بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی که باید تماشا کنید
سینمای نوآر از برخورد چند رویداد به وجود آمد. یکی از این رویدادها هنری است و بقیه تحت تاثیر عوامل اجتماعی و سیاسی شکل گرفتند. اما برآیند این برخورد منجر به خلق شکل و شمایلی از فیلمها شد که هنوز هم نمیتوان با قاطعیت آن را ژانر دانست و بسیاری معتقد هستند که سینمای نوآر یک حال و هوا است که میتواند در ژانرهای مختلفی ظاهر شود و به آنها رنگ و بوی دیگری بدمد. اما اکثر آثاری که نوآر نامیده میشوند یک سری ویژگیهای مشترک دارند که بالاخره آنها را به سینمای ژانر نزدیک میکند. در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی بیش از همه سری به آن رویداد هنری خواهیم زد که زمینهی شکلگیری سینمای نوآر شد. این رویداد هم چیزی نبود جز شکلگیری یک نوع ویژه از ادبیات و قصهگویی که در دههی ۱۹۲۰ میلادی و در کشور آمریکا سر و کلهاش پیدا شد.
- ۱۰ فیلم نوآر برتر کمتردیدهشده که نباید از دست بدهید
- ۳۰ فیلم کلاسیک برتر از جهان سیاه، رازآمیز و پرفریب نوآر
ادبیات هاردبویلد یا ادبیات سیاه یا همان ادبیاتی که منبع اقتباس اصلی فیلمهای نوآر است، بیش از همه وامدار ادبیات معمایی اواخر قرن نوزدهم در کشور انگلستان است. نویسندگان ژانر معمایی، کسانی چون سر آرتور کانن دویل و آگاتا کریستی ادبیاتی را شکل دادند که در آنها جنایتی پای کارآگاهی را به میان میکشد تا او با کنار هم قرار دادن سرنخهای مختلف و پیگیری هر یک به جواب و نتیجه برسد. در ادبیات معمایی آن دوران نه شخصیت کارآگاه اهمیت داشت و نه زمینهی اجتماعی و سیاسی شکلگیری قصه. آن چه برای نویسنده مهم بود، رازی بود که خلق میکرد. آن راز من و شمای خواننده را وامیداشت که قصه را دنبال کنیم و به جواب برسیم. پس نویسنده تا میتوانست به بال و پر دادن به این راز میپرداخت و کار چندانی به دیگر عوامل نداشت.
حال اگر سری به آن کتابهای اواخر قرن نوزدهمی بزنیم متوجه خواهیم شد که مثلا کارآگاههای بسیار باهوش و زربردستی چون شرلوک هلمز مخلوق سر آرتور کانن دویل یا هرکول پوآرو مخلوق آگاتا کریستی هیچگاه در آثار مختلف تغییری نمیکنند و دچار تحول خاصی نمیشوند. آن چه در این قصهها عوض میشود، معما است که داستان را پیش میبرد و وقتی معما هم حل شد، خود به خود کتاب تمام میشود. پس از جنگ اول جهانی دیگر این نوع ادبیات جایی در نوشتههای مهم نداشت. آن کارآگاههای برجسته دیگر محلی از اعرب نداشتند. دنیا پیچیدهتر از آن بود که کسی با ذهن برترش بتواند سر و سامانی به آن بدهد و اصلا کاربرد آن نوع ادبیات همین ساختن لحظاتی برای فرار از زندگی روزمره و قرار گرفتن تحت تاثیر یک هوش برتر بود که میتوانست همه چیز را سر و سمانان دهد و این توهم را نزد خواننده زنده کند که میتوان به وجود چنین کسی باور داشت.
اما در دههی ۱۹۲۰ شکلی از ادبیات شکل گرفت که به ادبیات سیاه یا هاردبویلد معروف شد. این ادبیات برخوردار از کارآگاه در قالب شخصیت اصلی بود اما دیگر خبری از آن هوش سرشار نبود که بتواند دنیایی را نجات دهد و معما را حل کند. معما هم کماکان به قوت خود باقی بود اما آن چه که اهمیت پیدا کرد و بیش از همه توجه نویسندگان را به خود جلب کرد، ساختن فضایی تیره و تار و دالانهای تو در تو در قصه بود و اصلا ممکن بود در پایان هم معما اصلا حل نشود. در واقع آثار آنها تحت تاثیر زمانه بسیار تاریکتر شدند و مخاطب هم دوست داشت برای غرق شدن در همین فضای تیره دست به کتاب شود و این آثار را بخواند. پس اگر خوانندهی ادبیات معمایی اواخر قرن نوزده به خاطر دنبال کردن چگونگی حل معما آن کتابها را میخرید، مخاطب تازه به خاطر غرق شدن در جهان تیره و تار بود که دست به جیب میبرد و اثری را میخرید.
برای مقایسهی این دو نوع ادبیات میتوان به قیاس دو شخصیت مهم و برجستهی آنها پرداخت که در آثار مختلف نقش اصلی را بر عهده دارند؛ یعنی شرلوک هلمز مخلوق آرتور کانن دویل و کارآگاه فیلیپ مارلو مخلوق ریموند چندلر. در نوشتههای آرتور کانن دویل شرلوک هولمز انسان شدیدا باهوشی است که مو را از ماست بیرون میکشد و کسی چون او در شهر لندن و کشور انگلستان وجود ندارد. جناب هلمز یکی یکی سرنخها را به بهترین شکل کنار هم میگذارد تا به جواب برسد. بسیار شکاک و بدبین است و بسیار به حل کردن معماها علاقه دارد. او کمتر دستخوش تغییر میشود و حتی تلخترین جنایتها تاثیر چندانی روی روحیاتش ندارند. شرلوک هلمز به یک ماشین میماند که طراحی شده تا شهری را از شر مجرمی خطرناک نجات دهد و زندگی را به شرایط عادی بازگرداند. او در واقع شوالیهای است که برای مردم لندن شمشیر میزند و مردم میتوانند با حضور او شبها راحتتر بخوابند. چون میدانند شرلوک هلمز هیچگاه حواسش پرت نمیشود و از کسی کلک نمیخورد.
این در حالی است فیلیپ مارلو در کتابهای ریموند چندلر مدام رو دست میخورد و مردم شهر هم شناختی از او ندارند و اصلا ریموند چندلر او را در قامت قهرمانی همه فن حریف نمایش نمیدهد. آثار ریموند چندلر اصلا مانند کارهای آرتور کانن دویل نیست که شهری را تحت تاثیر جنایتی ترسیم کنند. اصلا خود شهر چنان تاریک است که نمیتوان توقع بروز چیزی جز شر در آن داشت و مردمانش هم به این موضوع خو گرفتهاند. بنابراین قهرمان او هم چندان آدم مهمی نیست و حتی اگر موفق هم شود، هیچگاه به شهرتی در قوارههای شهرت شرلوک هلمز نخواهد رسید. حال بماند که کارآگاه مارلو کتک میخورد، نارو میبیند، از پشت به وی خنجر میزنند و مدام خود را غرق زیستن با زنانی میبیند که افراد خوبی نیستند. پس او حواسپرتیهای بسیار دارد. در ضمن در آثار مختلف وی مدام تغییر میکند و هیچگاه در پایان کتاب همان آدم اول نیست. فیلیپ مارلو یکی از افراد کوچک محیط تاریکی است که در آن گرفتار آمده و هیچگاه شوالیه طلایی مردمش نیست. اصلا مردم شهر او به هیچ وجه قابل اصلاح نیستند و چنان تا خرخره غرق شدهاند که کسی نمیتواند آنها را نجات ددهد.
در چنین قابی سینمای آمریکا در دههی ۱۹۳۰ با وجود تاثیرات محدودی که از این ادبیات میگرفت، هیچگاه به طور کامل به سمتش نرفت. سینما در دههی ۱۹۳۰ و در کشور آمریکا خوشبینانهتر از آن بود که به این روایتهای سیاه اجازهی عرض اندام دهد. حال رویداد دیگری از راه رسید که در برخورد با رویداد اول، زمینهساز ساخته شدن فیلمهای مختلف بر اساس کتابهای نویسندگان هاردبویلد بود. این رویداد آغاز جنگ دوم جهانی بود که آدمی را بیشتر از جنگ اول به فکر فرو برد. حال مردم هم آمادهی تماشای آثاری بودند که آن خوشبینی را کنار بگذارد و نکاهی بدبینانهتر به دنیا داشته باشد. یکی از راههای رسیدن به این نگاه تلخ هم ادبیاتی بود که وجود داشت.
در این آثار جرائم سازمانیافته دشمن اصلی شخصیتهای اصلی بودند و قهرمان هم به آن شکل کلاسیک وجود نداشت و از آن جایی که این شخصیتها اصول اخلاقی محکمی نداشتند، میشد از آنها با عنوان ضد قهرمان یاد کرد. بزرگترین بازیگری هم در قامت این مردان قرار گرفت و اصلا به عنوان نمادی از سینمای نوآر تبدیل شد، همفری بوگارت بود. از نویسندگان بزرگ این کتابها هم میتوان به ریموند چندلر، میکی اسپیلن، جیمز ام کین، دشیل همت، گراهام گرین و … اشاره کرد. کارگردانان بزرگی هم سراغ این ژانر سینمایی رفتند و از کتابهای آن نویسندگان اقتباس کردند. از میان آنها میتوان به فریتس لانگ، آلفرد هیچکاک، بیلی وایلدر، هوارد هاکس و … اشاره کرد. حال با سر زدن به فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی میتوان به درک بهتری از این بده و بستان سینما و ادبیات خواهید رسید.
۱۰. تعقیب بزرگ (The Big Heat)
- کارگردان: فریتس لانگ
- بازیگران: گلن فورد، گلوریا گراهام و لی ماروین
- محصول: ۱۹۵۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
رمانی که ویلیام پی مکگیورن ابتدا به شکل پاورقی در نشریات چاپ کرد و بعدها کتاب شد، توسط فریتس لانگ بزرگ به یکی از بهترین آثار جنایی و نوآر تاریخ تبدیل شد. فریتس لانگ داستان مکگیورن را با تمرکز بر ساختن شهری ویران که هیچ چیزش سر جایش نیست ارتقا داد. در اثر او چنان همه چیز به هم ریخته است که برای برقراری عدالت باید از نیروهای پلیس جدا شد و خود دست به اقدام زد. در چنین چارچوبی است که شهر ساخته شده توسط فریتس لانگ با وجود تمام زرق و برق و جذابیت ظاهریاش همان خصوصیات و ویژگیهایی را دارد که شهرهای کثیف و به هم ریخته و تازه تاسیس در فیلمهای وسترن از آنها بهره میبرند.
اگر سری به فیلمهای وسترن بزنید متوجه میشوید که برخی خصوصیات ثابت در اکثر آنها یافت میشود. به عنوان نمونه سناریوی انتقام قهرمانان وسترن هیچگاه به این صورت شکل نمیگیرد که از مسیر قانون بگذرد و آنها باید خود دست به اقدام بزنند. همواره زنانی خوش قلب در مرکز داستان قرار دارند که دنیا با آنها خوب تا نکرده و با وجود علاقه به قهرمان داستان باید به نوعی خود را با توسل به بیرحمی نجات دهند. از آن سو قهرمان هم دلش پیش زن دیگری است و برای به دست آوردنش باید از هفت خانی بگذرد. این هفت خان هم توسط دشمنش طراحی شده. همان دشمنی که باید از او انتقام بگیرد. ضمنا قهرمان باید برای رد شدن از این مسیر سخت، تکرو باشد و به کسی اعتماد نکند.
همهی این موارد در فیلم «تعقیب بزرگ» وجود دارد. تنها تفاوت در این جا است که در فیلمهای وسترن همه چیز سرراست و تکلیف همه با همه چیز مشخص است. اما یک اثر نوآر نمیتواند اثری سرراست باشد، که اگر چنین شود سر از لیست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی در نمیآورد. فریتس لانگ توانسته شهری تاریک را به تصویر بکشد که گویی در هر گوشهاش خطری قهرمان داستان را تهدید میکند. البته از جایی به بعد این قهرمان مسیری را طی میکند که او را از قهرمانان کلاسیک جدا میکند و بیشتر میتوان لقب ضد قهرمان را به او داد.
یکی از نقاط قوت فیلم فریتس لانگ، بازی بازیگرانش است. گلن فورد بازیگر درجه یکی بود. فیلمهای خوبی هم در کارنامه دارد اما هیچگاه تا به این اندازه درخشان نبوده و پر بیراه نیست اگر بازیاش در این فیلم را بهترین بازی کارنامهاش بدانیم. مخاطب علاقهمند به سینمای کلاسیک حتی اگر به جز «تعقیب بزرگ» فیلم دیگری از او نبیند، محال است اجرای خیرهکنندهاش را فراموش کند. از آن سو لی ماروینی قرار دارد که هنوز در ابتدای راه است و مانند گلن فورد بازیگر شناخته شدهای نیست اما در جان بخشیدن به شخصیتی شرور قصه سنگ تمام میگذارد. بازیاش تا حدودی ما را به یاد نقشش در شاهکار جان فورد یعنی «مردی که لیبرتی والانس را کشت» (The Man Who Shot Liberty Valance) میاندازد و همین هم از قرابت این فیلم با سینمای وسترن خبر میدهد.
اما میماند بازی گلوریا گراهام که هم توانسته در جان بخشیدن به شخصیتی شکننده سنگ تمام بگذارد و هم در زمانهایی شیطانی جلوه کند. بازی او در این جا شاید بهترین بازی کارنامهاش نباشد اما خبر از تواناییهای بازیگر زنی میدهد که هیچگاه به جایگاهی که شایستهاش بود، دست نیافت. اما یکی از دلایل دیگری که ما را قانع میکند «تعقیب بزرگ» را در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی قرار دهیم، هیجان و تعلیقی است که در سرتاسر اثر وجود دارد. فریتس لانگ برای دست یافتن به این تعلیق قصهاش را به گونهای تعریف کرده که نمیتوان اتفاقات ادامهی ماجرا را حدس زد.
«یک مامور پلیس خودکشی میکند. کارآگاه بانیون مسئولیت رسیدگی به پرونده را برعهده میگیرد. او در ابتدا تصور میکند که این موضوع احتمالا جنبهای شخصی دارد اما در کمال تعجب همسر آن مامور خودکشی کرده تمایلی به همکاری با جناب کارآگاه ندارد. این در حالی است که بانیون متوجه میشود که ادارهی پلیس هم دوست دارد هر چه زودتر پرونده مختومه اعلام شود. کارآگاه که فهمیده هیچ راهی برای فهمیدن چرایی این خودکشی از طریق پیروی از قانون وجود ندارد، تصمیم میگیرد که آن را دور بزند. در همین زمان متوجه میشود که خودکشی آن مامور به یک تشکیلات تبهکاری پیچیده ارتباط دارد و …»
۹. کشتن (The Killing)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: استرلینگ هایدن، کالین گری و وینس ادواردز
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
لایونل وایت نویسندهای محبوب بین فیلمسازان بود. ژان لوک گدار هم فیلمی از یکی از رمانهایش اقتباس کرد که نامش را «پیرو خله» (Pierrot Le Fou) گذاشت. استنلی کوبریک بزرگ هم برای ساختن هیجانانگیزترین فیلمش سراغ یکی از داستانهای این نویسنده رفته و فیلمی ساخته که گرچه به شهرت بزرگترین فیلمهای کوبریک نیست، اما یکی از بلندپروازانهترینهای آنها است و این برای کسی که تمام فیلمهایش آثار بلند پروازانه به ساب میآیند، اصلا چیز کمی نیست.
قصهی فیلم هنوز تازه مینماید. این تازگی از شیوهی روایتگری آن سرچشمه میگیرد که داستان را به شکلی سرراست پیش نمیبرد وگرنه قصه که یک قصهی دزدی است. این شیوهی روایتگری به گونهای است که گویی کوئنتین تارانتینو سر از دههی ۱۹۵۰ درآورده و فیلمی در آن زمان ساخته است. اصلا «کشتن» یکی از آثار مورد علاقهی این فیلمساز آمریکایی است و اگر به تماشایش بنشینید متوجه تاثیراتش رو فیلمهایی چون «پالپ فیکشن» (Pulp Fiction) یا حتی «جکی براون» (Jackie Brown) خواهید شد. در این جا هم مانند آثار گفته شده داستان به شکلی خطی پیش نمیرود و روایت آدمها به شکلی جدا جدا تعریف می شود تا در کنار هم تشکیل قصهی یک سرقت را بدهند. پس با اثر جذابی در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی طرف هستیم.
ما عادت کردهایم که فیلمهایی با محوریت یک دزدی، داستانی سرراست داشته باشند. به این گونه که فیلمساز یا از قبل نقشهی سرقت را برای تماشاگر بازگو میکند یا اجازه میدهد که او خودش در حین انجام دزدی پی به نقشه ببرد. در این میان چند اتفاق غیرمترقبه هم شکل میگیرد که نقشه را به خطر میاندازند و باعث ایجاد هیجان میشوند. در تمام مدت هم قهرمان در مرکز داستان قرار دارد و داستان از طریق او دنبال می شود. در فیلم «کشتن» میتوان همهی این موارد را به جز آخری دید.
در مرکز قصه ضد قهرمانی قرار دارد که تمام زندگی خود را روی یک سرقت تازه قمار کرده است. نقشهی دزدی هم تمام و کمال برای ما شرح داده میشود. اما استنلی کوبریک علاقهای ندارد این قصه را سرراست تعریف کند. او مدام زمان را به عقب و جلو میبرد، داستان شخصیتها و نقش آنها در زمان سرقت را تکه تکه تعریف میکند و از ما میخواهد که این تکههای جدا شده از هم را کنار هم قرار دهیم تا در نهایت به تصویر بزرگتر برسیم که همان شیوهی اجرای دزدی و در نهایت تلاش برای به جیب زدن پولها است. استنلی کوبریک در این میان تا میتواند با بیرحمی با شخصیتها برخورد میکند و هیچ ابایی از کشتن و از سر راه برداشتن آنها ندارد.
یکی از خصوصیات مشترک فیلمهای نوآر وجود زنی به عنوان زن اغواگر در داستان است. زنی خانه خراب کن که همه چیز را به هم میریزد و در نهایت تراژدی توسط او کامل میشود. یکی از برجستهترین شخصیتهای زن این چنینی در همین فیلم حضور دارد. محال است در تمام مدت تماشای فیلم از رفتار او حرص نخورید و آرزو نکنید که زودتر شرش کم شود. اما استنلی کوبریک تا میتواند از طریق او لج من و شمای مخاطب را در میآورد تا در نهایت رفتارهای این زن یکی از تلخترین فیلمهای این فهرست را بسازد. و خب چنین ادعایی برای فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی که پر از آثار تلخ است، ادعای کمی نیست.
نکتهی نهایی این که کوبریک از دو سو به فیلمش هیجان تزریق میکند؛ یکی همان تلاش سارقان برای اجرای دقیق نقشه است. بالاخره در هر لحظه این امکان وجود دارد که بخشی از نقشه درست پیش نرود یا اتفاقی پیشبینی نشده داستان را به هم بزند. اما از سوی دیگر در قصه اتفاقی در جریان است که سارقان از آن بیخبر هستند و فقط من و شما از آن اطلاع داریم. ماجرایی که معلوم نیست کی و کجا یقهی سارقان را خواهد گرفت اما سررسیدنش قطعی است. این ماجرای دوم میتواند سرکلاسهای فیلمسازی و فیلمنامهنویسی به منبعی برای تدریس چگونگی خلق تعلیق تبدیل شود. در چنین قابی بدیهی است که نام فیلم «کشتن» در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی قرار گیرد.
«جانی کلی به تازگی از زندان آزاد شده است. او به معشوقهاش قول میدهد که دیگر نیازی نیست از چیزی نگران باشد، چرا که به زودی پول خوبی به جیب خواهد زد و آن دو در کنار هم خوشبخت خواهند شد. در این میان جانی با چند نفر دیگر در حال تهیهی نقشهای برای سرقت از یک گاو صندوق پیست مسابقات اسب دوانی در روز شلوغ کاری آنها است. او به شرکایش گفته تا زمان اجرای نقشه به کسی چیزی نگویند. اما یکی از آنها نقشهی سرقت را به همسرش میگوید. این زن هم بلافاصله نقشه را به مرد شروری اطلاع میدهد و از او میخواهد که پولها را پس از سرقت از چنگ دوستان شوهرش درآورد و تمام آن را برای خودشان بردارد. همهی اینها در حالی است که جان و همراهانش بی خبر از همه جا نقشه را به شکل بینقصی به پیش میبرند. اما …»
۸. لورا (Laura)
- کارگردان: اتو پرمینگر
- بازیگران: جین تیرنی، کاتلین هاوارد، وینسنت پرایس و دانا اندروز
- محصول: ۱۹۴۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
ورا کسپری در سال ۱۹۴۳ رمانی به نام «لورا» منتشر کرد و قدم در وادی ادبیاتی گذاشت که اساسا ادبیاتی مردانه بود و بیشتر نویسندگان سرشناسش مرد بودند. حضور زنی نویسنده در این میان خبر از رایحهای تازه در قصههای سیاه میداد و از آن جایی که کسپری خودش فیلمنامهنویس هم بود، ذهنی تصویری داشت و المانهایی در قصهاش جای داده بود که جان میدادند برای نقش بستن روی پردهی سینما و تبدیل شدن به یک اثر سینمایی. مثلا وجود تابلوی زنی در یک خانه که مردی را به دام میاندازد و او را به فکر فرو میبرد و در نهایت عاشقش میکند، بیشتر از آن که مناسب نقش بستن روی کاغذ کتاب و در قالب کلام باشد، به درد پردهی سینماو نگاههای خیرهی بازیگری میخورد که کارش را با چشمها بلد است.
اتو پرمینگر همین ایدهی تصویر زن و تصور دیگران از او را میگیرد و تبدیل به کلیت فیلم درجه یکی با همان عنوان کتاب میکند. تمام قصهی فیلم همان زل زدن مردی به یک تصویر است؛ تصویری که نمیداند متعلق به کیست اما مردهای مختلفی را تا آستانهی جنون پیش برده است. بعد و با مشخص شدن قصهی زن خیلی زود ما میفهمیم که تمام مردان دور و برش تصویری ذهنی از او در ذهن خود ساختهاند که ربطی به واقعیت ندارد و هر کدام بر مبنای همین تصویر به زن دلباخته است. اما وقوع جنایتی پای پلیس را به قصه باز میکند و کارآگاه قصه همانی میشود که به تصویر زن زل میزند با این تفاوت که مجبور است از زاویهی دید مردان دیگر هم این زن را بشناسد و روایت آنها را کنار این تصویر بیجان بگذارد.
همه چیز به همین منوال پیش میرود تا این که سر و کلهی خود زن هم در قصه پیدا میشود و تصویری تازه در کنار قطعات دیگر این پازل شکل میگیرد اما هنوز پازل کاملی نیست و جناب کارآگاه خودش باید تکههای باقی مانده را پیدا کند. از همین چند خط متوجه میشویم که در فیلم معمایی وجود دارد و این معما همان زنی است که لورا نام دارد. شناخت کامل این زن و فهمیدنش کلید حل معمایی است که تعدادی مرد را به جان هم انداخته و از او یکی از خانه خراب کنترین شخصیتهای زن تاریخ سینما ساخته است. در چنین چارجوبی با فیلمی متفاوت در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی تاریخ سینما طرف هستیم.
جین تیرنی در بهترین نقشآفرینی کارنامهاش نقش این زن را بازی میکند. او در آن واحد هم زنی اغواگر است و هم زنی معصوم. هم زنی است که باید از او ترسید و هم زنی که نمیتوان چشم از وی برداشت. هم زنی است سرد و غمگین و هم پر از شور زندگی. هم به شبحی دست نیافتنی میماند و هم شکننده است و خواستنی. توانایی خلق چنین احساسات متضادی در مخاطب و همچنین باور پذیر درآوردن آنها باعث شده که بتوان با مردان قصه همراه شد و درک کرد که چرا آنها برای چه کسی خود را به چنین مخمصهای انداختهاند. اصلا بدون جین تیرنی نمیشد «لورا» را در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی قرار داد.
در نیمی از زمان قصه این زن در فیلم حضور ندارد. اما اتو پرمینگر در تمام مدت سنگینی سایهاش را بر سر اثر نگه میدارد. او این کار را به شکلی خارقالعاده انجام میدهد؛ صرفا با نمایش یک عکس. از سوی دیگر روایت مردان مختلف از زندگی این زن تصویری متضاد دز ذهن ما میسازد که سبب ایجاد تعلیق میشود. ما نمیدانیم با زنی ترسناک روبه رو خواهیم شد که خوب بلد است دیگران را فریب دهد یا دختری معصوم که تلاش دارد در جهانی مردانه حقش را از زندگی بگیرد. اتو پرمینگر تا سکانس پایانی پرده از این موضوع برنمیدارد.
یکی از لایل دیگری که باید فیلم «لورا» را یکی از بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی دانست، به دقت سازندهاش در خلق جزییات بازمیگردد. «لورا» فیلم جزییات است و دقت مخاطب را برای توجه به هر قاب میطلبد. در هر گوشهی قاب ممکن است نکتهای وجود داشته باشد که به درک بهتر ما از قصه برسد. اتو پرمینگر در چنین قابی فیلمش را به گونهای پیش میبرد که امروزه کمتر فیلمسازی تواناییاش را دارد؛ تعریف کردن قصه با تصویر.
«جنازهی زنی دم در خانهاش پیدا شده. گلولهای به صورتش اصابت کرده و باعث شده که چهرهاش قابل شناسایی نباشد. اما چون آن خانه متعلق به زنی به نام لورا است و زن هم لباسهای وی را بر تن دارد، پلیس گمان میکند که هویت زن را شناسایی کرده است. در این میان کارآگاهی مسئول رسیدگی به پرونده میشود و سراغ تک تک کسانی را میگیرد که این زن را میشناسند. تعدادی مرد در زندگی این زن حضور دارند؛ یکی نامزد او است و دیگری دوستی قدرتمند است که به لورا کمک کرده برای خود کسی شود. هر کدام از این مردان هم تصویری متفاوت از لورا ارائه میدهند تا این که …»
۷. بیگانگان در ترن (Strangers On A Train)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: فارلی گرنجر، رابرت واکر و روث رومن
- محصول: ۱۹۵۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
پاتریشیا های اسمیت نامی بزرگ در ادبیات جنایی است. با کلی ایدهی بکر و خلق لحظاتی نفسگیر که از پس رفتار شخصیتهایی معرکه ظاهر میشود. شخصیتهای رمانهای او دزدان و خلافکاران ساده نبودند و عمیقا با روح و روانی سرخورده مبارزه میکردند. پاتریشیا های اسمیت استاد خلق مردان و زنانی بود که انگیزههایی غیر از ظواهر دنیا یا حتی عشق و عاشقی باعث دست زدن آنها به اعمال مختلف و جنایت میشد. اصلا یکی از اهمیتهای داستانهای او در همین موضوع خلاصه میشود که جرقهی جنایت در قصههایش توسط انگیزههای بسیار پیچیده زده میشود که نمیتوان توضیحی سرراست برای آنها پیدا کرد. حال تصور کنید که بزرگ دیگری چون آلفرد هیچکاک به سراغ اقتباس از داستانی از پاتریشیا های اسمیت برود. قطعا نتیجه کار درخشانی از کار درخواهد آمد که باید در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی تاریخ سینما قرار بگیرد.
آلفرد هیچکاک استاد ساختن آثار هیجانانگیز بود. این توانایی او صرفا به دلیل خلق لحظات نفسگیر نبود. بلکه او شخصیتهایی را پرورش میداد که بنا به دلایلی پیچیده دست به اعمال مختلف میزدند. همین هم سینمای او را به ادبیات کسی چون پاتریشیا های اسمیت نزدیک میکند. در این جا های اسمیت موفق به خلق یکی از جذابترین و پیچیدهترین شخصیتهای شرور تاریخ ادبیات شده و البته هیچکاک هم از دل آن یکی از متفاوتترینها را بیرون کشیده است. انگیزهی این جانی در ابتدا بسیار ساده و سرراست به نظر میرسد اما هر چه قصه بیشتر پیش میرود و ما را با لایههای بیشتری از شخصیت او آشنا میکند، متوجه میشویم که چیز چندانی از او نمیدانیم.
این سرخوردگی در فهم انگیزههای جانی ماجرا چنان مخاطب و دیگر شخصیتها را آزار میدهد که هر لحظه در هر گوشهای به دنبال جواب بگردد و چون جوابی پیدا نمیکند، آرزوی تمام شدن قصه را دارد. اما اگر فیلم «بیگانگان در ترن» فقط این بود، نباید نامش در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی قرار میگرفت؛ چرا که شخصیتهای بسیاری در تاریخ سینما وجود دارند که به راحتی میتوانند لج مخاطب را درآورند. اما این یکی فرق دارد؛ تفاوتش هم در جذابیتش است. در لحظاتی گویی با کودکی سر و کار داریم که در حال غر زدن است و در لحظات دیگری با شیطانی مجسم که هر کاری از او برمیآید. خلق چنین شخصیتهایی با این ویژگیهای متضاد به درد فیلمهای ترسناک هم میخورد و همین موضوع هم باعث شده که تماشاگر کمی در حین تماشای فیلم احساس ترس کند. بازی رابرت واکر در قالب این نقش بینظیر است.
از سوی دیگر زنی خانه خراب کن هم در قصه وجود دارد. قهرمان داستان مردی دست و پا بسته است که مدام در زندگی خود گند زده و حال که میخواهد خوشبخت باشد، احساس درماندگی میکند. دو تن از این موضوع و ضعف مرد نهایت استفاده را میبرند؛ اولی همان شخصیت منفی قصه است و دومی هم زنی که حاضر نیست مرد را به حال خود رها کند. اصلا سرچشمهی تمام بدبختیهایی که بعدا بر سر این مرد آوار میشود، رفتارهای همین زن است. او هم به راحتی میتواند با رفتارهای دیوانهوارش روی اعصاب تماشاگر راه برود و او را عصبی کند.
در چنین قابی ما با دو نوع شخصیت مختلف با دو نوع رفتار کاملا متضاد طرف هستیم. در یک سو مردی قرار دارد که تصور میکند همه مانند خودش آدمهایی مثبتاندیش و صادق هستند. در سمت دیگر هم کسانی قرار دارند که میدانند میتوان از این خصوصیت مثبت استفاده کرد. حال در برابر هم قرارگرفتن این دو نیرو و این دو خصوصیت اخلاقی ما را در برابر یکی از بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی قرار میدهد. از طرف دیگر یکی از المانهای تکرار شونده در سینمای آلفرد هیچکاک تلاش مردان و زنان قصهاش برای چنگ زدن به ریسمان زندگی و رسیدن به یک زندگی عادی است. این تلاش در کمتر فیلمی به اندازهی «بیگانگان در ترن» شکلی درخشان به خود گرفته است.
منظور همان سکانس شهربازی است؛ همان جایی که وسیلهی بازی بچهها در حال خراب شدن است و شخصیتها تلاش میکنند که خود را نجات دهند. این تلاش در دستان هیچکاک به تلاش برای جا نماندن از قطار زندگی تبدیل شده است. از سوی دیگر برای لحظهای تصور کنید که کنار غریبهای نشستهاید و از زندگی خود می گویید. با این توهم که او غریبه است و دیگر هیچگاه او را نمیبینید. پس گفتن از جزییات زندگی خود هیچ خطری برای شما ندارد. حال تصور کنید که آن غریبه تصمیم بگیرد از این درددل سواستفاده کند و علیه شما به کارش بگیرد. فیلم هیچکاک همین قدر بدبینانه است و نسبت به دیگران شکاک و به همین اندازه هم لیاقت قرار گرفتن در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی را دارد.
«دو مرد کاملا غریبه به طور اتفاقی در یک قطار کنار هم مینشینند. هر دو مردانی با شخصیت به نظر میرسند که فقط تمایل دارند چند ساعتی کنار هم بنشینند تا وقت بگذرد و بعد از رسیدن به مقصد برای همیشه خداحافظی کنند. در این میان یکی از مردان که گای نام دارد شروع به درد دل میکند و میگوید که عاشق یک دختر از خانوادهای ثروتمند شده اما همسرش حاضر نیست که از او جدا شود و این دارد آزارش میدهد. مرد دیگر که برونو نام دارد به گای قول میدهد که اگر او حاضر شود پدر برونو را بکشد، خودش هم همسر گای را خواهد کشت. هر دو میخندند و گای تصور میکند که همهی اینها شوخی است اما …»
۶. محرمانه لس آنجلس (L. A. confidential)
- کارگردان: کرتیس هانسن
- بازیگران: گای ریچی، کوین اسپیسی، راسل کرو و کیم بسینگر
- محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
در دههی ۱۹۹۰ میلادی سینمای نوآر به آن شکل گذشته وجود نداشت. دیگر خبری از دنیای مردانی کلاه به سر که در تاریکی شب یکی یکی کوچهها و خیابانهای باران زده را پشت سر میگذاشتند و زنانی که تلاش میکردند آنها را از راه به در کنند، نبود. سینما پوست انداخت و سر و شکل قصهها هم عوض شد. مردان این دوران خستهتر از آن بودند که در تاریکی شب به دنبال باز کردن گرههای حل نشدنی شهر باشند. سینمای آمریکا تغییر جهت داده بود و اگر فیلمی ساخته میشد که تا حدودی به سینمای نوآر شبیه بود، از المانهای آن برای گفتن حرفهای دیگری بهره میبرد. به همین دلیل هم انتخاب اثری از این دوران در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی کار چندان سادهای نیست.
اما در همان ابتدای دههی ۱۹۹۰ کتابی توسط جیمز الروی به بازار آمد که پتانسیل تبدیل شدن به یک اثر نوآر را متناسب با جو زمانه داشت. الروی توانسته بود در اثر خود آن فضای ادبیات سیاه گذشته را به گونهای بازسازی کند که مخاطب آن روزها بتواند با آن ارتباط برقرار کند و جوانترها هم لذتی از خواندن یک رمان پلیسی معرکه ببرند. به همین دلیل هم با وجود آن که قصهی فیلم و کتاب در دههی ۱۹۵۰ میگذرد، برخی از خصوصیات این اثر برای مخاطب امروزی قابل درکتر است و برخی از دغدغههای روزمرهی این تماشاگر در کتاب و فیلم قابل شناسایی است.
سالها دالانهای تاریک شهرهای بزرگ، محلی برای مبارزهی خلافکاران و پلیسها و کارآگاهان خصوصی در سینما و ادبیات بوده است. گاهی در برخی از فیلمها این دالانها چنان تو در تو میشدند که به هزارتو میماندند و تمام شخصیتها را در خود غرق میکردند. در چنین قابی سازندگان فیلم «محرمانه لس آنجلس» تمام تلاش خود را کردند تا این در هم تنیدگی و پیچیدگی دالانهای قدرت و وحشت را غیرقابل فرار و غیر قابل نفوذ جلوه دهند. اصلا این تلاش تا بدان جا است که وحشت لانه کرده زیر پوست شهر در فیلم «محرمانه لس آنجلس» از هر فیلم نوآر دیگری ترسناکتر است و سایهی تقدیرگرایی غیرقابل فرارش گستردهتر.
در چنین چارچوبی کرتیس هانسن، کارگردان فیلم موفق شده یکی از بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی را بسازد. اثر او در باب تلاشهای گروهی از نیروهای پلیس است که قصد دارند کار دار و دستهای خلافکار را یکسره کنند اما هر چه میزنند به در بسته میخورند. هر چه قصه جلو میرود این ماموران پلیس با ابعادی از جنایت مواجه میشوند که برایشان قابل تصور نیست و با گرههای کوری برخورد میکنند که هیچ راهی برای باز کردنش وجود ندارد. خیلی زود این پلیسها متوجه میشوند که نمیتوان برندهی این مبارزهی نابرابر شد و به همین دلیل هم هر کدام به نوعی ماموریت سازمانی خود را فراموش میکند و مساله برایش شخصی میشود. تراژدی واقعی هم از همین جا آغاز میشود.
مهمترین نکته قوت فیلم در ترسیم همان فضای تقدیرگرایانهای است که راه فراری برای کسی باقی نمیگذارد. این تقدیرگرایی متکثر تا به آن جا است که برخی را به بیخیالی وا میدارد. شخصیتهای قصه گاهی در امکان پیروزی شک میکنند و ترجیح میدهند که پای خود را از قلمروی نیروی شر بیرون بکشند و بگذارند که به کارش ادامه دهد. اما در نهایت کارآگاههای سینمای نوآر با چنین جا زدنهایی بیگانه هستند. آنها حتی اگر راهی برای حل کردن مشکل وجود نداشته باشد، ترجیح میدهند دلاورانه شکست بخورند تا مثل ترسوها فرار کنند. البته همواره دستاویزهای کوچکی هم وجود دارد که قهرمان را در پایان خوشحال کند و این احساس را در وی به وجود آورد که یک بازندهی تمام عیار نبوده و پیروزیهای کوچکی هم به دست آورده است.
تیم بازیگری فیلم «محرمانه لس آنجلس» فوق العاده است و ما را وا میدارد که آن را یکی از بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی به حساب آوریم. تمام بازیگران بزرگ فیلم در آن زمان جوان بودند و همین فیلم نقش مهمی در مسیر ستارگی آنها ایفا کرد. در چنین چارچوبی اما باید بیشترین تشویق را نثار کیم بسینگر کرد. او نقش زنی را بازی میکند که بیش از آن که اغواگر باشد، قربانی است. همین دوگانگی و تضاد در وجود او پای بسیاری را به مسلخ باز کرده است. در چنین شرایطی کیم بسینگر تمام قابهای حاضر در فیلم را از آن خود میکند و حتی اگر در قابی هم حضور نداشته باشد، وجودش باز هم احساس میشود. کیم بسینگر با همین حضور گیرا فیلم «محرمانه لس آنجلس» را به اثر بهتری تبدیل کرده است.
از آن سو یکی از خصوصیات سینمای دههی ۱۹۹۰ میلادی که میتوان در «محرمانه لس آنجلس» شناساییاش کرد، میزان بالای سکانسهای اکشن و پرداخت پر جزییات آنها است. سکانسهای اکشن در سینمای نوآر دهههای گذشته چندان وجود ندارند و اگر تیراندازی و تعقیب و گریزی هم اتفاق میافتد خیلی زود بساطش جمع میشود. اما دههی ۱۹۹۰ دوران اوج ژانر اکشن بود و داستان این اثر نوآر هم که جان میدهد برای نمایش چند سکانس این چنینی. از این منظر با فیلمی متفاوت در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی طرف هستیم.
«سال ۱۹۵۳. سه افسر پلیس متوجه میشوند که یک تشکیلات تبهکاری مسئول بخش عمدهای از اعمال خلاف در این شهر است. هر کدام از این پلیسها روش خاص خود را برای مبارزه با این تشکیلات دارند. اما در نهایت هر سهی آنها هر چه میزنند به در بسته میخورند و نمیتوانند راهی برای مبارزه با این تشکیلات پیدا کنند. اطلاعاتی به دست آنها میرسد که ابعاد تازهای از اعمال مجرمانهی این گروهها را برای پلیس فاش میکند. این اطلاعات تازه چنان وحشتناک است که نمیتوان باورش کرد اما راهی جز ادامهی مبارزه نیست. تا این که …»
۵. از دل گذشتهها (Out Of The Past)
- کارگردان: ژاک تورنر
- بازیگران: رابرت میچم، کرک داگلاس و جین گریر
- محصول: ۱۹۴۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
پر بیراه نیست اگر فیلم «از دل گذشتهها» ساختهی ژاک تورنر را یکی از تلخترین فیلمهای تاریخ سینما بدانیم. قطعا تلخترین فیلم فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی که هست؛ حتی تلختر و تاریکتر و از فیلم قبلی فهرست یعنی «محرمانه لس آنجلس» که خودش اثر بسیار تاریکی است. یکی از مولفههای سینمای نوآر وجود سایهی متکثر یک تقدیرگرایی است که راهی برای رهایی و خوشبختی شخصیتها باقی نمیگذارد. قهرمانان و ضدقهرمانان سینمای نوآر به هر دری میزنند، آن را بسته مییابند. اما هیچ کدام از شخصیتهای اصلی داستانهای نوآر مانند ضدقهرمان این داستان چنین گرفتار نیست و چنین زندگی با او بد تا نکرده است. مردی خسته که دوست دارد فقط کمی نفس بکشد و لختی آرام باشد اما زمانهی غدار هیچ جایی برای به آرامش رسیدنش نمیشناسد.
دنیل مین وارینگ با نام مستعار جفری هومز کتاب تلخی به نام «چوبهی دار مرا بلندتر بساز» نوشت و خودش آن را به فیلمنامه تبدیل کرد و در اختیار یکی از برجستهترین کارگردانان سینمای ژانر در آمریکا گذاشت تا از روی آن فیلمی بسازد. ژاک تورنر هم تیم معرکهای از بازیگران را فراخواند و از آنها خواست مقابل دوربین حاضر شوند. در آن دوران ژاک تورنر به فیلمسازی معروف بود که از پس ساختن هر اثری با هر حال و هوایی و هر بودجهای برمیآید و به همین دلیل هم در بسیاری مواقع سر از ساختن فیلمهای جمع و جور و رده B در میآورد و البته آنها را به شاهکار تبدیل میکرد. توانایی او در خلق سکانسهای مختلف و تسلط بسیارش روی ابزار سینما و تواناییاش در قصهگویی هم در آن زمان زبانزد بود و هم هنوز کمنظیر است.
نقطه قوت فیلم «از دل گذشتهها» توانایی فنی و سینماتوگرافی درخشان آن است که به خوبی توانسته حس اضطراب جاری در قاب را به مخاطب منتقل کند. شخصیت اصلی داستان به هر دری میزند، آن را بسته مییابد و وقتی هم تلاش میکند که خودش راهی پیدا کند، تمام نیروهای زمین و زمان برابرش قد علم میکنند تا او وارد میدان مبارزهای نابرابر شود که قطعا از آن سربلند بیرون نخواهد آمد. در چنین قابی پایانبندی فیلم بیش از آن که غمگین باشد، پوچ است و از یک بدبینی تلخ سرچشمه میگیرد و البته بهترین پایانبندی آثار فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی را به خود اختصاص میدهد.
رابرت میچم با آن جذابیت مردانه به خوبی توانسته نقش مردی به ته خط رسیده را بازی کند. ژاک تورنر میداند که حضور او غنیمتی برای فیلم است. چرا که مخاطب با دیدنش روی پرده تا حدودی خیالش از بابت پیروزی نهایی او راحت می شود. حال ژاک تورنر شروع میکند به بازی با این توقع و خوش خیالی تماشاگر. از آن سو در برابر رابرت میچم کرک داگلاس ایفاگر نقش منفی قصه است. اما داستان هر چه جلو میرود، مانند اکثر فیلمهای نوآر معرکه دو قطب و دو طیف قصه از حالت قهرمان و دشمنش خارج میشوند و به همان پروتاگونیست و آنتاگونیست میمانند. چرا که از جایی به بعد نمیتوان شخصیت اصلی قصه را قهرمان به مفهوم کلاسیکش نامید. او هم در شکلگیری این دنیا بالاخره سهم دارد و سازندهی بخشی از این تاریکی است و حال که قرار است خودش قربانی آن شود، دست و پا میزند تا راهی برای فرار پیدا کند.
ساختن این دالانهای تو در تو و غیر قابل فرار، فقط از طریق سینماتوگرافی جناب ژاک تورنر نیست که ساخته میشود؛ همانطور که گفته شد او قصهگوی قهاری هم هست. شیوهی روایت او به ویژه با وارد کردن دختری به قصه به گونهای است که احساسات متضادی را در مخاطب خود بیدار میکند. بیدار شدن این احساسات متناقض از جایی به بعد به سمت تمایل مخاطب به پیروزی شخصیت اصلی میل پیدا میکند تا دست کم این دختر به مراد دلش برسد. اما قصه تلختر از این حرفها است و ژاک تورنر هم هیچ علاقهای به باج دادن به مخاطب ندارد.
در نهایت این که «از دل گذشتهها» نه تنها یکی از بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی، بلکه یکی از بهترین فیلمهای نوآر تاریخ سینما است. البته باید این نکته را در نظر گرفت که بسیاری از آثار نوآر، اقتباسی از یک قصه یا یک رمان هستند. همانطور که در مقدمه هم اشاره شد، فارغ از عوامل محیطی و جو و شرایط زمانه، آن چه آغازگر این سینما بود و برایش خوراک فکری فراهم میکرد، مجموعهای از ادبیات بود که به ادبیات سیاه یا هاردبویلد معروف شد. پس در میان این آثار سیاه، سیاهترینش باید جایی در فهرست بهترینهای تاریخ داشته باشد. البته این سیاهی زمانی درست ساخته میشود و کار میکند که تک تک اجزای فیلم درست کار کنند و در خدمت خلق این سیاهی متکثر باشند.
نکتهی آخر این که نویسندهی بزرگ ادبیات سیاه یعنی جیمز ام کین هم در نوشتن فیلمنامه کمک کرده اما نامش در عنوانبندی نیست.
«جف در شهری دورافتاده در کالیفرنیا صاحب یک مغازه و پمپ بنزین است. او دختری به نام آن را دوست دارد. در این میان و در حالی که او با معشوقهاش به تفریح رفته مردی به نام جو به محل کسب و کارش میآید و از پسربچهای که برای جف کار میکند، سراغ او را میگیرد. جف با جو ملاقات میکند و جو از او میخواهد به دیدار دوست قدیمیاش یعنی ویت برود. حال مشخص میشود که جف گذشتهای تاریک دارد و آن کسی نیست که در طول این سالها وانمود میکرده است. جف که زندگی تازهی خود را دوست دارد به دنبال راهی برای فرار از گذشته میگردد. او از آن یعنی معشوقهاش دعوت میکند که در سفری که در پیش رو دارد وی را همراهی کند و در راه از گذشتهی خود میگوید. از زمانی که یک کارآگاه خصوصی بوده اما …»
۴. تماس شیطان/ نشانی از شر (Touch Of Evil)
- کارگردان: ارسن ولز
- بازیگران: ارسن ولز، چارلتون هستون و مارلن دیتریش
- محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
ارسن ولز دست به هر چه میزد، طلا میشد. اصلا به همین دلیل هم او را نامزد کسب عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما میدانند. اگر فقط «همشهری کین» (Citizen Kane) ارسن ولز را دیده باشید و کمی هم از حال و هوای سینمای نوآر و قاببندیهایش با خبر باشید و بدانید که در سینمای نوآر نورپردازیها به گونهای است که همواره جدال میان خیر و شر را یادآور شوند، متوجه خواهید شد که ارسن ولز کارگردان بینظیری برای ساختن یک فیلم نوآر معرکه است. در سینمای نوآر تحت تاثیر مکتب سینمایی اکسپرسیونیسم سینمای آلمان نورپردازی به گونهای است که گویی نور با تاریکی همواره در حال مبارزه است و خطی واضح بین این دو ترسیم شده. اگر در فیلمهای سیاه و سفید معمول آن زمان این خط در قاب به شکل هندسی چندان واضح نیست و فیلمساز تلاش دارد با همان امکانات سینمای آن زمان حالتی رئال به قابها بدهد، در سینمای نوار چنین چیزی وجود ندارد.
از طرف دیگر قابهای سینمای نوآر چندان متعارف نیستند. زوایای عجیب و غریب دوربین به این دلیل انتخاب میشدند تا حسی از اضطراب در دل مخاطب ایجاد کنند؛ گویی همواره کسی در حال تماشا است یا خطری کمین کرده است. در چنین قابی اگر دوباره به تماشای همان «همشهری کین» بنشینید و آن اثر باشکوه را این بار از این زاویه ببینید، متوجه خواهید شد که تمام این موارد به حد کمال در فیلم وجود دارند و از آن جایی که قصهی فیلم هم داستان خبرنگاری است که چون کارآگاهها به دنبال حل یک معما است، دوربین حال و هوایی جستجوگر به خود گرفته است؛ به این معنا که با دوربین بازیگوشی طرف هستیم که دوست دارد به هر نقطهای سرک بکشد و از هر چیزی سردرآورد.
حال آن دوربین جستجوگر و آن نورپردازی پر از سایه و روشن را به ی کارآگاهی بیاورید که یک سرش پلیس بدنامی قرار دارد و آن سویش مردی که دوست دارد پرده از جنایت بردارد. دالانهایی تو در تو هم در برابر آنها است که هر کدام در شکل دادنش سهیم هستند. حال قهرمان داستان با بازی چارلتون هستون تلاش میکند که پرده از رازها بردارد و معما را حل کند. نکته این که در فیلم «تماس شیطان» یا «نشانی از شر» با هر چه جلوتر رفتن داستان، قهرمان به ضدقهرمان تبدیل نمیشود و کماکان به اصول اخلاقی باور دارد و گذشتهی تاریکی هم ندارد. اما نکته این جا است که ارسن ولز تمایلی ندارد او را در قامت شخصیت اصلی درام قرار دهد.
شخصیت اصلی داستان همان پلیس بدنامی است که باعث ایجاد فساد در شهری کوچک و مرزی شده است. نقش این پلیس را هم خود ارسن ولز بازی میکند و عملا هم قصه را پیش میبرد و هم در برخی مواقع بار اصلی عاطفی درام بر دوش او است. به ویژه در سکانسی باشکوه که به سراغ معشوقهای قدیمی میرود و دیداری تازه میکند؛ دیداری که البته به یک خداحافظی میماند. نقش این معشوقه را هم مارلنه دیتریش بازی میکند که وقاری دست نیافتنی دارد و دیدنش کنار ارسن ولز، یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما را میسازد. در چنین حالتی با یکی از بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی طرف هستیم.
اما نکته این که فیلم «تماس شیطان» صاحب یکی از بهترین سکانسهای افتتاحیهی تاریخ سینما هم هست. اگر بهترین تاریخ هم نباشد، قطعا در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی بهترین سکانس افتتاحیه در اختیار این فیلم است. همان جایی که دوربین ارسن ولز بدون تدوین و بدون قطع یک سره در یک پلان سکانس باشکوه قرار گرفتن بمبی در یک ماشین را قاب میگیرد و بعد به معرفی شخصیتهای اصلی دست میزند. از سوی دیگر برخلاف تمام فیلمهای فهرست داستان این فیلم در دل یک شهر بزرگ و بی سر و ته نمیگذرد و ولز موفق میشود که هزارتوی یک قصهی نوآر را در شهری کوچک و مرزی برپا کند. اگر ولز نتواند چنین کند، پس چه کسی میتواند؟
فیلمنامهی فیلم خیلی زود از روی داستانی به قلم ویت مسترسون اقتباس شد و خیلی زود ولز به عنوان کارگردان و بازیگرش انتخاب شد و خیلی زود هم فیلمبرداری به اتمام رسید. در آن دوران حال و روز ولز در هالیوود چندان مساعد نبود و او هم علاقهای نداشت که دوباره با تهیه کنندهها درگیر شود؛ کاری که در گذشته بسیار انجامش داده بود. اما همین تلاش برای جمع کردن فیلم در کمترین زمان هم باعث نشد که او فیلمی در حد شاهکار نسازد و کارش دم دستی شود. «نشانی از شر» یا «تماس شیطان» هنوز هم یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما است و باید جایی در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی داشته باشد.
«در یک شهر مرزی بمبی درون یک ماشین منفجر میشود و یک پیمانکار را میکشد. یکی از افسران خوش نام مکزیکی که با همسر آمریکایی خود شاهد ماجرا بوده، ماموریت حل پرونده را به دست میگیرد. او همسرش را به جایی دور از شهر میفرستد تا خودش بدون دردسر و بدون نگرانی به کارش برسد. اما مشکل این جا است که نیروی پلیس محلی آمریکا تمایلی به همکاری با وی ندارد. مامور مکزیکی به کل داستان مشکوک میشود و تصور میکند که رییس پلیس هم در این حادثه نقشی دارد. این در حالی است که گروهی از اراذل و اوباش محلی متوجه میشوند که همسر آمریکایی مرد مکزیکی در متلی خارج از شهر اقامت دارد. تا این که …»
۳. خواب ابدی (The Big Sleep)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: همفری بوگارت، لورن باکال و مارتا ویکرز
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
داستانهای اقتباس هوارد هاکس از رمان «خواب ابدی» ریموند چندلر داستانهای دور و درازی است. هاکس و چندلر (که نگارنده این مقاله او را مهمترین نویسنده ادبیات سیاه میداند) دوستان نزدیکی بودند. وقتی هاکس در حال آماده شدن برای اقتباس از رمان «خواب بزرگ» بود، ظاهرا با فصلی روبه رو میشود که در آن شخصی به قتل رسیده و تا پایان مشخص نمیشود قاتل او کیست و اصلا مرگ او چه ربطی به داستان دارد. هاکس با چندلر تماس میگیرد و میپرسد: قاتل کیست؟ چندلر پاسخ میدهد که همان جرج. هاکس جواب میدهد که قاتل این شخص نمیتوانسته جرج باشد؛ چرا که او در زمان قتل جای دیگری بوده است و اصلا نزدیک به حل جرم نبوده. ریموند چندلر از جواب بازمیماند.
نکته این که هوارد هاکس عین همین بخش را در فیلمش میگنجاند و آن را از اقتباس خود حذف نمیکند. در واقع هوارد هاکس مانند ریموند چندلر آگاه است که اگر داستان جذابی در اختیار داشته باشد و بتواند آن را به بهترین شکل بازگو کند، مخاطب به دنبال چرایی اتفاقات نیست و منطق جهان فیلم را باور میکند. بسیاری از کارگردانان امروزی تلاش دارند چنین کنند و فیلمهایی بسازند که برخی اتفاقاتش غیرقابل توضیح است و با منطق جهان اطراف ما نمیخواند اما چون داستان جذابی ندارند و در ضمن قصهگوهای خوبی نیستند یا حداقل تواناییهای هاکس را ندارند، مخاطب بلافاصله مچ آنها را میگیرد و غیرمنطقی بودن اتفاقات داستان یا قابل حذف بودن سکانسی را به رخ آنها میکشد که البته حق هم دارد.
در چنین قابی یکی از بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی شکل میگیرد و تبدیل به یکی از متر و معیارها و نمادهای این جهان تاریک و تیره میشود. مردان سینمای نوآر، مردان کم حرف، تودار، با گذشتهای مرموز و مبهم هستند که خوب میدانند چگونه از خود (نه از جمع) دفاع کنند. اگر نقطه ضعفی دارند در برابر زنان زیبا و اغواگر هویدا میشود که پای آنها را سرزمینهای ناشناختهای باز میکند و آن روی ترسناک شهر را نشانشان میدهد. حال این مردان دست و پا میزنند که راه فراری پیدا کنند. قدرت اختیار و توانایی آنها هم فیلم به فیلم تغییر میکند. در اثری مانند «غرامت مضاعف» یعنی فیلم بعدی فهرست هیچ اختیاری از خود ندارند و در فیلمی جون «خواب ابدی» میدانند که چگونه دست کم دوام آورند و این وسط کمی هم خوش بگذرانند.
خب چه کسی بهتر از هوارد هاکس را میشناسید که بتواند چنین مردانی خلق کند. مردان هاکسی (اصطلاحی که به شخصیتهای مرد یگانهی او اطلاق میشود) واجد نیمی از این شرایط هستند. حال تندگویی و خوش سر و زبانی این مردان را به سینمای نوآر بیاورید، همفری بوگارت را هم به جای او بنشانید تا متوجه شوید ترکیب برنده را در اختیار دارید و یکی از بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی پیش روی شما است. البته این نیمی از جذابیت قصه و فیلم «خواب ابدی» است. هنوز بخش مهمی از این جذابیت باقی مانده که به مخلوق ریموند چندلر روی کاغذ یعنی کارآگاه فیلیپ مارلو باز میگردد.
کارآگاه فیلیپ مارلو، معروفترین شخصیت ادبیات سیاه، کارآگاهی خصوصی است که در اکثر رمانهای چندلر شخصیت اصلی است. او مردی است تودار که دوست ندارد کم بیاورد. در ضمن از کمی خوشگذرانی و هیجان هم بدش نمیآید. اگر کسی پا روی دمش بگذارد، حسابی از خجالتش در خواهد آمد و از پلیسها هم متنفر است. اما او هر چه که باشد، قهرمان به مفهوم متداولش نیست. در مقدمه کوتاه دربارهی او گفتیم اما اگر قرار باشد چیزی به این نکات اضافه کنیم، آگاهی این شخصیت از ضعفهای خودش است. اگر کارآگاههای سینما و ادبیات معمایی به ماشینهای بیاحساسی میمانند که از پس حل کردن هر مشکلی برمیآیند، فیلیپ مارلو این گونه نیست و بارها شکست میخورد. اما نکتهی اصلی این جا است که او خودش هم میداند که شکست خواهد خورد. پس با آدم کله شقی طرف هستیم که با وجود این آگاهی قدم در راه مبارزه میگذارد.
با وجود او است که جهان سینمای نوآر دیگر فقط تاریک و تلخ نیست و کمی جذاب هم میشود. ریموند چندلر در واقع موفق شد چیزی را به ادبیات سیاه اضافه کند که سابقه نداشت و آن هم آشتی دادن مخاطب با مردی بود که گرچه نمیتوانست تا ته خط برود و از آن سو پیروزمندانه خارج شود اما نمیشد که دوستش نداشت. حال اگر نقش این مرد را همفری بوگارت بازی کند که دیگر مخاطب با یکی از بهترین تجربههای سینمایی عمرش طرف خواهد شد. آن سو تر یکی دیگر از جذابیتهای فیلم «خواب ابدی» شیمی معرکهی میان همفری بوگارت و لورن باکال است. هوارد هاکس در فیلم قبلی خود یعنی «داشتن و نداشتن» (To Have And Have Not) متوجه جذابیت کنار هم قرار گرفتن این دو شده بود و دوست داشت دوباره آنها را کنار هم قرار دهد. نتیجه باز هم همان قدر درخشان است و درگیرکننده.
نکتهی پایانی این که شاید «خواب ابدی» در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی در جایگاه اول قرار نگیرد اما اگر قرار بر انتخاب جذابترین آنها باشد، قطعا صدر را در اختیار خواهد گرفت. اصلا هوارد هاکس فیلمی ساخته که حتی اگر فقط یک بار به تماشایش بنشینید، عمری برخی پلانهایش را به خاطر خواهید سپرد.
«دختر کوچک یک ژنرال آبرومند و بسیار ثروتمند به دردسر افتاده و مقدار قابل توجهی بدهی بالا آورده است. ژنرال کارآگاه خصوصی فیلیپ مارلو را فرا میخواند تا به جای دخترش این پول را تحویل دهد. جناب کارآگاه به خیال این که با پروندهی سادهای طرف شده و پول راحتی به دست خواهد آورد، به خانهی ژنرال میرود و با وی صحبت میکند. در حین خروج از خانه با دختر بزرگ ژنرال روبه رو میشود و از حرفهای او میفهمد که داستان بزرگتری پشت این بدهی به ظاهر ساده ساده است و تمام ماجرا به قتل شخصی مرموز ربط پیدا میکند …»
۲. غرامت مضاعف (Double Indemnity)
- کارگردان: بیلی وایلدر
- بازیگران: فرد مکمورای، باربارا استنویک و ادوارد جی رابینسون
- محصول: ۱۹۴۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
برخی فیلم «غرامت مضاعف» را بهترین فیلم نوآر تاریخ سینما میدانند. در بین این برخی نامهای بزرگی چون وودی آلن هم وجود دارند. پس با اثری طرف هستیم که نمیتوان به سادگی از کنارش عبور کرد. در ضمن «غرامت مضاعف» یکی از نمادهای سینمای نوآر است. اصلا سه فیلم صدرنشین فهرست آثاری هستند که میتوانند مخاطب را با جنبههای متنوع این سینما آشنا کنند. مخاطبی که به تماشای این سه فیلم بنشیند، خود به خود با دیدن هرفیلم نوآر دیگری آن را خواهد شناخت و مولفههای این سینما را از دل آن بیرون خواهد کشید.
در ذیل مطلب فیلم «خواب ابدی» اشاره شد که در آن جا با ضدقهرمانی در قالب نقش اصلی طرف هستیم که میتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد و گر چه در نهایت هیچ برندهای در قصه وجود ندارد اما او بازندهای تمام عیار هم نیست. اما شخصیت اصلی فیلم «غرامت مضاعف» با بازی فرد مکمورای یک بازندهی تمام عیار است. او تمام زندگی و هستی و نیستی و حتی عمرش را در راهی میگذارد که انتهایش از همان ابتدا مشخص است اما باز هم فریب میخورد و جان میدهد. این راه، این مسیر قدم گذاشتن در مردابی است که زنی پیش پایش قرار داده و آن را بهشت توصیف کرده است و از آن جایی که مرد هر جهنمی را با وجود این زن بهشت تصور میکند، فریب میخورد و به مسلخ میشود. پس میبینید که با اثری شدیدا تلخ در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی طرف هستیم.
این دالانهای تو در تو که مرد در آنها گام میگذارد یکی یکی توسط زن ساخته میشوند تا او مسیر را گم کند و دیگر راه برگشتی نداشته باشد. در ضمن برخلاف بسیاری از فلیمهای نوآر آن زمانه بیلی وایلدر عامدانه شهر را کمی از قصه حذف میکند و گرچه این هزارتوی مقابل قهرمان را در دل یک متروپولیس بی در و پیکر برپا میکند اما شکل دهندگانش را کمتر به این محیط وابسته نشان میدهد. در واقع بیلی وایلدر تمایل دارد به جای تمرکز بر پلشتیهای جامعه، بر ترسهای آدمهایی که در آن زندگی میکنند تمرکز کند و از طریق نمایش این ترسها به آن جامعه برسد، نه برعکس.
مهمترین دلیل موفقیت او پس از تواناییهای فنی و قصهگویی بینظیر هم در توانایی خلق شخصیت زن ماجرا است. در ذیل فیلم «خواب ابدی» به توانایی هاکس در خلق مردان درجه یک اشاره شد. البته زنان هاکسی هم زنانی معرکه بودند که در تمام آثارش حضور دارند و در فیلمی چون «خواب ابدی» هم عرض اندام میکنند اما بالاخره «خواب ابدی» عرصهی جولان دادن همفری بوگارت و نقش او است. در «غرامت مضاعف» قطعا جذابترین و در عین حال ترسناکترین شخصیت داستان زنی است که نقشش را باربارا استویک بازی میکند.
این زن در کنار زن فیلم «لورا» با بازی جین تیرنی از اتو پرمینگر در همین فهرست از همه خانه خراب کنتر است. اگر شخصیت اصلی «لورا» تا حدود بسیاری در جهنمی که خلق کرده ناآگاه است، این زن خوب میداند که در حال ساختن چه مسیر ترسناکی است. از همان ابتدا که بیلی وایلدر او را در حال خرامیدن روی پلههای خانهاش نشان میدهد، تا به انتها، به یک شکارچی قهار میماند که طعمهاش را آهسته آهسته میکشد. بیلی وایلدر مطمئن میشود که این مسیر ترسناک درست ساخته شود تا مخاطب باورش کند. اما دلیل دیگری که این شخصیت تا این اندازه ماندگار شده به بازی بازیگرش یعنی باربارا استویک بازمیگردد. اصلا حضور او ما را قانع میکند تا فیلم «غرامت مضاعف» را در فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی قرار دهیم.
باربارا استنویک یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینما است. منظور نگارنده فقط در فهرست بازیگران زن هم نیست. او جایگاهی رفیع در تاریخ سینما دارد و توانسته طیف متنوعی از نقشها را با استادی تمام روی پرده ظاهر کند؛ از نقش زنان مقتدر گرفته تا نقش زنانی عاشق پیشه در کمدی رمانتیکها. اما حضور ترسناکش در فیلم «غرامت مضاعف» چیز دیگری است. ترکیب تواناییهای او در بازیگری و توانایی بیلی وایلدر در خلق شخصیتهای زن معرکه به خلق یکی از جذابترین شخصیتهای تاریخ سینما منجر شده است.
وقتی به منبع اقتباس فیلم «غرامت مضاعف» میرسیم، این نوشته جذاب il میشود. خوانندهی ادبیات جنایی قطعا با نام جیمز ام کین آشنا است. او یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات سیاه است و فیلم بیلی وایلدر هم از روی رمان او که عنوانش با فیلم یکی است ساخته شده است. مخاطب سینما هم میداند که بیلی وایلدر چه نویسنده و فیلمنامهنویس توانایی است و در کنار برخی از نویسندگان دیگر موفق به خلق فیلمنامههای بینظیری شده است. داستان زمانی جذاب میشود که همکار او را در نوشتن این فیلمنامه و روند اقتباس به جمع اضافه کنیم. این مرد هم کسی نیست جز ریموند چندلر که شخصا او را برجستهترین نویسندهی ادبیات سیاه میدانم که در ذیل مطلب «خواب ابدی» به چرایی این عقیده اشاره شد. در چنین قابی نمیتوان فیلم «غرامت مضاعف» را در جای دیگری غیر از نزدیک به صدر فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی تصور کرد.
«یک فروشنده بیمه هر روز به مشتریهای احتمالی رجوع میکند تا بتواند آنها را راضی کند که بخشی از اموال یا عمر خودشان را بیمه کنند. او روزی به منزل مردی سر میزند که گویی وضع مالی خوبی دارد. این مرد در آستانهی کهنسالی است اما همسر جوان و زیبایی دارد که مامور بیمه از همان برخورد اول دلباختهاش میشود. زن هم این موضوع را خیلی زود میفهمد. زن شوهرش را راضی میکند که خودش را بیمهی عمر کند تا در صورت مرگ احتمالی همسرش بدون سرپناه نماند. پس از انجام موفق این بخش از نقشه او نیاز به کسی دارد که بتواند نقشهی قتل شوهرش را پیاده کند. چه کسی بهتر از همان مامور بیمهای که هم بیمه را به مرد بیچاره فروخته و هم عاشق همسر وی شده است …»
۱. شاهین مالت (The Maltese Falcon)
- کارگردان: جان هیوستن
- بازیگران: همفری بوگارت، مری آستور و پیتر لوره
- محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
صدرنشین فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی فیلمی است که بسیاری آن را اولین فیلم نوآر تاریخ سینما میدانند. البته این اعتقاد بارها با چالش روبه رو شده اما کماکان اجماعی بر سر این اعتقاد وجود دارد. ازاین سوال تاریخ سینمایی که بگذریم به خود فیلم و کتابی که از آن اقتباس شده میرسیم. جان هیوستن در این جا همفری بوگارت را در نقش یکی از سرشناسترین کارآگاههای ادبیات سیاه نشانده است. حقیقت این است که دشیل همت، نویسندهی رمان «شاهین مالت» و خالق کارآگاه سم اسپید در کنار ریموند چندلر سهم به سزایی در شکلگیری این ژانر ادبی داشت و گرچه هیچگاه مانند ریموند چندلر به هالیوود وصل نشد و زندگی جدا از جامعهای داشت اما در شناخت لایههای پنهان مکانی که در آن زندگی میکرد حتی از نویسندگان و هنرمندان سرشناس زمانش فهمیمتر و جلوتر بود.
وقتی «شاهین مالت» بر پرده افتاد، همفری بوگارت بازیگر شناخته شدهای بود اما تا ستارگی فاصله داشت. اکران پشت سر هم «شاهین مالت» و «کازابلانکا» (Casablanca) نامش را در سرتاسر دنیا به مخاطب سینما شناساند و هر دو فیلم یک راست به دل تاریخ سینما سنجاق شدند و برگی از تاریخ را ورق زدند. همهی مولفههای مهم سینمای نوار در این فیلم حضور دارند و تا پیش از این در فیلمی همه چیز یک جا جمع نبود. به همین دلیل هم «شاهین مالت» اولین فیلم نوآر تاریخ سینما دانسته میشود. اگر هم این گونه نباشد، بالاخره شهرت و موفقیت این اثر بود که باعث به وجود آمدن فیلمهای مشابه شد. پس اهمیت تاریخ سینمایی این اثر غیرقابل انکار است.
از سوی دیگر همفری بوگارت خیلی زود و با همین فیلم به نماد این سینما تبدیل شد. در این جا او به بسیاری از خصوصیات و ویژگیهای شخصیتهای اصلی این سینما جان بخشید. رک بود و تند مزاج. خیلی زود از کوره در میرفت اما سعی میکرد باهوش هم باشد. سری نترس داشت و همین هم گاهی کار دستش میداد. خودش را خیلی راحت توی مخمصه میانداخت اما خیلی سخت از آن خارج میشد. میتوان این فهرست را ادامه داد اما مهمترین عامل موفقیت فیلم «شاهین مالت» جهانی بدبینانه بود که با حال و هوای مردم در زمان جنگ دوم جهانی سازگاری بیشتری داشت. اصلا خلق همین جهان تاریک ما را وا میدارد که فیلم «شاهین مالت» را صدرنشین فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی قرار دهیم.
در دههی ۱۹۳۰ میلادی که سینمایی نوآر وجود نداشت، آثار گنگستری به آنها شباهت داشتند و زمینهساز شکلگیری این سینما شدند. ساخته شدن این آثار در آن زمانه با نوعی پایبندی به اخلاق گره میخورد که از آن فیلمها آثاری خوشبینانه میساخت و شخصیتهای منفی داستانها را افرادی منحصر به فرد معرفی میکرد که ارتباط چندانی با جامعه ندارند. در واقع آن فیلمها این گونه القا میکردند که در هر جامعهای بالاخره چند سیب گندیده وجود دارند. اما همه میدانستند که گنگسترها محصول قوانین آن زمان مانند قانون منع مصرف مشروبات الکلی و البته از همه مهمتر دوران بزرگ رکود اقتصادی بودند. سینمای نوآر بالاخره به سراغ خلق این دنیای تیره رفت.
در «شاهین مالت» انگار هیچ راه فراری نیست. اگر هم راه فراری وجود داشته باشد نیازمند یک قربانی است. کسی که بتوان او را از بین برد. نکته این که جان هیوستن این قربانی را کسی انتخاب میکند که مخاطب دوستش دارد و در ضمن معلوم نیست که در جای دیگری مشکلات دیگری از این قبیل جنایتها وجود نداشته باشد. یکی از خصوصیات جهان تاریک سینمای نوآر هم همین است که شخصیتهای اصلیاش مانند همین کارآگاه سم اسپید شوالیههای نجات دهندهی جامعه نیستند و با کسانی چون شرلوک هلمز که شهری را نجات میدهند، تفاوت دارند. آنها در بهترین حالت بتوانند از پس یک پرونده برآیند و مشکلات شهر در پایان به قوت خود باقی میمانند.
در پایان فهرست بهترین فیلمهای نوآر اقتباسی چند نکتهای از همفری بوگارت: بدون بوگی سینمایی به نام نوآر تا این اندازه محبوب نمیشد. بدون بوگی کارآگاهان این دنیا تا به این اندازه در ذهنها نمیماندند. بدون بوگی جهان نوآر چیزی کم داشت. بدون بوگی نه نامی جون سم اسپید در خاطرهها میماند و نامی چون فیلیپ مالرو. بدون بوگی دنیای جذاب مردانی که بارانی به تن میکردند و کلاه بر سر میگذاشتند، چیزی کم داشت.
«زنی به دفتر کارآگاه خصوصی سم اسپید مراجعه میکند و میگوید که به دنبال خواهرش میگردد که با مردی فرار کرده و در هتلی اقامت دارد. زن میگوید که آن مرد خطرناک است و به همین دلیل به استخدام کارآگاه خصوصی روی آورده است. سم اسپید همان شب همکارش را برای رسیدگی به داستان زن میفرستد اما نیمه شب خبر میرسد که پلیس جنازهی این همکار را پیدا کرده است. سم متوجه میشود که زن دربارهی فرار خواهرش دروغ گفته و با مسالهی بزرگتری روبه رو است. تا این که …»
منبع: Collider