۸ فیلم علمی-تخیلی درباره واقعیت مجازی که باید ببینید
واقعیت مجازی (Virtual Reality) به زبان ساده، مکانیزمی است برای فریب ذهن شما تا چیزی را باور کنید که واقعی نیست. بنابراین اگر بخواهیم آن را صرفا به عنوان ابزاری برای خلق خطای باصره در نظر بگیریم، باید به نقاشیهای قرن نوزدهم رجوع کنیم، مانند آثار پانورامای فرانتس روبو که این توهم را در بیننده ایجاد میکرد که واقعا در یک صحنه حضور دارد. به شکل امروزیاش، آغاز فراگیر شدن واقعیت مجازی را باید دههی ۹۰ میلادی بدانیم، دورانی که به یک وسیلهی ظاهرفریب برای شرکتهای تولیدکنندهی کنسولهای بازی تبدیل شد و برخی آن را آیندهی بازیهای ویدیویی میدانستند (اتفاقی که رخ نداد) اما سال ۱۹۹۹، با فیلم «ماتریکس» چشمههایی از پتانسیل -احتمالی- آن را دیدیم. واقعیت مجازی در دو دههی اخیر پیشرفت قابل توجهی داشته و درباره آن چندین فیلم آیندهنگرانه هم ساخته شده است، با وجود این، برای رسیدن به آن نقطهای که فیلمهای علمی-تخیلی این فهرست پیشبینی کردهاند، احتمالا به چند دههی دیگر زمان نیاز داریم.
از قصهی کلاسیک استنلی گرامن واینبام که در دههی ۳۰ میلادی، ایدهی استفاده از هدست برای ورود به یک دنیای مجازی را پیشبینی کرد تا فیلمهای بلاکباستری مدرن، آثار متعددی به بررسی مفاهیم واقعیت مجازی، و جوانب مثبت و منفی آن پرداختهاند. با اینکه هیچکدام از این آثار سینمایی پاسخ قطعی به شما نمیدهند و مشخص نمیکنند که در آینده، واقعیت مجازی تا چه اندازه میتواند جهان واقعی ما را متحول کند اما در روزهایی که «متاورس» در حال اوجگیری است، حالا شاید بهترین زمان باشد تا چند فیلم علمی-تخیلی جذاب درباره واقعیت مجازی تماشا کنید.
۸- تلقین (Inception)
- سال اکران: ۲۰۱۰
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: لئوناردو دی کاپریو، کن واتانابه، جوزف گوردون لویت، ماریون کوتیار، الیوت پیج، تام هاردی، کیلین مورفی، مایکل کین
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۷ از ۱۰
«تلقین» را در رتبهی آخر قرار دادم نه به این خاطر که فیلم بدی است، به این دلیل که درباره واقعیت مجازی نیست، اما بازتابی از چیزی است که واقعیت مجازی در سالها -یا دهههای آینده- به آن تبدیل خواهد شد. «تلقین» با بررسی مفاهیم تأملبرانگیز در باب واقعیت و خیال، سکانسهای اکشن پیچیده و یک خرده پیرنگ احساسی، همهی ویژگیهای لازم برای تبدیل شدن به یک فیلم مدرن کلاسیک را دارد. فیلم محصول ایدههای پرطمطراقی است که هم تماشاگران عادی را شگفتزده و هم مخاطب خاص را کنجکاو میکند. «تلقین» میتوانست یک فیلم سورئال پرزرقوبرق اما بیمعنا درباره سفر به ناخودآگاه باشد اما تکتک اجزای آن تنها با هدف پیشبرد روایت، در آن جای قرار گرفتهاند. با تشکر از هارمونی فرم و محتوا، نولان با این فیلم در نهایت خودش را به عنوان یک فیلمساز مولف به همه اثبات کرد. «تلقین» پیچیده است اما به دلیل ساختار درستی که دارد، حتی زمانی که به جوابهای موردنظر خود نمیرسید هم رویدادها را با هیجان دنبال میکنید.
نولان حدود ده سال برای نوشتن فیلمنامه وقت صرف کرد، پروژه را مخفی نگه داشت و تریلرهای آن هم دقیقا مشخص نمیکردند که دربارهی چیست تا همهی سینمادوستان کنجکاو شوند. به طور خلاصه، فیلم یک داستان علمی-تخیلی با محوریت سرقت است که در زمین بازی رویاها اتفاق میافتد، جایی که قوانین توسط یک رویاپرداز کنترل میشود. این بدان معناست که جاذبه میتواند دستکاری شود و شهرها میتوانند بر روی خودشان تا شوند. اما نولان از ورود به قلمروی سورئالیستی دالی اجتناب میکند، زیرا جهانهای -ساختگی- فیلم با دقت طراحی شدهاند تا اتفاقا به واقعیت نزدیک باشند. نولان حتی از تصویرسازیهایی که میتواند منجر به تفسیرهای فرویدی و روانشناختی شود هم دوری میکند. جهان رویای فیلم با مجموعه قوانین خاص خود همراه است که مخاطبان در نیمه اول فیلم با جزئیات آن آشنا میشوند. این منجر به یک نیمه دوم درخشان میشود، جایی که این قوانین تا حد امکان مورد بررسی قرار میگیرند. وقتی درباره واقعیت مجازی فکر میکنیم، فیلم «تلقین» همان چیزی است که انتظار داریم باشد یا در واقع به آن تبدیل شود، اتفاقی که با توجه به پیشرفتهای تکنولوژی، چندان دور نیست.
لئوناردو دیکاپریو نقش کاب را بازی میکند، سارق ایدهها. او وارد ذهن افراد خاص میشود تا ایدهها را از ناخودآگاه آنها استخراج کند، آنهم بدون اینکه آن افراد بدانند چه اتفاقی رخ است. موفقیت این سرقتها به این بستگی دارد که کاب چقدر بتواند خواب را کنترل و آن شخص را فریب دهد تا باور کند که این یک خواب نیست، بلکه واقعیت است. اگر فرد مورد نظر متوجه شود که همهچیز دروغ است، یعنی دارد خواب میبیند، دنیای رویا از هم میپاشد و نقشه بهم میریزد. اگرچه کاب در حرفه خود نظیر ندارد، اما کنترلش بر دنیای رویاها در حال خراب شدن است؛ همسرش مال (ماریون کوتیار) به شکلهای آزاردهنده در ناخودآگاه او ظاهر میشود و سرقتهای رویایی پیچیده او را خراب میکند. دیکاپریو که مهارتهای بازیگریاش بر کسی پوشیده نیست، یک شخصیت در ظاهر حرفهای را به نمایش میگذارد که در برابر هر چیزی که در سرش پرسه میزند بیدفاع است، چیزی شبیه به نقشآفرینیاش در «جزیره شاتر» ساختهی مارتین اسکورسیزی: مردی که فکر میکند کنترل اوضاع را در دست دارد اما در حقیقت توسط نیروهای خارجی کنترل میشود.
کنترل رو به زوال کاب و فشار روانی، تنها دلیلی است که او یک پروژهی جدید پرخطر را قبول میکند؛ کاری که اگر آن را با موفقیت به انجام برساند، اجازه دارد تا به کشور خودش و نزد خانوادهاش برگردد. یک صنعتگر ثروتمند ژاپنی به نام سایتو (کن واتانابه) به کاب ماموریتی را پیشنهاد میدهد که نسبت به ماموریتهای قبلی متفاوت است، او این بار به جای استخراج یک ایده، باید یک ایده را در ناخودآگاه یک فرد بکارد. برای انجام موفقیتآمیز این عملیات، این ایده باید عمیقا در ناخودآگاه شخص کاشته شود، جایی که ایده به طور طبیعی رشد خواهد کرد و او هرگز نمیداند که این ایده مال خودش نیست. رفتن به آن عمق نیز خطرناک است، زیرا کاب ممکن است آگاهی خود را از خواب بودن از دست بدهد و اگر فراموش کند که خواب میبیند، ممکن است خود واقعیاش را برای همیشه در ناخودآگاه خود گم کند.
برای تحقق این پروژهی دیوانهوار، کاب بهترینهای دنیا را گردهم میآورد که همگی توسط ستارگان محبوب سینما ایفا میشوند. آنها با همفکری، نقشهی به شدت پیچیدهای را طراحی میکنند تا به اعماق ذهن رابرت فیشر (کیلین مورفی) نفوذ و ناخودآگاه او را به نوعی دستکاری کنند. جوزف گوردون-لویت نقش آرتور، همکار کاب و متخصص قوانین دنیای رویا را بازی میکند، تام هاردی نقش ایمز را برعهده دارد که استاد استتار و جعل هویت است، دیلیپ رائو نقش یوسف را برعهده دارد، یک شیمیدان که داروهای بیهوشی میسازد و الیوت پیج در نقش آریادنی، یک «معمار» است که دنیای درون رویاها را با جزئیات خیرهکننده طراحی میکند.
یک سوم پایانی فیلم، جایی که تیم کاب نقشهی خود را با دقت پیادهسازی میکنند، با نماهای باورنکردنی و پیچشهای داستانی هوشمندانه، بینندگان را شوکه خواهد کرد. نمایش استادانهای از اکشن و ایدهها، یک سکانس بهیادماندنی جایی است که «یک رویا درون یک رویا درون یک رویا» اتفاق میافتد. فیلم زیر نظر یک کارگردان دیگر میتوانست از هم بپاشد اما نولان هر کدام از لایههای فیلم را با وسواس کنار دیگری قرار میدهد و مخاطب هم دچار سردرگمی نمیشود، چه از نظر داستانی و چه از نظر تدوین. در یکی از بهترین بخشهای فیلم، با سه رویداد هیجانانگیز همزمان روبهرو میشویم: یکی یادآور تیراندازی و سرقت بانک فیلم «مخمصه» مایکل مان است؛ دیگری یک مبارزه در فضایی است که جاذبه به درستی کار نمیکند، این نما از هرچه که در سهگانه «ماتریکس» دیده بودیم پیشی میگیرد، و سومی، حس آثار جاسوسی «جیمز باندی» را دارد. ما شبیه این سکانسها را در فیلمهای دیگر دیدهایم، اما نولان به آنها چاشنی خاصی اضافه میکند و طریقهی عرضهی آنها است که باعث میشود نه کلیشهای بلکه اصیل به نظر برسند. در حالی که سه سکانس اکشن همزمان پیش میروند، مخاطب میداند که هر کدام تا چه اندازه بر دیگری تاثیرگذار است و از نظر احساسی بیشتر درگیر میشود.
فیلم از آنچه در که ظاهر میبینیم عمیقتر است اما این خود بیننده است که باید رازها را کشف کند. در واقع، پایانبندی «تلقین» به «اگزیستنز» (۱۹۹۹) ساختهی دیوید کراننبرگ (یک فیلم دیگر درباره واقعیت مجازی) هم شباهتهای زیادی دارد، زیرا شخصیتها -و مخاطبان- درستی «این یا آن واقعیت» را زیر سوال میبرند. کدام یک واقعی است؟ وقتی شخصیتها «بیدار میشوند»، آیا واقعا بیدار هستند؟ چگونه میتوانند واقعا مطمئن باشند؟ از زمان «یادگاری» (۲۰۰۱)، نولان همیشه به توانایی ذهن در ایجاد واقعیتها برای خود و فریب دادن خود علاقه داشته است. او این رویکرد را در «بیخوابی» و «پرستیژ» هم دنبال کرد و یک ویژگی مهم شخصیت بروس وین در سهگانه «شوالیه تاریکی» هم هست. با روایت پیچیدهی او، که بین واقعیت و چندین واقعیتِ رویایی تقسیم شده است، سریعا متوجه میشوید که نولان درونمایههای مختلف آثار پیشینش را در «تلقین» تلفیق کرده است تا یک فیلم تحسینبرانگیز پیچیده بسازد، در واقع یکی از پیچیدهترین فیلمهای تاریخ سینما.
به همان اندازه که ما از نظر بصری و احساسی در این تجربه غرق هستیم، موسیقی هانس زیمر هم نقشی حیاتی در افزایش جذابیت شخصیتها و واقعیتهای مختلف دارد. موسیقی او به قطع نمیشود و یک تمپوی خاص را حفظ میکند -شبیه به موسیقی «شوالیه تاریکی»- و یکی از اجزای کلیدی فیلم است. موسیقی وهمآلود زیمر از لایههای قصه فراتر میرود و یکی از دلایل انسجام فیلم هم هست. البته «تلقین» از هر نظر کیفیت بالایی دارد، بنابراین شاید بهتر باشد به سادگی بگوییم یک اثر سینمایی کامل است، یک فیلم منحصربهفرد در مدیوم سینما که خود را از نمونههای مشابه جدا میکند، و در عصری که اکثر فیلمها بازسازی و تکرار مکررات هستند، میخواهد حرفهای تازهای بزند.
و چه نادر است که یک فیلم بلاکباستری تا این اندازه مخاطبان را به تفکر وادار کند، و سرشار از احساس و تخیل باشد. در دستان یک فیلمساز معمولی، «تلقین» میتوانست به یک اثر اکشن معمولی با بودجهای هنگفت -که هدفی جز سرگرمی ندارد- تبدیل شود اما نولان فیلمی ساخته است که ما به تکتک شخصیتهای آن اهمیت دهیم و حتی میتواند نگاهها به سینمای تجاری را تغییر دهد. وقتی فیلم را به پایان رساندید، میتوانید بلافاصله «تلقین» را دوباره تماشا کنید و حتی ذرهای از جذابیت آن کاسته نمیشود، بلکه حتی معنادارتر هم میشود. و «تلقین» اصلا ساخته شده تا دوباره و دوباره تماشا شود، یکی از بهترین فیلمهای علمی-تخیلی قرن بیستویکم که حتی اگر از کریستوفر نولان نفرت دارید، باید آن را برای جسارتهایش تحسین کنید.
۷- بدلها (Surrogates)
- سال اکران: ۲۰۰۹
- کارگردان: جاناتان موستوو
- بازیگران: بروس ویلیس، رادا میشل، رزمند پایک، بوریس کودجو، جک نوثورتی، جیمز کرامول، وینگ ریمز
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۳۷ از ۱۰
یک فیلم کمتردیدهشده درباره واقعیت مجازی که شاید اگر در دوران بهتری اکران میشد، بیشتر مورد توجه قرار میگرفت. اقتباسی از کمیکبوکی به همین نام، ساختهی جاناتان موستوو (که «نابودگر ۳: خیزش ماشینها» را در کارنامه دارد)، «بدلها» جهانی را به تصویر میکشد که در آن، انسانها به درونگرایان پارانوئیدی تبدیل شدهاند که خانههایشان را ترک نمیکنند؛ بدنهای آنها در خانه میماند، در حالی که خودآگاهشان از طریق حسگرهای عصبی، به یک ربات پیشرفته متصل میشود و در جهان میچرخد. بنابراین، همه بدنهای ایدهآل خود را دارند و هر کاری که بخواهند را میتوانند انجام دهند. اما چرا؟ چون یک بیماری وحشتناک جهان را نابود کرده یا دنیای بیرون به خاطر انفجارهای هستهای غیرقابلزندگی شده؟ خیر، فقط به این دلیل که همهی آدمها -به دلایل نامشخص- مضطرب و عاری از اعتماد به نفس هستند، از دنیای بیرون وحشت دارند و ترجیح میدهند در خانهی امنشان باقی بمانند و بدلهای خود را به جهان بیرون بفرستند.
مردم در این آیندهی خیالی، نگرانی بیشتری نسبت به افراد معمولی امروزی ندارند، اما به هر حال از طریق «بدلها» زندگی میکنند. رباتهای آنها کاملا شبیه انسان هستند، چیزی که معمولا آن را فقط در فیلمهای هالیوودی میبینیم. مالکان میتوانند آواتارهای خود را به هر شکلی انتخاب کنند، تا همیشه جوان و زیبا به نظر برسند. مخترع آنها، دکتر لیونل (جیمز کرامول) این رباتها را طراحی کرد تا به افراد معلول کمک کند تا زندگی «عادی» داشته باشند، اما نتیجهی نهایی چیز دیگری بود. حالا بیش از ۹۰% جمعیت جهان در خانه نشستهاند، به حسگرها متصل شدهاند، و در حالی که بدن اصلیشان به آرامی فرسوده میشود، رباتهای جذاب آنها در جهان میچرخد و با رباتهای دیگر تعامل دارد. پدیده «بدلهای جایگزین» جرم را از بین برده و خیابانها را با رباتها و دیگر اشکال هوش مصنوعی پر کرده است.
بروس ویلیس، نقش تام گریر، مامور افبیآی را بازی میکند فراخوانده شده تا در مورد یک پروندهی خاص تحقیق کند؛ قتلی که در آن یک «بدل» نابود و باعث مرگ صاحب خود شده است؛ اتفاقی که نباید رخ میداد. در حالت عادی، هر آسیبی که به ربات وارد میشود، به کسی که در خانه نشسته و آن را کنترل میکند آسیبی نمیرساند، اما یک نفر راهی پیدا کرده که این پروسه را برهم میزند، او میتواند هم ربات را از بین ببرد و هم از راه دور، گردانندهی ربات را به قتل برساند. بنابراین تام گریر، همراه با همکار ربات خود، مامور پیترز (رادا میشل)، با شاهدان -که در واقع بدل هستند- گفتگو میکنند. این گفتگوها سرد و بیروح هستند، همانطور که از یک ربات انتظار دارید. آنها متوجه میشوند که پرافت (وینگ ریمز)، رهبر شورشی که با ایدهی «بدلها» مخالف است و باور دارد که آنها روح انسان را آلوده میکنند، سلاحی را به دست آورده که میتواند رباتها و کاربران آنها را همزمان نابود کند.
بدل گریر باعث میشود تا بروس ویلیس بیست سال جوانتر به نظر برسد و سازندگان با جلوههای ویژه رایانهای چین و چروکها و لکههای پیری این بازیگر را از بین بردهاند. توجه داشته باشید که ۱۵ سال قبل، هنوز تکنیکهای جوانسازی بازیگران فراگیر و پیشرفته نشده بود، با این حال، بروس ویلیسِ جوان چندان آزاردهنده نیست و نسبت به محدودیتها قابل قبول است. برخی از بینندگان شاید گله کنند که رفتار بازیگران خیلی مکانیکی است، اما این ماهیت نقشهای آنهاست، بنابراین نقشآفرینی بازیگران در نقش بدلها، آگاهانه حالتی رباتگونه دارد که اتفاقا اینجا جواب میدهد، خصوصا وقتی که به جای بدل، با شخص اصلی روبهرو میشویم و بازیگران آنجا احساسات و مهارتهای خود را به نمایش میگذارند. یکی از لحظات بهیادماندنی، تعامل تام گریر اصلی با بدل همسرش (با بازی رزمند پایک) است که جذاب از آب درآمده. البته گاهی، وقتی دو بدل با آن لحن خنثی با یکدیگر صحبت میکنند، شاید مضحک به نظر برسد و نمیتوانید این صحنهها را چندان جدی بگیرید.
اما هیچ یک از اینها مهم نیست، زیرا ایدهی اصلی فیلم آنقدر سوال مطرح میکند که از پیدا کردن جواب برای آنها به سرعت خسته خواهید شد. اگر از لنز فرهنگ بازیهای ویدیویی امروزی به فیلم نگاه کنیم، قابل درک است، زیرا فیلم «بدلها» در واقع یک نسخهی لایواکشن از بازیهای «سیمز» به حساب میآید که درباره واقعیت مجازی هم هست (البته آن روزها واقعیت مجازی چندان فراگیر نشده بود که باعث نگرانی شود و فیلم هم هدف انتقاد از آن را ندارد). اما اگر از زوایای دیگر به قصه بنگریم، شاید از هم بپاشد: چه اتفاقی افتاد که باعث شد افراد معمولی ناگهان زندگی خود -به شکل سنتیاش- را متوقف کردند و نمیخواهند از بدن اصلیشان استفاده کنند؟ کنترل جمعیت چه میشود؟ با مرگ متعدد مردم به خاطر تصادفات و بیماریها و از آنجایی که برای هر فرد، یک یا چند بدل وجود دارد، آیا نباید شهرها به کلی توسط رباتها اشغال شوند؟ و هزینهها چه؟ حتی ارزانترین مدلها باید هزینه زیادی داشته باشند، و این بدون در نظر گرفتن صندلی اتصال و تجهیزات جانبی است. چگونه میلیاردها نفر میتوانند این هزینهها را بپردازند؟ یا از چه زمانی فناوری ربات اینقدر ارزان شد؟
آیا در این آینده، طبقه فقیر یا متوسط وجود ندارد؟ چه اتفاقی برای افرادی که دوست دارند ورزش کنند افتاد؟ آیا هیچکس برونگرا نیست؟ چگونه یک تمدن کامل میتواند چنین پارانویایی در مورد خطرات جهان داشته باشد و تنها راه نجات را هم رباتها بداند؟ هدف سازندگان کمیکبوک اصلی و فیلم مشخص است، آنها میخواهند از فرهنگ امروز که بیش از حد به گوشیهای هوشمند و رایانهها وابسته شده، انتقاد کنند (آنها هنوز نمیدانستند که وضعیت در سالهای بعدی تا چه اندازه بدتر میشود)، اما مشکل اینجاست که ایدههای فیلم آنقدر سوالبرانگیز است که متاسفانه ابعاد انتقادی آن به حاشیه میرود، به بیان دیگر، هیچ توجیه دقیقی وجود ندارد که چرا بدلها محبوب شدهاند و انسانها زندگی در بدن عادی را کنار گذاشتهاند. به «بدلها» نقدهای زیادی وارد است اما اگر به دنبال یک فیلم نسبتا خوشساخت درباره واقعیت مجازی هستید، گزینهی سرگرمکنندهای است.
۶- گزارش اقلیت (Minority Report)
- سال اکران: ۲۰۰۲
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: تام کروز، کالین فارل، سامانتا مورتون، استیو هریس، نیال مکدوناف، ماکس فون سیدو، اشلی کرو، کرولین لاگرفلت
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۹ از ۱۰
«گزارش اقلیت» اسپیلبرگ، به جهانبینی فیلیپ ک. دیک (نویسنده) کاملا تحقق میبخشد؛ دیدگاهی بدبینانه مملو از فناوریهای پیشرفته، پارانویا و فلسفههای متافیزیکی. اسپیلبرگ از داستان کوتاه دیک -که سال ۱۹۵۶ منتشر شد- به عنوان یک سکوی پرتاب استفاده و رویکرد پیچیدهی خودش را به آن اضافه میکند. فیلم البته با نگرش نویسندهی اصلی همسو است و خطرات تکنولوژی را به تصویر میکشد، اما همچنین چشمگیرترین ساختهی اسپیلبرگ در ژانر علمی-تخیلی هم هست. «گزارش اقلیت» منبع اصلی را گسترش میدهد و بر وسواسهای دیک در مورد آسیبهای بالقوهی فناوری، و دغدغههای او پیرامون آزادی اراده و جبر، دستکاری زمان، سفر در زمان و پیشبینی آینده، تمرکز میکند.
دیک همیشه نسبت به آینده سوءظن داشت و اکثر رمانها و قصههای کوتاه او در این رابطه هستند؛ چشماندازهایی از تکنولوژیهای جدید که هم میتوانند باعث تکامل انسان شوند و هم نابودی او را رقم بزنند. داستانهای او شخصیتهایی را به نمایش میگذارند که تحت تاثیر این فناوریها قرار گرفتهاند و اغلب در مرکز کشمکشهایی قرار میگیرند که نتیجهی همین پیشرفتها است. فیلم اسپلیبرگ هم همین مسیر را طی میکند، یک تعقیب و گریز بیوقفه و یک تریلر هیجانانگیز که همزمان فلسفی و تفکربرانگیز پیش میرود. «گزارش اقلیت» تعلیق هیچکاکی، عناصر فیلم نوآر و برداشت دیک از آینده، یعنی سه رویکرد کاملا متفاوت را به بهترین شکل تلفیق میکند، و نتیجهی نهایی، یک فیلم درخشان درباره واقعیت مجازی، تهدید تکنولوژی و هوش مصنوعی برای انسان است که ساخت آن تنها از استادی مانند اسپیلبرگ برمیآید.
«گزارش اقلیت» در آیندهای نزدیک، مفهوم/سیستم «پیشجرم» (Precrime) را معرفی میکند، تلاش دولت برای اجرای نوعی انقلابی از قانون. برنامهی پیشجرم، که توسط لامار برجس (ماکس فون سیدو) تأسیس و توسط جان اندرتون (تام کروز) رهبری میشود، از «موهبت» سه پیشگو بهره میبرد، سه فرد که قدرت پیشبینی آینده را دارند و آزادی خود را برای هدف والاتر فدا کردهاند تا به سیستم حاکم کنند تا جلوی جرایم را «قبل از وقوع» بگیرد. رویاهای این پیشبینها توسط واحد پیشجرم تجزیه و تحلیل، و سپس توسط شورایی از قضات تایید میشود. سپس ماموران ویژه میروند تا جلوی وقوع آن جرم را بگیرند و مجرمان -کسانی که در حقیقت هنوز جرمی مرتکب نشدهاند- را دستگیر میکنند. هنگامی که فیلم آغاز میشود، شش سال است که در منطقه کلمبیا هیچ قتلی رخ نداده و وجود پیشجرم به تنهایی آمار قتل و کشتار را به صفر رسانده است، بنابراین فقط جرایم غیرعمدی باقی ماندهاند.
اگرچه جان اندرتون به ایدئولوژی پیشجرم باور دارد، اما زندگی شخصی او در آشفتگی است. مدتها پیش، پسر کوچکش در یک استخر عمومی ناپدید شد، طلاق گرفته است و از داروهای ضدافسردگی استفاده میکند تا از گناه و خاطرات دردناک زندگی سابق خود فرار کند. با این حال، در محل کار، او حرفهای و آرام است. در صحنههای آغازین، دنی ویتور (کالین فارل)، نماینده وزارت دادگستری، وارد دفتر پیشجرم میشود تا این برنامه را برای گسترش در سطح ملی آماده کند و با اندرتون ملاقات میکند، کسی که با تعصب از سیستمی که به ساخت و طراحی آن کمک کرده محافظت میکند. اصرار ویتور بر اینکه یک «مولفهی انسانی» در نهایت رشد سراسری پیشجرم را تهدید خواهد کرد، به سرعت پس از پیشبینی پیشبینها مبنی بر اینکه خود اندرتون مرتکب قتل خواهد شد، درست از آب در میآید. اندرتون هیچ برنامهای برای کشتن کسی ندارد و همچنین قربانی پیشبینیشده توسط سیستم، کسی به نام لئو کرو را اصلا نمیشناسد. اما میداند که سازوکار پیشجرم چگونه است و او بیتردید بازداشت و مجرم شناخته خواهد شد، بنابراین اندرتون چارهای جز فرار و تلاش برای اثبات بیگناهی خود ندارد.
در این صحنههای اولیه، تمام عناصر یک فیلم تریلر از جنس «مرد اشتباهی» آلفرد هیچکاک به چشم میخورد، آثاری همچون «۳۹ پله» و «خرابکار» که هر دو با متهم شدن اشتباهی یک مرد به قتل آغاز میشوند و قهرمان قصه در تلاش است تا بیگناهی خود را ثابت کند. این فیلمهای کلاسیک، ریتم تعلیقآمیزی دارند که ناشی از ماهیت قصه است. اسپیلبرگ میخواهد فیلمش حسوحال مشابهی داشته باشد و امضاهای هیچکاک را در فضای مدرن به کار میگیرد. اسپیلبرگ همچنین اهمیت ویژهای به فضاسازی میدهد و طیف وسیعی از فناوری و تجهیزات پیشرفته را به نمایش میگذارد، اما هرگز ریتم قصه را کاهش نمیدهد و به حاشیه نمیرود. هیچکاک نیز همین کار را میکرد و فضاها را در خدمت داستان به کار میگرفت، «شمال از شمال غربی» را به یاد بیاورید که هیچکاک از کوه راشمور به عنوان یک نقطه عطف استفاده میکند، آنهم برای پایان هیجانانگیز فیلم و در لحظاتی که شخصیتها در حال فرار هستند.
هنگامی که اندرتون تصمیم به فرار میگیرد، شاهد یک تعقیبوگریز بینظیر هستیم که شاید یکی از هیجانانگیزترین ۲۰ دقیقههای تمام دوران باشد. اندرتون که در ماشین پیشرفتهی خود نشسته، با لامار برجس صحبت میکند تا دلیل قتل این مرد (لئو کرو) مشخص شود. سیستم پیشجرم سپس کنترل وسیله نقلیهی اندرتون را در اختیار میگیرد، او خود را رها و راهی مترو میشود اما آنجا هم امن نیست، اسکنرهای چشم، مسافران را ردیابی میکنند و ماموران از طریق آنها در ایستگاه بعدی به اندرتون میرسند و با جتپک او را تعقیب میکنند. او پس از مبارزه با یکی از همکاران سابق، جتپک وی را به سرقت میبرد و از یک مجتمع ساختمانی عبور میکند و به یک منطقهی صنعتی میرسد. تعقیب و گریز در نهایت به یک کارخانهی تولید خودروهای اتوماتیک ختم میشود، جایی که ویتور و ماموران از راه میرسند تا جلوی اندرتون را بگیرند.
این سکانسها هیچکاکی به نظر میرسند اما آنچه اسپیلبرگ متفاوت از هیچکاک انجام میدهد، تبدیل مکگافین به یک ابزار فلسفی حیاتی برای کل فیلم است. مکگافین در فیلمهای هیچکاک اغلب بیمعنا بود، مانند الماس یا پول نقد، اما در «گزارش اقلیت»، در واقع چیزی در مغز یکی از پیشبینها است. آگاتا که از دو پیشبین دیگر باهوشتر است، گاهی آیندهای متفاوت را میبیند که به آن «گزارش اقلیت» میگویند. چیزی که آگاتا میبیند، ثابت میکند که آینده لزوما همانطور که پیشبینهای دیگر پیشبینی کردهاند رخ نخواهد داد. اما برای حفظ برنامهی پیشجرم، برجس دستور میدهد که این گزارشها نابود شوند، اگرچه یک نسخه از آن در ناخودآگاه آگاتا ذخیره شده است. هنگامی که اندرتون از این موضوع مطلع میشود، برای یافتن گزارش اقلیت -اگر وجود داشته باشد- و افشای احتمال بیگناهی خود تلاش میکند. اما چگونه میتواند به هدفش برسد وقتی در هر قدم شناسایی میشود؟ او ابتدا، باید یک عمل پیوند چشم غیرقانونی انجام دهد. بنابراین وارد بخش تاریک و بیقانون شهر میشود، جایی که اسپلیبرگ فیلم را به اثری نوآر تبدیل میکند. یک پزشک دیوانه عمل اندرتون را انجام میدهد و چشمان او را برای ۱۲ ساعت بهبود اجباری بانداژ میکند، تنها آرامش او مقداری غذای گندیده در یخچال است که اگر گرسنه شود میتواند بخورد. سایهها اتاق را پر میکنند و پنکههای سقفی میچرخند. در حالی که کلیت فیلم از پالت آبی-خاکستری استفاده میکند، این بخشهای نوآر، تاریک هستند و حس متفاوتی را به مخاطب منتقل میکنند.
اسپیلبرگ فناوریهای پیشرفتهی فیلم را از طریق ترکیب یکپارچه جلوههای ویژهی رایانهای و خلاقیتهای فیزیکی (میدانی) ارائه میدهد، او فیلمسازی است که میداند چگونه فانتزی را به واقعیت تبدیل کند. چه دایناسورها، چه سفینههای فضایی یا اشیای گمشدهی مقدس، توانایی او در واقعی جلوه دادن چیزهای غیرممکن بینظیر است. در نتیجه، میزانسن اسپیلبرگ قابل اعتماد به نظر میرسد، بسیار بیشتر از نمونههای مشابه. ضمن اینکه جنبههای آیندهنگر فیلم به گونهای طراحی شدهاند که با معماری معاصر ادغام شوند، گویی واقعا جهان ما در آینده اینگونه خواهد شد، البته که همین حالا هم چندان دور نیستیم. هولوگرامهای سهبعدی این روزها به کار گرفته میشود، شرکت انایسی ژاپن دوربینی اختراع کرده که مانند اسکنرهای چشم فیلم، سن و جنسیت را تشخیص میدهد و پهپادها فراگیر، و نمایشگرهای شفاف و لمسی هم اختراع شدهاند. با این تفاصیل، «گزارش اقلیت» به آن اندازهای که ۲۲ سال قبل تخیلی به نظر میرسید، حالا دور از واقعیت نیست و این مسئله آن را ترسناکتر میکند.
۵- کد منبع (Source Code)
- سال اکران: ۲۰۱۱
- کارگردان: دانکن جونز
- بازیگران: جیک جیلنهال، میشل موناهن، ورا فارمیگا، جفری رایت، کاس انوار، راشل پیترز، مایکل آردن، اسکات باکولا
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۲ از ۱۰
به عنوان یک فیلم تریلر علمی-تخیلی درباره واقعیت مجازی، «کد منبع» فیلم هیجانانگیزی است اما اگر از معدود کسانی هستید که انتظار دارند این ساختهی دانکن جونز دربارهی منطق چندجهانی و فیزیک کوانتومی، بحثهای عمیق ایجاد کند، احتمالا ناامید خواهید شد. هنگامی که دانکن جونز فیلم «ماه» (۲۰۰۹) را ساخت، به نظر میرسید که یک استعداد جدید در ژانر علمی-تخیلی ظهور کرده است. آن فیلم به یک پدیدهی جهانی تبدیل نشد اما تقریبا هر کسی که آن را تماشا کرد، غافلگیر شد. اما دومین فیلم او، «کد منبع» از این جهت متفاوت است که با هدف ورود به جریان اصلی و جذب مخاطبان عام ساخته شده است. در واقع دانکن جونز با این فیلم میخواست ثابت کند که توانایی کارگردانی پروژههای عامهپسند پرخرج و بلاکباستری را دارد، از این جهت، تصمیم او برای ساخت «کد منبع» هوشمندانه بود، زیرا به هدفش رسید و پس از آن «وارکرفت» را ساخت، چالشبرانگیزترین پروژهی ممکن!
جیک جیلنهال نقش کاپیتان کالتر استیونز را بازی میکند، خلبانی که معتقد است باید در افغانستان ماموریت پروازی انجام دهد. در عوض، او در یک قطار به مقصد شیکاگو بیدار میشود و زن مقابل او، کریستینا (میشل موناهن)، او را شان صدا میکند. استیونز که گیج شده، سعی میکند بفهمد چه اتفاقی برای او افتاده و اوضاع از چه قرار است اما قطار ناگهان منفجر و همه کشته میشود. وقتی استیونز به هوش میآید، در نوعی کپسول بیدار میشود، جایی که دکتر گودوین (ورا فارمیگا) به او توضیح میدهد ماجرا چیست: استیونز قرار است در بدن شان، یکی از صدها قربانی بمبگذاری تروریستی قطار -که قبلا رخ داده- ساکن شود. استیونز هشت دقیقه آخر امواج مغزی شان را برای بررسی -قبل از کشته شدن او- برای جستجو و پیدا کردن سرنخها در اختیار دارد، تا بتواند بفهمد چه کسی در قطار بمبگذاری کرده است. همهی این رویدادها یک در جهان ساختگی به نام کد منبع رخ میدهد. دکتر گودوین و مخترع این پروژه، دکتر راتلج (جفری رایت) امیدوارند که با پیدا کردن هویت بمبگذار، بتوانند جلوی او را بگیرند تا اتفاق مشابه دیگری را رقم نزند. با این توضیحات، شاید فکر کنید این بدان معناست که استیونز فقط به تجربیات شان در محدوده زمانی ۸ دقیقه دسترسی دارد، اما اشتباه میکنید. «کد منبع» به طرز عجیبی به استیونز دسترسی به یک دنیای کامل، صرف نظر از اینکه شان آنجا بوده است یا نه را میدهد.
در ابتدا، فیلمنامهی بن ریپلی مانند فرزند مشترک «روز گراندهاگ» و «ماتریکس» پیش میرود. استیونز بارها و بارها به بازهی زمانی ۸ دقیقهای خود بازمیگردد و هر بار تفاوتهای کوچکی را متوجه میشود. او آرام آرام عاشق کریستینا میشود و با گذشت زمان، به جای اینکه اطلاعات لازم برای جلوگیری از بمبگذاری بعدی در «جهان واقعی» را جمعآوری کند، تلاش میکند تا جلوی انفجار قطار در «دنیای ساختگی کد منبع» را بگیرد. البته استیونز از گودوین در مورد مفهوم واقعی بودن سوال میکند، اما از آنجایی که به ما گفته میشود «کد منبع» در هشت دقیقه آخر حافظهی شان وجود دارد و ظاهرا کل فیلم یک شبیهسازی پیشرفته است، مخاطب هرگز باور نمیکند که استیونز «موفق خواهد شد». به همین منظور، در پایان فیلم لحظهای وجود دارد که اگر قصه همانجا متوقف میشد و به پایان میرسید، با یک پایانبندی رضایتبخش -اگرچه غمانگیز- روبهرو میشدیم. با این حال، پایان «خوش» که بلافاصله پس از آن از راه میرسد، باعث میشود تا منطق قصه زیر سوال برود و اگر سختگیر باشید، حتی برخی از ابعاد آن مضحک به نظر میرسد.
دانکن جونز با انرژی و مهارتی مثالزدنی، ریتم سریع فیلم را تا انتها حفظ میکند؛ اینکه همهچیز سریع پیش میرود باعث میشود تا مخاطب از هرگونه حفرهی داستانی چشمپوشی کند، متوجه برخی از آنها نشود و حتی از پایان بیمعنی و عجیب فیلم هم استقبال کند. نقشآفرینی خوب جیک جیلنهال را هم نباید نادیده گرفت که یکتنه فیلم را جلو میبرد و توجه ما را به خود جلب میکند، میشل موناهان و ورا فارمیگا هم در نقشهای مکمل خوب هستند. از بسیاری جهات، «کد منبع» و «ماه» اشتراکات زیادی دارند: هر دو دارای مضامین تکرار، یک قهرمانِ محدود به یک فضای خاص و سوالات مهم پیرامون هویت هستند. اما در حالی که اولین اثر جونز از نقشآفرینی ظریف سام راکول و عناصر فلسفی به عنوان برگ برنده استفاده کرد، این فیلم یک سناریوی معمولی و اکشن در مورد یک بمب روی یک قطار را به کار میبرد. نه اینکه نتیجه سرگرمکننده نباشد، اما برخلاف ظاهرش، اگر آن را با دقت بررسی کنید، متوجه میشوید که چندان هوشمندانه نیست.
با این حال، چه کسی میتواند جونز را برای ساخت چنین فیلمی سرزنش کند؟ او گفته بود که میخواهد در آینده، پروژههای علمی-تخیلی بلندپروازانهتری بسازد. بنابراین، با این پروژهی حسابشده، او اثری تولید کرده تا به هالیوود ثابت کند که به اندازه کافی توانایی عرضهی یک فیلم هیجانانگیز سودآور را دارد. این یک حرکت شغلی آگاهانه در جهت درست است، اما برای کسانی که به دنبال یک فیلم هنری-فلسفی مانند «ماه» بودند، شاید چندان فوقالعاده نباشد. با وجود این، «کد منبع» یک فیلم تماشایی درباره واقعیت مجازی و استفادهی کارآمد از آن است. برای کسانی که میخواهند یک اثر در ظاهر پیچیده و هیجانانگیز تماشا کنند، این ساختهی دانکن جونز قابل قبول است، حتی با اینکه میتوانست به مراتب بهتر باشد.
۴- یادآوری کامل (Total Recall)
- سال اکران: ۱۹۹۰
- کارگردان: پل ورهوفن
- بازیگران: آرنولد شوارتزنگر، ریچل تیکوتین، شارون استون، مایکل ایرون ساید، رانی کاکس، رزماری دانسمور
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۲ از ۱۰
«یادآوری کامل» یک فیلم علمی-تخیلی نسبتا ترسناک درباره واقعیت مجازی و تکنولوژیهای مدرن است که هم شما را هیجانزده میکند و هم باعث میشود تا تفکر کنید. فیلم مملو از ایدههای بزرگ است اما آنها را در تلفیق با کشتار و اکشن ارائه میدهد، تقریبا همان چیزی که از پل ورهوفن انتظار داریم؛ او سال ۱۹۸۷ با «پلیس آهنی» هم به مضامین و تضادهای مشابه پرداخته بود. و مانند آن فیلم، سبک فیلمسازی هیجانانگیز و پرخاشگرانه ورهوفن با طنز زیرپوستی او جبران میشود و محصول نهایی فوقالعاده است، خصوصا وقتی به یاد میآوریم که با اقتباسی دیگر از فیلیپ کی. دیک روبهرو هستیم و قصه فینفسه با فلسفه و تکنولوژی رابطهی نزدیکی دارد. نویسندگان فیلم، آن را «مهاجمان صندوق گمشده در مریخ» توصیف کردهاند و درست هم میگویند، این یک فیلم پرسروصدا، سرگرمکننده و البته هوشمندانه است.
مطمئنا، اینکه آرنولد شوارتزنگر نقش اصلی را ایفا میکند، شاید باعث شود تا برخی از بینندگان «یادآوری کامل» را جدی نگیرند، خصوصا کسانی که انتظار دارند با یک فیلم اکشن بیمغز روبهرو شوند. از این گذشته، پل ورهوفن هم فیلم را به شکلی عرضه میکند که حواس شما از سناریوی پیچیدهی آن پرت شود: آرنولد شوارتزنگر، شوخیهای سطحی عمدی، دیالوگهای کوتاه بامزه، کشتارهای فراوان، تیراندازیهای بیپایان، گریمهای عجیبوغریب، جلوههای ویژهی رایانهای و میدانی، همهی اینها از یک فیلم اکشن بلاکباستری خوشساخت اما معمولی خبر میدهند. اما این تمام ماجرا نیست، ما همزمان دنیای هوشمندانه و پیشرفتهی فیلیپ کی. دیک، ابرشرکتهای بزرگ پرنفوذ، بحران هویت، عناصر جاسوسی و تئوریهای توطئه را هم داریم. در فیلم، اِلمانهای متعددی وجود دارد و همزمان عرضه میشوند، اینکه پل ورهوفن، مخاطب را سردرگم نمیکند و یک فیلم سرگرمکننده ارائه میدهد، جای تحسین دارد.
این فیلم در نقطهی اوج کارنامهی هنری شوارتزنگر، درست شش ماه پس از بزرگترین موفقیت او تا آن زمان، کمدی «دوقلوها» (۱۹۸۸)، و شش ماه قبل از یک کمدی دیگر، «پلیس کودکستان»، به اکران درآمد. برای مخاطبانی که به اکشنهای رایج با درجه سنی آر («کونان ویرانگر»، «ترمیناتور»، «غارتگر» و غیره) عادت داشتند، او به عنوان یک پدیدهی فرهنگ پاپ، ناگهان وارد حوزهی فیلمهای مناسب برای اعضای خانواده شده بود. با این حال، وسط این تغییرات، او شخصا ساخت پروژهی «یادآوری کامل» را دنبال میکرد و حتی اجازه داشت تا کارگردان و تیم سازنده را انتخاب کند؛ او حقوق بالایی هم دریافت کرد، بخشی از سود فروش فیلم هم متعلق به او بود، و شخصا پل ورهوفن را به این پروژه آورد. اما به جای اینکه ترند جدیدش به عنوان یک بازیگر کمدی و محصولات خانوادگی را دنبال کند، او فیلمی تولید کرد که در حقیقت به تفکربرانگیزترین اثر کارنامهاش تبدیل شد.
مدتها قبل از اینکه شوارتزنگر وارد ماجرا شود، فیلمنامهنویسان، رونالد شوست و دان اوبانون سال ۱۹۷۴ حق امتیاز ساخت نسخهی سینمایی داستان فیلیپ کی. دیک را از خود این نویسنده خریداری کردند اما مانند «بلید رانر»، دیک زنده نماند تا این اقتباس را هم ببیند. برای سالها نویسندگان فیلمنامه، پروژه خود را به استودیوهای مختلف فروختند تا زمانی که دینو د لائورنتیس (تهیهکننده سرشناس ایتالیایی) به آن علاقهمند شد و دیوید کراننبرگ را برای کارگردانیاش به عنوان دنبالهای بر فیلم «منطقه مرده» (۱۹۸۳) استخدام کرد. کراننبرگ یک سال را صرف بازسازی و بازنویسی با شوست و اوبانون کرد، که منجر به پیشنویسهای بیشماری شد، و هیچکدام از آنها مورد پسند کارگردان، نویسندگان یا تهیهکنندگان قرار نگرفت. کراننبرگ تیم تولید را ترک کرد تا «مگس» را بسازد، تغییرات او در فیلمنامه هم کنار گذاشته شد. کراننبرگ دوست داشت به لحن دیک وفادارتر باقی بماند و میخواست ویلیام هرت نقش اصلی را بازی کند (که تهیهکنندگان نپذیرفتند)، سناریو هم قرار بود کمتر اکشن و بیشتر پیچیده باشد. سال ۱۹۹۹، زمانی که کراننبرگ «اگزیستنز» را ساخت، سینمادوستان تقریبا متوجه شدند که برداشت او از «یادآوری کامل» چگونه میتوانست باشد. فیلمنامهی نهایی رونالد شوست و دان اوبانون اما هرچه که هست، خوب یا بد، کراننبرگی نیست.
در فیلم پل ورهوفن، شوارتزنگر نقش یک کارگر ساختمان به نام داگلاس را بازی میکند که هرازگاهی درباره سیارهی مریخ و یک زن مرموز خوابهای آزاردهنده میبیند. این خوابها باعث ناراحتی همسرش، لوری (شارون استون) هم میشود که به او میگوید این رویاها مهم نیستند و نباید آنها را جدی بگیرد. در همین حین، خبرهای خوبی از مریخ به گوش نمیرسد، جایی که یک دیکتاتور بیرحم به نام ویلوس (رانی کاکس) بر آن حکمرانی میکند و به دنبال یک شیء بیگانه است، و باعث شورش در خیابانها شده. داگلاس میخواهد -در اوج این شلوغیها- برای یک قرار عاشقانه به مریخ سفر کند اما لوری علاقهای به این کار ندارد. بنابراین، داگلاس تصمیم میگیرد به سراغ شرکت «ریکال» برود که در زمینهی قرار دادن خاطرات جعلی در ذهن آدمها فعالیت دارد. او درخواست میکند تا خاطرات یک ماجراجویی فضایی به مریخ را وارد ذهن او کنند اما قبل از اینکه این کار انجام شود، اتفاق عجیبی رخ میدهد. وقتی تکنسینها شروع به فرایند کاشت ایده در ذهن او میکنند، متوجه میشوند که ذهن داگلاس قبلا دستکاری شده است. و ناگهان، داگلاس هوشیار میشود و فریاد میزند که پوشش او لو رفته است. گویی او واقعا به مریخ رفته و واقعا یک مامور مخفی است. اما آیا او راست میگوید یا همه اینها بخشی از کاشت ایده است؟ اینکه آیا داگلاس یک جاسوس مخفی است یا خیر، همچنان یک راز است که باید خودتان آن را کشف کنید و از آنجایی که این سوال هرگز در فیلم پاسخ داده نمیشود، باید بارها به قصه برگردیم و همهچیز را با دقت بررسی کنیم.
چه یک فانتزی در ذهن او کاشته شده باشد یا واقعیت، داگلاس به خانه بازمیگردد تا زندگی عادیاش را ادامه دهد اما متوجه میشود که همسرش در واقع یک آدم اجیرشده است که وظیفه دارد بر او نظارت کند. در حالی که یکی از زیردستان ویلوس هم در تعقیب اوست، داگلاس برای اینکه جواب سوالات خود را پیدا کند، به مریخ سفر میکند و آنجا با یکی از معشوقههای قدیمیاش روبهرو میشود که اصلا او را نمیشناسند. دخترک به او میگوید که عضوی از گروه مقاومت است (که علیه ویلوس قیام کردهاند)، و هدف آنها این است که آن تکنولوژی بیگانه را آزاد کنند، زیرا اجازه میدهد تا هوای مریخ برای انسانها قابل تنفس شود، ویلوس چنین چیزی را نمیخواهد زیرا درآمدش از طریق عرضهی هوای مصنوعی است. ویلوس در همین راستا میخواهد مخالفان را سرکوب کند و این تکنولوژی را هم بهدست بیاورد. در سوی مقابل، زیردستان ویلوس میگویند که داگلاس در حقیقت برای آنها کار میکند و یک مامور مخفی است که فرستاده شده تا به گروه مقاومت نفوذ کند! داگلاس نمیداند حرف چه کسی را باور کند، تا اینکه ویلوس به او ویدیویی ضبط شده از ماموری به نام هاوزر را نشان میدهد که ظاهرا هویت واقعی داگلاس است. اما داگلاس میخواهد یک قهرمان باشد و کار درست را انجام دهد.
دیالوگهای کوتاه تکخطی شوارتزنگر شاید باعث شود تا احساس کنید با یک فیلم سطحی روبهرو هستید اما همین دیالوگها باعث شدهاند تا یک وجهی کمیک به قصه اضافه شود که به شدت جواب میدهد. مثلا لوری پس از اینکه نمیتواند داگلاس را به قتل برساند، شروع به التماس کردن میکند و میگوید «عزیزم، تو که به من آسیب نمیزنی؟ به هر حال، ما ازدواج کردیم.» داگلاس با شلیک گلوله به سر او میگوید: «این رو طلاق در نظر بگیر!» این لحظات اما به تردیدهای ما هم جدیت بیشتری میبخشند، آیا همهی اینها بخشی از رویای داگلاس است؟ یک کارگر که حالا رویاپردازی میکند و از ازدواج خود پشیمان است و در ناخودآگاهش یک زندگی ماجراجویانهتر میخواهد؟ بنابراین، این دیالوگها میتواند محصول یک ذهن خلاق باشد، کسی که در فانتزیهای خودش غرق شده است. به همین دلیل، بعضی از دیالوگهای عجیب فیلم را که میشنویم، کافی است به یاد بیاوریم که ممکن است همهی اینها یک رویا باشد، و در رویاها هر اتفاق مضحکی میتواند رخ دهد. این باعث میشود تا امضاهای کلیشهای ژانر اکشن، در «یادآوری کامل» منطق داشته باشند و فیلم را به اثری درجهدو تبدیل نکنند.
در حالی که ما میخواهیم از رمز و رازهای قصه سر در بیاوریم، پل ورهوفن با سرعتی غیرمنتظره، صحنههای خشن و هیجانانگیز را هم به نمایش میگذارد. طریقهای که ورهوفن خشونت را عرضه میکند، همواره جذاب بوده است و اینجا هم او استعدادهای خود را به نمایش میگذارد تا هر مشت و هر خونریزی را احساس کنیم. بدنها با گلولهها سوراخ سوراخ میشوند، خونها میپاشد و لباسها پاره، نمیتوان تاثیرگذاری این نماها را نادیده گرفت. خشونت در فیلمها، اغلب «هالیوودی» است، اما برای ورهوفن، از تجربههای شخصی دوران کودکیاش میآید، او این نبردها را به شکلی ترسیم میکند که بازتابی از مرگهای دستهجمعی و وحشتهای دوران جنگ باشد، چیزهایی که در کودکی به چشم دید. به همین دلیل، خشونتِ ورهوفن، حس متفاوتی دارد، از جهاتی تارانتینویی هم هست و حداقل ۷۰ نفر در «یادآوری کامل» به بدترین شکل کشته میشوند. پس از اکران فیلم، انتقادات زیادی نسبت به جنبههای خشونتآمیز آن شد و فیلم درجه سنی ایکس (هیچکس زیر ۱۷ سال حق دیدن فیلم را ندارد) را دریافت کرد تا سازندگان مجبور شوند با اصلاحات، درجه سنی آن را به آر (R) کاهش دهند.
۳- ترون (Tron)
- سال اکران: ۱۹۸۲
- کارگردان: استیون لیزبرگر
- بازیگران: جف بریجز، بروس باکسلیتنر، دیوید وارنر، سیندی مورگن، برنارد هاگز، پیتر جوراسیک، باب نیل
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۳ از ۱۰
«ترون» بار دیگر به ما یادآوری میکند که بودجهی نجومی و کیفیت ساخت اهمیتی ندارد اگر فیلمساز داستانگویی را در اولویت قرار ندهد و قصهی جذابی برای روایت نداشته باشد. این فیلم که نخستین بار سال ۱۹۸۲ روی پرده رفت، از زوایای مختلف انقلابی بود، زیرا استیون لیزبرگر از فناوریهای رایانهای تازهای استفاده کرد که آن روزها کمتر کسی با آن آشنایی نداشت، نتیجهی نهایی یک دنیای سینمایی نامتعارف بود که همه را حیرتزده کرد و تماشاگران با یکی از بهترین فیلمها درباره هوش مصنوعی هم روبهرو شدند. سازندگان با استفاده از سیجیآی -که هنوز در ابتدای مسیر بود- در یک فیلم بزرگ هالیوودی، مسیری را آغاز کردند که بعدها با فیلمهای بلاکبلاستری پرسروصداتر ادامه پیدا کرد. با وجود این، فیلم از نظر لحن و ساختار، به اندازهی ظاهرش خلاقانه نیست، و در حقیقت با یک قصهی نسبتا بیروح و خنثی روبهرو هستیم که در نهایت به چیزی فراتر از «سرگرمی» ختم نمیشود؛ مسلما جلوههای ویژهی فیلم هم در عصر مدرن حرفی برای گفتن ندارند، اما در هر صورت، فیلم «ترون» یکی از اولین آثار سینمایی درباره واقعیت مجازی به حساب میآید، آنهم در دورانی که چیزی به نام واقعیت مجازی برای اکثر مردم تعریفشده نبود.
داستان با فلین (جف بریجز) آغاز میشود، یک طراح بازیهای ویدیویی که میخواهد به سرورهای اصلی اینکام (ENCOM)، شرکتی که قبلا برایشان کار میکرد، دسترسی پیدا کند؛ هدف او این است که دربارهی یک طراح بازی دیگر به نام دیلینجر (دیوید وارنر) اطلاعاتی بهدست بیاورد، کسی که طراحیهای موفق او را به سرقت برد و آنها را به نام خودش ثبت کرد و حالا یکی از چهرههای سرشناس شرکت اینکام است؛ دیلینجر همچنین سیستمی به نام کنترل اصلی (Master Control) طراحی کرده است که نرمافزارها و بازیهای دیگر را میگیرد و بهترین بخش آنها را برای خودش برمیدارد تا به تکامل برسد. فلین، همراه با بهترین دوستش، آلن (بروس باکسلیتنر)، نرمافزاری به نام ترون را فعال میکنند که وظیفهاش نظارت بر دسترسیهای غیرقانونی کنترل اصلی به نرمافزارهای دیگر است. اما دقیقا زمانی که فلین به هدفش نزدیک میشود و ممکن است که نقشههای شیطانی دلینجر را فاش کند، کنترل اصلی، او را به دنیای رایانهها منتقل میکند، جایی که او با یک سری طراح و برنامهنویس قربانی دیگر، باید در مسابقات به اصطلاح گلادیاتوری رقابت کند.
هر کدام از شخصیتهای دنیای واقعی، در این جهان کامپیوتری، یک همتا دارند. خود نرمافزار ترون در قالب یک شخصیت ظاهر میشود (با بازی بروس باکسلیتنر) و همتای دیلینجر، سارک نام دارد (با بازی دیوید وارنر) که اینجا هم مثل جهان واقعی شیطانی است. آنها در مسابقاتی شرکت میکنند که الهامگرفته از بازیهای آرکید کلاسیک هستند، و به سوی یکدیگر، توپهای انرژی و دیسک پرتاب میکنند؛ این مسابقهی مرگ و زندگی است و زمانی به پایان میرسد که تنها یک نفر با موفقیت از آن بیرون بیاید. همهچیز در این جهان رایانهای، دارای درخشش فلورسنت است و آنچه که نیست، با سیاهی مطلق احاطه شده است، تا شاهد یک پالت رنگ متفاوت باشیم. کنترل اصلی را هم مطابق انتظار در این جهان ملاقات میکنیم، یک شیء استوانهای چرخان با ویژگیهای انسانی که با صدایی یکنواخت و رباتگونه حرف میزند. دیالوگها ساده هستند، رنگها تمیز و بینقص، همهچیز شبیه به یک مرحله از بازی «پکمن» به نظر میرسد.
همانطور که بالاتر هم اشاره شد، «ترون» از جنبهی داستانی و روایی نوآورانه نیست، در حقیقت شباهت زیادی به «جنگ ستارگان» دارد که پنج سال زودتر اکران شده و در دههی ۸۰ میلادی به اوج محبوبیت رسیده بود. آن روزها همه از «جنگ ستارگان» صحبت میکردند، بدیهی بود که هالیوود بخواهد موفقیتهای آن را به شکلهای مختلف تکرار کند. بنابراین، ترون را میتوانید همان لوک اسکایواکر در نظر بگیرید، یا فلین را یک نسخهی متفاوت از هان سولو، و مسلما دشمن سایبورگگونهی آنها یعنی دیلینجر/سارک هم همان دارث ویدر خودمان است، کسی که باید به یک نیروی شرور والاتر از خودش پاسخگو باشد. به همین منوال، کارکرد کنترل اصلی مشخص است، همزمان نقش امپراتوری و ستاره مرگ را در قصه ایفا میکند، یک نیروی شیطانی که از قضا یک شیء فیزیکی هم هست که باید نابود شود. ترون و فلین در بخشهای پایانی، به یک برج ارتباطی هجوم میبرند که توسط سربازان (بخوانید استورمتروپرها) محافظت میشود، و در نهایت به کنترل اصلی میرسند، اگر «جنگ ستارگان» را دیدهاید، احتمالا میتوانید حدس بزنید که چه میشود. کنترل اصلی یک نقطه ضعف بخصوص دارد، و تنها در صورتی از بین میرود که به یک نقطهی خاص او شلیک شود، و این کار تنها از ترون برمیآید که ظاهرا استاد پرتاب دیسک است.
«ترون» مانند «جنگ ستارگان» به یک پدیدهی جهانی تبدیل نشد اما برای دیزنی سودآور بود و با بودجهی ۱۷ میلیون دلاری، به فروش ۳۳ میلیون دلاری در گیشهی آمریکای شمالی رسید. فیلم با نقدهای نسبتا مثبتی هم روبهرو شد، حتی منتقدان سختگیری همچون راجر ایبرت، به آن واکنش خوبی نشان دادند و شباهتهایش به «جنگ ستارگان» را تحسین کردند؛ منتقدان دیگر، فیلم را برای جسارتهایش و جنبههای بصری متفاوتش اثر قابل دفاعی دانستند. «ترون» با گذر زمان، به یک فیلم کالت تبدیل شد، اثری هیجانانگیز برای عاشقان برنامهنویسی، کامپیوتر و بازیهای ویدیویی که مشابه «گزارش اقلیت» وعدهی چیزهایی را میداد که آن روزها در حد فانتزی به نظر میرسید اما حالا پدیدهی واقعیت مجازی دیگر عادی شده است و طرفداران زیادی هم دارد. بله، فیلم گاهی بیش از حد سطحی میشود، حتی برخی از دیالوگهای آن شاید مسخره باشند اما این عناصر برای یک فیلم علمی-تخیلی دههی ۸۰ میلادی غیرعادی نیست، اکثر فیلمهای جریان اصلی آن دوران شباهت زیادی به یکدیگر داشتند.
سازندگان برای اینکه فضای کامپیوتری موردنظرشان را خلق کند، صحنههای لایو اکشن را به صورت سیاه و سفید -آن هم در محیطی کاملا سیاه- فیلمبرداری کردند و سپس انیماتورها وارد عمل شدند و برای پسزمینهها از فرایند روتوسکپی (rotoscope) استفاده و به فیلم درخشندگی نئونی اضافه کردند که امضای اصلی فیلم هم دقیقا همین است. این کار در آن دوران بههیچوجه آسان نبود و صدها انیماتور استخدام شدند تا بتوانند این صحنهها را خلق کنند، ضمن اینکه بعضی از سکانسها به کلی انیمیشنی هستند و با لایو اکشن تلفیق شدهاند. فراموش نکنید که جلوههای ویژهی رایانهای در آن دوران به شدت محدود بود، به همین دلیل، مسئول و طراح انیمیشن فیلم، اصطلاح «هر جا به مشکل خوردید، سیاهش کنید» را ابداع کرد، دلیلش این بود که رنگ سیاه، نسبت به رنگهای دیگر، حافظهی رم کمتری را در کامپیوتر اِشغال میکرد. نتیجهی زحمات این انیماتورهای سختکوش، به راستی -برای آن زمان- فوقالعاده است، آنها توانستهاند یک جهان سینمایی کاملا جدید خلق کنند، چیزی که حالا عادی به نظر میرسد، فیلمهایی همچون «۳۰۰» هم کاملا جلوی پرده سبز تولید شدهاند، اما ما در حال صحبت دربارهی فیلمی هستیم که ۴۲ سال قبل ساخته شده است.
بنابراین، از جنبهی تاثیرگذاری تاریخی، این ساختهی استیون لیزبرگر به خاطر نوآوریها و استفادهی کارآمد از جلوههای ویژهی رایانهای، اثر قابل توجهی است و نباید نادیده گرفته شود؛ البته «ترون» اولین فیلمی نبود که به سیجیآی تکیه کرد، این اتفاق یک ماه زودتر با اکران «پیشتازان فضا ۲: خشم خان» رخ داد، اثری که بازیگران را در مقابل پسزمینههای ساختهی کامپیوتر قرار داد، آنهم در عصری که تکنولوژیهای پردهی سبز و آبی مدرن وجود نداشت. با تماشای این دو فیلم، احتمالا به این فکر میکنید که بدون این پردهها و سیجیآی، سینمای هالیوود به چه مسیری میرفت. فیلمهای مدرن حالا کاملا به انیمیشن رایانهای متکی هستند، اما در روزهایی که حتی جرج لوکاس هم باور نداشت که بتوان با سیجیآی، فیلمهای بلاکباستری و جهانهای کاملا خیالی ساخت، استیون لیزبرگر شجاعت به خرج داد و به همه ثابت کرد که این فناوریهای جدید میتوانند تا چه اندازه برای سینما مفید و مهم باشند.
با این حال، مانند بسیاری از فیلمهای کالت دهه ۸۰ میلادی، حس خوب «ترون» بیشتر در خاطرات کسانی که سالها قبل آن را دیدهاند باقی مانده و اثری نیست که با تماشای دوباره، حس نوستالژیکی به شما منتقل کند. اگر سالها قبل فیلم را دیدهاید و حالا به یاد روزهای خوب گذشته، قصد تماشای دوبارهی آن را دارید، شاید ناامیدکننده به نظر برسد. جلوههای ویژهی «ترون» در مقایسه با آثار مدرن، شوخی است، اما این مسئله دربارهی بسیاری از فیلمهایی که در دهههای بعدی ساخته شدند هم صدق میکنند، زیرا حوزهی جلوههای ویژه همیشه در حال پیشرفت است و شما اغلب با توجه به کیفیت جلوههای ویژهی فیلم، میتوانید حدس بزنید به چه دورهی زمانی تعلق دارد. البته که چند استثنا هم وجود دارد، فیلمهایی مانند «برخورد نزدیک از نوع سوم» یا «پارک ژوراسیک» شاهکارهایی هستند که هرگز قدیمی و منسوخ به نظر نمیرسند و اگر ضعفی هم دارند، آن را به شکلهای دیگر جبران میکنند. در همین راستا، تماشای اثری همچون «ترون» با گذر زمان سختتر میشود، مگر اینکه آن را به خاطر جریانساز بودنش یا اینکه یک فیلم قدیمی درباره واقعیت مجازی است تماشا کنید.
البته این بدان معنا نیست که «ترون» توانایی سرگرم کردن شما را ندارد، نمیتوان جف بریجز جوان و لبخند معروفش را دوست نداشت، یا مجذوب دیوید وارنر نشد، بازیگری که همیشه در نقشهای شرور میدرخشید و اینجا هم قانعکننده است. استیون لیزبرگر اما میتوانست فیلم بهتری بسازد، او احتمالا به این نتیجه رسیده بود که فضاسازی و عناصر انقلابی فیلم به تنهایی کافی هستند، در نتیجه در فیلم تعلیق وجود ندارد و روایت قصه هم کمی آشفته است اما در هر صورت، «ترون» را باید فیلم مهمی دانست، زیرا در حالی که برای قصهگویی از گذشته الهام گرفت، اما نگاهش به آینده بود و میخواست چیزی کاملا جدید بسازد. در دنیای سینما، ایده زیاد است، اما چیزی که اهمیت دارد، پیادهسازی درست ایده است؛ استیون لیزبرگر بلندپروازی کرد و باید او را برای پیادهسازی یک ایدهی دیوانهوار، در عصر محدودیتها تحسین کرد.
۲- بازیکن شماره یک آماده (Ready Player One)
- سال اکران: ۲۰۱۸
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: تای شرایدن، اولیویا کوک، بن مندلسون، تی جی میلر، سایمون پگ، مارک رایلنس، تورلاک کانوری، پردیتا ویکس
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۲ از ۱۰
گویی استیون اسپیلبرگ «بازیکن شماره یک آماده» را ساخت تا جایگاه خودش به عنوان یکی از پادشاهان بلامنازع آثار بلاکباستری هالیوودی را پس بگیرد، جایگاهی که در سالهای اخیر اغلب با جیمز کامرون معنا پیدا میکند. او اینجا پس از مدتها، به سراغ یک سوژهی علمی-تخیلی رفته و یک فیلم درخشان درباره واقعیت مجازی ساخته است که سرشار از تخیل و رویاپردازی است. اسپیلبرگ در «بازیکن شماره یک آماده» همان کاری را انجام میدهد که در آن استاد است: قرض گرفتن ایدههای دیگران و ابداع چیزی جدیدی از دل آنها، و البته جسارتهای همیشگیاش در فرم. از «آروارهها» تا «پارک ژوراسیک»، اسپیلبرگ در تبدیل ایدههای آشنا به چیزی خلاقانه، مهارت عجیبی دارد، البته که در سالهای اخیر با انتقاداتی هم روبهرو شده است، خصوصا بعد از اکران «ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین» که در آن، او طراوت و شکوه همیشگی را نداشت. این فیلمساز بزرگ را اما هرگز نباید دست کم گرفت، او شاید ۷۷ ساله باشد اما کودک درونش زنده است و اگر بخواهد، میتواند فیلمهای سرگرمکنندهای بسازد که تنها از او برمیآید. اقتباسی از کتابی به همین نام، «بازیکن شماره یک آماده» امضاهای آشنای آثار قدیمی فیلمساز را دارد، از رباتها تا اسلحههای لیزری و هشدار درباره پیشرفت تکنولوژی، چیزهایی که در «برخورد نزدیک از نوع سوم»، «گزارش اقلیت» و «جنگ دنیاها» هم نمونهی مشابه آنها را دیدهایم. اسپیلبرگ این بار هم، به همهی سینمادوستان ثابت میکند که در ژانر علمی-تخیلی بیهمتاست.
با تلفیق عناصر «ترون» و «ویلی وانکا و کارخانه شکلاتسازی»، رمان «بازیکن شماره یک آماده» نوشتهی ارنست کلاین، بیش از هر چیزی به نوستالژی دههی ۸۰ میلادی علاقه دارد. کتاب اصلی مملو از ارجاعات کوچک و بزرگ به بازیهای آرکید کلاسیک، کارتونهای ژاپنی و فرهنگ سینما است، اما شخصیتها را هم فراموش نمیکند و خرده پیرنگ عاشقانهاش هم هر خوانندهای را مجذوب خود میکند. تفاوت اما اینجاست که کلاین، این ارجاعات را در بستری متفاوت عرضه میکند، یعنی یک جهان واقعیت مجازی از جنس سایبرپانک که عناصر آن برای طرفداران بازیهای نقشآفرینی هم به شدت آشناست. داستان در سال ۲۰۴۵ اتفاق میافتد، در دورانی که اکثر جوانان، هدست میگذارند و زمان خود را صرف یک دنیای مجازی میکنند، جهانی که هم میتواند واقعگرایانه باشد، هم کارتونی، هم مضحک و هم جدی. این جهان در واقع یک بازی کامپیوتری است اما به شکل غیرمنتظرهای با مشکلات جوامع مدرن، یعنی شکاف طبقاتی، مسائل اقتصادی و بقاء پیوند خورده است؛ بنابراین فیلم -و کتاب- به چیزی بیشتر از سرگرمی تبدیل میشود و نقدی بر جامعهی مدرن است که هر روز زمان بیشتری را در فضای مجازی میگذراند و در آن به دنبال ثروت و شهرت است.
ارنست کلاین فیلمنامه را با زک پن -که از قضا با جهان بازیها غریبه نیست و مستند «آتاری: گیم اور» را در کارنامه دارد- نوشته است، آنها به اندازه کافی از منبع اصلی دور شدهاند که طرفداران کتاب اصلی متوجه شوند و تعدادی از سکانسهای طولانی کتاب را هم حذف کردهاند، احتمالا به دلیل محدودیت بودجه یا کوتاهتر کردن مدت زمان فیلم اما عناصر اصلی داستان دست نخورده باقی ماندهاند، با این تفاوت که فیلم تمرکز بیشتری روی بخشهای دنیای واقعی دارد. قهرمان قصه، وید اوون (تای شرایدن) در منطقهای زاغهنشین زنده میکند؛ با افزایش جمعیت، انسانها فضای کمتری برای زندگی دارند و با محدود شدن فضای دنیای فیزیکی، حالا مردم بیشتر زمان خود را صرف یک جهان مجازی میکنند که آنجا آزادی کامل دارند و با محدودیتی روبهرو نیستند. و مانند اکثر بازیهای لایو-سرویس یا نقشآفرینی آنلاین، مردم برای اینکه شخصیت درون بازی -همان آواتار- خود را بهبود ببخشند پول واقعی خرج میکنند و از آنجایی که آنها تقریبا همه درآمد و پساندازهای خود را صرف این جهان مجازی کردهاند، ابرشرکتی به نام آیاوآی (IOI) به آنها وام میدهد و مردم را به برده خود تبدیل میکند. آنها حالا ارتشی از آدمهای بدهکار دارند که باید دار و ندارشان را به این شرکت بدهند.
خالق این دنیای مجازی (که اوئیسیز – Oasis نام دارد)، جیمز هلیدی فقید (مارک رایلنس) هرگز قصد نداشت که با ساختهاش بر دنیا حکومت کند یا شرایط جهان را تغییر دهد، با این حال او مشکوک شده بود که احتمال دارد پس از مرگش، از چیزی که طراحی کرده سوءاستفاده شود. به همین دلیل قبل از مرگ، ۵ سال زودتر -همانطور که وید در نقش راوی توضیح میدهد- یک مسابقه برگزار میکند: هر کسی که بتواند ایستراگ (اصطلاحی برای چیزهایی که توسعهدهندگان در بازیها پنهان میکنند) او را پیدا کند، میراث نیم تریلیون دلاری او را صاحب خواهد شد و کنترل اوئیسیز را در دست خواهد گرفت. مسلما شرکت آیاوآی چنین چیزی را نمیخواهد، آنها میخواهند ارزشمندترین منبع دنیای دیجیتال را مال خود کنند، بنابراین، نوچهی آنها، نولان سورنتو (بن مندلسون) مامور شده است تا متخصصان و گیمرهای حرفهای را برای پیدا کردن سه کلید پنهانشده استخدام کند؛ سه کلیدی که بهواسطهی آنها میتوان به گنج مخفی هلیدی دست یافت. سورنتو اما تنها نیست و گیمرهای مستقل و شکارچیان ایستراگ (که در فیلم به آنها گانتر میگویند) میخواهند زودتر این گنج را پیدا کنند تا دنیای مجازی محبوبشان را نجات دهند و دستان شرکت آیاوآی را از آن کوتاه کنند.
اسپیلبرگ بین یک دنیای واقعی خاکستری و کثیف، و یک دنیای خیالی و کارتونی مملو از جلوههای ویژه رایانهای در رفت و آمد است، جایی که وید شبیه یکی از شخصیتهای سری بازیهای «فاینال فانتزی» به نظر میرسد. نام آواتار او در بازی پارزیوال است و با گروهی از گانترها همکاری میکند تا آیاوآی را شکست دهند. آرتمیس (اولیویا کوک) را هم در قصه داریم که گزینهی عشقی وید در این جهان مجازی به حساب میآید، یک دختر شورشی در داخل و خارج از اوئیسیز. این شخصیتهای مجازی و به طور کلی اوئیسیز، شباهت زیادی به بازیهای ویدیویی مدرن دارند، چیزی که گیمرها قطعا از آن قدردان خواهد بود. و این جهان خیالی، بیشک رنگارنگ و هیجانانگیز است اما اسپیلبرگ و دو تدوینگرش اجازه نمیدهند کاملا در آن غرق شوید و مخاطبان را به دنیای واقعی نیز باز میگردانند. یکی از تغییرات واضح فیلم نسبت به کتاب این است که شرکت آیاوآی، تنها به تهدیدات مجازی اکتفا نمیکند بلکه به تهدیدات فیزیکی واقعی نیز متوسل میشود، دلیلش این است که کاربران برای ورود، لباسهای پیشرفتهای بر تن دارند که حس درد را هم به آنها منتقل میکند. اگر احیانا نمیدانید، ما چیزی شبیه به این را در واقعیت هم داریم، یعنی لباسی که میپوشید و اتفاقات درون بازی به شکل ویبره به بدن شما منتقل میشود.
اصولا فیلمهایی که به شکل افراطی به سیجیآی تکیه میکنند آزاردهنده میشوند و ضعفهای جلوههای ویژه نیز بیشتر در کانون توجه قرار میگیرد اما «بازیکن شماره یک آماده» این ضعفها را ندارد و همهچیز واضح، در عین حال باکیفیت و پرجزئیات عرضه میشود. هنگامی که فیلم نخستین بار در جشنواره «جنوب از جنوب غربی» (SXSW) به نمایش گذاشته شد، اسپیلبرگ برای معرفی فیلم روی صحنه آمد و تولید آن را یک «حمله اضطرابی» توصیف کرد، بیشتر به دلیل حجم بالای سیجیآی. بله، اسپیلبرگ میتوانست هر صحنه و نما را همراه با فیلمبردار خود به استوری برد تبدیل کند اما بار اصلی بر دوش انیماتورهای استودیوی اینداستریال لایت اند مجیک بود که باید هزاران افکت و جزئیات کوچک و بزرگ این دنیای مجازی را طراحی میکردند. البته اسپیلبرگ با ساخت چنین آثاری غریبه نیست، او سال ۲۰۱۱ «ماجراهای تنتن» را ساخت، اولین انیمیشن او که چندان مورد توجه قرار نگرفت و البته فیلم «غول بزرگ مهربان»، دیگر اثر قدرنادیدهاش هم در زمینهی جلوههای ویژه درجهیک بود. استودیوی اینداستریال لایت اند مجیک، تک تک لحظات اوئیسیز را با شخصیتهای محبوب و نمادهای ماندگار فرهنگ عامه پر کرده است و هرگاه که با یکی از این جزئیاتِ آشنا برخورد میکنید یا یکی از شخصیتهای مورد علاقه خود را میبینید، هیجانزده خواهید شد.
البته برخی از بینندگان تعداد زیاد ارجاعات را یک نقطه ضعف دانستند و به این نکته اشاره داشتند که لذت اصلی تماشای فیلم این است که متوجه این نکات و ایستراگها شوید، از پلیس آهنی و لاکپشتهای نینجا تا بوکارو بانزایی و هارلی کوئین و حتی هلو کیتی. بیگمان جذاب است که در فیلم با این شخصیتها و ارجاعات روبهرو شوید اما همانطور که اسپیلبرگ در توصیف «بازیکن شماره یک آماده» گفته: اینها حواشی هستند، چیزی که در فیلم اهمیت دارد، قصه است. او پُر بیراه نمیگوید، این ارجاعات سرگرمکننده هستند اما نه چیزی بیشتر. داستان اصلی روی ماجراجوییهای وید، آرتمیس و نبردشان با سورنتو تمرکز دارد و نویسندگان، بعضی از اجزای قصهی رمان را تغییر دادهاند تا هلیدی به عنوان خالق این جهان نیز مورد توجه قرار بگیرد، ما شاهد چند فلشبک از او هستیم که همراه با شریک سابقش، روی این پروژه کار میکند و عشق -و پشیمانی او- از خلق این دنیای مجازی را درک میکنیم.
کسانی که نسبت به ارجاعات بیپایان فیلم انتقاد دارند، باید توجه داشته باشند که اسپیلبرگ و سایر کارگردانان نسل «هالیوود نو» همواره به فیلمسازان و آثار سینمایی درخشان پیش از خود، ادای دین کردهاند و آنها را به چشم منبع الهام دیدهاند. اگر «کینگ کونگ» (۱۹۳۳) یا «جهان گمشده» (۱۹۲۵) وجود نداشت، «پارک ژوراسیک» هم هرگز ساخته نمیشد. علاوه بر این، اینکه یک هنرمند در اثر خود، به فیلمهای سابقش یا همکارانش اشاره میکند، لذتبخش است، مانند مکعب زمکیس (یک مکعب روبیک در دنیای مجازی فیلم که وقتی حل میشود، زمان را ۶۰ ثانیه به عقب بازمیگرداند) که نامش مشخصا ادای دین اسپیلبرگ به دوست قدیمیاش، رابرت زمکیس (کارگردان «بازگشت به آینده») است. البته از جنبهی بصری، فیلم فرم منسجمی دارد و به اصطلاح اسپیلبرگی است، ریتم فیلم هرگز کند نمیشود و حتی سریعتر از ساختههای پیشین او هم هست. اسپیلبرگ که همواره به دنیای بازیهای ویدیویی علاقهی زیادی داشته، اینجا نامهی عاشقانهاش به این مدیوم را نوشته است.
۱- ماتریکس (The Matrix)
- سال اکران: ۱۹۹۹
- کارگردان: واچوفسکیها
- بازیگران: کیانو ریوز، لارنس فیشبرن، کری-ان ماس، هوگو ویوینگ، جو پانتولیانو، مارکوس چونگ، آنتونی ری پارکر
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۳ از ۱۰
سال ۱۹۹۹، واچوفسکیها معجونی عجیب از جلوههای ویژه، فلسفه، مبارزات مبتنی بر هنرهای رزمی و خطوط داستانی پیچیده را در قالب یک فیلم اکشن علمی-تخیلی ساختارشکن عرضه کردند.« ماتریکس» یک پدیده بود، پدیدهای که حتی خود واچوفسکیها هم نتوانستند با سه قسمت بعدی به آن نزدیک شوند. فیلم در جهانی سایبرپانکی اتفاق میافتد و در تلفیق ژانرها چنان خوب عمل میکند که قصهی کلیشهای «خیر در برابر شر» به چیزی متفاوت تبدیل میشود. «ماتریکس» شاید این روزها بیشتر به عنوان یکی از بهترین فیلمهای اکشن تاریخ شناخته شود اما هوشمندانهتر از آن چیزی است که به نظر میرسد، و حتی برداشت آن از ژانر اکشن هم هنوز خلاقانه جلوه میکند. واچوفسکیها سعی میکنند تا ذهن شما را با مفاهیمی همچون ماهیت واقعیت و انسانیت درگیر کنند، چیزهایی که اغلب به شکلی نمادین عرضه میشود (مثلا در چارچوب بلعیدن یک قرص آبی یا قرمز)، و در کنار آن، سکانسهای اکشن و جلوههای ویژه را داریم که نمونه مشابه آنها را قبلا هم دیدهاید، اما نه با این کیفیت و جسارت.
واچوفسکیها فیلمنامهی «ماتریکس» را قبل از اولین فیلم خود، «محدودیت» (۱۹۹۶) -که یک اثر جنایی نوآر بود- نوشتند. وقتی به میراث «ماتریکس» نگاه میاندازیم، جالب است که به گذشته فکر کنیم، به اینکه چه چیزی در فرهنگ عامه دهه ۹۰ میلادی به منبع الهام آنها تبدیل شد و چگونه به چنین ایدهای رسیدند. فیلم بدون شک آیندهنگرانه است اما بازتابی از دههی ۹۰ میلادی هم هست. در آن دوران، هیجان زیادی نسبت به واقعیت مجازی وجود داشت، بعضیها آینده را متعلق به آن میدانستند و چندین فیلم درباره آن ساخته شد. هکرها به تازگی وارد میدان شده و کامپیوترها هم در حال فراگیر شدن بودند، و حتی سلیقهی موسیقیایی جامعه تغییر پیدا کرده بود، مردم به جای گروههای راک کلاسیک، به مریلین منسون و ریج اگنست د ماشین گوش میکردند. در نتیجه، واچوفسکیها ایدهی بلندپروازانهی خود را با تکیه بر این عناصر پیادهسازی کردند و جهانی را متصور شدند که منجی نسل بشر، یک هکر است. «ماتریکس» دقیقا در بهترین زمان ممکن از راه رسید، اما چیزی فراتر از یک نگاه ساده به جوامع در حال توسعه بود، فیلمی که همهی اجزای آن با دقت کنار دیگری قرار گرفته، برای همهی لحظات آن ساعتها فکر شده و نتیجهی نهایی، یک اثر سینمایی است که هویت بصریاش در تاریخ سینما بیهمتاست، آنقدر بیهمتا که حتی دنبالههایش هم نتوانستند به آن وفادار باقی بمانند.
اگر احیانا فیلم را ندیدهاید، پادآرمانشهری را به تصویر میکشد که در واقع یک دنیای مجازی است و به آن ماتریکس میگویند؛ این دنیای در ظاهر واقعی، توسط ماشینهای هوشمندی ساخته شده که از بدن انسانها برای تولید انرژی استفاده میکنند. توماس اندرسون (کیانو ریوز) یک برنامهنویس است که زندگی دوگانهای دارد و به عنوان یک هکر با نام مستعار نئو فعالیت میکند. او در فضای آنلاین، مرتبا نام ماتریکس را میشنود و کنجکاو است از آن بیشتر بداند تا اینکه یک هکر دیگر به نام ترینیتی (کری-ان ماس) با او تماس میگیرد و میگوید با مورفئوس (لارنس فیشبرن) ملاقات کند تا جواب سوالاتش در رابطه با اینکه ماتریکس چیست را بگیرد. ملاقات این دو اما مطابق برنامه پیش نمیرود و مامور اسمیت (هوگو ویوینگ) از راه میرسد. آنها در نهایت دیدار میکنند و مورفئوس به نئو میگوید که اگر میخواهد واقعیت را ببیند، باید قرص قرمز را مصرف کند اما اگر علاقهای به دانستن ندارد و میخواهد به زندگی سابق خود بازگردد، قرص آبی باعث میشود تا همه چیز را فراموش کند. نئو قرص قرمز را انتخاب میکند تا زندگیاش برای همیشه دستخوش تغییر شود.
ماجرا را اگر بخواهم در ابعاد بزرگتر تعریف کنم، به طور خلاصه، در مقطعی از قرن ۲۱، انسانها و ماشینها وارد جنگ میشوند. ماشینها انسانها را شکست میدهند و نژاد بشر را تسخیر میکنند. حالا انسانهای برده در پادهای بخصوص متولد میشود و از سرنوشت تلخ دنیای واقعی هیچ اطلاعی ندارند، زیرا به دستگاهی متصل هستند و در یک دنیای واقعیت مجازی زندگی میکنند. این دنیا، از نظر ظاهری تفاوت خاصی با جهان واقعی ندارد، بنابراین انسانها زندگی عادی خود را دارند و نمیدانند که به منبع تولید انرژی برای ماشینها تبدیل شدهاند. با وجود این، آدمهایی معدود داخل ماتریکس، از طریق کدهای کامپیوتر، به دنبال معنا و کشف حقیقت هستند. این هکرها در نهایت توسط کسانی که قبلا از ماتریکس فرار کردهاند، از این جهان بیرون کشیده و به شهر زایون برده میشوند، یک شهر زیرزمینی که محل استقرار نیروهای مقاومت است. مورفئوس اعتقاد دارد که نئو همان کسی است که پیشگوییهای قدیمی میگویند قرار است دنیای واقعی را از حکومت ماشینها نجات دهد. به عبارت دیگر، نئو میتواند به این جنگ پایان دهد و انسانها را آزاد کند اما او نسبت به ادعاهای مورفئوس شک و تردید دارد.
مورفئوس و تعدادی از بازماندگان، در جهان واقعی، در یک سفینهی فضایی به بقاء ادامه میدهند و به جهان ماتریکس میروند و برمیگردند؛ از قضا یکی از اعضای سفینه، خائن است، یعنی سایفر (جو پانتولیانو) که محل استقرار مورفئوس را به مامور اسمیت لو میدهد. چرا؟ چون خسته شده است، میخواهد حافظهاش پاک شود و به دنیای ماتریکس برگردد و یک زندگی عادی داشته باشد. پس از اینکه مامور اسمیت، مورفئوس را دستگیر کرد، نئو و ترینیتی یک ماموریت خطرناک را برای نجات او آغاز میکنند و در این مسیر، پتانسیلهای واقعی قهرمان قصه به تدریج فاش میشود: او میتواند واقعیت را در دنیای ماتریکس دستکاری کند و تواناییهای دارد که باقی مردم از آن برخوردار نیستند، مثلا اینکه گلولهها را مهار کند یا پرشهای بلندی داشته باشد. او با لباس چرمی و عینک آفتابی و مسلسلهایی که در دست دارد، صحنههای آهسته نفسگیری را رقم میزند که با گذشت چند دهه، همچنان جذابیت خود را حفظ کردهاند. در نهایت، خیر بر شر پیروز میشود (البته اگر شر را مامور اسمیت در نظر بگیریم، زیرا تهدید ماشینها همچنان پابرجاست)، نئو شمایل یک منجی واقعی را دارد و وقتی در لحظهی پایانی فیلم، مانند ابرقهرمانان پرواز میکند و تیتراژ از راه میرسد، میدانید که یک فیلم استثنایی را تماشا کردهاید، یک شگفتی بزرگ.
من اینجا نمیخواهم مفاهیم فلسفی فیلم را نقد کنم، منتقدان در مورد ابعاد ادبی، عرفانی، مذهبی و فلسفی آن به اندازهی کافی اظهار نظر کردهاند اما به یاد داشته باشید که «ماتریکس» در درجه اول یک فیلم اکشن است،. بله، درونمایههای فلسفی آن باعث میشود تا در مقایسه با نمونههای مشابه، یک پله بالاتر قرار بگیرد اما کاری که واچوفسکیها با «ماتریکس» انجام دادند، این بود که نگاه مخاطبان -و حتی هالیوود- به ژانر اکشن را برای همیشه عوض کردند: به همه اثبات شد که فیلمهای اکشن نباید به تیراندازی و تعقیبوگریزهای بیپایان خلاصه شوند و قصه در اولویت دوم باشد، بلکه میتوان فیلمهای اکشنی ساخت که مخاطب عام را به تفکر وادار میکند. «ماتریکس» به شکلی ساخته شده که فضا را برای تئوریهای فراوان فراهم میکند و بیننده پس از تماشای آن، قطعا به فکر فرو میرود. اکثر این مفاهیم جدید نیستند، اما همین که باعث میشوند مخاطب فکر کند، ارزشمند است (البته در سالهای اخیر، بعضی از طرفداران افراطیِ «ماتریکس» عقل خود را از دست دادهاند و واقعا باور دارند که در یک شبیهسازی رایانهای زندگی میکنند و به دنبال فرار از ماتریکس هستند!).
از نظر اکشن، «ماتریکس» را فقط میتوان شاهکار توصیف کرد، فیلم از زمانهاش سالها جلوتر بود، از آیندهی پسا-آخرالزمانیاش تا سکانسهای مبارزه -که با دقت طراحی شدهاند- و صحنههای آهستهای که برخلاف فیلمهای زک اسنایدر، در جای درست و به شکلی درست استفاده میشوند. در داخل ماتریکس، نئو میتواند قوانین را دستکاری یا خم کند، بنابراین سازندگان به سراغ تکنیک تأخیر گلوله (Bullet Time) رفتند؛ این تکنیک یک سال قبلتر در فیلم «گمشده در فضا» برای نخستین بار استفاده شده بود اما در «ماتریکس»، رنگوبوی دیگری دارد. در سالهای بعدی، فیلمهای اکشن و رزمی متعددی تلاش کردند تا جادوی این فیلم را تکرار کنند و این تکنیک حالا جایگاه تقریبا ثابتی در آثار بلاکباستری دارد اما کمتر پیش میآید که این لحظات به اندازهی «ماتریکس» حیرتانگیز باشند. هنگامی که نئو سرانجام پتانسیل واقعیاش را کشف میکند و در قامت یک ابرقهرمان ظاهر میشود که با هیچ محدودیتی روبهرو نیست (نمای آخر فیلم هم روی همین مسئله مانور میدهد)، به این فکر میکنیم که حالا این شخصیت چه کارهای غیرقابلتوصیف و دیوانهواری میتواند انجام دهد، افسوس که دنبالههای بعدی در حد انتظار ظاهر نشدند.
منبع: دیجیکالا مگ, collider