دنیاشناسی بلادبورن (قسمت هشتم): ماه خونین
- دنیاشناسی بلادبورن (قسمت اول): شکار خون رنگپریده
- دنیاشناسی بلادبورن (قسمت دوم): کلیسای شفابخش
- دنیاشناسی بلادبورن (قسمت سوم): خون خاکستری
- دنیاشناسی بلادبورن (قسمت چهارم): یارنام قدیم
- دنیاشناسی بلادبورن (قسمت پنجم): والتر، لیگ و وِرمین
- دنیاشناسی بلادبورن (قسمت ششم): قلعهی کینهرست
- دنیاشناسی بلادبورن (قسمت هفتم): ثومریها، آریانا، اودون و مرگو
فصل هشتم: میکولاش، ماه خونین، دریم لندز و فرهمندان
«شکارچی همیشه شکارچی است، حتی در یک رؤیا. اما خیلی تند نرو! کابوس همواره میچرخد و میخروشد!»
-میکولاش، میزبان کابوس
اگر بخواهیم به کسی در بلادبورن با اطمینان عنوان «آدم بد داستان» را اهدا کنیم به احتمال زیاد به شخصیت میکولاش میرسیم. فرهمندان بیش از حد پیچیده و بیگانه در ماهیتشان هستند که به آنها ارزشهای اخلاقی همچون «خوب» یا «بد» تعلق بگیرد. ویلم به احتمالاً بیش از هرکس تلاش کرد از رویدادهایی که در بلادبورن رخ میدهند جلوگیری کند؛
دیوان موجوداتی متفکر و هوشمند نیستند، ملکه یارنام به صورت شخصیتی تراژیک و قربانی وضعیتی که ورای کنترل او بود ترسیم شده، آنالیس از تبعیت از کلیسا سر باز زد و سعی کرد مردمانش را به عصر جدیدی از رفاه هدایت کند، لاورنس و گرمن سعی در کنترل طاعون کردند، لودویگ تلاش کرد سازمانی تأسیس کند که مدافع بیگناهان باشد، آیلین تنها شکارچیانی را میکشد که تسلیم خونخواری شدهاند، دیو زننده (Abhorrent Beast) نمیتواند کاری درباره آلودگی فجیع خود به طاعون بکند و دیالوگهایش دلخراشتر از ظاهر و وضعیتی است که به آن مبتلاست، ماریا به واقع برای بیماران تالار تحقیقات اهمیت قائل بود و عذاب وجدان اعمالی که در هملت مرتکب آن شده بود لحظهای رهایش نکرد، پتچز بازیگوش اما خون گرم است، یوسفکای تقلبی با استیصال سعی دارد تحقیقی را که باور دارد بشریت را به تعالی رسانده و نجات دهنده آن است به اتمام برساند. آلفرد تنها میخواهد لوگاریوس را به آرامش برساند، جورا میخواهد از یارنام قدیم حفاظت کند، گاسکن آن چیزهایی را میکشد که باور دارد هیولایند. میکولاش از طرف دیگر کاملاً عقلش را از دست داده و به نظر میرسد هیچ مشکلی با بیعقلی و جنون خود ندارد.
وجود میکولاش به نظر میآید به خودی خود، نیشخندی از طرف سازندگان به بازیکنان است. ما راه بسیاری را سپری کردیم، با چیزهای بیشماری رو به رو شدهایم و با چنگ و دندان تقلا کردیم تا به جواب سؤال هایمان دست یابیم و وقتی بالأخره با کسی رو به رو میشویم که میتواند توضیح دهد چه خبر است مشخص میشود طرف کاملاً دیوانه و مجنون است. انگار سازندگان دارند تحریکمان میکنند: «مطمئنی میخواهی به جواب برسی؟ او حقیقت را میداند و ببین چه بلایی بر سرش آوردهاند.» لیکن پیش از آنکه به جایگاه میکولاش به عنوان میزبان کابوس (نایتمر) و معنای پشت آن بپردازیم بیایید به ابتدای داستان بازگشته و به میکولاش و مکتب منسیس او نگاهی دوباره بکنیم.
برای شروع، من تنها از اطلاعات و شواهدی که در بازی یافت میشود استفاده خواهم کرد. برداشتها و باورهای شخصیام را در انتها به اشتراک میگذارم تا شما خوانندگان عزیز نیز بتوانید باتوجهبه شواهد ارائه شده به نتیجهگیری خود برسید.
همه چیز در بیرگنورث آغاز شد. گروهی از دانشوران وجود فرهمندان و قدرت فوق العاده خون کهن را کشف کردند. این اکتشاف به جدایی اجنتاب ناپذیر میان ایدئولوژیها منتهی شد که منجر به ترک بیرگنورث توسط گروهی از دانشوران و تأسیس کلیسای شفابخش شد. میکولاش یکی از این دانشوران بود. در نبرد خود با میکولاش میبینیم که او یونیفرم پاره شده دانشور بیرگنورث (Byrgenwerth Scholar) را برتن دارد. توضیح یونیفرم دانش آموز در بازی چنین آمده است: «یونیفرم دانش آموزان بیرگنورث، انستیتویی قدیمی برای یادگیری.
کلیسای شفابخش ریشه در بیرگنورث دارد و طبیعتاً به میزان قابل توجهی از طراحی یونیفرم آن الهام پذیرفته است. تمرکز آن بر روی دانش و تفکر نیست بلکه بر روی خودنمایی است که اگر استاد ویلم از آن با خبر میشد او را به وادی یاس میکشاند» در روزهای آغازین کلیسای شفابخش این گروه اغلب اوقات در خفا فعالیت میکرد. کارگاه گرمن در جایگاه نیروی انتظامی سرّی کلیسا عمل میکرد و از سوی دیگر میکولاش مکتب منسیس را تأسیس کرد، انستیتویی جدید برای یادگیری تا کلیسا بتواند تحقیق آغاز شده در بیرگنورث را ادامه دهد.
طبق توضیح آیتم کلید بخش فوقانی کلیسای جامع: «بخشهای فوقانی کلیسا را مکتب منسیس تشکیل داده است که در روستای ناپیدا واقع شده و کر که بخش فوقانی کلیسای جامع را اشغال کرده است.» این کلید در یاهارگول بر روی جسد یکی از اعضای زندانی شده کر یافت میشود. در مکان جدید و مخفی خود در یاهارگول، مکتب منسیس نوپای میکولاش توسط کلیسا مخفی نگه داشته و محافظت میشد. جامه یاهارگول به ما میگوید: «شکارچیکان یاهارگول تحت امر موسسان روستا، مکتب منسیس، هستند. آنها تنها نام شکارچیان را یدک میکشند، این آدم ربایان با پوشیدن این جامه در تاریکی شب پنهان میشوند.»
از طرف مجمع مخفی خود، خادمان مکتب منسیس در پوشش شب به مأموریت رفته و مردم بیگناه را میربودند و آنها را برای انجام آزمایش به یاهارگول میآوردند. شخصیت شکارچی بازیکن میتواند یکی از این قربانیان ربوده شده باشد اگر به دست یک آدم ربا کشته شود، دشمنی که اولین بار پس از مرگ دیو تشنه به خون (Bloodstarved Beast) پدیدار میشود.
شکارچی همچنین با دو شکارچی یاهارگول که بیرون از خانهای در منطقه کلیسای جامع پرسه میزنند رو به رو میشود و میجنگد. این دو شکارچی احتمالاً در آنجا به دنبال یافتن قربانیان بیشتر بودند. هرچند به نظر میرسد مکتب منسیس به تدریج از کلیسای شفابخش راه خود را جدا میکند. در حالیکه اهالی یارنام خون کهن را تکریم کرده و فرهمندان را مانند اشخاصی خدامانند پرستش میکنند، شهروندان یاهارگول فرهمندان را مستقیماً میپرستند. مجسمه موجوداتی در هم شکسته را می توان در خیابانها دید و کلیساها و نیایشگاههایی که به پرستش فرهمندان عنکبوت سان تخصیص داده شده است در این ناحیه قابل مشاهده است.
علاوه بر این، به نظر میآید مراسمهای مکتب منسیس به طور مستقیم یا غیرمستقیم مسئول پدیدار شدن ماه خونین اند. اما ماه خونین چیست؟
دیوانگان مخفیانه در مراسمها ممارست میکنند تا ماه را فراخوانند.
از اسرارشان پرده بردار. – یادداشتی به جا مانده از یک شکارچی کشته شده
مراسم منسیس باید متوقف شود وگرنه همگی به دیو تبدیل میشویم. – یادداشتی باقی مانده از یک شکارچی کشته شده
هنگامی که ماه سرخ پدیدار میشود مرز میان انسان و دیو کمرنگ میشود. – یادداشتی پیدا شده در عمارت بیرگنورث
ماه سرخ پدیدار شده و دیوان بر خیابانها حکمرانی میکنند. – یادداشت به جامانده از جورا
نگاه کن! آسمانی به سان خون رنگ پریده! -نویسنده مجهول
بازیکن اولین بار ماه خونینرا پس از مرگ رام، عنکبوت تهی، میبیند. شخصیت شکارچی ملکه یارنام را در عمق مونساید لیک پیدا میکند که معلوم نیست از کجا در آنجا پدیدار شده است. او در حالیکه به آسمان خیره شده میگرید و وقتی شکارچی مسیر چشمان او را دنبال میکند ماه خونین را میبیند که بر بالای سرشان سیطره پیدا کرده است. پس از آن، همه چیز تغییر میکند. در اینجاست که بلادبورن از داستان دیوان و خون به داستانی درباره چیزهای هولناک و الدریچی تغییر میکند که در پشت پرده فعالیت میکنند. یا شاید بهتر است اینطور بگویم که بلادبورن همیشه داستانی درباره چیزهای الدریچی بوده اما ما نمیتوانستیم این حقیقت را ببینیم.
بسیاری از بازیکنان با شنیدن صدای بلند جاروبرقی مانندی که از پشت سرشان به گوش میرسد از کلیسای اودون خارج میشوند. آنها میچرخند و به هوای خاصی که به نظر میرسد در آنجا جریان دارد نگاه میکنند. بعضی از آنها مثل من، نزدیکتر میشوند تا بفهمند قضیه از چه قرار است. در اینجاست که شکارچی توسط نیروهایی نامرئی به هوا بلند شده، به زمین کوبیده و مغلوب Frenzy میشود. اگر مثل من باشید، به انجام شکار پرداختید و فکر کردید این هم یکی دیگر از تلههای مرگبار میازاکی است. اما حقیقت این است که آنچه که شما را به قتل رساند یک آمیگدالا (Amygdala,) بود یا دست کم چیزی که من آن را یک آمیگدالا خطاب میکنم.
مشخص نیست آمیگدالایی که در نقش بأس فایت سرحد کابوس (Nightmare Frontier) عمل میکند نام یک فرهمند است یا نام گونه آن. با این حال دست آمیگدالایی (Amygdalan Arm) آن را «دست یک آمیگدالای فرهمند کوچک» توصیف میکند. از آنجایی که اصطلاح فرهمند طیفی وسیع را در بر میگیرد من به این موجودات نام آمیگداله (Amygdalae) را اختصاص میدهم.
وقتی که شکارچی رام را میکشد و ماه خونین سر میرسد، آمیگداله دیگر مخفی نیستند. در حقیقت به طرز دردناکی مشخص میشود که آنها همواره حضور داشتهاند. این موضوع ما را به دریم لندز میرساند.
اکثر بازیکنان به اعتقاد من توسط کلمات کابوس و رؤیا که در بلادبورن به مراتب تکرار میشوند دچار سردرگمی میشوند. اغلب مردم آثار لاوکرفت را مطالعه نکردهاند که بلادبورن از آن الهام پذیرفته است؛ حتی آنهایی که لاوکرفت را خواندهاند معمولاً آثار جدیدتر او همچون سایهای بر فراز اینسماث و احضار کوتولهو را خواندهاند. با اینحال در بازه میانی نوشتههای لاوکرفت ما با پدیدهای رو به رو میشویم که دانشوران لاورکرفت از آن به عنوان چرخه رؤیا یاد میکنند.
برای لاوکرفت، عمل رؤیا دیدن متدی بود که در آن انسانها میتوانستند به صورت کوتاه هوشیاری خود را به بُعدی دیگر منتقل کنند. دریم لندز در بازی یک توهم نیست بلکه مکانی واقعی است. دریم لندز یک لوکیشن مانند یارنام، بیرگنورث، کینهرست یا یاهارگول است. همین که بازیکن میتواند آیتمهای موجود در دریم لندز را با خود به دنیای بیداری بیاورد گواه آن است که این مکان وجود خارجی دارد.
در توضیح Lead Elixir آمده است: «دستور ساخت این معجون مرموز ناشناخته است اما بعضی بر این باورند که تنها در پرمخاطرهترین کابوسها ساخته میشود.»
چهار موقعیت کاملاً متفاوت از یکدیگر در دریم لندز وجود دارند که شکارچی به آنها سفر میکند: سر حد کابوس، تالار سخنرانی، کابوس شکارچی/هانترز نایتمر و رویای شکارچی/هانترز دریم. رویای شکارچی اولین مکان در دریم لندز است که شکارچی به آنجا میرود و از اینجاست که بازیکن به بخشهای دیگر جهان بازی سفر میکند. مکان بعدی که شکارچی به آن سفر میکند تالار سخنرانی است. تالار سخنرانی بیرگنورث به نحوی نامشخص به دریم لندز منتقل شده است.
تالار سخنرانی به کابوس متصل است که شامل کابوس منسیس و سرحد کابوس میشود و با توجه به اینکه یک Church Giant در بخشهای فوقانی آن پیدا میشود این احتمال وجود دارد که مکتب منسیس در زمانی نامعلوم به تالار سخنرانی کابوس منتقل شده است.
توجه داشته باشید که وقتی شکارچی درهایی خاص در تالار سخنرانی را باز کرده و به کابوس منتقل میشود، افکتهای وارپ مشابه زمانی که شکارچی از یک فانوس استفاده میکند دیده میشود. دریم لندز لوکیشنی است که به موازات جهان ما وجود دارد. آنها مثل ما مناطق مختلف دارند با این تفاوت که تابع قوانین اندکی متفاوت اند. تلپورت شدن تنها یکی از متدهای جابه جایی در دریم لندز است. دریم لندز دقیقاً به موازات دنیای بیداری جریان دارد. دنیای بیداری قلمروی بشریت است و دریم لندز سرزمین فرهمندان. این دو جهان به سان انعکاسی از یکدیگرند.
سرحد کابوس به نظر میرسد انعکاسی از سرزمین ویران شده ثومری لوران است که می توان درستی این فرضیه را با حضور سیلوربیست هایی که در سرحد پرسه میزنند و به جا ماندن جام لوران رنجور توسط آمیگدالا تأیید کرد. کابوس شکارچی ظاهراً انعکاس شهر یارنام است. رویای شکارچی مشخصاً کارگاه کنار گذاشته شده گرمن است. اینها جاهایی بسیار شبیه به لوکشین های خود در دنیای بیداری هستند تنها با تفاوتهایی کوچک.
در نظر بگیرید که مقابل آینهاید و به انعکاس خود نگاه میکنید. به آن به مدت یک ساعت خیره میشوید و تنها برای لحظاتی کوتاه فردی را میبینید که پشت شما ایستاده است. ترسیده بر میگردید تا پشت سر خود را بررسی کنید و میبینید که هیچ چیز آنجا نیست. حال با نگاه دوباره به انعکاستان در آینه آن فرد ناپدید شده است. آنچه که شاهدش بودید تنها پارگی کوچک در پردهای است که دو جهان را، دنیای بیداری و دریم لندز، از هم سوا میکند. آن فردی هم که دیدید هنوز پشت سرتان ایستاده است.
او در بُعد واقعی دیگری به موازات شما وجود دارد. بعدی فراتر از بعد شما. شاید این فرد نسبت به شما کنجکاو بوده و میخواسته بیشتر در موردتان یاد بگیرد، از این جهت تنها برای لحظاتی کوتاه خودش را به شما نشان داده است.
«نگاه کن! آسمانی به سان خون رنگ پریده!» خواندن این پیام پیش از مرگ رام میتواند گیج کننده باشد. اگر به آسمان نگاه کنید هیچ چیز عجیبی نمیبینید. هرچند پس از مرگ رام این پیغام هنوز در جای خود قرار دارد. نگاه کردن به آسمان ماه خونین را به نمایش میگذارد. البته که پیام پیش از این در آنجا بوده است زیرا ماه خونین همیشه حضور داشته و فقط ما نمیتوانستیم آن را ببینیم.
داشتن insight مشاهده این رویداد را برای ما میسر میکند. با داشتن چهل insight شکارچی میتواند آمیگداله را در بخش کلیسای جامع حتی پیش از مرگ رام ببیند. با پنجاه insight، موسیقی متعلق به رویای شکارچی به موسیقیای تغییر میکند که پس از مرگ رام پخش میشود. با داشتن شصت insight شکارچی قادر خواهد بود صدای گریه بچه را با ایستادن در کنار آریانا حتی پیش از مرگ رام بشنود.
در اینجا با یک موتیف رو به رو هستیم. Insight به ما اجازه میدهد چشمههایی از قلمرویی به موازات خود را ببینیم و آنچه که در ورای درک بشریت است را شاهد باشیم. پس از مرگ رام، پردهای که جهانها را جدا میکند به طور کامل از هم فرو میپاشد. دیگر نیازی به Insight نیست؛ ماه خونین پدیدار میشود، آمیگداله قابل رؤیت اند و صدای شیون بچه به طور دائم به گوش میرسد.
شهروندان یارنام وقتی که به زور مجبور میشوند اعماق واقعیت خود را درک کنند به جنون کشیده میشوند. تنها نگاه کردن به فرهمندان کافی است که یک نفر را به جنون بکشاند چه برسد به دانستن دانش شریرانهای که آنها در تمام طول زندگیتان در بالای سرتان حضور داشتند و همواره شما را می پاییندند. اما این رشته سرنخها در کجا به هم میرسند؟ میکولاش چطور ماه خونین را احضار کرد؟ چرا او در کابوس است؟ چرا او میزبان است؟
آنچه در ادامه میخوانید تنها برداشتها و باورهای من بر اساس مدارک گردآوری شده است. این برداشتها را حقیقت محرز قلمداد نکنید بلکه تنها به چشم دیدگاههای من به آنها نگاه کنید تا بتوانید به جمعبندی و نتیجهگیری خود دست یابید.
مکتب منسیس با هدف ادامه مطالعه بر روی فرهمندان که در بیرگنورث آغاز شد تأسیس شد. میکولاش به لاورنس و کلیسای شفابخش پاسخگو بود و در عوض آنها وجود مکتب را مخفی نگه میداشتند. پس از پاکسازی یارنام قدیم، مخفی گری دیگر یک ضرورت نبود و کر تشکیل شد تا خون کهن فرهمندان و ابریتیس را مورد مطالعه قرار دهد.
در ابتدای کار، میکولاش و کر با هم همکاری کردند که می توان از غیب گوی ابریتیس که میکولاش در اختیار دارد به این نتیجه رسید. هرچند آزمایشهای میکولاش و مراسمهای مکتب منسیس به تدریج مسیری شریرانه تر در پیش گرفت. میکولاش شروع به دزدیدن شکارچیان کرد که احتمالاً به مذاق لودویگ خوش نیامد. حتی جسد یکی از اعضای کر به زنجیر کشیده شده و محبوس در یاهارگول پیدا میشود که حاکی از آن است که میکولاش و دانش آموزان منسیس با هرچه نزدیکتر شدن به حقیقت الدریچی گستاختر میشدند.
در پاسخ به این عمل، کر مردی به نام ادگار را میفرستد تا به مکتب منسیس نفوذ کند و از فعالیتهای آنها سر دربیاورد بدین معنا که مکتب تحقیقات خود را از کر پنهان کرده بوده است. ما اطلاعات چندانی درباره ادگار نداریم. او را در کابوس منسیس می توان پیدا کرد که یونیفرم دانش آموز بر تن دارد و سلاح Holy Blade و Rosmarinus در دست.
راهنمای رسمی بازی او را ادگار مینامد، نیروی اطلاعاتی کر. ادگار به مکتب منسیس سفر کرد تا کشف کند دانش آموزان اکنون فرهمندان را در قالب خدایان میپرستند، خصوصاً آمیگداله. اهداف و انگیزههای آمیگداله مشخص نیست. آنچه مشخص است این است که این موجودات خدامانند اگر اراده میکردند میتوانستند باعث سقوط یارنام شوند. سلاحهای انسانها در برابر فرهمندان رنگ میبازد. واقعاً عجیب است که چطور آنها بیحرکت و منفعل هستند و تنها نظاره گر انسانهایند و هرچند وقت یکبار از روی کنجکاوی به سوی یکی از آنان دست دراز میکنند.
آمیگداله تنها در مکانهای پرستش ظاهر میشوند. یکی از آنها را می توان پیچیده به دور کلیسای اودون یافت و یکی دیگر را در کلیسای متروکهای که به عنوان مدخلی به یاهارگول استفاده میشد. آمیگدالایی که بازیکن با آن میجنگند در محلی واقع شده که به نظر میرسد یک کلیسای بزرگ است، جایی که ثومری های باستان احتمالاً فرهمندان را میپرستیدند. به توضیح رون ماه در بازی توجه کنید: «رونویسی از «ماه» آنگونه که توسط فرهمندان ساکن کابوس صحبت می شده است. فرهمندانی که در کابوس حضور دارند ذاتی دلسوز دارند و اغلب وقتی احضار میشوند به آن پاسخ میدهند.»
شاید این جمله توضیح دهد چرا آمیگداله که در نایمتر زندگی میکنند در مکانهای پرستش متمرکز شدهاند. شاید آنها به امیدها و دعاهای انسانها گوش فرامی دهند. با این وجود در یاهارگول، آمیگداله همه جا هستند.
با نزدیک شدن میکولاش و مکتب منسیس به حقیقت الدریچی، آنها فرهمندان بیشتر و بیشتری را به خود جلب کردند همچون پروانه به دور شمع. با این حال در مراسم نهاییشان همه چیز تباه میشود: به طور نامشخصی میکولاش به یکی از بند نافهای فرهمندان دست پیدا میکند. به طور دقیقتر بند ناف مرگو. این بند ناف تمامی مدرکی بود که به آن نیاز داشتند، بند یک فرهمند راستین: مرگو، فرزند یارنام و اودون. با نتایج به دست آمده از تحقیقاتشان و بند چشم در اختیارشان
میکولاش و دانش آموزان منسیس تلاش میکنند به مقام خدایی برسند. همانطور که رام و ویلم با استفاده از بند یتیم موفق به انجام آن شده بودند. میکولاش ذهنش را با دیدگانش در یک راستا قرار میدهد. در توضیح بند آمده است: «هر فرهمند فرزند خود را از دست میدهد و سپس به دنبال جایگزین میگردد. این بند به منسیس اجازه حضور در محضر مرگو را داد اما منجر به سقط اذهانشان شد.»
مرگو مرده بود، بله مرگو هزاران سال پیش در ثومروی باستان سقط شده بود. مشخص نیست که مرگ برای یک فرهمند چه معنایی دارد یا اینکه آیا اصلاً آنها میتوانند بمیرند یا خیر.
وقتی مکتب منسیس با فرهمند مرده گفتگو کرد پایان یاهارگول سر رسید. پرده میان جهانها از هم دریده شد؛ ناقوس بانان مردگان را به زندگی آوردند؛ شهروندانی که از خونریزی فرار میکردند به سنگ تبدیل شدند و برای همیشه ضمیمه دیوارهایی شدند که برای رسیدن به آزادی از آنها بالا رفته بودند. تابوتهایی که در خیابانها پراکنده شده بودند درشان گشوده شد، اجزای بدن در آنها به یکدیگر منعقد شد و تودههایی از گوشت و استخوان را شکل میدهند که به هم وصل اند. این تودهها به آدم ربایان حمله میکنند و آنها را به قتل میرسانند.
منسیس به کابوس کشانده و از هم دریده شد. میکولاش و تمامی دانش آموزانش مرده بودند اما هوشیاری آنها به کابوس منتقل شد. تعداد انگشت شماری از این تحول جان سالم به در بردند. تنها بازماندگانی که ما از وجودشان با خبریم میکولاش و ادگار هستند. میکولاش به دریم لندز آورده شد یا به طور دقیقتر به کابوس. ادگار به احتمال زیاد به این دلیل که قفس منسیس (Mensis Cage) را برتن نداشت و در مراسم شرکت نکرده بود از این مهلکه جان سالم به در برد اما میکولاش موردی کمی خاص است.
جسد میکولاش که هنوز در یاهارگول قرار داشت به صورت یک مدخل عمل کرد. همانطور که لامپهای اطراف یارنام دروازههایی به رویای شکارچی هستند، جسد میکولاش، میزبان کابوس، به مدخلی برای کابوس تبدیل شد. کابوس همانگونه که پیش از این دربارهاش صحبت کردیم به نظر میرسد انعکاس شهر ثومری لوران است. اگر چنین است، شاید لوران جایی بوده که مقرر بود در آن مرگو به دنیا بیاید. بر بالای فراز مرگو، قلعهای که شکارچی از آن بالا میرود ما میتوانیم ملکه یارنام را گریان بیابیم. با دنبال کردن مسیر نگاه او به بالای قلعه میرسیم و در آنجا با دایه مرگو میجنگیم.
از نظر تاریخی، یک دایه معمولاً زنی است که به نوزاد شیر میدهد اگر مادر به هر دلیلی قادر به شیردهی نباشد. هنگام نبرد با او، لالایی مرگو، ملودیای دلخراش، در این ناحیه پخش میشود. شاید دایه یک فرهمند بوده که توسط یارنام احضار شده تا از فرزند آینده او مراقبت کند یا شاید دایه در قالب نوعی تجسم هوشیاری مرگو زاده شده است. به هر حال، دایه یک فرهمند کاملاً شکل گرفته است. او درست مانند آمیگداله، یتیم و مون پرزنس خون سرخ رنگ دارد. او نیروی غالب بر کابوس از بالای فراز مرگو است و اتفاقی خاص پس از کشتن او رخ میدهد.
در نسخه انگلیسی بلادبورن، متن آبی شکار سلاخی شد (PREY SLAUGHTERED) پس از هر نبرد بأس موفق ظاهر میشود. در نسخه ژاپنی متن آبی شکار کردید (YOU HUNTED) پدیدار میشود. در هر دو نسخه کشتن دایه مرگو باعث نمایش متن سرخ رنگ کابوس کشته شد (NIGHTMARE SLAIN) بر روی صفحه میشود.
اولین بار که با این متن رو به رو شدم احساس سردرگمی کردم. به شعار تبلیغاتی بلادبورن توجه کنید: کابوسهایتان را شکار کنید. بیایید اندکی تأمّل کرده و به چهار فرهمند کاملاً شکل گرفته که شکارچی با آنها رو در رو میشود نگاه کنیم: دایه، آمیگدالا، یتیم و مون پرزنس.
از این چهار فرهمند، آمیگدالا تنها فرهمندی است که پیام کابوس کشته شد را به همراه ندارد. دایه، یتیم و مون پرزنس تنها سه دشمن در بازی هستند که موجب پدیدار شدن آن پیام به خصوص بر روی صفحه نمایش میشوند. این مسئله من را برای مدت خیلی طولانی گیج کرده بود تا اینکه بالأخره به نتیجهای ساده رسیدم: آمیگدالا نمرده است. حتی پس از کشتن آن در سرحد کابوس سایر آمیگداله باقی ماندهاند. شکارچی حتی یک آمیگدالای دیگر را در هزارتوی ثومری میکشد. شاید آمیگداله اعضای منفرد یک گونه نیستند بلکه تنها یک فرهمند است. بالأخره پچز با آمیگدالایی صحبت میکند که شما را در کلیسای جامع گرفتار میکند گویی آن خود آمیگدالاست.
من پس از مبارزه مجدد با دایه مرگو در NG+ به این نتیجه رسیدم و متوجه شدم که او به نظر میرسد یک کلون کامل از خودش خلق میکند و از آن برای جنگیدن با من استفاده میکند. فرهمندان در سطحی وراتر از درک ما وجود دارند چه کسی میتواند منکر شود که آنها قادر نیستند به طور همزمان در چندجا حضور داشته باشند؟
در اعماق ایسز بزرگ، شکارچی حتی برای دومین بار با ابریتیس میجنگد که به نظر میرسد همیشه آنجا بوده است. هر رازی که پشت پیام کابوس کشته شد پنهان شده است، کشتن دایه موجب پایان بخشیدن به هوشیاری مرگو شده و مراسمهای منسیس را خاتمه میدهد. هرچند این مراسم با شکست کامل مواجه نشد. تعالی کم و بیش صورت گرفت. فرهمند جدیدی از اذهان منهدم شده دانش آموزان منسیس زاده شد: مغز منسیس
نخ زندگی (Living String) به ما میگوید: «این مغز حجیم که منسیس از کابوس به دست آورد از درون با دیدگان هم راستا بود اما آنها نوعی شیطانی بودند و خود مغز به شدت گندیده بود. با این حال این مغز یک فرهمند واقعی بود و یادگاری بر جای گذاشت. آن هم یک یادگار زنده که موجودی ارزشمند است.» مغز منسیس یک فرهمند عاجز است که تنها قدرت واقعی او جنونی است که با نگاه کردن به او باعثش میشود. مغز منسیس در فراز مرگو معلق است و به عنوان سلاحی زنده عمل میکند که به هرکس که به آن نزدیک شود حمله میکند.
اگر شکارچی بتواند خودش را به اهرمی که پس از جنگیدن با فانوسهای زمستانی قابل دسترسی است برساند در آنجا میتواند زنجیرهای نگه دارنده مغز منسیس را آزاد کند و آن را به قعر بفرستد. با بازگشت به بخش همکف فراز مرگو شکارچی بالابری جدید را مییابد که او را به فرهمند ناتوان سقوط کرده میرساند.
دیدن وضعیت آن کمی برایم ناراحت کننده بود. وقتی اولین بار مغز منسیس را در آنجا دیدم که با استیصال میجنبد، حجمی بزرگ از مغز و چشمانی که حرکات مرا دنبال میکرد، نمیدانستم با این موجود عاجز چه باید بکنم. آیا باید بکشمش؟ این فرهمند خشن و مهاجم نبود، تنها در آنجا افتاده بود و راهی برای مبارزه و دفاع از خود نداشت.
از این رو تصمیم گرفتم کاری را انجام دهم که هنگام رویارویی با هر فرهمند برایم تبدیل به عادت شده بود: قفس منسیس را تن کردم و فرمان Make Contact را اجرا کردم. قفس منسیس در بازی اینگونه توصیف شده است: «این قفس آهنی شش ضلعی نشان گر راه و روشهای عجیب آنان است. این قفس وسیلهای است که اراده فرد را به اسارت میکشد و به او اجازه میدهد حقیقت جهان ناسوتی را ببیند. این وسیله همچنین به عنوان آنتنی عمل میکند که ارتباط با فرهمندان رؤیا را تسهیل میکند اما برای یک ناظر، این قفس آهنی دقیقاً چیزی است که آنها را اسیر کابوس دلخراششان کرد.»
من از همان آغاز کار متوجه شدم که عروسک به ژستها و اشارات پاسخ میدهد. این موضوع مرا به این باور رساند که دیگران نیز نسبت به این اشارات واکنش نشان خواهند داد. درست مانند بقیه، من نیز امیدوار بودم که بتوانم از رازی پرده برداری کنم اما تا آنجای کار، ناکام باقی مانده بودم.
مهم نبود کجا قفس منسیس را میپوشیدم یا برای چه کسی Make Contact را اجرا میکردم، هیچ اتفاقی نمیافتاد. پس بدون هیچ انتظاری دستان شخصیت شکارچیام را به سوی مغز منسیس دراز کردم. از تجربه قبلی میدانستم که شکارچی در نهایت موقعیت خود را تغییر میدهد و عادت داشتم برای آن لحظه صبر کنم و سپس به ادامه بازی بپردازم.
اما اینجا بود که کاملاً غافل گیر شدم و آیتمی جدید در میان آیتمهایم پدیدار شد. یک رون ماه، قدرتمندترین رون ماهی که تا آن زمان دیده بودم. «فرهمندانی که ساکن کابوس هستند وجدانی دلسوز دارند و اغلب اوقات وقتی فراخوانده میشوند به آن پاسخ میدهند.» اینجا لحظهای بود که واقعاً برای موجودی که مقابلم بود دلم سوخت. پس تصمیم گرفتم او را بکشم. شاید این مسئله که به من یک رون ماه داد، رونی که به من اجازه دریافت پژواک خون بیشتر با کشتن دشمنان میداد، نوعی درخواست برای پایان دادن به زندگی مفلوکانهاش بود. من همچنین نخ زندگی را دریافت کردم. آیتمی که مدتی بود به دنبالش میگشتم زیرا برای دسترسی به ثومرو ایهیل به آن نیاز داشتم.
مدتی بعد در سایتی خواندم که به قفس منسیس نیازی نیست و بازیکن تنها باید فرمان Make Contact را اجرا کند. سپس در ادامه خواندم که هنوز کسی استفادهای برای قفس منسیس پیدا نکرده است. هیچ استفادهای پیدا نکرده است؟ واقعاً؟ هیچ رازی با استفاده از چنین آیتمی که واضح است برای پرده برداری از یک راز در بازی تعبیه شده کشف نشده است؟ شاید قفس هیچ فایدهای ندارد. شاید دانش آموزان مجنون منسیس در توهماتشان قانع شده بودند که این قفس کارکرد داشته با اینکه ضرورتی نداشته است. بالأخره این جنونشان بود که آنها را اسیر کابوس دلخراششان کرد.
«به ما دیدگان ببخش، به ما دیدگان ببخش. دیدگان را در ذهنمان بکار تا از جهالت سبعی تزکیه شویم.» -میکولاش، میزبان کابوس
خب، اعتراف میکنم واقعا هنوز هیچی از داستان نفهمیده بودم! خیلی به خودم افتخار میکردم که اکثر آیتم هارو خودم پیدا کرده بودم و داستان رو یه جورایی فهمیده بودم و بقیه lore رو از ردیت و یوتیوب خونده بودم. واقعاً فکر میکردم به نهایت فهمم از بازی رسیدم، ولی همون جمله اولین قسمت این مقاله حق بود:
«وقتی اولینبار نوشتن شکار خون رنگپریده را شروع کردم، در پیشنویسم نوشتم یک حقیقت یکتای قابل کشف وجود دارد. هفت ماه بعد، پس از خواندن برداشتها و گفتگوهای بیشمار درباره داستان بازی و صحبت درباره آن با افراد مختلف، اکنون میتوانم ببینم چقدر ایده داستانی یگانه مضحک به نظر میرسد.»
پ.ن:
و هنوزم معتقدم برای تاج توهمات، قابلیتی غیر از باز کردن درب مخفی ورودی تالار ملکه هست…