۱۵ راوی غیرقابل اعتماد برتر سینما؛ از «گرگ وال استریت» تا «جوکر»
«راوی غیرقابل اعتماد» اصطلاحی است که وین سی بوث، منتقد ادبی، سال ۱۹۶۱ در کتابش «بلاغت خیال» (The Rhetoric of Fiction) به مخاطبان ادبیات، نمایش و سینما معرفی کرد. البته نویسندگان مدتها پیش از اینکه اصطلاحی برای نوعی از راوی داستان که نمیتوان به او اعتماد کرد ساخته شود، از این تکنیک در کارشان استفاده میکردند. بنابراین، راوی غیرقابل اعتماد را ما در بیشمار کتاب و فیلم دیدهایم.
ما در جهان ادبیات و سینما عادت داریم حرف راوی قصه را باور کنیم، به او اعتماد کنیم که دست ما را بگیرد و با خود ببرد در جهان ناآشنایی که پیش رویمان است. اما وقتی با راوی غیرقابل اعتماد طرفیم، ناگزیر متوجه میشویم که او تمام مدت داشته ما (و احتمالاً خودش) را فریب میداده است. گاهی این راهنمایی غلط آگاهانه است؛ راوی ما بهمان دروغ میگوید، از خودش قصه میسازد تا تصویر بهتری از خودش به نمایش بگذارد. و گاهی، راوی به لحاظ روحی بیمار و آسیبدیده است یا که صرفاً نگاهی جانبدارانه دارد و به همین خاطر ما نمیتوانیم روایتش را باور کنیم. گاهی نشانههایی از ابتدای فیلم یا قصه وجود دارد که نشان میدهد نمیتوان به راوی اعتماد کرد و گاهی غیرقابل اعتماد بودنشان مخاطب را غافلگیر میکند.
راوی غیرقابل اعتماد معمولاً به پنج زیرشاخه تقسیم میشود (رند، دیوانه، دلقک، نادان و دروغگو)، اما صرفنظر از اینکه راوی در کدامیک از این زیرشاخهها قرار میگیرد، هر زمان راوی غیرقابل اعتماد باشد، نتیجه همیشه فیلم خوبی خواهد بود. نگاهی به پانزده فیلم خوبی که راوی غیرقابل اعتماد دارند، میاندازیم.
۱. راوی غیرقابل اعتماد در «روانی امریکایی» (American Psycho)
- سال اکران: ۲۰۰۰
- کارگردان: ماری هرون
- بازیگران: کریستین بیل، جاستین ثرو، جرد لتو، ریس ویترسپون، ویلم دفو
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۶۹ از ۱۰۰
کلاسیک کالت و کمدی سیاه ماری هرون کندوکاو ذهن پاتریک بیتمن (کریستین بیل)، یک سرمایهگذار بانک در دههی هشتاد میلادی است که در وال استریت کار میکند و تبدیل به قاتلی زنجیرهای میشود. «روانی امریکایی» بیشتر به خاطر منبع فوقالعادهای که فیلم از آن اقتباس شده است (رمانی به همین نام نوشتهی برِت ایستون الیس که به وابستگی میان موفقیت مالی و فقدان همدلی میپردازد) جشن روایت غیرقابل اعتماد است، و در عین حال یکی از باشکوهترین نقشآفرینیهای کریستین بیل هم هست.
در این فیلم روشن است که راوی خود میداند که آدمی طبیعی نیست؛ در سکانس آغازین میگوید: «تصوری از پاترک بیتمن وجود دارد. یکجور انتزاع. اما هیچ من واقعیای وجود ندارد. صرفاً یک موجودیت است. چیزی خیالی. و با اینکه من میتوانم نگاه سردم را پنهان کنم، کسی اگر دستم را بفشارد، میتواند گوشتم را احساس کند که دارد دستش را میفشارد، و شاید حتی پیش خودش فکر کند که زندگیهای ما احتمالاً شبیه هم است، اما این من نیستم که پیش شماست.» بیتمن با این اعتراف تکاندهنده، اعتماد ما را به دست میآورد. هرچه باشد، اگر او این توانایی را دارد که بپذیرد فاقد انسانیت اولیه است، چرا باید دربارهی چیزهای دیگر دروغ بگوید؟
با اینکه هرگز در قصه مشخص نمیشود که بیتمن به چه جور بیماریای مبتلاست، اما بسیاری بر این گماناند که او از اختلال شخصیت ضداجتماعی و احتمالاً بیماریهای دیگر رنج میبرد و همین او را تبدیل به راوی غیرقابل اعتماد از نوع دیوانه میکند. تنها در پایان فیلم، بعد از آنکه میبینیم بیتمن افراد زیادی را به قتل میرساند، است که متوجه میشویم او تا چه اندازه ارتباط با واقعیت را از دست داده و شستمان خبردار میشود که در تمام طول فیلم در چاه تاریک و پیچیدهی توهمات او غرق بودهایم.
۲. ماهی بزرگ (Big Fish)
- سال انتشار: ۲۰۰۳
- کارگردان: تیم برتون
- بازیگران: ایوان مکگرگور، آلبرت فینی، بیلی کروداپ، جسیکا لانگ، هلنا بونهام کارتر، ماریون کوتیار، استیو بوشمی، دنی دویتو
- امتیاز به راتن تومیتوز به فیلم: ۷۵ از ۱۰۰
«ماهی بزرگ» تیم برتون که اقتباسی است از رمان دنیل والاس، سرگذشت عجیب و غریب زندگی فردی به نام اد بلوم را در حالی که در بستر مرگ دارد آن را برای پسرش ویل تعریف میکند، روایت میکند. ویل که احساس میکند پدرش را خوب نمیشناسد، در لحظاتی که کنار اوست و قصهها را میشنود، روزبهروز بیشتر از خیالبافی پدرش خسته میشود و ناراحت است که در مدتزمان اندکی که کنار هم دارند، پدرش دارد برایش قصهسرایی میکند.
به دلیل فضای خیالگونهی فیلم، میتوان قصههایی را که اد از زندگی شگفتانگیزش تعریف میکند، به سادگی باور کرد. با اینکه کاملاً روشن است که دارد قصهسرایی میکند، اما باز میتوان باور کرد که هر آنچه از دهان این مرد بیرون میآید، حقیقت محض است. از میان زیرشاخههای راوی غیرقابل اعتماد، اد کمی دلقک و کمی رند است، او از بازی با انتظارات ما لذت میبرد و طبیعتاً همچون بسیاری از قصهگویان ذاتی به بزرگنمایی تمایل دارد. اما بر خلاف بسیاری از فیلمهایی که راوی غیرقابل اعتماد دارند، غافلگیری پایان «ماهی بزرگ» در این نیست که اد در تمام طول فیلم داشته دروغ میگفته، بلکه برعکس، ویل میفهمد که اساسِ قصههای شگفتانگیز و عامهپسند پدرش، وقتی میبیند بعضی شخصیتهای قصههای او در مراسم خاکسپاریاش شرکت میکنند، مبنی بر واقعیت بوده است. نکتهی بینهایت جذاب «ماهی بزرگ» این است که روایت غیرقابل باورش برای خوشحال کردن مخاطب بوده است، نه فریب دادنش.
۳. فارست گامپ (Forrest Gump)
- سال انتشار: ۱۹۹۴
- کارگردان: رابرت زمکیس
- بازیگران: تام هنکس، رابین رایت، سالی فیلد
- امتیاز به راتن تومیتوز به فیلم: ۷۵ از ۱۰۰
«فارست گامپ»، فیلم برندهی اسکار رابرت زمکیس، رفتن به دل روایتی غیرقابل باور از نگاه سادهنگرانهی قهرمان فیلم، فارست گامپ، است که شواهد نشان میدهد مبتلا به اتویسم است. گامپ زندگی فوقالعادهای را پشت سر گذشته، و به طور اتفاقی با بعضی از مهمترین رویدادهای فرهنگی قرن بیستم به طریقی ارتباطی دارد. همچون «ماهی بزرگ» باور بعضی قصههایی که او در انتظار اتوبوس روی نیمکت ایستگاه برای دیگران تعریف میکند، سخت است. حرفهی فوتبالی او و دیدار با رئیسجمهور کندی واقعاً مثل معجزه است و همینطور تجربههایی که به عنوان قهرمان جنگ و پینگپونگ از سر گذرانده است.
اما بر خلاف ادِ «ماهی بزرگ»، فارست «فارست گامپ» اهل شوخی یا لافزن نیست. وقایعی که در فیلم میبینیم، به قدری ادعاهای باورناپذیر او را با دلیل و مدرک ثابت میکند که ما در نهایت قصهی زندگی گامپ را باور میکنیم. با این حال، معصومیت او و دریچهی نگاه محدود و ناقصی که به جهان دارد، گاهی درکش نسبت به جهان را تحت تأثیر خود قرار میدهد، بنابراین با اینکه سعی بر فریب دادن مخاطب را ندارد، روایتش دقیقاً مبتنی بر حقیقت نیست. برای مثال، وقتی پدر جنی را پدری مهربان توصیف میکند، جایی میگوید: «همیشه داشت او و خواهراش رو میبوسید»، متوجه نیست که در واقع این پدر رفتاری آزاردهنده در مقابل بچههایش دارد؛ در حالی که مخاطب از این حقیقت آگاه است.
فارست نمونهای بسیار خوب از راوی نادان است، کسی که از درک درست آنچه در اطرافش میگذرد عاجز است. به گونهای میتوان گفت تمام قصههایی که راوی اول شخص دارند غیرقابل اعتمادند، چرا که همهچیز تنها از نگاه یک شخصیت روایت میشود، اما معصومیت فارست گامپ که به اوتیسم مبتلاست و عملکرد ذهنی و عصبیاش که با دیگران فرق دارد، باعث میشود اعتماد مخاطب را به خود جلب کند.
۴. راوی غیرقابل اعتماد در «باشگاه دعوا» (Fight Club)
- سال اکران: ۱۹۹۹
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: برد پیت، ادوارد نورتون، هلنا بونهام کارتر، جرد لتو، میت لوف
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۹ از ۱۰۰
«باشگاه دعوا» کلاسیک کالت بهیاد ماندنی دههی ۱۹۹۰ را که از دریچهی ذهن ازهمگسیختهی یک راوی بینام با بازی ادوارد نورتون روایت میشود، شاید بتوان نمونهی ایدهآل افلاطونی روایت غیرقابل اعتماد دانست. در این فیلم دیوید فینچر ما از طریق مشاهدات و نظرات راوی آچارفرانسه (که کارمند خوب یک شرکت است و در ظاهر زندگی خوب و منظمی دارد) دربارهی زندگی روزبهروز بیشتر کسلکننده و بیمعنیاش وارد جهان او میشویم («باشگاه دعوا» بر اساس رمان پرفروش چاک پالانیک، نویسنده و روزنامهنگار امریکایی، ساخته شده و دیدگاه گزندهی او دربارهی سودگرایی و فرهنگ سازمانی وارد فیلمنامه شده است).
البته که بعضی از ما شاید به قدری با نارضایتی راوی از زندگی پر از سگ دو زدن همذاتپنداری کنیم که نشانههای اولیهی دال بر غیرقابل اعتماد بودنش را نادیده بگیریم. برای مثال، راوی یکجا به پزشکش میگوید که اخیراً دائم از خواب بیدار میشود و خودش را در جاهایی ناآشنا میبیند و نمیداند چطور سر از آنجا درآورده است، و ما اینجا میتوانیم نشانههایی از غیرقابل اعتماد بودن او را به طور تصویری هم ببینیم؛ همینجا تایلر دردن (برد پیت) پیش از آنکه وارد قصه شود، یک لحظه بر صفحهی نمایش ظاهر میشود و آنقدر سریع این اتفاق میافتد که از چشم مخاطب پنهان میماند.
اواخر فیلم است که ما تازه میفهمیم در کنار خود راوی، یک تایلر هم وجود دارد که شخصیت دیگر راوی است که خلقش کرده است تا بتواند با او آرزوهای سرکوبشدهاش را به حقیقت تبدیل کند. شخصیتی که هم نورتون و هم پیت بازی میکنند، برگرفته از کهنالگوی دیوانه است که امکانش هست در واقع از یک بیماری روحی هنوز تشخیصدادهنشده رنج ببرد، اما دلیل این شخصیت دوگانه هرچه هست، پایان باز معروف «باشگاه دعوا» اگر راوی، غیرقابل اعتماد نبود، اصلاً منطقی به نظر نمیآمد.
۵. دختر گمشده (Gone Girl)
- سال اکران: ۲۰۱۴
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: بن افلک، رزاماند پایک، نیل پاتریک هریس، تایلر پری، کری کون
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۷ از ۱۰۰
باز هم فیلمی از دیوید فینچر که کلاس پیشرفتهی روایت غیرقابل اعتماد (البته این بار با راوی زن) است و بخش زیادی از شاهکار بودنش را مدیون رمان و فیلمنامهی جیلیان فلین است که فیلم بر اساس آن ساخته شده است. وقتی ایمی دون (رزاماند پایک) در پنجمین سالگرد ازدواجش به طور مرموزی ناپدید میشود و بعد ماجرا رسانهای میشود، همسرش نیک (بن افلک) بعد از آنکه مشخص میشود با زن دیگری رابطهی نامشروع داشته، در مرکز یک هیاهوی رسانهای قرار میگیرد. وقتی پلیس دفترچهی خاطرات ایمی را پیدا میکند و سرنخها هویدا میشوند، نیک تبدیل به مظنون اصلی میشود. تصویری که از رابطهی زناشویی این دو در دفترچهی خاطرات ایمی ثبت شده است پر از مخفیکاری، کتککاری و خیانت است که ایمی را نگران زندگیاش کرده است. اما بعد در پیچشی سرنوشتساز معلوم میشود که ایمی اصلاً گم نشده است، بلکه عامدانه خانهاش را ترک کرده و یک دفترچه خاطرات تقلبی از خودش بر جای گذاشته است تا برای همسر بیوفایش به جرم قتل او پاپوش درست کند.
نقشهی ایمی به قدری استادانه اجرا میشود که ما ناخودآگاه فریبکاری او را نه تقبیح که تحسین میکنیم؛ و شکل روایی «دختر گمشده» این تأثیرگذاری بر مخاطب را تقویت میکند. فیلم بیشتر روایت را به ایمی و دفترچهی خاطراتش محدود کرده است که در طول فیلم ثابت میشود هر دو فاقد اعتبارند. زاویهی دید نیک را از طریق اتفاقاتی که در فیلم میافتد میبینیم، البته جایی در انتهای فیلم تبدیل به راوی داستان هم میشود. اولین بار وقتی صدای روایت نیک را میشنویم به نظر فریبکارانه میآید و همین باعث میشود به او مشکوک باشیم. اما وقتی دوباره در انتهای فیلم، بعد از آنکه حیلهی ایمی برملا شده است، دوباره صدایش را میشنویم، نگاهمان به او متفاوت است. «دختر گمشده» نمونهی استادانه و بدیعی از روایت غیرقابل باور است.
۶. من تونیا (I, Tonya)
- سال اکران: ۲۰۱۷
- کارگردان: کریگ گیلسپی
- بازیگران: مارگو رابی، سباستین استن، جولیان نیکلسون، بابی کاناوله، آلیسون جانی
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۰ از ۱۰۰
«من، تونیا» مفهوم واقعیت را کند و کاو میکند؛ این پرسش را مطرح میکند که وقتی چندین نگاه به یک قصه وجود دارد، اصلاً چیزی به نام واقعیت قطعی میتواند وجود داشته باشد یا نه. فیلم بر اساس قصهی بحثبرانگیز سقوط تونیا هاردینگ از امید قهرمانی المپیک بودن تا ورزشکاری بیاعتبار، بعد از آنکه رقیبش نانسی کریگان کمی پیش از آغاز رقابتهای المپیک ۱۹۹۴ مورد حمله قرار گرفت و بالطبع این اتفاق فهرست نهایی افرادی را که در تیم المپیک قرار میگرفتند تغییر میداد، ساخته شده است. بعد از آن حمله، هاردینگ تحت بازجویی قرار گرفت و در نهایت متهم به مشارکت در جرم و تا ابد از رشتهی ورزشی اسکیت روی یخ محروم شد.
فیلم از کودکی هاردینگ (مارگو رابی) شروع میشود، رشد و برجسته شدن او در جامعهی پاتیناژ را نشان میدهد و در نهایت سقوط او در انظار عمومی را. از آنجا که فیلم با یک سری گفتوگوی بازسازی شده با آدمهای مهم زندگی تونیا از جمله مادرش روایت میشود، چندین راوی دارد که همه به دلایل مختلف تا اندازهای غیرقابل اعتماد هستند؛ چه آنها که مثل دوستپسر سابق تونیا، شان (پل والتر هاسر) که به خاطر همدستیاش در حمله به نانسی کریگان به زندان رفت، در بازگویی روایت بزرگنمایی میکنند، چه جف (سباستین استن) همسر سابق هاردینگ که برای محافظت از خودش دروغ گفت اما در نهایت به نقشاش در تباه کردن حرفهی هاردینگ اعتراف کرد. فیلم راست و مستقیم این روایتهای متفاوت را توجیه میکند، بهخصوص آنجا که هاردینگ در نهایت میگوید: «منفیبافها همیشه میگوبند تونیا حقیقت را بگو، اما چیزی به نام حقیقت وجود دارد، هر کس حقیقت خودش را دارد.» این فیلم نمونهی بسیار خوبی از این مبحث است که راوی اولشخص، صرفنظر از انگیزههایش، در نهایت هرگز نمیتواند قابل اعتماد باشد.
۷. راوی غیرقابل اعتماد در «جوکر» (Joker)
- سال اکران: ۲۰۱۹
- کارگردان: تاد فیلیپس
- بازیگران: واکین فینیکس، رابرت دنیرو، زازی بیتز، فرانسیس کانروی، برت کالن
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۶۸ از ۱۰۰
واکین فینیکس در این بازگویی تاریک داستان شکلگیری جوکر، شخصیت شرور کلاسیک جهان دیسی کامیکس، بیماری روحی را از طریق شخصیت آرتور فلک واکاوی میکند. این فیلم البته کمی با موضوع این مقاله فاصله دارد، چرا که آرتور یک راوی کلاسیک نیست، ما صدای او را روی فیلم نمیشنویم، اما خط سیر داستانی فیلم را از زاویهی دید پیچیدهی او تجربه میکنیم و واقعاً روشن نیست که چقدر از آنچه میبینیم واقعی است.
با اینکه پایان فیلم مبهم است (آیا کل فیلم میتواند تنها توهم آرتور باشد که در تیمارستان آرکهام بستری است؟) رابطهی خیالی آرتور با همسایهاش سوفی (زازی بیتز) مدرکی است که ثابت میکند او توانایی خلق یک جهان خیالی پیچیده را دارد. در صحنهی اوج داستان، آرتور همراه با فرانک سیناترا ترانهی «دلقکها را بفرست تو» (Send in the Clowns) را میخواند، وقتی آرتور هماهنگ با موسیقی میخواند، ما میفهمیم که ساوندترک و موسیقی متن فیلم در واقع تراوشات حالت ذهنی و عاطفی آرتور است. در واقع آرتور دارد موسیقی را میشنود و روی پلهها همراه آن میرقصد.
تاد فیلیپس کارگردان فیلم در گفتوگو با ایندیوایر این تفسیر را تأیید کرده و گفته است: «فیلم را میتوان از جهات مختلف نگاه کرد. شاید او اصلاً جوکر نباشد. این تنها نسخهای از جوکر اصلی است. نسخهای که این شخصیت در اتاقش در تیمارستان دارد تعریف میکند. من نمیدانم که آیا او قابل اعتمادترین راوی جهان هست یا نه.» آرتور فلک شاید در ظاهر شبیه دلقک باشد، اما شخصیتش برگرفته از کهنالگوی دیوانه است که نمیتواند واقعیت و توهم را از هم تمیز دهد و بدین ترتیب، یکی از قانعکنندهترین نمونههای راوی غیرقابل اعتماد را خلق میکند.
۸. زندگی پی (Life of Pi)
- سال اکران: ۲۰۱۲
- کارگردان: انگ لی
- بازیگران: سورج شارما، عرفان خان، تابو، عادیل حسین، ژرار دوپاردیو
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۶ از ۱۰۰
«زندگی پی»، این اقتباس به لحاظ تصویری بینظیر انگ لیِ کارگردان، کند و کاوی است در قدرت قصهگویی. فیلم در قالب گفتوگوی یک نویسنده با شخصی به نام پی پاتل دربارهی داستان معجزهآسای نجات او که در نوجوانی در اقیانوس آرام تنها گیر افتاده بود، روایت میشود. پی برای نویسنده از بزرگ شدنش در هند و خانوادهاش که آنجا صاحب باغ وحش بودند و اینکه چطور تصمیم میگیرند با کشتی باری حیواناتشان را ببرند در امریکایی شمالی بفروشند میگوید. طبق روایت پی، بعد از غرق شدن کشتی، او ۲۲۷ روز را روی قایق نجات با یک ببر بنگال به نام ریچارد پارکر میگذراند و در نهایت موجهای اقیانوس او را به سواحل مکزیک میبرند.
داستانی که پی تعریف میکند، عجیب و غریب است و باورش سخت؛ و همین باعث میشود نویسنده پیش خودش فکر کند که چقدرِ آن واقعاً اتفاق افتاده است. و در واقع وقتی پی داستانی دیگر، نسخهای بهمراتب تاریکتر (همان که برای بازرسان بیمه تعریف کرده بود) را به نویسنده میگوید، ما متوجه میشویم که پی احتمالاً این نسخهی خلاقانه را از اتفاقاتی که برایش افتاده بود، از خودش ساخته است تا سلامت روانش را از دست ندهد.
ما از همان ابتدای فیلم میدانیم که پی راوی غیرقابل اعتمادی است؛ رندی است که به قلمرو خیال و بزرگنمایی پناه برده است. آنچه «زندگی پی» را به نمونه استثنایی در روایت غیرقابل اعتماد تبدیل میکند، این است که به اهمیت قصهگویی برای روح انسان میپردازد. پی نمیخواهد ما را فریب دهد یا خودش را مهمتر از آنچه هست جلوه دهد، او فقط دارد برای ما قصهای جالب تعریف میکند که از قضا قصهای که به او کمک کرده است زنده بماند هم هست. آدمها همیشه حقیقت را نمیخواهند؛ گاهی دروغ را ترجیح میدهند.
۹. یادگاری (Memento)
- سال اکران: ۲۰۰۱
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: گای پیرس، کری-ان ماس، جو پانتولیانو، ماریان مولرلایلی
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۳ از ۱۰۰
«یادگاری» یک هزارتوی پیچیدهی غیرخطی، قصهی مردی است که به دلیل آسیبدیدگی از ناحیهی مغز بر اثر یک حادثه حافظهی کوتاه مدتش را از دست داده و حالا فقط یک فکر در ذهن دارد و آن انتقام است. قصه از دریچهی ذهن از همگسیختهی لئونارد، بازرس سابق بیمه در زمینهی کلاهبرداری که در جستوجوی مردی است که به همسرش تجاوز کرده و او را به قتل رسانده است، روایت میشود؛ و دائم بین سکانسهای رنگی که به گذشته مربوط است و سکانسهای سیاه و سفید که متعلق به زمان حال است، عقب و جلو میرود و در نهایت وسط قصه، جایی که بالاخره حقیقت هر آنچه در فیلم گذشته برملا میشود، به هم میرسد.
شرایط لئونارد نشان از آن دارد که او نمیتواند به هیچکس یا هیچچیز بیرون خودش اعتماد کند، جز دستخط خودش و سیستمی که برای ضبط اطلاعات حین تحقیقاتش با یادداشتها و خالکوبیها طراحی کرده است، هیچچیز دیگر را باور نمیکند. و از آنجا که قصه از زاویهی دید او روایت میشود، ما هم باور داریم که او تنها کسی در فیلم است که میتوانیم بهاش اعتماد کنیم. در ابتدا شاید شخصیت لئونارد را برگرفته از کهنالگوی دیوانه یا نادان بدانیم، چرا که ذهن از همگسیختهی او قوهی درکش را تحت الشعاع قرار میدهد یا محدود میکند.
اما در پایان فیلم، ما متوجه میشویم که او یک دروغگو است که نه تنها به ما که به خودش هم دروغ میگوید. همسر لئونارد زنده است، اما به خاطر رفتاری که غیرعامدانه از او سر زده است، در کماست و لئونارد به دنبال مردی است که پیش از این، به کمک سیستم ساختگی خودش برای فرار از حقیقت، پیدا کرده و کشته است. و نکتهی وحشتانگیز واقعی «یادگاری» این است که لئونارد خودش را در چرخهی بیپایانی از مرگ و انتقام گیر انداخته است و ابن قصه با استفادهی هوشمندانه از روایت غیرقابل اعتماد شکل گرفته است.
۱۰. گتسبی بزرگ (The Great Gatsby)
- سال اکران: ۲۰۱۳
- کارگردان: باز لورمن
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، توبی مگوایر، کری مولیگان، ایسلا فیشر، آمیتاب باچان
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۴۸ از ۱۰۰
رمان امریکایی «گتسبی بزرگ» نمونهی کلاسیک روایت نامعتبر است، روایتی که لزوماً عامدانه مخاطب را فریب نمیدهد، این کار را از سر انکار و از خودگذشتگی میکند. خوانش اسکاربردهی باز لورمن از این رمان کلاسیک به لحاظ بصری خیرهکننده و همچون خود کتاب لایهلایه است. با اینکه نیک کاراوی (توبی مکگوایر) شخصیتی دوستداشتنی است اما نباید بر این گمان بود که روایت او از وقایع، حقیقی است. روایت نیک به دلایل گوناگون مشکوک است، که همهشان در طول فیلم مشخص میشوند.
اولاً نیک بر همهچیز واقف نیست. او تنها چیزهایی را میداند که حین وقوعشان حضور داشته و از دیگران شنیده است (و متأسفانه آدمها دروغ میگویند). دوماً او نقاط ضعف خودش، روابطی را که در گذشته با زنهای مختلف داشته است، کوچک جلوه و خودش را خوشذاتتر نشان میدهد، کسی که هرگز دیگران را قضاوت نمیکند، این در حالی است که در حقیقت همه را قضاوت میکند. اگر نیک واقعیت را تحریف میکند که خودش را بهتر جلوه دهد، آیا این امکان وجود ندارد که بتواند در توصیف گتسبی (لئوناردو دیکاپریو)، که نیک آشکارا از او را تحسین میکند هم چنین کند؟
از سویی، مسئلهی الکلی بودن نیک هم وجود دارد. نیک دارد این قصه را سالها بعد از دیدارش با گتسبی، وقتی در آسایشگاهی در حال گذراندن دورهی درمان اعتیادش است، مینویسد. با اینکه ادعا میکند تا پیش از همسایگی با گتسبی زیاد مشروب نمینوشیده است، بعد از رسیدن به وست اگ در نیویورک خودش را در عیاشیهای دههی ۱۹۲۰ امریکا غرق میکند. ما هیچوقت نمیتوانیم بفهمیم که آیا نگاه نیک تحت الشعاع علاقهاش به الکل، احترامی که برای گتسبی قائل است، یا تنفرش از شخصیتهای دیگر قرار گرفته است یا خیر.
۱۱. راوی غیرقابل اعتماد در «حس ششم» (The Sixth Sense)
- سال اکران: ۱۹۹۹
- کارگردان: ام. نایت شیامالان
- بازیگران: بروس ویلیس، هالی جوئل آزمنت، تونی کولت، کیدی استریکلند، میشا بارتون
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۶ از ۱۰۰
«حس ششم»، فیلم معروف ام. نایت شیامالان، قصهی کول سیر (هالی جوئل آزمنت)، پسربچهای است که روح مردگان او را تسخیر کرده و مالکوم کرو (بروس ویلیس)، رواندرمانگری که به تازگی از تیراندازی یکی از بیماران سابقش جان سالم به در برده است. مالکوم به کول کمک میکنند از توانایی دیدن و ارتباط برقرار کردنش با مردگان استفاده کند تا به روح آنها کمک کند به آرامش برسند، اما در نهایت وقتی مشخص میشود که مالکوم در واقع از تیراندازی جان سالم به در نبرده است، یکی از غافلگیرکنندهترین لحظات در تاریخ سینما و سرآغاز شهرت شیامالان به پایانهای پیچیده را رقم میزند.
این داستان ترسناک از این لحاظ مسحورکننده است که نشان میدهد انکار چقدر میتواند قدرتمند باشد و چطور میتواند نگاه ما را تحریف کند و نگذارد حقیقت مقابل چشمانمان را ببینیم. اما نکتهی دیگری که دلیل اصلی جذابیت این فیلم است، این است که دانستن حقیقت، تماشای دوبارهی فیلم را برایتان خراب نمیکند. اگر دوباره فیلم را ببینید، متوجه میشوید که هیچیک از شخصیتها به جز کول هرگز به طور مستقیم با مالکوم در تعامل نیستند (از جمله همسر خودش که نقشاش را اولیویا ویلیامز بازی میکند) و به همین خاطر، امکان ندارد این سؤال را در ذهن ما به وجود نیاورد که چرا از همان ابتدا سرنخها را کنار هم نگذاشته بودیم که متوجه حقیقت شویم. «حس ششم» نمونهای بینقص از این است که چگونه ما به آسانی قصههایی را که راوی غیرقابل اعتماد برایمان تعریف میکند، به رغم نشانههای آشکاری که ثابت میکند چیزی این میان درست نیست، باور میکنیم.
۱۲. مظنونین همیشگی (The Usual Suspects)
- سال اکران: ۱۹۹۵
- کارگردان: برایان سینگر
- بازیگران: استیون بالدوین، گابریل بیرن، بنیسیو دل تورو، چاز پالمینتری، کوین پولاک، پیت پاستویت، کوین اسپیسی
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۸ از ۱۰۰
بعد از یک درگیری میان تبهکاران که روی قایقی در بندر لسآنجلس اتفاق میافتد، تنها بازماندهی آن دعوا قصهای را تعریف میکند که با پنج تبهکار آغاز میشود؛ کیتون (گابریل بیرن)، مکمانوس (استفان بالدوین)، فنستر (بنیسیو دل تورو)، هاکنی (کوین پولاک) و راجر وربال کینت (کوین اسپیسی)، که همه در بازداشتگاه پلیس با هم ملاقات میکنند و نقشهی فراری را میکشند که در نهایت منجر به مرگ همه به جز یکی میشود. وربال راوی غیرقابل اعتماد اصلی است که قصه را چنان با جزئیات پیچ و تاب میدهد و باورپذیر تعریف میکند که مأمور پلیس و همینطور مخاطب را در تریلر جنایی «مظنونین همیشگی» فریب میدهد.
پیرنگ فیلم هزارتویی پیچیده است، و بازی استثنایی اسپیسی فیلم را درخشان کرده است. وربال قصهای باورنکردنی را برای مخاطب تعریف میکند و در نهایت میگوید که کیتون پشت همهی اتفاقات بوده و در واقع مغز متفکر افسانهای جنایات شخصی است به نام کایزر شوزه. تازه پس از آنکه وربال از کلانتری میرود و در جمعیت گم میشود است که کاجون، مأمور پلیس، تکههای پازل را کنار هم میگذارد و متوجه میشود که وربال تمام قصه از جمله هویت خودش را سر هم کرده و دروغ گفته است.
وقتی وربال، راوی غیرقابل اعتماد تمامعیار، دروغهایش را به ما میگوید و میرود، ما میمانیم و این پرسش که آیا اصلاً در قصهی او ردی از حقیقت وجود داشته است یا نه. کایزر شوزه کیست؟ آیا همانطور که پلیس در صحنهی آخر میگوید، خود وربال است؟ یا صرفاً لولوخرخرهای راهدست بوده که حواس ما را پرت و گمراهمان کند؟ آخرین دیالوگ فیلم، مبهم اما دلپذیر است. «بزرگترین فریب شیطان این بود که این باور رو به وجود آورد که وجود نداره و در یک چشم بههم زدن ناپدید شد.»
۱۳. گرگ وال استریت (The Wolf of Wall Street)
- سال اکران: ۲۰۱۳
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، جونا هیل، مارگو رابی، متیو مککانهی، کایل چندلر، راب راینر، جان فاورو
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۹ از ۱۰۰
«گرگ وال استریت» فیلم زندگینامهای مارتین اسکورسیزی نمونهی جالبی از روایت غیرقابل اعتماد است، چرا که از قرار بر اساس قصهای واقعی ساخته شده و راویاش جردن بلفورت (لئوناردو دیکاپریو)، کارگزار بدنام بورس است که این قصه را زندگی کرده است. اما حتی نسخهی سینمایی بلفورت هم رندی مستعد بزرگنمایی و لافزنی است، و او واقعاً در دورهای از زندگیاش که فیلم به آن میپردازد، مصرف سنگین مواد مخدر داشته، بنابراین حرف و زاویهی دیدش پیش مخاطب فاقد اعتبار است. اسکورسیزی روایت بلفورت را به بازی میگیرد و بیاعتبار بودنش را از همان ابتدای فیلم آشکار میکند.
وقتی بلفورت را مشغول فروختن سهام کمارزش و کوبیدن بر سینهاش میبینی، کاملاً روشن است که او کلاهبرداری است که برای جوش خوردن معامله ممکن است هر چیزی بگوید. بر همین اساس، چرا ما باید حرفهای او را باور کنیم؟ گاهی بلفورت در دام دروغهای خودش گیر میافتد، اما تأثیر خاصی رویش ندارد، که البته با توجه به قوانین زیادی که برای ساختن امپراتوریاش زیر پا گذاشته است، جای تعجب هم ندارد. ما شاهد عدم صداقت بلفورت در روابطش هم هستیم، او همسر اولش را فریب میدهد و ترک میکند تا با نائومی (مارگو رابی) ازدواج کند، که بعدها به او هم بارها خیانت میکند.
«گرگ وال استریت» بیشک سرگرمکننده است، اما به آسانی میتوان به صحت بعضی اتفاقات عجیبوغریبتر فیلم شک کرد؛ بهخصوص از زمانی که دنی پوروش، شریک زندگی واقعی شخصیت دانی آزوف که جونا هیل در فیلم نقشاش را بازی میکند، به بخشی از آنچه در کتاب زندگینامه و فیلم آمده است، اعتراض کرد. با این حال، بهرغم بیاعتباری روایت بلفورت، هیجانانگیزترین نکتهی این فیلم همین است که بیشترِ آن در واقعیت اتفاق افتاده است.
۱۴. راوی غیرقابل اعتماد در «رگیابی» (Trainspotting)
- سال اکران: ۱۹۹۶
- کارگردان: دنی بویل
- بازیگران: یوان مکگرگور، اون بریمنر، جانی لی میلر، کوین مککید، کلی مکدونالد، رابرت کارلایل
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۱ از ۱۰۰
«رگیابی» فیلم بهیاد ماندنی سال ۱۹۹۶ به زندگی گروهی از معتادان مواد مخدر در ادینبرگ اسکاتلند از زاویهی دید مارک رنتون (ایوان مکگرگور) میپردازد. راویای که نمیتوانیم به او اعتماد کنیم، چرا که در تمام طول فیلم یا در حال مصرف مواد است یا دارد سعی میکند که ترک کند. نه تنها مارک «رگیابی» روایت میکند، بلکه ما جهان فیلم را از نگاه تحریفشدهی او میبینیم و توهمات و هذیانهای او را در حالی که دارد هروئین را ترک میکند، تجربه میکنیم. آن صحنهای که مارک در آن به بدترین توالت اسکاتلند میرود، نمونهی منزجرکنندهای از تخیل فعال اوست.
با اینکه مارک دیدگاههای درست و معناداری را دربارهی اعتیاد مطرح میکند، اما چرخهی تکراری مصرف و ترک موادش از اعتبار او پیش مخاطب میکاهد. انکار عمیقی که در مارک وجود دارد، قوهی ادراک او را هم به انحراف میکشاند؛ او به طور مکرر، بارها و بارها، ادعا میکند که این آخرین باری است که هروئین مصرف میکند، و همین باعث میشود ما سخت بتوانیم در انتهای فیلم او را باور کنیم. ما نمیدانیم که آیا او حتی بعد از آنکه ساک پولها را از دوستانش میدزدد تا زندگی تازهای را شروع کند، پاک میماند یا نه.
مارک شاید به ما بگوید که «دارد زندگی را انتخاب میکند»، اما (البته اگر قسمت دوم فیلم را که چند سال پیش ساخته و اکران شد، در نظر نگیریم) ما نمیدانیم که آیا آن پول را صرف بهبود زندگیاش میکند یا همهاش را در رگهایش تزریق میکند و چرخهی ویرانگر اعتیادش را ادامه میدهد. با اینکه ما طرفدار مارک هستیم و دوستش داریم، تصمیمات غیرعاقلانه و نادرست او، در کنار این حقیقت که او به خودش و به ما به یک اندازه دروغ میگوید، باعث میشود نتوانیم روایتش را باور کنیم.
۱۵. من که هستم (Who Am I)
- سال اکران: ۲۰۱۴
- کارگردان: باران بو اودار
- بازیگران: تام شیلینگ، الیاس مبارک، ووتان ویلکه مورینگ، آنتونی مونو جونیور، ترینه دورهلم
این فیلم آلمانیزبان که از نتفلیکس پخش میشود، نمونهی بسیار خوبی از راوی غیرقابل اعتمادی است که با فریب عامدانه قصهی فیلم را میسازد. «من که هستم» حس و حال «باشگاه دعوا» و «مظنونین همیشگی» را دارد، بنابراین خودتان را برای یکی دو پیچش داستانی در این تکنو تریلر که دربارهی گروهی متشکل از هکرهای خرابکار به نام «دلقکها به شما میخندند» (یا CLAY که در واقع مخفف Clowns Laughing At You است و از حروف اول کلمات این عبارت ساخته شده) است، آماده کنید.
ماجرای فیلم از این قرار است که بنجامین (تام شیلینگ) بعد از دستگیری به خاطر نفوذ به یک اتاق سرور و سرقت پاسخهای یک امتحان باید به عنوان بخشی از عفو مشروطش خدمات اجتماعی انجام دهد. حین انجام این وظیفه، بنجامین با مکس (الیاس مبارک) آشنا میشود و مکس او را به دوستش استفان (ووتان ویلکه مورینگ) و پل (آنتونی مونو جونیور) معرفی میکند. اینها چهار عضو گروه CLAY هستند که به خاطر هکهای فخرفروشانهشان به زودی تحت تعقیب پلیس اروپا قرار میگیرند. وقتی اوضاع از کنترل خارج میشود، بنجامین خودش را به هان لیندبرگ (ترینه دورهلم)، مأمور پلیس، تسلیم میکند، به این امید که بتواند با آنها معاملهای بکند.
روایت استادانهی بنجامین اول در قالب حقیقت گفته میشود، اما هم مخاطب و هم لیندبرگ کمکم متوجه میشوند که بنجامین مبتلا به اختلال چند شخصیتی است و تمام جنایات را در واقع خودش مرتکب شده است. اما شگفتی این فیلم در آن است که بنجامین یک راوی غیرقابل اعتماد دوگانه است؛ هم ما را فریب میدهد که باور کنیم او [از جنس کهنالگو] دیوانه است، در حالی که در واقع دروغگویی است که قصه را عامدانه طوری جعل میکند که لیندبرگ را به این نتیجه برساند که او مبتلا به اختلال چند شخصیتی است تا بدین شکل ردپای خودش و دوستانش را پاک کند. «من که هستم» به لطف راوی غیرقابل اعتمادش استادانه یک هدفگیری اشتباه را به تصویر میکشد.
منبع: looper