بهترین فیلمهای فرانسوی تاریخ سینما
اولین چیزی که با فکر کردن به بهترین فیلم فرانسوی یا به طور کلی سینمای فرانسه به ذهن متبادر میشود، چیست؟ سینمایی هنرمندانه؟ سینمایی روشنفکرانه؟ سینمایی که بیشتر با درون آدمی کار دارد تا با دنیای اطراف او؟ یا شاید هم دورانی مانند «موج نو» در اواخر دههی ۱۹۵۰ و اوایل دههی ۱۹۶۰ به ذهن میآید؛ با نامهایی چون ژان لوک گدار و فرانسوآ تروفو و دیگران. اما هر چه که هست مخاطب این نوع سینما، دنیایی متفاوت از سینمای دیگر کشورها را تجربه خواهد کرد که نظیر ندارد؛ سفر ذهنی تماشاگر در دنیایی که از دریچهی چشم یک فرانسوی ترسیم شده چنان یکه و منحصر به فرد است که ما را وامیدارد لیستی این چنین تهیه کنیم و به انتخاب بهترین فیلمهای سینمای فرانسه دست بزنیم؛ لیستی که قطعا کامل نیست اما میتواند دری روی مخاطب باز کند تا با بهترین فیلمهای فرانسوی زبان آشنا شود.
میانههای دههی ۱۸۹۰ میلادی بود که سینما در کشور فرانسه متولد شد. برادران لومیر به عنوان پدیدآورندگان رسمی سینما موفق شدند که برای اولین بار هم دوربینی به وجود آورند که توان ثبت و ضبط وقایع را دارد و هم پروژکتورهایی طراحی کردند که میشد با آنها تصاویر ثبت شده بر روی سلولویید را بر پردهای نقرهای رنگ نمایش داد. همین فرانسویها در ادامه تخیل را وارد صنعت سینما کردند تا جنبهای هنرمندانه هم به مخلوق خود ببخشند. همان روزها شعبدهبازی نابغه به نام ژرژ میلیس دوربینی خرید و با کارمندان و حقوق بگیرانش فیلمهایی کوتاه، ابتدایی و تخیلی ساخت تا اولین قصهگوی سینما لقب بگیرد. معروفترین فیلمش هم در سال ۱۹۰۲ ساخته شد که «سفر به ماه» (A Trip To The Moon) نام داشت. فیلم به داستان عدهای دانشمند دیوانه میپرداخت که به ماه سفر میکنند و تمدن عجیب و غریبی را در آن جا کشف میکنند و زندانی میشوند.
پس میتوان فرانسویها را هم پدید آورندهی سینمای مستند دانست و هم پدید آورندهی سینمای داستانی. اما این تمام توان این کشور نبود و هنوز هم آنها چیزهایی در چنته داشتند که سبب میشد فیلم به زبان فرانسوی در دنیا به کالایی معروف تبدیل شود و خواهان داشته باشد. یکی از این دلایل، وارد شدن سینما به فاز صنعتی بود. کمپانی «پاته» در همان اوایل قرن بیستم و تا پیش از آغاز جنگ جهانی اول، بزرگترین کمپانی تولید فیلم بود و سالانه چند هزارتایی فیلم تک حلقهای میساخت که باعث میشد بهترین فیلم فرانسوی جدید در هر کشوری به کالایی پر خریدار تبدیل شود. این روند بعد از جنگ جهانی اول و ویرانیهای ناشی از آن از فرانسه به آمریکا منتقل شد و این آمریکاییها بودند که نبض بازار سینما را از آن پس در دست گرفتند.
اما سینمای فرانسه بیکار ننشست و هویت تازهای برای خود دست و پا کرد. پس از جنگ اول، کسانی در این کشور سر برآوردند که تحت تاثیر جنبشهای هنری آن زمان قرار داشتند و میخواستند که از سینما هنری اصیل بسازند. در همین دوران بود که فیلم فرانسوی هویتی شبیه به امروز پیدا کرد و به نوعی به عنوان نمادی از سینمای هنرمندانه یا روشنفکرانه شناخته شد. جنبشهایی چون «امپرسیونیسم» و «سوررئالیسم» در این کشور پا گرفتند که در دههی ۱۹۲۰ در اوج بودند و بعدها در دههی ۱۹۳۰ جای خود را به سینمای سردرگریبانتری چون «رئالیسم شاعرانه» دادند. این دوران عرصهی خودنمایی بزرگانی است که از سینما تعریفی مدرن ارائه دادند و جهانی ویژه ساختند که تا سینما وجود دارد، رد پای آنها را در هر جایی میتوان یافت.
اما جنگ دوم جهانی سر رسید و دوباره همه چیز را زیر و زبر کرد. با پایان جنگ، فیلم فرانسوی معروف کمتری در این کشور تولید میشد و رکودی سینمای فرانسه را در برگرفت. کارگردانان بزرگی چون ژان رنوار هم رخت سفر بستند و سر از آمریکا درآوردند. اما این همهی ماجرا نبود و در این زمان فرانسویترین اتفاق ممکن به وقوع پیوست؛ سر و کلهی کسانی پیدا شد که شروع به نظریهپردازی کردند و تئوریهایی ارائه دادند که هم به درک فیلمها کمک میکرد و هم راهی برای برونرفت از بحران پیشنهاد میداد.
در واقع کسانی پیدا شدند که مانند یک فیلسوف به سینما نگاه میکردند و البته چون جوان هم بودند، شور و حال بسیاری داشتند. این جوانان که از «سینماتک» پاریس بیرون میآمدند، مجلهای تحت سرپرستی بزرگترین تئوریسین تاریخ سینما، یعنی آندره بازن راه انداختند که ما آن را با نام «کایهدوسینما» میشناسیم. ژان لوک گدار، فرانسوآ تروفو، کلود شابرول، اریک رومر، ژاک ریوت و غیره در این مجله قلم میزدند و علاوه بر صورت بندی «تئوری مولف» به عنوان یکی از پر نفوذترین تئوریها در خوانش و نقد فیلم، خود هم دست به کار شدند و با راه انداختن «موج نو» جهان سینما را برای همیشه دگرگون ساختند.
از آن زمان تاکنون سینمای فرانسه، مانند سینمای هر کشوری افت و خیزهای بسیاری داشته است. شاید دیگر خبری از بزرگانی بتواره چون ژان رنوار یا مارسل کارنه در این کشور نباشد، اما این موضوع فقط منحصر به این کشور نیست. در هر صورت بهترین فیلم فرانسوی جدید، هر چه که باشد، به نحوی به آن پیشینیان وابسته است و میتوان نشانههایی از آن دوران خوش را در آنها یافت. از سوی دیگر این جلوههای رنگارنگ از سینما شبب شد که فیلم فرانسوی در ایران هم به پدیدهای جذاب تبدیل شود و خواهان داشته باشد. پس فیلم سینمایی فرانسوی دوبله فارسی جایی ثابت در برنامههای سینمایی این جا و آن جا پیدا کرد و با گسترش زیرنویس، دنیایی تازه شکوفا شد که تماشای هر نوع فیلم فرانسوی معروفی را سادهتر میکرد. در دنیای امروز هم که اهمیت یادگیری زبانی دیگر روز به روز بیشتر میشود، میتوان فیلم فرانسوی با زیرنویس فرانسه سفارش داد و یا به تماشای فیلم فرانسوی زبان اصلی نشست.
در این لیست ۲۰ فیلم، از بهترینهای تاریخ سینمای فرانسه انتخاب شدهاند. برای انتخاب ابتدا سری به لیست بهترین کارگردانان تاریخ سینمای فرانسه زده شد و از هر کدام یک فیلم در این لیست قرار گرفت (به خاطر محدودیت طبعا کسانی هم پشت در ماندند). از سوی دیگر فرانسه همواره جای خوبی برای فیلمسازانی از چهارسوی عالم بوده و کسانی از سایر کشورها به آن جا نقل مکان کردند و فیلمهیای در این کشور ساختند. حضور لوییس بونوئل اسپانیایی و کریستوف کیشلوفسکی لهستانیتبار یا میشاییل هانکه اتریشی در این لیست، به این دلیل است. ضمن این که میشد فیلمی چون «مصائب ژاندارک» (The Passion Of Joan Of Arc) از کارل تئودور درایر دانمارکی را هم به این سیاهه اضافه کرد.
۱. قاعده بازی (The Rules Of The Game)
- کارگردان: ژان رنوار
- بازیگران: ژان رنوار، نورا گریگور و مارسل داریو
- محصول: 1939، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
«همه این فیلم را دوست ندارند، اما من دارم. تماشای آن تجربهی تکان دهندهای است.» این را وودی آلن دربارهی یکی از بزرگترین فیلمهای تاریخ سینما میگوید و البته بسیاری آن را بهترین فیلم فرانسوی تاریخ هم میدانند. سالها است که از زمان اکران فیلم «قاعدهی بازی» میگذرد؛ نزدیک به هشتاد سال اما هنوز هم یکی از برترین آثار تاریخ سینما است و تجربهی تماشایش میخکوب کننده. «قاعدهی بازی» هنوز هم پای ثابت لیست منتقدان سینما برای انتخاب یکی از برترین آثار تاریخ سینما است؛ اثری که هنوز هم معیاری برای سنجش آثاری در هجو یک طبقهی اجتماعی سالخورده و واداده در برابر جهانی جدید است؛ طبقهای غرق در فساد و جامانده و بیخبر از جهان دور و برش که در قصری شیشهای زندگی میکند. پر بیراه نیست اگر در فیلم «قاعدهی بازی» به دنبال دلایل شکلگیری جنگ دوم جهانی و وحشت فراگیر آن بگردیم.
اما فارغ از همهی اینها فیلم «قاعدهی بازی» پر است از شخصیتهای ریز و درشت که هر کدام با بحرانی سر و کله میزنند. زنها و مردهای فیلم ژان رنوار از کمبود چیزی در زندگی مشترک خود رنج میبرند و آن را در جایی غیر از محیط شخصی یا درون خود میجویند. آن چیز گمشده برای هر کس ممکن است معنایی متفاوت داشته باشد اما در نهایت کمبودش سبب پیدایش یک تراژدی تلخ در زندگی خود شخص و اطرافیانش میشود.
چنین کمبودی باعث میشود تا آدمها دست به کارهایی بزنند که در ظاهر بیاهمیت است اما روح خودشان را هم آزرده میکند. از سوی دیگر ژان رنوار چنین قصهای را در چارچوب یک فیلم فرانسوی کمدی ریخته است؛ کمدی تلخ و تاریکی که پر از اتفاقات ریز و درشتی است که در تاریخ سینما بارها دیدهایم: عشقهای پرشور، خیانت، قلبهای شکسته و تراژدیهای پر سوز و گداز و البته همهی اینها در میان جمعی اتفاق میافتد که خود را طبقهی ممتاز جامعه میداند و به روشنفکری خود میبالد؛ اما چرا «قاعده بازی» در چنین جایگاهی قرار میگیرد؟
چرایی این امر به تبحر ژان رنوار در تعریف داستانی بازمیگردد که هم تراژدی و هم کمدی انسانی را یک جا در خود دارد. این مردمان سرگردانند؛ مانند افرادی که تازه از بهشت رانده شدهاند و فرق این جهان پر از تلخی را با آن دوران خوشی نمیدانند. رنوار در کنار نمایش تیرهروزیهای آنها برای کشوری دل میسوزاند که به دست این مردمان اداره میشود. نکتهی درخشان دیگر این که رنوار این داستان را با دقت فراوان بر جزییات خلق میکند. حضور خود ژان رنوار در قالب شخصیت اصلی داستان درخشان است، چرا که او در نقش شخصی ظاهر شده که مانند صحنهگردانی سعی میکند همه چیز را کنترل کند و داستان را تا به انتها هدایت کند؛ درست مانند کاری که در مقام کارگردان و در پشت دوربین انجام میدهد و به راستی که از پس هر دوی این نقشها به شکلی چشمگیر و باشکوه برآمده است.
فیلم در نمایش فساد درونی و استهزا طبقهی ممتاز اروپای قبل از جنگ دوم جهانی چنان بیپروا بود که مورد خشم مردمان همان طبقه قرار گرفت و بعد از سه سال نمایش از پرده پایین کشیده شد و سالها در بایگانی ماند. هر بلایی که تصور کنید بر سر این فیلم آمد؛ از بمباران شدن ساختمانی که نسخهی اصلی فیلم در آن جا قرار داشت تا ممنوعیت پخش آن در زمان حکومت ویشی در فرانسه. اما در نهایت مانند هر فیلم درخشان دیگری در تاریخ سینما به همت عدهای عشق سینما نجات یافت و این گونه این گنجینهی گرانقدر در اختیار ما قرار گرفت. اگر برای تماشای فیلم مردد هستید فقط همین یک نکته را در نظر بگیرید که «قاعدهی بازی» از یک جهنم حقیقی گذر کرده تا به دست ما برسد؛ پس علاقهمندان سینما کمترین کاری که در حق این جواهر میتوانند انجام دهند، تماشا کردن آن است.
قطعا میتوان «قاعدهی بازی» را در صدر بهترین فیلمهای فرانسوی تاریخ نشاند. بعد از تماشای آن چندان از آغاز جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ و شکست فاجعهبار فرانسه به دست آلمان نازی متعجب نخواهید شد؛ چرا که پوسیدگی باطن آن جامعه را با وجود یک ظاهر خوش رنگ و لعاب درک میکنید.
«داستان فیلم در سال ۱۹۳۸ میگذرد. درست پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. عدهای از افراد طبقهی مرفه در ویلایی در نزدیکی آل سایس گرد هم جمع شدهاند تا به رسم همیشه آخر هفته را به شکار بپردازند اما…»
۲. ناپلئون (Napoleon)
- کارگردان: آبل گانس
- بازیگران: آلبرت دیدون، جینا مانس و آنتونین آرتا
- محصول: 1927، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 88٪
اگر «قاعده بازی» بهترین و مهمترین فیلم تاریخ سینمای فرانسه است، بزرگترینش را باید «ناپلئون» دانست. فیلمی چنان عظیم و جاهطلبانه که تمام مرزهای تولید فیلم در دورهی خودش را جابهجا کرد و باعث شد که تکنولوژیهای ساخته شدن یک فیلم گسترش بسیار پیدا کند. آبل گانس چنان جاه طلب و بلند پرواز و ایدهآلیست بود که به جان دادن ایدههای خود بیش از ورشکستگی مادی اهمیت میداد و چنان آرمانگرا بود که به هیچ روی در برابر هیچ خواستهای از سوی گردانندگان سینما سر خم نمیکرد. از سوی دیگر میتوان «ناپلئون» و بخشهای پایانیاش را بهترین فیلم فرانسوی جنگی هم دانست.
فیلم «ناپلئون» اوج جنبش سینمایی امپرسیونیسم فرانسه در دههی ۱۹۲۰ میلادی است. جنبشی که در ابتدا طبق نظریات افرادی مانند لویی دلوک، ژرمن دولاک، ژان اپستاین و غیره پا گرفت و میتوان آن را اولین سینمای تجربهگرا در تاریخ سینما نامید. آنها مانند اسلافشان در نقاشی، در پی فراچنگ آوردن احساسات فرّار در قاب خود بودند و مانند آنها خیلی سریع از واقعگرایی به سمت ذهنیگرایی حرکت کردند. ایشان مفهومی به نام «فتوژنی» را پایهگذاری کردند و رسیدن به غایت این مفهوم را چیزی نامیدند که نابترین شکل سینما نامیده میشد.
آبل گانس هم یکی از همین افراد بود که البته بیش از بقیه به سمت داستانگویی گرایش داشت. هر اتفاقی که در فیلمهای او شکل میگرفت بلافاصله یک دستاورد سینمایی به شمار میرفت و باعث گسترش دستور زبان سینما میشد. او در این فیلم به تصویرگری زندگی یکی از سرشناسترین شخصیتهای تاریخ کشورش نشسته است و زندگی او از کودکی تا حمله به ایتالیا در جوانی را ترسیم کرده. آبل گانس سعی کرده در این راه از تمام امکاناتی که جنبش امپرسیونیسم برای بیان احساسات آدمها در اختیارش گذاشته استفاده کند و البته از تعالیم مرد بزرگی مانند دیوید وارک گریفیث، کارگردان آمریکایی، در داستانگویی هم استفاده کرده است. به همین دلیل اصول داستانگویی فیلم شاید در نگاه اول تحت تاثیر فیلم «تولد یک ملت» (The Birth Of A Nation) یا «تعصب» (Intolerance) گریفیث به نظر برسد، اما بیان احساسات شخصیت اصلی از زاویهی دید یک امپرسیونیست شکل گرفته است.
استفاده از دوربین سوبژکتیو، تدوین بسیار سریع و در هم آمیختن نماها با یکدیگر، تمرکز بر حضور یا عدم حضور فرد در قاب برای نمایش این که افکار وی درگیر موضوع دیگری است و مواردی از این دست، آن چیزی است که پیروان این جنبش با خود به سینما آوردند و طبیعی است که آبل گانس هم از این امکانات برای بیان مکنونات قلبی شخصیت اصلی خود استفاده کند. اما فیلم «ناپلئون» فقط به این موارد خلاصه نمیشود. ابعاد فیلم آن قدر عظیم و دکورها و صحنههای نبرد آن آنقدر غولآسا است که عملا همه عوامل فیلم را ورشکسته کرد و باعث شد گانس هیچگاه نتواند آن چه را که دقیقا مد نظر داشت بر پرده بیاندازد.
به عنوان مثال برخی از سکانسهای فیلم با استفاده از سه دوربین به شکل جدا اما همزمان فیلمبرداری شده بود که باید در حین اکران، این تصاویر با سه پروژکتور و روی سه پرده به شکل همزمان پخش میشد. به این شکل اجرا، پردهی سه لتهای گفته میشد که همهی سینماها امکان برپایی آن را نداشتند. آبل گانس به منظور نمایش عظمت صحنههای نبرد یا نمایش بزرگی شخصیت اصلی داستان خود از این تکنیک استفاده کرده بود؛ تکنیکی چنان جاهطلبانه که عملا در همان ابتدا محکوم به شکست بود اما از چنان شوری خبر میداد که فقط در افراد نابغه یافت میشود.
فیلم «ناپلئون» تا سالها غیرقابل دسترس بود و نسخهی با کیفیتی از آن پیدا نمیشد و بالاخره در عصر حاضر با کیفیتی خوب مرمت شد. پروژهی مرمت فیلم، عظیمترین پروژهی مرمت یک فیلم سینمایی به شمار میرفت، چرا که تمام پلانهای آن به خاطر طولانی بودن بیش از حد فیلم در دسترس نبود. مدت زمان فیلم «ناپلئون» نزدیک به پنج ساعت است و قاطعانه میتوان آن را عظیمترین فیلم تاریخ سینمای فرانسه نامید.
«ما در ابتدا با ناپلئون بناپارت در مدرسهای شبانهروزی در دوران کودکی وی آشنا میشویم که شاهینی به عنوان هدیه تحویل گرفته و دیگران به همین خاطر به وی حسادت میکنند. در ادامه داستان زندگی او تا نوجوانی، جوانی و زمان عاشقی را میبینیم و هم چنین با جاهطلبیهای وی روبهرو میشویم. داستان فیلم تا زمان انتخاب او به عنوان فرماندهی ارتش فرانسه به منظور لشگرکشی به ایتالیا ادامه دارد.»
۳. آتالانت (L`Atalante)
- کارگردان: ژان ویگو
- بازیگران: میشل سیمون، دیتا پارلو و کلود اولین
- محصول: 1934، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
ژان ویگو از آن کارگردانان بزرگ تاریخ سینما بود که خیلی زود از دنیا رفت و امکان بهره بردن از سینمایش را از مخاطبان جدی سینما دریغ کرد. او با چند فیلم جمع و جور به اوج شهرت رسید و به نظر میرسید که کارنامهای غبطهبرانگیز از خودش به جا خواهد گذاشت. در هر صورت با همین فیلم «آتالانت» جنبش سینمایی رئالیسم شاعرانه را بنیان نهاد که منجر به خلق میراثی با شکوه شد. نگاه به کارنامهی کوچکش ممکن است این تصور را به وجود آورد که باید نامش در صفحات تاریخ گم شو،۷ به ویژه آن که در زمان مرگ فقط ۲۹ سال سن داشت و هنوز بسیار جوان بود و فقط یک فیلم بلند هم در این کارنامه وجود دارد. اما نوابغ همیشه تاثیر خود را میگذارند، حتی اگر فرصت چندانی برای عرض اندام نداشته باشند.
قطعا میتوان «آتالانت» را بهترین فیلم فرانسوی عاشقانهی تاریخ دانست. «آتالانت» همه چیز در خود دارد و چه به لحاظ تکنیکی و چه به لحاظ قصهگویی در اوج است. فیلمهای جنبش رئالیسم شاعرانه قصهای توام با حسرت و ناامیدی داشتند و عموما با پایانی تلخ همراه بودند که خبر از یک تقدیرگرایی میداد. دلیل این نامگذاری هم به قصهی مشترک این فیلمها و البته لحن در از اندوهشان بازمیگردد؛ بازگو کنندهی قصهی کسانی که همواره از متن جامعه رانده شده و تصور میکنند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند، ناگهان توسط یک عشق آرمانی به زندگی و آینده امیدوار میشوند اما همه چیز از جایی به بعد فرو میریزد و در نهایت تراژدی کامل میشود. پس این جنبش هم از واقعگرایی تغذیه میکند و هم از خوابیدن در باد تصورات سینمای عاشقانهی مرسوم، آن هم از نوع هالیوودیاش فراری است و هم لحنی عاشقانه و شاعرانه دارد.
داستان «آتالانت» داستان عشق آرمانی یک ناخدای کشتی جوان است که به دختری روستایی دل میبازد. او با دختر ازدواج میکند و در نهایت این دو تصمیم میگیرند که ماه عسل خود را در کشتی بگذرانند. همه چیز خوب است تا این که به شهری میرسند و دختر برای اولین بار با جاذبههای شهر و زندگی مدرن آشنا میشود. از این به بعد دیگر هیچ چیز سر جایش نیست و این زندگی در آستانهی نابودی قرار میگیرد و البته این میان هم جامعهی مردسالار زیر نظر مرد، مورد نکوهش فیلمساز قرار دارد.
نکته این که فیلمساز در جستجوی راهی نیست تا به سرزنش شخصیتهایش بنشیند. در فیلم او این شهر است که زندگی افراد را بر هم میزند و شایستهی سرزنش است. قدرت ژان ویگر فقط در تعریف کردن بی نقص این قصهی به شدت احساسی نیست؛ او به خوبی توانسته به ذهنیات شخصیتهایش جنبهای عینی ببخشد و ترجمانی تصویری برای نمایش روان آشفتهی آنها پیدا کند. این در حالی است که شخصیتهای اصلی همراهانی در کشتی دارند که بخش زیادی از جاذبهی فیلم از وجود آنها سرچشمه میگیرد و فیلم را به اثری برای تمام فصول تبدیل میکند.
ژان ویگو علاوه بر این فیلم، شاهکار دیگری هم در کارنامه دارد که میتوانست سر از این فهرست درآورد و برخی آن را بهترین فیلمش میدانند. این فیلم که «نمرهی اخلاق، صفر» (Zero For Conduct) نام دارد، بشتر فیلمی نیم بلند است و به همین دلیل امکان قرار گرفتنش در این فهرست نیست. اما تماشایش به علاقهمندان به سینما شدیدا توصیه میشود. «آتالانت» تنها فیلم بلند ژان ویگو است که داستانپردازی در آن پر رنگ است و جلوهای احساسی دارد. در ضمن معروفترین فیلم او هم هست و به مخاطب در پایان احساسی از رهایی میبخشد.
«ژان ناخدای یک کشتی کوچک به نام آتالانت است. او به روستایی میرود تا با دختری به نام ژولیت ازدواج کند. ژولیت که آرزوهای رنگارنگی دارد، زندگی در این کشتی را خسته کننده و حوصله سربر مییابد. همه چیز عادی است تا این که این دو به شهری میرسند و …»
۴. بر و بچههای اون بالا / بچههای بهشت (Children Of Paradise)
- کارگردان: مارسل کارنه
- بازیگران: آرلتی، ژان لویی بارو و پیر براسور
- محصول: 1945، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
مارسل کارنه از آن غولهای فرانسوی است که متاسفانه در ایران مهجور مانده است. تعداد شاهکارهای مسلمش این موضوع را به خوبی نشان میدهند. داستان فیلم «برو و بچههای اون بالا» در نیمهی اول قرن نوزدهم و در پاریس جریان دارد و به زندگی زن و مردانی میپردازد که پس از وصال از هم جدا میشوند و بعد از سالها دوباره یکدیگر را میبینند. کارنه داستان وصالها و فراغهای شخصیتهایش را با شوری کلاسیک و در فضایی استیلیزه خلق کرده است. در این دنیا اغراق در رفتار و گفتار امری عادی است و اگر با فضای فیلم همراه شوید، قطعا درکش خواهید کرد.
کاملا مشخص است که مارسل کارنه هیچ علاقهای به عادی جلوه دادن اتفاقات درون قابش ندارد و میخواهد همه چیز جنبهای نمایشی داشته باشد. قابها، بازی بازیگران، دکورها و حتی شیوهی روایتگری هم تاکیدی بر نمایشی بودن همه چیز در خود دارد. در چنین قابی است که توانایی فیلمساز در همراه کردن مخاطب و البته ساختن دنیایی خودبسنده با منطقی خاص که ریشه در خود فیلم دارد، به نیازی ضروری تبدیل میشود.
«برو بچههای اون بالا» که با نام «بچههای بهشت» هم خوانده میشود، در ستایش کسانی است که برای من و شما رویا خلق میکنند. مردان و زنانی که زندگی خود را دارند اما به محض ورود به صحنه در خدمت تماشاگران قرار میگیرند و به نمایش جلوههای هنر خود مشغول میشوند. پس فیلم در واقع در ستایش قصه و قصهگویی و و در واقع هنر ساخته شده است. هنری که همواره باعث شده تحمل این دنیا برای آدمی راحتتر شود.
پس طبیعی است که جهان خلق شده توسط مارسل کارنه پر از خیال و رویا باشد و فیلمساز سعی کند که مانند خالقی قدرتمند این جهان را با تمام زیر و بمش تحت تسلط خود درآورد. نقطه قوت فیلم در این است که کارگردان داستانش را سرراست و به شیوهای کاملا کلاسیک تعریف میکند و علاقهای به جلوههای سینما در دوران مدرن ندارد. خلاصه که فیلم «بر و بچههای اون بالا» اثری است سحرانگیز که میتواند هر تماشاگری را راضی کند.
ساخت «برو بچههای اون بالا» در اوج جنگ دوم جهانی در سال ۱۹۴۳ کلید خورد و پروژهای دردسرساز بود. بسیاری فیلم را ستودهاند؛ مارلون براندو آن را بهترین فیلم تمام دوران میدانست و فرانسوآ تروفو در ستایش از آن گفته بود که حاضر است تمام فیلمهایش را بدهد تا فقط نامش به عنوان کارکردان «برو بچههای او بالا» ذکر شود. سیر ستایشها از فیلم هنوز هم ادامه دارد و منتقدان هنوز هم آن را مانند گذشته میستایند و با گذشت این همه سال، کسانی آن را در صدر بهترین فیلمهای تاریخ سینما مینشانند.
مارسل کارنه فیلم را ادای دینی به تئاتر میدانست اما این کار را به شیوهای انجام داد که فقط از سینما برمیآید. در واقع نمیتوان این احساس و این قصه را از طریق هیچ هنری دیگری به این صورت به مخاطب منتقل کرد. اگر قرار باشد یک فیلم فرانسوی زبان اصلی از میان آثار این لیست انتخاب کنید، حتما سراغ این یکی بروید، چرا که اغراقها، شیوهی ادای کلمات توسط بازیگران و لحن آنها و چیزهایی از این قبیل، در نسخهای غیر از زبان اصلی از بین میرود.
«پاریس دههی ۱۸۳۰. کلر راین، معروف به گارانس بازیگری سرشناس در تئاتر فرانسه است. چهار مرد به روش خود به این زن دلباخته و سعی میکنند که وی را به دست آورند. یکی از این مردها جنایتکار، یکی اشرافزاده، یکی بازیگر پانتومیم و دیگری هنرپیشهی تئاتر است. داستان فیلم در دو بخش با نامهای بلوار جنایت و مرد سفیدپوش روایت میشود.»
۵. سامورایی (Le Samourai)
- کارگردان: ژان پیر ملویل
- بازیگران: آلن دلون، کتی رسیه، ناتالی دلون و فرانسوا پریه
- محصول: 1967، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
از کارنامهی درخشان ژان پیر ملویل، فیلمهای زیادی نامزد حضور در این لیست قرار میگیرند. از «ارتش سایهها» (Army Of Shadows) تا «دایره سرخ» (The Red Circle). در واقع او چنان کارنامهی درخشانی از خود به جای گذاشته که کمتر فیلمسازی توانسته به جایگاهی چون او دست یابد. ملویل هم فیلم فرانسوی جنگی در کارنامه دارد و هم فیلم فرانسوی پلیسی. اما هیچکدام از آثارش به شهرت این یکی نیست.
در همان ابتدای فیلم و قبل از نمایش تیتراژ آن با نوشتهای از باورهای آیین بوشیدو (آیین ساموراییها) مضمون فیلم که همان حفظ حریم امن شخصیت اصلی است مورد تاکید قرار میگیرد. ترجمهی این نوشته چنین چیزی است: «ضدقهرمان داستان او مردی است به تنهایی ببری در دل جنگل». اما این تنهایی به او وقاری بخشیده که از انتخاب آگاهانهی این نوع زندگی میآید. به همین دلیل است که در طول روایت این قدر از دیده شدن پرهیز دارد و ملویل هم با تاکید بسیار مواجههی او با دیگران را به تصویر کشیده است. در واقع ژان پیر ملویل بهترین فیلم کارنامهی خود را دربارهی قاتلی خونسرد ساخته که تمام تلاش خود را میکند تا از نظرها پنهان بماند.
جف کاستلو یا همان قهرمان داستان با بازی آلن دلون به هیچ چیز اهمیت نمیدهد مگر احترام به حریم خصوصی و پرندهاش که او را مانند کودکی تیمار میکند؛ این پرنده تنها همدم او است و هیچ وجود انسانی در این تنهایی راه ندارد. او قتلهای خود را با حوصله و دقت انجام میدهد و هیچگاه عجلهای در کارش نیست اما وای به حال کسانی که به حریمش نزدیک شوند. از سوی دیگر ژان پیر ملویل تبحر فراوانی در خلق کاراکتر پلیس دارد. پلیسهای سینمای او گاهی پستتر از قاتلها عمل میکنند و به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیستند. برای آنها هدف همواره وسیله را توجیه میکند.
بازی آلن دلون در این فیلم او را تبدیل به همان شمایل آشنایی کرد که امروز میشناسیم. مردی تنها، تک افتاده، زخمی، با صورتی سنگی و سرد و البته چشمانی نافذ که وجود طرف مقابل را میلرزاند، با بارانی و کلاه و البته خونسرد و باهوش که کمتر حرف میزند و بیشتر عمل میکند. آلن دلون چنان این نقش را بازی کرد که گویی سکوتش از هر جملهای مرگبارتر است و البته چنان درخشید که چه ژان پیر ملویل و چه دیگران، بارها همین شمایل جاودانهی او را تکرار کردند.
فیلم «سامورایی» یک فیلم نوآر است، آن هم از نوع فرانسویاش. پر از سایه و روشنها و تضاد، اما در این جا برخلاف فیلمهای مشابه آمریکایی، در رفتار همهی شخصیتها مکث و طمانینهای وجود دارد که از یک بار سنگین بر دوش هر فردی خبر میدهد. آدمها هر جملهای را قبل از ادا کردن ابتدا سبک و سنگین میکنند و سپس آن را به زبان میآورند. در چنین قابی، فیلم «سامورایی» کیفیتی اثیری پیدا میکند که غم حاضر در چهرهی شخصیت اصلی، تبدیل به چکیدهای از تمام فیلم میشود. جایگاه «سامورایی» ژان پیر ملویل در عالم هنر و سینمای قرن بیستم، قرار گرفتن آن را در بالای هر فهرستی اجتنابناپذیر میکند. ملویل خالق برخی از درخشانترین کاراکترهای تاریخ سینما است، اما قاتل خونسرد و بسیار کاریزماتیک فیلم «سامورایی» معروفترین و درخشانترین آنها است.
«جف کاستلو قاتلی حرفهای است که از این راه امرار معاش میکند. اما به نظر میرسد که پول برای او ارزش چندانی ندارد. او در حین انجام یکی از قتلهایش توسط زنی دیده میشود اما به او رحم میکند و شاهد واقعه را نمیکشد. همین نقطه ضعفی برای او میشود تا پلیس سمج فیلم بتواند راه حلی برای رسیدن به جف پیدا کند. این در حالی است که همین رحم کردن به شاهد قتل باعث شده تا طرف دیگر ماجرا یعنی کسی هم که او را استخدام کرده، احساس خطر کرده و خواهان حذف جف کاستلو شود …»
۶. از نفس افتاده (Breathless)
- کارگردان: ژان لوک گدار
- بازیگران: ژان پل بلموندو، جین سیبرگ
- محصول: 1960، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
وقتی نویسندگان مجله کایهدوسینما به سمت فیلمسازی رفتند و فیلم ساختند، خودشان هم تصور چنین تاثیرگذاری بزرگی بر هنر سینما نداشتند. شور و اشتیاق چند جوان نزدیک به سی سال تبدیل به ساخته شدن دنیایی ویژه شد که برای همیشه صنعت سینما را دگرگون کرد. این مساله زمانی جذاب میشود که به یاد آوریم این جوانان حتی بودجههای کلانی هم در اختیار نداشتند و از سمت تهیه کنندگان گردن کلفت و بزرگ حمایت نمیشدند. اما آنها چند رهبر معنوی مهم داشتند.
آندره بازن به عنوان یکی از بزرگترین تئوریسینها و منتقدان تاریخ سینما، سالها آنها را زیر بال و پر گرفته بود. او که سردبیر کایهدو سینما در دوران فعالیتهای این کارگردانان بود، باعث افزایش اعتماد به نفس آنها شد تا نگاه خود به هنر هفتم را روی نوار سلولوئید ثبت و ضبط کنند. ژان لوک گدار، فرانسوآ تروفو، کلود شابرول (که او را آغازگر موج نو میدانند)، اریک رومر، ژاک ریوت و دیگران با کار کردن زیر نظر او به شهرتی در عالم ادبیات سینمایی رسیدند و تئوری مولف را هم پدید آورند.
آنری لانگلوآ، مدیر سینماتک پاریس، دیگر پدر معنوی آنها بود. او با انتخاب بهترین فیلمهای کارگردانان بزرگ از سرتاسر دنیا و پخش مداوم این آثار در سینمایش، باعث شد که جوانان بسیاری جذاب سینما شوند. نویسندگان کایهدوسینما هم با دیدن پشت سر هم و به ترتیب فیلمهای فیلمسازانی چون آلفرد هیچکاک، جان فورد، هوارد هاکس یا نیکلاس ری، به درکی شهودی از سینما رسیدند که در صورت تماشای پراکندهی فیلمها امکانش وجود نداشت.
اما کسی هم در صنعت سینما فعال بود که الهامبخش آنها شد و در نهایت زیر بال و پرشان را گرفت. این شخص ژان پیر ملویل بود که گرچه خودش هیچگاه به عنوان کارگردانی متعلق به موج نو شناخته نشد اما با ساختن فیلمی چون «خاموشی دریا» (Le Silence De La Mar) راه را به این کارگردانان جوان نشان داد. حال آنها میدانستند که برای ساختن فیلمهایشان نیاز به اجازهی بزرگترها ندارند و میتوانند دوربینی بردارند و به جایی بروند و ایدههای خود را ثبت کنند.
ژان لوک گدار اولین فیلم خود را بر اساس علایقش ساخت. قهرمان داستان او انگار یکی از عاشقان سینما مانند خود او است. کسی که دوست دارد مانند قهرمانان فیلمها زندگی کند. اما گدار به نمایش همین مقدار راضی نبود؛ او میخواست فیلمی بسازد که برای همیشه سینما را عوض کند. همین ویژگی در گذر سالها باعث شد که میراث گرانبهایی از جسارت و تجربهگرایی در تاریخ سینما برجا گذارد. این میزان تجربهگرایی باعث شده که عدهای دیوانهوار عاشقش باشند و عدهای دیگر کارهایش را دنبال نکنند. اما این نکته که «از نفس افتاده» مهمترین فیلم او است و برگی از تاریخ را ورق زده بر هیچ علاقهمند سینمایی پوشیده نیست. فیلمی که نماد موجی نوی سینمای فرانسه هم هست.
گدار عاشقانه تمامی عناصر سینمای کلاسیک آمریکا را برای ساختن این فیلمش میگیرد، آنها را به هم میریزد تا طرحی نو دراندازد و این نکته را یادآور شود که برای بازی با قواعد تثبیت شده، اول باید آنها را به طور کامل شناخت و دوست داشت.
«میشل پس از سرقت یک اتوموبیل و کشتن یک مامور پلیس، تحت تعقیب قرار میگیرد. او نزد دوست آمریکایی خود در پاریس میرود تا پولی جور کند و از کشور متواری شود اما…»
۷. ۴۰۰ ضربه (The 400 Blows)
- کارگردان: فرانسوآ تروفو
- بازیگران: ژان پیر لئو، آلبرت رمی و کلود موریه
- محصول: 1959، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
فرانسوآ تروفو دیگر فیلمسازی بود که از نوشتن در مجله کایهدوسینما به کارگردانی رو آورد و به عنوان یکی از نمادهای موج نو شناخته شد. او هم مانند گدار از سینمای آن روزگار فرانسه بریده بود و دوست داشت کاری متفاوت انجام دهد. اما برخلاف گدار که سری به تجربیات و علایق سینماییاش زد، از زندگی خود الهام گرفت و فیلمی ساخت که برخی آن را در کنار «از نفس افتاده» بهترین فیلم موج نو میدانند.
«۴۰۰ ضربه» در کنار «سرژ زیبا» (Le Beau Serge) اثر کلود شابرول و از «نفس افتاده» از ژانلوک گدار آغازگر جنبش موج نوی سینمای فرانسه است. موجی متشکل از عدهای جوان عاشق سینما که هنر هفتم را برای خودش میخواستند و دوربین و وسایل فیلمبرداری را به دل شهر پاریس بردند تا داستان خود را به زبان سینما بگویند. داستان فیلم، داستان نوجوانی به نام آنتوان است که از همه جا بریده و از همه جا رانده شده است، نه خانهای دارد و نه کاشانهای. او مدام از این جا به آن جا میرود و دردسر درست میکند. اما دوربین فیلمساز قرار نیست که او را سرزنش کند، بلکه این میزان از شور و عصیان را تقدیس میکند.
آنتوان نوجوانی سرکش و زخم خورده است که تمام مدت به دنبال راهی است که بتواند برای خود هویتی دست و پا کند. تروفو هم در طول مسیر غمخوارانه در کنارش بوده و او را میستاید. در آخر پای آنتوان به کانون اصلاح و تربیت باز میشود و در آن جا به زندان میافتد. او همیشه آرزو داشته که اقیانوسی را کانون اصلاح و تربیتش در کنارش بنا شده، از نزدیک ببیند. یک روز حین بازی فوتبال، از زیر فنسی فرار میکند و به سمت اقیانوس میدود. دوربین تروفو او را همراهی و در پایان مانند یک قدیس دورش طواف میکند. آنتوان ناگهان به سمت دوربین، پشت به اقیانوس بازمیگردد و زل میزند به دوربین. در حالی که انگار ما را با چشمانش به شهادت گرفته، تصویر فریز میشود و فیلم پایان می یابد. این پایان یک راست به دل تاریخ سینما سنجاق شد و رهروانی برای خود دست و پا کرد.
اما آن چه که قبل از رسیدن به این نما در این فیلم میگذرد، آمیزهای از عشق به سینما و عشق به شهر پاریس است و البته میزان قابل توجهی شور و اشتیاق که از تمام قابهای فیلم فوران میکند. همهی اینها «۴۰۰ ضربه» را نه تنها به یکی از بهترین فیلمهای فرانسوی تمام دوران تبدیل میکند، بلکه باعث میشود که مانند جواهری در تاریخ سینما بدرخشد. قصهی آنتوان و دنبالههای آن که جمعا پنج فیلم میشوند، برای هر زمان و مکانی ساخته شده و مهم نیست در کجا و کی زندگی میکنید؛ این فیلمها چیزی برای همذاتپنداری شما در چنته دارد.
«آنتوان پسری سیزده ساله است که مدام در مدرسه و خانه مشکل میآفریند. مادر و پدرش راهی برای آرام کردن او ندارند. پس از این که در مدرسه به اتهام دزدی از نوشتهی بالزاک مورد تنبیه قرار میگیرد، تصمیم میگیرد که از خانه و مدرسه بگریزد و دیگر بازنگردد…»
۸. بل دو ژور (Belle De Jour)
- کارگردان: لوییس بونوئل
- بازیگران: کاترین دونوو، ژان سورل و میشل پیکولی
- محصول: 1967، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
در مقدمه گفته شد که سینمای فرانسه میزبان فیلمسازان بزرگی از سرتاسر دنیا بوده است. یکی از این فیلمسازان که حتی اولین فیلم خود یعنی «سگ اندلسی» (An Andalusian Dog) در سال ۱۹۲۸ را در این کشور ساخت، کارگردان بزرگ اسپانیایی، لوییس بونوئل بود که گهگاه به این کشور سر میزد و شاهکاری به گنجینهی تاریخ سینما میافزود. فیلمهای فرانسوی زبان بونوئل آثاری معرکه بودند که امکان ساخته شدنشان در هیچ جای دیگری وجود نداشت، چرا که لحن و حال و هوای خاصی داشتند که فقط در میان یک فیلم معروف فرانسوی وجود دارد.
شاید بتوان «زیبای روز» را بهترین فیلم فرانسوی لوییس بونوئل در دوران ناطق در نظر گرفت. فیلم در باب تلاشهای زنی برای فرار از روزمرگی و ملال است و همین هم باعث به وجود آمدن تراژدی میشود. زنی که در ظاهر هیچ چیز در زندگیاش کم ندارد، برای فرار از این ملال، دست به عملی میزند که از نظر عرفی اصلا اخلاقی نیست و لذتی گناهآلود را تجربه میکند که او را از روزمرگی میرهاند.
قطعا این ایده را در فیلمهای دیگر بونوئل را هم دیدهاید. مردان و زنان سینمای او اساسا از ملال و بیهودگی رنج میبرند؛ گاهی مانند «جذابیت پنهان بورژوازی» (The Discreet Charm Of The Bourgeoisie) از این ملال گریزی ندارند و دو دستی به آن چسبیدهاند و گاهی هم مانند «میل مبهم هوس» (The Obscure Object Of Desire) از این ملال رنج میبرند و سعی میکنند که نقطهی گریزی از آن پیدا کنند. اما تلاش برای فرار از این روزمرگی و ناامیدی عموما با یک تراژدی تلخ همراه است؛ چرا که شخصیتهای برگزیدهی بونوئل در این جنگل انسانی، تنها عصیان را به عنوان راهی برای فرار و پیدا کردن یک احساس تازه و ناب میشناسند.
این عصیان در شخصیت هنری بونوئل و شیوهی فیلم ساختنش هم وجود دارد. بونوئل یا همواره در حال نمایش تبعات عصیان بود یا این که در مذمت آدمهای عافیت طلب فیلم میساخت. نکته این که هیچگاه در هیچ فیلمش نمایش این عصیان چنین جذاب و چنین هوشربا از کار درنیامده است. توجه داشته باشید که در حال صحبت از فیلمهای یکی از بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما هستیم و وقتی چنین حکمی میدهیم، یعنی در حال اشاره به یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما هم هستیم. پس طبیعی است که «بل دو ژور» یکی از بهترین فیلمهای فرانسوی تمام دوران هم باشد.
اما یکی از دلایل اصلی این جذابیت قطعا به خاطر حضور کاترین دنوو است. شخصا او را بزرگترین بازیگر زن سینمای فرانسه میدانم. گفتن چنین چیزی آن هم در کشوری که بزرگانی چون آنا کارینا یا ایزابل هوپر دارد، کار چندان سادهای به نظر نمیرسد. ولی کافی است که حسن حضورش در «بل دو ژور» را تماشا کنید تا متوجه شوید از چه میگویم. تصور نمیکنم که بدون او امکان ساخته شدن این فیلم وجود داشت.
«سورین زن جوان و زیبایی است که به شوهر موفق و ثروتمندش علاقه دارد. اما او زنی مرموز هم هست که به شکلی مخفیانه گاهی از خانه خارج میشود و به عنوان یک بدکاره زندگی میکند. در این راه او با جوان خلافکار و بی کلهای آشنا میشود. این جوان خلافکار به این زن دل میبندند و میخواهد او را تصاحب کند. اما وقتی با مخالفت سورین مواجه میشود، به سراغ شوهر زن میرود و وی را مورد اصابت گلوله قرار میدهد …»
۹. سلین و ژولی قایقسواری میکنند (Celine And Julie Go Boating)
- کارگردان: ژاک ریوت
- بازیگران: دومنیک لابوریه، ژولیت برتو و بول اوژه
- محصول: 1974، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 80٪
وقتی بزرگان موج نو، شروع به ساختن فیلم کردند، از سینمای آن روزهای فرانسه که آن را سینمای «پدربزرگها» مینامیدند، فراری بودند. آنها معتقد بودند که این سینما هیچ چیز تازهای ندارد و در یک ملال دائمی به سر میبرد. سینمای فرانسهی آن روزگار برای آنها سینمایی محافظهکار، بی روح و ساکن بود که به خاطر همین سکون گندیده و دیگر جذابیتی نداشت. پس باید ایدههای تازهای به آن تزریق میشد و نیاز به جوانانی شجاع داشت که دست به چنین کاری بزنند و حاضر باشند خود را در معرض قضاوت قرار دهند.
ژاک ریوت یکی از جوانان موج نویی بود که دست به این کار زد. فیلمهایش از همان اولین اثر با آثار دیگر رفقایش تفاوتی اساسی داشت. از همان زمان اولین فیلمش یعنی «پاریس از آن ماست» (Paris Belong To Us) او علاقهی بسیاری به فیلمهای طولانی مدت داشت. فیلمهای ژاک ریوت عموما زمانی بالای دو ساعت دارند و این مدت زمان طولانی در «سلین و ژولی قایقسواری میکنند» به بیش از سه ساعت میرسد. این در حالی است که فیلمهای دیگر رفقایشان عموما در زمانی نزدیک به نود دقیقه روایت میشد.
از این بابت به این نکته اشاره میکنم که بودجهی فیلمسازان موج نویی در زمان شروع به کار بسیار محدود بود و همین امکان ساخته شدن فیلمهای طولانی را از آنها میگرفت. اما ژاک ریوت کارگردانی بود که به خوبی میدانست چگونه هزینهی آثارش را پایین نگه دارد. این قضیه زمانی جذاب میشود که سری به خلاصهی داستانهای فیلمهایش میزنیم و متوجه میشویم که او گاهی گرایش به فیلمهایی با حال و هوای فانتزی و علمی- تحیلی داشته است.
«سلین و ژولی قایقسواری میکنند» یکی از فیلمهای این چنینی است. در داستان دو دنیای متفاوت وجود دارد. یکی از این دنیاها واقعی به نظر میرسد و دیگری فانتزی و کابوسوار. شخصیتها بین این دو دنیا در رفت و آمد هستند. اما این سفر مکرر بین خیال و واقعیت هیچ شباهتی به هیچ فیلم دیگری در تاریخ سینما ندارد. آثار بسیاری به نمایش تقابل میان خیال و واقعیت میپردازند. این موضوع از فرط تکرار، تبدیل به موضوعی عادی شده و دیگر برای تمیز دادن این دو دنیای متفاوت، کار چندان دشواری برای مخاطب وجود ندارد. اما خود عمل فیلم دیدن هم کاری است رویایی. به این معنا که هر تماشاگری در حین دیدن یک فیلم، قطعا در حال تماشای یک قصهی رویایی و غرق کردن خود در جهانی متفاوت است.
«سلین و ژولی قایقسواری میکنند» دقیقا یادآور همین نکتهی کاملا بدیهی است که انگار سالها است که فراموش شده. مخاطب به خاطر تماشای بیش از حد فیلم و هر گونه تصاویر متحرک، انگار که اشباع شده و دیگر جادوی سینما را باور ندارد. پس این فیلم عظیم ژاک ریوت باید جایی آن بالاهای تاریخ سینما حضور داشته باشد؛ چرا که از ساز و کاری میگوید که سینما را به چنین هنر محبوبی تبدیل کرده است. «سلین و ژولی قایقسواری میکنند» در مقایسه با دیگر فیلمهای لیست، بهترین فیلم فرانسوی جدید این لیست به حساب میآید.
«سلین به طور اتفاقی با ژولین آشنا میشود. سلین پس از آغاز دوستی، قصهای از خانهای اشرافی و ترسناک تعریف میکند. او به ژولی پیشنهاد میکند که با هم به دیدن این خانه بروند. آنها در این خانه با دنیایی رویایی و کابوسوار آشنا میشوند که انگار بخشی از این دنیا نیست. در آن خانه جان دختربچهای در خطر است و کسانی با حالتی خلسهوار در حال انجام مراسمی هستند. سلین و ژولی تصمیم میگیرند که خود را وارد جمع آنها کنند و دختر بچه را از آن دنیای کابوسوار خارج کنند و به جهان واقعی بازگردانند بلکه شاید بتوانند نجاتش دهند …»
۱۰. کلئو از ۵ تا ۷ (Cleo From 5 To 7)
- کارگردان: آنسی واردا
- بازیگران: کرونی مارچاند، دومنیک داورای و میشل لوگران
- محصول: 1962، فرانسه و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
«کلئو از ۵ تا ۷» زمانی بر پرده افتاد که سینمای فرانسه با فیلمهایی مانند «سال گذشته در مارین باد» (Last Year At Marienbad) از آلن رنه که به نحوی به عنوان یکی از آثار نمادین سینمای مدرن اروپا شناخته میشود یا دیگر فیلمهای موج نویی از کارگردانان بزرگی چون ژال لوک گدار یا فرانسوآ تروفو، در اوج بود. همین سینمای درخشان آن روزها، این ساختهی باشکوه آنیس واردا را مهجور گذاشت تا زمان بگذرد و آهسته آهسته جایگاه واقعی خود را پیدا کند.
آنیس واردا داستان سرگشتگیهای زنی در طول مدت دو ساعت را به شیوهای باشکوه تعریف کرده است. در یک شرایط ایدهآل زن نباید هیچ کم و کسری داشته باشد، اما خطر بروز یک بیماری او را وادار به سفری دردناک میکند تا در نهایت به خودشناسی برسد. زن این سفر را به شکلی با گذر از دنیایی اساطیری آغاز میکند. او سری به فالگیر میزند و از او میخواهد طالعش را بگوید. طالعش که شوم است، او را بیشتر مشوش میکند. ضمنا همین بخش ابتدایی تنها قسمت رنگی فیلم است که در واقع تاکیدی است بر خاصیت جادویی این سکانس.
در ادامه زندگی زن از نظر اطرافیانش مورد بررسی قرار میگیرد. آنها مدام او را قضاوت میکنند و مخاطب از نقطه نظر آنها به او نزدیک میشود. این ویژگی تا نیمههای اثر پابرجا است تا این که سفر درنی او آغاز میشود و حال فیلمساز تلاش میکند که به درون شخصیت اصلی خود نقب بزند. از این پس آن چه که نمایش داده میشود، تلاشهای زنی است که میخواهد خودش را درک کند و بداند که از زندگی چه میخواهد؟
در فرم داستان هم میتوان این خصوصیت ویژه را دید. زن مدام خود را در آینه برانداز میکند. در ابتدا ممکن است که این نگاه کردن مداوم به آینه، عملی برای بررسی ظاهر یا تلاش برای جلب توجه به نظر برسد. اما رفته رفته شکل دیگری به خود میگیرد؛ انگار که قهرمان قصه در جستجوی راهی است بلکه بتواند درونش را ببیند و از خودش با خبر شود. نگاه زنانهی آنیس واردا در به ثمر نشستن تمام این موارد، عاملی کلیدی است.
واردا فیلم را به کمک دوستانش ساخت. کسانی چون آنا کارینا و ژان لوک گدار او را در ساختن فیلم یاری کرپند و حتی حضور کوتاهی هم درآن داشتند. این چنین این اثر آنیس واردا که با مرگ آغاز میشود و در نهایت به ستایش زندگی میرسد، نه تنها به بهترین فیلم او، بلکه به یکی از بهترین فیلمهای فرانسوی تمام دوران هم تبدیل میشود.
«فیلم داستان دو ساعت از زندگی کلئو است. کلئو خوانندهی جوان و زیبایی است که نزد یک فالگیر میرود تا از آیندهاش باخبر شود. او که منتظر جواب آزمایش پزشکیاش است، از مثبت شدن نتیجهی آن بیم دارد. پس به فالگیری پناه آورده تا از آینده به او بگوید تا شاید کمی خیالش راحت شود. اما فالگیر نه تنها او را آرام نمیکند، بلکه از طالع شومش میگوید. کلئو از پیش فالگیر با اشک و آه و ناله میرود، در حالی که امید به زندگی را از دست داده و …»
۱۱. حفره (Le Trou)
- کارگردان: ژاک بکر
- بازیگران: میشل کنستانتین، ژان کرودی، فیلیپ لروآ و مارک میشل
- محصول: 1960، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –
شخصا معتقدم که دو فیلم فرانسوی «یک محکوم به مرگ گریخت» و همین فیلم «حفره» بهترین فیلمهای فرار از زندانی تاریخ هستند. دو فیلمساز با دو رویکرد متفاوت از داستان مردانی میگویند که در تلاش هستند از زندانی بگریزند. دو فیلم به دو شکل متفاوت اجرا شدن نقشهها را نشان میدهند و در نهایت هم رویکرد هر دو فیلمساز با آن چه که هالیوود در این ژانر تولید میکند، زمین تا آسمان تفاوت دارد.
یکی از راههای ساختن فیلمهای فرار از زندانی، قرار دادن تعدادی زندانی در قصه و نمایش مراحل مختلف اجرای نقشه توسط آنها است؛ فرد یا افرادی برای فرار از یک زندان با هم توطئه میکنند و بعد از طراحی یک نقشهی دقیق، اقدام به فرار میکنند. «حفره» چنین فیلمی است اما ژاک بکر برخلاف فیلمهای مشابه اصلا به دنبال این نیست که عمل قهرمانان درامش را عملی محیرالعقول و پر از ریزهکاریهای هوشربا نشان دهد. او بر شخصیتها و کوچکترین اعمال آنها متمرکز میماند و برخلاف فیلمهای آمریکایی که خود نقشهی فرار را مهمتر از فراریان نشان میدهند، هیچ چیز به اندازهی مردان برگزیدهاش برای وی اهمیت ندارند.
در چنین چارچوبی است که روابط بین آدمها ذره ذره ساخته میشود تا اگر تراژدی با پیروزی هم در پایان شکل میگیرد، از دل همین روابط باشد نه به دلیل درست اجرا نشدن تکهای از نقشه یا تبحر هر یک از افراد درگیر در ماجرا. در واقع در این جا تصمیمات افراد، خیانت و وفاداری آنها به گروه از همه چیز مهمتر است. ژاک بکر بعد از ساختن شخصیتهای مورد نظر خود، به سراغ اجرای نقشه میرود. او به جای نمایش نقشه قبل از عمل، بر اعمال آدمها تمرکز میکند. مخاطب هر قدم با شخصیتها از مراحل آن نقشه مطلع میشود و هیچگاه جلوتر از شخصیتها نیست. به همین دلیل است که ما هم مانند آنها با به وجود آمدن هر سدی جا میخوریم و اضطرابی که آنها تحمل میکنند را درک میکنیم.
از طرف دیگر نقشهی فرار بسیار ساده به نظر میرسد؛ کندن یک حفره و رسیدن به فاضلاب. اگر به دنبال آن طرحهای عجیب و غریب میگردید که در ظاهر اثری فرار از زندانی را مهیج میکنند، این فیلم حسابی حال شما را خواهد گرفت. اما اگر دل به شخصیتها دهید و در هر قدم با آنها همراه شوید، با فیلمی یکه روبهرو خواهید شد که هیچ فیلمی در تاریخ سینما شبیهش نیست. ضمن این که «حفره» یکی از بهترین پایانبندیهای تاریخ سینما را هم در دل خود جای داده است.
«چند زندانی که هر کدام با حبسهای طولانی مدت دست در گریبان هستند، تصمیم به فرار از یک زندانی فوق امنیتی گرفتهاند. آنها در حال حفر تونلی از سلول خود به سمت فاضلاب هستند تا از این طریق به آزادی برسند. روزی یک زندانی جدید که امید بسیاری به آزادی دارد، به آنها ملحق میشود. حال آن چند زندانی قدیمی نمیدانند که میتوان به این تازه وارد اعتماد کرد یا نه. آنها یا باید این تازه وارد را در جریان بگذارند یا کلا بیخیال فرار شوند اما …»
۱۲. ریفیفی (Rififi)
- کارگردان: ژول داسن
- بازیگران: ژان سروه، کارل مونر و ژول داسن
- محصول: 1955، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
«ریفیفی» را کارگردانی آمریکایی ساخته است. کسی که پس از ماجراهای تفتیش عقاید سناتور مککارتی در آمریکا، وارد لیست سیاه هالیوود شد و ادامهی کار در کشورش را برای سالها از دست داد تا دوباره روزگار به حالت عادی بازگردد. پس رخت سفر بست و به فرانسه رفت تا در آن جا کار کند. انگار پس از جنگ دوم جهانی، روندی وارونه شکل گرفته بود و حالا با اتمام جنگ، سینماگران آمریکایی به خاطر جنگ سرد سر از فرانسه درمیآوردند.
همین روحیهی آمریکایی و انتقالش به دل یک داستان فرانسوی، کیفیتی یکه به «ریفیفی» بخشیده است. فرانسویان از همان زمان شکلگیری سینمای نوآر به تحسین آن پرداختند و اصلا واژهی «نوآر» به معنای «سیاه» کلمهای فرانسوی است که آنها به این ژانر عمیقا آمریکایی بخشیدهاند. اما ژول داسن نشان داد که میتوان قصههایی این چنین را به اروپا هم برد و یک فیلم فرانسوی معروف با محوریت جهان تودر تو و پیچیده و پر از سایه و روشن نوآر ساخت. بعدها کسی چون ژان پیر ملویل هم پیدا شد و این نوع فیلم ساختن را به شکلی اساسی به سینمای فرانسه پیوند زد.
در این فیلم با سارقانی سر و کار داریم که در کار خود خبرهاند. یکی از آنها که به نظر بیماری خطرناکی دارد رهبری گروه را برعهده میگیرد. دزدی معرکهای طراحی میشود اما گروهی رقیب هم وجود دارند که همه چیز را به هم میریزند. از این جا داستان سر و شکل دیگری پیدا میکند و به قصهی تقابل میان شرافت، مردانگی و انسانیت با ددمنشی و طمع آغاز میشود. از سوی دیگر «ریفیفی» برخوردار از یکی از بهترین سکانسهای سرقت تاریخ سینما است. سکانسی بیست دقیقهای با یک سکوت محض که مخاطب حین تماشای آن فقط صدای ضربان قلب خود را میشنود. اگر این فرصت و این شانس را داشته باشید که فیلم را در فضایی به دور از اجتماع ببینید که هیچ سر و صدایی مزاحمتان نیست، متوجه خواهید شد که از چه میگویم و این سکانس سرقت با شما چه میکند.
نگاه ژول داسن به یکی از طرفهای درگیر یعنی همان دزدها، نگاهی همراه با غمخواری است. آنها گرچه دزدهایی حرفهای هستند اما هنوز به اصولی اعتقاد دارند و حاضر هستند به خاطر این اصول کشته شوند. در حالی که فرشتهی مرگ بالای سر شخصیت اصلی مدام پرواز میکند اما او میداند که تا قبل از رسیدن به مقصود و دفاع از ارزشهایش که در قالب یک بچهی معصوم متبلور شده، نباید در برابر آن تسلیم شود و باید پنجه در پنجهی مرگ بیفکند.
آندره بازن و فرانسوآ تروفو از ستایشگران فیلم بودند و هر دو برای آن در آن زمان مطلب نوشتند و به تحسین کار داسن پرداخت. اگر دوست دارید به تماشای یک درام انسانی بنشینید که حسابی هیجان دارد و البته چندتایی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما را هم در خود جای داده، حتما این فیلم را انتخاب کنید. «ریفیفی» در زبان فرانسوی اصطلاحی است که معنایی شبیه به مخمصه دارد. این کلمه هم نشان از وضعیتی دارد که تونی، شخصیت اصلی در آن گرفتار آمده است.
«مغز متفکر یک گروه سارق با نام تونی که به تازگی از زندان آزاد شده و به نظر یک بیماری کشنده دارد، نقشهی سرقتی تر و تمیز از یک جواهر فروشی را طرح میکند. ژو و سزار دو تن از همراهانش در این سرقت هستند. پس از سرقت سزار نمیتواند دهنش را بسته نگه دارد و باعث لو رفتن داستان نزد گروه رقیب میشود. گروه رقیب بچهی ژو را میدزدند و تونی به خود و مادر بچه قول میدهد که هر طور شده او را پیدا کند …»
۱۳. دایی من (Mon Oncle)
- کارگردان: ژاک تاتی
- بازیگران: ژاک تاتی، ژان پیر زولا و آدرین سروانتی
- محصول: 1958، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
نمیشد لیستی این چنین درست کرد و یک فیلم فرانسوی کمدی، آن هم از کسی چون ژاک تاتی در آن قرار نداد. اصلا او را میتوان نماد سینمای کمدی در فرانسه دانست که تاثیر بسیاری در سرتاسر دنیا داشت. از آن سو فیلمهای او به گونهای است که نیاز چندانی هم به زیرنویس یا دوبله ندارند و اگر کسی دوست دارد یک فیلم سینمایی فرانسوی دوبلهی فارسی را تماشا کند، انتخاب فیلمی از ژاک تاتی مناسب او است.
چرا که ژاک تاتی کمدینی است که انگار هنوز در دوران صامت زندگی و فعالیت میکند؛ با کمترین دیالوگ در خلق موقعیتها و سکانسهای کمدی و متکی بر رفتار و فیزیک کمدین. او قلهی دستنیافتنی سینما کمدی فرانسه در عصر ناطق سینما است که دامنهی تاثیرش تا آن سوی اقیانوس اطلس کشیده شده و میتوان نشانههای از فیلمهایش را در کار کسانی چون وودی آلن آمریکایی هم دید.
در این فیلم موقعیتهای خندهدار، حول زندگی خانوادهای ثروتمند اما میانمایه به لحاظ فرهنگی میگذرد و ژاک تاتی در نقش اصلی، ایفاگر شخصیت دایی این خانواده است. حماقت و سادهدلی این مرد تمام بساط زندگی خواهر و شوهر وی را بر باد میدهد و مخاطب را متوجه موقعیت خندهداری میکند که با آن مواجه است. چرا که در این جا قرار است دستاوردهای رادیکال زندگی مدرن و شیوهی زیستن متکی به تکنولوژی زیر علامت سوال فیلمساز قرار بگیرد.
ژاک تاتی عامدانه تمام زیبایی شناسی فیلمش را بر این اساس بنا کرده است. در فیلم او آدمها از چیزهایی لذت میبرند که زیادی مصنوعی است. به ویژه در معماری خانه که انگار از هیچ هویتی برخوردار نیست. این گونه ژاک تاتی به مقابله با دنیایی برمیخیزد که در آن هنر یک هنرمند جایش را با مخلوق یک صنعتگر عوض میکند. این نوع نگرش به دورن شخصیتهای کارتونی فیلم هم نفوذ کرده و همهی آنها به جز پسرک و داییاش، حالتی کاریکاتوری و مصنوعی دارند که به ضرب و زور زیور آلات و آرایش خود را بزک کردهاند؛ وگرنه هر کدام درون پوچی دارند.
در چنین چارچوبی است که ژاک تاتی نشان میدهد امیدش به نسل معصوم آینده است تا همه چیز را به هم بریزد و هویتش را پس بگیرد. به همین دلیل هم تاکید بیشتر ماجرا به رابطهی پسرک ماجرا با داییاش است. خانه و زندگی شخصیت دایی هم در جایی دور از آن زندگی مصنوعی قرار گرفته که هنوز میتوان نشانههایی از نشاط واقعی و به دور از تظاهر و فخر فروشی را در آن دید. انگار که تلاشهای او آخرین امید آدمی برای انتقال این شیوهی زیستن به نسلهای بعدی است.
در چنین چارچوبی است که ژاک تاتی بساط شوخی و خندهی خود را پهن میکند. اگر تصور میکنید که به واسطهی تمام مضامین مورد اشاره در فیلم، با اثری کسل کننده روبهرو هستید که در آن خبری از سکانسهای کمدی نیست و گرفتن خنده قربانی نگاه فیلمساز شده است، در اشتباه به سر میبرید. اصلا دلیل اصلی شهرت ژاک تاتی در ایجاد موقعیتهای کمیک است و بقیهی چیزها از لابهلای اثر به مخاطب منتقل میشوند.
«آقای اولو دایی جرارد ۹ ساله است. خواهر و شوهر خواهر او در خانهای فوق مدرن زندگی میکنند و ظواهر این زندگی چنان فریبشان داده که احساسات تنها فرزند خود را فراموش کردهاند. اولو تنها تکیهگاه عاطفی این پسر است و داستان مفرح فیلم حول زندگی شاد این خانواده میگذرد.»
۱۴. یک محکوم به مرگ گریخت (A Man Escaped)
- کارگردان: روبر برسون
- بازیگران: روژه بلانشون، فرانسوآ لتیه
- محصول: 1956، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
انتخاب یک فیلم از میان آثار روبر برسون کار بسیار سختی است؛ چرا که او کمتر فیلم ضعیفی در کارنامه دارد و همه هم به لحاظ هنری تقریبا در یک سطح قرار میگیرند. خیلی راحت میتوان جای «یک محکوم به مرگ گریخت» را با «موشت» (Mouchette) یا «جیببر» (PickpoCket) یا «پول» (L’Argent) عوض کرد و شاید هم «ناگهان بالتازار» را (Au Hasard Balthazar) را در این جایگاه نشاند. خلاصه که این انتخاب بستگی به سلیقهی شما دارد.
این دومین فیلم با محوریت فرار از زندان در این لیست است و البته زمین تا آسمان با «حفره» ساختهی ژاک بکر تفاوت دارد. در فیلم «حفره» جنبههای دراماتیک ماجرا نسبت به آٍثار هالیوددی حضوری کم رنگ دارند حفظ شدهاند و گرچه این تفاوتها خودنمایی میکنند و حال و هوایی واقعگرایانه به اثر میبخشند، اما «یک محکوم به مرگ گریخت» از آن فیلم هم در نمایش واقعیتها رادیکالتر است؛ تا آن جا که روبر برسون رسما تمام عناصر این سینما را به نفع خوانش خود از زندگی یک زندانی مصادره به مطلوب کرده است. در چنین حالتی است که این فیلم را میتوان نگاهی هنرمندانه به زندگی در معنای عامش هم دانست.
از سوی دیگر نگاه ویژهی روبر برسون به بازیگران، تفاوت آشکاری با دیگر فیلمسازان داشت و آنها را مانند یک مانکن بدون احساست و بدون بیانگری میخواست. بازیگر در نگاه او نباید هیچ حرکت اضافهای به جز آن چه که خودش به وی گفته بود، میکرد و برسون هم هیچ چیز جز رفتاری مکانیکی از بازیگرانش نمیخواست. دوربین او هم دقیقا همین احساس مکانیکی بودن را منتقل میکرد. پس مخاطب در برخورد با سینمای وی، دچار سر درگمی میشد و تصور میکرد که نمیتواند این آدمهای بی احساس را درک کند؛ چرا که به محض قرار گرفتن در یک موقعیت ویژه به جای نمایش یک واکنش طبیعی، با صورت سنگی خود مخاطب را پس میزنند و هیچ جلوهای از احساسات از خود بروز نمیدادند.
در این جا مردی تلاش است که از زندان آلمانیها در میانهی جنگ جهانی دوم و در فرانسهی اشغال شده فرار کند. او مدتها مطالعه میکند و نقشهای دقیق طرح میریزد. اما برسون به شیوهی معمول طرح ریزی نقشه را نشان نمیدهد. بلکه به جای نمایش یک نقشهی خارقالعاده، بر کوچکترین چیزها تمرکز میکند. مانند این که چگونه یک گره ساده یا اشتباه کوچک در زمانبندی ممکن است همه چیز را برباد دهد. اما از همهی اینها مهمتر رفتار خود شخصیت اصلی است و او است که برای برسون اهمیت دارد.
صدای راوی، داستان را توضیح میدهد. او از احساسات درونی افراد میگوید وگرنه تصویر از نمایش آن سر باز میزند. تمرکز کردن بر رفتار روزانهی آدمها چیزی نیست که ما از یک فیلم فرار از زندانی توقع داشته باشیم اما برسون گاهی آن قدر بر این نکات کوچک تمرکز میکند که عملا روند جلو رفتن داستان فیلم دچار وقفه میشود. از جایی به بعد همه چیز فیلم مدام تکرار میشود و تکرار میشود.
شاهکار برسون به سال ۱۹۵۶ براساس خاطرات شخصی آندره دوینی، یکی از افراد جنبش مقاومت فرانسه ساخته شده است. دوینی در آن زمان سعی کرده بود از یکی از زندانهای آلمانها بگریزد. با توجه به همهی آن چه که گفته شد، چیزی که فیلم را متفاوت از تمام فیلمهای فرار از زندانی تاریخ سینما میکند، رویکرد سینماتوگرافیک برسون و اهمیت دادن به آن به جای پیرنگ داستان است. تمام بازیگران فیلم نابازیگر هستند. فیلم «یک محکوم به مرگ گریخت» با نام «باد هر کجا که بخواهد میوزد» هم شناخته میشود.
«یک زندانی به نام فونتن پس از دستگیری تلاش میکند با ابتداییترین وسایل از زندان فرار کند اما ورود پسری نوجوان به سلول او همه چیز را به هم میریزد. حال او نمیداند زندانبانان این پسرک را به قصد جاسوسی او به سلولش فرستادهاند یا نه. تا این که …»
۱۵. شب من نزد مود (My Night At Maud’s)
- کارگردان: اریک رومر
- بازیگران: ژان لویی ترنتینان، فرانسوآ فابین، ماری کریستین بارو
- محصول: 1969، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
اریک رومر یکی از فیلمسازان مهم موج نو بود که مانند بقیهی آنها کارش را از مجلهی کایه دو سینما و نوشتن دربارهی فیلمها زیرنظر آندره بازن آغاز کرد و بعد به فیلمسازی رو آورد. البته بی سر و صداترین آنها هم بود و از اساس فیلمهایش بسیار جمع و جورتر از دیگران از کار در میآمد. در داستانهای او آدمی و مشکلاتش در مرکز درام قرار دارد و به جای این که داستان به کنشهای آنها متکی باشد یا پای احساساتی غلیظ در میان باشد و بر اساس آن جلو برود، تمرکز فیلم بر ژستها و مکثهای شخصیتها و در نهایت درگیریهای وجودی آنها است.
البته این به آن معنا نیست که احساسات انسانی در فیلمهایش جایی ندارد؛ فقط شیوهی نمایش این احساسات در فیلمهای او با دیگران تفاوت دارد. به همین دلیل او دیرتر از دیگر فیلمسازان موج نو مورد توجه قرار گرفت اما در طول نزدیک به چهل سال فعالیت گنجینهای از آثار درخشان برای ما به جا گذاشت. فیلم «شب من نزد مود» چهارمین فیلم از سری فیلمهای «شش حکایت اخلاقی» اریک رومر است. اولین آنها فیلم «دختر نانوای مونسو» (The Bakery Girl Of Monceau) به سال ۱۹۶۳ بود و آخرینش فیلم «عشق در بعد از ظهر» (Love In The Afternoon) محصول سال ۱۹۷۲ میلادی است. اتفاقا این آخری هم از گزینههای قرار گرفتن در این فهرست بود که جایش را به «شب من نزد مود» داد.
فیلم «شب من نزد مود» روایت پر دیالوگ سه آدم است که در برزخ یک رابطه گرفتار آمدهاند. آدمهایی با درگیریهای ذهنی که نمیدانند از زندگی چه میخواهند و چیزی از درون آنها را میخورد و عذاب میدهد. اریک رومر برای این که مخاطب با فیلم همراه شود و این درگیریهای درونی را درک کند، فیلمی آرام و با حوصله ساخته که شاید مخاطب اهل سرگرمی را خوش نیاید. شخصیتهای فیلم مدام حرف میزنند و فلسفه میبافند اما دقیقا نقطه قوت کار اریک رومر همین جا است. او با آدمها و شخصیتها چنان جادویی میکند که دغدغهی آنها دغدغهی مخاطب شود و قصهی ایشان را تا انتها تماشا کند.
ژان لویی ترنتینان در این فیلم در نقش مردی سردرگم و فلسفهباف ظاهر شده که میان امیالش و اخلاقیات گیر کرده و نمیداند که چه کار کند. همین موقعیت فرصت مناسبی است که او با جادوی چشمانش به بهترین شکل در برابر دوربین ظاهر شود. چشمان سرد و بی روح او خبر از یک درگیری درونی عمیق میدهد اما در عین حال مخاطب احساس میکند که صاحب این چشمان امکان آزاد کردن یک انرژی بسیار را هم دارد؛ در واقع گرچه ظاهرش چیزی نمیگوید اما کشمکش درونی او هر لحظه ممکن است به کنشی ختم شود. خوب از کار درآوردن این احساسات متناقض دقیقا آن چیزی است که از ژان لویی ترنتینان هنرپیشهای بزرگ میسازد.
«مردی کاتولیک و معتقد به تازگی با دختری به نام فرانسوآ آشنا شده و قصد دارد که با وی ازدواج کند اما هنوز پا پیش نگذاشته است. روزی او با دوستی روبهرو میشود و آن دوست مرد را به خانهی معشوقش که مود نام دارد، جهت صرف شام دعوت میکنند. این سه نفر در خلال شب درگیر بحثی جدی دربارهی فلسفه میشوند و با آغاز شدن کولاک مرد مجبور میشود که شب را آن جا بماند. این آغاز سرگشتگیهای مرد است …»
۱۶. چترهای شربورگ (The Umbrellas Of Cherbourg)
- کارگردان: ژاک دمی
- بازیگران: کاترین دنوو، نینو کاستلنوو، آن ورنون و مارک میشل
- محصول: 1964، فرانسه و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
«چترهای شربورگ» فیلم بسیار پر احساسی است؛ یک فیلم فرانسوی عاشقانه اصیل. از همان ابتدا که ژاک دمی در تیتراژ فیلم نام آهنگساز را کنار نام خودش میآورد تا به جایگاه موسیقی ساخته شده توسط میشل لوگران در این عاشقانهی سرشار از حس زندگی و شوریدگی تاکید کند، تا قرار دادن آن رنگهای تند و آتشین در کنار هم برای بیان حال و احوال شخصیتها، «چترهای شربورگ» مدام رنگ عوض میکند تا شبیه به زندگی باشد؛ زندگی با تمام دردها و رنجهایش اما نه در یک چارچوب واقعگرایانه بلکه در دل اثری موزیکال که چشمنوازی خود را اتفاقا از حذف لحظات ملالآور زندگی میگیرد.
ژاک دمی چیزهایی در قصهاش میکارد و بعدا و سر فرصت سراغ هر کدام میرود و به موقع برداشتشان میکند. هیچ چیز در این جا اضافی نیست و جنبهای دکوری ندارد. همه چیز به اندازه استفاده شده و در لحظهی درست در مرکز قاب قرار میگیرد. برای درک این موضوع فقط کافی است نگاه کنید که چگونه شخصیت مادلین آهسته آهسته خودش را از گوشهی قاب به مرکزش میرساند تا در لحظهی مناسب بار عاطفی فیلم را بر دوش بکشد. یا نگاه کنید که چگونه در نبود یار، مرد دیگری از سایهها خارج میشود تا از فقدان و درد، زندگی تازهای بسازد.
داستان «چترهای شربورگ» داستانی عاشقانه است. اما نه عاشقانهای که از نفس زندگی دورافتاده. هیچ چیز آن قرار نیست که به نفع المانهای ژانر مصادره به مطلوب شود تا فیلمساز به اثری بازاری برسد. ژاک دمی میداند که در حال تعریف کردن قصهای به وسعت زندگی است و قرار نیست که چیزی از عظمت آن بکاهد، حتی اگر آن چیز، خود سینما و مولفههایش باشد. اما جالب این که او تمام این کارها را به وسیلهی خود ابزار سینما انجام میدهد. به این معنا که از سینما میگیرد تا به زندگی برسد، نه برعکس.
جایگاه میشل لوگران آهنگساز، همان طور که از تیتراژ فیلم برمیآید، جایگاهی همتراز ژاک دمی است. ترکیب موسیقی او با تصاویر دلنشین فیلم، ترکیبی هوشربا است. موسیقی او مکمل قابهای فیلمساز نیست، بلکه همسنگ آن است. در نبود این موسیقی «چترهای شربورگ» از هم میپاشد و چیزی از باقی نمیماند. نکته این که نه میتوان قابهای فیلم را بدون این موسیقی تصور کرد و نه میتوان بر چهرهی بازیگرانش متمرکز شد. ژاک دمی میتوانست مانند هر کارگردان دیگری تیتراژ ابتدایی را به شکلی مرسوم برگزار کند. به این معنا که نام آهنگساز را سر جای معمولش، جایی آن میانهها قرار دهد. اما او متواضعانه و البته هوشمندانه میداند که لوگران یکی از بهترین موسیقیهای تاریخ سینما را به فیلم تقدیم کرده است.
ستارههای فیلم همگی در جای درست خود قرار دارند. اما در میان آنها کاترین دنوو در اوج جوانی بیش از همه به چشم میآید. این به چشم آمدن هم هیچ ربطی به شهرت امروزی او نسبت به دیگران ندارد. جاذبهی حضورش بر پرده چیزی نیست که بتوان از آن چشم پوشید و با خیال راحت از کنارش رد شد. «چترهای شربورگ» نشانههای بسیاری از تولد ستارهای در خود دارد.
«فیلم از سه بخش تشکیل شده است. در بخش اول که فراق یا جدایی نام دارد، دختری ۱۷ ساله به جوانی ۲۰ ساله دل بسته است. این دو تصمیم به ازدواج دارند، در حالی که مادر دختر به خاطر سن کم او و البته آیندهی مبهم مرد، با این ازدواج مخالف است. در این میان مردی ثروتمند و خوش برخورد وارد زندگی آنها میشود و در نهایت هم معشوق عازم خدمت سربازی میگردد. در بخش دوم با نام فقدان، از آن جا که جنگ الجرایز در جریان است، معشوق دو سال تمام امکان بازگشت ندارد. این در حالی است که مرد ثروتمند از دخترک تقاضای ازدواج میکند …»
۱۷. سال گذشته در مارینباد (Last Year At Marienbad)
- کارگردان: آلن رنه
- بازیگران: دلفین سیریگ، جورجو آلبرتاتزی و ساشا پیتویف
- محصول: 1961، فرانسه و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
فیلم «سال گذشته در مارینباد» یکی از نمادهای سینمای مدرن در دنیا است؛ داستان فیلم روایت مردی از عشق از دست رفتهی خود است که مرز میان خیال، واقعیت و رویا را در مینوردد. احساسات مرد از طریق تصویر در تصویر بازسازی میشود و شیوهی نامتعارف قصهگویی، تبدیل به برگ برندهی فیلم میشود؛ «سال گذشته در مارینباد» یک فیلم فرانسوی عاشقانه با رویکردی پیشرو در قصهگویی است.
زمانی در سینما همه چیز جنبهای عینی داشت. کارگردانان سعی میکردند که قصهی آنها توسط انگیزههای بیرونی شخصیتها پیش برود و مخاطب دقیقا و با حد و حدود مشخص بداند که چرا اتفاقی خاص در حال شکلگیری است و این اتفاق به ارادهی چه کسی به وجود آمده است. این دنیای عینی و منطقی بود که از شیوهی قصهگویی کلاسیک سرچشمه میگرفت و مکتب تداومی سینما هم به بهترین شکل امکان بروز آن را مهیا میکرد. فقط کافی است سری به فیلمهای کلاسیک آمریکایی بزنید و دقت کنید که چگونه هر عملی، از انگیزهای مشخص سرچشمه میگیرد و فیلمساز سعی میکند به درونیترین خواستههای شخصیتها هم، جنبهای عینی ببخشد.
اما با ظهور سینمای مدرن این شکل داستانگویی به هم ریخت، حال فیلمسازان سعی در پیدا کردن روشهایی داشتند تا موفق به تصویر کشیدن درونیترین دغدغههای آدمی شوند. همان دغدغههایی که هر کسی در طول حیاتش با آنها درگیر است و لزوما هم منجر به کنشی عینی و بیرونی نمیشوند. کلنجار رفتن آدمها با خود تبدیل به مسالهی این فیلمسازان شد و آنها در جستجوی راهی برای ترجمان تصویری این انگیزهها بودند.
برای نمونه به این مثال توجه کنید: اگر در سینمای کلاسیک شخصیتی عاشق کسی میشد، هیچگاه این سوال برایش پیش نمیآمد که چرا این احساس را پیدا کرده است و چرا بدون فکر کردن به آن شخص نمیتواند زندگی کند؟ همین احساس انگیزهای قوی بود تا او بی درنگ دست به کار شود و کاری کند که به معشوق برسد. فیلمساز هم شروع میکرد به تعریف کردن تلاشهای این شخص برای رسیدن به یار. پس عشق نمودی عینی پیدا میکرد و تبدیل به انگیزهای ملموس میشد.
اما در سینمای مدرن اینگونه نبود. اگر احساسی در شخصی پدید میآمد، چرایی به وجود آمدن آن و تلاش فیلمساز برای نمایش این کلنجار، تبدیل به نقطه عزیمت فیلم میشد. ممکن بود فیلم بیاید و برود و تمام شود و در نهایت هم شخصیت اصلی متوجه نشود که احساسش در حقیقت چیست و چرا چنین فکری برایش پیش آمده است؟ یا هیچ تلاشی برای رسیدن به یار نکند و فقط خودخوری کند و روحش را خراش دهد.
«سال گذشته در مارینباد» چنین حال و هوایی داد. داستان فیلم به گونهای است که انگار کسی در حال یادآوری عشقی از دست رفته است. و چون او در حال یادآوری خاطراتش است، فیلم از نمایش رویدادها به شکل پشت سر هم سر باز میزند تا حال و هوای خواب و رویا در مخاطب زنده شود. این گونه من و شمای مخاطب این احساس را داریم که انگار شخصی در حال یادآوری رویدادهایی در گذشته است، بدون آن که نظم و ترتیب خاصی داشته باشند. خلاصه که آلن رنه با همکاری آلن رب گریه توانسته کاری کند که فیلمش کیفیتی شبیه به خواب و رویا پیدا کند.
«جایی به مانند یک هتل مجلل، در ظاهر میزبان یک مهمانی باشکوه است. مردی با زنی روبهرو میشود و اداعا میکند که او را میشناسد اما زن انکار میکند. از این به بعد اتفاقاتی میافتند که انگار در ذهن کسی جریان دارند و او در حال یادآوری خاطرات خود از گذشته است …»
۱۸. اورفه (Orpheus)
- کارگردان: ژان کوکتو
- بازیگران: ژان ماره، فرانسوآ پریه و ماریا کاسارس
- محصول: 1950، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
«اورفه» شخصیتی اساطیری در باور مردم یونان باستان است که زندگیاش یک تراژدی محض و پر از درد و غم است. برای درک بهتر فیلم، ابتدا بهتر است به طور خلاصه داستان او را بازگوییم و بعد به کاری که ژان کوکتو با این قصه کرده، برسیم؛ اورفه یا اورفئوس، آوازهخوان مقدس، پسرخواندهی آپولون، به دعوت جیسون برای کشف پشم زرین جواب مثبت میدهد. هنگامی که اروفه پنجه بر تارهای چنگش مینهاد و آواز دلنشینش را ترنم میکرد، وحوش در پی او روان میگشتند و حتی درختان و گلها و علفها با نیروی نغمهاش سر خم میکردند.
اما دل آوازهخوان پر از درد و خون بود. زیرا همسر زیبایش یعنی اوریدیس، به وسیلهی ماری گزیده و کشته شده بود. اورفه تا سرزمین مردگان در پی او رفت، از رود سیاه استوکس عبور کرد، و حتی هادس یا همان خدای سرزمین مردگان و برادر زئوس را با نیروی نغمهاش مسحور خود کرد و اجازهی بازگشت همسر را گرفت. منتها هادس شرطی پیش پایش نهاد: «تا از سرزمین مردگان خارج نشدهای و نور آفتاب بر تو نتابیده، به هیچ وجه حق نداری که پشت سرت را نگاه کنی. وگرنه همسرت برای همیشه این جا خواهد ماند.» اورفه شادمان به همراه اوریدیس عزم بازگشت کرد. اما در طول راه از بیم آن که خارون، قایقران بدطینت رودخانهی استوکس، اوریدیس را بازگرداند و به او خیانت کند، رویش را برگرداند و برای همیشه اوریدیس را از دست داد.
این داستان تا کنون منبع الهام هنرمندان بسیاری در طول تاریخ بوده و قصهها و نمایشنامهها بر اساس آن نوشته شده و شعرها سروده شده است. حتی ویلیام بلیک، شاعر و نقاش سرشناس انگلیسی هم تابلویی دارد با نام «بازگشت اورفه از سایهها» که به لحظهی حسرت اورفه و افسوس او از خطایش میپردازد. حال ژان کوکتو، شاعر، نقاش، نمایش نامه نویس، فیلمنامه نویس و کارگردان فرانسوی سراغ این داستان رفته و البته خوانشی امروزی از این قصه ارائه داده است.
داستان فیلم در عصر حاضر میگذرد. پس در ابتدا هیچ خبری از آن حال و هوای فانتزی اساطیری معمول این قصه نیست. ضمن این که او یک مثلث عشقی به داستان اضافه کرد که در نگاه اول عملی رادیکال به نظر میرسد؛ مرگ در هیبت شاهزاده خانمی به اورفهی شاعر (در این جا اورفه به شاعری معروف تبدیل شده است) دل میبازد. اما اگر توجه کنید که برای خلق آن حال و هوای فانتزی این ترکیب چگونه به شکلی درخشان عمل کرده و باعث شده که این قصهی عاشقانه و غیرمعمول، در جهان فیلم منطق خاص خود را پیدا کند، نه تنها عمل کوکتو رادیکال به نظر نمیرسد، بلکه هوشمندانه هم هست.
از سوی دیگر فیلمساز به خوبی توانسته که از پس سکانسهای فانتزی فیلم و سفر قهرمان قصهاش به سرزمین مردگان برآید. اگر این بخش قابل باور از کار در نمیآمد، کل فیلم از دست میرفت و چیزی از آن باقی نمیماند. اما خوشبختانه چنین نشده و اکنون فیلمی در برابر ماست که فقط یک فیلمساز فرانسوی، با طبعی بلندپروازانه چون ژان کوکتو از پس ساختش برمیآید.
«اورفه شاعر سرشناسی است که برای خودش در شهر پاریس برو و بیایی دارد. او به طور اتفاقی با فرشتهی مرگ آشنا میشود و با او به سفری عجیب و غریب میرود. از سوی دیگر اورفه به زنی به نام اوریدیس دل بسته است و از آن جا که انگار فرشتهی مرگ هم که در قالب یک شاهزاده خانم ظاهر شده به او علاقه دارد، تصمیم به حذف اوریدیس میگیرد …»
۱۹. پنهان (Cache)
- کارگردان: میشاییل هانکه
- بازیگران: ژولیت بینوش، دنیل اوتوی و موریس بنیچو
- محصول: 2005، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
تقابل میان یک فرد غنی و آدمی که از کودکی یتیم شده و عقدههایی که در وجود این کودک ریشه دوانده تا در بزرگسالی دست به خشونت بزند، از فیلم «پنهان» اثری پر از ترس و وحشت ساخته که با وجود ظاهر آرام اثر، حسابی مخاطب را درگیر خود میکند. اصلا تبحر هانکه در این است؛ این که شما را با چیزی به ظاهر معمولی روبهرو کند که میتواند بنیان آرامش زندگی فرد را به هم بریزد و او را وادار به انجام کارهایی کند که در شرایط عادی توان انجام آنها را ندارد.
ساختن همین شرایط غیرمعمول و قرار دادن شخصیتها در دل یک ماجرای فراموش شده، در هیچکدام از فیلمهای هانکه چنین درگیرکننده و چنین جهان شمول نبوده است. همهی ما آدمها در زندگی کارهایی کردهایم که حتی ممکن است از خاطر هم برده باشیم. کارهایی که عواقبی در پی داشته است اما چندان مهم نبوده. حال هر روز ممکن است عواقب آن کارها گریبان ما را بگیرد و این بار مانند گلولهی برفی که در گذر سالها بزرگتر و بزرگتر شده، امکان مقابله با آن وجود نداشته باشد.
در فیلم «پنهان» با مردی روبهرو هستیم که ظلم دیگری به خود پس از یتیم شدنش را فراموش نکرده و سالها بعد هنوز هم همهی آن روزها را به یاد دارد و عذاب میبیند. او تصمیم گرفته کاری کند که طرف مقابل هم از آن زندگی موفق خود فاصله بگیرد و در عذاب وی شریک شود. همین موضوع نقطه عزیمت داستان فیلم میشود.
از سوی دیگر میشاییل هانکه هر وقت خشونتی را به نمایش گذاشته، سعی کرده که به دنبال کشف ریشههای آن برود و نمایش دهد که این چرخه از کجا آغاز شده است؟ در فیلمهای دیگرش هم دست به این کار زده اما در هیچکدام پیدا شدن چرایی آغاز خشونت چنین ترسناک و غافلگیر کننده نبوده است. میشاییل هانکه در «پنهان» تصویر دردناک و تلخی از امنیت و عدم هویتمندی انسان توخالی قرن بیست و یک و تصور اشتباه او از دنیای زیبایی که ساخته ارائه میدهد. یک گذشتهی غیر شفاف و پر از سوتفاهم در ظاهر به یک نزاع طبقاتی منجر میشود که میتواند ریشهی مدنیت موجود در جامعه را بخشکاند.
یک سر داستان فیلم «پنهان» مرفههای بی دردی هستند که فرصت چشیدن طعم یک زندگی عادی را از سمت دیگر ماجرا که شخصی فقیر است، ربودهاند. آنها که در ظاهر خود را هم بیگناه میدانند این زندگی را حق خود و طرف مقابل را وحشی خطاب میکنند. اتفاقا هانکه در نمایش محافظهکاری این طبقه برای نگه داشتن تمام منافعش معرکه عمل میکند. او بدون این که به ورطهی شعارهای گل درشت بغلتد، جهانی متمرکز بر همان خشونت افسار گسیخته میسازد که غیرقابل کنترل شده و دیگر نمیتوان با قدرت پول و سرمایه بر آن سرپوش گذاشت. چرا که همه چیز مثل روز روشن در برابر ما است.
از سوی دیگر برای درست درآمدن این فضا هانکه جهان این مردمان را پوچ و خالی از عاطفه و احساس واقعی تصویر میکند تا تاثیر نمایش خشونت در ادامه بیشتر شود. اینها مردمانی هستند که کتاب میخوانند اما این خواندن تاثیری بر دانستگی آنها ندارد، موسیقی گوش میکنند اما موجب تعالی روح آنها نمیشود و غیره. همهی اینها فقط روی یک چیز زندگی مردمان این طبقه تاثیر دارد و آن هم عوض شدن تمام ظواهر سطحی است.
اگر در این لیست به دنبال بهترین فیلم فرانسوی جدید میگردید، این یکی دقیقا مناسب شما است.
«یک خانواده معمولی از طبقهی متوسط فرانسه زندگی آرامی را پشت سر میگذارند. این زندگی آرام زمانی که فیلمی از محل زندگی آنها به دستشان میرسد، به هم میریزد. در این فیلم به نظر میرسد که خانهی آنها تحت نظر فردی است که قصد آسیب رساندن به آنها را دارد …»
۲۰. زندگی دوگانه ورونیک (The Double Life Of Veronique)
- کارگردان: کریستف کیشلوفسکی
- بازیگران: ایرنه ژاکوب، فیلیپ ولته و گیوم دو نوکدک
- محصول: 1991، فرانسه، لهستان و نروژ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 83٪
کریستف کیشلوفسکی کارگردانی لهستانی بود که در کشور خودش آثار درجه یکی خلق کرد. بسیاری سریال «ده فرمان» (Dekalog) او را هنوز هم بهترین سریال تاریخ تلویزیون در جهان میدانند که دو قسمت آن با همان بازیگران و با تغییرات اندکی به شکل فیلم سینمایی در جهان عرضه شد؛ فیلمهای «فیلم کوتاهی دربارهی عشق» (A Short Film About Love) و «فیلم کوتاهی درباره کشتن» (A Short Film About Killing). اما او با وجود این که اصالتا لهستانی است، فیلمهای معرکهای هم در فرانسه ساخته است و حتی با ادای احترام به پرچم این کشور، سه گانهای ساخته که نام هرکدامش، نام یکی از رنگهای پرچم فرانسه است.
در فیلمهای کریستف کیشلوفسکی زندگی آدمها به شکلی رازآمیز به هم پیوند میخورد. مردانی و زنانی که هیچگاه یکدیگر را ندیدهاند در مسیری قرار می گیرند که با گذر از آن به درکی تازه از زندگی و روابط انسانی میرسند. در این جا دختری فرانسوی به نوعی با دختری لهستانی که به تازگی درگذشته، در ارتباط است و انگار وجود وی را از طریق نیرویی احساس میکند. کیشلوفسکی از این طریق سوالی اساسی را مطرح میکند که همان ارتباط زندگی و سرنوشت آدمها با دیگری است.
البته برای دختر این سفر و این مسیر راهی است تا به خودشناسی برسد و در نهایت بتواند هویتی مستقل برای خود دست و پا کند. اما آیا ما انسانها به طور کامل مستقل از یکدیگر هستیم یا هویت ما در برخورد و ارتباط با دیگران شکل میگیرد؟ آیا ما میتوانیم بدون ارتباط با دیگران به فهمی از زندگی و ماهیت آن دست یابیم؟ اینها سوالاتی است که کیشلوفسکی از خود و ما میپرسد و خوشبختانه جوابی به آن نمیدهد و اجازه میدهد که مخاطب به فکر فرو برود.
دوربین کیشلوفسکی آرام است و سعی میکند به درون شخصیتها نفوذ کند. این دوربین آرام رفته رفته فضایی ذهنی میسازد که برای درک احوالات شخصیت اصلی بسیار واجب است. گویی نیرویی مغناطیسی در طول درام جاری است که مخاطب را به سمت خود میکشاند و کاری میکند تا توجه و تمرکز وی در سیر تسلسل نماها حل شود. از سمت دیگر کیشلوفسکی از نماهای ثابت استفاده میکند تا از طریق نمایش خطوط چهرهی بازیگرانش به درون شخصیت آنها نفوذ کند. زل زدن دوربین به بازیگری مانند ایرنه ژاکوب با آن توانایی در خلق شخصیتهای تیپاخورده و واداده که با ترسی درونی در حال مبارزه هستند، از زیباییهای فیلم «زندگی دوگانه ورونیک» است.
برای کیشلوفسکی روابط انسانی اهمیت زیادی دارند؛ روابطی به ظاهر ساده و گاه بسیار پیچیده که هم میتوانند وجدآور باشند و هم میتوانند آدمی را تا مرز فروپاشی کامل پیش ببرند. در فیلم «زندگی دوگانه ورونیک» نسبت به دیگر آثار کیشلوفسکی این روابط بر شخصیتهای غریبتری تمرکز دارد؛ شخصیتهایی که هر کدام دوران سختی را پست سر میگذارند و بدون این که از قبل یکدیگر را بشناسند به هم کمک میکنند. در نگاه کریستف کیشلوفسکی هیچ چیز زیباتر و در عین حال رازآمیزتر از همین روابط عادی روزمره در یک زندگی عادی نیست و وی سعی میکند پیچیدگی این روابط را به نحوی به زبان تصویر درآورد.
«دختری به نام ورونیکا به شهر کراکوف واقع در کشور لهستان میآید تا ضمن فراگیری موسیقی بتواند در این رشته فعالیت کند. اما وی دچار بیماری میشود و زمانی که برای اولین اجرای خود به روی صحنه میرود به شکلی ناگهانی میمیرد. در همان زمان دختر دیگری به نام ورونیک در شهر پاریس فرانسه آرزو دارد که به طور جدی وارد حرفهی خوانندگی شود. وی بنا به دلایلی از این آرزو دست میکشد و معلم میشود. ورونیک تصور میکند از طریق تله پاتی با دختر دیگری که نمیداند کیست ارتباط دارد. این دختر همان ورونیکای لهستانی است …»
متشکرم.
مقالهٔ مفیدی بود.
اگرچه سلیقه و زاویهٔ دید و حتا حال منتقد هنگام تماشای فیلم و این که نظرش ناب و دستنخورده باشد یا ملهم از دیگران میتواند فهرستهایی از این دست را دگرگون کند؛ با ای وجود توضیحات و ریتم و کوتاهی و مفید بودن مطالب ارزشمند بود.
ولی بنظر من حتی فرانسه سینماش از آمریکام بهتره. آمریکا نمیتونه به اندازه فرانسه فیلم مفهومی و عمیق بسازه و بیشتر به فکر فروشه. ۱۰ فیلم فرانسوی از نظر من: ۱- ۴۰۰ ضربه ۲- توهم بزرگ ۳- مصائب ژاندارک ۴- از نفس افتاده ۵- قاعده بازی ۶- ارتش سایه ها ۷- به پیانیست شلیک کن ۸- سامورایی ۹- ناپلئون ۱۰- نفرت
یه تنه کوبریک این حرفتو نقض میکنه، هیچکدوم از کارگردان های تاریخ فرانسه نمیتونه حتی به کوبریک نزدیک بشه.
ارتش سایه ها کو؟
بعد از آمریکا، فرانسه بهترین سینما را دارد بخصوص دهه ۵۰ تا ۸۰