تنهایی تعطیلات عید را با این کتابهای خواندنی بگذرانید
تنهایی میتواند از چیزهایی زیادی سرچشمه بگیرد. گاه قدمش مبارک است و گاه از سر اجبار. حتی در همین تعطیلات نیز ممکن است خود را گوشهی تنهایی گیر آورده و حوصلهاتان سر رفته باشد. اما فراموش نکنید که یکی از آشناترین کارهایی که در این فرصت میتواند انجام دهید خواندن است؛ چیزی که مارسل پروست آن را «معجزهی پربار گفتگو در تنهایی» میداند. هر کتاب که نامش در اینجا آمده است نگاهی متفاوت دربارهی تنهایی ارائه میکند؛ از کتابهای داستانی با شخصیتهای فراموش نشدنی، تا آثار غیرداستانی درخشان که آینهای نمودار رابطهی ما با خودمان، دیگران، محیط اطراف و زمانهای هستند که در آن زندگی میکنیم.
۱. پیرمرد و دریا
- نام اصلی: The Old Man and the Sea
- نویسنده: ارنست همینگوی
- اولین سال انتشار: ۱۹۵۲
«پیرمرد و دریا» یکی از مشهورترین کتابهای قرن بیستم است که دربارهی تنهایی انسان در برابر موج مشکلات حرف میزند؛ این داستان کلاسیک همینگوی تلاشهای ماهیگیر کوبایی سالخوردهای را به تصویر میکشد که میخواهد که بالاخره یک ماهی غولپیکر صید کند؛ کوشش و صیادی که در این کتاب به مراقبهای دربارهی تنهایی، هویت انسانی و غلبه بر چالشهای پیش روی انسان تبدیل میشود؛ چالشهایی که فرد باید دستتنها به استقبال آنها برود و هیچ کس دیگری شاهد آن نیست.
سانتیاگوی «پیرمرد و دریا» بیشتر داستان را به تنهایی در در قایق کوچک خود سپری میکند؛ کیلومترها دورتر از خشکی و بدون تماس با انسانهای دیگر. همچنین گرایشی به نشست و برخاست با دیگر ماهیگیران ندارد و یک جور انزوای خودخواسته برای خود میسازد که حس تنهایی او را تشدید میکند. در عین حال، دریا در این داستان به همدم و همراه او تبدیل میشود که سانتیاگو میتواند با آن درد دل کند و تنهایی خود را به آغوش بکشد. سبک مینیمالیستی نوشتار همینگوی ناگفتههای بسیاری میگذارد و به خواننده اجازه میدهد تا احساسات و تجربیات شخصی خود را روی شخصیت سانتیاگو پیاده کند. از این رو حتی اگر از تنهایی خود در دوران تعطیلات راضی نیستید، شاید پس از خواندن کتاب «پیرمرد و دریا» بفهمید چرا همینگوی دربارهی یافتن قدرت در انزوا حرف میزد.
این رمان با الهام از گرگوریو فوئنتس نوشته شده که ماهیگیری اهل هاوانا بود و همینگوی را با قایق خود برای ماهیگیری میبرد. این کتاب جایزهی پولیتزر را در سال ۱۹۵۳ میلادی برای این نویسنده به ارمغان آورد که و احتمالا مهمترین اثر اوست که جایزهی نوبل ادبیات همینگوی را برای سال بعد تضمین کرد. به تصویر کشیدن مبارزات مهیب پیرمرد داستان برای تور انداختن مهمترین ماهی زندگیاش، داستان قهرمانی از یک سو و ظرفیت بشر و برای تحمیل مصیبتها از سویی دیگر، «پیرمرد و دریا» را به اثری نافذ تبدیل کرده که به انسان ذات غیرقابل پیشبینی و گذرا بودن زندگی را یادآور میشود.
۲. اسپوتنیک دلبند من
- نام اصلی: Sputnik Sweetheart
- نویسنده: هاروکی موراکامی
- اولین سال انتشار: ۱۹۹۹
کتاب خیرهکنندهی موراکامی ماجرای رویاگونهی قهرمانی به نام «کی» را دنبال میکند که احساساتی چون غم و تنهایی گریبانگیرش شده و همزمان با گم و گور شدن بهترین دوست کی به نام سورامی، او دیگر نمیداند چگونه با تنهایی خودش تنها باشد. کی از آشکار کردن عشق خود نسبت به سورامی سر باز زده بود و حالا دوستش در سفر به اروپا به طرز مرموزی در جزیرهای یونانی ناپدید شده است.
کتاب «اسپوتنیک دلبند من»، که به نام «دلدار اسپوتنیک» نیز شناخته میشود، ارتباط محسوس و انکارناپذیری با نوعی تنهایی دردناک دارد و احساسی که پس از خواندن آن در شما میماند، مانند از دست دادن چیزی است که همیشه فکر میکردید صاحبش هستید و حالا که دربارهی آن فکر میکنید، متوجه میشوید هرگز واقعا مال شما نبوده است. داستان این کتاب حول سه شخصیت اصلی میگذرد که هر کدام قربانی عشقی نافرجام شدهاند؛ آنها مثل هر کس دیگری روز خود را شب میکنند و سپس به تنهایی خود بازمیگردند؛ مثل ماهوارههایی که به دور یکدیگر میچرخند، اما هرگز نمیتوانند به مدار هم نزدیک شوند. موراکامی میخواهد نشان دهد زندگیهای ما میتوانند با کوچکترین تحول پیش پا افتادهای، روشنی بگیرند؛ شاید حتی عاشق شدن صرفا رویایی است برای آنکه واقعیت منزوی وجود خود را انکار کنیم. هر چه که باشد، نمیتوان انکار کرد که بسیاری افراد تنهایی را با آغوش باز میپذیرند و راحتتر از هر چیز دیگر با زندگی در مداری جداگانه کنار آمدهاند؛ چرا که کیست که بخواهد یک شهابسنگ غولپیکر بیاید و تمام حساب و کتاب نظم زندگیاش به هم بریزد؟
در آخر «مردی که در خفا عاشق بهترین دوستش است» ایدهی اولیهی یک کتاب نفسگیر و شگفت انگیز دیگر از این نویسندهی ژاپنی را شکل میدهد که دربارهی اشتیاق و اشکال مختلفی از تنهایی حرف میزند؛ مثل تنهایی گزیدن از دیگران، و حتی مخربتر از آن، تنها شدن از خود حقیقی. موراکامی در جایی در «اسپونتیک دلبند من» میگوید: «تنهایی مانند احساسی است که وقتی در یک غروب بارانی در دهانهی یک رودخانهی بزرگ میایستید و جریان آب را تماشا میکنید. واقعا نمیتوانم بگویم چرا تماشای ترکیب شدن آب رودخانه با آب دریا چنین احساس تنهایی دارد؛ اما واقعا همینطور است.»
۳. شهر تنها
- نام اصلی: The Lonely City: Adventures in the Art of Being Alone
- نویسنده: اولیویا لینگ
- اولین سال انتشار: ۲۰۱۶
«شهر تنها» دیگر به یک کتاب کلاسیک دوران مدرن تبدیل شده است که از هنر، فرهنگ و تجربههای عمیق شخصی خود نویسنده، اولیویا لینگ تأثیر میپذیرد و دربارهی تنهایی، علل و پیامدهای آن پژوهشی کامل ارائه میدهد. درواقع، «شهر تنها» کاوشی است در وضعیت تنهایی، آن هم در یکی از پرجنب و جوشترین و شلوغترین کلانشهرهای روی زمین یعنی نیویورک. کتاب لینگ بیشتر جنبهی خاطرهنویسی و نقد هنری دارد و میخواهد این موضوع را مورد بررسی قرار دهد که چگونه هنرمندان در طول تاریخ توانستهاند از قدرت تنهایی و انزوا استفاده کرده و از بطن آن چیزهایی چون آرامش و الهام استخراج کنند. این کتاب برای آن روزهایی است که احساس میکنید ارتباطتان با جهان اطراف قطع شده که میتواند با زبانی مملو از درک و همدردی، بینشهای خارق العادهای از تنهایی ارائه دهد و شما را در لحظههای ساکت و آرام انزوا همراهی کند.
لینگ در کتاب «شهر تنها» شما را به سفری دربارهی تنهایی میبرد که به عنوان یک «جهنم خصوصی» در پشت دیوارها و پنجرههای سرد و سخت نمودار میشود؛ حسی از بیگانگی که بر ساکنانش سایه میاندازد و در عین حال، به مأمنی برای ظهور خلاقیت تبدیل شده است. لینگ به مسئلهی تنهایی به عنوان چیزی نگاه میکند که در عین حال که گاه تهمزهی تلخی در دهانتان باقی میگذارد، میتواند فرصتی برای جدا شدن از جریان آب به دست بدهد. «شهر تنها» یک تصویر عالی از فضا و زمانی مشخص در نیویورک ترسیم میکند و پرترهای میکشد از شهری پر از انسانهای تنها که جذابیت و رنگ زندگی خود را در موسیقی، نقاشی و دیگر ابعاد هنر جستجو میکنند. لینگ در بخشی از کتاب آورده است:
«در میانهی زرق و برق سرمایهداری دوران متأخر، اینطور به ما القاء میشود که احساسات آزاردهندهی ما از قبیل افسردگی، اضطراب، تنهایی، خشم همه صرفا پیامدهای رویکرد اشتباه ما به وقایع است. اینگونه این احساسات به مشکلاتی تقلیل پیدا میکنند که باید برطرف شوند و دیگر به عنوان پاسخی به بیعدالتی یا ساختارهای نابهسامان تفسیر نمیشوند. احساساتی که در بدنی اجارهای با تمام غم و اندوه و ناامیدی خود گیر افتادهاند.
۴. الینور آلیفنت کاملا خوب است
- نام اصلی: Eleanor Oliphant is Completely Fine
- نویسنده: گیل هانیمن
- اولین سال انتشار: ۲۰۱۷
همانطور که از نامش پیداست، این کتاب داستان الینور را تعریف میکند. الینور آلیفنت دختری است که در موقعیتهای اجتماعی کم میآورد، اعتماد به نفس بالایی ندارد و به خاطر همین مسائل چنان اضطرابی بر زندگیاش غلبه کرده که دیگر به انزوا روی آورده است. الینور در بخش مالی یک شرکت کار میکند و بقیهی وقت خود را در خانه میگذارند و زندگی اجتماعی او هم به تماسهای تلفنی هفتگی به مادرش محدود شده است. اما اوضاع زمانی تغییر میکند که الینور یک روز به یک کنسرت میرود و عاشق میشود. از آن روز همه چیز برایش عوض شده و الینور تصمیم میگیرد با واقعیتهای زندگیاش روبهرو شود. او کمکم به استقبال تجربهها و دنیایی میرود که سالها بود پشت دیوارهای آپارتمانش دستنخورده باقی مانده بودند.
شخصیت الینور آینهی زندگی بسیاری است؛ کسی که از تنهایی لذت میبرد و آگاهانه رفتارها و تصمیماتش به انزوای بیشتر میانجامد، اما همزمان با تنهایی در جدال است که بر یکی از اساسیترین نیازهای بشری دست میگذارد، یعنی نیاز به ارتباط. این تعارض درونی الینور محرکهای اصلی است که داستان را به پیش میراند. نداشتن مهارتهای اجتماعی و ترس او از آسیب، او را از ایجاد ارتباط واقعی با دیگران بازمیدارد و او را هر روز منزویتر از پیش کرده و در یک دور باطل گیر میاندازد.
این کتاب تنها از نظر عاطفی به پیامدهای تنهایی نگاه نمیکند، بلکه تأثیر این سبک زندگی را میتوانیم بر ظاهر قهرمان داستان هم ببینیم که درست از خودش مراقبت نمیکند که به طور متقابل، نتیجهی منفی بر سلامت روان او میگذارد. تعاملات اجتماعی محدود الینور به مرور باعث میشود ایدههای منفی که از خودش دارد به عنوان حقیقت تثبیت شوند؛ در عین حال، او اصرار دارد که به خود بقبولاند حالش در تنهایی خودش کاملا هم خوب است!
کتاب هانیمن با زبان داستان دربارهی تنهایی نطق میکند که شاید اگر تجربههای الینور برای شما هم آشنا باشد، با خواندنش کمی دردتان بیاید. اما واقعیت این است که تنهایی، به نحوی که در این کتاب تصویر شده، فرایندی است تدریجی به اعماق تاریکی از ذهنمان که حتی نمیدانستیم وجود دارد. نیاز به ارتباط با انسانهای دیگر، هرچقدر هم بدیهی و پیش پا افتاده باشد، یک نیاز اساسی است که اگر برآورده نشود میتواند به روان افراد آسیب بزند. البته تنهایی الینور در اینجا بیشتر از آنکه ناشی از نیازی درونی باشد، نتیجهی ترس از مواجهه با موقعیتهای دشوار است. از این رو نمیتواند فرمولی ثابت برای هر کسی ارائه دهد که خودش ترجیح داده مدتی را با تنهایی خودش سر کند؛ اما اگر این توصیفات از کاراکتر الینور با شما طنینانداز شده است، شاید بد نباشد سری به کتاب گیل هانیمن بزنید.
۵. مزایای منزوی بودن
- نام اصلی: The Perks of Being a Wallflower
- نویسنده: استیون چباسکی
- اولین سال انتشار: ۱۹۹۹
«مزایای منزوی بودن» داستانی دربارهی نوجوانی است که دوران بلوغ خود را میگذارند. این نوجوان چارلی نام دارد که به تازگی وارد دبیرستان شده؛ مسئلهای که برای پسر داستان ما بسیار ترسناک جلوه میکند و او را به سمت تنهایی خودش هل میدهد. از اینجاست که چارلی شروع به نوشتن نامه میکند؛ نامههایی خطاب به هر کسی که این کتاب را میخواند. چارلی خود را به عنوان یک گل دیواری توصیف میکند؛ کسی که زندگی را از حاشیه میبیند و در آرزوی تماس با دیگری نشسته است. اما سایهی تیرهای بر زندگی چارلی سنگینی میکند. تجارب گذشتهی او با اندوه و تراما آمیخته است که امروز بر اضطراب اجتماعی او میافزاید و ارتباط گرفتن با دیگری را برایش دشوار میکند. چارلی اما محتاج پذیرش است؛ اینکه به جایی تعلق داشته باشد. او دنبال کسی است که او را برای کسی که واقعا هست ببیند و احساساتش را درک کند. اما این خواستهای نیست که به سادگی برای چارلی محقق شود.
ارتباط برقرار کردن با انسانهای دیگر گاه به امری طاقتفرسا تبدیل میشود؛ با این وجود، حتی سادهترین دوستیها میتوانند غلبه بر دشواریهای هرروزهی زندگی را کمی آسانتر کنند. این مهمترین چالشی است که چارلی کتاب «مزایای منزوی بودن» را به کاراکتری آشنا تبدیل میکند و در نتیجه، داستانش را به برای هر کسی که تا به حال در زندگیاش احساس تنهایی کرده خواندنی جلوه میدهد. چارلی شخصیت شگفت انگیزی است. او از ته دل میخواهد که به قلمروی ناشناخته پا بگذارد؛ از اولین عشقها گرفته، تا قرار ملاقاتها و مواد مخدر. اما او در تمام این موقعیتها نمیتواند از ذهن خودش بیرون بیاید. میتوان گفت چارلی بیش از آن که در دنیای واقعی زندگی کند، در میان افکارش سکونت دارد؛ جایی که هر چیز کوچک و درشتی میتواند به سنگ بزرگی تبدیل شود که چارلی احساس میکند توانایی تکان دادن آن را ندارد.
چباسکی شاید بهترین نویسندهی این فهرست نباشد، اما توصیفات او به شدت تکاندهندهاند. او شخصیتهایی را به خواننده معرفی میکند که هر یک با ظرافتها و شکستگیهای خاص خود با شما طنین انداز میشوند. نزدیک شدن چارلی به سم و پاتریک پیوندی میان آنها بر اساس تجربیات مشترکشان ایجاد میکند؛ انگار که چارلی در دوستی با آنها خانهای را مییابد که بالاخره احساس میکند به آن تعلق دارد.
«مزایای منزوی بودن» به سادگی از تنهایی به عنوان معیاری ذاتی صحبت نمیکند؛ بلکه چباسکی در این کتاب نشان میدهد تنهایی میتواند پیامد تجریبات دردناکی باشد که بسیاری از حرف زدن دربارهی آن واهمه دارند. حتی اگر در این تعطیلات خودتان را در خانه حبس نکردهاید و اتفاقا بروبیای خوبی هم دارید، فراموش نکنید که شاید یکی از دوستانتان به انتظار کوچکترین تماسی نشسته است و دست دراز کردن شما به سویش میتواند قدمی برای خروج او از تاریکیهای ذهن خودش باشد.
۶. فرانکنشتاین
- نام اصلی: Frankenstein
- نویسنده: مری شلی
- اولین سال انتشار: ۱۸۱۸
ویکتور فرانکنشتاین دانشمندی است که رسالت خود را در ایجاد زندگی جدید از اجساد قدیمی پیدا کرده است؛ البته این شروع ماجراست تا اینکه نتیجه چیزی کاملا برعکس میشود. او که از دستاورد خود وحشت کرده است به مخلوقش پشت میکند و این پیامدهای فاجعهباری به دنبال دارد. مری شلی زمانی که تنها بیست ساله بود این داستان را نوشت که به عنوان نقطه عطفی در داستانهای ترسناک گوتیک شناخته میشود و درواقع، یکی از اولین داستانهای علمی-تخیلی مدرن است که همواره همگان زبان به ستایش آن گشودهاند. اگر تاکنون فرصت پیدا نکردهاید این کتاب کلاسیک را بخوانید، تعطیلات عید فرصت بسیار خوبی است تا مدتی با فرانکنشتاین و هیولایش بگذرانید؛ کاراکترهایی که شاید بیش از آنچه فکر میکردید از تنهایی خود رنج میبرند.
کتاب شلی با پیشفرضی غریب و تخیلی شروع میشود؛ اما به سرعت راه خود را به سمت یکی از انسانیترین داستانهای مدرن مییابد که نشانی از درونیترین و ملموسترین احساسات بشری را در خودش دارد؛ یعنی تنهایی. این ایده بر سرتاسر «فرانکنشتاین» حاکم است؛ از دانشمند تنها و جاهطلب داستان شروع میکنیم که روابط و مسئولیتهای خود را نادیده میگیرد تا بتواند بر خلق موجودی از مرگ متمرکز شود. مانند کسی که نمیتواند تنهایی خود را با همنوعان خودش ارضاء کند و تصمیم میگیرد مجسمهای بسازد و عاشق آن شود، ویکتور هم مجسمهی خود را از گوشت و پوست حجاری میکند. در نهایت اما دست بردن در طبیعت خدا هزینههای گزافی دارد که یکی از آنها ترس و انزجار ویکتور از چیزی است که خودش ساخته است. او در این مسیر نه تنها خلقت خود را رها میکند، بلکه عزیزانش را از دست میدهد و گرفتار بار گناه و افسردگی میشود که تنهایی خودخواستهاش را تشدید میکند.
مخلوق فرانکنشتاین در انسانیت چیزی کم ندارد؛ او از کلمات به طرز تأثیرگذاری استفاده میکند، هر دو غریزه و منطق اساس تصمیمگیریهای او را شکل میدهند؛ حتی یکی از اولین آرزوهایش این است که همراه و همسری داشته باشد تا تنهایی و بیمهری بر او غلبه نکند. حتی مخلوق هم میداند باید پیوند انسانی خود را بیاید و از این رو، سعی دارد در اولین مواجهات خود با غریبهها تا حد توانش به آنها دست یاری برساند. مخلوق در کتاب «فرانکنشتاین» بیش از آنکه به هیولایی برای ترساندن مخاطب تبدیل شود، عاملی است که خواننده را به سمت تفکر دربارهی عمیقترین احساسات انسانی سوق میدهد. مخلوق فرانکنشتاین دربارهی تجربهی خود از مواجهه با آدمها اینگونه میگوید: «وقتی آنها ناراضی بودند، من نیز احساس افسردگی میکردم. زمانی که شاد میشدند، من هم در شادی آنها سهیم میشدم.» در مقابل اما ویکتور حاضر به پذیرش مخلوق نیست که در نظر او چیزی بیشتر از یک هیولا جلوه نمیکند؛ به طوری که در اولین برخورد با ساختهی دست خود از زشتی مخلوقش حرف میزند. در حالی که شلی خلاف او عمل میکند؛ نویسنده این موجود هیولاگونه را با وجود نقصهایش به شکل شخصیتی دلسوز به تصویر میکشد که فقط میخواهد تنها نباشد. از این طریق داستان مری شلی به حکایت شکست شفقت انسانی تبدیل میشود، و نه قدرت تخریبگر یک هیولای شیطانی. در آخر، تنهایی مخلوق به خشم، ناامیدی و میل او برای انتقام دامن میزند. او معتقد است که همه او را طرد خواهند کرد و این باور هیولا را به سمت مسیر ویرانگری سوق میدهد. این کتاب به بهترین شکل دربارهی تنهایی حرف میزند، اما نکتهای که موقع خواندنش نباید فراموش کرد این است که ما مخلوق فرانکنشتاین نیستیم که بخواهیم از رفتار او یا حتی ویکتور برای زندگی خودمان درس بگیریم.
۷. مسخ
- نام اصلی: The Metamorphosis
- نویسنده: فرانتس کافکا
- اولین سال انتشار: ۱۹۱۵
داستان مشهور کافکا دگردیسی وحشتناک مردی به حشرهای غولپیکر را روایت میکند که همزمانی دارد با وخامت وضعیت روانی شخصیت اصلی، یعنی گرگور و ازخودبیگانگی و رسوایی او. بااینکه «مسخ» کتاب کوتاهی است، اما به دلیل مضامین ویژهای که در بطن خود گنجانده به یک اثر ادبی مبتکرانه تبدیل شده که داستانی قدرتمند، زیبا اما آزاردهنده تعریف میکند که موجب میشود حسابی دربارهی تنهایی خود تأمل کنید. تأملی که شاید بالاخره موجب شود ببینید این تنهایی از کجا نشأت میگیرد و اطرافیانتان چه نقشی در آن داشتهاند.
تقریبا هر کسی که تا به حال خود را از جامعهای که در آن زندگی میکند بیگانه دیده، مورد سوءاستفاده قرار گرفته یا به خاطر بیماری از جهان دور افتاده، میتواند خود را در موقعیت گرگور ببیند. «مسخ» کتابی است که در ابتدا کار خود را با داستانی دربارهی پوچی آغاز میکند، اما سپس میکوشد تا مصائب کسانی را نشان دهد که از تنهایی، تعصب و بیگانگی رنج میبرند و همهی اینها هم به احتمال زیاد از تجربیات خود نویسنده الهام گرفته شده باشند.
در «مسخ» مردی را میبینیم که به عنوان نانآور خانه بار تأمین معیشت خانواده را به دوش میکشد؛ اما دگرگونی فیزیکی او، تنهایی گرگور را تشدید کرده و او را به حبس در کنج اتاقش محکوم میکند. گرگور دیگر نمیتواند با دنیای اطرافش ارتباط بگیرد و بااینکه مشتاقانه تمنا میکند تا صدای ویولن خواهرش را بشنود، اما حتی از این نعمت نیز محروم میشود که بیش از پیش گرگور را به ورطهی تنهایی میکشاند. اما شاید مهمتر از خود گرگور، واکنش خانوادهی اوست که با ترکیبی از ترس، انزجار و درماندگی همراه است. گرگور از سوی خانوادهاش طرد میشود و آنها هم به خاطر نگهداری از چنین هیولایی از جامعهی خود منزوی میشوند؛ کمر پدر زیر بار کمبودهای مالی میشکند، مادر ترسیده است و خواهر مجبور میشود نقش نانآوری را بر عهده بگیرد. این به مرور به ازهمپاشیدگی واحد خانواده میانجامد که هر یک از اعضا را در تنهایی خود محبوس میکند.
نبوغ کافکا در کتاب «مسخ» اما در استفاده از این دگردیسی در قالب استعارهای است که به کاوش دربارهی احساساتی از قبیل بیگانگی، شکست، ناامیدی و تنهایی میپردازد. فقدان درک از سوی خانواده و بیرحمی آنها نسبت به گرگور هم نمیتواند از یاد خواننده برود. این میتواند نشانی باشد از اینکه جامعه چقدر نسبت به چیزهایی که با ارزشها و سنتهایش در تقابل است با خشونت رفتار میکند. جامعه وقتی عنصری متفاوت میبیند که آن را نمیفهمد، به جای نشان دادن هرگونه حمایت یا همدلی با تیغ اجتناب، طرد یا رد کردن و حذف به سراغ آن میرود. گیر افتادن گرگور در یک محیط تنگ و فضایی اختناقآور مثل آپارتمان آنها و تلاشهای نافرجام او برای خروج از آن و ارتباط گرفتن، میتواند صدای کافکا باشد که از خواننده میخواهد خود را در چنین دامی تنها نبیند؛ مخصوصا وقتی در یکی از نوشتههای او که مدت کوتاهی پس از اتمام «مسخ» در دفتر خاطرات خود ثبت کرده بود میخوانیم: «من با خانوادهام، عزیزترین کسانم، زندگی میکنم؛ اما من از یک غریبه از آنها بیگانهتر هستم.»
۸. استونر
- نام اصلی: Stoner
- نویسنده: جان ویلیامز
- اولین سال انتشار: ۱۹۶۵
همهی ما زمانهایی را تجربه کردهایم که با خودمان فکر میکنیم چه نقشی در این جهان بزرگ داریم. آیا چیزی فراتر از چرخدندههای سیستم هستیم؟ آیا زندگیامان دست خودمان است یا فشارهای بیرونی هستند که تعیین میکنند کدام مسیر را انتخاب کنیم؟ از این دست افکار به ویژه زمانی که با تنهایی خودتان سیر میکنید بیشتر به سراغتان میآید و کتاب ویلیامز دقیقا دربارهی همین زندگی حرف میزند. رمان «استونر» به طرز استادانهای داستانی دلپذیر از پیشپاافتادهترین چیزها روایت میکند که از یک فرزانگی آرام اما دلخراش در لحن برخوردار است. «استونر» موشکافی زندگی معمولی شخصیت اصلی خود به همین نام است که با بالا و پایین رفتنهای خاص خود به زندگیاش روح میبخشد. سبک نوشتاری ویلیامز منحصربهفرد است. او با دقت و ظرافت احساسات و تجربیات استونر را توصیف میکند که در خاطر خواننده اثری ماندگار میگذارد.
اما داستان آن چیست؟ شاهکار جان ویلیامز ماجرای زندگی شخصیتی به نام ویلیام استونر را دنبال میکند. او سالهای طولانی عمر خود را صرف تحصیل در حوزهی ادبیات انگلیسی کرده و عشقی فروناپذیر به کسب علم دارد. ویلیام در شهر کوچکی بزرگ شده و در دانشگاه میزوری تحصیل میکند و با وجود اینکه به خاطر پیشینهی خانوادگیاش جاهطلبی از شاخصههای شخصیتیاش نیست، اما فوق لیسانس گرفته و در آن همان دانشگاه استاد میشود. زندگی استونر زمانی دستخوش تغییر میشود که با یکی از دانشجوهایش، کاترین مراوداتی پیدا میکند و او عاشق دخترک میشود و آنها بالاخره با هم ازدواج کرده و صاحب فرزند میشوند. اما روزگار به ویلیام امان نمیدهد و شادی این خانواده عمر کوتاهی پیدا میکند.
ویلیام کتاب «استونر» شخصیتی حساس و درونگرا دارد. بااینکه زندگی او از بیرون کاملا عادی به نظر میرسد، اما کتاب با به تصویر کشیدن استونر در عالم تنهایی نشان میدهد او دربارهی هر چیز درشت و کوچکی در ذهنش به تجزیه و تحلیل میپردازد. او به شدت به کار و رشتهی خود تعهد دارد؛ اما همچنان در جستجوی معنا و هدف است و فکر میکند باید چیزی، غایتی فراتر و بزرگتر از این در زندگی وجود داشته باشد. استونر عملا خود را در یک دوراهی میبیند که یکی از آنها مسیر ثبات، امنیت و آرامش است و دیگری، اشتیاق برای کشف چیزهای تازه و تجربهی زندگی هیجانانگیز با فراغ بال. استونر در جایی در مطالعات خود دربارهی آثار شاعران رمانتیک به مفهوم ندای خلاء برمیخورد؛ مفهومی که به این ایده میپردازد که انسانها میلی ذاتی دارند که آنها را به سمت خلاء یا نیستی میکشاند؛ مثل زمانی که بالای یک بلندی ایستادهاید و برای یک ثانیه ذهنتان هوس میکند خود را از بلندی به پایین پرت کند. این میل به یک جنبهی اساسی از تجربهی انسانی اشاره دارد و استونر در طول کتاب با تأمل دربارهی زندگیاش به ماهیت اصلی آن پی برده و به تدریج زندگی خود را آنطور که واقعا هست میبیند، یعنی یک تنهایی و خلاء سیریناپذیر درونی که او سالهاست کوشیده تا با چیزهای مختلف مثل تحصیل، عشق و فرزند پر کند. کتاب ویلیامز پرترهای ظریف از مردی مستأصل میکشد که در تلاش برای یافتن جایگاه خود در این جهان است که در نهایت در عشق به ادبیات و اشتیاق به تدریس معنا میشود.
«استونر» یادآوری است برای چیزهای پیشپاافتاده که در زندگی روزمره بیتوجه از کنارشان عبور میکنیم، راههایی که بدون آنکه واقعا انتخاب کرده باشیم از آنها میگذریم، شادیها و غمهایی که بدون منطق خاصی میآیند و میروند. «استونر» میخواهد بگوید که زندگی که چیزهای بیشتری برای ارائه دارد، اما به نظر میرسد زندگیهای اغلب ما در یک محیط ثابت بیحرکت ایستاده و از هر سو با نیروهای مخالف سرکوب میشود. زندگی کردن و نه صرفا زنده بودن، عبارتی که احتمالا بارها پیش از این به گوشتان خورده است؛ این همان چیزی است که استونر بالاخره به آن میرسد. تلاش برای رسیدن به یک خوشبختی بیعیب و نقص یک توهم محال است و خواندن کتاب «استونر» شاید بتواند به شما انگیزهای دهد تا دربارهی وضعیت امروزهی زندگیاتان بیشتر فکر کنید و به تنهایی بر «زندگی» متمرکز شوید، نه چون و چرای آن.
۹. مرد نامرئی
- نام اصلی: Invisible Man
- نویسنده: رالف الیسون
- اولین سال انتشار: ۱۹۵۲
راوی کتاب «مرد نامرئی» یک مرد آفریقایی-امریکایی سیاهپوست است که به خودش لقب مرد نامرئی را میدهد؛ نه به این دلیل که واقعا از نظرها پنهان است، بلکه او به خاطر نژادش احساس میکند جامعه وجودش را نمیبیند و به رسمیت نمیشناسد. او به خواننده توضیح میدهد که در یک انباری به طور پنهانی زندگی میکند و داستانش را مینویسد تا معنایی در زندگیاش بیاید و هویت خود را پیدا کند. سفر مرد نامرئی از یکی از ایالتهای جنوبی ایالات متحده آغاز میشود. او از نظر آکادمیک نمرههای خوبی دارد، اما پس از آنکه درگیر سوءتفاهمی با یک سفیدپوست میشود، او را از دانشگاه اخراج میکنند و بالاجبار، از شهر خود نقل مکان میکند. او به نیویورک میرود؛ جایی که امیدوار است بتواند پایهی زندگی خود را از نو بسازد؛ اما به سرعت متوجه میشود ایالتهای شمالی هم آن آرمانشهر نژادی نیستند که او آرزویش را داشته است. با اینکه سازمانهای بسیاری در نیویورک هستند که ادعای برابری نژادی دارند و فکر میکنند در جهت مهمی قدم میگذارند، اما راوی میداند که انگیزهها و روشهای آنها ره به جایی نخواهد برد.
پروتاگونیست داستان با مسائل هویتی و فردیت خود در جدال است و میکوشد در جامعهای که چشمانش با پردهی تعصب نژادی کور شده مبارزه کند. کتاب «مرد نامرئی» داستان تنهایی مردی سیاه در دنیایی سفید است که با پرسشهایی دربارهی کیستی خود دست و پنجه نرم میکند. او دائما با کلیشههای نژادی سروکار دارد و میخواهد بداند چطور میتوان به طور مؤثر با بیعدالتی نژادی مبارزه کرد و آیا اصلا میتوان دست به تحولی این چنینی در جامعهای زد که از پایبست ویران است؟
سیاهپوستان افریقاییتبار امریکا همواره یک جامعهی به حاشیه رانده شدهاند و با اینکه شاید برای شما به عنوان خواننده تجربیات دردناک مرد نامرئی ملموس نباشد، اما احساسات ناشی از تنهایی و طرشدگی که راوی بینام و نشان این کتاب دربارهی آنها به پرسشگری میپردازد یک حس مشترک است که سیاه و سفید ندارد. حتی نامرئی بودن راوی تنها یک استعاره نیست؛ بلکه یک واقعیت زیسته است؛ چرا که او مدام توسط اطرافیانش نادیده گرفته میشود که بیش از پیش او را به کنج تنهایی خود سوق میدهد. او در سفرش برای خودشناسی میخواهد به جایی برسد که عمیقا فکر میکند به آن تعلق دارد. کتاب با زبان غنی و فلسفی الیسون معنای واقعی نامرئی بودن و غرق شدن در اعماق تنهایی را توصیف میکند و دربارهی وضعیت کنونی بشر به کاوش میپردازد.
علاوه بر دغدغههای نژادی «مرد نامرئی»، الیسون بر موضوع مهم دیگری انگشت میگذارد و آن تنش بین فردگرایی و کنش جمعی است. راوی به شدت بر استقلال خود تأکید دارد و در برابر اینکه او را به هر گروه یا ایدئولوژی بچسبانند مقاومت میکند؛ در عین حال، او ضرورت همکاری همه برای رسیدن به تغییرات اجتماعی را میداند و اصلا به همین دلیل دست به نوشتن زده است؛ تا عدهی بیشتری با این شکاف بزرگ در فرهنگ و جامعهی خود آشنا شده و برای تغییر آن قدمی بردارند. بینام بودن شخصیت اصلی به مای خواننده هم کمک میکند تا خودمان جا پای او بگذاریم و خود را در دنیایش تصور کنیم. شاید این اهمیت تلاش برای مبارزه با بیعدالتیها را، از هر نوع آن که باشد، به یادمان بیندازد.
۱۰. کلارا و خورشید
- نام اصلی: Klara and the Sun
- نویسنده: کازوئو ایشیگورو
- اولین سال انتشار: ۲۰۲۱
با بحثهای تازهای که این روزها در باب هوش مصنوعی و عواقب آن بر دنیای امروز و روابط انسانی مطرح شده است، عجیب نیست که ببینیم چندی از محبوبترین نویسندههایمان هم سراغ چنین موضوعاتی بروند. رمان جدید کازوئو ایشیگورو، نویسندهی برندهی جایزهی نوبل که اغلب به خاطر آثاری چون «بازماندهی روز» و «هرگز رهایم مکن» شناخته میشود، به پیامدهای ناشناختهی هوش مصنوعی بر روابط انسانی میپردازد و این بار از زاویهای تازه سوالی تکراری به عمر تاریخ بشر را مطرح میکند: عشق ورزیدن واقعا چه معنایی دارد؟
کتاب «کلارا و خورشید» ایشیگورو در دنیایی دیستوپیایی میگذرد که هوش مصنوعی کاربردی گسترده پیدا کرده و کودکان از نظر ژنتیکی اصلاح میشوند، اما تنهایی غیرقابل انکاری بر آن حکمفرما شده است. داستان این کتاب از نگاه کلارا تعریف میشود، موجودی ساختهی بشر که هوش مصنوعی او با انرژی خورشید کار میکند. او دوست نوجوانی به عنوان جوزی است که بیماری نامشخصی دارد. کلارا روزهای خود را با تعامل با دوستان مصنوعی خود میگذارند و هر روز چیزهای بیشتری دربارهی پیچیدگی احساسات و روابط انسانی یاد میگیرد. وقتی جوزی کلارا را به عنوان دوست مصنوعی خود میخرد، کلارا از اینکه بالاخره هدفی پیدا کرده و دوستی که باید از او مراقبت کند بسیار خوشحال میشود؛ به هر حال، تنها غایت وجودی کلارا پر کردن تنهایی دوست انسانیاش است.
شنیدن داستان کتاب از زبان کلارا یک دیدگاه ویژه به خواننده میدهد؛ چرا که در عین ماشینی بودن این دوست مصنوعی، او به طرز عجیبی ظرفیت عمیقی برای عشق ورزیدن و ادراک احساسات دارد که به او اجازه میدهد نگاهی فارغ از تعصبات و پیشفرضها به دنیای واقعی داشته باشد؛ تا جایی که برخی ممکن است نگاه او را به کودکی معصوم تشبیه کنند که برای اولین بار دنیای پیرامون خود را کشف میکند.
کتاب دیدگاهی آیندهنگرانه دارد و دربارهی آیندهی بشر پرسشهایی مطرح میکند، از جمله اینکه آیا روزی میرسد که انسانها آنقدر غرق تنهایی خود میشوند که دیگر نمیتوانند با انسانهای پیرامون خود ارتباط برقرار کنند و مجبورند به هوش مصنوعی برای پر کردن این خلاء روی بیاورند. جوزی با خریدن کلارا آشکارا اعلام میکند برای آنکه جای خالی دوستان و اعضای خانوادهاش را پر کند باید یک دوست مصنوعی بخرد. علاوه بر این، تنهایی در کتاب ایشیگورو به یک تجربهی جهانشمول تبدیل میشود که نه فقط انسانها، که هوش مصنوعی را هم درگیر خود کرده و دربارهی پرسشهایی بنیادین به تأمل میپردازد.
یکی از درخشانترین ویژگیهای کتاب، اشارهی آن به ظرفیت استثنایی کلارا برای درک تناقضات عاطفی است، زیرا او تفاوت بین آنچه انسانها میگویند و آنچه واقعا ته دلشان به آن اعتقاد دارند را میفهمد. در «کلارا و خورشید» ایشیگورو دری به روی دنیایی منحصربهفرد پر از سایهروشنها میگشاید و نشان میدهد اعتماد چیزی نیست که به راحتی بیاید و برود. ایشیگورو از معنای زندگی میپرسد؛ اینکه چه چیز تعیین میکند ما واقعا زنده هستیم، وقتی که هر روز مثل ماشین از تختمان برمیخیزیم، سر کار میرویم، به خانه برمیگردیم و میخوابیم و روز از نو، روزی از نو.
۱۱. سکوت؛ قدرت درونگراها در جهانی که از سخن گفتن نمیایستد
- نام اصلی: Quiet: The Power of Introverts in a World That Can’t Stop Talking
- نویسنده: سوزان کین
- اولین سال انتشار: ۲۰۱۲
شاید این تجربه را داشتهاید که اطرافیانتان شما را مجبور کنند به یک مهمانی بروید، یا بالاجبار به صورت گروهی کار کنید. شاید میخواهید دو هفتهی کامل تعطیلات را در خانه بنشینید و با تنهایی خودتان کیف کنید، اما دوستانتان شما را به خاطر این تصمیم عجیب و غریب توصیف کردهاند. اگر این موقعیتها برای شما آشناست بدانید که تنها نیستید. سوزان کین در کتاب «سکوت» به تجربههای کسانی چون شما میپردازد که از تنهایی استقبال میکنند. کین میخواهد با استفاده از نتایج تحقیقات علمی دربارهی بخش مثبت زندگی به عنوان یک درونگرا شفافسازی کند.
پرفروشترین کتاب خودیاری کین از قدرت درونگراها میگوید؛ کتابی ایدهآل برای کسانی که از قصد تصمیم میگیرند زمان خود را به تنهایی بگذارند و این برایشان از هر چیز خوشایندتر است. این کتاب همچنین میتواند برای برونگراها راهگشا باشد که میخواهند دربارهی چرایی رفتار درونگراها بیشتر بدانند و بفهمند چرا برخی از اطرافیانشان تنهایی را به مصاحبت با آنها ترجیح میدهند. زندگی درونگراها در دنیایی که اساس خود را بر اجتماعی بودن بنا کرده با چالشهای بسیاری مواجه است و کین میخواهد با تحقیقات خود نشان دهد تنهایی یک مضمون منفی نیست و میتواند سرچشمهی خلاقیت و موفقیت باشد.
«سکوت» سوزان کین این فرضیه را مطرح میکند که فرهنگ مدرن غربی ویژگیها و تواناییهای درونگراها را کمارزش میداند و درک درستی از آنها ندارد. بااینکه در طول تاریخ رهبران و متفکران درونگرای موفق کم پیدا نمیشوند، اما نسبت به این دسته افراد به خاطر مهارتهای پایینتر اجتماعی نگاه از بالا به پایین وجود دارد. به نظر میرسد که فرهنگ مدرن بیش از هرچیز جامعهپذیری، کاریزما و ابراز وجود را به عنوان ایدهآل و مشخصهی شهروند برتر در نظر میگیرد و موقعیتهای شغلی و تحصیلی نیز برای برونگراها فراهمتر است.
در کتاب دربارهی تواناییهای درونگراها میخوانیم که خاطرنشان میکند انسانهایی که با تنهایی احساس راحتی میکنند، اغلب قدرت کار مستقل، تمرکز بالا و تفکر خلاق دارند. درونگراها به جای اینکه از تعاملات اجتماعی انرژی بگیرند و از آن به عنوان مشوقی برای پیشرفت یاد کنند، میتوانند در تنهایی خود تجدید قوا کرده و در بهترین حالت به مسئولیتهای خودشان بپردازند.
طبق تحقیقاتی که کین انجام داده سیستم جدید ادارات به شدت به ضرر کارمندان درونگرا عمل کرده است. در این سیستمها برای اینکه کار گروهی را تشویق کنند میزهای اداره را در کنار هم قرار میدهند و فضاهای باز ایجاد میکنند تا فعالیت کارکنان روی یکدیگر تأثیر گذاشته و انگیزهی آنها را بهبود بخشد؛ اما این محیطها برای کسانی که نیازی به این مشوقها ندارند و میتوانند به تنهایی روی پروژهها کار کنند، یا اصلا در محیطهای بسته حواسپرتی کمتری دارند هرگز جواب نمیدهد. کین پیشنهاد میکند که شرکتها به جای ایدههای همهشمول، به ویژگیهای شخصیتی کارمندان خود بیشتر توجه داشته باشند و سیستمها و فضاها را متناسب با آن طراحی کنند.
کتاب «سکوت» درونگراها را توانمند میکند تا بیشتر دربارهی نقاط قوت خود فکر کرده و از تنهایی خود شرمسار نباشند؛ بلکه از آن به نحو احسن بهره ببرند. همچنین به برونگراها یاد میدهد چگونه با خلق و خوی منحصربه فرد اطرافیانشان کنار بیایند و توقعات بیجا از آنها نداشته باشند تا بالاخره بین تنهایی و تعامل اجتماعی یک تعادل مناسب برقرار شود. از نظر کین، یک جامعهی پویا جامعهای است که هر دو صدا و سکوت را در کنار هم دارد و برای هردوی آنها ارزش و احترام قائل میشود.
۱۲. تس دوربرویلز
- نام اصلی: Tess of the d’Urbervilles
- نویسنده: توماس هاردی
- اولین سال انتشار: ۱۸۹۱
طبقهبندیهای اجتماعی تا امروز همچنان به عنوان یک معضل اساسی در هر جای دنیا وجود دارند و یکی از بدترین نتایج آن این است که موقعیت اجتماعی افراد تعیین میکند تا چه اندازه استحقاق برخورداری از عدالت را دارند. «تس دوربرویلز» کتابی است غمانگیز از عشق، معصومیت و سرنوشت که نشانی از تاریخ زنانه در خودش دارد. هاردی در این کتاب شخصیتی را به خواننده معرفی میکند که مجبور شده بار تحمیلی را که مردان بر دوشش گذاشتهاند به دوش بکشد و این او را به اعماق تنهایی از تواریخ ناعادلانهی زنان میبرد و چهبسا که امروزه هم زنان زیادی در این دنیا وجود دارند که مجبورند با همین مسائل دست و پنجه نرم کنند.
تس یک دختر روستایی جوان و زیبا اما از خانوادهای فقیر است که در اواخر قرن نوزدهم میلادی در روستایی در وسکس انگلستان زندگی میکند. خانوادهی او برای بهبود شرایط مالیاشان میخواهند با یکی از اقوام دور که وضعیت مالی مناسبی دارد وصلت کنند و از این رو مادر تس او را به عمارت الک دوبرویل میفرستد. جایی که سرنوشت شومی در انتظار اوست.
تس پدری فقیر و مادری ضعیفالنفس و مطیع دارد که یا همیشه غایباند، یا با غفلت از تس، دخترشان را به حال خودش رها کردهاند. این احساس تنهایی و انزوای تس را تشدید کرده و واقعیتهای جهان مردسالار پیرامونش را به او مینمایاند؛ جایی که زنان از حقوق و فرصتهای برابری با مردان برخوردار نیستند. تنهایی تس در کتاب هاردی نتیجهی مستقیم انتظارات اجتماعی نیز هست که به او به عنوان ابژه و ابزاری برای فرزندآوری نگاه میکند و این جامعه دربارهی دغدغههای زنان هیچ نمیگوید. تس از دار دنیا چیزی جز عشق و محبت نمیخواهد که آن هم از سوی جامعه سرکوب میشود که در نهایت به انزوای بیشتر او میانجامد و موجب میشود روابطی که با دیگران برقرار میکند همه به ناامیدی و دلشکستگی ختم شوند.
البته بین تنهایی خودخواسته و تنهایی اجباری تس تفاوت وجود دارد. تس به عنوان زنی که عاملیتاش از سوی جامعه سرکوب شده به سمت تنهایی رانده میشود که با احساس پوچی و افسردگی همراه است؛ در مقابل، تس در کنار خانواده یا هممحلیهایش احساس راحتی نمیکند و آرامش و رضایت درونی را در تنها شدن با خود و اعتقادات مذهبیاش مییابد؛ او به تدریج میفهمد که تا زمانی که یاد نگیرد تنهایی خود را بپذیرد، نمیتواند آرامش درونی پیدا کند و رابطهای واقعی و خالص با دیگری بسازد.
کتاب توماس هاردی داستانی از تلاش واهی برای رسیدن به خوشبختی روایت میکند که جز تنهایی و بیرحمی برای شخصیت اصلی آن به دنبال ندارد. عدالت دین خود را بر این زن جوان ادا میکند و زندگی را برای زنانی که پس از او میآیند دشوارتر. درآخر فرشتهای تنها و زخمی روی صحنه میماند که قربانی تازهی این سیستم شده است و زخم عمیقی بر خواننده میگذارد که موجب میشود تا مغز استخوان او تیر بکشد.
۱۳. خدای چیزهای کوچک
- نام اصلی: The God of Small Things
- نویسنده: آرونداتی روی
- اولین سال انتشار: ۱۹۹۷
«خدای چیزهای کوچک» اولین کتاب آرونداتی روی است که در سال ۱۹۹۷ میلادی منتشر کرد و نتیجهاش شد جایزهی معتبر بوکر. داستان این کتاب در هند اتفاق میافتد؛ مشخصا در اواخر دههی ۶۰ میلادی در کرالای هند. خانوادهای ثروتمند درگیر مرگ غمانگیز کودکی به نام سوفیمول میشوند و داستان او، زندگی این خانواده، به ویژه دو شخصیت اصلی کتاب را دگرگون میکند. استا و راهل دوقلوهایی هستند که در مرکزیت «خدای چیزهای کوچک» قرار میگیرند و ماجرا از زبان آنها و از طریق فلشبکها و پرشهای زمانی به مرور آشکار میشود. عشقی ممنوعه و سنتهای مربوط به کاستها و طبقات جامعهی هند مهمترین چالشهای این داستان را میسازند و روی با نثری پرجزئیات و توصیفاتی زنده جهانی را به روی کاغذ میآورد که خواننده هم میتواند در مدتی که با داستان همراه است در آن زندگی کند.
«خدای چیزهای کوچک» در میانهی تعریف عاقبت و روابط پیچیدهی درون این خانوادهی هندی، بر مسائلی مثل سیستم جامعهی هند و تأثیر استعمار بر زندگی هندیان حال حاضر هم دست میگذارد. سیستم کاست، تنشهای مذهبی و مهاجران هندی و تجربهی آنها در روابطشان با خانه و کاشانه از دیگر موضوعات محوری این کتاب هستند. همچنین باید به روشی اشاره کرد که رمان برای پرداختن به لحظههای کوچک و به ظاهر بیاهمیت اتخاذ میکند و نشان میدهد کوچکترین جزئیات میتوانند چه تأثیر شگرفی بر زندگی ما بگذارند و به آن معنا و زیبایی ببخشند، یا آن را به قعر تاریکیها بکشانند. درواقع، «خدای چیزهای کوچک» به مفهوم سرنوشت به عنوان مفهومی بنیادی نگاه میکند که زندگی شخصیتهای مختلف خود را به هم گره زده است. اما اگر حتی بیشتر در زندگی این شخصیتها دقیق شوید، میبینید که نوعی تنهایی فزاینده در کاراکترهایی مثل استا و راهل وجود دارد که کتاب دربارهی آن علنا توضیح نمیدهد؛ در مقابل، ناتوانی آنها در برقراری ارتباط مؤثر با یکدیگر و دیگران را نشان میدهد. مشخصا استا که حساستر و عاطفیتر از راهل است، همیشه خود را در نوعی انزوا میبیند که احتمالا به خاطر تراما و احساس گناهی از گذشته حادث شده است. از سوی دیگر، راهل با اینکه شخصیت مستقلتر و باهوشتری است، اما به خاطر سرکوب احساساتش نسبت به معشوقش تسلیم حس عمیق تنهایی میشود؛ چراکه قوانین اجتماعی آنها را از باهم بودن منع میکند.
اما درنهایت، کتاب روی دربارهی کسانی حرف میزند که ممکن است در تنهایی، محرومیت و ستم غرق شده باشند، اما همچنان از ظرفیت عشق و محبت برخوردارند. داستان راهل و استا روایتی عمیقا انسانی است و چگونگی مواجههی افراد با ناملایمات زندگی را برجسته میکند که گواهی بر تواناییهای داستانسرایی روی برای به تصویر کشیدن پیچیدگیها و ظرافتهای تجربهی بشری است.
۱۴. نقشه هایی برای گم شدن
- نام اصلی: A Field Guide To Getting Lost
- نویسنده: ربکا سولنیت
- اولین سال انتشار: ۲۰۰۵
شاید برای این تعطیلات حسابی نقشه ریختهاید و میدانید دقیقا هر روز آن را چطور میخواهید بگذرانید؛ اما این کتاب به شما میگوید که باید دقیقا برعکس آن را انجام دهید. ربکا سولنیت در «نقشههایی برای گم شدن» مسئلهی گمگشتگی را، هم از نظر فیزیکی و هم از نظر استعاری در محوریت خود قرار میدهد و از آن به عنوان ابزاری برای کشف و درک یاد میکند. او جهان زیستهی خود را با خاطرات، تاریخ و فلسفه درهممیآمیزد و خواننده را به سفری جذاب و غیرمنتظره میبرد که طیف عجیبی از فیلمهای هیچکاک تا خاطرات سواری روی لاکپشت را دربرمیگیرد و در نهایت از کوچنشینی سردرمیآورد. این کتاب مجموعهای درخشان از مقالههایی هوشمندانه دربارهی موضوعاتی چون تنهایی، جدایی و سرگردانی است که شمهای از انسان روشنفکر مدرن را به نمایش میگذارد.
در «نقشههایی برای گم شدن» سولنیت توضیح میدهد که گم شدن میتواند یک بخش ضروری از فرایند خلاقیت و وسیلهای برای خودیابی باشد که پیچیدگیهای زندگی را برایمان برجسته میکند. او با استفاده از مقالات، تجربههای شخصی، گزارشهای تاریخی و تأملات فلسفی میکوشد تصویری غنی از ایدهها به دست مخاطب بدهد که رابطهی بین از دست دادن و دانش را مشخص میکند. سولنیت با تأمل دربارهی مفهوم گم شدن یا گمگشتگی با این کتاب پا به قلمروهای انتزاعی عشق، هویت، تنهایی و هدف میگذارد.
سولنیت در بخشهای آغازین کتاب به بررسی این ایده میپردازد که گم شدن، چه از لحاظ فیزیکی، مثلا در جنگل یا شهر، و چه از لحاظ استعاری و ذهنی، میتواند راهی برای به دست آوردن درکی عمیقتر از محیط اطراف و خود باشد. او به مفهوم «هوس سرگردانی» (Wanderlust) اشاره میکند که به عنوان میلی برای پرسه زدن و اکتشاف، یکی از اساسیترین غرایز بشری، توصیف میشود؛ میلی که میتواند بینشها و دانشهای غیرمنتظرهای به بار آورد.
اما گم شدن در معنای استعاری خود به چه چیز اشاره دارد؟ سولنیت توضیح میدهد که این گمشدگی خواستن چیزی دست نیافتنی است؛ چیزی دور از دسترس. او به ویژه از رنگ آبی برای تبیین این گفتهی خود استفاده میکند. رنگ آبی که در ذهن ما با چیزهایی مثل آسمان و اقیانوس گره خورده است، میتواند نمادی از چیزهای دور و دست نیافتنی باشد. تمایل انسانی ما برای ارتباط گرفتن با چیزهای دور میتواند ما را به جستجوی افقهای جدید و خودیابی سوق دهد.
سولنیت معتقد است گم شدن یکی از تجربههای مهم و تأثیرگذار در زندگی هر کس است که باید آن را با آغوش باز بپذیرد. وقتی گم میشویم، مجبوریم پیشفرضهای سابق خود را کنار بگذاریم و دیدگاه خود را به روی تجربیات و دانشهای تازه باز کنیم. همچنین گم شدن ما را به چالش میکشد تا به غرایز خودمان تکیه کنیم که شاید در نتیجهی آن حس اعتمادبهنفسمان بالا برود.
در عین حال، شکی در آن نیست که گم شدن با ترس و اضطراب همراه است؛ اما به گفتهی سولنیت، تکنیک گم شدن در کنجکاوی است و نه چنگ زدن به فضای امن خودمان و تلاش برای اعمال کنترل. کتاب توضیح میدهد که گم شدن میتواند به احساس تنهایی و انزوا بینجامد، زیرا بدون داشتن نقشهای مشخص که به شما دربارهی مسیر توضیح دهد و بدون دانستن جهتی که به سمت آن حرکت کنید، سرگردانی به سراغتان میآید که به حس تنهایی درونی شما دامن میزند. اما این تنهایی میتواند به عنوان کاتالیزوری عمل کند که حرکت شما در مسیر رشد شخصی و خودشناسی را سرعت میبخشد. با پذیرش این احتمال که ممکن است همیشه درک روشنی از برنامهها یا اهدافمان نداشته باشیم، میتوانیم با آرامش بیشتری به سراغ تجربیات و ارتباطات جدید برویم که گامی ضروری برای غلبه بر تنهایی است. «نقشههایی برای گم شدن» نشان میدهد که چگونه فرد میتواند به تنهایی سفر برود، از قصد خود را در موقعیتهای از پیش تعیین نشده بگذارد، تجربههای تازه کسب کند، بدون آنکه روان خود را تحت فشار بگذارد و همزمان با تأمل دربارهی این تجربیات میتواند خود واقعیاش را بهتر بشناسد.
۱۵. بیگانه
- نام اصلی: The Stranger
- نویسنده: آلبر کامو
- اولین سال انتشار: ۱۹۴۲
اگر تا حال دلتان خواسته کتابی دربارهی مرگ، حسرت، تنهایی، عدالت، معنای زندگی یا بیهودگی آن بخوانید، «بیگانه» از آلبر کامو آن چیزی است که باید سراغش بروید. داستان با مرسو، مرد الجزایری فرانسوی آغاز میشود که نسبت به زندگی و هر چیزی که در آن است هیچ احساسی ندارد. این عدم ارتباط عاطفی مرسو با جهان پیرامونش او را به آدمی تبدیل کرده که با هنجارها و ارزشهای اجتماعی زمانهی خود بیگانه است. این بیگانگی از همان اولین صفحات داستان که مرسو خبر مرگ مادرش را میشوند تا ماجراهای دیگری که او طی این مسیر از سر میگذارند ادامه دارد.
کتاب با داستان زندگی کاملا معمولی مرسو آغاز میشود که اوقات خود را به تنهایی میگذارد و دربارهی اتفاقات پیرامونش، چه شغلش باشد چه رابطهاش با همسایه، هیچ احساسی ندارد. بیتفاوتی او به همه چیز است که داستان را به سمت و سویی میبرد که مرسو را پای میز محاکمه میکشاند. از اینجا اساسا بخش دوم کتاب آغاز میشود که با رویکردی فلسفیتر، نقدی بر نظام حقوقی و جامعهی آن زمان ارائه میدهد. در این دادگاه دادستان را میبینیم که پایش را در یک کفش کرده که فقدان احساسات مرسو مدرکی دال بر گناهکار بودن اوست؛ انگار که دادگاه بیشتر به شخصیت مرسو رأی میدهد تا جرمی که مرتکب شده است.
کامو از داستان مرسو برای بررسی پوچ بودن زندگی و مبارزه برای یافتن معنا در دنیایی استفاده میکند که نسبت به جان و وجود انسان بیتفاوت است. مرسو گریه نمیکند، شادی نمیکند و این به تنهایی کافی است تا انزوای او را از جامعهای که در آن زندگی میکند نشان دهد. کتاب با دیدگاهی اگزیستانسیالیستی پوچ بودن زندگی و فقدان معنای مرسو را در مقابل کسانی میگذارد که معنا را در دین، سنت یا ارزشهای اجتماعی جستجو میکنند و آرامش خود را در آن مییابند، اما مرسو نمیتواند با دیدگاه سنتی دربارهی جهان قضاوت کند که همین او را به تنهایی از دیگر افراد جامعه میکشاند.
اما نکتهی برجسته این است که کتاب بیتفاوتی مرسو را نه به عنوان یک نقطه ضعف، که به عنوان توانایی ویژهی او توصیف میکند که به مرسو اجازه میدهد بدون آشفتگیها و شلوغیهای دستوپاگیر به تفکر و قضاوت دربارهی جهان بپردازد و این همان چیزی است که مرسو را بیش از هر چیز به کنج تنهاییاش سوق میدهد؛ ویژگی که او را به یک بیگانه مبدل میسازد.
کامو در کتاب «بیگانه» از طریق تجربیاتی که مرسو از سر میگذارند پوچ بودن زندگی و بیاهمیت ارزشهای اجتماعی را برجسته میکند. اینکه زندگی در ذات خود هیچ معنا یا هدفی ندارد و تنها راه اصیل برای زندگی کردن پذیرش پوچ بودن هستی است. وقتی مرسو با این واقعیت کنار میآید، متوجه می شود که تنها راه این است که فرد خودش دست به کار شود و برای زندگیاش معنا بیافریند تا بتواند به آزادی واقعی برسد.
۱۶. سیرسه
- نام اصلی: Circe
- نویسنده: مدلین میلر
- اولین سال انتشار: ۲۰۱۸
سیرسه، دختر هلیوس خدای خورشید، از همان ابتدا در میان همنوعان خود و حتی خانوادهاش جایی ندارد. به نظر میرسد سرنوشت اینطور برایش مقرر شده است که او همیشه تنها بماند. سیرسه قرار نیست الههای باشد که همگان نامش را میشناسند و مورد ستایش قرار میدهند. سیرسه خشم پدرش هلیوس را برمیانگیزاند و این دستاویزی میشود تا او را به جزیرهای تبعید کنند که به نظر میرسد قرار است زندگی ابدی بیمعنی خود را به تنهایی در آن بگذارند. اما سیرسه تسلیم این اتفاق نمیشود. همانطور که خودش میگوید: «من مثل پرندهای نخواهم بود که در قفس پرورش یافته است و حتی وقتی در باز است، نمیتواند پرواز کند.» سیرسه با حیوانات جزیره دوست میشود و آنها را به عنوان یاران و همراهان خود میپذیرد. او با سختکوشی در جزیره کار میکند، گیاهان را پرورش میدهد و با دستان خودش وسایل مورد نیازش را میسازد. زمان بدین شکل سپری میشود تا اینکه روزی مردان میرا به این جزیره میآیند.
میلر با قلمی جذاب زندگی یکی از شخصیتهای مشهور اساطیر یونان، یعنی سیرسه را بازتعریف میکند که اتفاقا نقش مهمی در اودیسهی هومر دارد. کتاب داستان سیرسه را از خاستگاه او در تالارهای خدایان، تا تبعیدش به جزیرهی آیایا را دنبال میکند؛ زنی که حتی اگر از سمت قدرتهای بالاسری سرکوب شده است، اما یاد میگیرد که خودش جایگاهش را در این جهان بیاید؛ جهانی که همواره نسبت به او با بیرحمی رفتار کرده است.
سیرسه از تواناییهای خارق العادهی خویشانش بهرهمند نیست که در همان آغاز کار منجر به تحقیر و طرد شدن او توسط خانواده و دیگر خدایان میشود. این زمینه را برای سفر سیرسه به سمت بازیابی و بازسازی خود آغاز میکند که در آغاز با احساس عمیقی از تنهایی گره خورده است. زندگی سیرسه زمانی در سراشیبی میافتد که میفهمد قدرت جادوگری دارد؛ یعنی همان قدرتی که با دنیای فانی گره خورده است. این کشف موجب میشود زئوس او را به جزیرهای متروکهای بفرستد، سفری که به منبع قدرت سیرسه تبدیل میشود. درواقع، تبعید و تنهایی او هم به زندانش تبدیل میشود و هم به پناهگاه و کتاب از به تصویر کشیدن این مکاشفهی درونی دربارهی ماهیت و کیستی سیرسه کوتاهی نمیکند؛ مکاشفهای که به سفری برای خودیابی و عقبنشینی خودخواسته از دنیایی مبدل میشود که عامدانه او را طرد کرده است.
سیرسه مهربان و معصوم است اما متأسفانه زندگی مسیر سختی پیش پایش میگذارد؛ البته او هرگز اجازه نمیدهد مشکلات، خیانتها و تنهایی که با آن دست و پنجه نرم میکند، خود واقعیاش را به انحطاط بکشاند. سیرسه قدرتمند است و این تنها در قدرت فیزیکی او مثل جادوگری نمود پیدا نمیکند، بلکه پشتکار، بااراده بودن و کشش ذهنی بالا او را به شخصیتی الهامبخش تبدیل کرده، چراکه تجربهی او میتوانست به راحتی هر کس دیگری را از پا درآورد. سیرسه صرف نظر از کیستی افراد و تعلقاتشان، آنها را صرفا بر اساس اعمالشان قضاوت میکند؛ درحالی که تجربهی او میتوانست کینهای همیشگی به دلش بیندازد.
در سراسر کتاب، تنهایی سیرسه دو سوی متفاوت دارد، گاه منشأ درد است و زمانی دیگر منشأ اشتیاق که به او اجازه میدهد دربارهی هویت و خواستههای خود تأمل کند و فراتر از وجود منفعلانهای که جامعه از او انتظار دارد عمل کند. در نهایت، «سیرسه» کتابی است دربارهی زنی طردشده که تنهاییاش به عمیقترین منبع قدرت و عاملیت او تبدیل میشود، عاملیتی که باعث میشود خودش روایت خود را به دست گرفته و به تنهایی و بدون اتکا به مردان اطرافش زندگی خود را به آن سمت و سویی که میخواهد هدایت کند.
۱۷. سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش
- نام اصلی: Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage
- نویسنده: هاروکی موراکامی
- اولین سال انتشار: ۲۰۱۳
موراکامی استاد به تصویر کشیدن احساساتی چون بیگانگی و تنهایی است. او شما را به دنیایی سورئال میبرد که در آن رویا و واقعیت همپوشانی دارند و موسیقی کلاسیک و جاز هم چاشنیاش شده است. قهرمان این داستان سوکورو تازاکی سی و شش ساله است که برای رفتن به کالج زادگاهش در ناگویا را ترک کرده و فعلا در توکیو سکونت دارد. اما ماجرا از این قرار است که شانزده سال پیش چهار دوست صمیمیاش او را بدون هیچ دلیل مشخصی رها کرده و تنها گذاشتند. این واقعه سوکورو را تا جایی مستأصل کرده که به خودکشی فکر میکند و حتی در سی و شش سالگی نمیتواند وارد یک رابطهی معنادار شود. به نظر میرسد تنها راه کنار آمدن با این تراما مواجه شدن با آن باشد و بفهمد چرا دوستانش سالها پیش دست به چنین کاری زدند.
روح و روان سوکورو هنوز تحت تأثیر کابوس سالهای نوجوانیاش در عذاب است. او خود را بیرنگ و بینام میداند و در هزارتویی از افسردگی و تنهایی غرق شده است. بیرنگ بودن سوکورو، که در عنوان کتاب هم آمده، ردی از بیگانگی و تنهایی او بر پیشانی شخصیت کسی است که خود را شایستهی محبت و توجه نمیداند و در تمام این سالها حتی جرئت نکرده دربارهی آن دست به پرسشگری بزند. سوکورو به تشویق زنی به نام سارا تصمیم میگیرد که با گذشتهی خود روبهرو شود و به دنبال دوستان قدیمیاش بگردد؛ اما حتی در میانهی این سفر مملو از سرگشتگی، سوکورو نمیتواند با انزوای خود کنار بیاید. موراکامی با نثر بیپیرایهی خود رویاها، خاطرات و واقعیت تنهایی قهرمان کتاب را درهممیبافد تا روان آشفتهی سوکورو و دیدگاهش دربارهی ماهیت زندگی را نشان دهد. مسیری که سوکورو طی میکند در نهایت به التیام زخمهای کهنهاش میانجامد و حس تعلق و معنا را به زندگی او بازمیگرداند. این سالهای سرگشتگی و زیارت بالاخره به سوکورو میآموزد که درست است که درد تنهایی واقعی است و میتواند تأثیرات ماندگاری داشته باشد، اما میتواند به تنها راهی تبدیل شود که ارتباط فرد را با خود واقعیاش میسر میکند.
«سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» شاید بهترین اثر موراکامی نباشد، اما تمام عناصر همیشگی داستانهای او را به روی صحنه میآورد. او این توانایی را دارد که شما را به منطقهای عجیب بین خواب و بیداری ببرد که معنای چیزها در آن باژگونه جلوه میکنند. با اینکه بعید است که تا به حال کتابی از هاروکی موراکامی نخوانده باشید، اما چه طرفدار پروپاقرص آثارش بودهاید و چه تازه بخواهید به دنیای جادویی کتابهایش قدم بگذارید، این تعطیلات فرصت خوبی برایتان فراهم میکند تا در آرامش موسیقی، فلسفه و تنهایی این کتاب غوطهور شده و چند ساعتی دربارهی اهمیت نتها و نثر مسکوت موراکامی فکر کنید.
۱۸. هتل دولاک
- نام اصلی: Hotel du Lac
- نویسنده: آنیتا بروکنر
- اولین سال انتشار: ۱۹۸۴
رمان زیبا و فوقالعاده هوشمندانهی بروکنر چشمانداز احساسی نویسندهای را ترسیم میکند که پس از اینکه خود را سالها در بند انتظارات خانواده و دوستانش دیده است، سفری به دریاچهی ژنو برای خودش رزرو میکند تا دوباره افسار زندگی خودش را به دست گیرد. «هتل دولاک» داستانی است از یافتن شادی و زیبایی در مکانهایی که انتظارش را ندارید. این کتاب قصیدهای است که شما را به شناخت خود واقعی و وفادار ماندن به آن تشویق میکند. همچنین این رمانی است که جایزهی بوکر (Booker) را برای آنیتا بروکنر به ارمغان آورد.
ادیت هوپ قهرمان داستان بوکنر است؛ نویسندهی میانسال موفق داستانهای عاشقانه که داستان را با ورود به هتل دولاک آغاز میکند؛ یک اقامتگاه زیبا در کوههای آلپ که ترکیبی از مهمانان ثروتمند، منزوی و گاهی عجیب و غریب در آن اقامت دارند. به عنوان یک رماننویس رمانتیک، ادیت زندگی خود را خالی از آن عشق و علاقهای میبیند که در کتابهایش توصیف میکند. در طول حضور او در این هتل، ادیت با سایر مسافران ارتباط میگیرد و به داستان و پیشینهی هر یک از آنها پی میبرد؛ مثل خانم پیوزی و پسرش دیوید، یا آقای نویل مرموز، یک مرد انگلیسی با معشوقهی زیبا و جوانتر از خودش به نام مونیکا. ادیت با صحبت با مهمانان هتل شروع به زیر سوال بردن انتخابها و خواستههای خود میکند؛ تا اینکه با مردی به نام رابرت آشنا میشود که به نظر میرسد به طور کاملا تصادفی سروکلهاش در هتل دولاک پیدا شده است.
شاید شما هم این فرصت تعطیلات را غنیمت شمردهاید و تصمیم گرفتهاید به گوشهای سفر کرده و به دور از هیاهوی زندگی روزمره مدتی را به تنهایی با خودتان بگذرانید. ادیت نیز خود را به نوعی تنهایی خودخواسته تبعید کرده است و میخواهد بفهمد چرا همهی تلاشهایش برای دوست داشته شدن به بنبست خوردهاند. در کتاب دربارهی یک سری ماجرای عاشقانهی ناگوار که ادیت از سر گذرانده میخوانیم که درنهایت او را به تنهایی و انزوای بیشتر سوق داده است. آخرین ماجرای عشقی او یک رسوایی بزرگ برایش به بار آورده و ادیت برای فرار از شایعات و تحقیر از سمت اطرافیانش به هتل دولاک پناه آورده است. حالا او میخواهد در مدت اقامتش در تنهایی خود غوطهور شود تا بلکه کمی ذهنش آرامش بیاید. اما ادیت به زودی پی میبرد که هتل مملو از آدمهایی است که مثل خودش در تنهایی خود غرق شدهاند. «هتل دولاک» با معرفی این کاراکترها توضیح میدهد که هر یک چگونه با تنهاییاشان کنار میآیند تا بالاخره در مسیر پذیرش واقعیت زندگی حرکت کنند. حتی فضای این هتل با زیبایی و آرامش بینظیرش، در تضاد با آشوب درونی ساکنانش قرار میگیرد.
داستان ادیت یک داستان کاملا شخصی است. او افسرده و از نظر روانی متزلزل شده است؛ اما خواننده از طریق یادداشتهای او میفهمد که ادیت واقعی با آن نقابی که هر روز بر چهرهاش میگذارد زمین تا آسمان فرق دارد. درواقع، آسیبپذیری و تنهایی ادیت از همان شب اول در هتل دولاک خود را نشان میدهد.
کتاب «هتل دولاک» داستانی عمیق و تأملبرانگیز است که دربارهی پیچیدگیهای عشق و تنهایی حرف میزند و هویت و نقشهای از پیش تعیین شده برای زنان را زیر سوال میبرد. از طریق سفر ادیت به هتل دولاک، بروکنر نسبت به محدودیتهایی که دست و بال زنان را میبندند و نقشهای ناخواسته بر آنها تحمیل میکنند انتقاد دارد. زندگی زنان در مسیر رسیدن به استقلال اغلب روند دردناکی را میگذارند تا بالاخره خودشناسی برای آنها حاصل شود و فرد پتانسیل حقیقی خود را کشف کرده و جرئت و جسارت آن را بیابد تا تواناییهای بالقوهی خود را به قدرت بالفعل تبدیل کند.
۱۹. میخواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
- نام اصلی: I Want to Die But I Want to Eat Tteokbokki
- نویسنده: بک سهی
- اولین سال انتشار: ۲۰۲۲
شاید در این تعطیلات تنهایی گوشهای نشستهاید، آجیل و میوه و شیرینی هم به راه هست و حسابی با خودتان کیف میکنید. اما برای قهرمان کتاب بک سهی، تنها ماندن با ذهنش به معضل لاینحلی تبدیل شده است. شخصیت این کتاب، که هیچ وقت نام او را نمیفهمیم، یک دانشجوی کالج است که نمیتواند ذهنش را از فکر کردن دربارهی افکار ناامیدکننده بازدارد و این موجب شده خود را در هزارتویی از افسردگی، پوچی و تنهایی ببیند. او احساس میکند که ارتباطش با دنیای واقعی قطع شده و دیگر از چیزهایی که زمانی منبع انرژی و شادی او بودند، لذت نمیبرد. اینجاست که تیتر کتاب معنا پیدا میکند؛ او میخواهد بمیرد اما همچنان میخواهد کیک برنجی بخورد یا به عبارت دیگر، زندگی امانش را بریده است، اما همان زیباییهای کوچک زندگی او را به سمت روشنی فرامیخوانند. در لحظهای درحالی که شخصیت اصلی لبهی تختش نشسته و آماده است تا جان خود را بگیرد، ناگهان متوجه میشود که علاقهاش نسبت به غذا و میل او برای مردن دو روی یک سکهاند. هر دو بیانگر احساسات ریشهدار او در شرم، گناه و انزوا هستند. او متوجه میشود که نمیتواند به همین ترتیب به زندگی خود ادامه دهد؛ در نتیجه تصمیم میگیرد که غرور خود را زیر پا گذاشته و از کسی تقاضای یاری کند. از این رو به تراپی میرود و میکوشد معنایی برای زندگی خودش بیابد؛ البته همچنان این احساس را دارد که هیچ کس او را درک نخواهد کرد و او در تنهایی خود باقی خواهد ماند؛ اما قهرمان داستان دیگر آن کسی نیست که کتاب با او شروع میشود، بلکه او به آینده و توانایی خود برای تغییر آن باور دارد.
متن کتاب «میخواهم بمیرم» بیشتر مبتنی بر ملاقاتها و گفتگوهای خود سهی با تراپیستاش است و به دنبال آن فصلهایی هم به تأملات و نتیجهگیری اختصاص داده شده است و شباهت زیادی به یک کتاب خاطرهنویسی یا زندگینامهای ندارد. اما نمایش صریح و بیپردهی سهی از دست و پنجه نرم کردنش با مشکلات سلامت روان، به ویژه آن هم در جامعهای که چنین گفتگوهایی تابو محسوب شده و به حاشیه رانده میشود، یکی از نقاط قوت آن است. کتاب از نشان دادن تاریکترین لحظههای قهرمانش ابایی ندارد و بیپرده دربارهی تجربههای او از افسردگی و تنهایی حرف میزند، اما همچنان قدرت تابآوری انسان را نشان میدهد که میتواند از سادهترین چیزها نیرو و الهام بگیرد. کتاب بک سهی خوانندگان خود را به همدلی با مبارزان راه سلامت روان دعوت میکند و از آنها میخواهد حتی اگر خودشان تجربهی افکار منفی و خودکشی نداشتهاند، حداقل بیشتر حواسشان به دور و اطرافیانشان باشد که شاید به مراقبت و حمایت بیشتری نیاز دارند و این حمایت میتواند در حد سادهترین چیزها باشد؛ مثل درک کردن دیگری و خوردن یک کیک برنجی با او.
۲۰. ساندویچ ژامبون
- نام اصلی: Ham On Rye
- نویسنده: چارلز بوکوفسکی
- اولین سال انتشار: ۱۹۸۲
«ساندویچ ژامبون» داستانی از مهمترین سالهای زندگی بوکوفسکی میگوید و تقریبا یک نیمچهزندگینامه به حساب میآید. نوشتن این کتاب بیشک برای او کار دشواری بوده که بخواهد خود عریان و بیآلایشاش را روی کاغذ بیاورد. در متن او درد و ترامایی وجود دارد که از تنهایی عمیق ریشه میگیرد. البته بوکوفسکی به شیوهی خودش با این درد کنار آمد و او را به آن نویسنده با زبان تند و تیزی تبدیل کرد که امروزه به خاطرش شناخته میشود.
در «ساندویچ ژامبون» با خود دیگر بوکوفسکی، به نام هنری چیناسکی آشنا میشویم و روایت او را از دوران کودکی تا سالهای جوانی دنبال میکنیم. داستان با کودکی دشوار هنری آغاز میشود که به خاطر پدر بداخلاق و مادر ضعیفش هیچ مهر و محبتی نمیبیند. همانطور که او بزرگ میشود، مشکلات او هم بزرگتر میشوند. هنری نمیتواند در مدرسه و در میان همسالان خود جایی پیدا کند، از چهرهاش خجالت میکشد و خلاصه به کیسهبوکس قلدریها و تمسخر بچهها تبدیل میشود. این هنری را به شورش و طغیان سوق میدهد. او دیگر نمیخواهد کسی باشد که شرایط او را از پا درآوردهاند و به انزوا سوق میدهند، بلکه حالا خودش با دست رد زدن به سینهی هنجارهای اجتماعی به فردی طغیانگر و از نظر جامعه نامناسب تبدیل میشود که او را به طور خودخواسته به فرورفتن بیشتر در خودش میکشاند.
ویژگی خاصی در تنهایی و مصیبت هنری به ویژه در بخشهای آغازین کتاب وجود دارد که او را به بچهی سرگردانی تبدیل میکند که توانایی قضاوت درست دربارهی چیزها را از دست داده است. بخشی در کتاب وجود دارد که هنری علنا از غریبهها درخواست میکند برای جرئهای به او ملحق شوند و این مزهی تلخی در دهان خواننده به جا میگذارد که نشان میدهد با وجود دیدگاه بیتفاوتی که هنری دربارهی داشتن شغل، همسر و فرزندان، ارائه میدهد، اما همچنان از تنهایی خود واهمه دارد. این گزیده، نمایی روشن از زندگی تلخ اوست که تا ابد روحش را خدشهدار میکند.
تنهایی که بوکوفسکی در شخصیت هنری به تصویر میکشد، با هدف ترحم خریدن نیست؛ او میخواهد طرحی صادقانه و بیشیلهپیله از مردی ترسیم کند که متوجه شده که از دنیای اطرافش جدا افتاده است. تنهایی هنری در این کتاب فقط محصول شرایط پیرامونش نیست، بلکه یک مسئلهی وجودی و بازتابی از تلاش برای یافتن هدف در این زندگی ظالم و تفکر دربارهی معنای زندگی است. همین بحران وجودی هنری را به این سمت سوق میدهد که بخواهد مرهمی برای زخم تنهاییاش پیدا کند و آن راهکاری است که اثرش را در زندگی خود بوکوفسکی نیز دیدهایم. برای مثال، موضوع بسیاری از اشعار و رمانهای او حول اعتیادش میگذرند و بوکوفسکی در نشان دادن تصویر خام و تلخ این تجربه همیشه زبانی صریح داشته است.
منبع: Waterstones