۱۰ فیلم اقتباسی برتر از آثار اسکات فیتزجرالد؛ نویسندهی «گتسبی بزرگ»
شکی در آن نیست که فرانسیس اسکات فیتزجرالد که بیشتر بهخاطر رمان کلاسیک و مشهور خود یعنی «گتسبی بزرگ» شناخته میشود، یکی از نویسندگان افسانهای تمام دوران است و به این ترتیب جای تعجب ندارد که ببینیم فیلم و اقتباسهای سینمایی بسیاری براساس کتاب، داستانهای کوتاه و سایر آثار اسکات فیتزجرالد ساخته شوند. تأثیر ادبی این نویسنده فراتر از وقایعنگاری صرف از عصر جاز (دههی ۲۰ تا ۳۰ میلادی) و تمام زرق و برقهایش است. او تغییرات اجتماعی این دوره را به زبانی گیرا برای مخاطبان روایت کرد و از زمزمههای تلخ و شیرین نسلی سخن گفت که در زیر تزئینات چشمگیر زندگی خود با سرخوردگی و پژمردگی دست و پنجه نرم میکرد. فیتزجرالد از اضطرابهای اجتماعی داستانهایی دربارهی زیبایی و حزن میساخت؛ برای نمونه، «گتسبی بزرگ» تنها یک عاشقانهی تراژیک نیست؛ بلکه آنالیزی از رویای امریکایی و خاصیت آن است که میتواند با جذابیت و امیدهایش طعمه را به سمت خود کشانده و در یک آن، به او خیانت کند. در این داستان، مهمانیهای مجلل گتسبی درونتهی بودنی را میپوشانند که آوازهاش به گوش دههها رسیده است. قدرت ماندگار داستانگویی در کتاب و داستانهای اسکات فیتزجرالد آینهای است جذاب از برههای خاص از فرهنگ امریکایی که هنرمندان بسیاری را بر آن داشته تا بخواهند براساس آنها فیلم و سریال بسازند.
اما جذابیت کتابهای اسکات فیتزجرالد به عمارتهای باشکوه و عیشونوشهایش محدود نمیشود؛ داستانهای کوتاه او، مثال مینیاتورهای نفیس و پرترههایی از حسرت و فقدان هستند که با خوشذوقی تمام در متن او تصویر میشوند. «مورد عجیب بنجامین باتن» را به یاد بیاورید، داستانی که در آن زمان به سمتوسوهای تازهای میچرخد و وارونه میرود، مرگ در آن به سخره گرفته میشود که ماهیت زودگذر وجود انسانی را به ما گوشزد میکند. یا «بازبینی بابل»، جایی که مردی با تاریکیهای خود در کوچههای پاریس کلنجار میرود؛ طردشدگی او نشانی از تغییر و تحولات یک نسل است که حالا زبان خود را در آثار فیتزجرالد یافتهاند. اهمیت این نویسنده بیش از هر چیز در حفظ روح امریکایی با تمام آرزوهای درخشان و شکافهای پنهان آن است که در کتابهای او نمود مییابند. او نشان میدهد که جستجوی خوشبختی همانقدر که مسحورکننده است، دستنیافتنی است و زیبایی و تراژدی اغلب دست در دست یکدیگر میرقصند.
اگرچه برخی از اولین فیلمهای اقتباسی براساس کتابهای اسکات فیتزجرالد، مثل اقتباس سینمایی «زیبا و ملعون» (The Beautiful and Damned) مربوط به سال ۱۹۲۲ میلادی، دیگر از بین رفتهاند، اما خوشبختانه هنوز گزینههای بسیاری وجود دارد که از آثار این نویسندهی امریکایی الهام گرفتهاند. فیلمهای سینمایی و تلویزیونی که در این فهرست آوردهایم براساس رمانهای نام آشنای اسکات فیتزجرالد مثل «گتسبی بزرگ»، و حتی داستانهای کوتاه او ساخته شدهاند که هریک جنبههای جذابی از کتاب و سایر داستانهای این نویسندهی قهار را به نمایش میگذارند.
۱۰. گتسبی بزرگ (The Great Gatsby)
- سال اکران: ۱۹۴۹
- کارگردان: الیوت نیوجنت
- بازیگران: الن لاد، بتی فیلد، مکدونالد کری، روت هاسی، بری سالیوان
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۳۳ از ۱۰۰
اقتباس سال ۱۹۴۹ میلادی از رمان «گتسبی بزرگ» دقیقا بهترین اقتباس از این داستان محبوب نیست، اما مسلما بدترین فیلم براساس آثار اسکات فیتزجرالد نیز به حساب نمیآید. داستان یک جوان اهل مینهسوتا در غرب میانه (مکدونالد کری) را در لانگ آیلند دنبال میکند که ناگهان خود را میبیند که قاطی ماجرای گذشتهی مرموز و سبک زندگی جاهطلبانهی صاحبخانهاش، یعنی جی گتسبی (الن لاد) شده است.
اگر فیلم الیوت نیوجنت را پیش از خواندن کتاب ببینید احتمالا تجربهی مفرحتری برایتان خواهد بود. این فیلم به سختی براساس کتاب اسکات فیتزجرالد ساخته شده است و خیلی به منبع اصلی وفادار نیست؛ بااین وجود، میتواند سرگرمی خوبی برای مخاطبان ایجاد کند و اگر توقع زیادی از آن نداشته باشید، اتفاقا خیلی هم جذاب است. این فیلم به نسبت اقتباس دیگری که در سال ۱۹۷۴ از این داستان ساخته شد، به ذات داستان فیتزجرالد نزدیکتر است، گتسبی آن بهتر نوشته شده و به طور کلی، داستان آن عمق بیشتری دارد. بااینکه فیلم نیوجنت در هیچ مقیاسی بهترین اقتباس براساس کتاب فیتزجرالد شناخته نمیشود، اما ویژگیهایی دارد که به نفع آن عمل میکنند؛ برای نمونه، الن لاد ممکن است بهترین بازیگر مرد دههی پنجاه میلادی نباشد، اما همچنان حضوری مرموز و اسرارآمیز به نقش گتسبی میآورد که براساس انتقادات مخاطبان یکی از نقاط قوت این فیلم است. فیلمنامه گاهی بیش از حد به توضیح و تفسیر ماجرای خود میپردازد، اما این خود حسی از نثر فیتزجرالد به بینندگان القا میکند که درصورتی که طرفدار این نویسنده باشید، به سرعت آن را متوجه خواهید شد. جریان داستان اقتباس ۱۹۴۹ در مقایسه با اقتباسهای دیگر سرعت خوبی دارد و اگر از جزئیات فاکتور بگیریم، به کلیت ماجرای گتسبی نزدیک است.
یکی دیگر از نقاط قوت این فیلم در موسیقی آن است که به خوبی حال و هوای آن سالهای امریکا را محقق میکند. از جمله دیگر بازیگران باید به روت هاسی اشاره کرد که هرگز خشک و بیمایه جلوه نمیکند و شلی وینترز نیز در نقش مرتل خیرهکننده است. «گتسبی بزرگ» ۱۹۴۹ فیلمبرداری خوبی دارد، لباسها و دکورها بهخوبی نمایانگر فضای دههی ۲۰ میلادی هستند، اما درعین حال، عنصر فیلم نوار در آن برجسته است که در متن فیتزجرالد دیده نمیشود. از این رو اگر پیش از این هرگز کتاب اصلی را نخوانده باشید، ممکن است فکر کنید با یک فیلم تریلر و معمایی طرف هستید. علاوه بر این، فیلم به ملودرامهای دههی چهل نزدیک میشود و اگر بخواهیم سختگیر باشیم گاه حس اصلی کتاب را از دست میدهد.
یکی از مهمترین نکاتی که باعث میشود این فیلم در جایگاه پایینتری نسبت به سایر اقتباسها براساس کتاب اسکات فیتزجرالد قرار گیرد، عدم توجه به نکات برجستهی داستانی است. یکی از مهمترین ویژگیهای کتاب «گتسبی بزرگ» معماگونه و مرموز بودن شخصیت خود گتسبی است که باعث میشود نتوانید کتاب را زمین بگذارید. اما فیلم به سرعت میگوید که او کیست و چیست و از کجا آمده؛ حال آنکه عاقلانهتر میبود اگر این آشکارسازیها به آخر فیلم موکول میشد. در مجموع، «گتسبی بزرگ» محصول ۱۹۴۹ میلادی فیلم خوبی است، اما جذابیت اقتباسهای بعدی از کتاب اسکات فیتزجرالد را ندارد.
۹. آخرین قارون (The Last Tycoon)
- سال اکران: ۱۹۷۶
- کارگردان: الیا کازان
- بازیگران: رابرت دنیرو، جک نیکلسون، رابرت میچام، تونی کرتیس، اینگرید بولتینگ
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۳۵ از ۱۰۰
فیلم «آخرین قارون» براساس رمانی به همین نام از این نویسنده ساخته شده است؛ کتابی که فیتزجرالد هرگز نتوانست آن را به پایان برساند. مونرو استار (رابرت دنیرو) نقش اصلی این داستان است، یک تهیهکنندهی سینما که روحیهای جاهطلب و کارنامهای موفق دارد. این داستان از زندگی ایروینگ تالبرگ، تهیهکنندهی مشهور دههی سی و چهل امریکا الهام میگیرد و نگاهی جذاب به عصر طلایی هالیوود میاندازد.
داستان از آنجا آغاز میشود که سال ۱۹۳۶ میلادی است و زرق و برقهای هالیوود خبر از تغییراتی بزرگ در صعنت سینما میدهند؛ فیلمها دیگر صامت نیستند و صدا دارند و از سویی، زمزمههایی از ناآرامیهای کارگران در این سیستم به گوش میرسد. مونرو استار یکی از غولهای هالیوود است که بهخاطر خلاقیت بیحدوحصر و اخلاق سفت و سخت کاریاش شناخته میشود. او از سردمداران این صنعت است که بیش از هرچیز بر آزادیهای هنری و اشتیاق برای فیلمسازی چنگ میزند. اما زندگی شخصی استار هم به اندازهی زندگی حرفهای او پرسروصدا است. او به زودی عاشق بازیگری مرموز و زیبا به نام کاتلین مور (اینگرید بولتینگ) میشود که رابطهی پرفراز و نشیب آنها را آغاز میکند.
بااینکه منتقدین به فیلم الیا کازان رحم نکردهاند و جریان آن هم ریتم کند و کسلکنندهای دارد، اما تنها برای بازی رابرت دنیرو هم که شده باید این فیلم را دید. او به عنوان نقش اولی کاریزماتیک در فیلم حضور پیدا میکند و برای اولین و آخرین بار، در کنار جک نیکلسون قرار میگیرد.
یکی از مهمترین نقدهایی که به این فیلم وارد شده به خام بودن فیلمنامهی آن بازمیگردد. در «آخرین قارون» ما با دو مسئلهی اصلی دست و پنجه نرم میکنیم: اول ماجرای یک عاشقانه میان شخصیت دنیرو، مونرو استار، و زنی به نام کاتلین مور، دوم فروپاشی و چالشهای درونی استار به عنوان یک تهیهکنندهی برجسته در صنعتی روبهتحول. بااینکه هردوی ایدهها پتانسیل آن را داشتند که ماجرای کل فیلم را به دوش بکشند، اما فیلم کازان از ارائهی درست و کامل هر یک از این دو بازمیماند.
«آخرین قارون» نه فیلمی است کاملا وفادار به کتاب اسکات فیتزجرالد، نه بر عشق دو شخصیت اصلی تمرکز میکند، و نه اساس روایت خود را بر دشواریهای کار در هالیوود قرار میدهد. علاوه بر این نکات کوچکی نیز در فیلم وجود دارند که تجربهی دیدن این اقتباس براساس کتاب اسکات فیتزجرالد را برایمان دشوار میکند؛ یکی از آن موارد به فیلمبرداری فیلم برمیگردد. مشخصا از اینگرید بولتینگ در این فیلم با نماهایی نزدیک و قاببندیهای ویژهای فیلمبرداری شده است که تنها میتواند نشاندهندهی نگاه اوبژکتیو به کاراکتر او باشد؛ خود این به تنهایی کافی است تا مخاطب را از ماجرای عاشقانهای که بین استار و مور وجود دارد به طور کامل منحرف کند. هرچند شاید برخی استدلال کنند که این قابها و نوع خاص فیلمبرداری به ویژگیهای آن دوره از فیلمهای هالیوود اشاره میکند و همه عمدی هستند؛ با این وجود، شکی در آن نیست که هیچ عاشقانهی واقعی در فیلم اتفاق نمیافتد و هیچ نگاه طعنهآمیز یا انتقادی به صنعت سینما نیز در آن دیده نمیشود. پس مخاطب میماند که اساسا «آخرین قارون» کازان چه قصد و نیتی داشته است.
البته باوجود تمام انتقاداتی که تا اینجا ذکر کردیم، «آخرین قارون» اقتباسی جالب از یک اثر ناتمام است. سریالی نیز براساس این کتاب اسکات فیتزجرالد ساخته شده که در سالهای ۲۰۱۶ تا ۲۰۱۷ میلادی با بازی مت بومر و لیلی کالینز برای پلتفرم پخش آنلاین آمازون فیلمبرداری و پخش شد که بازنمایی قابل قبولی از این اثر در اختیار مخاطبان قرار میدهد.
۸. لطیف است شب (Tender is the Night)
- سال اکران: ۱۹۶۲
- کارگردان: هنری کینگ
- بازیگران: جیسون روباردز، جون فونتین، تام ایول، جنیفر جونز، جیل سنت جان
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۴۷ از ۱۰۰
این فیلم درام به کارگردانی هنری کینگ از روانپزشکی به نام دیک دایور (جیسون روباردز) را میگوید که با زن جوانی به نام نیکول (جنیفر جونز) از خانوادهای ثروتمند که ثبات روانی ندارد ازدواج میکند. زندگی به ظاهر خوب او زمانی به چالش کشیده میشود که دایور به خارج از کشور سفر میکند و مجذوب زنی امریکایی، یعنی رزمری هویت (جیل سنت جان) میشود. این روانپزشک که هم نقش شوهر و هم نقش دکتر را برای همسرش بازی میکند، حالا خود را در ریویرای فرانسه درست پیش از سقوط بازار سهام در ۱۹۲۹ میلادی مییابد که پس از آشنایی با ستارهی خوش آتیه، در گردابی از شور و هوسها میچرخد و میچرخد تا در آخر سرش به سنگ بخورد.
فیلم «لطیف است شب» براساس چهارمین و آخرین کتاب اسکات فیتزجرالد، این نویسندهی امریکایی ساخته شده و اتفاقا آخرین فیلم کارگردان، یعنی هنری کینگ هم هست. پیش از هر چیز خوب است بگوییم که رماننویسان بزرگ قرن بیستم امریکا همگی داستانهایی خلق کردهاند که اقتباس آنها برای پردهی سینما با دشواریهای بسیاری مواجه میشود. میتوان گفت هالیوود در اقتباس داستانهای کوتاه فاکنر و همینگوی موفقیت بیشتری داشته است تا رمانهای بلند آنها. این قضیه برای فیتزجرالد هم صادق است. میتوان گفت به سختی شاهکارهای واقعی این نویسنده در قالب فیلمنامهی درست و درمانی درآمدهاند و حتی زمانی که کارگردانهای برجستهای چون هنری کینگ دست به اقتباس از آثار او میزنند، نمیتوانید توقع چندانی از نتیجهی نهایی داشته باشید. «لطیف است شب» با این که لحظههای خوبی دارد، به ویژه در اواخر فیلم، اما نمیتوان آن را در سطح کتاب فیتزجرالد دانست.
یکی از عوامل اصلی که حواس بیننده را از داستان فیلم پرت میکند، ناتوانی کارگردان و فیلمبردار در به تصویر کشیدن ماهیت و جذابیتهای عصر جاز است که نویسندگی فیتزجرالد را بهخاطر آن میشناسند. این نسخه از داستان «لطیف است شب» مهر دههی شصت میلادی امریکا را بر پیشانی دارد و از لباسهای شخصیتها گرفته، تا دکورها و صحنهها، هیچ کدام حس کتاب فیتزجرالد را منتقل نمیکنند، نویسندهای که در به تصویر کشیدن نسل سردرگم دههی ۲۰ میلادی سنگ تمام میگذارد. حتی موسیقی فیلم کینگ نیز بیشتر از سبک سوئینگ دههی ۱۹۳۰ الهام گرفته است و نه موسیقی جاز دههی ۲۰ میلادی. تنها ویژگی مثبت موسیقی متن حضور آهنگساز برجسته برنارد هرمان است که موسیقی اصلی این فیلم را ساخته است.
اگر از توصیفات، اتمسفر و حال و هوای داستان فیتزجرالد بگذریم، تنها چیزی که میماند داستان دایورها است که تاحدودی نشاندهندهی تجربیات خود اسکات با همسرش زلدا است؛ اگرچه فیتزجرالد اصرار داشت داستان «لطیف است شب» را براساس ماجراهای دوستان خود جرالد و سارا مورفی نوشته است. بااینکه «لطیف است شب» کیلومترها با یک فیلم عالی فاصله دارد، اما همچنان اقتباس خوبی از یک اثر کلاسیک است که بیشتر از آنچه انتظارش را دارید از آن لذت خواهید برد. قویترین ویژگی این فیلم در گروه بازیگران و تصاویر زیبای آن است که البته متأسفانه به پای توصیفات کتاب نمیرسند. علاقمندان به کتابهای فیتزجرالد بهتر است حتما رمان را بخواهند و به فیلم کینگ تنها به عنوان مکمل کتاب اصلی نگاه کنند.
۷. گتسبی بزرگ
- سال اکران: ۱۹۷۴
- کارگردان: جک کلیتون
- بازیگران: رابرت ردفورد، میا فارو، بروس درن، سم واترسون، کرن بلک
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۴۱ از ۱۰۰
به کارگردانی جک کلیتون و نویسندگی فرانسیس فورد کاپولا، سومین اقتباس از رمان «گتسبی بزرگ» (که دومین آنها مربوط به ۱۹۴۹ بود و اولین اقتباس یک فیلم صامت محصول سال ۱۹۲۶ بوده که گمشده است) برداشت دیگری براساس داستان برجستهترین کتاب اسکات فیتزجرالد در اختیار مخاطبان قرار میدهد. همانطور که حدس میزنید داستان این فیلم در لاینگ آیلند اتفاق میافتد. در این فیلم سم واترسون نیک کاراوای ماجرا است و رابرت ردفورد شخصیت گتسبی را به روی صحنه میآورد و میا فارو به عنوان دیزی ایفای نقش میکند.
اگر بخواهیم صادق باشیم بازی رابرت ردفورد قابل قبول است، اما زیادی اتوکشیده و شسته رفته است. شخصیت گتسبی وجه تاریکتری در خودش دارد که ردفورد هرچقدر هم تلاش کند، با آن چهره و هیبت بیعیب و نقص خود نمیتواند آن را به تصویر بکشد. اما سم واترسون به عنوان نیک انتخاب بهجایی بوده است. او بهخوبی شخصیت راوی را به روی صحنه میآورد و بدون آنکه بخواهد دست به قضاوت بزند، فاصلهی خود را با دیگران حفظ میکند. گاه و بیگاه کاراکتر واترسون روی صحنهها مونولوگهایی میگوید که بهنوعی حس امپرسیونیستی نثر فیتزجرالد را منتقل میکنند. اما فیلم احساس میکند که مخاطب نمیتواند آنچه بین خطوط است بفهمد و لازم میبیند هرچیز کوچک و بزرگ را توضیح دهد.
انتقادات اصلی به این فیلم مربوط به بازیگری میا فارو در نقش دیزی بوده است و برخی دیگر نیز به فیلمنامهی کاپولا حمله کرده و آن را بسیار پیش پا افتاده و فاقد زیباییهای متن اصلی فیتزجرالد توصیف کردهاند. اما اگر کتاب را با فیلم مطابقت دهید متوجه خواهید شد این یکی با آن مو نمیزند و درواقع اگر نقدی به فیلمنامهی آن وارد است، به تکنیک کاپولا برمیگردد که با سیستم برش و چسباندن، جرئت نکرده خودش در متن دست ببرد و آن را بهگونهای اقتباس کند که درنهایت، یک فیلم درست و درمان مهیج از آن دربیاید. حتی اگر صحنهای به داستان اضافه شده است (که به سختی چنین صحنهای در فیلم پیدا خواهید کرد) دیالوگها و فضای آن تا حد ممکن به زبان فیتزجرالد شباهت دارند؛ از این رو برای کسی که میخواهد دقیقترین اقتباس براساس کتاب اسکات فیتزجرالد را ببیند، باید به سراغ این فیلم برود که اساسا هیچ فرقی با آن ندارد.
این فیلم، اقتباسی عاشقانهتر از فیلم ۱۹۴۹ میلادی است و یکی از بزرگترین ویژگیهای مثبت آن گروه بازیگران بااستعداد کلیتون است. علیرغم انتخاب بحثبرانگیز ردفورد برای نقش گتسبی و به جز چند تفاوت جزئی، «گتسبی بزرگ» کلیتون کاملا به خط داستانی وفادار بوده و در مقایسه با اقتباس قبلی، بیشک فیلم بهتری به حساب میآید. با این حال سرعت آهسته و کند بودن روایت آن ممکن است برخی بینندگان را خسته کند؛ که البته از یک اقتباس موبهمو از رمان انتظار دیگری هم نمیرود؛ تا آنجا که اگر حوصلهی خواندن رمان اصلی را ندارید، میتوانید به دیدن این فیلم اکتفا کنید.
۶. آخرین باری که پاریس را دیدم (The Last Time I Saw Paris)
- سال اکران: ۱۹۵۴
- کارگردان: ریچارد بروکس
- بازیگران: الیزابت تیلور، ون جانسون، دانا رید، والتر پیجن، راجر مور
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۱ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۰ از ۱۰۰
فیلم درام و رمانتیک «آخرین باری که پاریس را دیدم» با بازی الیزابت تیلور و ون جانسون افسانهای، حول داستان یک روزنامهنگار امریکایی میچرخد که به پاریس بازمیگردد تا خاطرات پس از جنگ جهانی دوم و به ویژه رابطهی عشقی پرشور خود با هلن السورث را برایش یادآوری کند. فیلم تکنیکالر ریچارد بروکس براساس داستان کوتاه اسکات فیتزجرالد به نام «بازگشت به بابیلون» اقتباس شده است که در کتابی به همین نام در کنار نه داستان کوتاه دیگر او منتشر شد.
الیزابت تیلور واقعا عالی است و بار اصلی فیلم نیز بر دوش اوست، اما اجرای ون جانسون که نقش اصلی فیلم را بازی میکند، با انتقادات فراوان مواجه شد. شخصیتها به خوبی ساخته و پرداخته شدهاند و بازیگرهای مکمل نیز بهخوبی از پس کاراکترهایشان برآمدهاند. تنها خردهای که میتوان به آن گرفت به رابطهی چارلز ویلز و ماریون بازمیگردد که هیچ وقت به اندازهی کافی توسعه نمییابد، بااینکه تمام درام و تنش فیلم، به ویژه در اواخر آن، بر رابطهی این دو متکی است.
«آخرین باری که پاریس را دیدم» از نعمت حضور ریچارد بروکس بهره میبرد که این فیلم را کارگردانی و نویسندگی کرده است که حتی اسکار بهترین فیلمنامه را برای «المر گنتری» به دست آورد. بروکس در دههی پنجاه و شصت میلادی در اوج دوران حرفهای خود سر میکرد و فیلمهایش همه موفقیتهای تجاری و هنری به حساب میآمدند. «آخرین باری که پاریس را دیدم» نیز در دستهی فیلمهای تأثیرگذار ریچارد بروکس جای میگیرد که اتفاقا یکی از بهترین اجراهای تیلور را در خودش دارد و بیشتر موفقیت خود را هم مدیون حضور همین بازیگر است. اما از شانس بد، این فیلم درست در سال ۱۹۵۴ میلادی اکران شد و نتوانست آنقدر که استحقاق آن را داشت دیده شود؛ سالی که فیلمهای خوب زیادی داشت، مثل «کریسمس سفید»، «پنجرهی پشتی»، «شورش کین» (The Caine Mutiny)، «در بارانداز» (On the Waterfront) و «وسوسهی باشکوه» (Magnificent Obsession).
فیلم «آخرین باری که پاریس را دیدم» با ایدهی جذاب و بازیگران رده اول خود، یکی از بهترین اقتباسها براساس کتاب اسکات فیتزجرالد است که تجربهای جذاب، لذتبخش و صمیمی از داستان این نویسنده ارائه میکند. بااینکه این فیلم ممکن است برای برخی بینندگان جوانتر بیش از حد قدیمی جلوه کند، اما امید و غم در این فیلم بر پردهای از تصاویر و رنگهای چشمنواز به تصویر کشیده شدهاند که مخصوص همان سالهاست و نمونهاش را در هیچ فیلم مدرنی پیدا نخواهید کرد و امروزه چنین ظرافتی به سختی یافت میشود. دیدن فیلم بروکس به ویژه برای کسانی که عاشق پاریس هستند توصیه میشود. نکتهی ترسناکی که امروز میتوانیم به آن اشاره کنیم در بیماری شخصیت الیزابت تیلور نهفته است؛ درواقع این کاراکتر به ذات الریه مبتلاست و متأسفانه خود تیلور نیز سالها بعد به همین بیماری دچار شد.
۵. سه رفیق (Three Comrades)
- سال اکران: ۱۹۳۸
- کارگردان: فرانک بورزیگی
- بازیگران: مارگارت سولاوان، رابرت تیلور، رابرت یانگ، فرانکفورت تون، گای کیبی
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۱۰۰ از ۱۰۰
«سه رفیق» که مارگارت سولاوان را به نامزدی اسکار رساند داستان دوستی سه سرباز آلمانی (رابرت تیلور، رابرت یانگ و فرانکفورت تون) را به تصویر میکشد که هر یک بهنوعی به پاتریشیا هالمن علاقمندند، زن جوان دوست داشتنی که بیماری گریبانگیرش شده است.
فرانک بورزیگی یکی از معدود کارگردانان هالیوودی است که از فیلمهایش برای انعکاس وقایع آلمان قبل از جنگ جهانی بهره برده است. درست است که «سه رفیق» هم مثل اکثر فیلمهای همدورهی خود داستانی ایدهآل و عاشقانهای کاملا امریکایی دارد، اما در پس زمینهی آن وایمار آلمان را داریم و با اینکه هیچ اشارهای در فیلم به نازیها یا هیتلر نمیشود، اما دلیل ناآرامیهایی که در پشت داستان اصلی در جریان است، برای تماشاگران آن روز کاملا روشن بوده است.
«سه رفیق» براساس رمانی به همین نام اثر اریش ماریا رمارک ساخته شده که فیلمنامهی آن را خود اسکات فیتزجرالد برای فیلم بورزینگی اقتباس کرده است. این فیلم برداشتی بیش از حد امریکایی است اما داستان خوبی دارد. این فیلم نزدیکترین چیز به یک فیلمنامهی کامل است که از اسکات فیتزجرالد باقی مانده است. فیلمنامهی اصلی که سالها پس از انتشار فیلم منتشر شد، بسیار صریحتر از فیلم بورزیگی بوده است و باعث میشود آدم حسرت آن فیلمی را بخورد که اگر فیلمنامهی فیتزجرالد را دستکاری نمیکردند ساخته میشد. اگر فیلمنامهی اصلی را خوانده باشید میبینید که بسیاری از دیالوگها روی صفحه بهتر جواب میدهند و در فیلم بیشتر جنبهی نمادین و عرفانی پیدا کردهاند، نه مثل گفتگوهایی که دو آدم معمولی در صحبتهای روزمرهشان با یکدیگر دارند. به طور کلی میتوان داستان «سه رفیق» را به نوعی «سه تفنگدار» توصیف کرد که حالا یک عضو زن دارند. این فیلم همچنین بازتاب بسیار خوبی از سردرگمیهای سیاسی و نابسامانیهای اقتصادی پس از پایان جنگ جهانی به دست میدهد.
با داستانی که در پسزمینهاش جنگ جهانی اول در جریان است، فرانک بورزیگی فیلمی عاشقانه به مخاطبان ارائه داده که با استانداردهای آن روزی بسیار نامتعارف به حساب میآمده است. شیوهی خاصی که فیلم برای بیان رابطهی عاشقانه و در کنارش، روابط دوستانه اتخاذ کرده، درست آن چیزی است که فیلم بورزیگی را به یک فیلم کلاسیک تبدیل میکند. فیلمبرداری سیاه و سفید و نماهای استودیویی یکی دیگر از ویژگیهای این فیلم است که به سرعت مخاطب را به سمت خود میکشاند.
«سه رفیق» امروزه به خاطر بازیهای عالی سولاوان، تیلور و یانگ و پسزمینهی داستانی آن که در آلمان پس از جنگ جهانی اول اتفاق میافتد شهرت دارد. سولاوان چنان جذابیت و صمیمیتی دارد که هرگز به نظر نمیرسد که دارد بازی میکند. اجرای ملایم و آهستهی او درعین حال مسحورکننده است. با تشدید بیماری او، سه رفیق برای کمک دورش را میگیرند که کدام زنی است که دوست ندارد با سه مرد که آشکارا شیفتهی او هستند دوره شده باشد!
۴. برنیس موهایش را میبندد (Bernice Bobs Her Hair)
- سال اکران: ۱۹۷۶
- کارگردان: جوان میکلین سیلور
- بازیگران: شلی دووال، باد کورت، بین بینکلی، ورونیکا کارتورایت
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: –
درحالی که شلی دووال را بیشتر به خاطر اجرایش در شاهکار استنلی کوبریک یعنی «درخشش» میشناسیم، این بازیگر در چندی از بهترین فیلمهای دههی هفتاد میلادی ایفای نقش کرده که این پروژه یکی از بهترین آنها و در عین حال، ناشناختهترین آنهاست. «برنیس موهایش را میبندد» فیلم تلویزیونی است که حول شخصیت اصلی خود میگردد که میخواهد خانه را برای دیدن یکی از اقوام ترک کند. در این بین برنیس یاد میگیرد که چگونه زنی مدرن باشد.
فیلم میکلین سیلور نه براساس یک کتاب مجزا، که برگرفته از داستان کوتاهی به همین نام از اسکات فیتزجرالد و به عنوان بخشی از مجموعهی «داستان کوتاه امریکایی» برای تلویزیون اقتباس شده است. این داستان اولین بار در سال ۱۹۲۰ میلادی منتشر شد که بر مسائلی چون هویت و اضطرابهای اجتماعی زنان در عصر جاز انگشت میگذارد. داستان این فیلم حول دو شخصیت اصلی میگردد؛ یکی برنیس که دختر نوجوان خجالتی بیدست و پای روستایی است که میخواهد به دیدن دخترعموی جذابش مارجری در شهر برود. باوجود آنکه برنیس ابدا زشت محسوب نمیشود، اما رفتارهای سنتی و فقدان مهارتهای اجتماعیاش بدین میانجامد که او از سوی جماعت جوان و شیکپوش شهری طرد شود. دیگری خود مارجری است که میتوان او را مظهر عصر جاز در داستان فیتزجرالد دانست. او میخواهد سرووضع برنیس را درست کند تا او به فردی مورد قبول جامعهی امروز تبدیل شود.
ماجرا در یک رقص تابستانی اتفاق میافتد. برنیس وقتی میبیند که همه به او به عنوان یک ناهنجاری اجتماعی نگاه میکنند، در یک حرکت ناگهانی تصمیم میگیرد موهایش را ببندد و بهگونهای آرایش کند که مد آن روز بود. این حرکت برنیس که نمادی از استقلال و مدرنیته به حساب میآمد، درنهایت نتیجهی معکوس میدهد و منجر به عواقل غیرقابل پیشبینی میشود.
«برنیس موهایش را میبندد» به خاطر رویکرد خاصی که برای نشان دادن زنانگی و جنسیت اتخاذ کرده نگاه ویژهای از زنان جوان دههی ۲۰ میلادی به تصویر میکشد و نیازی به گفتن ندارد که مثل همیشه دووال یک ستاره است و در تمام طول فیلم میدرخشد. فیلم پیرنگ داستان کوتاه و دیالوگها را با دقت بالایی دنبال کرده است و همان مضامین زنانه و هویتی که فیتزجرالد در نثر خود مدنظر قرار داده بود، به تصویر منتقل میکند.
یکی دیگر از نقاط قوت این اقتباس به لباسهای زیبا، مدلهای آرایش و پیرایش دههی ۲۰ و موسیقی جاز پرجنب و جوشاش برمیگردد که توانسته فضای عصر جاز را به درستی تداعی کند. این یکی از مهمترین نکات برای کسی است که میخواهد براساس کتاب و داستانهای اسکات فیتزجرالد فیلم بسازد. باید مد نظر داشت که حتی اگرداو مهمترین نویسندهی عصر جاز نباشد، حتما یکی از مهمترین نویسندههای این دوره است و داستانهایش همواره بیانگر این دورهی خاص در تاریخ امریکا هستند که باید به بهترین شکل در اقتباسها سینمایی نمایان شوند.
۳. گتسبی بزرگ
- سال اکران: ۲۰۱۳
- کارگردان: باز لورمن
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، توبی مگوایر، کری مولیگان، جوئل اجرتون، الیزابت دبیکی
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۴۸ از ۱۰۰
آخرین اقتباس از «گتسبی بزرگ» که به این فهرست راه پیدا میکند رتبهی سوم را به خود اختصاص میدهد؛ زیرا به طور قابل توجهی به یکی از بهیادماندنیترین فیلمهای تمام تاریخ سینما تبدیل شده است. بازی دیکاپریو در نقش صاحبخانهی مرموز داستان، یکی از مهمترین جنبههای فیلم باز لورمن (کارگردان فیلم الویس) است که سبک تجملاتی و پرشور فیلمسازی او، جان تازهای به دنیای «گتسبی بزرگ» میبخشد.
اگر بخواهیم مقایسهی کوتاهی انجام دهیم، باید بگوییم که گتسبی دیکاپریو شخصیت پیچیدهی این کاراکتر را به خوبی درک کرده و اجرای قانعکنندهای از آن ارائه میدهد؛ از این رو کمی بر گتسبی رابرت ردفورد برتری دارد که برای این نقش بیش از حد بینقص و سناش هم از گتسبی کتاب بیشتر بود. علاوه بر این، کری مولیگان در نقش دیزی بسیار عالی ظاهر شده که باعث میشود دیزی او از دیزی فیلم ۱۹۷۴ بهتر باشد. همانطور که از یک فیلم لورمن انتظار دارید، طراحی صحنه و لباسها بسیار عالی است. کاترین مارتین که طراح صحنه و لباس تمام فیلمهای لورمن است و برای فیلم «مولن روژ!» (Moulin Rouge) هم برندهی جایزهی اسکار شده، برای «گتسبی بزرگ» هم سنگ تمام گذاشته است.
اما یکی از نقاط ضعف فیلم به موسیقی متن آن بازمیگردد که مدام بین جاز دههی ۲۰ و موسیقی مدرن در رفت و آمد است و حواس مخاطب را از داستانی که در جریان است پرت میکند. این موضوع برای جلوههای ویژهی فیلم هم صادق است و استفادهی بیش از اندازه از آن تصاویر را مصنوعی و غیرطبیعی جلوه داده است. از دیگر انتقادات به فیلم ۲۰۱۳ به بازی توبی مگوایر باز میگردد. درست است که کاراکتر نیک در کتاب اصلی هم بیشتر نقش راوی را ایفا میکند که داستان گتسبی را میگوید، اما مگوایر به پای هیچ یک از بازیگرانی که تاکنون در نقش نیک کاروای بازی کردهاند نمیرسد. بازی او بیش از حد خالی و بیخاصیت است و کاراکتری که به تصویر میکشد انگار هیچ ارادهای از خود ندارد و تنها کارش این است که دنبال گتسبی راه بیفتد و این سمت و آن سمت برود.
از موضوعات مهمی که کتاب بر آن دست میگذارد، به تصویر کشیدن دغدغههای اجتماعی آن عصر است که در این فیلم، در پس تزئینات و تجملات بیش از اندازه گم میشود. فیتزجرالد با ظرافتهای خاصی این مسائل را در داستان خود آورده بود و بهتر بود که فیلم نیز، حداقل در میان خطوط، اشارهای به آنها داشته باشد. اما فیلم لورمن بااینکه تاحدود زیادی در دیالوگهایش به کتاب وفادار است، اما این ظرافتها را از دست میدهد و شخصیتهایی میسازد که خواننده نمیتواند با آنها احساس همذاتپنداری بکند.
با وجود اینکه اقتباس ۲۰۱۳ اگر به متن اصلی وفادار میماند میتوانست از اینها بهتر باشد، اما شکی در آن نیست که فیلم لورمن تلاشی بلندپروازانه از سوی این کارگردان به حساب میآید که میخواسته زرق و برقهای عصر جاز را به بهترین شکل به تصویر بکشد. اگر دوست دارید با دیدن فیلمی به مکانها و زمانهای دیگر سفر کنید، «گتسبی بزرگ» راست کار شماست.
۲. زنان (The Women)
- سال اکران: ۱۹۳۹
- کارگردان: جرج کیوکر
- بازیگران: جوان کراوفورد، نورما شیرر، پولت گادرد، روزالیند راسل، جون فونتین
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۴ از ۱۰۰
فیلم ۱۹۳۹ کیوکر با بازی جوان کراوفورد، نورما شیرر و جون فونتین و بسیاری بازیگر پراستعداد دیگر براساس نمایشنامهی کلر بوث لوس به همین نام ساخته شده است که روایتی قانعکننده از زندگی زنانی است که به نحوی به یکدیگر ربط پیدا میکنند. همه چیز از آنجا شروع میشود که یک خانم متأهل میفهمدد شوهرش خیانت کرده است و حالا دوستانش زیر گوشش میخوانند که او باید برای طلاق اقدام کند.
اگرچه هرگز نمیتوان «زنان» را یک فیلم فمینیستی دانست، مخصوصا که مردان هنوز در مرکزیت آن قرار دارند، اما به خاطر گروه بازیگران تمام زن میتوان آن را یکی از پیشگامانهترین فیلمهای عصر خودش در نظر گرفت.
بااینکه نام اسکات فیتزجرالد پای این فیلم نخورده است، اما در اوایل نگارش فیلمنامهی «زنان» او را آوردند تا با آنیتا لوس و جین مورفیت روی فیلمنامه کار کنند. بااینکه از میزان دقیق مشارکت او در نوشتن این فیلم گزارشات دقیقی نداریم، اما بیشک شوخ طبعی او و دیدگاه خاصش نسبت به زنان و روابط زنانه در نگارش دیالوگها و پویایی شخصیتها مؤثر بوده که میتوانیم اثر انگشت آن را بر جایجای فیلم ببینیم. علاوه بر این، برخی تمها و عناصر در فیلمنامهی «زنان» با بسیاری از نوشتههای فیتزجرالد شباهت دارد؛ مثلا تأکید بر اضطرابها و دغدغههای اجتماعی، درگیری با ناامیدی، ویترین پرزرق و برق، دیالوگهای تیز و شوخ بین کاراکترها که از عناصر اصلی داستانهای او هستند در این فیلم هم نمود بارز دارند. طنز تند و گزنده یکی از مشخصههای نویسندگی فیتزجرالد است که تأثیر آن در این فیلم مشهود است. دعواهای بهیادماندنی بین شخصیتهای زن به نوعی بازتاب انتقادات و مشاهدات اجتماعی صریح او از آن دوره است.
برخی منابع ادعا میکنند که حضور فیتزجرالد در این فیلم فراتر از مراحل اولیهی نوشتن فیلمنامهی آن بوده و او در طول تولید به ارائهی پیشنهادات و اصلاحات ادامه داد و حتی گاهی از مراحل فیلمبرداری آن بازدید میکرد؛ اگرچه این قضیه هیچ وقت به طور رسمی اعلام نشده است.
باید این نکته را در نظر داشت که کارگردان فیلم، جرج کیوکر، دوست صمیمی فیتزجرالد بوده و پیش از این در فیلم «ستارهای متولد شده» (۱۹۳۷) با او همکاری کرده بود. درک شخص کیوکر از کتابهای فیتزجرالد احتمالا بر به تصویر کشیدن دیگاه او در فیلم «زنان» نقش اساسی داشته است. بههرحال، موفقیت این فیلم توانسته جایگاه آن را به عنوان یک فیلم کلاسیک عصر طلایی هالیوود تثبیت کند که اجراهای بهیادماندنی آن هنوز هم در خاطر مخاطبان باقی مانده است.
۱. مورد عجیب بنجامین باتن (The Curious Case of Benjamin Button)
- سال اکران: ۲۰۰۸
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: برد پیت، کیت بلانشت، ترجی پی. هنسون، جولیا اورموند، تیلدا سوینتون
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۱ از ۱۰۰
دیوید فینچر با کولهباری از فیلمهای شگفت انگیز امروزه یکی از بهترین کارگردانان عصر ما شناخته میشود. فیلم او داستان مردی (برد پیت) را دنبال میکند که زمان برایش به عقب، جلو میرود؛ به عبارت دیگر او در بدو تولد پیر است و بیماریهایی دارد که مخصوص سالمندان هستند و شانس کمی برای زنده ماندن دارد. بااین وجود، بنجامین از این مرحله زنده بیرون میآید و با گذشت زمان جوانتر میشود؛ اما نباید فراموش کرد که بازی با زمان هیچ وقت بدون عواقب ویرانگر نیست.
فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» نه براساس کتابی مجزا که مبتنی بر داستان کوتاهی به همین نام ساخته شده است که اسکات فیتزجرالد در سال ۱۹۲۲ میلادی منتشر کرد. البته فیلم فینچر اقتباس دقیقی از این داستان کوتاه نیست، اما داستانی گستردهتر، پیچیدهتر و احساسیتر به تصویر میکشد که خود پیشرفتی نسبت به منبع اصلی به حساب میآید.
هر دو فیلم و داستان، از مردی به نام بنجامین باتن میگویند که با ظاهر پیرمرد متولد میشود و برعکس عمر میکند. این ایدهی اصلی هردو اثر فینچر و فیتزجرالد است که با ایدهی عجیب زمان و معنای زندگی بازی میکند. با این مقدمه هر دو به سراغ موضوعاتی چون مرگ، ماهیت ناپایدار زندگی و پیچشهای دستکاری در قواعد زندگی میروند و با چالشهای داستانی دست و پنجه نرم میکنند که مردی که خلاف جهت آب زمان شنا میکند.
چندین شخصیت داستان فیتزجرالد در فیلم فینچر وجود دارند اما تغییرات قابل توجهی در شخصیت آنها ایجاد شده است. رابطهی بنجامین با کوئینی، دوستی او با تیکی و عشقش به دیزی همگی از منبع اصلی بهره گرفتهاند.
اما خوب است بدانید داستان اسکات فیتزجرالد تنها بر سالهای اولیهی باتن و ارتباط او با کوئینی متمرکز است. اما فیلم چندین دهه به زندگی او اضافه میکند و سفرها، شغلها، روابط و عاشقانههایی که در این سالها از سر میگذارند را نیز نشان میدهد. فیلم همچنین بخشهای کاملا جدیدی به ماجرای بنجامین باتن افزوده است؛ مثل ارتباط نقش اصلی با توفان کاترینا.
فیلم با نشان دادن زندگی بنجامین از آغاز تا فرجام، فرصت پیدا کرده تا بیشتر روی دغدغههای درونی باتن مانور دهد و به انگیزهها و احساسات شخصیتها عمق بخشد. چالشهای درونی بنجامین، دیدگاه او دربارهی جلورفتن زمان و شخصیتهای مکمل مثل دیزی و تیکی به میزان قابل توجهی گستردهتر و عمیقتر شدهاند. فیلم فینچر روایتی باورنکردنی از زمان، مرگ و عشق است که روایتی جذاب و درعین حال ترسناک دارد.
خلاف «گتسبی بزرگ» باز لورمن که به خاطر استفادهی نابجا از جلوههای بصری کامپیوتری میتوان به او خرده گرفت، «مورد عجیب بنجامین باتن» دقیقا به دلیل استفاده از این جلوههای ویژه است که از نظر بصری و احساسی با مخاطب طنینانداز میشود و زیبایی و تراژدی سفر بنجامین را تشدید میکند که تأثیر بیشتری بر بیننده میگذارد.
این فیلم توانست نامزد ۱۳ جایزهی اسکار شود، از جمله جوایز بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر مرد و بهترین بازیگر نقش مکمل زن. اما درنهایت، ترکیبی از مفاهیم و مضامین اصلی داستان کوتاه فیتزجرالد با خلاقیت و توانایی دیوید فینچر بود که توانست فیلمی متمایز خلق کند که حتی میتوان آن را به عنوان یک اثر مستقل تماشا کرد و لذت برد.
منبع: The Collider