کتابهای احمدرضا احمدی؛ شاعری در رقابت با الیوت و رفاقت با اکبر مشتی
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دی ماه سال ۱۳۴۴ با هدف فراهم کردن امکانات آموزش و سرگرمی و پر کردن اوقات فراغت کودکان و نوجوانان تاسیس شد. این سازمان در طول فعالیت سیزده سالهاش تا پیروزی انقلاب اسلامی، کودکان و نوجوانان را در زمینههای گوناگون هنری و فرهنگی آموزش داد و سالانه بیش از یکصد میلیون نسخه کتاب در دسترس دو میلیون کودک گذاشت. کانون همچنین مکانی مناسب برای پرورش مدیران، کارشناسان، کتابداران، هنرمندان، ویراستاران، نویسندگان و کارگردانهای سینما و تاتر بود. احمد رضا احمدی از جمله کسانی است که در این سازمان پرورده شدهاند. کانون به او امکان داد تا با استفاده از امکانات و فضای مناسب آثار در خوری به دست دهد.
در این نوشتار شش اثر احمدرضا احمدی را معرفی میکنیم.
بیوگرافی احمدرضا احمدی
ماه دوم فصل بهار سال ۱۳۱۹ رو به پایان بود. گرمای زودرس نفسها را گرفته و ساکنان شهر کرمان را کلافه کرده بود.
مردی جوان، خیس عرق، دو پاکت میوه در دست وارد شد و در خانهاش را که در باغی بزرگ و پر از گل و گیاه واقع بود، با پا بست و به سمت حوض وسط باغ رفت. میوههای درون پاکت را توی حوض خالی کرد. سر و صورت و پشت گردن را آب زد و به اتاقی که همسر باردارش در آن دراز کشیده بود، رفت. چهار بچه قد و نیم قد در زل آفتاب دنبال هم میدویدند و سر و صدا میکردند. مرد، کلافه از اتاق بیرون آمد تا تشر بزند و فرزنداناش را آرام کند که بانوان خانه خبر دادند باید قابله خبر کند.
چنین بود که در بعدازظهر آخرین روز اردیبهشت ماه، آخرین فرزند کارمند وزارت راه که مدتی بعد به وزارت دارایی منتقل شد، پسری آرام و خوش خواب، چشم به جهان گشود و احمد رضا نام گرفت.
او در خاندانی بالید که همه – احمد کرمانی، فقیه کرمانی، آیتالله احمدی، میرزا محمد رضا مجتهد، ثقهالاسلام کرمانی و شیخ محمود کرمانی – فقیر بودهاند و ملا و اهل قلم. لولو جهان، مادربزرگ مکتب نرفتهاش قاری قرآن بود و حافظ را چنان میدانست که میتوانست غزلیاتاش را از بالا به پایین و از پایین به بالا بخواند.
روزهای کودکی احمد رضا در خانهای با صفا و سرسبز در کنار پدر و مادر میگذشت که روزگار چهرهی کریهاش را نشان داد و در ابتدای زندگی با ناملایمات روبرویش کرد. پدرش بیمار و نابینا شد و اندکی بعد درگذشت. باغ زیبا و روزهای خوش کودکی ویران شدند و پای پسر تهتغاری و خانوادهاش در زمستان ۱۳۲۶ به تهران رسید. او برف را اول بار در هفت سالگی دید و بخش دیگری از کودکیاش با زمستان آغاز شد.
دوران تحصیل احمد رضا طولانی بود و سرشار از اتفاقات و رویدادهای هیجانانگیز. در کلاس ششم ابتدایی درس میخواند که با کمک دوستاناش – مسعود کیمیایی و فرامرز قریبیان – کتاب «طرح» را در ۵۰۰ نسخه منتشر کرد. این کتاب هیاهو آفرید و علی اصغر حاج سید جوادی سردبیر کتاب هفته از آن استقبال کرد. سیزده ساله بود که بعد از تعطیل شدن دبستان ادب در پشت مسجد سپهسالار به خانهشان رسید. صدای تیراندازی شنید. از خانه بیرون زد. تا میدان بهارستان دوید و در میان جمعیت گم شد.
دوران دبیرستان را با تحصیل در رشتهی ادبی آغاز کرد. یک سال بعد برای تحصیل در رشتهی ریاضی به دبیرستان دارالفنون رفت. یک سال نیز در رشتهی طبیعی درس خواند. روح ناآرام احمد رضا گذارش را به دبیرستانهای هدف دو و سه انداخت. با تشویقهای محسن ملک رفیق سالیاناش، بالاخره در تابستان سال ۴۲، در میانهی دههی بیست عمر دیپلم گرفت.
از دانشگاه فراری بود. محمد شیروانی، دبیر ادبیات مدرسهی دارالفنون به استعداد ادبیاش پی برد. اما کسی که روح شاعرانهاش را به او شناساند، فریدون رهنما بود. تازه از فرانسه بازگشته بود. پس از ساعتها گفتوگو قویترین استعداد احمد رضا که شاعری بود را شناسایی کرد.
روزها در کتابفروشی اندیشه که متعلق به عمویش، عبدالرحیم احمدی، بود با بزرگان نشستوبرخاست میکرد و بعدازظهرها همراه با دوستان نویسنده و شاعرش به کافه نادری میرفت. چند ماه بعد از فارغ شدن از تحصیل به عنوان سپاه دانش دو سال در مدارس روستای ماهونک از توابع کرمان تدریس کرد. دوام نیاورد و به تهران بازگشت.
نخستین شعرش که قوطی سیگار نام داشت را در مجلهی تیام منتشر کرد. اندکی بعد، نخستین دفتر شعرش – طرحها – را دوباره در قطع خشتی روانهی پیشخان کتابفروشیها کرد. دو سال بعد، در اوایل سال ۴۶ شمسی، به آمریکا سفر کرد. یک سال زندگی در این کشور جهانبینیاش را عوض کرد. پس از بازگشت به کشور دومین دفتر شعرش، وقت خوش مصائب، را از طریق کتاب زمان روانهی بازار کرد. بعد از انتشار کتابها جایگاهی تثبیت شده در شعر ایران به دست آورد.
زندگی احمد رضا اما در سال پایانی دههی چهل شمسی تغییر کرد. در روزی از بهترین روزها، فیروز شیروانلو و سیروس طاهباز، مدیران کانون پرورش فکری، به او پیشنهاد استخدام دادند. پذیرفت و مدیر تولید موسیقی این سازمان شد. آنجا بود که فهمید برای چه ساخته شده است. اولین کسی بود که صفحاتی حاوی آثار خوانده شدهی نیما، حافظ، خیام، مولوی، شاملو، ابتهاج، شهریار، سعدی، ابوسعید ابوالخیر، باباطاهر، رودکی، نادرپور و اخوان ثالت را روانه بازار کرد. او که تا انتهای سال ۵۷ مسئولیت تولید موسیقی را بر عهده داشت در ابتدای سال ۵۸ به انتشارات منتقل شد و تا دوران بازنشستگی ویراستاری کرد.
شاعر و نویسندهی ۸۲ ساله که بیش از صد کتاب شعر و قصه در چنته دارد، پس از پیروزی انقلاب برای تامین معاش خواربارفروشی پیشه کرد، روزی به یک روزنامهنویس گفت: «یادته میخواستم رقیب تی اس الیوت بشم. حالا رفیق اکبر مشتی شدم.»
در این نوشتار شش اثر احمد رضا احمدی را معرفی میکنیم:
تابستان و غم
احمدرضا احمدی شاعری یگانه است. شعرهایش به هیچ شاعری پیش از خودش شبیه نیست و هر کس که خواسته به شیوهی او شعری بنویسد حتما به نتیجه نرسیده. شعرهایش بیش از هر چیز مدیون زندگی است. کافی است شعرهایش را از همان ابتدای دههی ۴۰ تا امروز بخوانیم تا معلوم شود که زندگی و هر آنچه به آن ربط پیدا میکند چگونه در عمق شعرهایش وجود دارد. نکتهی اساسی شعرهای احمدی سادگی آنها نیست. شاعران زیادی را میشود سراغ گرفت که سعی میکنند شعرهای سادهای بنویسند، ولی شعرهای احمد رضا احمدی مدیون دیدن هر عنصر شاعرانهای در زندگی هستند.
برای او که پنجاه و هفت سال است شعر مینویسد و منتشر میکند شعر بخش مهمی از زندگی است و برای سر درآوردن از آن باید زندگی را بهتر دید. همین است که در بیشتر شعرهایش خود او را میشود دید؛ خود شاعرش را که بیآنکه تلاش کند شعر را به دست میآورد و روی کاغذ مینویسد.
حقیقت این است که در شعرهای او کلمهها همانهایی هستند که ظاهرا دیگران هم به کار میبرند؛ گاهی به زبان میآورند و گاهی روی کاغذ مینویسند اما همین کلمهها را وقتی در شعرهای احمدرضا احمدی میخوانیم حس میکنیم صاحب هویت تازهای شدهاند. کلمه بستگی دارد به شاعر و شاعر است که آنها را جان دوبارهای میبخشد یا اصلا کشفشان میکند.
کار مهم احمدرضا احمدی در هر کتاب کشف دوبارهی کلمات و ارزش بخشیدن به آنهاست. و «تابستان و غم» نمونهای از همین شعرهاست؛ کتابی در شمار بهترینهای شاعر.
در بخشی از این اثر میخوانیم:
«در واپسین لحظه نامش را گفت / اما دیر بود، خیلی دیر بود / نامش شباهت به چهرهی پنهان زنان و گل های اقاقیا / داشت / دستمالی را از شکوفههای سیب / پُر کردم / هوا یخبندان بود / من بر تنْ لباس تابستانی / داشتم / که دوازده ماه سال / افسردگی مرا میپوشاند / سیبها در دوازده ماه سال / شاهد افسردگی من بودند / اما سیبها در لحظهی یخبندان / پنهان شدند / من چه چیز را در لحظهی یخبندان / باید به یاد میآوردم / که پنهان بود / لحظهای نامش را از یاد بردم / بردم / اما دوباره نامش را پرسیدم / که شباهت به چهرهی پنهان زنان و گلهای اقاقیا / داشت.»
در پایان شب خاکستری
احمدی بیش از شصت سال است که در صحنهی ادب و هنر ایران حضور دارد. او که در زمینهی ویرایش، ترجمه، داستاننویسی و سینما بختآزمایی کرده، بیش از همه در حوزهی شعر شناخته شده است.
نخستین شعری که سرود به شصت سال پیش بازمیگردد. آشنایی عمیق او با شعر و ادبیات کهن و شعر نیما دستمایهای شد تا حرکتی متفاوت و نو را در شعر معاصر شروع کند که سبک موج نو نام گرفت.
اشعار احمدی در نگاه نخست ساده به نظر میرسند اما اگر نیک بنگریم به هیچوجه چنین نیستند. آثار او مرهون دیدن همهی عناصر شاعرانهای هستند که در زندگی میبینیم و به سادگی از کنارشان رد میشویم. تفاوت شاعری مثل او با افراد عادی در این نکته است.
شعر او از اعماق زندگی سربرمیآورد. هر گوشهای را که میبیند، شعر است که به ذهناش میآید و ما هر قدر که ببینیم چیزی نصیبمان نمیشود. این هم تفاوت دیگر شاعر است با ما. ما دنیایی را که او دیده به دنیایی که خودمان میبینیم ترجیح میدهیم. شعر برای احمدی بخش مهمی از زندگی نیست. شعر برای او همه چیز است.
برای سردرآوردن از شعرهای او باید زندگی را بهتر دید. پس از مطالعهی آثار او، شاعر را میبینیم که شعر را به چنگ میآورد. او در این مجموعه چنین کرده است.
در بخشی از دفتر شعر در پایان شب خاکستری میخوانیم:
«فوج کبوتران همراه با هواپیماهای جنگی / به پرواز درآمده بودند / ما شاهد بودیم / کبوتران از هواپیماهای جنگی / جدا شدند / به سوی ماه و ستارهها رفتند / هواپیماهای جنگی / شهرها را بمباران کردند / فوج کبوتران / به سوی شهرهای ویران / پرواز کردند / کبوتران / فقط دانههای گندم و پرهای سفید / با خود داشتند.»
مسافرخانه، بندر، بارانداز
نویسنده در این رمان، زندگی شاعری نسبتا جوان که به شهر سفر میکند و در یک مسافرخانه مشغول به کار میشود را روایت میکند. شخصیت اصلی قصه در مسافرخانه با افراد مختلفی روبرو میشود. یکی از آنها سرآشپزی است که به «آشپز سوسیالیست» معروف است. بعد از مدتی شاعر و آشپز سوسیالیست از مسافرخانه به خاطر دسیسههای صاحب مسافرخانه میگریزند و در شهری کوچک و دور افتاده کافهای در نزدیکی بندر و بارانداز به راه میاندازند.
در بخشی از رمان مسافرخانه، بندر، بارانداز میخوانیم:
«از قطار که پیاده شدم، باران میبارید. از ایستگاه قطار تا مسافرخانه در باران دویدم. مسافرخانه را زود پیدا کردم. با چمدان کهنه ارثیه مادرم به مسافرخانه رسیدم. خیس خیس بودم. همیشه از چتر نفرت داشتم. خیس شدن و سرما خوردن را به چتر ترجیح میدادم. از نوجوانی عاشق پالتوی بارانی همفری بوگارت کازابلانکا بودم. فیلم سیاه و سفید بود اما من خیال میکردم رنگ پالتو کرم رنگ است. وارد مسافرخانه که شدم، از تلفنچی که در مدخل مسافرخانه نشسته بود سراغ صاحب مسافرخانه را گرفتم. مرا به جلوی آسانسور برد. به آسانسورچی گفت: «این آقا صاحب مسافرخانه را میخواهد ببیند.» آسانسورچی سراپای خیس مرا نگاه کرد. سوار اسانسور شدیم. در آینه آسانسور انقدر مرا نگاه کرد که میخواستم فریاد بزنم.»
آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت
پاریس هم در ذهن بسیاری از افراد و هم در بخش عمده و بزرگی از ادبیات جهان، به عنوان مظهر و نماد خوشبختی شناسانده شده است. این شهر همان جشن بیکرانی است که مردم را به خود فرامیخواند و عشق را در خیابانهایش رقم میزند. پاریس زیبا همیشه چه در کتابها و چه در فیلمها به عنوان نهایت آمال و آرزوهای آدمها ترسیم شده است.
نویسنده در این کتاب، با نثری لطیف و شاعرانه زندگی فقیرانهاش در پاریس را روایت میکند. او از آدمها، دوستان و حال و هوای مهآلود پاریس حرف میزند و در پی پیدا کردن جوابی برای این سوال است: پاریس با فقر، هنوز هم دوست داشتنی است؟
در بخشی از کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت میخوانیم:
« از پشت بخار کتری که روی اجاق گاز میجوشید، روز را نگاه میکردم. باران بیرون از اتاق با بخار کتری یکی شده بود. بعد از شکست فیلم اولم که منتقدان سینمایی با چنگ و دندان به جانش افتادند و نفلهاش کردند، دیگر از خودم نمیپرسیدم: «آیا من خوشبخت هستم یا نه، و جای من در صندلی کارگردانی است یا همان معلم در شهرستان.» منتقدان به من آموختند که دیگر نباید وحشتی از شب و روز و آینده و سیهروزی داشته باشم، چون من سهمی از این جهان ندارم.
از پشت بخار میدیدم با دختری در مه در محله کارتیهلاتن راه میرویم؛ من و دختر با یک چتر در بارانهای پاریس در خیابانها و در بولوارهای پاریس پرسه میزنیم و از هم نمیپرسیدیم تاریکی، روشنایی، تردید، شک، عصیان، تسلیم، خورشید، وداع چیست؛ ولی میتوان با تکهای نان و یک پالتوی بارانی بدون تملق و جایزه سینمایی خوش و شیدا بود. پدرم همیشه میگفت: «وقتی از گرسنگی، سرما، محبوبیت، و مرگ نهراسی همه چیز قابل تحمل است.» پدرم یک سوزبان ساده بود که زندگی وادارش کرده بود به شکست، به گرسنگی، به سرما و تحقیر رضایت بدهد و تسلیم شود. از بچگی، با پدر و مادرش در سرما و در گرما، در مزرعه، کارهای جانفرسا کرده بود. بعد از فتح پاریس توسط فاشیستها عضو نهضت مقاومت فرانسه شده بود. در اثر حروفچینیهای مدام و شبانهروزی باسواد شده بود. همه شعرهای شاعران نهضت مقاومت را از حفظ بود. میگفت: «تنها حُسن حمله فاشیستها این بود که من باسواد شدم». با دوچرخه قراضهاش روزنامهها، اعلامیهها، شبنامهها را پخش میکرد. در هنگام پخش مرا در ترک دوچرخهاش مینشاند، به من یک ساندویچ میداد، و من در طول راه ساندویچ را با لذت گاز میزدم. عادت کرده بود در بیستوچهار ساعت یک وعده غذا بخورد. مادرم میگفت: «من تعجب میکنم با چی زنده است.»
از پشت بخار کتری جهان را میدیدم و میگفتم: «من هنوز زنده هستم که عطش فیلمسازی دارم، و دیگر در زندگیام صدای آژیر قرمز و سفید را نمیشنوم و سپس آژیر آمبولانسها، و در خیابانهای پاریس، فاشیستها را با چکمههای براق نمیبینم، و دیگر فاشیستها هر روز تو را برای بازجویی نمیبرند و شبها خواب را از تو دریغ نمیکنند و تو را هر روز به مرگ تهدید نمیکنند. هنوز مردم متکبر پاریس در مترو به هم لبخند میزنند. هنوز بچهها بستنی را دوست دارند و بچههای نوزاد در کالسکه در خواب هستند و لپهای ارغوانی دارند، و ضربان قلبم هنوز منظم است. شاید هنوز تسلیم زندگی نشدم؛ زندگی تکراری و مقوایی. در زندگیام حادثهای نیست؛ چه خوب چه بد، حادثه فقط خریدن دو گلدان بنفشه و نرگس است.» گاهی هم جهان را از پشت لیوانی شیر میبینم که سفید است. میدانستم زندگی من فقط یک وجه دارد که باید روی زمین با همه مصیبتهایش بمانم. جسارت خودکشی هم ندارم. آنقدر خودخواه و متکبر نیستم که ناامید نباشم. مثل همه آدمها، نمیدانم توقف من در زمین تا چه زمانی است و چگونه باید زمین را ترک کنم؛ با جنگ، زلزله، سرطان، سکته قلبی، سکته مغزی، سقوط آسانسور، هواپیما، قطار، یا رگ زدن برای زنی که دوستش داری که ناگهان در فرودگاه ذوب میشود، به زمین نفوذ میکند.
دیروز در کافهای در پاریس مثل همیشه تنها نشسته بودم. از پشت شیشه مهآلود کافه خیابان را نگاه میکردم. مثل اینکه قرار است کافههای اصیل گارسونهای مهربان و شیشههای مهآلود داشته باشند. از پشت شیشه مهآلود کافه، زن و مردی را میدیدم که به هم پرخاش میکردند. صداهایشان نامفهوم بود؛ من همیشه صداهای نامفهوم و زمزمهها و نجواها را دوست داشتم. پس از لحظهای به کافه آمدند، در کنار میز من نشستند، سفارش بستنی دادند. مرد گفت: «نمیگویم همه تقصیرها از تو است، اما گاهی این زندگی پوشالی را با بهانههای بچهگانه برای من و خودت سختتر و غیرقابل تحمل میکنی.» زن گفت: «مگر تو خبر داشتی من یک هفته از درد دندان به خودم میپیچیدم؟ تو فقط اداره میرفتی، غروب به خانه میآمدی. فقط حواست به مسابقه فوتبال بود که از تلویزیون پخش میشد. جلوی تلویزیون خوابت میبرد.»
مرد گفت: «بستنی سفارش دادم.»
زن گفت: «باید عاشق هم بود، تا بستنی لذت بدهد.»
مرد گفت: «در این سن که بوی مرگ میدهم.»
آپارتمان، دریا
این رمان سفری به مرز میان خیال، رویا و واقعیت است. داستانی زیبا و لطیف که از زندگی مردی با آرزوهای زیبا میگوید. راوی داستان مردی است که از همسرش جدا شده است. اما همچنان همسرش به او زنگ میزند. او در آپارتمانی زندگی میکند و باید به زودی آن را تخلیه کند. در همین احوالات از رویاهایش میگوید. رویای داشتن خانهای مشرف به دریا، هنر معماران ایتالیایی و فرانسوی. اما این رویاهای زیبا، متفاوت از زندگی واقعی او است. او از پنجره خانهاش دختری چشم عسلی با گیسوان بلوطی را میبیند. با خواندن این داستان به سرگردانیها، رویاها و خیالات او سفر میکنیم. دوباره به زندگی واقعی باز میگردیم و زندگی را از سر میگیریم. همراه مرد از دختر چشمعسلی با گیسوان بلوطی چشم برنمیداریم و از قید و بندهای زیادی رها میشویم.
در بخشی از رمان آپارتمان دریا میخوانیم:
«بارها مثل همه به مرگ اندیشه کرده بودم، از پیری بود، از امید بود، از فقر و تنگدستی مدام بود، از سرما بود، از عشق بود، از ناامیدی و حسرت این جهان بود که همهی آرزوهای من یا خیلی از آرزوهای من یا هیچیک از آرزوهای من به انجام نرسیده بود یا از شادی فراوان بود یا از خوشبختی بیحدومرز بود یا آفتاب پس از باران بود یا کسی را که ارزان از دست داده بودم که دیگر بهدست آوردنش محال بود. واقعیت آن بود که محال بود. نمیدانم کجا رفت و یا چگونه آب شد و به زمین رفت. چه تفاوت داشت که به سرما رفت یا به گرما رفت یا به پاییز رفت یا به زمستان رفت، یا به بهار رفت. گاهی شده بود بعد از خوردن آبی گوارا و سرد یا کنار دریایی که پر از کف و تکههای شکستهی پارو بود، به یاد مرگ افتاده بودم. آیا رؤیا و سرنوشت بود که مرا به این جهان پرتاب کرده بود؟ من که شبهای طویل و خاکستری را در بیمارستانهای گوناگون به صبح رسانده بودم.
یک شب در یک بیمارستان، پرستاران پردههای اطراف تخت من را کشیدند، اما من از لابهلای پردهها میدیدم که پیرمرد چگونه برای زنده ماندن تقلا میکند. یک هفته بود که سرفههایش همهی ما بیماران را کلافه کرده بود. ناگهان سرفهها خاموش شد. پرستاران بهسرعت پیرمرد مرده را از اتاق در سکوت بردند. پرستاران طوری وانمود کردند که او را به بخش دیگری میبرند و هیچ اتفاق غیرعادیای نیفتاده است. پرستار میگفت: پیرمرد را به کنار دریا برای مداوا بردهاند. گاهی صدای گیتار یا پیانو یا ویلنسل را که از دور و نابهنگام از درون مه شنیدهام، لحظهای از مرگ فارغ شدهام یا آبی سرد که در بیمارستان به تنم ریختند، همهی این شادیها و حرمانها را دربارهی مرگ کنار هم میگذارم تا پازل مرگ کامل شود یا میخواهم مرگ حضور پیدا نکند و این پازل کامل نشود.»
بر دیوار کافه
این اثر زندگی کارگردانی را روایت میکند که در دوران دانشجوییاش، کافهای در پاریس پاتوق همیشگیاش بوده، کافهای منحصربهفرد که بسیاری از مشتریاناش روی دیوارهایش یادگاری مینوشتهاند و راوی داستان همواره دلبسته خواندن و یادداشت برداشتن از روی این دیوارنوشتهها بوده است.
راوی برای ما چگونگی ساخته شدن فیلمی را نقل میکند که از بیست اپیزود تشکیل شده است. ماجرای این بیست اپیزود همگی مستند و برگرفته از یادداشتهای کوتاهی است که راوی داستان، آنها را بر دیوار کافهای در پاریس دیده و یادداشت کرده و سپس به سراغ تکتک افرادی رفته که آن یادداشتها را نوشتهاند و از آنان میخواهد در مقابل دوربین او داستان زندگیشان را تعریف کنند.
در بخشی از رمان بر دیوار کافه میخوانیم:
«در زمان دانشجوییام در دانشکده سینمایی پاریس از خانههای مخروبه حومه پاریس که از جنگ جهانی دوم به جا مانده بود عکس گرفته بودم و دو سه نمایشگاه هم گذاشته بودم صاحب خط روی دیوار کافه پیرمرد را دستیارم زود پیدا کرده بود. وقتی با گروه فیلمبرداری به سراغش رفتم خواب بود. از خواب که بیدار شد برای من قهوه دم کرد اما خودش آب خورد. چهرهای مهربان داشت.
هنوز زندگی بر چهرهاش مسلط نشده بود. فیلمبرداری را از کمد لباسش شروع کردیم. در کمد پیراهنهای مردانه سیاه مندرس بود. صدای دریا میآمد که صدای دریا را ضبط کردیم. گفت: «دلم همیشه میخواست در این اطراف کوه آتشفشان بود. ذوب کوه را خیلی دوست داشتم فقط در فیلمهای سینمایی دیده بودم.» روی ملافههای سفید و پاکیزهاش بچهگربهها میدویدند. گاهی آنها را بغل میکرد و نوازش میکرد.
گفت: «شما را حتما پیرمرد صاحبکافه فرستاده است و شما حتما مشتاق بودید صاحب خط را ملاقات کنید. من سالها است کسی را ندیدهام و کسی به ملاقات من نیامده است، حس میکنم هنوز خاکستری گرم هستم که از مردگان فاصله گرفتهام.
در این منطقه بر همه دیوارهای خانههای مخروبه، تصویر زنی نقاشی شده است در زیر هر عکس شعری نوشته شده است. هر روز میروم به تصویر زن نگاه میکنم که محو نشود. به این تصویر خو گرفتهام و برای همین تصویر زن در این روستای دور افتاده ماندهام. همه شعرهای زیر تصویر زن با ضمیر تو آغاز میشود و با ضمیر تو به پایان میرسد.
در این روستا یک مادام پیانیست زندگی میکند که صاحب یک پانسیون و یک کافه است به من سه وعده صبح، ظهر، شب غذای مجانی میدهد گاهی به من پول سیگار و کرایه قطار تا پاریس میدهد.»
برخی نگاره ها نباید بیایندمثل برف رادر۷سالگی دید ،کرمان ۴سالست برف نیامده،اما درمورد شعرایشان نیز شما باید کمی به نقد زبان واندیشه ایشان