پس از زندگی» جستاری است از جون دیدیون دربارهی سوگ شوهرش. این جستار درخشان هم به صورت مستقل در نیویورکتایمز منتشر شده و هم با تغییراتی در کتاب سال اندیشهی جادویی که تاکنون.
«آکواریوم» جستار کمنظیری است از الکساندر همن، دربارهی مرگ دختر خردسالش ایزابل. همن نخست نسخهی مختصرتر این جستار را برای نیویورکر نوشت و یکیدو سال بعد، نسخهی بلندتر و البته تکاندهندهترِ آن را در قالب مجموعهجستار خودزندگینامهایاش، کتاب زندگیهای من، منتشر کرد.
«تجربه» جستار بلندی از رالف والدو امرسون و حاصل تأمل و ژرفاندیشی بلندمدت او دربارهی تجربهی از دست دادن پسر خردسالش است. گرچه امرسون در این جستار به مضامینی کلیتر میپردازد و فقط اشارههایی به تجربهی سوگ فرزندش میکند، به نظر میرسد تأملات امرسون و نگاه عریان و صریحش به زندگی از همان مصیبتِ شخصی حاصل شده و مرگ فرزند حکم درگاهی برای اندیشیدن به مضامینی بلند مثل ارتباط زندگی، فلسفه و تجربه را برای او پیدا کرده است.
سرانجام، «قصهی بیوهزن» ترجمهی منتخبی است از خردهروایتهای خاطرهپردازانهی جویس کرول اوتس دربارهی تجربهی سوگ شوهرش.
در بخشی از کتاب لنگرگاهی در شن روان میخوانیم:
«هر یکشنبه، برادرم از انگلستان همهمان را با زوم دور هم جمع میکند، رسم پرسروصدای قرنطینهٔ ما. دو نفرمان از لاگوس وصل میشوند، سه نفرمان از آمریکا و گاهی پدر و مادرم ـبا صدایی خشخشی و اکودارــــ از آبا، شهر قبیلهٔ پدریام در جنوب نیجریه. هفتم ژوئن، با پدرم حرف زدیم. طبق معمول فقط پیشانیاش توی صفحه پیدا بود چون هیچوقت درستوحسابی نمیدانست موقع تماس تصویری تلفن را چطور باید دستش بگیرد. گاهی یکیمان میگفت «بابا، گوشیت رو یه کم جابهجا کن». برادرم اُکی منصب جدیدی گرفته بود و پدرم به خاطر همین کمی سربهسرش گذاشت. بعد گفت شام نخورده چون ناهارشان را دیر خوردهاند. بعد دربارهٔ میلیاردرِ شهر همسایه حرف زد که میخواست زمینهایی را که نسلاندرنسل مال مردمِ شهر ما بودهاند بالا بکشد. بعدش گفت کمی ناخوشاحوال است، خوب نمیخوابد، اما لازم نیست نگرانش باشیم. هشتم ژوئن، اُکی رفت آبا تا بابا را ببیند و گفت بابا خسته به نظر میرسد. نهم ژوئن، گپمان را کوتاه کردم تا بابا استراحت کند. وقتی مثل همیشه مزه ریختم و ادای یکی از بستگان را درآوردم بابا بیصدا خندید. گفت «کا چی فو». شب به خیر. آخرین حرفی که به من زد همین بود. دهم ژوئن، بابا مرد. برادرم چاکس تلفن کرد تا خبر را بهم بدهد. از هم پاشیدم.»
عکاسی، بالونسواری، عشق و اندوه
پَت کاوانا، همسر و کارگزار ادبی جولین بارنز، سال ۲۰۰۸ از تومور مغزی مرد و سه چهار سال بعد بارنز نوشتن این کتاب را تمام کرد که تأملیست طولانی در باب عشق و اندوه و بازجستن مواجههی آدمی با مرگ: آنچه عشق به ما میبخشد و سبب میشود حس کنیم میتوانیم از گلولهها جاخالی دهیم همانطور که سارا برنارد ادعا میکرد بین قطرات باران جا خالی میدهد، و آنچه عاقبت سر و کلهاش پیدا میشود: اینکه «هر داستان عاشقانه بالقوه داستانِ اندوه نیز هست»، اینکه عاقبت یکی از ما دو نفر پیش از آن یکی میمیرد…
در بخشی از کتاب عکاسی بالونسواری عشق و اندوه میخوانیم:
«دو چیز را که تا حالا کنار هم قرار نگرفتهاند کنار هم میگذارید و جهان تغییر میکند. احتمالا کسی آن لحظه توجهی نمیکند، اما مهم نیست. به هر حال، جهان عوض شده دیگر.
کُلنِل فِرِد بِرنابی، از گارد سوارهنظام سلطنتی و عضو شورای انجمن هوانوردان، بیستوسوم مارس ۱۸۸۳ از کارخانهٔ گاز دُوِر از زمین بلند شد و وسطِ راه، یکجایی بین دییِپ و نُشَتِل، فرود آمد.
سارا برنارد چهار سال قبلِ این از دلِ پاریس بلند شد و نزدیکیِ اِمراویل، در شهرستانِ سِنامَرن، به زمین نشست.
فلیکس تورناشون که هجدهم اکتبر ۱۸۶۳ از میدانِ شاندومارسِ پاریس بلند شده بود، بعد اینکه تندبادی هفده ساعت او را به شرق کشیده بود، جایی حوالیِ خط راهآهن نزدیک هانوفر سقوط کرد.
فِرِد بِرنابی تکوتنها در بالونی زرد و قرمز با نام اِکلیپس سفر میکرد. طول سبدش یکونیم متر بود و عرض و ارتفاعش کمی کمتر از یک متر. بِرنابی بیشتر از صد کیلو وزن داشت، کُت راهراه پوشیده بود و کلاه چسبانی بر سر داشت، و برای محافظت در برابر آفتاب، دستمالگردنی را دور گردنش پیچانده بود. بِرنابی همراه خودش دو ساندویچ گوشت گاو داشت، یک بطری آب معدنیِ آپولیناریس، فشارسنجی برای اندازهگیریِ ارتفاع، دماسنج، قطبنما و سیگاربرگ به مقدار لازم.
سارا برنارد، اما، با معشوق هنرمندش، جورج کلرین، و هوانوردی حرفهای در بالونی نارنجی سفر کردند که نامش را از نقشِ اخیر خانم در تئاترشهر گرفته بود: دُنییا سُل. ساعت ششونیم بعدازظهر، ساعتی بعد از شروع پرواز، خانم بازیگر نقش مادر را ایفا کرده برای بقیه ساندویچ جگر گرفت. هوانورد بطریِ شامپاینی باز کرد و چوبپنبهی سر بطری را به هوا فرستاد و برنارد از جامی فلزی نوشید. بعد پرتقال خوردند و بطریِ خالی را به دریاچهٔ وَنسِن پرت کردند. یکهو باد زیر پوستشان رفت و با خوشحالی وزنههای تعادل را از بالا به سر تماشاچیان فقیرِ آن پایین ول کردند: یک خانوادهی توریست انگلیسی در بالکن برج باستیل؛ بعدتر هم بر سر جماعت سرخوشِ جشن عروسیِ بیرون شهر.
تورناشون هم با هشت نفر همراه در بالون شخصیاش در خیال بلندپروازانهاش سفر کرد: «باید بالونی درست کنم - یک بالون عالی – عظیمالجثه و غولپیکر. بیست برابرِ بزرگترین بالونِ موجود.» اسمش را هم گذاشت جایِنت. این بالون بین سالهای ۱۸۶۳ و ۱۸۶۷ هفت پرواز انجام داد. از مسافران دومین پرواز میشود به اِرنستین، همسرِ تورناشون، برادران هوانورد لویی و ژول گُدار و یکی از نوادگان خانوادهی مونگُلفیه – از پیشگامان بالونسواری – اشاره کرد. از غذاهایی که با خودشان داشتند اما اطلاعی در دست نیست.»
نزدیک داستان
این کتاب، ناداستانی است که هفده زندگیوارهی جذاب – آن طرف آب، پیش درآمد، تا خروس بخواند، تکهای از شب، چند روایت معتبر از ماست و خیار، روزهای من و اصفهان، سگ لوبروین، عمارت خورشید، فروشگاه فردوسی، قنادی گلستان، گاراژ هند، تا سفرهای بعدی، گرمای خواب صبح، گزارش روزهای آخر، مدادها لای کتابها ماندند، ویلا تقاطع ثریا و نزدیک داستان – که در فواصل زمانی گوناگون نوشته شده در آن گردآوری شده است. نویسنده از تصاویر و یادهایی که در حافظه یا کتابچهی مخصوص ضبط کرده، مدد گرفته تا روایتی شیرین و غمین از روزها و یاران رفته به دست دهد که دامنگیرند.
در بخشی از کتاب نزدیک داستان میخوانیم:
«آخرین ساعت های سی ام شهریور است. امروز جمعه بود. صبح به جمعه بازار کتاب رفتم. کتاب جنایات بشر یا آدم فروشان قرن بیستم را خریدم. اثر خامه ی ربیع انصاری است. عکس خودش پشت جلد کتاب که جیبی است چاپ شده. کتاب به دلم چسبید. یکی بعضی صفحات کتاب را خط خطی کرده. کتاب دیوان الفت را هم خریدم. اخیراً کشفش کرده ام. گاهی بعدازظهر از کنار کوچه ای که به اسم اوست رد می شوم؛ پشت میدان. و کتاب آرزو اثر حجازی. تازگی ها دلم می خواهد از این نوع کتاب ها بخوانم. تاثیر این نوع نوشته ها در نویسندگان تازه کاری که برای مسابقات آماتوری داستان می فرستند هنوز وجود دارد. دختر فقیر پسر ثروتمند، پسر فقیر دختر ثروتمند. کاباره، فحشا، زنا، ماشین های آخرین مدل، بکارت، هفت تیر، ایدز و… به من چه!
امروز سی ام شهریور بود. می خواهم یادداشت بنویسم. تا آخر سال. شاید هر شب. نیمه ی دوم ۴۹سالگی من است. شاید همه ی چیزهایی را که باید می نوشتم و ننوشتم یک جورهایی بنویسم. پس همه می آیند توی این یادداشت ها و من با آن ها حال می کنم. اصفهان امروز پاییزی بود. ماه رمضان است. صبح هوا خنک بود. عصر پشت میزم نشسته بودم و پرده های پنجره را کنار زده بودم. از پشت میز نُک صُفه پیداست و حالا که دیروقت است چراغ های قرمز روی کوه دیده می شود؛ اما عصر داشتم اتفاقاً به نوشتن هر شبم فکر می کردم.
عصر دلپذیری بود، از پنجره ردیف درخت های توت پیدا بود و شاخه های بالایی آن ها را می دیدم. تا چشمانم را می بستم، دیوارها و پنجره ها دیگر نبودند و من می توانستم توت ها را ببینم. بعد ساختمان های تازه ساز پیدا بود. بعد از خراب کردن کارخانه ی پارچه بافی سیمین، زمین کارخانه شد آپارتمان های شش هفت طبقه. آپارتمان هایی که یکی یکی ساخته شدند و می شوند و خواهند شد.
همه را می دیدم و نُک کوه را. به خودم گفتم از امشب می نویسم، می نویسم. این شد که نوشتم. سی ام شهریور. در نیمه ی دوم ۴۹سالگی. از شانزده سالگی در اصفهان زندگی می کنم. این شهر را دوست دارم؛ اصفهان. اصفهان من.
امروز سی و یکم بود. آخرین روز تابستان. صبح کمی دیر از خواب بیدار شدم. نیمه شب موسیقی گوش می دادم و سوگ مادر را می خواندم. صبح جمعه با صدای مکینه ی آب؛ صدای قمری هایی که همیشه پشت پنجره پشت پنجره اند؛ نوری که آرام آرام توی اتاق می ریخت. صدای یخچال. صدای درِ خانه ی همسایه و… بیدار شدم. در این ساعت پرده ی کنار پنجره لطیف تر از همیشه است.
پنجره را باز می کنم و می گذارم نسیم پرده را به حرکت دربیاورد و پاییز و نسیم و خنکی بیاید توی اتاق. پوران می شنوم. اشکم دونه دونه را می خواند و پوران تمام روز با من می ماند. توی اتوبوس مدام با خودم می خواندم و به زاینده رود نگاه می کردم؛ از دیده رَوونه. امروز ده روز است که سیگار نکشیده ام. منتظرم که بهتر نفس بکشم. از اتوبوس که پیاده شدم فواره های پارک و فواره های خیابان هشت بهشت روشن بودند! و آب را به بالا تا کنار شاخه های بالایی درختان می رساندند. تلفن کردم که صدای فواره این طور است.
آب تکه تکه می شد. هوا خنک شده بود و ذره های آب می پاشید روی اطلسی ها، جعفری ها و رُزهایی که از گرمای هفته های قبل در خنکی این روزها داشتند جان می گرفتند. امروز مدرسه ها باز شد. فردا با آمدن پاییز همه ی خیابان ها و این خیابانِ بخصوص خیلی شلوغ می شود برای کلاس اولی ها.»
قطارباز
کتاب «قطارباز» را میتوان مصداق بارز ضربالمثل «جوینده یابنده است» دانست. در خیلی از زبانها و فرهنگها برای افرادی که راهآهن و قطار برایشان جالب است، اسم مشخصی وجود دارد. آنها در انگلیس و آمریکا «قطاریاب» و در فرانسه «مریضآهن» نامیده میشوند. در ایران، عاشقان راهآهن را به مودبانهترین شکل ممکن «خلمشنگ» مینامند.
بی تردید، «احسان نوروزی» یکی همان عاشقان قطار است. او در روزهای کودکی، برخلاف همسالاناش که میخواستند دکتر، مهندس و خلبان شوند، آرزویش تصاحب یک قطار بود که خودش براندش، هرازگاه آدمها را در ایستگاههای مختلف سوار کند و شبها در یکی از واگنها بخوابد. عشق به قطار باعث شد خوانندهی حرفهای داستانهای پلیسی «شرلوکهولمز» و «پوآرو» شود. پلی مشرف به راهآهن تهران مکانی شد که با قرار گرفتن در آن میتوانست دلخراشترین جداییهای عاشقانه و تلخترین شکستهای زندگی را تاب آورد.
روزگار گذشت که کارش گذشتن است و کنجکاوی شدید وادارش کرد به ساختمان راهآهن برود و از مدیران این شرکت بخواهد یک سال در راهآهن زندگی کند.
…و قصهی «قطارباز» از کالسکهی بخار شروع شد. شاهان قاجار به فرنگ رفته که کالسکههای بزرگ بدون اسب دیده بودند، از بلژیکیها خواستند یکی از آنها را در تهران بسازند. نتیجه، احداث خطآهن هشت کیلومتری تهران – ری بود.
نویسنده پس از جستوجوی فراوان در اسناد تاریخی و مطبوعات، تصویر خوبی از نگاه ایرانیان به قطار و راهآهن به دست میدهد. یکی از سردبیران روزنامهی اطلاعات در اعتراض به نحوهی ورود و استفاده از راهآهن مینویسد: «رعایات را از حیث علم و ثروت تجهیز کن برای روز ترنسواری و ابلاغ خاتمهی دورهی خر سواری را به خر سواران ابلاغ فرما. زیرا با لباس خرسواری ترنسواری مضحک است.»
کلنگ احداث راهآهن سراسری در سال ۱۳۰۶ بر زمین کوبیده شد. مدرس میگوید: «آنکه در اصفهان است میخواهد خطآهن از درب خانهاش برود. آن هم که در بندرعباس است همین میل را دارد.» بزرگترین مخالف، محمد مصدق است که میخواهد مالیات قند و شکر را صرف کارخانهی قند و شکر کند نه خطآهن. سرانجام پس از کشوقوسهای فراوان، متخصصان دانمارکی با نشان دادن شایستگی بسیار کار شرکتهای آلمانی و آمریکایی را تکمیل کردند.
«احسان نوروزی» با تالیف «قطارباز» نشان داد، هنوز در سرزمینی که اکثر عاشقان و جویندگان سرخورده میشوند، میتوان به سر منزل مقصود رسید.
در بخشی از کتاب قطارباز میخوانیم:
«روزی که قرار بود منِ هشتساله را ببرند به پارک ارم، عزا و ماتم گرفتم. توصیفاتی که از همکلاسیهایم شنیده بودم خوفناک بود. چرخوفلک عظیم، ماشینهایی که بههم میکوبند، دستگاههایی که در هوا سروتهت میکنند یا بهسرعت در آسمان تکانت میدهند؛ آنقدر که فریاد بکشی و احتمالاً استفراغ کنی. وقتی رسیدیم آنجا، همهچیز مطابق انتظارم بود، با همان سرسام و جنون موعود. ترس از بدنامی و رودربایستی با والدین باعث شد به تمام آن دستگاههای لعنتی اجازه بدهم مرا اینبر و آنبر کنند، ولی بالاخره چیزی هم پیدا شد که برای اولینبار بالذت در صف انتظارش ایستادم. از همهٔ صفها طولانیتر بود و تا آنجا که به والدینم مربوط میشد به حد کافی سوار همهجور وسیلهای شده بودم و بهتر بود برمیگشتیم خانه، ولی پافشاری کردم و حاضر شدم انبوهی ضمانت بسپرم که پسر خوبی باشم و معدلم بیست باشد و با برادر کوچکم خوب تا کنم و در زفتورفت خانه کمکحال مادرم باشم؛ و حاضر بودم بیشتر از اینها کنم برای اینکه سوار آن قطار کوچکی شوم که قرار بود از داخل تونل وحشت رد شود. اگر از وجودش خبر داشتم، تمام روز بارها و بارها میایستادم در صفش و اینهمه وقت و پول را پای آن دستگاههای هیولایی دیگر هدر نمیدادم. تمام مدتی که سوار بر آن قطار باریک از داخل تونل رد شدیم، من به جای چیزهای مضحکی که قرار بود ترسناک باشند، به خود قطار نگاه میکردم و از سواری لذت میبردم.»