بهترین فیلمهای رابین ویلیامز؛ مردی که ما را میخنداند
با مرور تعدادی از بهترین فیلمهای رابین ویلیامز، بازیگر محبوب هالیوود که چند سال پیش خبر مرگ ناگهانیاش خیلی از سینمادوستان را در شوک فرو برد، مسیر سینماییاش را واضحتر میبینیم. شاید هیچوقت نفهمیم چه در سرش میگذشت که به زندگی پر فراز و نشیبش پایان داد، ولی میفهمیم رابین ویلیامز که در بچگی تنها و منزوی بوده و دوست نزدیکی کنار خودش نداشته، به دنیای سینما آمد تا میلیونها دوست و رفیق پیدا کند.
«او ما را میخنداند». این حرفی است که بیلی کریستال، دوست صمیمی رابین ویلیامز، چند ماه بعد از خودکشی او در مراسم امی سال ۲۰۱۴ زد. مرگ ناگهانی ویلیامز دنیا را شوکه کرد، ولی شاید باید انتظارش را میداشتیم. ویلیامز مدتها بود که با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد و برای رهایی از آن درگیر اعتیاد به کوکایین و الکل هم شده بود. ولی کاری را کرد که خیلی از هنرمندان میکنند: درد و رنجش را برای خلق آثار هنری زیبا به کار گرفت.
رابین ویلیامز چه زمانی که در نقش خانم داتفایر یا غول چراغ علاءالدین ما را به خنده میانداخت، یا با حرفهای روانشناس ویل هانتینگ نابغه اشکمان را در میآورد، و یا با عکاس منزوی عکس یک ساعته میترساندمان، در واقع داشت تمام حسهای درونش را به کاراکترهایش منتقل میکرد، تا شاید کمی از بار سنگین فکرها و ترسها و افسردگیهایش بکاهد.
و بعد، انگار تمام این شخصیتهای به یادماندنی را تحویلمان داد و گفت: «بفرمایید مال شما، من دیگه نمیخوامشون».
فیلمهایش سرگرممان کرد، ولی زندگیاش الهامبخشمان بود. میتوانیم کلی فهرست از نقل قولهای جذاب او بیاوریم که به خیلیها انگیزه میداد، ولی مطمئن نیستیم که اصلا هدفش این بوده که الهامبخش کسی باشد. رابین ویلیامز دلش میخواست سرگرممان کند، میخواست همبازیاش شویم.
او دلش میخواست ما را بخنداند.
رابین ویلیامز بعد از این که به خاطر استند آپهای دیوانهوار و منحصر به فردش محبوبیتی فزاینده کسب کرد و با بازی در سیتکام Mork & Mindy به چهرهای شناخته شده در تلویزیون تبدیل شد، با فیلم ملوان زبل (Popeye) در سال ۱۹۸۰ به سینما آمد. فیلم بعدی ویلیامز یعنی جهان به گفتهی گارپ (The World According to Garp) روحیهی شکننده و آسیبپذیر این هنرمند را نشان داد و تماشاچیان با وجه غمانگیز ویلیامز آشنا شدند که به دنبال بازی در نقش کاراکترهای دراماتیکتری بود.
البته دهه دههی ۸۰ بود و بازار فیلمهای کمدی به درد نخور گرم و ویلیامز هم مجبور بود از گرایش بازار تبعیت کند تا این که به نقشی رسید که مسیر حرفهایاش را تغییر داد: صبح به خیر، ویتنام به کارگردانی بری لوینسون در سال ۱۹۸۷. فیلم در گیشه خیلی موفق عمل کرد و ویلیامز را به اولین نامزدی اسکارش رساند. صبح به خیر، ویتنام جزو آن دسته از فیلمهای دورهی ریاست جمهوری ریگان بود که دید مردم آمریکا را به جنگ عوض کرد. فیلمهایی نظیر اولین خون و جوخه(Platoon).
ویتنام جرقهی حضور ویلیامز را در چند فیلم مطرح و تحسینشدهی دیگر زد و او پشت سر هم در فیلمهایی مثل انجمن شاعران مرده، بیدارگری(Awakenings) و فیشر کینگ(The Fisher King ) ظاهر شد. فیلمهای کمدی گذشتهاش داشت فراموش میشد که سراغ آثار خانوادگی رفت. با فیلمهایی مثل هوک (۱۹۹۱) ، علاالدین (که نقطهی شروعی بود بر صداپیشگی چهرههای مشهور در انیمیشن برای جذب مخاطب )، خانم داتفایر، جومانجی و فلابر. دههی ۹۰ هرجا را نگاه میکردید رابین ویلیامز را میدیدید. سرانجام در فیلم ویل هانتینگ نابغه بود که ویلیامز به اولین و آخرین اسکارش رسید. (برای انجمن شاعران مرده و فیشر کینگ هم نامزد شده بود).
در سال ۲۰۰۲ ویلیامز چهرهی جدیدی از خودش نشان داد و در فیلمهای عکس یکساعته (One Hour Photo) و بیخوابی و مرگ بر اسموچی(Death to Smoochy) نقش شخصیتهای پیچیده و تاریکی را ایفا کرد که شبیه ضدقهرمانهای رایج نبودند. ویلیامز در ادامه باز هم کمدیهای نسبتا محبوبی بازی کرد که اگرچه منتقدان روی خوشی به آنها نشان ندادند، ولی دل هوادارنش را شاد نگه میداشت. او همچنین در فیلمهایی مثل شب در موزه در کنار جمع زیادی از بازیگران ظاهر میشد تا اعتبار و حضورش گرمایی به آنها ببخشد.
آخرین فیلم رابین ویلیامز بولوار (Boulevard) در سال ۲۰۱۵ آمد و آخرین صداپیشگیاش هم برای فیلم مطلقا همه چیز (Absolutely Anything) بود که در سال ۲۰۱۷ منتشر شد. مستندی هم تحت عنوان رابین ویلیامز: به درون ذهن من بیا (Robin Williams: Come Inside My Mind) در سال ۲۰۱۸ منتشر شد که ابعاد بیشتری را از زندگی این بازیگر محبوب و فقید روشن میکرد.
جهان به گفتهی گارپ
عنوان اصلی: The World According To Garp
سال ساخت: ۱۹۸۲
کارگردان: جرج روی هیل
جهان به گفتهی گارپ یکی از فیلمهای خیلی خوب ویلیامز است که کمتر دیده شده. فیلم را جرج روی هیل با اقتباس از کتابی با همین نام اثر جان ایروینگ ساخته و حسابی به منبع وفادار مانده. رابین ویلیامز در فیلم در نقش تی. اس گارپ ظاهر شده، نویسندهای جوان که در تلاش است به موفقیت برسد و همزمان با مادر فمینیست (گلن کلوز) و همسرش که به او وفادار نیست درگیر است.
جهان به گفتهی گارپ نبوغ بازیگری ویلیامز را ثابت کرد و نشان داد که او از پس هر نقشی برمیآید و فقط مخصوص کمدیها و شخصیتهای پر شر و شور عجیب و غریب نیست و باید کمکم به عنوان بازیگری قابل اعتنا که حتی میتواند در فصل جوایز هم شانس زیادی داشته باشد، جدیاش گرفت.
مسکو روی هادسون
عنوان اصلی: Moscow on the Hudson
سال ساخت: ۱۹۸۴
کارگردان: پل مازورسکی
در این فیلم ویلیامز نقش یک نوازندهی ساکسیفون روس را بازی میکند که وقتی به فروشگاهی در آمریکا میآید و آسایش خرید و در دسترس بودن اجناس را میبیند، میخواهد به اتحاد جماهیر شوروی پشت کند. ولی به سختی میتواند خودش را زندگی روزمرهی آمریکاییها وفق دهد و چالشهایی برایش پیش میآید.
اجرای ویلیامز در فیلم درخشان است و اولین نامزدی گلدن گلوب را برایش در پی داشته. دیوید دنبی منتقد سینما در جایی دربارهی این فیلم گفته بود: «بازی رابین ویلیامز واقعا به چشم میآید. کاراکتر او را کاملا حس میکنیم. هرج و مرج و شلوغی نیویورک او را تبدیل به آدمی اجتماعی و خوشمشرب میکند که دلش میخواهد با آدمها ارتباط برقرار کند. و با این که ویلیامز یک بازی حسی و شیرین ارائه داده، تسلیم لحن سانتیمانتال فیلم نمیشود».
صبح به خیر، ویتنام
عنوان اصلی: Good Morning, Vietnam
سال ساخت: ۱۹۸۷
کارگردان: بری لوینسون
یک رابین ویلیامز پرانرژی و انفجاری را در اینجا میبینید. صبح به خیر ویتنام مثال دیگری است که نشان میدهد رابین ویلیامز چطور میتواند با صدای پر توانش مخاطبان را هیجانزده کند. فیلم که براساس ماجرایی واقعی ساخته شده، داستان ادرین کرونر را روایت میکند که به ویتنام اعزام شده تا روحیهی سربازان آمریکایی را با برنامههای رادیوییاش بالا ببرد. اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود و روحیهی یاغی کرونر برایش دردسر میسازد.
صبح به خیر ویتنام یکی از موفقترین فیلمهای ویلیامز بود و اولین نامزدی اسکار را برای او در پی داشت و به خاطرش برندهی گلدن گلوب هم شد. فیلم تلفیق خوبی از کمدی و درام بود که به ندرت در فیلمهای جنگی شاهدش بودیم. اولین کمدی هالیوودی هم بود که تصویری انسانی از ویتنامیها نشان داد، بدون هرگونه پروپاگاندا و اغراق.
ویلیامز تعادل خیلی خوبی بین صحنههای شوخی و جدی فیلم برقرار کرده و بازی قدرتمندی ارائه داده. وینسنت کنبی، منتقد نیویورک تایمز در زمان اکران فیلم نوشت: «اشتباه نکنید، اجرای آقای ویلیامز با این که پر از صحنههای بامزه و کمیک است، نشان از قدرت یک بازیگر کارکشته دارد».
رابین ویلیامز گفته بود:« تا قبل از این نقش، کارهای کمدی که میکردم را بازیگری به حساب نمیآوردند».
قبل از ویتنام، ویلیامز به مدت یک سال به جلسات رواندرمانی میرفت، که به گفتهی خودش کمک کرده نقشش را بهتر بازی کند.
«کمک کرد که خودم را آسیبپذیرتر نشان دهم، و به نظرم دوربین این چیزها را میبیند. فکر کنم رواندرمانیها کمک کرد که لایهی عمیقتری از کمدی را بروز دهم».
انجمن شاعران مُرده
عنوان اصلی: Dead Poets Society
سال ساخت: ۱۹۸۹
کارگردان: پیتر ویر
شاید یکی از به یاد ماندنیترین نقشهای رابین ویلیامز باشد. انجمن شاعران مرده به یک نسل یاد داد که ارزش هنر و ادبیات در دنیای مدرن اگر بیشتر نباشد، کمتر از باقی چیزها نیست. احتمالا به یادماندنیترین لحظه در بین فیلمهای ویلیامز هم همینجاست. صحنهای که دانشآموزان روی میزهایشان میروند و Oh Captain; my captain والت ویتمن را میگویند، لحظهای است که روی تمام فیلم و خاطرات ما از آن سایه انداخته.
انجمن شاعران مرده فیلمی است که هم سرگرممان میکند، و هم بهمان انگیزهی زندگی میدهد. میخنداندمان، به گریهمان میاندازد و باعث میشود فانی بودنمان را زیر سوال ببریم. از خودمان میپرسیم آیا دم را غنیمت میشماریم؟ زندگیمان را حیرتانگیز و فوقالعاده میگذرانیم؟ قدر تک تک لحظات را میدانیم یا نه؟
به عنوان یک فیلم، انجمن شاعران مرده سرگرمکننده است، برای دو ساعت ما را درگیر شخصیتهایش میکند. فیلم واقعا خوبی است. ولی وقتی فراتر از یک فیلم به آن مینگریم، شاید به عنوان یک کلاس درس، میفهمیم که چیز مهمی بهمان یاد داده. به ما یاد داد که به کلمات ارزش دهیم و قدر خودمان را بدانیم، و دم را غنیمت شماریم.
جان کیتینگ، معلم غیر متعارفی که ویلیامز نقشش را ایفا میکند، حرفهایی زد که یاد خیلیها مانده. نظیر این که «ما به خاطر این که شعر خوندن با کلاس و قشنگه شعر نمیخونیم. ما شعر میخونیم و مینویسیم چون عضوی از نوع بشریم. و نوع بشر مملو از شیفتگی و عشقه. پزشکی، حقوق، کسب و کار، مهندسی، همهشون حرفههای شرافتمندیان و برای زنده موندن ضروری. ولی شعر، زیبایی، عشق و عاطفه چیزاییان که ما به خاطرش زندگی میکنیم».
بیدارگری
عنوان اصلی: Awakenings
سال ساخت: ۱۹۹۰
کارگردان: پنی مارشال
بازی قدرتمند و درخشان ویلیامز در نقش دکتری که هیچوقت بیخیال بیمارانش نمیشود. رابین ویلیامز نقش دکتر مالکوم سهیرز را ایفا میکند که براساس شخصیتی واقعی با نام الیور سکس ساخته شده. این درام ساختهی پنی مارشال، ویلیامز را در یک بیمارستان روانی نشان میدهد که به چند بیمار دچار روانگسیختگی حرکتی رسیدگی میکند. ویلیامز چهارمین نامزدی گلدن گلوبش را برای این فیلم به دست آورد. فیلم نامزد سه اسکار شد ولی در گیشه چندان موفق عمل نکرد. رابین ویلیامز و رابرت دنیرو بازیهای شگفتانگیزی ارائه دادهاند و فیلم مخاطبانشان را در لحظات بیشماری متأثر میکند.
پنی مارشال دربارهی ویلیامز گفته بود: « وقتی الیور (دکتری که کاراکتر ویلیامز را از او برداشتند) اولین بار با رابین ملاقات کرد، شگفتزده شده بود که چطور انقدر دقیق میتواند شبیهش بازی کند. رابین میتوانست تمام حرکات الیور را اجرا کند و فکر کنم الیور کمی عصبی شده بود».
فیشر کینگ
عنوان اصلی: The Fisher King
سال ساخت: ۱۹۹۱
کارگردان: تری گیلیام
در دومین همکاریاش با تری گیلیام، ویلیامز نقش مرد بیخانمانی را بازی میکند که بعد از این که با کمک یک گویندهی رادیو (جف بریجز) مرتکب اشتباه بزرگی میشود، در تلاش است از احساس گناهی که یقهاش را گرفته خلاص شود. سومین نامزدی اسکار ویلیامز سر این فیلم بوده. او در این فیلم همانقدر که از قدرت دیالوگ گفتنش بهره برده، از حالات بدن و صورتش هم نهایت استفاده را کرده و کاراکتری برایمان نمایش داده که هم تهدیدآمیز است هم بامزه.
تری گیلیام دربارهی صحنهای که ویلیامز در آن با افکار پلید درونش مقابله میکند گفته: «هی میخواست یک برداشت دیگر بگیریم. حس میکرد باید درد و رنج بیشتری از ذهن کاراکترش بیرون بریزد. مجبور بودم جلویش را بگیرم. میگفتم رابین، بسه دیگه، خیلی بیشتر از توقعم کار کردی. دیگه از اینجا به بعد داری خودتو اذیت میکنی».
علاءالدین
عنوان اصلی: Aladdin
سال ساخت: ۱۹۹۲
کارگردان: ران کلمنتس
احتمالا اگر رابین ویلیامز به جای غول چراغ حرف نمیزد، علاءالدین جذابیت الانش را نمیداشت. صداپیشگی ویلیامز روی کل فیلم و دیگر شخصیتها سایه انداخته و تا همین امروز هم اکثرا علاءالدین را با او به یاد میآوریم. اولین جضور او در یک فیلم انیمیشن هم بود.
همه با داستان علاءالدین و چراغ جادویش آشنایی داشتند ولی نسخهی سال ۱۹۹۲ دیزنی به دلیل همین اجرای رابین ویلیامز در یادها مانده. غول چراغی که ویلیامز بازی کرده بامزه است، سرخوش و شیطان است، ما را میخنداند، با آوازهایش به رقص میاندازدمان و شاید باعث شود اشکی هم بریزیم. خودش گفته بود که دلش میخواست به خاطر بچههایش صدایش را در اختیار یک انیمیشن بگذارد. صداپیشگی او در علاءالدین یکی از بهترین نقشآفرینیهایش در کارنامهی پر و پیمانش بود.
به قول راجر ایبرت، رابین ویلیامز انگار برای دنیای انیمیشنها ساخته شده بود، و در علاءالدین بالاخره به آن رسید.
خانم داتفایر
عنوان اصلی: Mrs. Doubtfire
سال ساخت: ۱۹۹۳
کارگردان: کریس کلمبوس
اوج نبوغ ویلیامز در نقشهای کمدی را میتوانید اینجا ببینید. خانم داتفایر که براساس یکی از استندآپهای اندی کافمن فقید طراحی شده بود، پرستاری است که همه بچهها آرزو میکردند در زمان بچگی کنارشان بود. مهربان، صبور، بامزه و باهوش است، ولی همچنین یک مرد است، مردی که برای این که کنار بچههایش باشد، خودش را شبیه پیرزنی دوستداشتنی و مهربان کرده.
خانم داتفایر از آن نقشهایی بوده که اصطلاحا خوراک رابین ویلیامز بود و ویلیامز هم حسابی از بازی آن کیف میکرده. در تک تک لحظات فیلم حس میکنید که چقدر خوشحال و سرحال است از این که فرصت ایفای چنین نقشی نصیبش شده. شیمی بین او و سالی فیلد – چه وقتی در نقش همسرش است و چه وقتی به ظاهر پرستار و خانهدار او در میآید – مثالزدنی است.
جومانجی
عنوان اصلی: Jumanji
سال ساخت: ۱۹۹۵
کارگردان: جو جانستون
نسخهی اصلی و اولیهی جومانجی داستان دو بچه را روایت میکرد که یک تختهی بازی مرموز پیدا میکردند و ناخواسته موجودات و آدمهای عجیب و غریب را به دنیا میآوردند. این دو بچه که یکیشان کریستن دانست خردسال بود، واقعا بازیهای خوبی ارائه دادند. ولی مثل همهی فیلمهایش، این رابین ویلیامز بود که با حضورش فیلم را مال خود کرد. او نقش آلن پریش را داشت، مردی که سالها پیش و وقتی خردسال بوده در دنیای جومانجی زندانی شده و چند دهه از عمرش را در «جنگل» گذرانده. وقتی این دو بچه موجودات جومانجی را آزاد میکنند، پریش هم از زندان چندین سالهاش رها میشود.
فیلم مفرح است و هیجانانگیز و پر از خلاقیت، و حتی جاهایی شاید ترسناک. رابین ویلیامز هم تک تک این لحنهای فیلم را با هنرمندی اجرا کرده و طیف گستردهای از لحظات کمیک و غمانگیز و پر انرژی را نمایش میدهد.
قفس پرنده
عنوان اصلی: The Birdcage
سال ساخت: ۱۹۹۶
کارگردان: مایک نیکولز
قفس پرنده مهارتهای ویلیامز را در نمایش شخصیتهای منحصر به فرد و عجیب و غریب نشان میدهد. او در اینجا نقش آرماند گلدمن را بازی میکند، صاحب یک کلوب شبانه با اسم خودش. البته این فیلم پر جنب و جوش و پر سر و صدا موفقیتش را تنها مدیون رابین ویلیامز نبود و آلبرت با بازی نیتن لین که در این کلوب برنامه اجرا میکند، و رابطهای که با ویلیامز شکل داده از جذابیتهای قفس پرنده است.
ویلیامز و لین زوجی همجنسگرا هستند و میخواهند به خاطر پسرشان که به زودی قرار است با دختر یک سناتور جمهوریخواه شدیدا متعصب و محافظهکار ازدواج کند، رابطهشان را مخفی نگه دارند و تظاهر کنند غیرهمجنسخواه هستند.
ویل هانتینگ نابغه
عنوان اصلی: Good Will Hunting
سال ساخت: ۱۹۹۷
کارگردان: گاس ون سنت
اگر کسی حالش گرفته بود و ازتان خواست یک فیلم حال خوب کن حسابی معرفی کنید، ویل هانتینگ نابغه باید صدر فهرستتان باشد. این فیلم برای هرکسی در هر مقطع سنی جواب میدهد. فرقی ندارد در زندگیتان با چه گرفتاریهایی مواجهاید، اگر ویلیامز را بشناسید میدانید که این فیلم حالتان را خوب میکند. ویلیامز نقش روانشناسی را بازی کرده که با حرفهایش به دل خیلیها راه پیدا میکند و درسی به یادماندنی بهمان میدهد: این که حسرت واقعی چیست.
ویل هانتینگ نابغه یکی از بهترین فیلمهای دههی ۹۰ است که بالاخره اولین اسکار را نصیب رابین ویلیامز کرد. همچنین بن افلک و مت دیمون هم که فیلمنامهی آن را با هم نوشته بودند، اسکار بهترین فیلمنامه را از آن خودشان کردند و به این ترتیب ویل هانتینگ سکوی پرتابی شد برای دو تن از ستارههای امروز ما. مت دیمن نقش جوانی عاصی و سرکش را ایفا میکند که با وجود نبوغ و استعداد مثالزدنیاش، ترجیح داده در دانشگاه سرایدار باشد. وقتی اتفاقی یک مسئلهی ریاضی سخت را حل میکند، نبوغش به چشم دیگران میآید و این سرآغاز ماجراهایی است که پای رابین ویلیامز را به داستان باز میکند. ویلیامز روانشناسی استثنایی است و اینطور که میفهمیم، تنها کسی است که میتواند وارد ذهن مخدوش و تراژیک ویل هانتینگ شود و کاری کند او دیوار دورش را آجر به آجر پایین بیاورد و از چیزهایی بگوید که سالها حالش را خراب کرده.
گفت و گوهای دو نفره بین ویلیامز و دیمون از بهترین صحنههای سینماست. دیالوگهایی بینشان رد و بدل میشود که هیچوقت فراموشش نمیکنید. و تصویر ویلیامز با ریش پرپشت که دستش را زیر چانهاش گذاشته و از خاطرات همسر فقیدش میگوید، همیشه در ذهنتان میماند.
پچ آدامز
عنوان اصلی: Patch Adams
سال ساخت: ۱۹۹۸
کارگردان: تام شادیاک
داستان پچ آدامز، مردی که فقط به این دلیل میخواست پزشک شود که به مردم کمک کند. فکر دیوانهواری است مگر نه؟ پچ هم درست مثل خود ویلیامز باور داشت که خنده بهترین درمان است و هرکاری میکرد تا این حرفش را ثابت کند، حتی وقتی در زندگی شخصی دچار حادثهای تراژیک میشد.
ویلیامز را به عنوان بازیگر کمدی میشناختند، ولی بارها ثابت کرد که میتواند اشکمان را با نقشهای دراماتیکش در بیاورد. اینجا هم استثنا نیست. همین تصویر مشهور فیلم که در بالا میبینید گویای همه چیز است. شاید گویای شخصیت خود ویلیامز، و زندگی رنگارنگش. میگفتند با شاد شدن دیگران انگار به یک نوع تخدیر دست پیدا میکرد، وقتی مردم را میخنداند مغزش به او پاداش میداد و حالش را خوب میکرد. برای همین انگار به سرگرم کردن و خنداندن مردم اعتیاد پیدا کرده بود. هر جا میرفت، سر صحنه یا پشت صحنه، اگر کاری نمیکرد که اطرافیانش اوقات خوشی را بگذرانند انگار چیزی کم داشت.
چه رویاهایی میآیند
عنوان اصلی: What Dreams May Come
سال ساخت: ۱۹۹۸
کارگردان: وینسنت وارد
دیدن این فیلم حالا و بعد از مرگ ویلیامز تلخ و گزنده خواهد بود. ویلیامز در اینجا مردی است که به دنبال خودکشی همسرش، بهشت و جهنم را زیر پا میگذارد تا روح او را پیدا کند. فیلم هم اجراهای کمنظیری دارد و هم تصاویری چشمنواز (و در بخش جهنم، دلهرهآور). به ما نشان میدهد که عشق واقعی از مرگ، زمان، و حتی بهشت و جهنم نیرومندتر است. قصهای شاعرانه است دربارهی مردی که نمیتواند بهشت را بدون همسرش تحمل کند. جلوههای بصری فیلم که اسکار هم گرفته، ممکن بود اجرای هر بازیگری را زیر سایه خودش ببرد، ولی ویلیامز با شخصیت ویژهاش خودش را در فیلم ثابت میکند و یکی دیگر از خاطرات دلنشینمان را میسازد.
مرد دویست ساله
عنوان اصلی: Bicentennial Man
سال ساخت: ۱۹۹۹
کارگردان: کریس کلمبوس
منتقدان به این فیلم علمی تخیلی گرم و خانوادگی کملطفی کردهاند و اگر نگاهی به امتیازاتش بیندازید، فکر میکنید با یک فاجعه طرف هستید. ولی هرکس مرد دویست ساله یا مرد دو قرنی را دیده باشد یادش هست که بعد از تماشای فیلم و ماجراهای رُبات مهربانش، حالش دگرگون شده و اشکی هم ریخته.
این فیلم که براساس داستان کوتاهی نوشتهی آیزاک آسیموف ساخته شد، داستان خانوادهای را روایت میکند که رُباتی از سری ساخت اندرو میخرند تا در کارهای خانه کمک حالشان باشد. خیلی زود ماجرا پیچیده میشود و میفهمیم این نسخه از رُباتهای اندرو، احساسات انسانی را هم درک میکند و حتی خلاقیت هنری به خرج میدهد. چه کسی بهتر از رابین ویلیامز میتوانست نقش این رُبات احساساتی و دوستداشتنی را بازی کند؟ در طول فیلم با اندرو همراه میشویم و جستجویش را برای پیدا کردن معنی زندگی و رسیدن به عشق میبینیم. جستجویی که دو قرن طول میکشد. عزیزانش میآیند و میروند و او میماند با نامیرایی دردناکش. با گذشت زمان اندرو خودش را از یک موجود فلزی به انسانی با پوست و گوشت ارگانیک تبدیل میکند تا فانی بودن را درک کند، عاشق شود و مثل انسانها با گذر زمان تغییر کند.
رابین ویلیامز بخش زیادی از نیمهی اول فیلم را با ظاهر همین رُبات (عکس بالا) بازی کرده و به گفتهی خودش از بدل استفاده نکردند و خودش این لباس مخصوص و طراحیشده را به تن میکرده.
بیخوابی
عنوان اصلی: Insomnia
سال ساخت: ۲۰۰۲
کارگردان: کریستوفر نولان
وقتی آل پاچینو، رابین ویلیامز و کریستوفر نولان را کنار هم بگذارید، طبیعتا فیلم خوبی انتظارتان را میکشد. در بیخوابی ویلیامز نقش والتر فینچ را داشت، نویسندهی رمانهای جنایی که مرتکب قتل شده. آل پاچینو در نقش بازپرسی با نام ویل دورمر به دنبال پروندهی همین قتل در آلاسکا، راهی این شهر سرد و همیشه روشن میشد. طی اتفاقاتی سرنوشت دورمر و فینچ به هم گره میخورد و از اینجاست که بازی فیلم شروع میشود. جای پلیس و متهم مدام تغییر میکند و رابطهی فینچ و دورمر پیچیده و پیچیدهتر میشود.
ویلیامز قاتل بیخوابی را ترسناک در آورده. ترسناک نه به این دلیل که با دیدنش لرزه بر اندامتان بیفتد و دلتان بخواهد تا میتوانید از او دور شوید. برعکس، کاراکتر ویلیامز جوری است که دلتان میخواهد کنارش بنشینید، به حرفهایش گوش کنید و از زندگیتان بگویید. وقتی نمیدانید زیر این ظاهر مهربان و آرام هیولایی خوابیده که با دست خالی میتواند جان دختری جوان را بگیرد، خطر فینچ چندبرابر میشود. انگار جلب اعتماد سلاح اوست و ویلیامز از ویژگیهای ذاتی چهره و لحن صدایش بهترین استفاده را کرده.
چند قاتل را سراغ دارید که دلش بخواهد نصفه شب به بازپرس پروندهاش زنگ بزند تا درد دل کند و «سبک» شود؟
عکس یک ساعته
عنوان اصلی: One Hour Photo
سال ساخت: ۲۰۰۲
کارگردان: مارک رومنک
یکی از نقشهای تاریکتر ویلیامز. در اینجا ویلیامز نقش سای را بازی میکند، مردی میانسال و شدیدا منزوی که در یک مغازهی چاپ و ظهور عکس کار میکند. سای هیچ خانوادهای ندارد (با توجه به حرفهایش در انتهای فیلم فقط میدانیم وقایع تکاندهندهای در کودکیاش رخ داده که مسببش پدر یا مادرش بودهاند) و به قدری تنهاست که عکسهای خانوادگی یکی از مشتریان ثابتش را برای خودش چاپ میکند و روی دیوار خانهاش میزند. برای خودش فرض میکند عضوی از این خانوادهی رویایی است و در خیالهایش با آنها وقت میگذراند. ماجرا وقتی پیچیده میشود که مرد این خانواده به همسرش خیانت میکند، و سای که نمیتواند تحمل کند فردی این چنین نسبت به نعمتی که جلو چشمانش است بی اعتناست، دست به کار میشود تا درسی به مرد بدهد.
تنهایی و انزوای سای عمیقا دردناک است. در جاهایی از فیلم دلتان میخواهد بغلش کنید و به او بفهمانید که دوست داشته شدن چه حسی دارد. ولی کسی در دنیای فیلم او را درک نمیکند. تنها خواستهاش این است که عضوی از چیزی باشد، کنار خانوادهای باشد که دوستش دارند. چون انگار از خانوادهی اصلیاش چیزی جز رنج و عذاب نصیبش نشده. برای همین ناخواسته به شخصیتی تبدیل شده که اگر حواسمان نباشد، ممکن است آسیبهای جبرانناپذیری به اطرافیانش بزند.
ویلیامز دربارهی این نقش و تغییر مسیرش نسبت به چهرهای که همیشه از او دیدیم میگوید: «آره دلم میخواست کاراکترهای تاریکتری هم بازی کنم. همیشه دلم میخواست، ولی بهم پیشنهاد نمیشد. هالیوود به دنبال فروش است، یعنی کاراکترهای “گرم و شاد”. ولی وقتی این نقش بهم پیشنهاد شد با خودم گفتم خدایا چقد عالیه. ممنونم!»
منبع: rottentomatoes
ویل هانتینگ نابغه
جومانجی
بی خوابی……..
چقدر بچه بودم از جومانجی میترسیدم 🙂