۲۰ فیلم عاشقانه کلاسیک برتر تاریخ سینما که باید ببینید؛ از بدترین به بهترین
در دوران استودیویی و سینمای کلاسیک آمریکا بود که ژانرها یکی پس از دیگری پا گرفتند و کلیشهها آهسته آهسته کنار هم جمع شدند تا مخاطب با شنیدن نام یک ژانر سینمایی، تصمیمش را برای تماشای اثر مورد علاقهاش بگیرد. یکی از ژانرهای همیشه پرطرفدار سینما، ژانر عاشقانه یا رمانس بود که در دوران کلاسیک حال و هوایی متفاوت نسبت به امروز داشت. اول این که هنوز معصومیتی در سینما وجود داشت و دوم هم این که مردم آن زمان بیش از امروز به سینمای عاشقانه روی خوش نشان میدادند و برای تماشای آثارش بلیط میخریدند. در این لیست سری به آن دوران زدهایم و ۲۰ فیلم عاشقانه کلاسیک برتر تاریخ سینما را زیر ذرهبین برده و معرفی کردهایم.
هر چه روزگار جلوتر آمد، سینمای عاشقانه مدام رنگ عوض کرد؛ اول این که به مرور پردهدریهایش بیشتر شد و دیگر کمتر رنگ و نشانی از آن حال و هوای معصومانه در فیلمها دیده میشد. پس از دوران کلاسیک و آغاز جنبشهایی مانند جنبشهای ضد فرهنگ، معنای عشق هم در دنیا عوض شد و فیلمسازان هم متناسب با این دوران تازه فیلمهایی تازه ساختند که هم بدبینانهتر بود و هم آدمهایش آن مردمان عاشق گذشته نبودند. در چنین قابی ژانر عاشقانه به طور کامل پوست انداخت و آن فیلمها که داستانهایشان به افسانههای پریان میمانست، از پردهی سینما رخت بر بست و به جز مواردی نادر از صحنهی فیلمسازی حذف شد. اگر این جا و آن جا هم فیلمهای معصومانهای با همان حال و هوا ساخته میشوند به ژانر کمدی رمانتیک منتسب هستند که چندان ارتباطی با سینمای عاشقانه مرسوم ندارند.
اتفاقا یکی از خصوصیات سینمای عاشقانه همین امکان ادغامش با ژانرهای دیگر است. این ژانر خیلی راحت میتواند لحنی کمدی پیدا کند یا حتی با المانهای ژانر ترسناک و سینمای وحشت ادغام شود. برای نمونه بسیاری از فیلمهای ترسناک با محوریت شخصیت کنت دراکولا، بدون واسطه فیلمهایی عاشقانه هم محسوب میشوند. یا میتوان عناصر سینمای عاشقانه را با عناصر سینمای جنایی در هم آمیخت. در همین لیست فیلمی چون «چگونه یک میلیون دلار بدزدیم» وجود دارد که هم حسابی عاشقانه است و هم از حال و هوای سینمای جنایی و زیرژانر سرقت چیزهایی در خود دارد.
اما میماند بازیگران یک فیلم عاشقانه کلاسیک. بازیگرانی چون همفری بوگارت، کری گرانت یا هنری فوندا از میان مردان و کسانی چون اینگرید برگمن، آدری هپبورن و باربارا استنویک از خیل هنرپیشههای زن تعداد زیادی فیلم عاشقانه در آن دوران بازی کردند که هنوز هم همگی تماشایی و قابل دیدن هستند. اما نکته این جا است که این لیست باز هم به کارگردانان بزرگ تعلق دارد. همان بزرگانی که در هر ژانری فیلم ساختند و حتی ما آنها را با آثار دیگری غیر از عاشقانههایشان به یاد میآوریم؛ مثلا با شنیدن نام آلفرد هیچکاک به طور طبیعی به یاد آثار پر تعلیق او میافتیم اما در این لیست میتوان دید که او استاد وارد کردن المانهای عاشقانه به سینمای عاشقانه است. یا جان فورد که حتی میتواند وسترنی چون «کلمنتاین محبوب من» را به اثری عاشقانه و پر از دریغ و حسرت تبدیل کند و از یک ماجرای انتقامجویانه، به سینمایی عاشقانه برسد.
۲۰. چگونه یک میلیون دلار بدزدیم (How To Steal A Million)
- کارگردان: ویلیام وایلر
- بازیگران: آدری هپبورن، پیتر اوتول و ایلای والاک
- محصول: ۱۹۶۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
فیلم عاشقانه کلاسیک «چگونه یک میلیون دلار بدزدیم» از سرگرمکنندهترین فیلمهای این فهرست است. کارگردان فیلم ویلیام وایلر است. او آن قدر شاهکار در کارنامهی خود دارد که گاهی ممکن است چند فیلم معرکهی وی مهجور بماند. در این جا دزدی حرفهای درگیر شرایطی غیرقابل باور میشود و با زنی آشنا میشود که پدری کلاهبردار و در ظاهر ثروتمند دارد.
آن چه که فیلم عاشقانه کلاسیک «چگونه یک میلیون دلار بدزدیم» را به اثری دلنشین تبدیل میکند، همنشینی ژانرها و لحنهای مختلف و گاهی متضاد در کنار هم است. در ظاهر و در ابتدا با فیلمی سر و کار داریم که شخصیت اصلی آن یک سارق حرفهای است. در ادامه زنی وارد ماجرا میشود و رابطهای عاطفی شکل میگیرد اما جنبهی سرقتی فیلم فراموش نمیشود بلکه در یک هم نشینی دلچسب سینمای جنایی با سینمای عاشقانه در هم میآمیزد. اما این همهی ماجرا نیست؛ اگر قرار باشد ژانر مادری برای فیلم «چگونه یک میلیارد دلار بدزدیم» در نظر بگیریم این ژانر کمدی است.
فقط کافی است که به همهی جنبههای فیلم توجه کنید؛ به عنوان مثال شخصیت منفی فیلم با بازی ایلای والاک که کاملا پرداختی فانتزی شبیه به سینمای کمدی دارد یا نحوهی همراهی سارق با بازی پیتر اوتول با دخترک معصوم فیلم و گیرکردن آنها در دل یک ماجرای سرقت، باز هم به کمک همین منطق سینمای کمدی توجه میشود.
دیگری جنبهای که خبر از استادی ویلیام وایلر میدهد، تعریف کردن داستان به شیوهای است که من و شمای مخاطب اصلا متوجه گذر زمان نمیشویم؛ چرا که همان قدر که رمانس در دل فیلم وجود دارد، هیجان هم هست و همان قدر که مخاطب به کنشهای درون قاب میخندد، از تماشای تصاویر زیبای فیلم هم لذت میبرد. در کنار اینها دیالوگنویسی فیلم هم عالی است و بازیهای کلامی و دیالوگ گویی پینگ پونگی پیتر اوتول و آدری هپبورن به جذابیت فیلم میافزاید.
به همهی اینها اضافه کنید دو شخصیت معرکه در مرکز قاب تا متوجه شوید که با چه شاهکاری روبهرو هستید. هر دو شخصیت آن چنان بی نقص پرداخت شدهاند و آن چنان عالی توسط بازیگرانشان یعنی پیتر اوتول و آدری هپبورن جان گرفتهاند که نمیتوان کس دیگری را به جای آنها تصور کرد.
نکتهی دیگر به استراتژی فیلمساز در نحوهی اطلاعات دهی باز میگردد. ما از شخصیت اصلی داستان که به نظر یک سارق است، چیزی میدانیم که دخترک حاضر در فیلم نمیداند. همین منجر به یک پیچش دراماتیک دلچسب میشود. بنابراین حتی در پایان هم فیلم هنوز چیزهایی برای مجذوب کردن مخاطب دارد.
بسیاری فیلمهای ویلیام وایلر را بدون امضای شخصی میدانند و او را در حد تکنسینی زبردست میشناسند. اما این جفایی است که متاسفانه چسبیدن به نظریه مؤلف و قبول کردن آن بدون اما و اگر بر سر هر مخاطب سینمایی میآورد. چنین مخاطبی به جای لذت بردن از فیلمهای مختلف، تعدادی فیلم این و آن جا به عنوان بهترین و شاهکار در ذهنش قرار داده و حاضر هم نیست شاهکارهای دیگر را به رسمیت بشناسد.
ویلیام وایلر از آن کارگردانان بزرگ تاریخ سینما است که همه جور فیلم در کارنامهاش پیدا میشود. از وسترن و تاریخی گرفته تا جنایی و کارآگاهی. در همهی این ژانرها هم بدون اغراق شاهکار ساخته و امضای خود را پای فیلم زده است اما آن خشتی که مؤلفگرایان سالها پیش نهادند، هنوز هم دست از سر بسیاری برنداشته است.
«شارل بونه که در ظاهر یک کارشناس هنری اما در واقع یک جاعل زبردست است، مجسمهای گرانبها به نام ونوس چلینی را در اختیار موزهای در پاریس قرار میدهد تا آن را نمایش دهد. این مجسمه یک اثر قلابی کار پدربزرگ شارل است نه اثری از یک هنرمند سرشناس. در این میان مردی به نام سیمون که یک متخصص در کشف آثار جعلی است از سوی فردی دیگر استخدام میشود که پرده از راز شارل بردارد. سیمون در حین انجام این کار با نیکول، دختر شارل آشنا میشود و هر دو به هم دل میبازند. نیکول که تصور میکند سیمون یک سارق است به او کمک میکند که مجسمه را از موزه بدزدد اما …»
۱۹. بانو ایو (The Lady Eve)
- کارگردان: پرستن استرجس
- بازیگران: هنری فوندا، باربارا استنویک و ویلیام دمارست
- محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
پرستن استرجس از آن دسته فیلمسازان بزرگ تاریخ سینما محسوب میشود که متاسفانه در کشور ما به اندازهی کافی قدر ندیده است. بخشی از این موضوع هم به همان چسبیدن به تئوری مولف و سنجش فیلمسازان مختلف با آن ارتباط دارد. پرستن استرجس فیلمسازی تیز هوش و خوش قریحه بود که برخی از مهمترین کمدیهای تاریخ سینما را ساخته است. از جمله همین فیلم عاشقانه کلاسیک درخشان «بانو ایو» که میتوان آن را در کنار فیلمهای هوارد هاکس مانند «بزرگ کردن بیبی» و «منشی همه کاره او» (His Girl Friday) از جمله بهترین کمدی اسکروبالهای تاریخ سینما دانست و اصلا آغازگر این ژانر نامید.
اما آن چه که در نگاه اول کمی عجیب میرسد، استفاده از بازیگری مانند هنری فوندا در قالب نقش اصلی مرد چنین فیلمی است. اگر باربارا استنویک همواره توانایی بی نظیری در ارائهی نقش زنان مرموز و در عین حال جذاب و اغواگر داشته و میتوانسته این عناصر را در سینمای کمدی هم به کار ببندد، هنری فوندا را کمتر به عنوان زوج چنین زنانی دیدهایم. اما خوشبختانه او از پس اجرای این نقش به خوبی برآمده است. او هم توانسته به جنبههای احمقانهی شخصیت رنگ و بویی دلچسب ببخشد و هم در اجرای کمدی چیزی کم نگذاشته است.
هنری فوندا در این فیلم نقش آدمی دست و پا چلفتی را بازی میکند که ثروت بسیاری دارد. پرستن استرجس به خوبی این شخصیت را پرورش میدهد تا برای مخاطب قابل باور شود. از سوی دیگر عشق میان او و طرف مقابل کمی عجیب به نظر میرسد. پس فضا به سمت خل بازی و دیوانگی و جنون پیش میرود که از مشخصات اصلی سینمای کمدی اسکروبال است.
ضرباهنگ فیلم بی نظیر است و فیلمنامهی آن عالی نوشته شده است. شیمی میان دو بازیگر هم خوب کار می کند اما نمیتوان فراموش کرد که در واقع فیلم عاشقانه کلاسیک «بانو ایو» متعلق به باربارا استنویک است تا هنری فوندا. این درست که هنری فوندا در قالب نقش جوانی ساده دل به خوبی ایفای نقش کرده است اما به وضوح این فیلمنامه برای هنرپیشهی نقش اول زن آن یعنی باربارا استنویک نوشته شده است و البته که پرستن استرجس هم همین را تایید میکند که از همان ابتدا این هنرپیشهی زن را در ذهن داشته است، نه کس دیگری.
عامل دیگری که یک کمدی اسکروبال را به فیلمی بهتر تبدیل می کند و در واقع از ملزومات آن به شمار میرود، شوخیهای کلامی حساب شده و البته دیالوگهای پینگ پنگی و جذاب است. از این منظر فیلم عاشقانه کلاسیک «بانو ایو» هیچ کم و کسری ندارد و چه در فیلمنامه و مرحلهی دیالوگنویسی این موضوع به شکلی عالی رعایت شده و چه بازیگران به خوبی از پس این نوع گفتار برآمدهاند؛ به ویژه بازیگران نقش فرعی. فیلم عاشقانه کلاسیک «بانو ایو» از سمت کتابخانهی کنگرهی آمریکا به خاطر اهمیت تاریخی، هنری و زیبایی شناختی در فهرست ملی ثبت شده است.
«چارلز آدم ساده و در عین حال ثروتمندی است که مدتها بر روی مارهای جنگل آمازون تحقیق کرده است. او حالا قصد دارد تا با یک کشتی اقیانوسپیما از آنجا بازگردد. در کشتی با زنی دغل کار و جاعل آشنا میشود. آنها به هم دل میبازند اما …»
۱۸. سابرینا (Sabrina)
- کارگردان: بیلی وایلدر
- بازیگران: همفری بوگارت، ویلیام هولدن و آدری هپبورن
- محصول: ۱۹۵۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
چه ترکیب جذابی است ترکیب بازیگران این فیلم عاشقانه کلاسیک «سابرینا». همفری بوگارت و ویلیام هولدن در نقش دو برادر و آدری هپبورن در قامت دختری جذاب که برای خانوادهی ثروتمند آنها کار میکند، حاضر شدهاند. شاید این از جذابیت بسیار زیاد آدری هپبورن باشد که حتی در قالب دختری ساده هم حضور مردان شیک پوش را تحت تاثیر قرار میدهد و باعث میشود تا مخاطب او را بیش از آن چه که در ظاهر به نظر میرسد، ببیند. و خب این از توانایی بالای بیلی وایلدر و هوش او سرچشمه میگیرد که میداند برای این داستان پریانی و فانتزی باید از حضور این بازیگران در قاب تصویر خود استفاده کند.
داستان عشق دختری فقیر و پسری ثروتمند در طول تاریخ سینما بارها و بارها گفته شده، اما تصور نمیکنم هیچگاه چنین در اوج بوده باشد. بیلی وایلدر به خوبی میداند که چنین داستانهایی از یک منطق فانتزی تغذیه میکنند که چندان تناسبی با تلخی جهان واقعی انسانی ندارند. پس طنز زیبای خود را در آن جاری میکند و جهانی خوش و آب و رنگ میسازد و به بازیگران بزرگش اجازه میدهد تا هر چه در چنته دارند رو کنند و مخاطب را با خود به جهانی خیالانگیز ببرند که در آن همه چیز امکان پذیر است.
ویلیام هولدن در قالب نقش جوانی خوشگذران خوش میدرخشد و میتواند مخاطب را با خود همراه کند و همفری بوگارت هم همواره توان تسخیر کردن قاب را دارد. او نقش مردی اهل تجارت را بازی میکند که خود را در کارش غرق کرده و فراموش کرده که کمی هم زندگی کند. اما با وجود حضور و درخشش این دو بازیگر و فوق ستاره، نمیتوان منکر این شد که فیلم عاشقانه کلاسیک «سابرینا»، فیلم آدری هپبورن است و او در خاطر مخاطب در انتهای فیلم باقی میماند؛ دختری ظریف و شکننده که یاد گرفته چگونه در برابر مردان اطرافش رفتار کند و دل مخاطب را هم مانند آنها با خود ببرد.
در ابتدا قرار بود کری گرانت به جای همفری بوگارت بازی کند اما این اتفاق شکل نگرفت. نمیدانم اگر او بود نتیجهی نهایی چه میشد اما نمیتوان تصور کرد که کری گرانت بتواند به اندازهی بوگارت شمایل عاشقی زخم خورده را بر پرده بازی کند. اگر گرانت در فیلم بود قطعا لحظات خندهدار بیشتری به فیلم اضافه میشد اما به همان میزان از عبوسی مورد نیاز برای شخصیت برادر بزرگتر هم کم میشد. البته نمیتوان از تصور همکاری بیلی وایلدر و کری گرانت هم چشم پوشید.
کارگردانی بیلی وایلدر تقریبا بینقص است و او با ساختن همین فیلم خیز بلندی برای ساختن آثاری با محوریت ژانر کمدی رمانتیک در آینده بر میدارد؛ خیزی که منجر به خلق یکی از بهترین کمدی رومانتیکهای تاریخ سینما یعنی «آپارتمان» که در ادامه در همین لیست به آن اشاره شده، میشود.
«خانوادهی لارابی، خانوادهای بسیار ثروتمند در لانگ آیلند هستند که دو پسر دارند. لاینس برادر بزرگتر اهل کار است و همه چیز را فدای کارش کرده و دیوید، برادر کوچکتر همواره در حال خوشگذرانی است. سابرینا دختر رانندهی این خانواده است که دل در گروی دیوید دارد. پدر سابرینا برای اینکه او را از دیوید دور کند، وی را به مدرسهی آشپزی در فرانسه میفرستد و پس از دو سال سابرینا با تجربهی بیشتر و همچنین در اوج زیبایی بازمیگردد …»
۱۷. صبحانه در تیفانی (Breakfast At Tiffany’s)
- کارگردان: بلیک ادواردز
- بازیگران: آدری هپبورن، جرج پپارد و میکی رونی
- محصول: ۱۹۶۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
میشد از داستان درجه یک ترومن کاپوتی به همین نام که منبع اقتباس فیلم هم هست، اثری با اداهای روشنفکرانه ساخت و داستان دختری را تعریف کرد که از همهی دنیا ضربه خورده و حال با ترومای ناشی از این ضربات دست در گریبان است؛ فیلمی عصاقورت داده که سعی میکند بدبختیهای یک زن در یک جامعهی مردسالار را به شیوهای انتزاعی و در تلاش برای نفوذ به درون زن نمایش دهد و در نهایت هم تبدیل شود به خیل آثار مشابه که راه به جایی نمیبرند، تاثیری نمیگذارند و به اثری ماندگار تبدیل نمیشوند.
بلیک ادواردز، استاد ساختن فیلمهای کمدی است. او میتواند در هر جای و هر مکان و هر موقعیتی، ذرهای کمدی پیدا کند و شما را بخنداند. این نوع فیلمها که حوادث تلخ و ناراحت کننده را با لحنی کمیک بازسازی میکنند و مخاطب را میخنداند، دههها است که وجود دارند و از آنها با عنوان کمدی سیاه یاد میشود. از سوی دیگر بلیک ادواردز استاد ساختن موقعیتهای ابزورد هم هست. قرار دادن آدمها در جایی که با آن تعلق ندارند و از این طریق نمایش پوچی آن محیط و آن موقعیت از تواناییهای مثال زدنی او است.
در این جا هم یکی از معرکهترین سکانسهای فیلم، به چنین موقعیتی اشاره دارد؛ سکانسی که به لحاظ زحمت و طولانی شدن زمان فیلمبرداری در کارنامهی بلیک ادواردز صاحب رکورد است؛ یعنی سکانس مهمانی در آپارتمان شخصیت اصلی داستان یا همان هالی با بازی آدری هپبورن. بلیک ادواردز به خوبی پوچ بودن و بی هویتی جامعه هنری آن دوران را دست میاندازد و فضایی تلخ و در عین حال خندهدار میسازد که هیچ کس در آن سر جای خود نیست.
اما فارغ از همهی اینها فیلم عاشقانه کلاسیک «صبحانه در تیفانی» به تمامی متعلق به بازیگر نقش اصلی آن است. حتی به نظر میرسد که بلیک ادواردز هم از این موضوع آگاه بوده که این زن قرار است همهی توجهها را به خود جلب کند. ظاهرا اول بار هم نقش به مرلین مونرو پیشنهاد شده اما او به دلیل نزدیکی نقش به شخصیت یک زن بدکاره بازی در فیلم را نپذیرفته است. در هر صورت خوشا به حال من و شما که آدری هپبورن در قالب هالی شخصیت اصلی فیلم بازی کرده. او چنان قابها را از آن خود کرده که نمیتوان بازیگر دیگری را به جای وی در نظر گرفت.
اگر فیلم نقصی هم داشته باشد، به انتخاب بازیگر نقش مقابل آدری هپبورن باز میگردد. جرج پپارد اصلا بازیگر مناسبی برای این نقش نیست و اصلا شیمی مناسبی بین او و آدری هپبورن برقرار نمیشود. پپارد در اکثر مواقع سردتر و بی روحتر از آن است که به عنوان یک عاشق دل خسته شناخته شود و نمیتواند مخاطب را هم با خود همراه کند؛ به گونهای که هر مخاطبی از خود خواهد پرسید که اصلا چرا دختری مانند هالی باید به این مرد جواب مثبت دهد؟
اما در چنین بستری فیلم عاشقانه کلاسیک «صبحانه در تیفاتی» از فضای گرم و پر انرژی خود استفاده میکند تا چندتایی از باشکوهترین فصلهای سینما را بسازد. یکی از آنها درست در ابتدای اثر و همان زمان تیتراژ آغازین اتفاق میافتد؛ جایی که آدری هپبورن با آن لباس مشکی و کلاهی بر سر درست روبهروی یک شعبه از جواهرفروشی تیفانی ایستاده و با نگاهی دریغآلود به ویترین آن مینگرد. یا زمانی که هالی زیر نور مهتاب گیتار به دست مینوازد و می خواند و مخاطب را از تماشای تواناییهای آدری هپبورن سرمست میکند.
نسخهای که بلیک ادواردز از کتاب معروف ترومن کاپوتی ساخته، تفاوتهایی با کتاب دارد. یکی از آنها حضور یک مرد دیوانه در طبقهی بالای ساختمان است که نقش او را میکی رونی بازی میکند. بلیک ادواردز از همین طریق فضایی فانتزی به اثر بخشیده که چندان خبری از آن در کتاب نیست. نمیدانم کدام رویه در نهایت به ساخته شدن اثر بهتری تبدیل شده است اما توصیه میکنم که هم کتاب ترومن کاپوتی را بخوانید و هم فیلم بلیک ادواردز را ببینید.
«هالی دختری است که در یک شرایط سخت در سن ۱۵ سالگی ازدواج کرده اما پس از چند سال خانه و زندگی خود را رها کرده و با آرزوی بازیگر شدن به هالیوود رفته است. در آن جا هم پس از رسیدن به یک موفقیت نسبی ناگهان غیبش زده و به نیویورک رفته. حال در نیویورک طوری زندگی میکند که چندان باب طبع جامعه نیست و با ارزشهای آن سازگار نیست. در یکی از روزها نویسندهی جوانی به آپارتمان این دختر نقل مکان میکند و آشنایی این دو باعث تغییراتی در زندگی هالی میشود …»
۱۶. در یک شب اتفاق افتاد (It Happened One Night)
- کارگردان: فرانک کاپرا
- بازیگران: کلارک گیبل، کلودت کولبرت و والتر کانلی
- محصول: ۱۹۳۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
فرانک کاپرا را به خاطر فیلمهای پر از امیدش میشناسیم. یکی از جفاهای تاریخی چسبیدن به تئوری مؤلف در سرزمین ما، عدم توجه به فیلمسازان درخشانی است که بلافاصله در دستهبندیهای اینچنینی قرار نمیگیرند و مخاطب پیرو آن تفکرات فقط به آثار فیلمسازان مورد علاقهی منتقدان باورمند به این تئوری، دل خوش میکند و فیلمهای افرادی خارج از این دسته از فیلمسازان را اصلا نمیبیند. البته که با پیگیری آرای این منتقدان با جهان بیبدیل آدمهایی مانند هوارد هاکس یا آلفرد هیچکاک میتوان آشنا شد و از آن لذت برد، اما چنین فردی قطعا خود را از تماشای فیلمهایی مانند همین «در یک شب اتفاق افتاد» فرانک کاپرا محروم خواهد کرد؛ فیلمی درخشان که هیچ از بهترینهای کارنامهی آن بزرگان کم ندارد اما به دلیل عدم حضور در لیست تئوری مؤلفیها، چندان مشهور نیست.
از سویی باید این فیلم را پایهگذار سینمایی نامید که خیلی راحت میتوانند به آثار دم دستی تبدیل شوند؛ از آن فیلمهایی که مردی بی پول عاشق دختری ثروتمند میشود و در نهایت همه چیز با خیر و خوشی اتمام مییابد و انگار مشکلی این وسط وجود ندارد. یکی از پیرنگهای متداول فیلمهای عاشقانهی کلاسیک وجود سدهای متوالی در برابر عشاق قصه است. این سدها میتوانند شامل چیزهای مختلفی باشند؛ مثلا ممکن است که یکی از دو طرف درگیر ماجرایی جنایی باشد یا مرد یا زن دیگری سنگدلانه در راه وصال دو محبوب سنگ بیاندازد. اما در این جا این سدها، به ثروت خانوادگی زن و البته روحیات او برای فرار از خانوادهاش ربط دارد.
آن چه که فیلم عاشقانه کلاسیک «در یک شب اتفاق افتاد» را به اثری درخشان تبدیل میکند، نحوهی نمایش همین سدها است که آن را از آن آثار دم دستی جدا میکند. لحنی کمدی در سرتاسر اثر جاری است که حالتی فانتزی به رویدادها و روابط علت و معلولی جاری در اثر داده است. همین لحن کمدی و منطق فانتزی پشت اثر هم چنان مطبوع از کار درآمده که در نهایت جهان فیلم را برای مخاطب به جهانی قابل باور تبدیل میکند. از سوی دیگر با فیلمی طرف هستیم که دو بازیگر معرکه در قالب نقشهای اصلی دارد؛ یکی کلارک گیبل بیبدیل و دیگری کلودت کولبرت دلربا.
کلودت کولبرت توانسته به طرز باشکوهی از پس نمایش سادهدلیهای دخترکی بیپناه و سرد و گرم نچشیده برآید. برای او دنیا جای زیبایی است که انگار هیچ سمت و سوی پلیدی در آن وجود ندارد. این حال و هوای معصومانه هم از چهرهی کلودت کولبرت هویدا است و هم در رفتارش. اما از آن سو این کلارک گیبل است که میدرخشد و قابها را یکی پس از دیگری از آن خود میکند. او هم رندیهای مردی فرصت طلب را به شکل بینظیری از کار درآورده و هم به جنبههای عاشقانهی شخصیت و حرکت گام به گام نقش از مردی سنگدل و فرصت طلب به عاشقی دل خسته رنگ و بویی قابل باور بخشیده. در کنار همهی اینها کارگردانی بینظیر فرانک کاپرا از فیلم عاشقانه کلاسیک «در یک شب اتفاق افتاد» یکی از آثار معرکهی تاریخ سینما ساخته است.
«دختر خانوادهی سرشناس و متمول اندروز بعد از تصمیم خانوادهاش مبنی بر ازدواج او با یک مرد خشک و مقرراتی و البته ثروتمند، تصمیم به فرار از خانه میگیرد. خبر فرار او بلافاصله توسط روزنامهها پوشش داده میشود و هر کس در جستجوی آن است که از محل و حال و هوای این دختر اطلاعی کسب کند. در این میان مردی به نام پیتر وارن که خبرنگاری شکست خورده و اخراج شده است، این دختر را میبیند و تصمیم میگیرد که تعقیبش کند تا بتواند یک گزارش اختصاصی از این سفر تدارک ببیند و دوباره به اوج شهرت بازگردد. اما …»
۱۵. داستان فیلادلفیا (The Philadelphia Story)
- کارگردان: جرج کیوکر
- بازیگران: کاترین هپبورن، کری گرانت و جیمز استیوارت
- محصول: ۱۹۴۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
فیلم عاشقانه کلاسیک «داستان فیلادلفیا» یکی از مهمترین کمدی رمانتیکهای تاریخ سینما است. با سه شخصیت جذاب که هر کدام به تنهایی میتوانند بار فیلمی را به دوش بکشند. با دیالوگهایی هوشمندانه که با دقت نوشته شدهاند و شخصیتهایی هوشربا که بازیگرانی استثنایی نقش آنها را بازی میکنند. همهی اینها در دستان فیلمساز بزرگی مانند جرج کیوکر قرار گرفته که به خوبی میداند چگونه یک داستان را به بهترین شکل ممکن روایت کند. جرج کیوکر از آن دسته فیلمسازان بزرگ دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ آمریکا است که در زمان خود غولی به حساب میآمد اما به دلیل آن که توسط خالقان تئوری مولف چندان جدی گرفته نشد، تا سالها زیر سایهی آن بزرگان مولف باقی ماند. تا اینکه آن گرد و غبار آن تئوری فرو ریخت و آهسته آهسته عظمت سینمای وی بر همگان مشخص شد.
جرج کیوکر را کارگردان هنرپیشههای زن میدانستند. او خالق شخصیتهای زن باشکوهی در تاریخ سینما است و بسیاری از ستارگان زن کلاسیک تاریخ سینما با او سابقهی همکاری دارند. فقط همین کاترین هپبورن ۹ بار با او کار کرده و کلی جایزه برده است. اما این به آن معنا نیست که او نتوانسته شخصیتهای مرد درجه یکی خلق کند و بازیگران بزرگ مرد را در قالب این شخصیتها، راهنمایی کند. فیلم عاشقانه کلاسیک «داستان فیلادلفیا» اثبات همین مدعا است. «داستان فیلادلفیا» با این که داستانی حول محور شخصیت زن اصلی خود دارد، اما به یک اندازه به هر سه ستارهی بزرگ خود امکان بروز توانایی و جلوهگری میدهد، به گونهای که تشخیص این که چه کسی کاراکتر اصلی است، بسیار سخت میشود.
فیلم بر اساس نمایشنامهای ساخته شده که گفته میشود به طور اختصاصی برای کاترین هپبورن نوشته شده است. خالق این نمایشنامه فیلیپ بری است و هپبورن به مدت دو سال آن را بر صحنه بازی کرد. کری گرانت در این فیلم در نقش شوهر اول شخصیت اصلی را بازی میکند. او مانند همیشه به خوبی توانسته از پس نقش مردانی باهوش، با زبانی تند و پر از نیش و کنایه بربیاد و این کار را طوری انجام دهد که مخاطب از کمدی و طنز موجود در فیلم لذت ببرد و در عین حال به شخصیت او علاقهمند شود.
از آن سو جیمز استیوارت نقش مردی روشنفکر و نخبه را بازی میکند که حتی در لحن و گفتار هم تفاوتی اساسی با نقش کری گرانت دارد. حضور این دو شمایل متفاوت در کنار هوش و زیرکی همیشگی کاترین هپبورن در نقشآفرینی باعث شده که از ابتدا تا انتها با فیلمی پر از برخورد دیدگاههای مختلف روبهرو شویم. چنین چیزی علاوه بر ایجاد موقعیتهای خندهدار، امکان بروز استعدادهای نهفتهی ستارگان فیلم را مهیا کرده است. قرار گرفتن این سه ستاره آن هم با این میزان از بزرگی و درخشش در تاریخ سینما واقعا کم نظیر است. در واقع گرچه فیلم عاشقانه کلاسیک «داستان فیلادلفیا» برای جیمز استیوارت یک جایزهی اسکار به همراه داشت اما در کل بهرهمند از سه بازیگری درخشان در قالب شخصیتهای اصلی خود است.
«زنی ثروتمند قصد دارد برای بار دوم ازدواج کند. شوهر او مردی کودن اما از طبقهی اجتماعی خود او است. خبرنگاری از راه میرسد و دلباختهی این زن میشود. خبرنگار تلاش میکند تا به نحوی عروسی زن را به هم بزند و البته موفق به انجام این کار میشود. همین موضوع پای همسر اول زن را هم به قضیه باز میکند …»
۱۴. برباد رفته (Gone With The Wind)
- کارگردان: ویکتور فلمینگ
- بازیگران: کلارک گیبل، ویوین لی و هتی مکدانیل
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
ویکتور فلمینگ کارنامهی درخشانی در ساخت آثار بزرگ دارد. اما فیلم عاشقانه کلاسیک «برباد رفته» آن قدر پروژهی پر دردسری بود که منجر به بیماری او شد. اول جرج کیوکر قرار بود تا این فیلم را بسازد و پس از اخراج وی ویکتور فلمینگ جایگزین او شد. اما روند طاقت فرسای کار او را هم از پا درآورد و چند صحنهی باقی مانده را سام وود ساخت تا در نهایت این فیلم پر سر و صدا ساخته شود و رنگ پرده به خود بگیرد. آن چه در فیلمی چنین پر درد سر به چشم میآید ی کدستی در کار فیلمبردار آن است که با وجود کار در کنار افراد مختلف، توانست بدون نقص عمل کند.
فیلم عاشقانه کلاسیک «برباد رفته» بر اساس کتابی به قلم مارگارت میچل و به همین نام ساخته شده است. فیلمی بسیار موفق که توانست جوایز اسکار بسیاری از جمله بهترین فیلم، بهترین فیلمبرداری، بهترین فیلمنامهی اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول زن برای ویوین لی در نقش اسکارلت اوهارا را از آن خود کند. اما شاید مهمترین جایزهی اسکار فیلم به هتی مکدانیل رسید؛ جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن. چرا که او اولین آفریقایی- آمریکایی تباری بود که به این جایگاه میرسید.
فیلم روایتی پر فراز و فرود است که در طول جنگهای داخلی آمریکا و پس از آن میگذرد. خانوادهای جنوبی که در ظاهر خوش و خرم در کنار هم زندگی میکنند در این چارچوب دستخوش اتفاقات مختلف میشوند و زندگی آنها به هم میریزد. مانند همیشه این بلایای ویرانگر، اول از همه انسانیت و روابط عاطفی را از بین میبرد مانند هر فیلم تاریخی دیگری که داستانش در دل بحرانها میگذرد، نیروی ارادهی آدمها به بوتهی آزمایش گذاشته میشود. در چنین چارچوبی و در آن زمانه تمرکز بیشتر فیلم بر شخصیت اصلی خود و مصائب اسکارلت، یعنی شخصیت زن فیلم است. در این جا مرد داستان آدمی بی وفا است. کلارک گیبل در نقشی تاریخی در قالب این مرد، دیالوگهای ماندگاری را بر زبان آورده است؛ از جمله آن که در جواب ابراز علاقهی شخصیت اسکارلت میگوید: اینم از بدبختیته عزیزم.
گاهی نبرد داخلی و تلفات ناشی از آن در پیش زمینهی تصویر قرار میگیرد و گاهی در پس زمینه. اما سایهی شوم حضور آن ویرانی از آغاز جنگ و حتی تا زمانی بعد از آن در اطراف شخصیتها دیده میشود. نکتهای که فیلم را جذاب میکند، ترسیم دو شخصیت اصلی است؛ اسکارلت اوهارا دختری جنوبی که خواهان بسیاری دارد، به مردی دل میبندد که بر خلاف دیگران توجه چندانی به او ندارد. نه این که رت باتلر بی علاقه باشد اما چنان مغرور است که خودش را بر هر چیز ارجح میداند. در چنین چارچوبی کشمکش میان این دو تبدیل به مهمترین عامل موفقیت فیلم میشود.
فیلم عاشقانه کلاسیک «برباد رفته» تبدیل به پر فروشترین فیلم آن زمان شد. مردم چنان برای تماشای فیلم صف بستند که بلیط کمیاب بود. نکتهی جالب این که با وجود آمار و ارقامی که امروزه مدام برای فیلمهای متاخر جیمز کامرون یا فیلمهای ابرقهرمانی کمپانی مارول اعلام میشود، اگر تورم را در طول این سالها لحاظ کنیم، فیلم «برباد رفته» هنوز هم پر فروشترین فیلم تاریخ سینما است.
«سال ۱۸۶۱. چیزی تا شروع جنگ داخلی آمریکا نمانده است. اسکارلت اوهارا دختر جوانی از یک خانوادهی بردهدار است که به مهمانی اعلام عروسی پسری به نام اشلی در همسایگی دعوت میشود. اسکارلت تصور میکند که چون اشلی از ازدواج با او ناامید شده قصد دارد با دختر دیگری ازدواج کند و به همین دلیل به آن مهمانی میرود و به اشلی ابراز علاقه میکند اما این بار اشلی او را پس میزند. مردی به نام رت باتلر این صحنه را میبیند و از اسکارلت خوشش میآید. در ادامه جنگ شروع میشود و اسکارلت با مردی به نام چارلز ازدواج میکند اما شوهرش کشته میشود و او به آتلانتا میرود. در آن جا دوباره با رت باتلر که حالا دلال جنگ است روبهرو میشود …»
۱۳. عشق در بعد از ظهر (Love In The Afternoon)
- کارگردان: بیلی وایلدر
- بازیگران: گاری کوپر، ادری هپبورن
- محصول: ۱۹۵۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
فیلم عاشقانه کلاسیک «عشق در بعد از ظهر» فیلم کمدی رمانتیک دیگری در کارنامهی بیلی وایلدر است. او این بار داستان مردی خوشگذران، ثروتمند و دون ژوان را تعریف کرده که دختری معصوم و سر به راه را از راه به در میکند. تقابل این دو شیوهی نگاه به زندگی و همچنین توجه به نتیجهای که در بردارد باعث میشود تا هر دو طرف در طول درام آهسته و پیوسته تغییر کنند و مانند هر کمدی رمانتیک دیگری پایان باشکوه فیلم رقم بخورد.
مرد نسبت به زنان بدبین است و روابط کوتاه مدتی با آنان دارد و دختر هم به دلیل بدبینی به مردی نزدیک نمیشود. او خودش را وقف ساز و آواز و موسیقی خود کرده و همیشه به تمرین موسیقی مشغول است. مرد عاشقی در زندگی او وجود دارد که بیعرضگی از سر رویش میبارد و همین دختر را به خیالت وا میدارد. از آن سو مرد در برخورد با آن دختر متوجه میشود که این بار غرورش جریحهدار شده و نمیتواند این دختر زیبا را اغوا کند. پس به دنبال راهی میگردد تا مدام او را ملاقات کند. همین موضوع و دیدارهای مکرر سببساز علاقهی این دو به هم میشود.
بیلی وایلدر این روایت را به شیوهای طنازانه تعریف کرده و این قصهی پریانی را به داستانی کارآگاهی شبیه کرده است. آن هم از طریق قرار دادن یک کارآگاه خصوصی در طول روایت که در واقع همان پدر دختر است. از این طریق یک تعلیق جذاب هم در طول داستان پیش میآید که همان تنش ناشی از ترس فهمیدن پدر به شکلگیری و چگونگی پیشرفت این رابطه است؛ چرا که پدر همه چیز را دربارهی این مرد میداند و در واقع خودش باعث شده تا دخترش نسبت به هویت مرد داستان کنجکاو شود.
گاری کوپر در قالب نقش مردی خوشگذران و البته بسیار مغرور درجه یک ظاهر شده است. وقار و متانت از سر و روی او میبارد اما از سویی باید بتواند ضعف او در برابر معشوق را هم به درستی ترسیم کند که از پس این کار هم به خوبی برآمده است. از سوی دیگر آدری هپبورن هم مانند همیشه جذاب و اغواگر است. او باید مانند مورد فیلم عاشقانه کلاسیک «سابرینا» نقش دختری معصوم را بازی کند که در عین حال از عزت نفس زیادی هم برخوردار است. آدری هپبورن به خوبی توانسته نقش چنین دختری را بازی کند؛ دختری که مردی ثروتمند و جاافتاده و دنیا دیده را حسابی ادب میکند.
بیلی وایلدر به همراه آی ای ال دایموند فیلمنامهی فیلم عاشقانه کلاسیک «عشق در بعد از ظهر» را نوشت و دوباره همکاری این دو نتیجهی درخشانی داد. فیلمنامه از کتابی به نام «آریان، دختر روسی» به قلم کلود آنه اقتباس شده است. فیلم در مراسم گلدن گلوب همان سال درخشید اما نتوانست در مراسم اسکار به این موفقیت دست یابد. بیلی وایلدر در سال ۱۹۵۷ شاهکار دیگری هم ساخت؛ فیلم «شاهدی برای تعقیب» (Witness For The Prosecution) که به کل با این فیلم تفاوت داد و البته نقطهی اوج کارنامهی کاری بیلی وایلدر هم محسوب میشود.
«پاریس. یک کارآگاه خصوصی مامور میشود تا دربارهی روابط پنهانی زنی تحقیق کند. او متوجه میشود که این زن با مردی ثروتمند و آمریکایی رابطه دارد. دختر این کارآگاه از موضوع باخبر میشود و نسبت به هویت مرد کنجکاوی میکند. او یواشکی به دیدار آن مرد میرود و همین مقدمهای میشود تا عاشق او شود …»
۱۲. برخورد کوتاه (Brief Encounter)
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: سیلیا جانسون، ترور هوارد و نوئل کوارد
- محصول: ۱۹۴۵، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
«برخورد کوتاه» بهترین فیلم دیوید لین تا پیش از سر زدن به آثار عظیم و بزرگ و غولآسا است و اگر شاهکاری چون «لورنس عربستان» (Lawrence Of Arabia) در کارنامهی این کارگردان نبود، قطعا باید لحاظ کیفیت هنری آن را بهترین فیلم کارنامهی دیوید لین میدانستیم. دیوید لین در این جا با استادی تمام موفق شده احساسات عمیق انسانی را به شکلی درگیر کننده و چشمنواز بر پرده ظاهر کند. فیلم عاشقانه کلاسیک «برخورد کوتاه» را میتوان یکی از بهترین عاشقانههای تاریخ سینما دانست. البته این داستان عاشقانه تفاوتهایی بسیار با بیشتر فیلمهای عاشقانهی تاریخ دارد و همین تفاوت البته باعث شده که بسیاری تلاش کنند فیلمی شبیه به آن بسازند که هیچ کدام موفق نشدهاند دست به چنین کاری بزنند و جملگی آثاری بی ارزش از کار درآمدهاند.
دیوید لین در طول کارنامهی کاری خود دو توانایی عمده داشت: اول توانایی در خلق فیلمهای عظیم با تعداد زیادی سیاهی لشکر و گروه تولید پرو پیمان، در چشماندازهای وسیع با تعداد زیادی انفجار و کشته و البته داستانهای پر فراز و فرود که در هر لحظهاش اتفاقی میافتد و شخصیتها را به مسیر تازهای میکشاند. این فیلمها پر از حادثه بودند و نمیشد از آنها چشم برداشت و مخاطب مدام با اتفاقاتی تازه روبهرو میشد. اوج چنین فیلمهایی را میتوان «لورنس عربستان» دانست. دومین توانایی دیوید لین در ساختن آثاری جمع و جور با تعداد نه چندان زیاد بازیگر بود که معمولا فراز و فرودهای دراماتیک چنپانی هم ندارند و آن چه که آنها را جلو میبرد، احساسات ناب بشری و تصویر درگیر کنندهای است که دیوید لین از این احساسات بر پرده ظاهر میکند. اوج چنین فیلمهایی را هم میتوان همین «برخورد کوتاه» دانست.
«برخورد کوتاه» روایت زندگی زنی است که با مردی آشنا میشود و به او دل میبازد. تا این جا همه چیز طبیعی است و شبیه به همهی فیلمهای عاشقانه دیگر. اما دو چیز رفته رفته مخاطب را در برخورد با اثر سردرگم میکند تا متوجه نشود که چه چیزی سد راه این وصال قرار گرفته است؛ اول عدم پیش آمدن هیچ اتفاقی که زن و مرد را از هم جدا کند و دوم وجود غمی در چهره و چشمان زن که خبر از اتفاقی شوم میدهد و البته ما را با این پرسش روبهرو میکند که چه چیزی زن را از وصال به یار بازمیدارد؟
فیلمهای عاشقانهی مرسوم به این شکل پیش میروند که در ابتدا دو نفر با هم آشنا شده و بعد یکی یکی سدهای مختلف در برابر وصال آنها قرار میگیرد و این سدها گسترش مییابند. زمانهایی به نظر میرسد که این دو دیگر به هم نمیرسند اما در نهایت نیروی عشق همهی موانع را یکی یکی از سر راه برمیدارد و همه چیز به خیر و خوشی تمام میشود. فیلم عاشقانه کلاسیک «برخورد کوتاه» هیچکدام از این المانها را ندارد و تازه در پایان مخاطب متوجه میشود که چی به چی است. آن قدر این پایان شوکه کننده و ویرانگر است که مخاطب چارهای جز پذیرش آن ندارد؛ پایانی آمیخته با معصومیت و جنون.
البته نام فیلم تا حدود زیادی پایانش را لو میدهد. اما دیوید لین هیچ باکی از این موضوع ندارد. او آن جا است تا این که مانند یک هنرمند بزرگ از احساسات آدمی بگوید و از روزمرگیهایش، از تلاشهای او برای فرار از این روزمرگیها و قد علم کردن در برابر مشکلات زندگی. دیوید لین نیک میداند که آدمی همیشه پیروز میدان نبرد زندگی نیست اما این مسیر است که اهمیت دارد و گاهی مقصد مهم نیست. پس به همان مسیر میپردازد و آن را در برابر ما قرار میدهد. در نهایت این که فیلم عاشقانه کلاسیک «برخورد کوتاه» عاشقانهی غریبی در تاریخ سینما است و ثابت میکند که دیوید لین فقط کارگردان فیلمهای عظیم با حضور هزاران سیاهی لشکر نیست. او میتواند به دو انسان بی پناه نزدیک شود و احساسات آنها را در قاب خود نمایش دهد.
«سال ۱۹۳۷. لورا زنی است متعلق به طبقهی متوسط که در حومهی شهر زندگی میکند. او عادت دارد که روزهای پنج شنبه به شهر برود، برای یک هفته خرید کند و البته کمی هم گردش کند و به سینما برود. روزی پس از گردش با مردی آشنا میشود که به او کمک میکند تا سنگریزهای را از چشمش بیرون آورد. این مرد پزشکی است به نام الک که هفتهای یک روز به حومهی شهر میآید تا به طبابت در بیمارستان محلی آن جا بپردازد. لورا آشکارا از الک خوشش میآید و الک هم از او. این دو تصمیم میگیرند که دوباره همدیگر را ببیند اما انگار مشکلی از سمت لورا وجود دارد که ممکن است سد راه وصال این دو قرار گیرد …»
۱۱. بزرگ کردن بیبی (Bringing Up Baby)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: کری گرانت، کاترین هپیورن و چارلی راجرز
- محصول: ۱۹۳۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
کمتر فیلمسازی توانسته تا این حد نسبت به نمایش رابطهی زن با مرد متفاوت عمل کند. در دههی ۱۹۳۰میلادی مرسوم بود که در فیلمهای عاشقانه زنها محجوب باشند و مردها برای به دست آوردن آنها تلاش کنند. در جهان امروز هم اگر استثناها را کنار بگذاریم تا حدودی در سینمای عاشقانه بر همین پاشنه میچرخد؛ اما فیلم عاشقانه کلاسیک «بزرگ کردن بیبی» این گونه نبود. هوارد هاکس مشغول نمایش رابطهی زن و مردی است که در آن مرد تا آن جا که میتواند سعی در حفظ وقار خود دارد، اما زن اجازهی این کار را به او نمیدهد.
نتیجهی چنین کاری همان چیزی است که عموما در سینمای هاکس با آن مواجه هستیم؛ یعنی فهم مرد از این که دنیا چیزهایی زیادی برای تجربه کردن و لذت بردن دارد و او دارد با این شکل زندگی روزهای عمرش را بر باد میدهد؛ پس باید تا میتواند عشق بورزد و زندگی کند. برای به ثمر رسیدن چنین روندی، هوارد هاکس تا میتواند در یک سلسله اتفاقات خندهدار مرد داستانش را تحقیر میکند. زن دست برتر را در هر عمل فیلم دارد و این همان جا است که هیچ فیلمساز عصر کلاسیک آمریکا توان برابری با هوارد هاکس را ندارد؛ یعنی نمایش جهان جذاب زنانه و پرداخت شخصیتهای زن مقتدر آن هم در عصری که هنوز جنبشهای برابری خواهانه همهگیر نشده بود.
کمدی اسکروبال از ژانرهایی است که هاکس توانایی بسیاری در اجرای آنها داشت. داستان زنان و مردانی که سعی دارند بدون کمترین تغییر و همچنین التماسی به هم بفهمانند که یکدیگر را چقدر دوست دارند اما برای بیان این ابراز عشق عملا به خلبازی و اعمال دیوانهوار دست میزنند. کمدی اسکروبال بیش از هر چیزی محصول دوران رکود اقتصادی بزرگ آمریکا بود و مخاطبان فراری از محیط جهنمی پیرامونشان را هدف گرفته بود؛ اما با گذشت این همه سال هنوز هم مخاطبانی جدی در سرتاسر دنیا برای این نوع سینما وجود دارد و خوشبختانه هوارد هاکس دو تا از شاهکارهای مسلم آن را ساخته است؛ همین فیلم و «منشی همه کاره او».
زوج کری گرانت و کاترین هپبورن برگ برندههای دیگر فیلم هستند. هر دو توان آن را دارند که قاب را از آن خود کنند و اجازهی عرض اندام به هیچ بازیگر دیگری را ندهند. حال هر دو را در کنار هم تصور کنید که یکی نقش مرد مظلومی را بازی میکند و دیگری زن ظالمی که هر بلایی که میخواهد بر سر او آوار میکند. حضور این دو در قاب فیلمساز آرزوی هر کارگردانی برای جان بخشیدن به شخصیتهای زن و مرد فیلمش هستند.
هوارد هاکس قبلا در جایی به راحتی کار با کری گرانت و همچنین دردسر سر و کله زدن با کاترین هپبورن اشاره کرده است. حال چه راحت باشد و چه سخت این دو اسطورهی مسلم بازیگری چنان توانا هستند و هاکس هم چنان در جان بخشیدن به روابط زنان و مردانش استاد است، که محال است پس از تماشای فیلم تصویر این دو نفر را به راحتی فراموش کنید.
«هاکسلی مردی است با شغلی عجیب. او دایناسورشناس است و کمی هم خل به نظر میرسد؛ رفتارهای او عادی نیست و گاهی کمی کمحافظه هم است. وی قصد دارد با زنی بسیار باهوش ازدواج کند اما زن دیگری به نام سوزان وارد زندگی او میشود و همه چیز را به هم میریزد …»
۱۰. تعطیلات رمی (Roman Holiday)
- کارگردان: ویلیام وایلر
- بازیگران: گریگوری پک، آدری هپبورن و ادی آلبرت
- محصول: ۱۹۵۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
فیلم عاشقانه کلاسیک «تعطیلات رمی» از آن عاشقانههای پر از حسرت و دریغ تاریخ سینما است. از آن فیلمها که تا پیش از پایانبندی حال دل مخاطبش را خوش میکند و ناگهان با ضربهای اساسی واقعیت را به یادش میآورد که این یک زندگی حقیقی است و ما در دنیای افسانههای پریان زندگی نمیکنیم. شاید بتوان روزی یا شبی را به خوشی سپری کرد اما در نهایت آوار واقعیت بر سرت خراب خواهد شد و چهرهی کریه خود را به رخ خواهد کشید.
ویلیام وایلر یکی از بزرگترین کارگردانهای تاریخ سینما است. به هر کجای کارنامهاش که سرک میکشی، شاهکاری پیدا میکنی که هنوز هم میتوان به تماشایش نشست و لذت برد. تعداد این فیلمهای معرکه در کارنامهی او آن قدر زیاد است که گاهی با وجود شایستگیهای بسیار، مهجور ماندهاند و کمتر کسی سراغ آنها را در این دنیای پر هیاهو میگیرد.
اما خوشبختانه فیلم عاشقانه کلاسیک «تعطیلات رمی» جز آثار مهجور این استادکار نیست. قصهی فیلم، داستان عاشقانهی کوتاهی میان یک شاهزادهی عالی مقام اروپایی با بازی هوشربای آدری هپبورن و یک روزنامهنگار معمولی آمریکایی با بازی خوب گریگوری پک است که هم به اندازهی کافی مخاطبش را میخنداند و هم شهری معرکه در پسزمینه به عنوان زمین بازی داستان عاشقانهی زن و مرد در اختیار دارد؛ شهری باستانی به نام رم.
پرنسس قصهی ویلیام وایلر روزی تصمیم گرفته که رخت شاهزاده بودنش را دربیاورد و مانند یک دختر جوان معمولی روزش را بگذارند؛ تفریح کند، عاشق شود و آزادانه و رها بالهایش را باز کند و از زندگی بیقید و بند لذت ببرد. اما خبر ندارد که این رویای او پای عشقی سوزناک را وسط میکشد که هم خودش و هم طرف مقابلش را قربانی میکند؛ چرا که این بازی یک روزه برای او، تبدیل به قصهی پریانی برای مردی میشود که در آخر، شهر زیبای رم را با خاطرهای ترک میکند که نمیداند تلخ است یا شیرین. او مجبور است محبوبش را با شمایل شاهزادگی ترک کند و به جای چشیدن طعم شیرین زندگی، به زندگی خسته کنندهی گذشتهاش بازگردد.
خوشبختانه فیلمساز جابهجا به شهر رم ارجاع داده و فیلمی ساخته که بدون این شهر، معنایش را از دست میداد و چیز دیگری میشد. علاوه بر حضور جاذبههای توریستی رم در پسزمینه، شهر هویتی یگانه پیدا میکند و به یکی از شخصیتهای کلیدی فیلم تبدیل میشود؛ به عنوان نمونه آن جایی که شخصیتها، قصهی عاشقانهی خود را در گودالی واقع در دیواری باستانی زمزمه میکنند که عشقشان برای همیشه پابرجا بماند، اما غافل این که این داستان یک شبانهروز بیشتر دوام نخواهد آورد و فقط زمزمه و رویایش از پس روزگار به گوش خواهد رسید.
شیمی میان دو بازیگر بزرگ تاریخ سینما یعنی آدری هپبورن و گریگوری پک حسابی کار میکند و تبدیل به موتور محرکهی فیلم میشود؛ به ویژه آدری هپبورن که با آن شیطنتها و خندههای دلربایش میتواند دل هر مردی را بلرزاند و جا به جا با حضورش تمام قاب فیلمساز را فقط با همان لبخندهای فریبنده، آز آن خود میکند.
«پرنسس آنا، شاهزادهی کشوری است که نامش در فیلم ذکر نمیشود. او به همراه هیاتی عالیمقام برای گذراندن چند روز به شهر رم ایتالیا آمده است. او تحت تاثیر فشار کار از حال می رود و پزشکش برایش دارو تجویز میکند. این در حالی است که آنا از موقعیتش خسته شده و دوست دارد بیرون برود و رم را ببیند اما به خاطر موقعیتش این امکان وجود ندارد. او در نهایت از سفارتخانه بیرون میزند اما روی نیمکتی در پارک خوابش میبرد. صبح یک خبرنگار آمریکایی که فکر میکند آنا دختر بیپناهی است او را بیدار کرده و پیشنهاد کمک به وی میدهد. آنا هم به نظر پذیرفته که هویتش را مخفی کند و …»
۹. داشتن و نداشتن (To Have And Have Not)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: همفری بوگارت، لورن باکال و والتر برنان
- محصول: ۱۹۴۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
هوارد هاکس از رفقای نزدیک ارنست همینگوی بود. او روزی با همینگوی شرط بست که میتواند از بدترین رمان او فیلمی خوب بسازد. جولز فورتمن و ویلیام فاکنر را به خدمت گرفت و کاری کرد کارستان. نتیجه فیلمی شد که گرچه از نیمه به بعد چندان به رمان ارنست همینگوی وفادار نیست اما هنوز هم به عنوان یکی از بهترین اقتباسهای تاریخ سینما به آن رجوع میشود. روایت جدال اخلاقی مردی که چندان کاری با سیاست ندارد و تلاش او برای کمک به قسمت خیر داستان از فیلم عاشقانه کلاسیک «داشتن و نداشتن»، اثری ساخته که مناسب همهی زمانها و مکانها است و این همه با حضور خوب همفری بوگارت و لورن باکال بر پردهی سینما است که جان میگیرد.
شخصیت اصلی فیلم مانند بسیاری از مردان هاکسی در ظاهر از احساسات تهی است و البته زبان تندی هم برای متلک انداختن به دیگران دارد و گاهی در حاضر جوابی هم افراط میکند. اما او میداند کی و چگونه احساساتش را بروز دهد و قدر رفیق پاکباختهاش را بداند و برای او سنگ تمام بگذارد و رفیق هم به موقع پای رفاقتش میماند و در بزنگاهها دینش را ادا میکند. از سویی دیگر سر و کلهی زنی در زندگی شخصی این قهرمان پیدا میشود و حضور همین زن و همچنین نزدیک شدن ظلم موجود در شهر به زندگی انزواطلبانهی او، تمام ماجرا را برایش شخصی میکند و همین موتور محرکهی فیلم تا پایان می شود.
فیلم عاشقانه کلاسیک «داشتن و نداشتن» از الگویی آشنا در روایتپردازی استفاده میکند که همان کشیده شدن پای انسانی به دل ماجرایی تلخ به شکلی ناخواسته است. در واقع قهرمان داستان نمیخواهد نقش قهرمان را بازی کند اما از جایی به بعد تنها راه نجات دیگران در برهوت حاکم بر شهر از او میگذرد. قرار گرفتن در چنین موقعیتی است که انتخاب شخصیت اصلی را تبدیل به انتخابی قهرمانانه میکند و از او قهرمانی بدون مقدمه و بدون حساب و کتاب میسازد؛ کسی که به فکر خودش به تنهایی نیست و منفعتی اساسی به جمعی بزرگ و شاید اجتماع میرساند، منفعتی که فقط یک قهرمان گمنام میتواند ارزانی دارد.
فیلم از برخی جنبهها شبیه به «کازابلانکا» که در ادامه در همین لیست حضور دارد، است؛ حضور مردی که در طول جنگ دوم جهانی تصمیم گرفته کاری به جنگ نداشته باشد اما پایش به معرکه باز میشود، وجود یک مثلث عشقی در میانهی ماجرا و تلاش عدهای برای ترک شهر که در نهایت فقط به مدد همفری بوگارت امکان پذیر است. در این میان آن چه که فیلم را متفاوت میکند توجه بیشتر هوارد هاکس روی شخصیت اصلی داستان خود است.
اما درخشش فیلم فقط به همین نکته محدود نمیشود؛ فیلم عاشقانه کلاسیک «داشتن و نداشتن» برخوردار از سه بازیگر توانا بر قاب تصویر خود است؛ همفری بوگارت، والتر برنان و لورن باکال. والتر برنان بزرگ آنقدر نقش درخشان در کارنامهی خود دارد که به راحتی میتوان او را بازیگری برای تمام فصول نام نهاد؛ گرچه از فیزیک و ظاهر ستارهگونهای بهره نمیبرد و همین هم باعث شده بود تا عموما نقش شخصیتهای فرعی را بازی کند. از آن سو شیمی همفری بوگارت و لورن باکال آنقدر خوب کار میکرد و باکال به خوبی بوگارت سرکش را مهار میزد، که نمیشد جدایی آنها را بعد از تمام شدن فیلم تصور کرد و شاید آنها هم به همین دلیل در زندگی واقعی با هم ازدواج کردند.
«هری مورگان در بحبوحهی جنگ جهانی دوم و زمان اشغال فرانسه در شهر مارتینیک، ثروتمندان را با قایق خود به ماهیگیری میبرد. او دستیاری الکلی دارد که همهی زندگی خود را باخته است و مدام برای هری دردسر درست میکند. در این شرایط او با زنی آشنا میشود. این در حالی است که صاحب هتل محل اقامت وی به تازگی از هری خواسته تا عدهای از اعضای جنبش مقاومت فرانسه را از شهر خارج کند و …»
۸. آواز در باران (Singin’ In The Rain)
- کارگردانان: جین کلی، استنلی دانن
- بازیگران: جین کلی، دبی رینولدز و دونالد اوکانر
- محصول: ۱۹۵۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
عجیب این که فیلم «آواز در باران» با وجود این همه محبوبیت و شهرت در طول دهها نامزد دریافت جایزهی اسکار بهترین فیلم نشده است. آن هم در زمانی که فیلمهای موزیکال مدام جایزه میبردند و از آثار مورد علاقهی مردم آمریکا و هالیوودیها به شمار میرفتند. در آن سال فیلم «بزرگترین نمایش روی زمین» (The Greatest Show On earth) اثر سیسیل ب دومیل به جایزهی اسکار بهترین فیلم رسید، آن هم در زمانی که فیلمهایی مانند «نیمروز» (High Noon) از فرد زینهمان یا «مرد آرام» از جان فورد را رقیب خود میدید.
دورانی وجود داشت که ژانر موزیکال در اوج بود و مردم برای تماشای جدیدترین آثار این ژانر مقابل سینماها صف میبستند. حتی جوایز بسیاری به پای این فیلمها ریخته میشد و ستارگان آنها مانند فرد آستر، جینجر راجرز یا همین جین کلی از محبوبترین بازیگران میان مردم بودند. سالها از آن دوران گذشته و ذائقهی مخاطب عوض شده و امروز کمتر کسی آن قدر خود را به دست قدرت خیال میسپارد تا با آدمهایی که مدام زیر آواز میزنند، همراه شود؛ اما شاید فیلم «آواز در باران» تنها فیلم موزیکالی در تاریخ سینما باشد که تماشاگران متنفر از این ژانر را هم راضی میکند.
فیلم عاشقانه کلاسیک «آواز در باران» داستان انتقال سینما از دوران صامت به ناطق را با نمایش جلوههایی از واقعیت آن زمانه بازگو میکند. این قصه در ترکیب با رنگآمیزی درخشان تکنی کالر فیلم و کارگردانی بی نقص سازندگان، شبیه به داستانهای پریان شده است. ادای دین جین کلی و استنلی دانن به هالیوود و تاریخ سینما همراه با موسیقی و ترانهها و رقصهایی دلنشین است که دل هر بینندهی مخالفی را نرم میکند.
نمایش فیلم از هر نظر یک موفقیت کامل بود؛ فیلمبرداری، تصویرسازی و بازی بازیگران در کنار یک داستان عاشقانهی جذاب و پر کشش، باعث چنین موفقیتی شد. هنوز هم سکانس رقص جین کلی زیر باران با آن کلاه و لباس خیس، از سکانسهای نمادین و ماندگار تاریخ سینما است. جین کلی هفت روز برای ساخت این سکانس زمان صرف کرد و نتیجهی این تلاش را هم گرفت. او در این سکانس چنان ظاهر میشود و چنان به این سو و آن سو میرود که دوربین را مجبور میکند تا خود را با حرکات او تنظیم کند، نه برعکس. این از خاصیت بازیگران بزرگ سینمای موزیکال بود که در سکانسهای رقص، میزانسن را در خدمت نمایشگری خود قرار میدادند.
فیلم عاشقانه کلاسیک «آواز در باران» جان میدهد برای لذت بردن در مهمانیها و دورهمیهای دوستانه یا خانوادگی. پس اگر در چنین جمعی قرار گرفتید و کسی از شما خواست تا فیلمی برای تماشا کردن انتخاب کنید، برای دیدن آن درنگ نکنید. این ضیافت تصویری کسی را پشیمان نخواهد کرد.
«در سالهای ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۸ و در عصر سینمای صامت، دان و لینا دو ستارهی سینما هستند که هر فیلم آنها با اقبال بینظیر مخاطب روبرو میشود. اما با ورود صدا به سینما همه چیز برای آنها تغییر میکند …»
۷. مرد آرام (The Quiet Man)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، مارین اوهارا و ویکتور مکلاگن
- محصول: ۱۹۵۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
وقتی خلاصه داستان فیلم عاشقانه کلاسیک «مرد آرام» را میخوانیم شاید تصور نکنیم که با فیلمی از جان فورد روبهرو هستیم. شاید این سؤال به وجود بیاید که آیا میتوان فیلمی از جان فورد دید که در آن مردی تمام تلاش خود را میکند تا به معشوق برسد؟ اگر تصور میکنید که فیلم «مرد آرام» با چنین خلاصه داستانی به جهان فورد تعلق ندارد، عمیقا در اشتباه هستید.
در فیلمهای جان فورد همواره عشق دو انسان به یکدیگر وجود دارد. او در فیلم «دلیجان» (Stagecoach) این عشق را میان دو آدم طرد شده آرام آرام میسازد و در «جویندگان» (The Searchers) عاشقانههای شخصیت اصلی را در غبار تاریخ گم میکند. همواره عشقی وجود دارد اما مانند فیلم «مردی که لیبرتی والانس را کشت» (The Man Who Shot Liberty Valance)، آدمها این عشقها را فریاد نمیزنند و از حیایی سنتی برای بیان آن برخوردار هستند. آدمهای سینمای او به شیوهی خود عاشقی میکنند و همین نشان از جهان منحصر به فرد او دارد. اما در فیلم عاشقانه کلاسیک «مرد آرام» با شخصیتی روبهرو هستیم که حسابی با خود کلنجار میرود تا این پردهی حیا را کنار بزند و برای به دست آوردن معشوق تلاش کند.
فیلم عاشقانه کلاسیک «مرد آرام» اوج شاعرانگی جان فورد در تاریخ سینما است. او این بار سراغ داستانی عاشقانه با محوریت دو شخصیت کاملا متفاوت رفته که برای رسیدن به هم باید موانعی را پشت سر بگذارند. اما این داستان آشنا در دستان جان فورد به چنان فیلم جذاب و دلنشینی تبدیل میشود که به راحتی میتوان آن را یکی از بهترین کمدی رمانتیکهای تاریخ سینما نامید.
جان فورد پس از سالها روایت کردن داستانهای غرب آمریکا و قصههای مردان پاک باخته و در به درش در دل صحرا، اینبار سرخورده از سرزمین یانکیها داستان خود را به کشور ایرلند میبرد، جایی که اشاره به اصالت خود او و اجداد ایرلندیاش دارد. قصد یک بوکسور سابق برای خرید قطعه زمینی در ایرلند باعث میشود تا افق جدیدی در مقابل چشمانش شکل بگیرد. حال او قصد دارد همهی ناملایمتیهای زندگی در آمریکا را فراموش کند تا شادی حقیقی را بیابد. در واقع جان فورد همان مرد آوارهی سینمای وسترنش را این بار به ایرلند آورده است؛ گویی آن قهرمان اساطیری در آن پهنهی عظیم جایی برای آرامش پیدا نکرده و مجبور شده برای یافتن زندگی آرام، به این سمت اقیانوس اطلس سفر کند. خب طبیعی است که تعریف کردن چنین داستانی توسط کارگردانی مانند جان فورد با آن پیشینه و خلق آن شخصیتها، راه به تفسیرها و تاویلهای مختلف میدهد.
طنز خوشایند فیلم و فضاسازی دلبرانهی فورد و شیمی معرکهی میان مارین اوهارا و جان وین از نقاط قوت اصلی فیلم است. هر دو آن عشق پر از حیا و خجالت را به زیبایی ترسیم کردهاند. به همین دلیل است که وقتی جان وین قصد مشتزنی با برادر عروس آیندهی خود میکند، فضا چنین سرخوش و دلپذیر میشود. حال کافی است این دعوا و مشتزنی سرخوشانه که شادی و سرور به روستا میآورد را با وحشت بوکس و درگیری در آن فلاشبک باشکوه مقایسه کنید تا بدانید با فیلمی از سینمای جان فورد روبهرو هستید.
ویکتور مکلاگن در قامت برادر دختر بازی درخشانی از خود به نمایش گذاشته و توانسته هماورد مناسبی برای جان وین باشد. حضور او و جان وین و نمایش رگهای ورم کردهی آنها منجر به تشدید فضای مردانهی فیلم میشود. جان فورد به خوبی این را میداند که داستانی عاشقانه نیازمند فضایی زنانه هم هست و چه کسی بهتر از حضور همواره کاریزماتیک مارین اوهارا که باد آن رگهای متورم را بخواباند و رایحهای از عشق و احساس در فضای فیلم جاری کند.
رنگهای تکنیکار فیلم بی نظیر است. این رنگها هم باعث شده تا آن فلاشبک کوتاه و بی بدیل از گذشتهی شخصیت اصلی در رینگ بوکس، مهیب جلوه کند و هم فضای زیبای کشور ایرلند و دهکدهی محل وقوع داستان را به درستی برای مخاطب جا بیاندازد. باید این دهکده و فضای دلنشین آن به درستی ساخته شود تا تمایل شخصیت اصلی برای ماندن در آن جا و تشکیل خانواده درک شود.
«مشتزنی آمریکایی/ ایرلندی پس از سالها به دهکدهی زادگاهش باز میگردد تا زندگی جدیدی را شروع کند و مرگ رقیبش در رینگ بوکس را فراموش کند. او عاشق دختری در همسایگی میشود اما طبق سنت، برادرِ دختر ابتدا باید جهیزیهی دختر را فراهم کند وگرنه ازدواج شکل نمیگیرد …»
۶. آپارتمان (The Apartment)
- کارگردان: بیلی وایلدر
- بازیگران: جک لمون، شرلی مکلاین و فرد مکمورای
- محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فیلم عاشقانه کلاسیک «آپارتمان» بهترین کمدی بیلی وایلدر به عقیدهی نگارنده است. در این فیلم هم رگههایی از کمدی سیاه به چشم میخورد و هم مانند همیشه اخلاقیات سفت و سخت زندگی انسانی به چالش کشیده میشود؛ هم آدمهای قصه چندان خوب نیستند و هم فیلم پر است از سکانسهای ناب و ماندگار که برای همیشه به عنوان دستاوردی سینمایی باقی میمانند. بیلی وایلدر از کنار هم قرار دادن اجزای مختلف و از طریق هدایت عوامل مختلف، جواهری تراش خورده خلق کرده است که مانند گوهری همواره در تاریخ سینما خواهد درخشید.
در این جا بیلی وایلدر باز هم به سراغ انسانی معمولی رفته است. این از همان نمای ابتدایی که دوربین به دنبال شخصیت اصلی با بازی جک لمون میگردد، هویدا است. اما این بار و بر خلاف فیلمی چون «بعضیها داغش رو دوست دارند» (Some Like It Hot)، داستان «آپارتمان» دربارهی آدمهایی معمولی نیست که در دل یک اتفاق غیر معمول قرار میگیرند؛ بلکه اتفاقات حول شخصیت اصلی هم معمولی است. او عاشق زنی است که در همان محل کارش زندگی میکند و شغلی عادی دارد و رییسی تیپیکال و خوشگذاران که برای ارتقای شغلی و به دست آوردن دل او چاپلوپسی میکند. اما قضیه از جایی بغرنج میشود که متوجه میشود این رییس با همان دختر رابطه دارد.
در این جا هم مانند فیلمی چون «ایرما خوشگله» (Irma La Dolce) شخصیت اصلی داستان فیلم عاشقانه کلاسیک «آپارتمان» بر عشق خود استوار میماند و جا نمیزند. اما از سویی نمیتواند در برابر رییس خود هم قد علم کند. باز هم مانند مورد «ایرما خشوگله» شاید نتوان این مرد را درک کرد اما بیلی وایلدر چنان منطق خاص جهان فیلمش را خلق میکند که مو لای درز آن نمیرود. در این جا هم مانند فیمی چون «تعطیلات از دست رفته» (The Lost Weekend) از خود بیلی وایلدر با چند لوکیشن محدود و چند شخصیت معدود سر و کار داریم و مانند همان فیلم آدمی مسخشده را میبینیم که مدام میان این چند لوکیشن سرگردان است؛ پس کمدی این فیلم هم به سمت سیاهی میل میکند.
گویی فیلم عاشقانه کلاسیک «آپارتمان» عصارهی تمام فیلمهای بیلی وایلدر است؛ گویی از هر کدام بهترینها را گرفته و در خود جای داده است. حتی از «غرامت مضاعف» (Double Idemnity) و «سانست بولوار» (Sunset Blvd.) هم چیزهایی در آن یافت میشود. فیلمنامهی بیلی وایلدر و آی ای ال دایموند بهترین همکاری این دو در کنار یکدیگر است و حتی از نقطه اوجی مانند «بعضیها داغش رو دوست دارند» هم فراتر میرود. در این فیلم هم احساسات متناقص مدام به سمت مخاطب هجوم میبرد و مدام مخاطب میماند که باید به حال شخصیتها دل بسوزاند یا به رفتار آنها بر پرده بخندد.
و اما جک لمون؛ بازی در این فیلم بهترین بازی جک لمون در تاریخ سینما است و باعث شد تا وی نامزد جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شود. شرلی مکلاین هم همان خصوصیات فیلم «ایرما خوشگله» را دارا است، با این تفاوت که او در این جا بهتر نقش یک قربانی را بازی کرده است؛ این بازی هم نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد. اما فرد مکمورای همیشه فوقالعاده توانسته نقش رییس را به گونهای بازی کند که ما به عنوان مخاطب از او متنفر نمیشویم، با وجود این که میدانیم او به خاطر موقعیت شغلی خود از هر دو شخصیت اصلی سواستفاده میکند.
بیلی وایلدر برای این فیلم هم اسکار بهترین کارگردانی را دریافت کرد و هم اسکار بهترین فیلم را ربود. او در کنار آی ای ال دایموند به حق خود رسید و اسکار بهترین فیلمنامه را هم دشت کرد تا آن شب با سه جایزهی اسکار به خانه برود. چه چیز دیگری برای قانع شدن لازم است تا به تماشای این اثر باشکوه بشتابید.
«سی سی باکستر اکنون چهار سال است که کارمند دون پایهی یک شرکت بزرگ بیمه با سی هزار کارمند است. او در خانهای معمولی به تنهایی زندگی میکند و مجرد است. او دلباختهی زنی در محل کار خود میشود اما نمیتواند به وی برسد و از آن بدتر اینکه به خاطر همین عشق، شبها دیر وقت به خانه میرود …»
۵. کلمنتاین محبوب من (My Darling Clementine)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: هنری فوندا، ویکتور میچر، والتر برنان و کتی داونس
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
در ذیل مطلب فیلم عاشقانه کلاسیک «مرد آرام» گفتیم شخصیتهای جان فورد به روش خودشان عاشق میشوند. آنها اهل فریاد زدن و دست زدن به هر کاری برای به دست آوردن معشوق نیستند و گاهی ممکن است حتی بار این عشق را با خود تا پایان عمر حمل کنند و به گور ببرند اما به معشوق هیچ گاه چیزی نگویند. حال تصور کنید که او با چنین پیش زمینهای بخواهد فیلمی وسترن با محوریت انتقام بسازد اما به جای تمرکز بر سناریوی انتقام، روند روزمرهی یک زندگی و شکلگیری یک عشق آتشین را روایت کند؛ نتیجهی چنین کاری فیلم «کلمنتاین محبوب من» خواهد شد.
هنری فوندا این امکان و خوشبختی را داشت تا در نقش معروفترین کلانتر غرب وحشی آن هم در فیلمی به کارگردانی جان فورد بازی کند؛ کلانتر وایات ارپ افسانهای که در روایت جان فورد از زندگی او، ناخواسته به عنوان کلانتر شهری انتخاب میشود و در آن جا درگیر عشقی ممنوعه و البته پر از حسرت میشود. وسترن شاعرانهی جان فورد یعنی فیلم عاشقانه کلاسیک «کلمنتاین محبوب من» شاید به اندازهی «دلیجان» یا «جویندگان» او سرشناس نباشد اما به لحاظ هنری هیچ از آن آثار مشهور کم ندارد.
روایت خیرهسری اعضای یک خانواده و نبرد معروف اوکی کورال بارها منبع الهام داستاننویسان و فیلمسازان بسیاری بوده؛ بسیاری از آنها این داستان واقعی را با آب و تاب و پر از درگیری و قصههای خیانت و وفاداری تعریف کردهاند و فراز و فرودهایش را یک به یک به تصویر کشیدهاند. اما روایت درگیری واقعی وایات ارپ و داک هالیدی با خانوادهی کلانتون در محلی به نام اوکی کورال در دستان توانای جان فورد به فرصتی تبدیل شده تا روایتگر یکی از پرحسرتترین و دریغآلودترین عاشقانههای تاریخ سینما باشد.
ظرافت فیلم آن قدر زیاد است و چیرهدستی جان فورد در نمایش سادهترین لحظههای زندگی آن قدر باشکوه است که به سختی میتوان چشم از پردهی نقرهای برداشت. کافی است که سکانس مفصل رقص در کلیسای نیمه آماده یا تلاشهای مداوم هنری فوندا برای قرار دادن صندلی روی دوپایهی عقبی را به یاد آورید تا بدانید از چه میگویم؛ یا از همه با شکوهتر سکانسی که در آن وایات ارپ با بازی هنری فوندا دست کلمنتاین را میگیرد و تا محل رقص او را همراهی میکند و دوربین فورد مانند تحسینکنندهای متواضع بر عشق سوزان وایات ارپ دل میسوزاند.
در چنین چارچوبی فیلم از یک رفاقت ناب هم بهره میبرد؛ رفاقتی پر از بهانه برای خیانت. اما درک متقابل این دو مرد از یکدیگر و احترامی که برای هم قایل هستند موقعیت را به گونهای میچیند که با وجود لحظههایی آشفتگی، دو دوست تا پای جان پیش یکدیگر میمانند. فورد یکی از بهترین ترسیمگران فراز و فرودهای روابط مردانه بود. برای پی بردن به این امر کافی است که به سوابق او در فیلمهای مختلف و روابط پیچیدهای که میان مردانش میچید، توجه کنید.
اما فراتر از همهی اینها بالاخره «کلمنتاین محبوب من» یک فیلم با محوریت سناریوی انتقام است؛ وایات ارپ در شهر مانده تا انتقام بگیرد. اما فورد برای اینکه او شایستگی رسیدن به این میل باطنی را به دست آورد، چند مانع در برابرش قرار میدهد؛ او اول باید خوی بدوی را از خود دور کند و متمدن شود، سپس معنای عاشقی را بفهمد و بعد از آن هم درک کند که یک رفاقت مردانه چه شکلی است و داشتن همراه چه قدر ارزش دارد. وقتی به همهی اینها رسید، فرصت پیدا خواهد کرد که به جدال قطب منفی ماجرا برود و چه قدر که هنری فوندا در رنگآمیزی این طیفهای مختلف شخصیتش توانا است.
«وایات ارپ به همرا برادرانش عازم سفر است تا گلهی گاوهای خود را در جایی مستقر کند. پس از آنکه برادرش توسط خانوادهی کلانتون کشته میشود و همهی گاوهایش توسط آنها به سرقت میرود، کلانتر شهر تومباستون در همان نزدیکی میشود تا انتقام بگیرد. او با مرد دائمالخمری به نام داک هالیدی آشنا میشود که اهالی شهر از او بسیار حساب میبرند. داک و وایات قرار میگذارند تا با هم انتقام بگیرند اما در این بین دختری به نام کلمنتاین که در گذشته عاشق داک بوده از راه میرسد؛ این دختر رازهایی از گذشتهی داک هالیدی در سینه دارد …»
۴. فقط فرشتگان بال دارند (Only Angels Have Wings)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: کری گرانت، جین آرتور و ریتا هیورث
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
جهان آرمانی فیلم عاشقانه کلاسیک «فقط فرشتگان بال دارند» جهانی است که که در آن افراد در تقلا هستند تا با چسبیدن به یکدیگر و نگه داشتن پشت هم، خطرات پیش رو را یکی یکی کنار بگذارند و علاوه بر تلاش برای رسیدن به انگیزهای شخصی، جمع خود را به جایی بهتر تبدیل کنند. چنین تصویری هیچگاه در هیچ فیلمی چنین در کمال نبوده است. تصویر مردان و زنانی که فقط جمع خود را درک میکنند و غمها و شادیهایشان با همه چیز و همه کس فرق دارد. در چنین دنیایی حتی آن مرد تک افتاده در ایستگاهی در نوک کوه هم فقط حال رفقایش در جمع خودی را میفهمد و به کسی جز آنها فکر نمیکند.
حال حلقهی زنان و مردان این جمع قرار است با عضو جدیدی روبهرو شود. زنی که باید راه و رسم این جمع را ببیند، بشناسد و درک کند و خود را با آن تطبیق دهد تا شایستگی عضو شدن در آن را پیدا کند. نکتهی جالب اینکه حضور این زن در جمع دوستان باعث نمیشود تا جمع رفقا به هم بریزد بلکه این زن است که به هم میریزد، به هدفش شک میکند و سپس به درک جدیدی از زندگی میرسد؛ او برای درک عشق مرد اول باید نحوهی زندگی او را فهم کند.
در چنین چارچوبی و با چنین مردان و زنانی هوارد هاکس سرگرمکنندهترین و در عین حال عمیقترین فیلم خود را میسازد. شاید هیچ فیلمسازی در تاریخ سینما نتوانسته باشد به اندازهی او روابط صمیمانهی مردان و زنان را درخشان و عالی تصویر کند اما خود او هم هیچگاه دیگر به اوج این فیلم نرسید.
در فیلم عاشقانه کلاسیک «فقط فرشتگان بال دارند» زنی در مرکز قاب فیلمساز حضور دارد که خودش برای خودش تصمیم میگیرد و هیچ مردی نمیتواند حضور خود را بر او دیکته کند. حتی دختر دیگری که قبلا رابطهای عمیق با شخصیت اصلی درام داشته و حال ازدواج کرده، اختیار زندگی خود را در دست دارد. برای زنان هاکس عشق پدیدهای است که آنها را از گمگشتگی خارج میکند و هدفی برای آنها به وجود میآورد تا برای رسیدن به آن تلاش کنند و فصل مهمی از زندگی خود را آغاز کنند؛ آنها از ناکجا وارد قاب فیلمساز میشوند و پس از عاشق شدن برای همیشه در آن میمانند.
در آن سو مردان هاکس همواره میدانند از زندگی خود چه میخواهند و فقط تغییرات کوچکی در طول درام از آنها سر میزند اما همین تغییرات کوچک چنان جذاب به تصویر در میآید که گویی زیباترین و مهمترین اتفاقات است. اگر جان وین در «ریو براوو» (Rio Bravo) چنین چیزی را تجربه میکند و سرانجام در فیلمی وسترن عاشق میشود و بدون آن که آن را بر زبان بیاورد، قبولش میکند، کری گرانت این فیلم هم با وجود حضور در نقش یکی دو جین افراد عاشق پیشه، بدون اعتراف به گیر افتادن در بند عشق زن، حضور او را میپذیرد تا طعم خوشبختی را بچشد.
طنز ظریف و ملایم هوارد هاکس در جای جای فیلم جاری و ساری است و مخاطب در عین برخورد با وقایع تلخ، گاهی شلیک خنده سر میدهد. هوارد هاکس استاد تعریف درامهایش با ته مایههایی از طنز ناب بود و حتی در وسترنهایش هم میشد این را عمیقا حس کرد اما شاید هیچگاه در هیچ فیلمی نتوانست حضور توأمان غم و شادی را چنین باشکوه به تصویر بکشد و ما را غرق در خیال و رویاهای آدمهای فیلمش بکند تا لذت عمیق مواجهه با زندگی را درک کنیم؛ چنین دستاوردهایی دلیل حضور فیلم عاشقانه کلاسیک «فقط فرشتگان بال دارند» در این رتبه را توضیح میدهد. کری گرانت و جین آرتور در قالب دو شخصیت اصلی فیلم درخشان هستند و به ویژه گرانت حضوری بیرقیب بر پرده دارد و چنان شخصیتاش را با طیف وسیعی از صفات مختلف و رنگارنگ، رنگآمیزی کرده که غم و شادی، عشق و تنفر، رهایی و مسئولیت پذیری شخصیتش به درستی و استادی به تصویر آمده است.
فیلم عاشقانه کلاسیک «فقط فرشتگان بال دارند» همواره در اکثر نظرسنجیها از بهترین فیلمهای دههی ۱۹۳۰ میلادی و از بهترینهای تاریخ سینما است. فیلمی که نماد درخشان و معرکهای برای قبول پایان یک دوران و آغاز جهانی تلختر برای انسان آمریکایی است؛ دورانی که همه چیز آن با ورود به جنگ دوم جهانی به هم میریزد و هوارد هاکس هم به عنوان یکی از اعضای کشورش باید با تلخی آن مقابله کند.
«در شهری ساحلی، استوایی، گرم و همواره بارانی واقع در آمریکای جنوبی، گروهی از خلبانان آمریکایی یک شرکت کوچک پستی را میگردانند. آنها در این آب و هوای خراب مجبورند به طور مرتب پرواز کنند تا شرکت ورشکست نشود. در این راه برخی زنده میمانند و برخی نه. حال زنی آمریکایی از کشتی پیاده میشود و در یک رفت و برگشت با رییس این شرکت هواپیمایی آشنا میشود و به او دل میبازد؛ اما زن قصد دارد با کشتی فردا صبح از آن جا برود. تا این که …»
۳. کازابلانکا (Casablanca)
- کارگردان: مایکل کورتیز
- بازیگران: همفری بوگارت، اینگرید برگمن و کلود رینز
- محصول: ۱۹۴۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
مایکل کورتیز در ابتدا سعی کرده تا تصویر کاملی از وضعیت یک شهر عربی در استودیوهای هالیوودی بسازد. او لوکیشنهای اندکی در دست داشته و چند اتاق و فضای یک کافه و در نهایت باند پرواز یک فرودگاه تنها مکانهای او بودهاند. اما امروزه وقتی به فیلم عاشقانه کلاسیک «کازابلانکا» نگاه میکنیم یا آن را در ذهن خود مرور میکنیم، گویی تمام شهر و مردم آن را میشناسیم. او تصویری با هویت از شهری ساخته که در میانههای جنگ جهانی دوم مأمن مردمی دردمند بود و قرار بود یک عشق افسانهای را در خود ببیند. علاوه بر آن قابهایی که این کارگردان از بازیگران فیلم گرفته، یگانه است؛ فقط کافی است به کلوزآپهای درجه یک او از چهرهی اینگرید برگمن نگاه کنید تا ببینید از چه میگویم.
طبعا «کازابلانکا» معروفترین فیلم همفری بوگارت در تاریخ سینما است. اگر «شاهین مالت» ( The Maltese Falcon) سبب شد تا او در عالم سینما جایی میان ستارهها برای خود پیدا کند، این فیلم عاشقانه کلاسیک «کازابلانکا» بود که او را به ابرستارهای بین المللی تبدیل کرد. از سویی دیگر معروفترین فیلم اینگرید برگمن هم هست که او را هم مانند همفری بوگارت به ستارهای سرشناس تبدیل کرد. اما «کازابلانکا» فقط فیلمی محبوب نیست بلکه از کیفیت درخشانی برخوردار است که از کنار هم قرار گرفتن صحیح تمام اجزا به وجود آمده است. بازی بازیگران، کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری و دیالوگ نویسی و همه و همه باعث شده تا با شاهکاری برای تمام دوران روبهرو شویم.
فیلم عاشقانه کلاسیک «کازابلانکا» علاوه بر داستانی سیاسی، بازگو کنندهی قصهی یکی از پرحسرتترین عاشقانههای تاریخ سینما است؛ عاشقانه ای که از فیلم فراتر رفته و در زمان خود وارد فرهنگ عامه شده است. همه هم نام بازیگران این عشق آتشین را میدانستند و هم نام شخصیتها را. ریک و السا در کنار همفری بوگارت و اینگرید برگمن برگی از تاریخ سینما را ورق زدند و برای همیشه تبدیل به نمادی از عشقهای برباد رفته در دل سیاست بازیهای عدهای سیاستمدار بد طینت شدند. حال اگر تاریخ نمایش و تئاتر برای خودش صاحب چنین نمادی بود و آن را در نمایش «رومئو و ژولیت» شکسپیر پیدا میکرد، سینما هم «کازابلانکا» را داشت. اما تفاوتی عمده میان این فیلم با آن شاهکار بی نظیر شکسپیر وجود دارد، این دو عاشق عصر حاضر در دورانی زندگی میکردند که خبری از آن معصومیت پاک گذشته نبود و به همین دلیل باید تصمیماتی میگرفتند که هرگز به ذهن مخلوقات ویلیام شکسپیر نمیرسید.
همفری بوگارت با حضور در نقش ریک تبدیل به جلوهای از مردانی شد که به دلیل شنیدن دروغ از معشوق تا ابد با بدبینی به زندگی ادامه میدهند و اینگرید برگمن هم نماد تمام زنانی شد که شرایط دردناک زمانه آنها را مجبور به تنهایی و رها کردن عشق خود کرده است. در کنار اینها، فیلم عاشقانه کلاسیک «کازابلانکا» بهرهی بی نظیری از دیالوگ نویسی درخشان خود میبرد. البته بیشتر این دیالوگهای معرکه از زبان همفری بوگارت خارج میشود که این هم طبیعی است؛ چرا که داستان فیلم بیش از هر کس، بر روی درگیریهای درونی و ذهنی شخصیت وی تمرکز دارد. هر دوی این بازیگران با همکاری فیلمساز بینظیری مثل مایکل کورتیز میراث درخشانی برای ما باقی گذاشتند که همواره میتوان به آن رجوع کرد و لذت برد.
«مراکش، کازابلانکا سال ۱۹۴۱. در بحبوحهی جنگ جهانی دوم شخصی به نام ریک کافهی خوشنامی را میگرداند. او گذشتهی درناکی دارد که باعث شده به همه چیز بدبین باشد. ریک ادعا میکند که به سیاست کاری ندارد و فقط به شغل خود مشغول است. مردم از سراسر اروپای جنگ زده به کازابلانکا میآیند تا با بدست آوردن مدارک لازم به آمریکا فرار کنند. در چنین شرایطی عشق سابق ریک، یعنی ایلسا با همسرش که یکی از رهبران جنبش مقاومت فرانسه است به کافهی ریک میآید. در حالی که مقامات آلمانی به دنبال آنها هستند. این دو در به در دنبال مدارکی هستند تا از مراکش خارج شوند و به آمریکا بروند اما فقط ریک میتواند مدارک را در اختیارشان بگذارد …»
۲. روشناییهای شهر (City Lights)
- کارگردان: چارلی چاپلین
- بازیگران: چارلی چاپلین، ویرجینیا شریل و آل ارنست گارسیا
- محصول: ۱۹۳۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
وقتی قرار باشد به یکی از کمدینهای مهم تاریخ سینما فکر کنیم، قطعا اولین نامی که به ذهن میآید، چارلی چاپلین بزرگ است. اما ما در این جا اول به خاطر چیز دیگری به سراغش رفتهایم. در سینمای کمدی رمانتیک بسیاری از کمدینهای بزرگ کارهایی کردهاند که حتی پیش از چاپلین به کلیشه تبدیل شدند و تا امروز هم میتوان این مولفهها را دید. کسی چون مکس لندر که خود چاپلین هم تحت تاثیرش بود، چنین کسی است. اما چاپلین با «روشناییهای شهر» المانهای سینمای رمانتیک و عاشقانه را چنان به ژانر کمدی وارد کرد که هنوز منبع الهام بسیاری است.
شاید بگویید که باستر کیتون و «ژنرال» (The General) او زودتر چنین کردند. بله کاملا درست است اما با وجود تمام ارزشهای والای هنری آن فیلم که نگارنده بسیار هم دوستشان دارد، تاثیرگذاری فیلم عاشقانه کلاسیک «روشناییهای شهر» بر مخاطب عام قطعا بیشتر بود و پس شور بیشتری برانگیخت. از سوی دیگر در هیچ اثری از چاپلین، این مرد واداده که انگار در یک تمدن رشد نیافته گرفتار شده تا این اندازه هوشربا و خندهآفرین نیست و این توانایی ایجاد خنده در مخاطب دیگر عاملی است که کمتر فیلمی در تاریخ سینما توانایی برابری با آن را دارد؛ عاملی که باید در انتخاب یک فیلم در ذیل ژانر کمدی و عاشقانه آن را تاثیرگذار دانست.
یقینا نه تنها هیچ کمدینی به اندزه چاپلین، بلکه هیچ سینماگری در تاریخ هنر هفتم قدرت تاثیرگذاری او را نداشته و شهرت هیچ بازیگری به پای این نابغهی دوست داشتنی سینما نرسیده است. چارلی چاپلین به شکلی جدی بر نوع سینمای کمدی بعد از خود تاثیر گذاشت و تبدیل به معیاری برای سنجش فیلمها و فیلمسازان کمدیساز دیگر شد. وی جهان اطرافش را از دریچهای یگانه دید و سعی کرد در عین نقد انسان متمدن عصر حاضر، جهانی زیباتر خلق کند که زندگی کمی در آن سادهتر و زیباتر است. چاپلین سعی کرد تأثیر هیاهوی جهان را بر فرد فرد انسانها نشان دهد و از مشکلات شخصی آدمها در این متروپلیسهای بیدر و پیکر بگوید.
فیلم عاشقانه کلاسیک «روشناییها شهر» اوج ساختن یک فیلم کمدی رومانتیک درخشان در تاریخ سینما است. شخصیت ولگرد چارلی چاپلین با آن ذات بخشندهی خود به دختر نابینایی دل میبازد و سعی میکند هر طور شده به او کمک کند. اما مناسبات ظالمانهی ساخته و پرداخته توسط انسان در دل نظم جدید به او اجازهی کمک کردن را نمیدهد مگر با به دست آوردن پول. از همین جا نقد تند چاپلین به جهانی که همهی ارزشهایش را میزان دارایی افراد تعیین میکند، شروع میشود و تا پایان ادامه مییابد. البته او فراموش نمیکند که گاهی کنایهای هم به ظواهر زندگی شهری بزند. فقط کافی است سکانس ابتدایی و خوابیدن او بر روی مجسمهی مهم شهر را در یک مراسم یادبود به یاد بیاورید.
عدهای در طول تاریخ سینما معتقد بودند که فرم و تکنیک در سینمای چارلی چاپلین فرع بر مضمون داستانها و پیام فیلمهایش است. صرف نظر از این که عملا چنین چیزی امکانپذیر نیست و محتوای درست از دل فرم درست بیرون میآید به سکانس شاهکار و بینقص پایانی فیلم نگاه کنید تا هم از کمال فرمی سینمای چارلی چاپلین باخبر شوید و هم از بازی معرکهی او لذت ببرید. علاوه بر آن چند تا از خندهدارترین سکانسهای تاریخ سینما متعلق به همین فیلم است. از جمله سکانسی که در آن شخصیت مرد پولدار قصد خودکشی دارد و ولگرد دوست داشتنی فیلم نمیگذارد چنین اتفاقی شکل بگیرد، یا جایی که او به اشتباه یک سوت را قورت میدهد و یک مهمانی مفصل را به هم میریزد.
اما گل سرسبد همهی آنها سکانسی است که شخصیت چاپلین در مسابقهی بوکسی گرفتار میشود و نبوغ او باعث میشود یکی از بهترین سکانسهای کمدی تاریخ سینما رقم بخورد؛ سکانسی که خیلی از کمدینهای مهم تاریخ از جمله لورل و هاردی هم سعی کردند آن را بازسازی کنند اما هیچگاه دستاورد آنها به پای خلاقیت بیبدیل چاپلین نرسید. بنیاد فیلم آمریکا فیلم عاشقانه کلاسیک «روشناییهای شهر» را بهترین کمدی رمانتیک تاریخ سینما میداند.
«ولگرد ساده دل قصه با دختر نابینای گلفروشی آشنا میشود. او از همان ابتدا به دختر دل میبازد. در حین خرید گل دخترک به اشتباه تصور میکند که او یک مرد جنتلمن و ثروتمند است. ولگرد در این نقش دروغین باقی میماند و مدام به دختر سر میزند و از او گل میخرد. در این میان او با مرد ثروتمندی آشنا میشود که قصد خودکشی دارد. پس از نجات مرد، ولگرد پیش او میماند و سعی میکند از این موقعیت استفاده کند تا به دختر محبوبش نزدیکتر شود …»
۱. بدنام (Notorious)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: کری گرانت، اینگرید برگمن و کلود رینز
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
شاید فیلم «سرگیجه» (Vertigo) به لحاظ انتقال احساس بهترین فیلم کارنامهی آلفرد هیچکاک باشد اما به لحاظ هنری و ارزشهای سینمایی فیلم عاشقانه کلاسیک «بدنام»، اثر کاملتری است. قطعا پس از تماشای فیلم «سرگیجه» احساس منقلب شدهای داریم و چند قطره اشکی هم برای خودمان و البته شخصیتها ریختهایم اما درک عمیق قربانی شدن عشق میان دو شخصیت اصلی فیلم «بدنام»، در میانهی یک جنگ خانمانسوز، آن هم در شرایطی که خودمان محال است آن شرایط را تجربه کنیم، دقیقا همان کاری است که فقط سینما میتواند برای آدمی انجام دهد.
بسیاری فیلم عاشقانه کلاسیک «بدنام» را بهترین فیلم آلفرد هیچکاک میدانند، حتی در جایگاهی بالاتر از فیلم «سرگیجه». دلیل دیگر این امر در رسیدن به کمال مطلق در همهی اجزای فیلم بازمیگردد؛ کارگردانی آلفرد هیچکاک در اوج است و شیمی بازیگرانش هم به درستی کار میکند. بدون شک هم اینگرید برگمن و هم کری گرانت بهترین هنرنمایی خود را در این فیلم به نمایش گذاشتهاند. فیلمنامهی بن هکت یکی از بهترین کارهای او است و هیچکاک هم موفق شده به خوبی لحن عاشقانهی اثر را در دل یک درام جاسوسی حفظ کند.
اتفاقا ویژگی معرکهی فیلم هم همین است که فیلم عاشقانه کلاسیک «بدنام» مانند هر هنر والای دیگری دغدغهی اصلیاش، خود انسان و مصائب او است، نه دنیای پست سیاست و دغلکاری آدمهای آن؛ بلکه برعکس اگر دغلکاری هم وجود دارد، تاثیر آن بر وجود آدمی است که مورد کنکاش فیلمساز قرار میگیرد. در واقع فیلمساز از جهان پست سیاست شروع میکند، از آن میگذرد و به بررسی سیستمی میپردازد که آدمی را در منگنه قرار داده و سپس از آن هم میگذرد و در نهایت به عمق وجود آدمی میرسد. از این منظر نه تنها هیچکدام از فیلمهای آلفرد هیچکاک بلکه اساسا کمتر فیلمی چنین بی نقص ساخته شده است.
«بدنام» یک نوآر جاسوسی هم هست. برخوردار از داستانی که انگار شخصیتهای آن در یک هزار توی بیسرانجام که نه راه پس دارد و نه راه پیش، گرفتار شدهاند. آن چه که در این وسط قربانی این محیط یخ زده و وهمآلود میشود عشق زن و مردی به یکدیگر است که مسالهای ملی و حتی جهانی به آن پیوند خورده است. چه خوب که آلفرد هیچکاک و تیم سازندهی فیلم به خوبی میدانند ارزش حفظ این عشق از همهی سیاست ورزی سیاستپیشگان میان مایه بیشتر است. فیلم «قایق نجات» (Life Boat) آلفرد هیچکاک را به یاد بیاورید؛ حال متوجه خواهید شد که آلفرد هیچکاک با چنین پرداختی چگونه جهان معترض آن فیلم را کامل میکند.
آلفرد هیچکاک درست در میانهی جنگ جهانی دوم فیلمی با محوریت این جنگ و نفوذ جاسوسهای آلمانی ساخته است؛ چنین موضوعی ممکن بود فیلم را به ورطهی شعار زدگی و سستی بغلتاند. اما فیلمساز بزرگی مانند هیچکاک نیک میداند که در دل هر داستانی اول از همه این آدمها هستند که ارزش دارند و باید به آنها پرداخت. همینجا است که فرصت هنرنمایی برای دو بازیگر فیلم فراهم میشود.
کری گرانت و اینگرید برگمن آن چنان نگاه را به سمت خود برمیگردانند و دشواری عشق و انجام وظیفه را به تصویر میکشند که مخاطب به خوبی آنها را درک میکند و برایشان دل میسوزاند و نگران سرنوشت آنها میشود؛ به ویژه اینگرید برگمن که نه تنها بهترین بازی کارنامهی خود، بلکه بهترین بازی یک بازیگر در کل فیلمهای آلفرد هیچکاک را به اجرا گذاشته است. حضور او انتهای هنر بازیگری است و قطعا جایی در کنار بهترین نقشآفرینیهای تاریخ سینما خواهد داشت. چنین نقشآفرینیهایی است که فیلم عاشقانه کلاسیک «بدنام» را به چنین جایگاهی، به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما میرساند.
«آلیسیا دختر یک جاسوس آلمانی نازی است. او به یک مأمور مخفی آمریکایی به نام دولین دل میبازد. اما دولین طرح و نقشهی دیگری برای او دارد؛ دولین از آلیسیا میخواهد تا به عنوان مهرهای نفوذی به تشکیلات نازیها نفوذ کند. در ابتدا آلیسیا این پیشنهاد را نمیپذیرد اما خطر بزرگی در حال شکل گیری است …»