بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه که باید تماشا کنید

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۶۵ دقیقه
بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه

بهترین ویژگی فیلم‌های فانتزی عاشقانه این است که نه تنها اجازه می‌دهند تا در دنیاهای جادویی و خیال‌انگیز غرق شوید، بلکه عشق آرمانی را هم در ساختاری متفاوت تجربه می‌کنید. این آثار سینمایی، ضمن اینکه از جنبه‌ی بصری شگفت‌انگیز و رنگارنگ هستند، با توجه ویژه به جنبه‌های رمانتیک قصه، ما را از نظر احساسی هم تحت‌تاثیر قرار می‌دهند. نبردهای حماسی و موجودات جادویی در ژانر فانتزی جایگاه خاص خودشان را دارند، اما گاهی جذابیت اصلی در رابطه‌ی شیرینی نهفته است که در نهایت به عشق ختم می‌شود و دیگر عناصر فانتزی را کنار می‌زند.

برای فهرست بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه، به سراغ آثاری رفته‌ایم که خطوط داستانی رمانتیک را در جهان‌ و فضای متفاوتی به نمایش می‌گذارند، این جهان می‌تواند محل حکمرانی جادوگران و پادشاهان باشد یا جهانی که در آن سفر در زمان وجود دارد یا موجودات جادویی در شهرهایش پرسه می‌زنند. این عشق اما به آسانی به‌دست نمی‌آید، شخصیت‌ها باید برای آن بجنگند، آزمون‌های سختی را پشت‌سر بگذارند و دشمنان سرسختی را شکست دهند. مطابق انتظار، پایان خوش هم یکی از ویژگی‌های رایج این نوع فیلم‌ها است که آن‌ها را جذاب‌تر می‌کند. برای این مقاله، ۱۰ فیلم را انتخاب کرده‌ایم که تفاوت‌های ملموسی با یکدیگر دارند، به بعضی‌هایشان هم نقد وارد است و ضعف‌هایشان بر کسی پوشیده نیست اما به عنوان یک فیلم فانتزی عاشقانه، ارزش تماشا دارند.

۱۰- سفیدبرفی و شکارچی (Snow White and the Huntsman)

بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه

  • سال اکران: 2012
  • کارگردان: روپرت سندرز
  • بازیگران: کریستن استوارت، کریس همسورث، شارلیز ترون، سم کلفلین، آناستازیا هیلی، لیلی کول، رافی کیسی
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 6.۱ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 49 از ۱۰۰

«سفیدبرفی و شکارچی» برداشتی جدی از این قصه‌ی افسانه‌ای ارائه می‌دهد و با نسخه‌های پیشین و حتی قصه‌ی اصلی برادران گریم تفاوت‌ دارد. روپرت سندرز در اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش، آن جهان رنگارنگ نسخه‌ی انیمیشنی والت دیزنی (۱۹۳۷) را کنار می‌گذارد و اینجا مضامینی همچون وحشت، اضطراب جنسی و خشونت را بررسی می‌کند. البته نبردهای قرون وسطایی و عناصر جادویی قصه، لحن گوتیک فیلم را تعدیل کرده‌اند، اما فضای سنگین آن باعث شده است تا در میان آثار فهرست بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه، اثر خاصی باشد. افتتاحیه‌ی فیلم با راونا -یا همان ملکه‌ی بدجنس- (شارلیز ترون) آغاز می‌شود که لهجه انگلیسی تصنعی خود را اغراق‌آمیز ادا می‌کند اما جنون واقعی را در چشمانش می‌توان دید. او با به قتل رساندن یک پادشاه شریف و صلح‌جو، آن‌هم در شب عروسی، بر تخت پادشاهی تکیه می‌زند. او در گوش پادشاه خشم خود را نسبت به مردان -در دنیای تحت سلطه‌ی مردان- زمزمه می‌کند و می‌گوید که آن‌ها چگونه قدرت واقعی زنان، یعنی «زیبایی» را از بین می‌برند. راونا پس از کشتن پادشاه، تنها فرزند او، سفیدبرفی کوچک را در یک برج زندانی می‌کند تا بپوسد. ناگهان همه‌چیز سیاه و غم‌انگیز می‌شود. در گذر سال‌ها، این ملکه‌ی خشمگین و انتقام‌جو، زنان جوانی که احساس می‌کند شاید سلطنت او را تهدید کنند، کنار می‌زند اما حالا آینه خبر از یک تهدید جدید داده است و ملکه‌ می‌داند که این خطر را باید هرچه زودتر خنثی کند، همان دختر کوچکی که حالا بزرگ شده است: سفیدبرفی (کریستن استوارت). پرنسس جوان به جنگل‌های تاریک فرار و راونا یک شکارچی مهربان، اریک (کریس همسورث) را استخدام می‌کند تا او را پیدا کند.

با قدم گذاشتن سفیدبرفی به جنگل، حال‌و‌هوای گوتیک فیلم جای خود را به یک دنیای فانتزی قهرمانانه و موجودات کوچک شبیه به آثار تالکین می‌دهد. شکارچی، یک بیوه‌ی آسیب‌دیده است که غصه‌هایش را با نوشیدن برطرف می‌کند؛ او به سرعت از همراهان شیطانی‌اش جدا شده و با سفیدبرفی برای فرار و رهبری یک انقلاب متحد می‌شود. در همین حال، شاهزاده‌ی ساکن منطقه، ویلیام (سم کلفلین)، یک نجیب‌زاده‌ی جوان و معشوقه‌ی دوران کودکی سفیدبرفی، به دنبال عشق سابقش است تا او را نجات دهد. بله، استوارت بار دیگر در یک مثلث عشقی قرار می‌گیرد، اما این یکی قابل پیش‌بینی‌تر است (به هر حال، اسم فیلم «سفیدبرفی و شاهزاده» نیست). آن‌ها با هشت -بله، هشت- کوتوله دوست می‌شوند که یکی از آن‌ها می‌میرد و هفت کوتوله باقی می‌ماند. درست مانند کاری که پیتر جکسون در سه‌گانه‌ی «ارباب حلقه‌ها» انجام داد، روپرت سندرز به جای استفاده از بازیگران کوتاه‌قامت واقعی، از افراد قدبلند استفاده کرده است، اما بازیگران آنقدر خوب هستند و جلوه‌های ویژه، چنان بی‌نقص آن‌ها را به آدم‌های کوتاه‌قامت تبدیل کرده است که اعتراضی به آن وارد نیست. این نقش‌ها را تعدادی از بازیگران شاخص بریتانیایی همچون باب هاسکینز، ری وینستون، ایان مک‌شین، توبی جونز، نیک فراست و ادی مارسن بازی می‌کنند و خوشبختانه همگی راضی‌کننده ظاهر شده‌اند. آن‌ها اسم‌های مضحک نسخه‌ی کلاسیک -مثل اخمو و خواب‌آلو- را ندارند و به جای خواندن یک ترانه‌ی شاد، ترانه‌ای غم‌انگیز برای مراسم تدفین اجرا می‌کنند.

شخصیت‌ها در ادامه به جنگلی قدم می‌گذارند که دست راونا به آن نرسیده است؛ این جنگل محصولی فوق‌العاده از جلوه‌های ویژه رایانه‌ای است، به شدت سرسبز با حضور موجودات بامزه و دوست‌داشتنی، و پری‌های چشم‌درشتی که به این سو و آن سو می‌دوند. این باغ بزرگ فانتزی شاید شما را به یاد هایائو میازاکی و گیرمو دل تورو هم بیندازد. در واقع، محیط فیلم نمی‌‌تواند یادآور جنگل جادویی فیلم «شاهزاده مونونوکه» میازاکی نباشد، یا موجوداتی که ملاقات می‌کنید، یادوخاطره‌ی «هزارتوی پن» یا «پسر جهنمی ۲: ارتش طلایی» را زنده نکنند. اما همه‌چیز خارج از این قلمرو، ظاهری خاکستری و کسل‌کننده دارد که یادآور مرداب‌های مرده و بخش‌هایی از سرزمین میانه‌ی «ارباب حلقه‌ها» است. فیلم با تشکیل یک ارتش توسط سفیدبرفی برای مبارزه با راونا، لحن متفاوتی پیدا می‌کند. استوارت با سخنرانی مهیج خود چندان قانع‌کننده نیست، اما وقتی همه آماده شده‌اند و به قلعه حمله می‌کنند، قصه دراماتیک دنبال می‌شود و چندان به توانایی رهبری سفیدبرفی فکر نمی‌کنید. روپرت سندرز در این بخش‌ها، تاثیر بصری خود را از دل تورو و میازاکی به ریدلی اسکات تغییر می‌دهد و به وضوح از فیلم «رابین هود» (۲۰۱۰) الهام می‌گیرد. صحنه‌های نبرد البته گذرا و کوتاه هستند؛ صرفا مقدمه‌ای برای اوج‌گیری نبرد با راونا که در آن مطابق انتظار خیر بر شر پیروز می‌شود. کسی انتظار نتیجه‌ی متفاوتی را ندارد و ما این قصه را بارها دیده‌ایم، و چیزی برای غافل‌گیری وجود ندارد؛ اگرچه رابطه‌ی عاشقانه‌ی شکارچی و سفیدبرفی همچنان جذاب است.

استوارت بازیگر توانایی است اما اینجا در ارائه‌ی سیر تحول سفیدبرفی دچار مشکل می‌شود؛ ما نمونه‌ی بهترش را به‌واسطه‌ی کیرا نایتلی در «شاه آرتور» (۲۰۰۴) و کیت بلانشت در «رابین هود» (۲۰۱۰) دیده‌ایم. استوارت در سال‌های بعدی به بازیگر بهتری تبدیل شد اما در آن برهه، هنوز به آن سطحی که از یک ستاره‌ی هالیوودی انتظار داریم، نزدیک نشده بود؛ کافی است او را با شارلیز ترون مقایسه کنید که علی‌رغم حضور کوتاه، همه‌ی سکانس‌ها را از آن خود می‌کند و به عنوان یک شرور ترسناک، شما را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد تا به یاد بیاوریم چرا جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر زن را به خانه برده است. «سفیدبرفی و شکارچی» شاید از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه تاریخ نباشد اما با نوآوری‌هایی که دارد و فضاهایی که خلق کرده است، از آثار خوش‌ساخت این زیرژانر در دو دهه‌ی اخیر به حساب می‌آید. به فیلم انتقادات زیادی وارد است اما قصه‌ی دراماتیک، مثلث عاشقانه‌ی قصه و تصویرسازی‌های زیبای سندرز شما را مجاب می‌کند تا تماشای فیلم را ادامه دهید؛ «سفیدبرفی و شکارچی» فیلمی جذاب و شایسته‌ی کاوش است.

۹- پری دریایی کوچولو (The Little Mermaid)

بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه

  • سال اکران: 2023
  • کارگردان: راب مارشال
  • بازیگران: هلی بیلی، جونا هاوئر کینگ، آکوافینا، جیکوب ترمبلی، نوما دومزونی، آرت ملک، خاویر باردم، ملیسا مک‌کارتی
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 67 از ۱۰۰

«پری دریایی کوچولو» بار دیگر ثابت می‌کند که دیزنی فقط قصد بازسازی انیمیشن‌های کلاسیک خود به شکل لایو اکشن را ندارد، بلکه می‌خواهد یک برداشت بصری متفاوت از آن‌ها ارائه دهد. با اینکه اقتباس‌های وفادارانه ارزش بالایی دارند اما یک اقتباس می‌تواند یک قصه‌ی قدیمی را بردارد و آن‌ را در محیط و ساختاری مدرن عرضه کند، و اگر این کار را درست انجام دهد، نتیجه‌ی نهایی قابل‌قبول خواهد بود. یک نمونه‌ی به‌یادماندنی، کاری است که باز لورمن با «رومئو و ژولیت» (۱۹۹۶) انجام داد، او فیلم را همان‌طور که شکسپیر نوشته بود، با همان فضاسازی ایتالیای قرن شانزدهم عرضه نکرد، در عوض نمایشنامه‌ را به فضایی مدرن آورد تا برای مخاطبان معاصر قابل‌درک‌تر باشد. اما به نظر می‌رسد دیزنی و راب مارشال علاقه‌ای به دستکاری اصالت انیمیشن اصلی سال ۱۹۸۹ نداشته‌اند. در این برداشت لایو اکشن از یکی از بهترین فیلم‌های انیمیشنی دهه ۸۰ میلادی، تغییرات عمده به چند ترانه‌ی جدید، حذف چند صحنه و استفاده‌ی حداکثری از فناوری‌های مدرن حوزه‌ی جلوه‌های ویژه خلاصه می‌شود. بنابراین، «پری دریایی کوچولو» مانند دیگر بازسازی‌های اخیر دیزنی، یک اقتباس نیست؛ بلکه ترجمه‌ی آن انیمیشن‌ها به زبان لایو اکشن است؛ مانند ترجمه‌ی یک کتاب از زبانی به زبان دیگر. دیزنی ساختار کلی اثر اصلی را حفظ و در جاهایی که لازم بداند، کمی تغییر شاعرانه ایجاد می‌کند. این فیلم بیشتر از اینکه یک نگاه جدید باشد، انتقال از یک زبان تصویری به زبان تصویری دیگر است.

خوشبختانه، نسخه‌ی جدید «پری دریایی کوچولو» یکی از بهترین ترجمه‌های دیزنی و یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه سال‌های اخیر است. فیلم بر قدرت روایی قصه‌ی کلاسیک و جذابیت شخصیت اصلی‌اش، هلی بیلی، تکیه می‌کند. او نقش‌آفرینی خوبی دارد و همه‌ی تلاش خود را کرده تا برداشت قابل قبولی از پری دریایی ارائه دهد. البته به نظر می‌رسد دیگر چهره‌های آشنای فیلم هم به وضوح از نقش خود لذت برده‌اند (به‌ویژه خاویر باردم در نقش شاه تِریتون و ملیسا مک‌کارتی در نقش اورسولا، جادوگر مشهور) اما این بازیگران آن‌قدر فیلم را جدی نگرفته‌اند که در نقش‌هایشان فرو بروند. دیگر بازیگران کمتر شناخته‌شده نیز همخوانی دقیقی با نقش‌هایشان ندارند. در عوض، به نظر می‌رسد همه‌ی آن‌ها در حال بازی با لباس‌های مبدل هستند، که لزوما یک ویژگی منفی نیست. «پری دریایی کوچولو» کار زیادی برای تغییر اثر اصلی و مرتبط ساختن آن با زمان حال یا حتی تبدیل آن به یک اثر هنری متفاوت انجام نمی‌دهد، که با توجه به نوع نگاه شما می‌تواند اتفاق خوب یا بدی باشد. اما بی‌گمان دیوید مِیج، فیلم‌نامه‌نویس، آزادی زیادی نداشته است. فیلم جدید می‌توانست به قصه‌ی اصلی -و تاریک- هانس کریستین اندرسن هم اندکی نزدیک شود (که در آن جستجوی آریل برای عشق با خودکشی به پایان می‌رسد.) اما دنباله‌روی انیمیشن دیزنی است، بنابراین قصه همانطور که انتظار دارید جلو می‌رود.

آریل (هلی بیلی)، یک پرنسس و دختر جوان شاه تریتون (خاویر باردم) است که علاقه‌ی زیادی به دنیای انسان‌ها دارد اما پدرش -به عنوان حاکم آتلانتیکا- به او اجازه نمی‌دهد که به سطح دریا برود یا با آدم‌ها ارتباط برقرار کند زیرا همسرش توسط یک انسان کشته شده است و حالا از نژاد انسان نفرت دارد. یک شب، آریل در بالای اقیانوس، متوجه آتش‌بازی می‌شود و به سطح آب می‌رود و می‌بیند که این آتش‌بازی توسط یک کشتی -که متعلق به شاهزاده اریک (جونا هاوئر کینگ) است- به راه انداخته شده. در همین حین، ناگهان طوفان از راه می‌رسد و باعث می‌شود که کشتی با صخره‌ها برخورد کند و در آستانه‌ی غرق شدن قرار بگیرد. آریل جان اریکِ بی‌هوش را نجات می‌دهد و می‌رود؛ پدرش اما خیلی زود از این ماجرا باخبر می‌شود و با او برخورد شدیدی می‌کند. آریل که حالا مصمم‌تر از قبل شده است تا به دنیای انسان‌ها قدم بگذارد، با عمه‌اش، جادوگر مطرود آتلانتیکا، اورسولا (ملیسا مک‌کارتی) ملاقات می‌کند که به او پیشنهاد وسوسه‌برانگیزی می‌دهد. آریل حاضر می‌شود تا صدای خود را بدهد تا برای سه روز، یک جفت پای انسان به او اهدا شود. او در این مدت باید بتواند عشق شاهزاده اریک را به‌دست بیاورد که در این صورت، صدایش را پس می‌گیرد و می‌تواند برای همیشه یک انسان باقی بماند. در غیر این صورت، او تا ابد صدایش را از دست خواهد داد. شرایط برای آریل آسان نیست، زیرا اورسولا نقشه‌ی شومی دارد و می‌خواهد بر آتلانتیکا حکمرانی کند و از برادرش، شاه تریتون انتقام بگیرد.

در داستان تغییرات جزئی هم به چشم می‌خورد. اورسولا معجون خود را تغییر می‌دهد تا آریل دیگر به یاد نیاورد که برای نجات پیدا کردن به «بوسه‌ی عشق» از سوی اریک نیاز دارد؛ این باعث می‌شود تا اهمیت ماجرا برای دوستان حیوانِ -کامپیوتری اما واقع‌گرای- او، خرچنگِ خواننده سباستین (دیوید دیگز)، ماهی استوایی مضطرب فلوندر (جیکوب ترمبلی) و پرنده‌ی دریایی گیج و منگ، اسکاتل (آکوافینا) افزایش پیدا کند. سازندگان تلاش کرده‌اند تا در انتخاب بازیگران تنوع به خرج دهند، و برای رنگین‌پوست بودن خواهران آریل هم توضیحاتی می‌دهند. فیلم همچنین معادل شاه تریتون در خشکی را هم معرفی می‌کند: مکله سلینا (نوما دومزونی)، مادر شاهزاده اریک؛ همان‌قدر که تریتون به انسان‌ها بی‌اعتماد است، سلینا هم اعتمادی به مردم دریا ندارد. اینکه نقش اصلی را یک سیاه پوست بازی می‌کند هم شاید در نگاه اول سوال‌برانگیز باشد اما بهتر است چندان به آن توجه نکنید؛ خصوصا اینکه تعداد پرنسس‌های سیاه‌پوست دیزنی آنقدرها هم زیاد نیست، در حقیقت آریلِ «پری دریایی کوچولو» دومین شاهزاده خانم سیاه‌پوست فیلم‌های دیزنی از زمان «شاهزاده خانم و قورباغه» (۲۰۰۹) به شمار می‌رود. چشمان درشتِ هلی بیلی، جان تازه‌ای به آریل داده است، خصوصا در صحنه‌هایی که شخصیت او بی‌صداست و برای برقراری ارتباط باید کاملا به زبان بدن و حالات چهره تکیه کند.

با وجود بودجه‌ی ۲۵۰ میلیون دلاری فیلم، بخش زیادی از «پری دریایی کوچولو» غیرقابل باور به نظر می‌رسد، به‌ویژه صحنه‌های زیر آب. هنگامی که پرتوهای نور به آب نفوذ می‌کنند، به نظر می‌رسد جلوه‌ای از یک بازی ویدیویی ارزان‌قیمت است. بعضی از بخش‌ها بهتر از آب در آمده‌اند، مانند ماهی‌های معمولی یا تعامل آریل با یک کوسه، واقعی به نظر می‌رسد. اما وقتی پری دریایی‌ها حرکت می‌کنند، موهایشان به صورت مصنوعی حرکت می‌کند و یادآور آزمایش‌های اولیه‌ی موشن‌کپچر در دهه‌ی ۲۰۰۰ است. از طرف دیگر، جلوه‌های ویژه‌ی اطراف اورسولا از بدترین بخش‌های فیلم است و اغلب به نظر می‌رسد صورت مک‌کارتی به صورت دیجیتالی روی سر و بدنی انیمیشنی قرار گرفته است. خوشبختانه، صدای این بازیگر، که گاهی اوقات شبیه‌ی روث گوردون در «بچه‌ی رزماری» (۱۹۶۸) است، بر تناقضات بصری غلبه می‌کند. مطابق انتظار، پس از اینکه آریل خشکی را کشف می‌کند و به آن قدم می‌گذارد، همه‌چیز بهتر به نظر می‌رسد چون میزان استفاده از جلوه‌های ویژه کاهش پیدا کرده است. انرژی و سرزندگی بیلی و قرار دادن او توسط مارشال در بازسازی صحنه‌های نمادین انیمیشن ۱۹۸۹، به وضوح نشان می‌دهد که چرا دیزنی این بازیگر را انتخاب کرده است.

نسخه‌ی ۱۹۸۹ به طور زیرکانه‌ای امضاهای رایج آثار انیمیشنی آن روزها را کنار زد، ما آنجا با یک قهرمان زن همراه می‌شدیم که با زیر پا گذاشتن اقتدار پدرسالاری، به دنبال علایق خود می‌رود. نسخه‌ی جدید هم درون‌مایه‌ی مشابهی دارد، و با تاکید بر موقعیت آریل به عنوان شخصیتی «بی‌صدا» که وقتی مردم به حرف‌هایش گوش می‌دهند قدرت پیدا می‌کند، پیام‌های انیمیشن کلاسیک را به شکل متفاوتی مخابره می‌کند. این پیام‌ها قابل تأمل است، اما دیزنی به جای اینکه آن‌ها را در قالب قصه ارائه و به مخاطب اجازه دهد که برداشت‌های خودش را داشته باشد، آن‌ها را مستقیما در قالب دیالوگ عرضه می‌کند؛ مشکل این است که اکثر بینندگان وقتی متوجه شوند که قرار است ایده‌ای به آن‌ها تحمیل شود، آن را پس می‌زنند. صرف‌نظر از نویسندگی آشکار و جلوه‌های ویژه‌ی سوال‌برانگیز، سلاح مخفی فیلم هلی بیلی است و ما او را در طول این داستان آشنا دنبال می‌کنیم و لحظات مشابهی را از انیمیشن اصلی با نوستالژی خاصی به یاد می‌آوریم که گویی هنوز هم تاثیرگذاری خود را حفظ کرده‌اند. راب مارشال که با «دزدان دریایی کارائیب: سوار بر امواج ناشناخته» (۲۰۱۱) و «بازگشت مری پاپینز» (۲۰۱۸) همواره در چرخه‌ی بازسازی‌های دیزنی حضور داشته است، در نهایت محصولی ضدونقیض ارائه می‌دهد. این اقتباس گاهی شگفت‌انگیز است، و گاهی بی‌جان، شخصیت‌های حیوان سخنگوی قصه هم گاهی آزاردهنده می‌شوند زیرا آن‌ها برای یک اثر انیمیشنی دوبعدی طراحی شده بودند. با وجود این، «پری دریایی کوچولو» از اکثر اقتباس‌های درجه‌دو و توهین‌آمیز سال‌های اخیر بهتر بوده و یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه برای نوجوانان و علاقه‌مندان به ژانر است.

۸- پنه‌لوپه (Penelope)

بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه

  • سال اکران: 2006
  • کارگردان: مارک پالانسکی
  • بازیگران: کریستینا ریچی، جیمز مک‌آووی، کاترین اوهارا، پیتر دینکلیج، ریچارد ئی. گرانت، ریس ویترسپون، راسل برند
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 53 از ۱۰۰

«پنه‌لوپه» یک افسانه مدرن است که در دنیایی تمثیلی جریان دارد، دنیایی که در آن طلسم‌ها، جادوگران و عشق واقعی بیداد می‌کند. ما ماجراهای خانواده‌ی اشرافی ویلهم را دنبال می‌کنیم. نسل‌ها قبل، آن‌ها به این نفرین وحشتناک دچار شدند که هرگاه دختر بعدی خاندان متولد شود، او به شدت زشت و بدفرم خواهد بود. دهه‌ها بعد، این نفرین زمانی به واقعیت تبدیل می‌شود که پنه‌لوپه (کریستینا ریچی) با دماغ و گوش‌های خوک به دنیا می‌آید. از آنجایی که بینی او قابل جراحی نیست، والدین اشراف‌زاده‌اش به جای کنار آمدن با شرمساری، مرگ او را جعل می‌کنند و تا رسیدن او به سن ازدواج صبر می‌کنند تا همسری از طبقه اشراف برایش پیدا کنند؛ همسری که ازدواج با او این طلسم را خواهد شکست. اقتباسی از کتاب کودکانه‌ای به همین نام نوشته‌ی مرلین کِی، «پنه‌لوپه» اثری کمدی است که اغلب نادیده گرفته می‌شود اما از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه قرن بیست‌ویکم است. کسانی که با «ادیسه» هومر آشنایی دارند، پنه‌لوپه را به عنوان همسر ادیسه به یاد می‌آورند؛ کسی که در انتظار بازگشت عشق دیرینه‌اش به خانه، خواستگاران را از خود دور نگه می‌دارد. اما پنه‌لوپه‌‎ی فیلم ما چندان خوش‌شانس نیست، زیرا خواستگارها با دیدن چهره‌اش از پنجره فرار می‌کنند. والدین کج‌فهم او، جسیکا (کاترین اوهارا) و فرانکلین (ریچارد ئی. گرانت)، در تلاش برای یافتن هر کسی -چه ثروتمند و چه فقیر- برای ازدواج با دخترشان هستند، اما متوجه نیستند که هرگاه یک نفر دخترشان را رد می‌کند، چه تاثیری بر روحیه و روان او دارد.

لِمون (پیتر دینکلج) یک خبرنگار خرده‌پا است که می‌خواهد راز «دختر خوکی» را افشار کند؛ او البته نمی‌داند این شایعات حقیقت دارند یا خیر اما دست به کار می‌شود. لِمون، مکس (جیمز مک‌آووی) را برای نقشه‌اش استخدام می‌کند تا وانمود کند راه‌حل نجات پنه‌لوپه است. او به خانه ویلهم‌ها نفوذ می‌کند تا عکسی از دخترشان بگیرد. با این حال، مکس برای چنین نقشه‌هایی خیلی مهربان است؛ او اولین بار با پنه‌لوپه وارد گفتگوهای صمیمانه‌ای می‌شود؛ گفتگوهایی که واضح است به عشق ختم خواهد شد. اما مشارکت مکس در نقشه لِمون فاش می‌شود و نتایج دردناکی را به دنبال دارد. پس از بیست و پنج سال زندگی مخفیانه همراه با ترس و احساس زشتی، پنه‌لوپه فرار می‌کند تا به خودشناسی برسد، او البته همچنان صورتش را می‌پوشاند تا راز خود را پنهان کند. ریس ویترسپون که تهیه‌کننده فیلم هم هست، در نقش کوتاه و افتخاریِ آنی، دوست همه‌چیزدان پنه‌لوپه ظاهر می‌شود؛ کسی که پنه‌لوپه بعد از فرار از خانه و کشف دنیا با او ملاقات می‌کند. حضور برجسته اما کوتاه ویترسپون بیشتر از اینکه کمک کند، باعث حواس‌پرتی بیننده می‌شود و شاید تعجب کنیم که چرا این بازیگر برنده اسکار فقط چند خط دیالوگ دارد و نقش خاصی هم در قصه ایفا نمی‌کند. البته پنه‌لوپه به هیچ حمایتی نیاز ندارد، او باید این مسیر را به تنهایی طی کند و شاید نکته همین باشد.

نقطه قوت فیلم، بازی‌های کمدی آن هستند، به‌ویژه شخصیت مادر با بازی کاترین اوهارا که آگاهانه سطحی و کمدی است (کاترین اوهارا بازیگر فوق‌العاده‌ای است که معمولا دست‌کم گرفته می‌شود)؛ او با اغراق در تمام احساسات، لحن طنزآمیز فیلم را به خوبی درک کرده است. دینکلج، گرانت و مک‌آووی همگی در نقش‌های عجیب‌وغریب خود موفق عمل می‌کنند و با بازی‌هایشان حال‌و‌هوایی افسانه‌ای به «پنه‌لوپه» می‌بخشند. اما این کریستینا ریچی است که «پنه‌لوپه» را به یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه زمانه‌اش تبدیل می‌کند؛ با بازی ملایم، زیرپوستی و با آن چشمان درشتی که با شما حرف می‌زنند. این فیلم که مدت‌ها درگیر مشکلات تولید بود، حدود دو سال زمان برد تا فیلم‌برداری‌اش را در انگلستان به پایان برساند. تریلرهایی هم که در آن برهه از فیلم منتشر شد، هر کدام به مسیر متفاوتی می‌رفتند تا مشخص شود که حتی سازندگان هم دقیقا نمی‌دانند می‌خواهد چگونه فیلمی بسازند یا آن را چگونه عرضه کننند. برخی از تریلرها ظاهر ترسناک ریچی را به کلی نشان نمی‌دادند، در حالی که برخی دیگر آزادانه صورت او را به نمایش می‌گذاشتند. تیم بازاریابی فیلم نمی‌دانست چگونه می‌تواند نظر مخاطبان را به این فیلم جلب کند، فیلمی که شخصیت اصلی‌اش بینی خوک دارد.

(خطر اسپویل) در پایان، زمانی که بینی پنه‌لوپه به خاطر عشق به حالت «عادی» برمی‌گردد، متوجه می‌شویم که پیام فیلم، هرچند برای جوانان تماشاگر الهام‌بخش است، خودش را می‌فروشد و می‌توان نسبت به آن انتقاد داشت. البته، پنه‌لوپه ابتدا یاد می‌گیرد با همان دماغ خوکی خودش را دوست داشته باشد، اما بعد، داستان تصمیم می‌گیرد تغییرش دهد و در نهایت او را «زیبا» می‌کند. حالا او درست شبیه بقیه است. فیلم می‌توانست به مسیر دیگری هم برود که آن یکی شاید در گذر زمان بیشتر مورد توجه قرار می‌گرفت، یعنی جایی که پنه‌لوپه با همان صورت زشت یاد می‌گیرد تا ابد خوشحال زندگی کند، تا به آن دسته از تماشاگرانی که شبیه برد پیت و آنجلینا جولی نیستند یا اعتمادبه‌نفس پایینی دارند، امید بدهد. با وجود این ایراد جزئی، «پنه‌لوپه» یک فیلم کوچک دلپذیر است که حس خوبی به شما منتقل می‌کند. مارک پالانسکی، فیلم‌ساز تازه‌کار که قبلا دستیار مایکل بی بوده است، اینجا استعدادهای خود را به رخ می‌کشد، البته او هرگز نتوانست به یک فیلمساز معتبر تبدیل شود و اثر بعدی‌اش «خاطره» (۲۰۱۷) شکست خورد. اینجا اما پالانسکی خوب است، قصه را خوب شروع می‌کند و آن را خوب به پایان می‌رساند. «پنه‌لوپه» داستانی غیرمتعارف درباره عشق و خودشناسی است که اصالت و جذابیت غیرقابل‌انکاری دارد.

۷- نیمه‌شب در پاریس (Midnight in Paris)

نیمه‌شب در پاریس (Midnight in Paris)

  • سال اکران: 2011
  • کارگردان: وودی آلن
  • بازیگران: کتی بیتس، آدرین برودی، کارلا برونی، اوون ویلسون، ریچل مک‌آدامز، ماریون کوتیار، لئا سیدو، تام هیدلستون
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 93 از ۱۰۰

وودی آلن همیشه از شهرها الهام گرفته است. برای دهه‌ها، قلمرو مورد علاقه او شهر نیویورک بود، زادگاه فیلم‌های «آنی هال» (۱۹۷۷) و «منهتن» (۱۹۷۹) و «جنایت و جنحه» (۱۹۸۹). او بعدها گستره‌ی کارش را وسیع‌تر کرد و با ساختن فیلم‌های لندنی «امتیاز نهایی» (۲۰۰۵) و «رویای کاساندرا» (۲۰۰۷) با حال و هوای بریتانیایی به میدان آمد. سپس با فیلم «ویکی کریستینا بارسلونا» (۲۰۰۸) جذابیت‌های کشور اسپانیا را در کانون توجه قرار داد. در «نیمه‌شب در پاریس» آلن شهر پاریس را با تمام شکوه رمانتیک آن در آغوش می‌کشد. یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه تاریخ، «نیمه‌شب در پاریس» یک سرخوشانه و دوست‌داشتنی است درباره‌ی گذشته است، دورانی که به نظر ما -یا حداقل در تصورمان- همه چیز ساده‌تر و بی‌خیال‌تر بود. پاریس زمان حال و گذشته، با تشکر از مهارت‌های فیلمسازی آلن و فیلمبرداری خیره‌کننده‌ی داریوش خنجی (کار درخشان او را در «هفت» دیوید فینچر هم دیده‌اید)، به ندرت چهره‌ای به این گرمی و زیبایی در سینما داشته است.

هرچند نگاه آلن به پاریس کمی توریستی به نظر می‌رسد، اما به تصویر کشیدن ایده‌آل‌گرایانه و نقاشانه‌ی او از «شهر نور» از دیدگاه شخصیت‌هایش که همگی گردشگر یا عاشقان محلی پاریس هستند، موثر واقع می‌شود. اوون ویلسون در نقش جیل -شخصیتی آلن‌گونه‌- بازی می‌کند، نقشی که در یک دهه اخیر بازیگران متعددی از کنت برانا تا لری دیوید آن را ایفا کرده‌اند. گیل، فیلمنامه‌نویس درجه‌دو هالیوود، برای تعطیلات پیش از عروسی به همراه نامزدش اینز (ریچل مک‌آدامز) و والدین دخترک (میمی کندی و کرت فولر) به پاریس می‌رود. جیل که آرزوی رها کردن فیلمنامه‌نویسی و تبدیل شدن به یک رمان‌نویس جدی‌ در حد و اندازه بُت‌هایش -جمعی از اهالی پاریس دهه ۲۰ میلادی شامل فیتزجرالد، همینگوی و الیوت- را دارد، به خاطر تمرکز بر شکوه «عصر طلایی» پاریس از سوی اینز و دوستانش، کارول (نینا آریاندا) و پل (مایکل شین) مورد انتقاد قرار می‌گیرد، آن‌ها اعتقاد زیادی به نوستالژی ندارند و آن را «انکار واقعیت» می‌دانند.

در حالی که یک شب گیج و مست در خیابان‌های خلوت پاریس قدم می‌زند، جیل خود را سوار بر یک اتومبیل قدیمی با گروهی از مهمان‌نوازان خوش‌پوش پیدا می‌کند. ظاهرا گیل به نوعی (جزئیات مهم نیستند، آلن به آن‌ها نمی‌پردازد) به دهه ۱۹۲۰ سفر کرده است، جایی که او در فضایی دوستانه، در مورد نویسندگی با رمان‌نویسان محبوبش بحث می‌کند. اسکات و زلدا فیتزجرالد (تام هیدلستون و آلیسون پیل) او را به این طرف و آن طرف می‌کشند و او را به همینگوی موعظه‌گر (کوری استول) و گرترود استاین (کتی بیتس) معرفی می‌کنند. شب به شب، جیل این پیاده‌روی‌های نیمه‌شب را انجام می‌دهد، به گذشته سفر می‌کند و با فرد جدیدی از گذشته‌ی ایده‌آلش آشنا می‌شود. در آنجا، او رفته‌رفته به آدریانا (ماریون کوتیار)، معشوقه‌ی پابلو پیکاسو علاقه پیدا می‌کند و متوجه حقیقتی می‌شود که که تماشاگران از قبل می‌دانستند – او و اینز مناسب یکدیگر نیستند.

جذابیت اصلی فیلم در تقابل شخصیت مدرن و امروزی ویلسون با شخصیت‌های تاریخی نهفته است. بر خلاف بسیاری از شخصیت‌های شبه‌آلنی، ویلسون نقش جیل را به عنوان یک شخصیت عصبی بازی نمی‌کند، بلکه فقط یک هنرمند -با شک و تردید‌های شخصی- به تصویر می‌کشد که تحت سلطه‌ی استبداد ناشی از مدرنیته -اینز و همراهانش به عنوان نمایندگان آن- قرار گرفته است. برخوردهای او با سورئالیست‌هایی مانند سالوادور دالی (آدرین برودی)، من ری و لوئیس بونوئل هم هیجان‌انگیز است و طنز مناسبی هم ایجاد می‌کند. و ویلسون بهترین دیالوگ فیلم را ارائه می‌دهد، زمانی که همینگوی می‌پرسد که آیا او تا به حال شکار کرده است؟ ویلسون با لبخند می‌گوید: «فقط برای یک معامله‌ی خوب». در همین حال، ماشکل شین نقش روشنفکر مغرور را بی‌نقص بازی می‌کند و میمی کندی در نقش مادر شوهر مادی‌گرا و مغرور، نفرت‌انگیز است. در فیلم بازیگران شاخص متعددی را ملاقات می‌کنید که تقریبا همگی نقش‌هایشان را با ظرافت و وسواس ایفا کرده‌اند. ملاقات با هر کدام از آن‌ها هم لذت‌بخش است، خصوصا اگر با هنرمند اصلی -مثلا همینگوی یا فیتزجرالد- و جهان‌بینی آن‌ها آشنایی داشته باشید.

فیلم به اثر قبلی آلن، «غریبه‌ای بلندقد و سیاهپوش را ملاقات خواهی کرد» (۲۰۱۰) هم شباهت دارد؛ هر دو اثر نشان می‌دهند کسانی که به ماوراءالطبیعه (تلپاتی، تناسخ و غیره) اعتقاد دارند، تنها به دنبال فرار از واقعیت‌های سخت زندگی هستند تا شاید چیزی باورنکردنی را کشف کنند. آلن از طریق جیل استدلال می‌کند که نوستالژی مانع از درک ما از زمان حال می‌شود و به نوعی یک فرار است. با این حال، واقعیت این است که آلن خودش هم این فرار را تجربه کرده است. از این گذشته، تنها شخصیتی که در فیلم «غریبه‌ای بلندقد» عشق واقعی را پیدا می‌کند، آن را از طریق اتفاقی که تحت تأثیر اعتقادش به پدیده‌های ماورایی است، به‌دست می‌آورد؛ به همین ترتیب، جیل پایان خوش خود را از طریق ملاقات اتفاقی با فردی که مانند وی به کول پورتر علاقه دارد پیدا می‌کند؛ اگر این شخصیت‌ها به خیال‌پردازی‌هایشان تن نمی‌دادند، هرگز به خوشبختی نمی‌رسیدند. به نظر می‌رسد آلن می‌خواهد بگوید فرار گاهی می‌تواند مفید هم باشد، اما ما هرگز نباید ارتباط خود را با خودِ حال‌مان یا رویاهایمان برای آینده را از دست بدهیم.

«نیمه‌شب در پاریس» یادآور فیلم «رز ارغوانی قاهره» (۱۹۸۵) هم هست، زیرا هر دو از ترفند جادویی -تبدیل تخیل به واقعیت- استفاده می‌کنند. در حالی که شخصیت جف دنیلز از گذشته و از پرده سینما بیرون می‌آید تا به فانتزی زنده‌ی میا فارو تبدیل شود، ویلسون اینجا به گذشته سفر می‌کند تا آن ایده‌آلی که در ذهن دارد را واقعا تجربه کند. هر دو شخصیت اصلی خیلی زود متوجه می‌شوند که واقعیت -هرچند گذرا اما-  ملموس‌تر از خیال‌پردازی است، مضمونی رایج در آثار آلن. این عناصر آشنا شاید باعث شود تا «نیمه‌شب در پاریس» را اثری واقعا اورجینال به حساب نیاوریم اما چیزی از ارزش‌های اثر کم نمی‌کند. فیلم به اندازه کافی خوب است که عاشق آن شوید و با چیزی مقایسه‌اش نکنید. «نیمه‌شب در پاریس» یکی از دوست‌داشتنی‌ترین و خیال‌انگیزترین آثار کارنامه‌ی هنری وودی آلن است، و ادای دین او به هنرمندان و نویسندگان محبوب زندگی‌اش. بعضی از آثار آلن برای همه‌ی سلیقه‌ها مناسب نیستند اما «نیمه‌شب در پاریس» به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه این فیلمساز بزرگ به یادگار خواهد ماند.

۶- از موقعش گذشته (About Time)

بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه

  • سال اکران: 2013
  • کارگردان: ریچارد کرتیس
  • بازیگران: دامنل گلیسون، ریچل مک‌آدامز، بیل نای، تام هالندر، مارگو رابی، لینزی دانکن، هری هدن-پیتن، کاترین استدمن
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 7.۱ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 71 از ۱۰۰

ریچارد کرتیس، نویسنده و کارگردان بریتانیایی، همواره نگاهی عمیق به زیبایی‌های ساده‌ی زندگی و عشق داشته است. در فیلم پرفروش او، «در واقع عشق» (۲۰۰۳) شخصیت هیو گرانت می‌گوید: «هر وقت با وضعیت دنیا افسرده می‌شوم، به سالن ورود فرودگاه هیترو فکر می‌کنم. عموم مردم فکر می‌کنند ما در دنیایی پر از نفرت و حرص زندگی می‌کنیم، اما من این را نمی‌بینم. به نظر من، عشق همه‌جاست.» کرتیس در فیلم «از موقعش گذشته»، اثر کمدی رمانتیک با چاشنی علمی-تخیلی خود، این مفهوم را گسترش می‌دهد و روی ایده‌ی پذیرش و قدردانی از دنیای اطرافمان‌ تمرکز می‌کند. او برای بررسی این ایده، تصور می‌کند که اگر می‌توانستیم به گذشته سفر کنیم و لحظات کم‌اهمیت زندگی یا حسرت‌های بزرگ عاشقانه‌مان را دوباره تجربه و اصلاح کنیم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ این فیلم درباره‌ی چیزهای کوچک است. اگر پس از ملاقات با یکی از آدم‌های محبوب خود، به جای یک سلام و خداحافظی ساده، او را در آغوش می‌گرفتید، چه چیزی در زندگی‌تان تغییر می‌کرد؟

کرتیس که فیلم‌نامه‌های درخشانی همچون «چهار عروسی و یک تشییع جنازه» (۱۹۹۴) و «ناتینگ هیل» (۱۹۹۹) -هر دو با بازی هیو گرانت- را در کارنامه دارد، اینجا دامنل گلیسون را در نقش شخصیت دوست‌داشتنی ام دست‌و‌پا چلفتی شبیه‌ی گرانت به کار می‌برد. ریچل مک‌آدامز که دو بار در فیلم‌های «همسر مسافر زمان» (۲۰۰۹) و «نیمه‌شب در پاریس» نقش معشوقه‌ی شخصیت سفرکننده در زمان را بازی کرده بود، در نقش مری، کسی که تیم (دامنل گلیسون) عاشقش می‌شود، فوق‌العاده دلنشین است. با این حال، پیش از اینکه این اتفاق بیفتد، کرتیس خانه‌ی دلپذیر خانواده‌ی تیم را به همراه مادری بی‌احساس (لینزی دانکن)، پدری عجیب‌و‌غریب (بیل نای)، عمو دی حواس‌پرت (ریچارد کردری) و خواهر کوچک سرزنده‌ی او، کیت کت (لیدیا ویلسن) به تصویر می‌کشد. خانواده‌ی تیم به طرز آزاردهنده‌ای بورژوازی هستند و در عمارتی اشرافی در کورنوال -با چشم‌اندازی به اقیانوس- زندگی می‌کنند. این باعث می‌شود برخی از ما که کم‌شانس‌تر هستیم، باور کنیم زندگی تیم ایده‌آل است و او نیازی به سفر در زمان ندارد؛ اما به هر حال، این یک فیلم فانتزی عاشقانه است.

البته عنصر داستانی سفر در زمان، محور اصلی «از موقعش گذشته» نیست. در واقع، از جنبه علمی هم نمی‌توان ایده‌ی علمی-تخیلی فیلم را جدی گرفت. همان‌طور که پدر در بیست‌و‌یکمین سالگرد تولد تیم توضیح می‌دهد، تنها کاری که تیم باید انجام دهد این است که وارد یک اتاق تاریک یا کمد شود، مشت‌هایش را گره کند، چشمانش را ببندد و به زمانی که می‌خواهد برود فکر کند، و ناگهان او آنجاست! کرتیس هیچ تلاشی نمی‌کند که این توانایی را توضیح دهد، جز اینکه بگوید مردان خانواده‌ی تیم به‌طور انحصاری این توانایی را دارند، در حالی که زنان خانواده از وجود چنین قدرتی بی‌خبرند. اما مهم نیست جزئیاتش چیست، زیرا کرتیس از این ابزار به عنوان یک درِ دراماتیک برای ورود به انتخاب‌ها و حسرت‌های ما در زندگی استفاده می‌کند. بدیهی است، موفقیت هر فیلم سفر در زمان نیازمند قوانین سخت‌گیرانه‌ای است و قوانین موجود در «از موقعش گذشته» برای برآورده کردن نیازهای داستان طراحی شده‌اند. پدر با لبخند توضیح می‌دهد: «نمی‌توانی هیتلر را بکشی یا با هلنِ تروآ معاشرت داشته باشی.» او فقط می‌تواند به لحظاتی از زندگی خودش بازگردد، به این معنی که می‌تواند اشتباهات را اصلاح کند یا انتخاب‌های متفاوتی انجام دهد. با این حال، بازگشت به گذشته‌ی خیلی دور ممکن است به نتایج بدی ختم شود.

تیم ابتدا از استعداد جدیدش برای پیدا کردن دختران استفاده می‌کند، اما او به‌تدریج می‌فهمد که نمی‌تواند عشق را حتی با داشتن زمان زیاد، به زور به دست آورد. اکثر آدم‌ها اگر چنین قابلیتی داشتند، احتمالا از آن برای رسیدن به چیزهایی همچون شهرت و ثروت استفاده می‌کردند، اما پدر تیم که از توانایی خودش برای کتاب‌خوانی و پینگ پنگ بازی کردن استفاده کرده است، به او نصیحت می‌کند که ساده زندگی کند و خوشبختی را پیدا خواهد کرد. بنابراین، تیم برای تبدیل شدن به یک وکیل به لندن نقل‌مکان می‌کند، هم‌اتاقی‌اش نمایشنامه‌نویس تلخ و بامزه‌ای به نام هری (تام هالندر) است، و او به زودی مری را در رستورانی در لندن -جایی که مشتریان در تاریکی مطلق غذا می‌خورند- ملاقات می‌کند و یک دیدار بامزه و دلنشین رقم می‌خورد. ما می‌بینیم که تیم با استفاده از سفر در زمان، چندین اشتباه خود را جبران می‌کند و اولین تجربیات مشترک‌شان را برای اطمینان تغییر می‌دهد تا دخترک را راضی کند. در یک سکانس دیگر، او سعی می‌کند از یک تصادف رانندگی که برای کیت کت اتفاق می‌افتد، جلوگیری کند، اما متوجه می‌شود که برخی اتفاقات باید حتما رخ دهند. او و مری در نهایت ازدواج زیبایی دارند، البته مراسم عروسی‌شانن‌ توسط باران خراب می‌شود. آن‌ها صاحب فرزند می‌شوند و در طول مسیر مشکلات خانوادگی عذاب‌آوری را هم پشت سر می‌گذارند. تیم در طول این مسیر یاد می‌گیرد که کمتر زمان را به عقب برگرداند و از زمان حال لذت ببرد.

برخی ممکن است اصالت رابطه‌ی تیم و مری را زیر سوال ببرند، زیرا تیم هرگز توانایی‌اش را به او اعتراف نمی‌کند و اساساً می‌تواند خودش را به تصور ایده‌آل دخترک -از یک مرد- درآورد. درست همان‌طور که برخی ممکن است به این مسئله انتقاد کنند که چرا فیلم‌های کرتیس معمولاً حول محور افراد ثروتمند و سفیدپوستِ قشر مرفه لندن می‌چرخند. اما درست مانند فیلم وودی آلن، سبک‌ عاشقانه‌ی خاص این کارگردان -علیرغم ضعف‌هایش- متعلق به خود اوست. کرتیس به‌عنوان فیلمنامه‌نویس، امضاهای خاص خود را دارد و مخاطبان یا سناریوی باورنکردنی و شخصیت‌های تخیلی او را می‌پذیرند یا نمی‌پذیرند. از «چهار عروسی و یک تشییع جنازه» تا «رادیو پایرت» (۲۰۰۹)، کرتیس از تمهیدات آشنایی استفاده می‌کند، معمولا یک مرد خوش‌برخورد عاشق دختری خاص است و هر دوی آن‌ها توسط دوستان و خانواده‌ای احاطه شده‌اند که درجات مختلفی از احمق بودن و شرم‌آور بودن را دارند. همچنین، استفاده‌ی زیاد کرتیس از موسیقی هم برای تشدید لحظات احساسی، ممکن است با بعضی از سلیقه‌ها سازگار نباشد اما اگر سخت‌گیر نباشید و واقع‌گرایی که خود را برای داستانی شیرین کنار بگذارید، «از موقعش گذشته» یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه است که باید تماشا کنید.

۵- اسکات پیلگریم در برابر دنیا (Scott Pilgrim vs. the World)

اسکات پیلگریم در برابر دنیا (Scott Pilgrim vs. the World)

  • سال اکران: 2010
  • کارگردان: ادگار رایت
  • بازیگران: مایکل سرا، مری الیزابت وینستد، کریس ایوانز، آنا کندریک، الیسون پیل، برندان روث، جیسون شوارتزمن
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 82 از ۱۰۰

هیچ فهرستی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه بدون «اسکات پیلگریم در برابر دنیا» کامل نمی‌شود. ادگار رایت یک مدیوم منحصر‌به‌فرد، یعنی دنیای بازی‌های ویدئویی را برمی‌دارد و آن را به طور کامل به زبان سینما ترجمه، و مسیر را برای اقتباس‌های آینده بازی‌های ویدئویی هموار می‌کند. این فیلم ثابت می‌کند که با رویکرد درست، این ژانر که اغلب مورد انتقاد شدید قرار گرفته است، می‌تواند موفق باشد. جالب اینجاست که منبع اصلی فیلم حتی یک بازی ویدئویی نیست؛ با این حال، فیلم طبق قوانین بازی‌های ویدئویی پیش می‌رود، اما در عین حال یک کمدی رمانتیک درجه‌یک هم هست. این معجون می‌توانست به یک فاجعه تبدیل شود اما نحوه‌ای که رایت این عناصر را ترکیب می‌کند، به اثری شگفت‌انگیز تبدیل شده است. رایت امضاهای همیشگی‌اش را به فیلم آورده با تکنیک‌های تدوین و فیلم‌برداری، صحنه‌های هیجان‌انگیزی خلق می‌کند. جهان متفاوت فیلم رایت، شباهتی به واقعیت ندارد، بلکه مکانی است که تحت سلطه منطق بازی‌های ویدئویی و کتاب‌های کمیک و موسیقی راک قرار دارد. و درک شما از آن دنیاها برای لذت بردن از فیلم ضروری است.

فیلم با معرفی اسکات پیلگریم آغاز می‌شود؛ یک پسر معمولی در اوایل دهه بیست زندگی‌اش.. او هنوز از رابطه‌اش با دختری که مدتی پیش او را رها کرد دلشکسته است، برای همین با یک دختر دبیرستانی چینی ۱۷ ساله به اسم نایوز چاو (با بازی الن ونگ) قرار می‌گذارد تا احساس بهتری پیدا کند. آن‌ها حتی یکدیگر را لمس نمی‌کنند و به زور دست هم را می‌گیرند. اسکات فقط برای اینکه حالش بهتر شود دنبال معاشرت با یک دختر بامزه است تا اینکه رامونا فلاورز (با بازی مری الیزابت وینستد) را در خواب می‌بیند که با اسکیت در ذهن او چرخ می‌زند، و بعد او را فردای آن روز در واقعیت می‌بیند. رامونا باید همان «آدمِ او» باشد اما وقتی اسکات به دنبال رامونا می‌رود، متوجه می‌شود که برای به‌دست آوردن او، باید هفت نامزد سابق خبیث رامونا را شکست دهد، آن‌هم در نبردهای پر زرق‌وبرقی که با الهام از بازی‌های مبارزه‌ای مثل «مورتال کمبت» و «تیکن» طراحی شده‌اند. اما داستان فراتر از یک مبارزه برای رسیدن به دخترِ ایده‌آل است و عمق و بلوغ احساسی بیشتری دارد. نبردهای اسکات به نوعی برای به دست آوردن عزت نفس خویش هستند، بنابراین رابطه‌اش با رامونا می‌تواند فراتر از یک رابطه‌ی سطحی زودگذر باشد و به یک رابطه‌ی عمیق عاشقانه تبدیل شود.

این مبارزه‌های تن‌به تن، نمایش‌های فوق‌العاده‌ای از استعداد ادگار رایت هستند، نمایش‌هایی که درک آن‌ها برای کسانی که با فرهنگ بازی‌های ویدیویی آشنا هستند ساده‌تر است، اما صرف‌نظر از تجربه‌تان، قابل فهم -و هیجان‌انگیز- باقی می‌مانند. به عبارت دیگر، هر کسی می‌تواند فیلم را درک کند، اما اینکه چقدر از آن را درک کنید بستگی به این دارد که چقدر وقت صرف بازی کردن، دیدن فیلم‌های کالت و خواندن کتاب‌های کمیک کرده‌اید. اسکات با نامزدهای سابق رامونا در فضاهای فانتزی و کارتونی، مبارزه می‌کند (که به شکل عجیبی باورپذیر هم هستند) و وقتی کارش تمام می‌شود، با ضربه نهایی آن‌ها را به «سکه» تبدیل می‌کند. این مبارزات که حال‌وهوای کمیک‌ها را زنده می‌کنند، با سرعت سرسام‌آوری پیش می‌روند، با سرعتی به اندازه‌ی یک بازی ویدیویی، آنقدر سریع که باید دو یا سه بار فیلم را ببینید تا متوجه‌ی همه‌ی جزئیات و ارجاعات کوچک و بزرگ آن‌ها شوید.

بازیگران فوق‌العاده‌ای که نقش دوستان -و دشمنان- اسکات را برعهده دارند هم با حیرت به این مبارزه‌ها می‌نگرند. آنا کندریک خواهر عاقل اسکات را بازی می‌کند؛ کیرن کالکین هم‌اتاقی طعنه‌زن اما پشتیبان اسکات است؛ الیسون پیل، مارک وبر و جانی سیمونز نقش دیگر اعضای گروه موسیقی اسکات را ایفا می‌کنند. این شخصیت‌ها باعث می‌شوند که تلاش اسکات برای عشق فراتر از صرفا عشق باشد، زندگی‌اش را پیچیده و او را مجبور کند که در هر قدم، تصمیمات و رفتارهایش را زیر سوال ببرد. تک‌تک آن‌ها در طول فیلم حضور ملموسی دارند و هر کدام به دغدغه‌های روحی و روانی اسکات عمق می‌بخشند. در همین حال، هر کدام از نامزدهای شرور سابق رامونا فلاورز هم شما را هیجان‌زده می‌کنند، مانند لوکاس لی، اسکیت‌باز مغرور -و بامزه- با بازی کریس ایوانز، یا تاد اینگرام، موزیسینی با قدرت‌های گیاه‌خواری (!) با بازی برندن راوث. نامزدهای سابق رامونا توسط یک مرد چندش‌آور، جی-من (جیسون شوارتزمن)، گردهم آمده‌اند؛ او در حقیقت غول آخر بازی است که اسکات برای رسیدن به عشق، باید او را هم شکست دهد.

با وجود مبارزه‌های بی‌نظیر و طنز بی‌وقفه‌ی ادگار رایت که خوب از کار در آمده است، فیلم دو مشکل کوچک دارد که شاید لذت آن را کم کند: مخاطبانی که نمی‌توانند مایکل سِرا -در نقش اصلی- را تحمل کنند، نباید سرزنش شوند، زیرا این بازیگر تقریبا از زمان شروع کارش در سریال  پرورش شکست‌خورده» همین نقش را بازی کرده بود و بعد هم در فیلم‌هایی مثل «سوپر‌بد» (۲۰۰۷) و  «جونو» (۲۰۰۷) آن را تکرار کرد. منطقی است که از تیپ شخصیتی تکراری او خسته شوید اما اگر قرار است هیچ‌وقت فیلم دیگری با بازی او نبینید، «اسکات پیلگریم در برابر دنیا» را تماشا کنید. این بهترین نقش‌آفرینی او است. مشکل دوم به پتانسیل فیلم برای جذب مخاطب عام مربوط می‌شود. بسیاری از مخاطبان شاید طنز چندلایه یا شوخی‌های بصری و بازی‌محور فیلم را درک نکنند؛ برخی از مخاطبان هم به جزئیات کوچک -و اغلب بصری- فیلم توجهی نخواهند کرد و شاید متوجه نشوند ارجاع به چه چیزی است. به عبارت دیگر، آسان است که گیج شوید. افزون بر این، قوانین «بازی‌محور» فیلم هیچ منطقی یا علمی ندارند، همان‌طور که بالاتر هم اشاره شد، بازی حتما با جهان بازی‌های ویدیویی و کمیک‌بوک‌ها آشنا باشید تا بفهمید چرا این لحظات در فیلم وجود دارند.

اما برای مخاطبان هدف فیلم، «اسکات پیلگریم در برابر دنیا» شاید یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه عمرشان باشد؛ شوخی‌های مشابه آثار محبوب ادگار رایت، مانند «شان مردگان» (۲۰۰۴) و «پلیس خفن» (۲۰۰۷) را هم اینجا پیدا می‌کنید. رایت یک اثر سرگرم‌کننده ساخته است که هنوز هم نمونه‌ی مشابهی ندارد؛ در سینمای امروز، کمتر فیلمی را پیدا می‌کنید که تا این اندازه خاص باشد. رایت بار دیگر خود را به‌عنوان یک فیلمساز مولف و یک داستان‌گوی ماهر ثابت می‌کند، و هرگز شخصیت‌های اسکات و رامونا را به تیپ‌های تک‌بعدی تقلیل نمی‌دهد، هرچند به راحتی می‌توانستند به آن شکل درآیند. فیلم بی‌وقفه شوخی‌های بصری و شنیداری، و ارجاعات بامزه را کنارهم چیده است تا از سوی بیننده کشف شوند، با این حال هسته‌ی احساس داستان برای همه قابل درک است. «اسکات پیلگریم در برابر دنیا» یک دستاورد سینمایی است که ارزش چندین بار تماشا را دارد.

۴- سه هزار سال حسرت (Three Thousand Years of Longing)

بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه

  • سال اکران: 2022
  • کارگردان: جرج میلر
  • بازیگران: ادریس البا، تیلدا سوینتن، اجه یوکسل، مگان گیل، زرین تکیندر، دنی لیم، ملیسا جفر، وینسنت گیل
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 71 از ۱۰۰

«سه هزار سال حسرت» جرج میلر، با جادوی قصه‌گویی شما را مسحورمی‌کند؛ و اینجا همه‌چیز درباره قصه و طریقه‌ی روایت آن است. تیلدا سوینتون در نقش آلیتیا، یک محققِ روایت‌‌شناس ظاهر می‌شود که درباره‌ی چگونگی درک دنیا توسط انسان‌ها از طریق قصه گفتن سخنرانی می‌کند. در طول تاریخ، سنت روایت -از افسانه‌های پریان تا اساطیر و مذهب- به توضیح ناشناخته‌ها در قالبی قابل فهم به ما کمک کرده است. برای مثال، یونانیان برای توضیح رعد و برق، زئوس، خدای کوه المپ را اختراع کردند که صاعقه‌ای قدرتمند در دست داشت. یا در مواقعی که اتفاق وحشتناکی می‌افتاد، مسیحیان، آن را تصمیمی از سوی خداوند می‌دانستند. از طرفی، داستان‌ها می‌توانند قدرتِ بیان احساسات و خواسته‌های ما را داشته باشند. در همین حال، علم هم پاسخ‌هایی منطقی به بسیاری از چنین سوالاتی ارائه کرده است. اما حتی آدم‌های فرهیخته‌ای مانند آلیتیا هم نمی‌توانند پاسخ‌های منطقی به سوالات مربوط به میل و اشتیاق ارائه دهند، و نویسندگان نیز نمی‌توانند رازهای بی‌شمار عشق را برملا کنند. زمانی که آلیتیا با یک جن (ادریس البا) روبه‌رو می‌شود، به داستان زندگی او -که آکنده از دل‌شکستگی است- گوش می‌دهد، و سپس در مورد آرزوهایی که می‌تواند بکند تصمیم می‌گیرد. ساختارِ «داستان درون داستان» میلر ممکن است بیش از حد پیچیده به نظر برسد، اما این ساختار از ایده‌های بزرگ‌تر فیلم درباره‌ی اهمیت قصه‌گویی تغذیه می‌کند.

«سه هزار سال حسرت» هیچ شباهتی به فیلم‌های تجاری ندارد و با افتخار در مسیر خودش حرکت می‌کند. میلر به ندرت با قوانین هالیوود پیش رفته است، او «مکس دیوانه: جاده خشم» (۲۰۱۵) در ۲۰۱۵ ژانر اکشن را متحول کرد و یا با اقتباس عجیب‌و‌غریب خود از کتاب کودکانه‌ی «بِیب: خوک در شهر» (۱۹۹۸) هم این کار را برای ژانر کودک انجام داد. ذهن او مثل فیلمسازان دیگر کار نمی‌کند. جدیدترین اثر او شباهت زیادی به فیلم «جادوگران ایست‌ویک» (۱۹۸۷) دارد؛ فیلم کمدی سیاه قدرنادیده‌ی درباره‌ی سه جادوگر با مشکلات واقعی. میلر با همراه با دخترش، فیلمنامه را بر اساس یک داستان کوتاه نوشته است و این اثر سرشار از عرفان سنتی، از زمان سلطنت سلیمان تا امپراتوری عثمانی است و برای کسانی که آن را قصه‌ها آشنا نیستند، توضیحی ارائه نمی‌دهد. روایت جن از بدبختی‌هایش، در دربارهای سلطنتی و کاخ‌های مجلل رخ می‌دهد و به جادوی عجیبی وابسته است؛ آزادی جن تا زمانی که سه آرزو را برآورده نکند، دست‌نیافتنی باقی می‌ماند. اما حالا که نوبت به آلیتیا رسیده است تا آرزو کند، این کار به سادگی گذشته نیست.

به هر حال، آلیتیا با داستان‌های «آرزوهای بر باد رفته» به خوبی آشناست و جن را یک فریبکار می‌داند و به او اعتماد ندارد. او با افتخار از دانش آکادمیک خود می‌گوید و تماشاگران را به یاد داستان کوتاه «پنجه میمون» اثر دابلیو. دابلیو. جیکوبز می‌اندازد: «هیچ داستانی درباره‌ی آرزو کردن وجود ندارد که یک داستان هشداردهنده نباشد.» جن برای مقابله با آنچه افسانه‌ها درباره‌ی جن و غول‌ها می‌گویند، تصمیم می‌گیرد داستانش را به اشتراک بگذارد، تا آلیتیا را متقاعد کند که هدفش اگرچه خودخواهانه است (رهایی خودش) اما شوم و ترسناک نیست. جن مشکل دیگری هم برای حل کردن دارد: آلیتیا ادعا می‌کند که از زندگی راضی است. اما او برای شکستن نفرینی که او را در بطری نگه داشته، باید آرزوی قلبی آلیتیا را برآورده کند. آلیتیا اصرار دارد که آرزوی خاصی ندارد، از شغلش لذت می‌برد و خانه‌ی راحت و آسوده‌ای دارد. هیچ‌چیز‌ دیگری لازم نیست. با این حال، با پیشرفت فیلم، آشکار می‌شود که این‌ها توجیهاتِ کسی است که درست مثل جن داخل بطری، به جای رهایی از قفس، فقط  داستان تعریف می‌کند. به نظر می‌رسد اینکه خواسته‌ای ندارد، ناشی از نیازش به کنترل و ترس از دست دادن کسی است که دوستش دارد.

با این حال، آلیتیا جن را راضی می‌کند تا قصه‌ی گذشته‌اش را روایت کند؛ او طی سه حبس طولانی در بطری، هزاران سال فرصت داشته تا فکر کند و حالا این فرصت را دارد تا سکوت خود را بشکند. اولین حبس او به‌واسطه‌ی بلقیس -یا همان ملکه سبا- (آمیاتو لاگوم) رخ می‌دهد که او را به خاطر سلیمان (نیکولاس معوض) کنار می‌گذارد. سلیمان با یک کلمه، جن را به بطری بازمی‌گرداند و او بیش از دو هزار سال را در کف دریای سرخ می‌گذراند. وقتی گل‌تن (اجه یوکسل)، صیغه‌ی حقیر شاهزاده مصطفی (ماتئو بوچلی) او را آزاد می‌کند، التماس‌های او گل‌تن را متقاعد نمی‌کند تا از آرزوی دیگری استفاده کند. در نهایت، او توسط زفیر (بورجو گلگدار)، زنی با هوش و خلاق کشف می‌شود؛ زفیر یکی از همسران مردی ثروتمند است که هرگز به او اجازه نمی‌دهد -به دلیل زن بودنش- استعدادهای خود را کشف کند. وقتی زفیر آرزوی «دانش» می‌کند، این آرزو، مانند بسیاری از آرزوهایی که جن برآورده می‌کند، نتیجه‌ای معکوس دارد، شاید به این دلیل که جن موجود بدشانسی است. با گوش‌های تیز و ریش نارنجی‌رنگ روی چانه‌اش، ادریس البا از جثه‌ی درشتِ خود استفاده می‌کند تا به شخصیت جن حسی مالیخولیایی بدهد. در پرده‌ی سوم، زمانی که آلیتیا پیشنهاد رابطه‌ی عاشقانه می‌دهد، فیلم به فضای مدرن تغییر می‌کند و اثری انتقادی تبدیل می‌شود. به این بخش‌های پایانی، انتقاداتی هم وارد است اما قانع می‌شوید که یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه سال‌های اخیر را تماشا کرده‌اید.

از نظر لحن و مضمون، «سه هزار سال حسرت» شبیه به فیلم «ماجراهای بارون مایچوزن» (۱۹۸۸) تری گیلیام است، جایی که مرز بین واقعیت و خیال، تا انتها سست باقی می‌ماند. فیلم به «سقوط» (۲۰۰۶) تارسم سینگ هم شباهت‌هایی دارد، فیلم داستان‌گوی دیگری که با قدرت قوه‌ی تخیل بالا پیش می‌رود. البته، آلیتیا همان ابتدای فیلم اعتراف می‌کند که ماجرای بین او و جن را در قالب یک «کتاب داستان» روایت کرده است تا بتوانیم اتفاقات بعدی را درک کنیم. اما در عین حال، او اعتراف می‌کند که اخیرا قوه‌ی تخیلش بر او غلبه کرده است، حتی گاهی دچار توهم می‌شود و شخصیت‌های خیالی را می‌بیند. او همچنین می‌گوید که در کودکی یک دوست خیالی داشته است. اینکه آیا او واقعا جن را می‌بیند یا اینکه تسلیم تنهایی و جنون شده است اهمیت چندانی ندارد؛ آلیتیا، درست مثل همه ما، خواهان عشق است. بازی کنترل‌شده، هوشیارانه و محتاطانه‌ی تیلدا سوینتن، به گذشته‌ی رمانتیک آلیتیا که در یک فلش‌بک دیده می‌شود، حالتی تراژیک می‌بخشد؛ شما گاهی احساس می‌کنید که این بازیگر هم در زندگی شخصی‌اش به دنبال چیز مشابهی است: یک همدم.

با اینکه فیلم یک بازه‌ی زمانی چند هزار ساله را پوشش می‌دهد اما بخش زیادی از قصه در اتاق هتل در استانبول روایت می‌شود، جایی که جن قصه‌ می‌گوید و هر دوی آن‌ها لباس حمام سفید پوشیده‌اند. جان سیل، فیلمبردار تحسین‌شده‌ی «مکس دیوانه: جاده خشم» (۲۰۱۵) اینجا هم عملکرد درخشانی دارد و از فضای محدود اتاق به بهترین شکل استفاده می‌کند.  در برخی صحنه‌ها، جلوه‌های ویژه فیلم، ضعف خود را نشان می‌دهد، مانند زمانی که جن به صورت نامرئی در کاخ عثمانی پرسه می‌زند اما این‌ها ناشی از کمبود بودجه بوده است و هرگز آزاردهنده نمی‌شود. میلر همچنین به عناصر کمدی هم توجه زیادی داشته و گاهی کودک درونش زنده می‌شود و شوخی‌هایی را در فیلم قرار داده است که شاید برای همه بامزه نباشد. بعضی از منتقدان، فیلم را «آشفته» توصیف کرده‌اند و آن‌ها پُر بیراه نمی‌گویند، اما آشفتگی «سه هزار سال حسرت» با نظم هم همراه است و باید تحسین شود، زیرا فیلمساز شجاعت به خرج داده است و مثل دیگر آثار سال‌های اخیرش، فرمول‌های هالیوودی را کنار گذاشته‌ است.

«سه هزار سال حسرت» همان حسی را دارد که از فیلم‌هایی همچون «تخیلات دکتر پارناسوس» (۲۰۰۹)، «اطلس ابر» (۲۰۱۲) یا «همه‌چیز همه‌جا به یکباره» (۲۰۲۲) دریافته کرده‌اید؛ آثاری که در آن‌ها نقص‌های جزئی در برابر جاه‌طلبی بی‌ حد و مرز فیلمساز ناچیز به نظر می‌رسند. «سه هزار سال حسرت» از آن دسته فیلم‌هایی است که با تماشاهای بعدی، ارزشش بیشتر هم خواهد شد. علی‌رغم جلوه‌های ویژه‌ی پرزرق‌و‌برق و حضور دو بازیگر مشهور که با فیلم‌های بلاک‌باستری بیگانه نیستند، تصاویر الهام‌بخش و ساختار غیرمتعارف میلر، فیلم را از نمونه‌های مشابه متمایز می‌کند. صرف نظر از اشتباهات جزئی، دلیل علاقه‌ی میلر به این داستان مشخص است، او می‌خواهد به ما بگوید که تا چه اندازه به چنین داستان‌هایی نیاز داریم. برای آلیتیا، این قصه‌ها کمک می‌کنند تا با عشق آشتی کند و ارزش آن را بداند. داستان‌ها گاهی می‌توانند دیدگاه ما را نسبت جهان تغییر دهند و امید را به زندگی‌ ما برگردانند.

۳- شکل آب (The Shape of Water)

شکل آب (The Shape of Water)

  • سال اکران: 2017
  • کارگردان: گیرمو دل تورو
  • بازیگران: سالی هاوکینز، مایکل شنون، ریچارد جنکینز، داگ جونز، مایکل استلبرگ، اکتاویا اسپنسر، دیوید هیولت
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 92 از ۱۰۰

گیرمو دل تورو در «شکل آب»، بار دیگر علاقه‌اش به هیولاهای کلاسیک، ژانرهای درجه‌دو، طردشدگان و عاشقانه‌های گوتیک را به نمایش می‌گذارد. علایق چندوجهی این کارگردان منجر به خلق داستان‌های تاریک و خیال‌انگیزی شده که از عجیب‌ترین -و دور از انتظارترین- منابع الهام می‌گیرند و آن‌ها را با هم ترکیب می‌کنند و اغلب به آثاری خیال‌پردازانه و منحصربه‌فرد ختم می‌شوند. دل تورو هر بار مواد آشنا را با هم تلفیق می‌کند و معجونی نامتعارف می‌سازد. حتی تلاش‌های نه چندان موفق او نیز الهام‌بخش به نظر می‌رسند، چرا که به شکست‌های جذاب تبدیل شده‌اند. اما «شکل آب» در کنار «ستون فقرات شیطان» (۲۰۰۱) و «هزارتوی پن» (۲۰۰۶) قرار می‌گیرد، شاید حتی بتوان گفت کمی بالاتر از آن‌ها جای می‌گیرد، یکی از بهترین فیلم‌های عاشقانه فانتزی که ساخت آن شاید تنها از دستان توانای این فیلمساز مؤلف مکزیکی برآید. دل تورو فیلم‌های سرگرم‌کننده هم در کارنامه‌اش کم ندارد (مانند سری فیلم‌های «پسر جهنمی»)، اما هر چند سال یک ‌بار فیلمی کوچک و پرشور می‌سازد با به‌واسطه‌ی مضامین عجیب، احساسات مخاطب را برانگیزد. «شکل آب» اما متفاوت است، فیلمی که هم شمایل یک اثر تجاری سرگرم‌کننده را دارد و هم یک فیلم هنری درخشان.

فیلم با روتین خسته‌کننده الیزا (سالی هاوکینز) در سال ۱۹۶۲ آغاز می‌شود، او یکی از نظافتچیان شیفت شب در یک آزمایشگاه تحقیقاتی دولتی در بالتیمور است. او لال است، اما دوست و همکارش زلدا (اکتاویا اسپنسر) به اندازه کافی برای هر دویشان حرف می‌زند. یک روز، یک «محموله» جدید به آزمایشگاه می‌رسد که ریچارد استریکلند (مایکل شنون)، مأمور فدرال بی‌رحم و چهارشانه با دقت از آن محافظت می‌کند. موجودی دوزیست (داگ جونز) که در آمازون به دام افتاده، در یک مخزن آب زندانی می‌شود و زنجیری هم به گردنش وصل شده است؛ او را آورده‌اند تا از سوی دکتر هافستتلر (مایکل استولبارگ) مورد مطالعه قرار گیرد تا مشخص شود چگونه می‌توان از آن در رقابت فضایی با روس‌ها استفاده کرد. الیزا متوجه می‌شود این موجود باهوش و معصوم است، اما در عین حال به طرز عجیبی زیبا هم هست. او برای او تخم‌مرغ آب‌پز می‌برد و برایش موسیقی جاز پخش می‌کند. الیزا به او زبان اشاره یاد می‌دهد، اما آن‌ها بیشتر از طریق حس دلتنگی مشترک و احساس طردشدگی از جامعه‌ی «عادی» با هم ارتباط برقرار می‌کنند. در لحظه‌ای که الیزا عاشق او می‌شود، تصمیم می‌گیرد تا دلداده دوزیست خود را از بند رها کند و از سرنوشت غم‌انگیزی که استریکلند برای او برنامه‌ریزی کرده فراری دهد.

طرح ابتدایی «شکل آب» شاید به شدت ساده باشد، اما فیلمنامه‌ای که دل تورو با همکاری ونسا تیلور نوشته است، آن را به اثری غنی و عمیق تبدیل می‌کند. سالی هاوکینز بهترین نقش‌آفرینی کارنامه‌ی هنری‌اش از زمان «بی‌غم» (۲۰۰۸) را ارائه می‌دهد و اینجا بازیگری تحسین‌برانگیز و تقریبا بدون دیالوگی را ارائه می‌دهد که تنها بر پایه‌ی حالات چهره و زبان بدن او استوار است. از آنجایی که دیگران به دلیل ناتوانی او در تکلم (بیماری‌ خاصی که از نوزادی و زمانی که یتیم بوده با او همراه بوده) او را «ناقص» می‌بینند، او با سایر طردشدگان اجتماعی همذات‌پنداری می‌کند، مانند دوست آفریقایی-آمریکایی‌اش زلدا، و همسایه‌اش با یک گرایش جنسی متفاوت، گیلز (ریچارد جنکینز). الیزا شاید متفاوت باشد اما مشتاقانه در انتظار عشق و توجه فیزیکی است. و داستان زمانی را برای کاوش همه‌جانبه در زندگی‌ شخصیت‌های اصلی فیلم، به همراه نگاهی به جنبه جسمانی آن‌ها، اختصاص می‌دهد. وقتی اتفاق اجتناب‌ناپذیر رخ می‌دهد و الیزا این جنبه از وجود خود را با دوست جدیدش کشف می‌کند، تمایلات جنسی او به جای اینکه زننده به نظر برسد، لطیف و گرم جلوه می‌کند؛ با توجه به ماهیت رابطه‌ی آن‌ها، اینکه این رابطه درست پیاده‌سازی شود و مخاطب را اذیت نکند، کار دشواری بودی، اما دل تورو بر میراث پیوندهای افسانه‌ای بین انسان‌ها و غیر انسان‌ها -به ویژه‌ی در ادبیات کلاسیک- تکیه می‌کند و این داستانِ نسبتا مدرن از «دیو و دلبر» نیازی ندارد که هیولایش در پایان به شاهزاده‌ای جذاب تبدیل شود.

جاه‌طلبی‌های افسانه‌ای دل تورو، همان ابتدای فیلم با روایت گیلز و در صحنه اول آشکار می‌شود. گیلز با گفتن جمله‌ی «در روزهای پایانی حکمرانی یک شاهزاده‌ی منصف» به جان اف. کندی اشاره دارد و سپس شهر بالتیمور را به طرز خیال‌انگیزی به عنوان «شهری کوچک نزدیک ساحل اما دور از همه‌چیز» توصیف می‌کند. راوی سپس الیزا را «پرنسس بی‌صدا» توصیف می‌کند و می‌گوید «داستان عشق و فقدان او» شامل «هیولایی می‌شود که سعی می‌کند همه‌چیز را نابود کند.» ما جزئیات زیادی دریافت نمی‌کنیم اما قصه‌های افسانه‌ای کلاسیک را خوانده‌ایم و الگوهای رایج آن آثار به ذهن می‌رسد، بنابراین موجود دوزیست را در نقش هیولا قرار می‌دهیم.اما دل تورو آن پیش‌داوری‌ها را زیر و رو می‌کند و آن ایده‌آلی که در ذهن داریم را به چالش می‌کشد. ضمن اینکه اگر با تاریخ آمریکا آشنا باشید، فیلم تجربه‌ی سینمایی عمیق‌تری برای شما خواهد بود زیرا آمریکا هنوز با «وحشت سرخ» دست‌وپنجه نرم می‌کرد (وحشت پراکنی در خصوص اوج‌گیری احتمالی کمونیسم که ایالات متحده را بهم ریخت). این دورانی بود که حقوق مدنی تعداد زیادی از آمریکایی‌ها (به‌ویژه رنگین‌پوستان) به رسمیت شناخته نمی‌شد و دل تورو با چنین افرادی همدردی می‌کند و فرهنگی را زیر تیغ نقد می‌برد که آن‌ها را به حاشیه ‌راند. دل تورو اما در کنار حمایت از رانده‌شدگان، یک عاشقانه فانتزی خلق کرده است که در آن، اتفاقات سیاسی-تاریخی به شکلی معکوس رخ می‌دهند.

شاید به همین دلیل است که استریکلند چنین حضوری شیطانی -و به طور مشخص آمریکایی- دارد. استریکلند که با ایدئولوژی دوران جنگ سرد مبنی بر شرور بودن هرآنچه غیرآمریکایی و غیرمسیحی است رشد کرده، تیزبین و بی‌رحم، پارانوئیدی و فاسد است. (آیا کسی جنون پارانوئیدی را بهتر از شانون بازی می‌کند؟ فیلم «حشره» ویلیام فریدکین را تماشا کنید.) او خطاب به الیزا و زلدا در مورد مرد دوزیست می‌گوید: «ممکن است فکر کنید آن چیز شبیه انسان است. روی دو پا راه می‌رود، درست است؟ اما ما در تصویر خداوند خلق شده‌ایم… برخی بیشتر از دیگران.» این جمله قطعا باعث واکنش مخاطبان می‌شود. بعدا در مورد زندگی خانوادگی او مطلع می‌شویم. او یک همسر خانه‌دار و دو فرزند دارد که در یک خانه ایده‌آل حومه‌نشینی زندگی می‌کنند؛ او به فکر خرید یک کادیلاک است؛ کتاب‌های مربوط به تفکر مثبت می‌خواند؛ و با این حال، نقص‌های فراوانی دارد. او علاوه بر مصرف قرص، دهانش را با آبنبات‌ سرگرم نگه می‌دارد. او همچنین به سکوت مطلق در اتاق خواب علاقه دارد، که منجر به آزار و اذیت جنسی الیزا در محل کار می‌شود. استریکلند با نژادپرستی، آزار و اذیت جنسی و استثناگرایی بی‌شرمانه‌ی آمریکایی، یک شخصیت شرور مدرن کامل است. او اما در حقیقت نماینده‌ی قشری از دوران جنگ سرد است که در فضای سیاسی امروز هم دوباره پدیدار شده‌اند.

در فیلم‌های دل تورو، داگ جونز نقش موجودات مختلفی را بازی کرده است، از پنِ شیطنت‌آمیز و سَترونِ بی‌چشم گرفته تا یک روح سرگردان و فرشته‌ی مرگ،. او اغلب در هر فیلم بیش از یک نقش را برعهده داشته است اما همیشه زیر گریم یا پروتزهای بدنی پیچیده قابل شناسایی نبوده است. قطعا نزدیک‌ترین نقش او به نقشی که در «شکل آب» بازی می‌کند، شخصیت آبراهام ساپین، در دو فیلم «پسر جهنمی» است. صرف نظر از لباس او، حرکات موزون و تقریبا باله-مانند این بازیگر در «شکل آب» دقیقا یادآور آن دو فیلم است. جونز در پشت لباس باکیفیت و واقعی این فیلم (برخی صحنه‌های زیر آب با جلوه‌های ویژه رایانه‌ای قانع‌کننده‌ای ساخته شده‌اند) اجرایی ارائه می‌دهد که پیام اصلی فیلم را منتقل می‌کند: این یک هیولا نیست، بلکه موجودی باهوش و متفکر است که می‌تواند همه‌چیز را درک کند و عشق بورزد. اجرای او و طراحی فوق‌العاده‌ی این موجود فراتر از «مردی در لباس» است؛ ما اینجا با یک شخصیت سه‌بعدی و عمیق روبه‌رو هستیم.در کنار طراحی‌ شگفت‌انگیز موجودات، ساخته‌ی دل تورو مثل همیشه سرشار از رنگ‌های غنی و طراحی صحنه‌ی حیرت‌انگیز است، با این تفاوت که اینجا با بودجه‌ی متوسطی کمتر از ۲۰ میلیون دلار به آن دست یافته است (با اینکه فیلم از جنبه‌ی بصری، از اکثر آثار پرفروش استودیویی بهتر به نظر می‌رسد). تماشاگر می‌تواند تنها به خاطر طراحی صحنه، «شکل آب» را تماشا کند. سطوح مرطوب و فرسوده با رنگ‌های سبز و خاکی به نمایش درمی‌آیند، در حالی که رنگ‌های قرمز (خون، صندلی‌های سینما و لباس الیزا) تضاد چشمگیری را نشان می‌دهند. همه‌چیز اینجا بالاترین کیفیت ممکن را دارد و با وسواس طراحی و فیلم‌برداری شده است.

آثار گیرمو دل تورو همواره تحت تأثیر افسانه‌ها، تریلرهای جنایی با فضاهای پارانوئید، داستان‌های عاشقانه‌ی کلاسیک، موجودات عجیب‌و‌غریب  قرار داشته‌اند. مشابه «قله‌ای به رنگ خون» (۲۰۱۵)، حسی عمیق از رمانتیسیزم در ساختار فیلم «شکل آب» وجود دارد، اما نقاط ضعف آن فیلم اینجا وجود ندارد. با روایتی که می‌تواند هر کسی را مجذوب خودش کند، فیلم بستر را فراهم می‌کند تا بازیگران استعدادهای فوق‌العاده‌ی خود را به نمایش بگذارند، خصوصا سالی هاوکینز که بدون شعار و یک بازی اغراق‌آمیز، به معصومیت واقعی انسانی تجسم می‌بخشد. فارغ از اینکه دل تورو به عمد، رویدادهای عصر مدرن را نقد می‌کند یا تصادفی است، «شکل آب» در کنار «هزارتوی پن» نقطه‌ی اوج این فیلمساز است که همه‌ی سینمادوستان حداقل یک بار باید آن را تماشا کنند. فیلم اما در نهایت درباره‌ی عشق است، عشقی که حد و مرز نمی‌شناسند و می‌تواند هر لحظه، هر جایی، برای هر کسی اتفاق بیفتد. «شکل آب» که برنده‌ی جایزه شیر طلایی جشنواره فیلم ونیز شد و جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم را هم به خانه برد، شاید ظاهری شبیه به فیلم‌های استودیویی داشته باشد اما حسی مانند یک فیلم مستقل را القا می‌کند و توانسته به تعادل تحسین‌برانگیز میان سینمای هنری و جریان اصلی برسد. «شکل آب» بازتابی از جهان‌بینی دل تورو است، تجربه‌ای فراموش‌نشدنی و یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه دو دهه‌ی اخیر.

۲- آواتار (Avatar)

بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه

  • سال اکران: 2009
  • کارگردان: جیمز کامرون
  • بازیگران: سم ورثینگتون، زوئی سالدانیا، استیون لانگ، میشل رودریگز، سیگورنی ویور، جووانی ریبیسی، دیلیپ رائو
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 81 از ۱۰۰

در مقام کارگردان، نقطه قوت جیمز کامرون همیشه خلق صحنه‌های اکشن حیرت‌انگیز بوده تا داستان‌پردازی. با اینکه شخصیت‌پردازی‌های او قابل‌قبول هستند -هرچند سرشار از کلیشه‌های رایج- اما برای او، شخصیت‌ها در درجه دوم اهمیت قرار دارند و در مقابل، این لحظات اکشن خوش‌ساخت و آغشته به جلوه‌های ویژه هستند که می‌درخشند. هدف اصلی کامرون نیست که شما را به تفکر وادار کند؛ او می‌خواهد از دیدن سکانس‌های اکشن و پیشرفت‌های صنعت سینما شگفت‌زده شوید. او بیشتر روی تأثیرگذاری لحظه‌ای فیلم بر مخاطبان تمرکز می‌کند و بی‌وقفه به دنبال نوآوری است، بنابراین تعجبی ندارد که وسواس‌گونه روی خلق یک تجربه‌ی بصری متفاوت تمرکز کند. در همین راستا، از آنجایی که او به دنبال به‌کارگیری جدیدترین تکنیک‌های فیلمسازی است و تمام تمرکز خود را روی آن هدف خاص معطوف می‌کند، تأثیر فیلم‌هایش با گذشت زمان کم‌رنگ می‌شود. (با وجود این، «آواتار» همچنان به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه قابل دفاع است.) در باب کمرنگ شدن تاثیرگذاری، نسخه‌ی اول «نابودگر» شاید حالا سطحی و قدیمی به نظر برسد، اما در زمان اکران، تکنیک‌های انیماترونیک استن وینستون انقلابی به حساب می‌آمدند و صحنه‌های اکشن فیلم خیره‌کننده بودند. «بیگانه‌ها»، دنیای ترسناک و ساده‌ای که توسط ریدلی اسکات خلق شده بود را وارد حوزه‌ی اکشن کرد، اما همچنان فیلم سرگرم‌کننده‌ای است.

برای «نابودگر ۲: روز داوری»، کامرون از تکنیک‌ سی‌جی‌آی استفاده کرد که امروزه مصنوعی به نظر می‌رسد اما در آن روزها، کسی حتی شبیه‌ش را هم ندیده بود. و در مورد «تایتانیک»، آیا قرار بود صحنه ‌های عاشقانه‌اش، غرق شدن باشکوه کشتی را تحت‌الشعاع قرار دهد؟ احتمالا نه. در هر کدام از این آثار، کارگردان روایت داستان را محدود می‌کند و جنبه‌های بصری فیلم را در اولویت قرار می‌دهد. در نتیجه، تقریبا در همه‌ی این‌ فیلم‌های به‌یادماندنی، داستان و جلوه‌های ویژه نامتوازن هستند و ترازو کاملا به سمت جلوه‌های ویژه سنگینی می‌کند. با در نظر گرفتن این نکات، به «آواتار» می‌رسیم، آخرین محصول اورجینال جیمز کامرون در حوزه‌ی فیلمسازی بلاک‌باستری که قسمت دومش را هم روی پرده فرستاده و قسمت سوم هم در راه است. داستان فیلم آشناست و یادآور تعدادی داستان علمی-تخیلی و چند فیلم قابل توجه («رقصنده با گرگ‌ها» و «آخرین سامورایی» واضح‌ترین موارد هستند)، اما با چنان شور و هیجان بصری روایت می‌شود که صحبت کردن درباره‌ی ابعاد کلیشه‌ای داستان آن بی‌مورد است. او مضامین آشنای آثار قبلی‌اش، به‌ویژه«ورطه» (۱۹۸۹) را گردآوری کرده و آن‌ها را در فضایی جدید قرار می‌دهد، و داستانی به طرز باورنکردنی غنی، رمانتیک و حماسی تعریف می‌کند که باعث می‌شود فیلم را حتی به طرفداران آثار سینمای هنری و کسانی که از آثار بلاک‌باستری بیزار هستند هم پیشنهاد کنیم.

کامرون خبر ساخت «آواتار» را اولین بار در دهه‌ی ۹۰ میلادی -و پس از اکران «تایتانیک»- اعلام کرد؛ او سال‌های زیادی را صرف توسعه‌ی این پروژه کرد اما از آنجایی که تکنولوژی‌های صنعت سینما به آن درجه‌ی مورد نظرش نرسیده بود، تولید فیلم به تعویق افتاد.او ادعا می‌کرد که تکنولوژی‌های جدید و آزمایش‌نشده زمان می‌برد تا به کمال برسد، و زمانی که آماده شد، باورمان نمی‌شد که چه چیزی می‌بینیم. در این فاصله، او فیلمنامه را گسترش داد، چندین مستند درباره‌ی کشتی‌های غرق‌شده ساخت، و از اینکه همچنان «پادشاه گیشه» بود لذت می‌برد؛ او همزمان در حال تکمیل جلوه‌های سه‌بعدی، موشن کپچر -و پرفورمنس کپچر- فیلم بود. پوسترها و نماهای اولیه ناامیدکننده به نظر می‌رسیدند و به نظر می‌آمد که کامرون به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند به رکورد «تایتانیک» به عنوان پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما برسد، و ادعاهایش درباره‌ی انقلاب در جلوه‌های ویژه را هم نمی‌توانست اثبات کند. و وقتی شایعات و گمانه‌زنی‌ها درباره‌ی بودجه‌ی گزاف فیلم (بین ۲۵۰ الی ۳۵۰ میلیون دلار) شنیده بود، شک و تردیدها به اوج رسید، اما پس از اکران «آواتار»، مشخص شد که ادعاهای کامرون بی‌پایه‌ و اساس نبوده است. داستان در سال ۲۱۵۴ و در یک سیاره‌ی سرسبز به نام پاندورا اتفاق می‌افتد. دانشمندان انسان به دنبال استخراج یک ماده معدنی با ارزش هستند که در زمین آن نهفته است، با این حال، نژاد بومی ساکن آنجا -ناوی‌های آبی‌رنگ- مانع آن‌ها می‌شود.

این موقعیت، مشابه وضعیتی است که در زمان شروع اکتشافات اروپایی‌ها در آمریکا وجود داشت، ساکنان محلی به عنوان وحشی‌ تلقی می‌شدند و اروپایی‌ها با فساد و بی‌رحمی، میخواستند منابع آن‌ها را چپاول کنند و صاحب زمین‌هایشان شوند. در «آواتار»، ناوی‌ها ارتباط زیستی عمیقی با طبیعت اطراف خود دارند، پاندورا را مانند یک خدا می‌پرستند و از طریق این ارتباط، فضایی، زیبا و متعادل به وجود آورده‌اند. با این حال، انسان‌ها عادت دارند به باورهای دیگران بی‌توجهی کنند و برای نیازهای خود، هر چیزی را از بین ببرند. جیک سالی (سم ورثینگتون)، تکاور خوش‌قلبی که قطع نخاع شده است، به برنامه «آواتار» می‌پیوندد تا سعی کند با ناوی‌ها ارتباط برقرار کند و راه‌حلی دیپلماتیک به آن‌ها پیشنهاد دهد تا با ورود انسان‌ها به این سرزمین موافقت کنند. جیک تحت سرپرستی دکتر گریس آگوستین (سیگورنی ویور)، دانشمندی که طراح -و مغز متفکر- این برنامه است، از راه دور وارد یک بدن ناوی که مهندسی ژنتیکی شده، می‌شود تا به عنوان یکی از آن‌ها زندگی و بین دو فرهنگ صلح برقرار کند. در حالی که او در جنگل‌های سرسبز پرسه می‌زند، با نیتری (زوئی سالدانا) از اهالی آنجا ملاقات می‌کند و از طریق او، آداب و رسوم بومیان را می‌آموزد و در نهایت در بدن آواتارش نسبت به بدن شکسته‌ی انسانی خود احساس راحتی بیشتری می‌کند. اما مافوق‌های حریص او -پارکر (جووانی ریبیسی) و سرهنگ کواریچ خون‌ریز (استیون لانگ)- ماده معدنی موردنظرشان را می‌خواهند و آن را همین حالا می‌خواهند. در ادامه نبردی مهیج درمی‌گیرد که سرنوشت شخصیت‌ها با آن گره خورده است، بنابراین مبارزه‌ای که می‌بینیم در واقع هدفی دارد.

می‌توان به کامرون انتقاداتی هم داشت اما نباید نبوغ او را نادیده گرفت؛ او آن‌قدر به دنیایی که خلق کرده مطمئن است که حتی زحمت طراحی یک مک‌گافین واقعی (اصطلاحی در سینما به معنای عنصری که موتور محرک داستان است) را به خودش نمی‌دهد. روی پاندورا، ماده باارزشی که انسان‌ها به دنبالش هستند « آنابتانیوم » نام دارد، هرچند که این لغت ساخته‌ی کامرون نیست. «آنابتانیوم» در واقع اصطلاحی علمی-فنی است که دانشمندان برای توصیف منابع طبیعی غیرممکن، مثل یک منبع انرژی تجدیدپذیر و نامحدود یا یک ماده معدنی گرانبها، به کار می‌برند. فیلمنامه درباره‌ی اینکه آنابتانیوم دقیقا چیست جزئیات کمی ارائه می‌دهد، فقط می‌دانیم که آخرین امید برای بشریت و سیاره‌ی رو به نابودی ماست. البته کامرون می‌توانست اسمش را هرچیزی بگذارد، حتی «مک‌گافین»، چون واضح است که نمی‌خواهد وقتش را صرف این جزئیات کند. اما این یک ایراد جزئی است، چون بخش اعظم فیلم در جنگل‌های بی‌نقص پاندورا رخ می‌دهد. این دنیا با پوشش گیاهی درخشنده‌ی زیستی و جانوران رنگارنگ، با زیبایی باورنکردنی می‌درخشد. در طول روز، درخشان و روشن است؛ شب‌ها، گویی کل جنگل با نور سیاه و نئون روشن شده. وقتی شخصیت‌ها روی علف‌ها قدم می‌گذارند، برای لحظه‌ای می‌درخشد و بعد محو می‌شود. گیاهان سرشار از رنگ‌های بنفش و آبی هستند. نکته‌ی حیرت‌انگیز این است که تمام جزئیات این فیلم، به جز یکی دو صحنه، با سی‌جی‌آی ساخته شده‌اند اما ممکن است گاهی آن‌ها را با واقعیت اشتباه بگیرید. پیچیدگی این محیط کاملاً ابداعی، فضا و دنیایی را ارائه می‌دهد که به راحتی می‌توان در واقع‌گرایی آن غرق شد.

برجسته‌ترین ویژگی فیلم، نمایش ملموس ناو‌ی‌ها و شباهت جالب توجه آواتارها به میزبان‌هایشان (به‌ویژه در مورد آواتار سیگورنی ویور) بدون هیچ‌گونه حس ناخوشایندی یا غیرطبیعی بودن است. با اینکه فیلم به‌صورت سه‌بعدی اکران شد اما حتی در نمایش‌های دوبعدی هم ناو‌ی‌ها سه‌بعدی و باکیفیت به نظر می‌رسند. برای عادت کردن به ظاهر ناو‌ی‌ها، بدن‌های کشیده و آبی‌شان و جثه‌ی عظیم‌شان در مقایسه با انسان‌ها، تنها به دو سه دقیقه زمان نیاز است. اما بعد از این تطبیق اولیه، لحظه‌ای پیش نمی‌آید که در چیزی که می‌بینیم شک کنیم. کامرون درست می‌گفت. هالیوود برای این فناوری آماده نبود. این‌ها چهره‌هایی هستند که با گذشت بیش از یک دهه، همچنان می‌توانیم به آن‌ها دست بزنیم و حس‌شان کنیم، بدون اینکه به این نکته فکر کنیم که خیالی و کامپیوتری هستند. علاوه بر این، کامرون در کنار هم چیدن سکانس‌های اکشن نفس‌گیر و سرگرم‌کننده استاد است و باعث می‌شود مدت زمان طولانی فیلم به چشم نیاید. اما در «آواتار»، فارغ از یک خط داستانی عاشقانه‌ی تاثیرگذار، یک نقد اجتماعی قابل تحسین با مضامین مهم پیرامون طرفداری از محیط زیست و مخالفت با جنگ‌طلبی نیز وجود دارد. کامرون اغلب شخصیت‌های منفی خود را به صورت دیوان‌سالاران متعصب و جنگ‌طلب به تصویر می‌کشد، آن‌ها شاید نسبتا تک‌بعدی باشند اما به آدم‌هایی شباهت دارند که در طول تاریخ دیده‌ایم. «آواتار» نه تنها یکی از آثار سینمایی انقلابی حوزه‌ی جلوه‌های ویژه است، بلکه یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه کامرون نیز به حساب می‌آید. فیلم از بودجه‌ی سرسام‌آورش به بهترین نحو استفاده و با عناصر حماسی خود، شما را مجذوب خودش می‌کند؛ بنابراین جای تعجب ندارد که حتی منتقدان سرسخت هم مجبور به تحسین آن شدند. کامرون با این فیلم بار دیگر ثابت کرد که فیلمسازی پیشگام است و می‌خواهد استانداردهای صنعت سینما را بازتعریف کند. «آواتار» از جنبه‌های دراماتیک، عاشقانه، بصری و حسی، یک تجربه‌‌ی فراموش‌نشدنی است.

۱- عروس شاهزاده (The Princess Bride)

عروس شاهزاده (The Princess Bride)

  • سال اکران: 1987
  • کارگردان: راب راینر
  • بازیگران: کری الویس، رابین رایت، مندی پتینکین، آندره د جاینت، کریس ساراندون، کریستوفر گست، والاس شاون
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 96 از ۱۰۰

برای «عروس شاهزاده» تبلیغات مناسبی نشد، با این حال، در اکران اولیه عملکرد نسبتا خوبی داشت، اما یک موفقیت بزرگ نبود. این موفقیت بعدا به دست می‌آمد. مشکل اصلی، پوستر فیلم بود که ظاهرا هیچ ارتباطی با آن نداشت، اما کسانی که کتاب اصلی (که سال ۱۹۷۳ منتشر شد) به قلم اس. مورگنسترن را خوانده بودند، آن را درک می‌کردند. البته در واقعیت، نویسنده‌ای به نام با اس. مورگنسترن وجود نداشت و کتاب را ویلیام گلدمن نوشته بود. او در مقدمه‌ی کتاب، داستان می‌بافد که چگونه پدرش در کودکی برای او «عروس شاهزاده» را می‌خوانده است. او سال‌ها بعد در بزرگسالی، کتاب را می‌خرد و برای پسرش می‌خواند، اما متوجه می‌شود که اصلا همان کتابی نیست که به یاد می‌آورد. گلدمن در عوض کشف می‌کند که کتابِ مورگنسترن از فانتزی و ماجراجویی درست به همان شیوه‌ی «سفرهای گالیور» اثر جاناتان سوئیفت استفاده می‌کند؛ یعنی به شکلی اغراق‌آمیز و به عنوان یک هجویه‌ی سیاسی به زمانه‌ی خود می‌نگرد. پدر گلدمن اما این بخش‌ها را برای او نمی‌خواند، او شصت صفحه‌ی مربوط به نسب شاهزاده هامپردینک -و دیگر مسائل جدی- را رد و فقط «قسمت‌های خوب» را برای او تعریف می‌کرد. گلدمن سپس با ناشر تماس گرفته و آن‌ها را متقاعد کرد تا حق نوشتن نسخه‌ی خلاصه‌شده‌ای را به او بدهند که شبیه داستانی است که پدرش تعریف می‌کرد، هرچند که این کار باعث ناراحتی بازماندگان مورگنسترن شد.

این فیلم به لطف محبوبیت و در دسترس بودن نوارهای ویدیویی وی‌اچ‌اس، فروشگاه‌های اجاره‌ی فیلم و تلویزیون کابلی، بارها و بارها تماشا شد. محبوبیت فیلم با تبلیغات دهان به دهان گسترش یافت. آنچه به عنوان یک موفقیت نه چندان بزرگ برای استودیوی قرن بیستم فاکس آغاز شد، خیلی زود به اثری پرطرفدار و دوست‌داشتنی تبدیل گشت. این فیلم همچنان در سرویس‌های استریم مورد استقبال قرار می‌گیرد و امروز به اندازه‌ی سال ۱۹۸۷ جذاب است و از آن به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه تاریخ هم نام برده می‌شود. «عروس شاهزاده» از آن آثار نادری است که با تماشاهای مکرر جذابیت خود را حفظ می‌کند و اگر آن را در کودکی تماشا کرده‌اید، دیدن دوباره‌ی آن در بزرگسالی حتی هیجان‌انگیزتر هم خواهد بود. گاهی اوقات فیلم‌هایی که چند دهه‌ی قبل از آن‌ها لذت می‌بردید، وقتی به سن خاصی می‌رسید، پیش پا افتاده یا کودکانه به نظر می‌رسند. «عروس شاهزاده» به لطف رویکردش نسبت به ماجراجویی‌های سنتی و شوخ‌طبعی زیرکانه‌اش، اصالت خود را حفظ کرده است و به اندازه دهه‌ی ۸۰ میلادی شگفت‌انگیز باقی مانده است. معدود فیلم‌هایی می‌توانند به این ظرافت روی خط باریکی بین جدیت و طنز قدم بزنند.منبع الهام گلدمن برای داستان اما شباهت کمی به مقدمه‌ی کتابش دارد. حقیقت این است که گلدمن هرگز «عروس شاهزاده» را برای پسرش نخوانده؛ او هرگز پسری نداشته است. در عوض، نویسنده به دو دختر کوچک ۴ و ۷ ساله‌اش پیشنهاد داد که در سفر به کالیفرنیا داستانی برایشان بنویسد و از آن‌ها پرسید که داستان درباره‌ی چه چیزی باشد. یکی از دختران گفت «شاهزاده خانم‌ها!» و دیگری گفت «عروس‌ها!». گلدمن همانجا روی عنوان داستان توافق کرد. او چند صفحه نوشت اما در ادامه‌ی داستان گیر کرد.

چند سال بعد، زمانی که به فکر گنجاندن نسخه‌ای خیالی از خودش در روایت افتاد (که داستان یک نویسنده‌ی دیگر را بازنویسی کرده است)، به سراغ تکمیل کتاب رفت. در انتشار کتاب در سال ۱۹۷۳، گلدمن دیگر به نویسنده‌ی سرشناسی تبدیل و حتی برای فیلمنامه‌ی «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (۱۹۶۹) صاحب جایزه‌ی اسکار شده بود. اگرچه گلدمن نویسنده‌ای پرکار در زمینه‌ی کتاب، فیلمنامه، نمایشنامه، خاطرات و متون غیر داستانی بود، اما «عروس شاهزاده» را محبوب‌ترین اثر خود می‌دانست. اندکی پس از انتشار کتاب، او فیلمنامه‌اش را هم نوشت اما هیچ‌کدوم از استودیوها به آن چراغ سبز نشان ندادند. این پروژه بین استودیوهای مختلف در گردش بود و همه آن‌ها در مواجهه با فیلمنامه‌ای که غیرقابل فیلمبرداری و غیرقابل بازاریابی تلقی می‌شد، می‌ترسیدند. طنز ماجرا اینجاست که شرکت فاکس قرن بیستم در برهه‌ای حق امتیاز ساخت نسخه‌ی سینمایی‌اش به کارگردانی ریچارد لستر را خریداری کرده بود. اما معامله به هم خورد و گلدمن در اقدامی بی‌سابقه، حق ساخت فیلم را از فاکس بازخرید کرد تا اثر مورد علاقه‌اش در جهنم توسعه (اصطلاحی برای پروژه‌های راکد در هالیوود) قرار نگیرد. سپس گلدمن فیلم را به کارگردانان مشهور مختلفی از جمله نورمن جویسون، جان بورمن، فرانسوا تروفو و رابرت ردفورد پیشنهاد داد که بی‌نتیجه بود. اندرو شینمن (تهیه‌کننده‌ی نهایی فیلم)، داستانی را به یاد آورد درباره‌ی رئیس شرکت کلمبیا که فیلمنامه را رد کرده و هشدار داده بود: «با فیلمنامه‌های ویلیام گلدمن باید محتاط باشید. او با نویسندگی خوب گولتان می‌زند.»

در میان کارگردان‌هایی که گلدمن با آن‌ها صحبت کرد، کارل راینر، کمدین، نویسنده، بازیگر و کارگردان کهنه‌کار حضور داشت. راینرِ پدر نمی‌توانست سر از این اثر در بیاورد، اما کتاب و فیلمنامه را به پسرش راب که در آن زمان بیست و چند ساله بود، سپرد. راینرِ پسر هنوز به شهرت نرسیده بود، اما عاشق کتاب شد. او آن را «بهترین چیزی که تا به حال خوانده بودم» نامید. سال‌ها بعد، راب راینر فیلمسازی را شروع کرد. اولین فیلم او، «این اسپینال تپ است» (۱۹۸۴)، به سرعت به یک اثر کلاسیک تبدیل شد. او سپس چند اثر پرطرفدار دیگر هم ساخت تا استودیو به او آزادی دهد تا پروژه‌ی بعدی‌اش را خودش انتخاب کند و او «عروس شاهزاده» را انتخاب کرد. راینر پس از گرفتن تایید گلدمن، به سراغ نورمن لیِر، تهیه‌کننده‌ی سابق خود رفت. لیِر فیلمنامه را خواند و با تامین مالیِ تولید موافقت کرد، با این شرط که راینر وظیفه‌ی انتشار آن را به یک استودیوی بزرگ‌تر واگذار کند. این پروژه در نهایت به دست فاکس رسید، همان شرکتی که گلدمن یک دهه قبل حقوق اثرش را به آن فروخته بود. برای انتخاب بازیگران، راینر به دنبال کسانی بود که بتوانند حس طنز و کنایه گلدمن را درک کنند اما گزینه‌ها محدود بود. اندرو شینمن در این رابطه می‌گوید: «برای بسیاری از نقش‌ها، گزینه‌ی دوم نداشتیم.» با این حال در نهایت یک تیم قابل قبول گردهم آمدند، از کری الویس، کریس ساراندون و بیلی کریستال تا آندره د جاینت، کشتی‌گیر حرفه‌ای فرانسوی که یک گزینه‌ی ایده‌آل برای فیلم به نظر می‌رسید. با این حال، سخت‌ترین نقش برای انتخاب، نقش پرنسس باترکاپ، زیباترین زن سرزمین بود. مطمئناً، راینر زنان جوان و زیبای زیادی را دید که خواهان این نقش بودند. اما رابین رایت -که اگرچه آمریکایی بود، پدرخوانده‌ای انگلیسی داشت و می‌توانست با لهجه‌ی انگلیسی بازی کند- نه تنها از نظر ظاهری مناسب این نقش به نظر می‌رسید، بلکه طنز کنترل‌شده‌ی مورد نیاز برای بازی در آن را نیز درک می‌کرد. راینر در مورد او گفته است: «او به معنای واقعی کلمه تنها کسی بود که دیدم می‌توانست این نقش را بازی کند.»

با خواندن هر روایتی از تولید فیلم «عروس شاهزاده»، حتما با داستان‌هایی درباره‌ی آندره د جاینت مواجه می‌شوید که با قد ۲ متر و ۲۴ سانتی‌متری و وزن بیش از ۵۰۰ کیلوگرم، هر کجا که می‌رفت، جمعیت را به خود جلب می‌کرد. این کشتی‌گیر که به بازیگر تبدیل شده بود، به شینمن گفت: «نیمی از آن‌ها با دیدن من فرار می‌کنند، نیمی دیگر به دامنم می‌پرند.» کریس ساراندون دو دخترش را به صحنه‌ی فیلمبرداری آورد که می‌خواستند یک غول واقعی را ببینند. اما وقتی با آندره روبه‌رو شدند، هر دو جیغ کشیدند. این فقط بچه‌ها نبودند. گفته می‌شود رابین رایت اولین باری که او را دید، جیغ کشید و در اتاق لباسش پنهان شد؛ هرچند، بعدا با او گرم گرفت. او گفت: «او همیشه لبخند می‌زد و هرگز شکایتی نمی‌کرد.» دیگران متوجه شدند که پاسخ همیشگی او، «بله رئیس» یا «باشه رئیس» است و او را خوش‌رفتارترین فرد در صحنه‌ی فیلمبرداری می‌دانستند. با این حال، او چیزهای زیادی برای شکایت داشت. آندره به دلیل ابتلا به بیماری آکرومگالی -ناشی از سطح بالای هورمون رشد در دوران کودکی- آنقدر سنگین بود که وزن بدنش فشار باورنکردنی به کمر و گردنش وارد می‌کرد. علاوه بر کشتی گرفتن در صدها مسابقه در سال، وضعیت فیزیکی او باعث شد تا با نوشیدنی‌های الکلی خود درمانی کند، که به نظر می‌رسید هیچ اثر قابل مشاهده‌ای روی او نداشت. با وجود این، طبق تمام روایت‌ها، او خوش‌مشرب باقی ماند و هرگز در برابر واکنش بد دیگران، واکنش بدی نشان نداد. بلکه لبخند می‌زد و شانه بالا می‌انداخت.

«عروس شاهزاده» اگرچه با نقدهای مثبت اکران شد و در گیشه عملکرد نسبتا متوسطی داشت، اما همانطور که بالاتر اشاره شد، پس از انتشار نسخه‌ی ویدیویی و پخش از شبکه‌های تلویزیونی بود که به محبوبیت گسترده رسید. در این فضا، طرفداران فرصت بیشتری داشتند تا فیلمنامه‌ی گلدمن را که بی‌شک یکی از خنده‌دارترین، نقل قول‌کردنی‌ترین و ماندگارترین فیلمنامه‌های نوشته‌شده تا به امروز است را با تمام وجود بچشند. هر صحنه‌ای شامل یک دیالوگ به‌یادماندنی است که شاید بامزه‌تر از دیگری باشد. والاس شاون (بازیگر) گفته است که نمی‌تواند در خیابان قدم بزند و یک نفر دیالوگ‌های فیلم را به او نگوید. بازیگران دیگر هم وضعیت مشابهی را تجربه کرده‌اند. فارغ از دیالوگ‌ها، فیلم یادآور داستان‌های کلاسیک شمشیرزنی مانند «ماجراهای رابین هود» هم هست، و مانند آن‌ها از رنگ‌های روشن استفاده می‌کند و مانند کتاب‌های داستان آغاز می‌شود. از رابطه‌ی عاشقانه‌ی وستلی (کری الویس) و باترکاپ (رابین رایت) تا نقشه‌های شوم هامپردینک (کریس ساراندون). وستلی (کری الویس) یک کارگر مزرعه‌ است که بی‌نهایت عاشق پرنسس باترکاپ (رابین رایت) است. او می‌داند برای ازدواج با پرنسس باترکاپ، باید ثروت زیادی داشته باشد، در نتیجه راهی یک ماجراجویی دریایی می‌شود اما خیلی زود به دام یک دزد دریایی بدنام می‌افتد. در همین حین خبر مرگ وستلی به باترکاپ می‌رسد و او که افسرده و غمگین شده است، حاضر می‌شود با شاهزاده هامپردینک (کریس ساراندون)، پسر بی‌رحم و جاه‌طلب پادشاه کشور همسایه ازدواج کند. هامپردینک اما نقشه‌ی شومی دارد، او می‌خواهد با دخترک ازدواج کند، و سپس پدرش را به قتل برساند و آن را گردن باترکاپ بیندازد و بعد بر تخت پادشاهی بنشیند. وستلی که تا آستانه‌ی مرگ رفته است، زنده می‌ماند و تحت آموزش یک جادوگر خردمند و قدرتمند قرار می‌گیرد و آماده می‌شود تا برود و باترکاپ را از ازدواج اجباری‌اش با شاهزاده هامپردینک (کریس ساراندون) نجات دهد.

اما فراتر از «شمشیربازی، مبارزه، شکنجه و انتقام»، راوی قصه (پدربزرگ) به نوه‌اش -و ما- می‌گوید که این داستان همچنین شامل «غول‌ها، هیولاها، تعقیب و گریز، فرار، عشق واقعی و معجزه» هم می‌شود. همانطور که در نمای ابتدایی فیلم نشان داده می‌شود که نوه با کامپیوتر قدیمی کمودور ۶۴ بازی می‌کند، فیلم در واقع آینده‌ای را هم پیش‌بینی می‌کند که در آن، بازی‌های ویدیویی جایگزین تخیل شده‌اند.  ضمن اینکه با وجود طنز بی‌وقفه‌ی فیلم، تعداد کمی از این عناصر فانتزی تصنعی یا مضحک به نظر می‌رسند، و فیلم در زمان‌های مناسب به بهترین شکل هم جدی می‌شود. «عروس شاهزاده» عناصر رایج فیلم‌های فانتزی عاشقانه را هم دارد و آن‌ها را به بهترین شکل به کار می‌گیرد، البته مطابق انتظار، دلیلی برای وجود آن‌ها پیدا نمی‌کنید. چرا وستلی و باترکاپ عاشق یکدیگر می‌شوند؟ آیا آن‌ها تاریخچه یا علایق مشترکی دارند؟ آیا آن‌ها در مورد آرزوهای مشترک خود صحبت‌های طولانی می‌کنند؟ هیچکدام از موارد بالا، آن‌ها عاشق می‌شوند چون این کاری است که شخصیت‌های کلاسیک در یک کتاب فانتزی انجام می‌دهند. کمدی در «عروس شاهزاده» به طور خاص پیچیده و هوشمندانه است و تعادل درستی دارد. طنز فیلم هرگز قدرت روایت را از بین نمی‌برد و فیلم را به اثری سطحی جوک تبدیل نمی‌کند. «عروس شاهزاده» را با یک کمدی دیگر در ساختاری مشابه، «رابین هود: مردانی در لباس چسبان» (۱۹۹۳) ساخته‌ی مل بروکس که در آن هم الویس بازی کرده است، مقایسه کنید. فیلم بروکس با شوخی‌های گسترده‌اش اغراق‌آمیز و نمایشی به نظر می‌رسد.

«عروس شاهزاده» اثر کم‌نظیری است، فیلمی که از سوی موسسه‌ی فیلم آمریکا در فهرست «۱۰۰ داستان عاشقانه برتر سینما» قرار گرفت و معمولا در فهرست‌ بهترین فیلم‌های عاشقانه‌ی تاریخ هم حضور ثابتی دارد. گلدمن و راینر، به همراه یک تیم بازیگری فوق‌العاده‌، فیلمی ساخته‌اند که در سطوح مختلف جذابیت خود را حفظ می‌کند و هر مخاطبی با هر نوع سلیقه‌ای می‌تواند با آن ارتباط برقرار کند. داستان‌های فانتزی کلاسیک اغلب به خاطر توجه و دقت به جزئیات محبوب نیستند، آن‌ها طرفدار دارند چون احساسات مختلفی را در ما زنده می‌کنند و باعث می‌شوند خیال‌پردازی کنیم و هیجان‌زده شویم. «عروس شاهزاده» دقیقا کارکرد مشابهی دارد و با تشکر از توجه ویژه‌اش به جنبه‌ی رمانتیک قصه، یکی از بهترین فیلم‌های فانتزی عاشقانه چند دهه‌ی اخیر هم هست. «جاودان» کلمه‌ی بزرگ و مهمی است که نباید آن را برای هر چیزی استفاده کرد، اما «عروس شاهزاده» از آن آثاری است که سزاوارانه می‌تواند فیلمی جاودان لقب بگیرد.

منبع: movieweb, دیجی‌کالا مگ



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X