بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی که باید ببینید
وقتی پای سینمای ژانر به میان میآید، طبعا سینمای آمریکا یا همان هالیوود از زمان استودیویی به این سو حرف اول و آخر را میزند. هالیوودیها هم به دلیل توان مالی بیشتر و هم به دلیل برخورداری از امکانات کافی و هم به دلیل جذب و پرورش بهتر سینماگران و کارگردانان و تکنسینهای توانا و با استعداد، به سطحی رسیدهاند که امروزه شاهدش هستیم. اگر قرار بود به ژانر جنگی در ابعادی بینالمللی بپردازیم، باز هم بخش عمدهای از آثار فهرست شامل حال فیلمهای آمریکایی میشد. این موضوع به چند عامل بازمیگردد که سعی میکنیم در مقاله بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی به آنها بپردازیم.
اول باید به تعریفی از ژانر جنگی رسید. ژانر جنگی چند ویژگی مشخص دارد؛ یکی از آنها که احتمالا مهمترین هم هست، به اختصاص داشتن زمان قصه به دوران جنگ بازمیگردد. به این معنا که داستان فیلم باید در زمان جنگ و ترجیحا در میداان نبرد بگذرد نه پس از آن. بسیاری به اشتباه ملودرامهای پس از جنگ را هم که قصهی سربازان زخم خورده در میدان نبرد را در جایی مانند خانه تعریف میکنند، جنگی میگویند اما آن فیلمها عموما ملودرام هستند که از قضا شخصیتهای اصلی آن سابقهی حضور در جبهههای جنگ دارند. احتمالا بهترین فیلم این چنینی در تاریخ سینما هم فیلم «بهترین سالهای زندگی ما» (The Best Years Of Our Lives) به کارگردانی ویلیام وایلر ساخته شده در سال ۱۹۴۶ است که سرگذشت چند سرباز بازگشته از جنگ دوم جهانی را در آمریکای پوست انداخته و غیرقابل شناسایی برای آنان تعریف میکند.
علاوه بر وجود جنگ در قصه، فیلمهای جنگی با زندگی سربازان و فرماندهان آنها سر و کار دارند. وقتی سربازی هم در میدان حاضر باشد، پس یعنی یونیفرمی دارد و اسلحهای. پس ژانر جنگی به لحاظ شمایلشناسی هم ویژگیهای خاص خود را دارد که مخاطب را بلافاصله پس از تماشای یک نما متوجه هویت خود میکند. بین سرباز و اسلحه و یونیفرم او هم ارتباط وجود دارد و عموما در فیلمهای جنگی این ارتباط به بخشی از قصه تبدیل میشود. به عنوان نمونه در فیلمهای مربوط به جنگ دوم جهانی لباسهای متفقین خیلی زود از لباسهای خاص ارتش نازیها قابل شناسایی است و ما را متوجه هویت افراد میکند تا بدانیم هر کسی در کدام سوی میدان نبرد ایستادهاند. کارگردانان بزرگ هم عمدتا از این توقعات ما استفاده میکنند و از این رابطه سکانسهای مهیجی میسازند؛ به عنوان نمونه میتوان به سکانس مفصل نبرد در فیلم «دوازده مرد خبیث» ساخته رابرت آلدریچ اشاره کرد که چند آمریکایی زبده با پوشیدن لباس آلمانها قصد ورود به تشکیلات آنها را دارند و آلدریچ مدام از لو رفتن هویت آنها جهت ایجاد تعلیق استفاده میکند.
موضوع بعدی به وجود سکانسهای مفصل نبرد بازمیگردد. به این معنا که نبرد در میدان جنگ طبعا بخشی از زمان هر فیلم جنگی را به خود اختصاص میدهد. اتفاقا این جا است که سینمای آمریکا بیش از هر مکان دیگری روی کره زمین توانایی دارد و قدرتش را به رخ میکشد و ما را وا میدارد که به مقالهای پیرامون بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی بپردازیم. چرا که این بخش از فیلمهای جنگی بیش از هر بخش دیگری به تواناییهای فنی تکنسینها و البته امکانات گستردهی سینمایی ارتباط دارند و مشخص است که این ویژگیها در هالیوود بیش از هر جای دیگری وجود دارد.
بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی (لیست بهروز)
البته باید این نکته را در نظر داشت که منظور ما در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی حتما وجود سکانسهای نبرد به معنای درگیری دو طرف در میدان جنگ نیست. فیلمی چون «شکارچی گوزن» در این فهرست وجود دارد که چنین سکانسهایی در آن وجود ندارد اما کیست که بتوان ادعا کند نبردی بزرگ در آن میانههای در جریان نیست. یا فیلم «راههای افتخار» با وجود آن که سکانسی جنگی دارد اما عمده داستانش در یک دادگاه نظامی و اتفاقات پیرامون آن میگذرد. در چنین قابی است که دیگر عناصر مهم یاد شده برای شناسایی ژانر فیلم به کار میآیند؛ همان عناصر شمایل شناسانه مانند یونیفرمهای نظامی یا همزمانی قصه با دوران جنگ. نکتهی دیگری که در بررسی ژانر جنگی باید به آن اشاره کرد به وجود ماموریتی در قصه بازمیگردد.
این مورد، یک ویژگی الزامی نیست. اما بسیاری از فیلمهای جنگی دارای این ویژگی هستند. در بسیاری از فیلمها سرباز یا سربازانی مامور میشوند که کاری مهم انجام دهند. این ماموریت هم عمدتا در کنار جنگ بزرگ اصلی در جریان است اما تاثیری سرنوشتساز بر آن میگذارد. به عنوان نمونه فیلمی چون «نجات سرباز رایان» چنین اثری است. در این جا عدهای سرباز مامور میشوند که شخصی را در آن سوی جبهه پیدا کنند. فیلمساز هم به دنبال آنها راه می افتد و در حالی که نبرد اصلی جریان دارد، قصه این مردان را تعریف میکند و از آنها میگوید. یا در صدرنشین فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی یعنی «اینک آخرالزمان» با قصه سربازی طرف هستیم که فقط یک ماموریت دارد و آن هم کشتن یک فرماندهی سرکش خودی است. از پس نمایش داستان او، به جنگ ویتنام و حال و هوایش هم پرداخته میشود.
نکتهی دیگری که باید آن پرداخت، ویژگی زمانی فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی است. ما در این فهرست به آثار تاریخی کاری نداریم. به عنوان نمونه فیلمهای بسیاری با محوریت جنگهای داخلی آمریکا یا جنگهای باستانی یا جنگهای صلیبی ساخته شدهاند. در نگاه اول آنها هم آثار جنگی هستند اما پیش از آن که در نظر مخاطب جنگی باشند، تاریخی به نظر میرسند و از آن جایی که ژانر تاریخی ژانری جداگانه است که میتوان شامل حال فیلمهای جنگی هم بشود، آثار منتسب به آن در این فهرست جایی ندارند. اما در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی سراغ فیلمهایی رفتهایم که داستانهایشان به نبردهای جنگ اول جهانی به این سو اختصاص دارند. یعنی همان جنگهایی که به لحاظ آلات و ادوات نظامی به جنگهای امروز ما نردیکتر هستند و در نتیجه قابل شناساییتر.
در پایان باید به این نکته اشاره کرد که ژانر جنگی گرچه در برخی از کشورها جایگاه ویژهای دارد اما ویژگیهای مثبتش بیش از آن که به جنبههای فنی آنها بازگردد، به محتوای ضد جنگشان ارتباط دارد. مثلا بهترین فیلمهای جنگی ایرانی تاریخ یا همان آثار موسوم به دفاع مقدس چنین هستند و نقطه قوت خود را نه در بازسازی میدان نبرد، بلکه از عناصری میگیرند که میتوان آنها را عناصری بومی دانست که به فرهنگ ما بازمیگردد. فیلمهای جنگی روسی و ژاپنی و غیره هم چنین هستند.
۱۶. تکتیرانداز آمریکایی (American Sniper)
- کارگردان: کلینت ایستوود
- بازیگران: بردلی کوپر، سینا میلر و لوک گرایمز
- محصول: 2014، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 72٪
وقتی فیلم درجه یک کلینت ایستوود اکران شد، بسیاری آن را در ستایش از جنگ دانستند و قهرمان آن را نه یک قهرمان مدافع آمریکا، بلکه قاتل معرفی کردند. در نتیجه کلینت ایستوود به این متهم شد که فیلمی در دفاع از جنگ ساخته است. از آن جایی که داستان فیلم هم داستانی واقعی است و تمام شخصیتها ما به ازای حقیقی دارند، این نکته بیشتر مورد اشاره قرار گرفت که کلینت ایستوود در حال طرفداری از سیاستهایی است که به جنگ دامن میزنند؛ چرا که قهرمان قصهی او مردی است که بیش از هر سرباز دیگری در استفاده از سلاح توانایی دارد.
از همهی این موارد که بگذریم، در یک بازبینی تاریخی متوجه میشویم که عمدهی این موارد خیلی کلیتر از آن هستند که بتوان به آنها پرداخت و فیلم ایستوود اصلا به این موضوعات کاری ندارد. این که جنگ به خودی خود اتفاق پلیدی است و ویرانی به بار میآورد طبیعتا امری بدیهی است و ایستوود هم به دنبال نمایش تصویر دیگری از جنگ نیست. کما اینکه در آثار دیگری به این موضوعات پرداخته است. در این جا او یک راست به قلب قصه رفته و داستان مردی را تعریف کرده که حضورش در هر مکانی باعث قوت قلب دیگر همرزمانش میشود و پشت آنها به او گرم است. طبعا در آن میانهی میدان نبرد که فقط مسالهی مرگ و زندگی برای سربازان حاضر در خیابانهای عراق اهمیت دارد، این مرد قهرمان است و نباید عنوان دیگری برایش در نظر گرفت.
اما اگر از این موارد حاشیهای بگذریم با یکی از مهیجترین آثار در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی طرف هستیم که همه چیز دارد. هم پر است از سکانسهای نفسگیر نبرد. هم سکانسهایی از تقابل دو تکتیرانداز زبده در دو سوی ماجرا دارد که نفس را در سینه حبس میکند. هم به پشت میدان نبرد میپردازد و از زندگی سخت کسانی میگوید که تمام زندگی و جوانی خود را به پای سیاستبازی عدهای سیاستمدار گذاشتند (همین جا است که دست کاهلان را رو میکند) و هم از زندگی خصوصی این مردان و زنان چیزهایی میتوان در فیلم پیدا کرد.
آن چه که فیلم «تکتیرانداز آمریکایی» را بیش از پیش جذاب میکند و ما را وامیدارد تا برایش در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی تاریخ سینما جایی رزرو کنیم، عدم توجه و اشارهی مستقیم به سیاست است. کلینت ایستوود دوربینش را برداشته و به شخصیت مورد نظر خود نزدیک شده است. هیچ چیز برای او مهمتر از این مرد نیست؛ نه قصه و نه سیاستبازی و نه چیز دیگری. او دور مرد برگزیدهی خود طواف میکند و او را در مرکز هر قابی و هر رویدادی قرار میدهد. نکته این که کلینت ایستوود میداند برای برجسته کردن این قهرمان و قرار دادنش در فهرست شخصیتهای ماندگار سینمای جنگی بیش از هر چیزی باید روی توانایی نظامی وی در میدان نبرد مانور دهد و تمرکز کند. همین تمرکز هم باعث شده که سکانسهای جنگی درجه یکی در برابر ما قرار گیرد که هم خوش ساخت هستند و هم هوشربا.
۱۵. جوخه (Platoon)
- کارگردان: اولیور استون
- بازیگران: ویلم دفو، چارلی شین و تام برنگر
- محصول: 1986، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪
«جوخه» اولیور استون نقطه مقابل فیلم «تکتیرانداز آمریکایی» کلینت ایستوود است. اولیور استون فیلمی ساخته که با وجود آن که داستانش در میدان نبرد میگذرد، بیش از هر چیزی اثری سیاسی است. طبیعتا در این جا هم جنگ محکوم است اما این محکومیت از زاویهی دید اولیور استون بیشتر در راستای یک تفکر خاص سیاسی است تا محکومیت خود جنگ. به همین دلیل هم پس از تماشای فیلم برخلاف فیلم قبلی فهرست، کمتر چهرهی قهرمانی از شخصیتها در ذهن ما میماند. این در حالی است که بازی بازیگران فیلم درجه یک است اما کارگردان تصمیم گرفته تصویر دیگری از سربازان ارائه دهد که هیچ ربطی به تصویر سربازان در فیلم «تکتیرانداز آمریکایی» ندارد.
این تصویر، تصویر عدهای قربانی است. نقطه قوت فیلم هم از همین جا شروع میشود. دوربین استون قربانیان فیلمش را از میان سربازان آمریکایی برمیگزیند و چندان با طرف مقابل که ویتنامیها یا همان ویتکونگها باشند، کار چندانی ندارد و آنها را در لانگ شات نگه میدارد. او در سه گانهی جنگ ویتنام خود چنین میکند و گرچه در فیلمهای «متولد چهارم ژوئیه» (Born On The Fourth Of The July) و «زمین و بهشت» (Heaven And Earth) رویکرد متفاوتی نسبت به این اثر برمیگزیند و بیشتر با جایی فراتر از مرزهای میدان نبرد کار دارد و داستان شخصیتها را در جایی دورتر تعریف میکند، اما در نهایت برای وی این سربازان آمریکایی هستند که قربانی نظامیگری این کشور در دوران جنگ ویتنام معرفی میشوند.
فیلم «جوخه» چندتایی از سکانسهای نمادین ژانر جنگی را در خود جای داده و اصلا یکی از دلایل قرار گرفتنش در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی وجود همین سکانسها است. برای دوری از اسپویل شدن نمیتوان چندان به این سکانسها اشاره کرد و مفصل از جزییات درجه یک آنها گفت اما در یک نگاه کلی و بسیار سربسته میتوان از سکانس کشته شدن یکی از سربازان آمریکایی و یکی از شخصیتهای اصلی نام برد که با یک موسیقی پر تب و تاب، اسلوموشن، تیراندازی بی وقفهی طرف مقابل و در نهایت بالا رفتن دستان سرباز به نشان صلیب همراه است که آشکارا به نمایش مصلوب شدن این سرباز یا همان قربانی شدنش اشاره دارد.
در نهایت این که نگاه اولیور استون در تصویر کردن جنگ دنبالهروی همان نگاه آرمانگرایانهی جریان ضد فرهنگ در دههی هفتاد میلادی است. همان نگاهی که به درستی جنگ را محکوم میکرد و به دنبال صلح در چهار گوشهی عالم بود اما فراموش میکرد که برای رسیدن به این آرامش باید به راه حلهای عملی رسید و فریاد آرمانخواهی کافی نیست. در عمدهی آثار هنری این موضعگیری قابل قبول است و میتوان از تماشای فیلم بسیار لذت برد. از سوی دیگر «جوخه» در نمایش یک محیط جنگی سنگ تمام میگذارد تا دلیل دیگری به ما برای قرار دادنش در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی تاریخ سینما بدهد. محیط ساخته شده توسط فیلمساز مخاطب را یک راست به قلب جنگلهای استوایی جنوب شرقی آسیا میبرد و ما را در جهنم سبزی رها میکند که بخشی روزمره از زندگی سربازانی بخت برگشته بود.
۱۴. ستیغ ارهای (Hacksaw Ridge)
- کارگردان: مل گیبسون
- بازیگران: اندرو گارفیلد، سم ورتینگتون و وینس وان
- محصول: 2016، آمریکا و استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 84٪
دههی دوم قرن بیست و یکم با چند فیلم تبدیل به دوران خوبی برای ژانر جنگی شد. کارگردانانی چون همین مل گیبسون با فیلم «ستیغ ارهای» یا کریستوفر نولان با «دانکرک» که به عقیدهی نگارنده بهترین فیلم او است یا کلینت ایستوود با «تکتیرانداز آمریکایی» فیلمهای خوبی برای طرفداران این ژانر دست و پا کردند. نکته این که اکثر این فیلمها داستانی واقعی داشتند و میتوان آنها را در لیستی با عنوان بهترین فیلمهای جنگی براساس واقعیت هم دستهبندی کرد. اما از میان این فیلمهای اقتباس شده از جهان واقعی و رخدادهی تاریخی، «ستیغ ارهای» یکی از عجیبترین داستانهای ممکن را دارد.
در این جا داستان در دوران جنگ جهانی دوم میگذرد. جوانکی به آرمانهای ضد جنگ باور دارد و تصور میکند که برای حفظ صلح در دنیا باید دشمنان آن را شکست داد. نبرد با ژاپن در اوج است و تلفات بسیاری از آمریکاییهای میگیرد. اما این جوانک هیچ ترسی از دشمنان ندارد. نکتهای در این میان اما وجود دارد که نمیتواند او را به گزینهی مناسبی برای تبدیل شدن به یک سرباز تبدیل کند. این نکته به اعتقادات مذهبی این جوان ارتباط دارد که او را از به دست گرفتن سلاح منع میکند! اما این جوان اصرار عجیبی به حضور در میدان نبرد دارد و حتی حاضر است بر سر این اراده با دادگاه نظامی هم مواجه شود.
نکته این که مل گیبسون برای تعریف کردن داستان خود به روشی کاملا کلاسیک روی آورده است و کاری با روایتگریهای پیچیده ندارد. او در ابتدا تصویر دقیقی از زندگی سرباز نشان میدهد. ما با او و خانوادهاش رو به رو میشویم و میدانیم به کدام طبقهی اجتماعی تعلق دارد و اطرافیانش چه کسانی هستند. پس فیلمساز به شخصیت محوری خود نزدیکتر میشود و زندگی عاطفی او را به تصویر میکشد. حال ما میدانیم که عشقی وجود دارد و زن جوانی در تمام مدت در انتظار معشوق است و از این دوری رنج میبرد. از آن جایی که تمام این پیش زمینه برای ورود به قصهی اصلی و فصل نبرد درست چیده میشود، مخاطب در تمام طول داستان پر فراز و فرود میدان نبرد، نگران سرنوشت شخصیتها میماند و برای آنها دل میسوزاند تا تعلیق شکل بگیرد.
در نهایت با ورود به میدان نبرد، مل گیبسون یکی از معرکهترین فصلهای نبرد در ابعاد تاریخ سینما را برای ما خلق میکند. سربازی که اسلحه ندارد چنان دلاورانه میجنگد و همرزمانش را نجات میدهد که همه انگشت به دهان میمانند و فقط او را تحسین میکنند. در چنین بزنگاهی است که شخصیت متجلی میشود و یکی از بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی بر پرده نقش میبندد. از آن سو نمیتوان تمام اعتبار این قصه و فیلم را به پای مل گیبسون ریخت. او داستانگوی قهاری است و کارش را هم به خوبی انجام داده است اما نکته این که بازی اندرو گارفیلد هم به خوبی توانسته کاری کند که ما با شخصیت محوری قصه همراه شویم. به ویژه که بازی او ترکیبی از ترس و شجاعت است و او چنان این دو عنصر متضاد را به هم گره زده که مخاطب را وا میدارد که باورش کند.
۱۳. دانکرک (Dunkirk)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: تام هاردی، مارک رایلنس و کیلین مورفی
- محصول: 2017، آمریکا، انگلستان، فرانسه و هلند
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
نبرد دانکرک یکی از مهمترین نبردهای تاریخ جنگ دوم جهانی است. ارتش آلمان موفق شد در یک حملهی دقیق و حساب شده تمام قوای انگلیسی و متفقین را از اروپا و فرانسه به عقب براند و در بندر دانکرک محاصره کند. آنها امید داشتند که این گونه ارتش انگلستان را به زانو درآورند و وینستون چرچیل را راضی کنند که در راه جنگیدن با شوروی و ارتش سرخ به آنها ملحق شود. به همین دلیل هم پس از محاصره چندان تمایلی به سلاخی کردن انگلیسیها نداشتند اما چرچیل به جای پذیرش شکست، از مردم کشورش درخواست کرد که به کمک سربازان و جوانان خود بشتانبند و این چنین شد که ناوگانی از قایقهای بزرگ و کوچک مردم غیرنظامی به راه افتاد تا سربازان را نجات دهند و به انگلستان بازگردانند. این چنین انگلستان در میدان مبارزه باقی ماند و بعدا آمریکا را هم راضی کرد که به وی بپیوندد.
حال کریستوفر نولان در این کاملترین اثر خود به سراغ تعریف کردن این قصه رفته است. در این جا ما باز هم مانند بسیاری از آثار او با بازیهای مختلف فرمی طرف هستیم. از سویی سربازان گرفتار در میدان نبرد قرار دارند که یک سوی آنها ارتش آلمان است و سوی دیگرشان اقیانوس اطلس. پس آنها گرفتار آمدهاند و نه راه پس دارند و نه راه پیش و هر لحظه ممکن است سلاخی شوند. دیگر ماجرا به اسکادرانی کوچک از نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا ارتباط دارد که از انگلستان پرواز میکنند تا خود را به دانکرک برسانند و از سربازان محافظت کنند. طبعا آنها خیلی زود خواهند رسید اما در راه هم هواپیماهای آلمانی قرار دارند و هم ضدهواییهای دشمن. پس فقط یکی از هواپیماهای جنگنده به موقعیت میرسد اما همان هم کار آلمانها را زار میکند.
قصهی سوم، داستان مردم عادی است. مردمانی که قایقهای خود را به راه میاندازند و کانال مانش را طی میکنند تا از بریتانیا به دانکرک برسند و جوانان خود را نجات دهند. البته ارتش هم با کشتیهای بزگ و کوچک خود در راه است اما زیر بار سلاحهای آلمانی کار چندانی از پیش نمیبرد. در مقایسه با قصهی هواپیماها طبعا سررسیدن این قایقها زمان بیشتری میبرد اما کریستوفر نولان چنان این داستانها را در هم میآمیزد که گویی همزمان با هم جریان دارند و در سه بازهی زمانی مختلف جریان ندارند. از آن جایی که او بر خلاف فیلمهای دیگرش هم قصهگویی را متوقف نمیکند تا مفصل از چرایی این موضوع و پیچیدگیهای قصه بگوید، اثرش به کمالی نزدیک میشود که دیگر فیلمهایش از آن بیبهره هستند. همین هم ما را وا میدارد که روایت او از نبرد دانکرک را در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی تاریخ سینما قرار دهیم.
در این میان بازی تام هاردی بیشتر از بازی دیگر بازیگران به چشم میآید. بازیگران درجه یکی چون کیلین مورفی و مارک رایلنس هم در فیلم حضور قابل قبولی دارند اما این تام هاردی است که در پایان بیش از هر کس دیگری در ذهن ما میماند. دلیل این موضوع هم حضور خیره کننده او در شرایطی است که در تمام مدت ماسکی بر چهره دارد و کلامی هم سخن نمیگوید اما با همان چشمانش هر آن چه که نیاز است را بازگو میکند. در پایان باید به این نکته اشاره کرد که کریستوفر نولان در «دانکرک» تصویر واضحی از ارتش آلمان نشان نمیدهد و در عوض تلاش میکند که سایهی سنگین آنها را بر سر ارتش انگلستان با نمایش اتفاقات مختلف نگه دارد. او این گونه از اصلی در سینمای ترسناک استفاده میکند؛ مخاطب از آن چه که نمیداند چیست و نمیشناسد، بیشتر میترسد تا از آن چه که دیدنی است. همه اینها ما را وا میدارد که از فیلم «دانکرک» به عنوان یکی از بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی نام ببریم.
۱۲. سقوط شاهین سیاه (Black Hawk Down)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: اریک بانا، جاش هارتنت و ایوان مکگرگور
- محصول: 2001، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 76٪
همهی اثار فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی به جنگهای معروف این کشور یا نبردهای ارتشهای بزرگ در دو جنگ بینالملل اختصاص ندارند. گاهی مانند این فیلم نبردی در کشوری زیر ذرهبین میرود که نیروهای آمریکایی به بهانهی حفظ صلح در آن جا حضور داشتهاند اما ناگهان خود را در محاصره مردان مسلح از چهار سو دیدهاند و مجبور به مداخله شدهاند. فیلمهای جنگی آمریکایی در افغانستان به عنوان نمونه از این دست آثار هستند. داستان «سقوط شاهین سیاه» در سومالی جریان دارد و کار دست یکی از اعجوبههای فیلمسازی است؛ کارگردانی که در هر ژانری موفق شده شاهکار خلق کند و گنجینهای درجه یک از فیلمهای مختلف از خود به جا گذارد. پر بیراه نیست اگر پس از تماشای این فیلم کم نقص آن را یکی از بهترین فیلمهای قرن بیست و یکم لقب دهید و حتی جایگاهی رفیعتر از «گلادیاتور» (Gladiator) دیگر اثر معرکهی ریدلی اسکات در این قرن برایش قائل شوید.
داستان «سقوط شاهین سیاه» در دل شهری بین اقیانوس و صحرا در دل قاره آفریقا جریان دارد. سربازان آمریکایی مجهز به پیشرفتهترین امکانات جهت دستگیری یک جنگسالار محلی اعزام میشوند اما ناگهان خود را در محاصره میبینند و تافات بسیاری میدهند. پیشرفتهترین هلیکوپترهای آنها که همان هلیکوپتر بلک هاوک یا شاهین سیاه است و ارتش روی قدرتش مانور بسیار میدهد، یکی یکی سرنگون میشوند و ماجرا آغاز میگردد. حال شهری با کوچه پس کوچههای بسیار در مدت نزدیک به ۲۴ ساعت برای سربازان آمریکایی تبدیل به جهنمی تمام عیار میشود. جهنمی که در آن حتی کم سن و سالهای محلی و کودکان هم قصد کشتن سربازان آنها را دارند.
در چنین قابی است که دوربین ریدلی اسکات تلاش میکند که هر چه میتواند تشویش و هیجان به قابش اضافه کند. در طول نمایش داستان سربازان فرصت نفس کشیدن هم ندارند و کارگردان داستانش را به گونهای تعریف میکند که تماشاگر هم چنین احساسی داشته باشد. باید به این نکته توجه داشت که هر انسانی پس از تماشای یک اتفاق به شکل کاملا مکرر و تکراری، هر چند آن اتفاق عظیم و محیرالعقول باشد، نسبت به آن بیحس میشود و احساس خستگی و بی حوصلگی میکند و ارتباطش را با اثر از دست میدهد. ریدلی اسکات این نکته را به خوبی میداند پس کاری میکند که این محاصرهی بیپایان مدام رنگ عوض کند و تکرای نشود. چنین دستاوردی «سقوط شاهین سیاه» را شایستهی قرار گرفتن در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی میکند.
از سوی دیگر سکانس سقوط هلیکوپتر ارتش آمریکا در وسط یک خیابان و حملهی مردم محلی به آن، امروزه به یکی از سکانسهای نمادین سینمای جنگی تبدبل شده است و سندی از این نکته است که حتی پیشرفتهترین امکانات نظامی هم بدون محاسبهی درست وضعیت و پیشبینی همه چیز، راه به جای نمیبرند. نکته این که از همین جا بیم این نکته وجود داشت که ممکن است فیلم «سقوط شاهین سیاه» به ورطهی شعارزدگی بغلتد. چرا که قصهاش جان میدهد برای نقد دخالتهای ارتش آمریکا در چهارسوی عالم. چنین نقدی در فیلم وجود دارد اما نکته این که فیلمساز موفق میشود از گل درشت شدن این نقد جلوگیری کند و فیلمی بسازد که در ابتدا قصهی جذاب و گیرایی دارد و اگر حرفی هم پشت این قصه وجود دارد، بدون سقوط به ورطهی شعارزدگی و در نتیجه پس زدن مخاطب، منتقل شود و به دل بنشیند. نکتهی پایانی این که «سقوط شاهین سیاه» یکی دیگر از آثار این فهرست است که میتواند در لیست فیلمهای جنگی براساس واقعیت قرار بگیرد.
۱۱. سپیدهدم رهایی (Rescue Dawn)
- کارگردان: ورنر هرتزوگ
- بازیگران: کریستین بیل، استیو زان و جرمی دیویس
- محصول: 2006، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
ورنر هرتزوگ در این سالها مدام سراغ ساختن فیلمهای مستند رفته که برخی از آنها حسابی نفسگیر هستند و چیزی از یک شاهکار هنری کم ندارند. آثاری چون «غار رویاهای فراموش شده» (The Cave Of Forgotten Dreams)، «درون ورطه» (Into The Abyss) یا «مرد خرس گریزلی» (Grizzly Man) از جملهی این فیلمهای مستند هستند و این آخری یعنی «مرد خرس گریزلی» از نظر بسیاری از منتقدان یکی از بهترین فیلمهای قرن بیست یکم هم فرض میشود. نکتهای در تمام این فیلمها مشترک است که ما را به اثری چون «سپیدهدم رهایی» میرساند؛ ورنر هرتزوگ هر چه پا به سن گذاشتهتر شد و از آن شور و هیجان سالهای جوانی بیشتر فاصله گرفت، بیشتر در فیلمهایش به دنبال مفهوم زندگی گشت و طبیعت و انسان و زیباییهای زندگی را ستود.
او دلباختهی مردان و زنانی است که تمام عمر و انرژی خود را وقف کاری میکنند یا مجبور میشوند قدم در راهی گذارند که هیچ انتهایی ندارد. پس میروند و میروند تا یا غرق شوند یا در بهترین حالت مقصد را فراموش کنند و فقط راه را به خاطر بیاورند. در اثری چون «مرد خرس گریزلی» میتوان به وضوح چنین جنونی را دید و حتی نتیجهاش را به نظاره نشست. حال تصور کنید که جناب هرتزوگ با این روحیه و این جهانبینی سراغ جنگ رود و قصهای جنگی تعریف کند. طبیعتا این فیلم شبیه به دیگر آثار این فهرست نخواهد نبود. کما این که «سپیدهدم رهایی» هم چنین نیست و به همین دلیل هم جایگاهی ویژه در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی دارد.
داستان این فیلم، داستان یک اسیر جنگی است. مردی در دستان دشمنانش اسیر است و زندانبانانش از هیچ جنایتی در حق او هم رزمانش فروگذار نیستند. شرایط زندگی آنها با زندگی در جهنم فرقی ندارد و موضوعاتی مانند گرسنگی و نبود غذا و آب کمترین مشکلاتشان است. زندانبانان با آنها مانند حیوان رفتار میکنند و هر بلایی که بخواهند بر سر آنها آوار میکنند. نکته این که کسی از زنده ماندن آنها خبر ندارد. پس فریادرسی هم در کار نیست. داستان در زمان جنگ ویتنام جریان دارد و قصهی خلبانی است که پس از سقوط هواپیمایش اسیر میشود. اما نکته این که او هیچگاه فکر فرار را از سر بیرون نمیکند و با وجود آن شرایط جهنمی و ترسناک اطرافش و عدم امکان رسیدن به مقصد با پای پیاده، باز هم حاضر نیست فکر فرار را از سر بیرون کند.
او بالاخره این کار را میکند و حال هرتزوگ توانایی خود در بیرون کشیدن قصهی مردان و زنان مقید به انجام یک کار را به رخ میکشد و کاری میکند که مخاطب نگران سرنوشت شخصیت اصلی داستان شود. حال شخصیت اصلی هر کاری می کند تا در نهایت بتواند فرار کند و راهی به سوی خانه بیابد اما مشکل این جا است که جنگل انبوه اطرافش او را در خود غرق میکند؛ جنگلی که گویی پایان ندارد و تمام رویاهای مرد را دفن میکند.
در فیلم «آگیره، خشم پروردگار» (Aguirre Wrath Of God) که هنوز هم بهترین فیلم ورنر هرتزوگ است، او عدهای آدم را به وسط جنگلهای آمازون میفرستد و بلعیده شدن آنها توسط جنگل را به تصویر میکشد. مسخشدگی گام به گام آنها و از دست رفتن هویت تک تکشان، نتیجهی جنونی است که هم از طمع آنها سرچشمه میگیرد و هم از عدم شناسایی محیط اطراف. اما قهرمان داستان «سپیدهدم رهایی» سالها پس از ضدقهرمان دیوانهی «آگیره، خشم پروردگار» مسیر عکس را طی میکند و میداند که باید هر چه در چنته دارد رو کند تا دیوانه نشود و به رهایی برسد.
بازی کریستین بیل مانند همیشه در قالب نقشهایی که به لحاظ فیزیکی تحلیل رفتهاند، عالی است. کریستین بیل برای بازی در این فیلم ۲۵ کیلوگرم از وزن خود کاست و ورنر هرتزوگ هم به خوبی توانسته از پس فضاسازی سرسبز اما در عین حال وحشیانهی جنگلهای جنوب شرقی آسیا برآید. اگر به دنبال فیلمی در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی هستید که هم هیجان داشته باشد و هم از شخصیتپردازی خوبی برخوردار باشد و ضمنا چندان هم دلنازک نیستید، حتما به تماشای «سپیدهدم رهایی» بنشینید. ضمن این که «سپیدهدم رهایی» هم مانند بسیاری از فیلمهای فهرست، بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است.
۱۰. حرامزادههای بیآبرو (Inglourious Basterds)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: برد پیت، کریستف والتز، ملانی لورن و مایکل فاسبیندر
- محصول: 2009، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
کوئنتین تارانتینو کارگردان غریبی است و در هر ژانری اقدام به ساختن فیلم کرده، نتیجه تبدیل به اثری با همان غرابت ویژهی او شده است. او ابایی ندارد که خشونت را در هر زمان و مکانی به تصویر بکشد یا این که کاری کند که شخصیتها مدام پرت و پلا بگویند و دیگران را سر کار بگذارند. اتفاقا نقطه قوت فیلمهای او دقیقا در همین زمانها است که هویدا میشود. حال او سراغ ساختن یک فیلم جنگی با محوریت جنگ دوم جهانی رفته است. قصهای را انتخاب کرده که آشکارا ما را به یاد فیلمهایی چون «دوازده مرد خبیث» میاندازد. مردانی دیوانه و مجنون مانند آن شاهکار رابرت آلدریچ که به موقع به آن هم میرسیم در برابر ما قرار داده، یک قصهی اصلی دیگر با حضور دختری که تمام خانوادهی خود را در زمان جنگ از دست داده به آن ماجرا اضافه کرده، یک شیطان مجسم با بازی درخشان کریستف والتز را در قالب قطب منفی داستان نشانده و غریبترین فیلم فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی تاریخ را ساخته است.
موضوع این جا است که وقتی تارانتینو سراغ مهمترین اتفاق قرن بیستم میرود، حتما تاریخ واقعی آن اتفاق را به نفع تاریخ سینما و قصهای که در دست تعریف دارد، مصادره به مطلوب میکند. عشق به سینما آن قدر برای او مقدس است که به راحتی میتواند هر اتفاق تراژیکی را به کمک آن حل و فصل کند. روایت او از نبرد نفسگیر جنگ جهانی دوم و جنبش مقاومت فرانسه در برابر آلمان، با کمدی گزندهای همراه است که خاص خود تارانتینو است. عشق به سینما و تاریخش چنان در سرتاسر اثر موج میزند که با اتمام فیلم نه تنها از کاری تارانتینو با تاریخ واقعی کرده جا نمیخوریم، بلکه وقوع چنین وقایع غریبی را در دل فیلمی چنین عجیب بدیهی میبینیم. در واقع کوئنتین تارانتینو با ساختن فیلم «حرامزادههای بیآبرو» بار دیگر جذابیت غرق شدن در جهان رویایی سینما را یادآور میشود؛ حال اگر این جهان رویایی با خشونت همیشگی سینمای او هم همراه باشد، برای مخاطب علاقهمند و آگاه به تاریخ سینما چه باک.
در مقدمه گفته شد که برخی از فیلمهای جنگی به نوعی ماموریت محور هستند. در این جا هم با چنین قصهای طرف هستیم. مردانی تلاش میکنند که خود را به جایی برسانند و کاری کنند. این کار سرنوشت جنگ را تغییر خواهد داد. تارانتینو هم دست ما را میگیرد و با خود به این ماموریت میبرد اما این کار را به شیوهی خودش انجام میدهد. او سکانسهای مختلفی از حرف زدنهای پیاپی آدمها در برابر ما قرار میدهد که توامان هم کمدی به نظر میرسند و هم ایجاد تعلیق میکنند. در این جا بازی بازیگر بزرگی چون کریستف والتز به کمک فیلم میآید و کاری میکند که اثر یک پله ارتقا پیدا کند. از آن سو حضور بازیگر کاریزماتیکی چون برد پیت در قالب افسری با خلقیات کمدی هم بیشتر جذاب از کار درآمده و بازی او را گیرا کرده است. گرچه همهی بازیگران اثر در برابر بازی کریستف والتز قافیه را به او میبازند.
در چنین چارچوبی است که «حرامزادههای إیابرو» به یکی از سرگرم کنندهترین فیلمهای فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی هم تبدیل میشود و هر مخاطبی با هر سلیقهای را راضی میکند. فقط باید بالهای خیال را گشود و به کارگردان اجازه داد ما را با خود به هر کجا که دوست دارد، ببرد. آن جا همان گونه که تارانتینو دوست دارد، بخشی از جهان سینما است، جایی که در نهایت رویا بر واقعیت و خیال بر کابوس پیروز است.
۹. راههای افتخار (Paths Of Glory)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کرک داگلاس، رالف میکر و آدولف منجو
- محصول: 1957، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
استنلی کوبریک از جنگ بیزار بود و در هر دو دورهی فعالیت فیلمسازیاش به آن پرداخت و چهرهای کریه از نظامیگری نمایش داد. او در دورهی اول فیلمسازیاش که کارگردانی تمام وقت در هالیوود بود، «راههای افتخار» را با حضور کرک داگلاس ساخت و در دورهی دوم فعالیتش که از هالیوود جدا شده و کار خودش را میکرد، به جنگ ویتنام تاخت و «غلاف تمام فلزی» را ساخت. هر دوی این فیلمها در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی حضور دارند و به موقع به «غلاف تمام فلزی» هم میرسیم. در عین حال شاهکار دیگرش یعنی «دکتر استرنجلاو» (Dr. Strangelove) هم درونمایهای ضد جنگ دارد و به تبعات تبدیل شدن جنگ سرد به یک جنگ تمام عیار میپردازد.
تفاوتی در نگاه کوبریک نسبت به همتایان فیلمسازش به جنگ وجود دارد و میتوان در هر دوی این آثار این تفاوت را دید. برای او بلایی که جنگ سر سربازان میآورد و آواری که بر سر روح و روان و جسمشان فرو میریزد، هیچ ردی از قهرمانی ندارد. سربازان حاضر در جبهه یا مانند فیلم «غلاف تمام فلزی» صرفا وسیلهای هستند برای ارضای امیال دگرآزارانهی عدهای نظامی دیوانه یا مانند «راههای افتخار» گوشتهایی قربانی هستند که باید فدای خیرهسریها و اشتباهات و طمع فرماندهان شوند. اگر هم از این بلایا و مصیبتها این سربازان بخت برگشته جان سالم به در برند، تبدیل به گوشت قربانی دم توپ سایهی سنگین جنگ خواهند شد و چیزی از نام و یاد آنها باقی نخواهد ماند.
این نگاه شدیدا بدبینانه هیچ جایی برای قهرمانی و دلاوری باقی نمیگذارد. در دستان استنلی کوبریک حتی خود فرماندهان هم در نهایت قربانی هستند و آن چه که در انتها چیزی از آن باقی نمیماند، انسانیتی است که زیر چکمههای نظامیها له میشود. «راههای افتخار» در کنار پرداختن به میدان نبرد، سری به پشت پردهی آن جا هم میزند. شخصیتهای حاضر در قاب باید قربانی عدهای فرمانده شوند که اشتباه خود را در یک حمله نمیپذیرند. آنها به دنبال مقصر میگردند و چه چیزی بهتر از انداختن تمام تقصیرها بر گردن عدهای سرباز دون پایه.
پس دادگاهی نظامی بر پا میشود. حال سر و شکل فیلم از آن سر و شکل جنگی به حال و هوایی دادگاهی تغییر میکند. تنها تفاوت در این است که افراد حاضر در دادگاه به جای پوشیدن لباسهای مرسوم در یک دادگاه مدنی یا جنایی، لباسهای نظامی با درجههای ارتشی مختلف به تن دارند. در این میان کسی هم هست که دوست دارد قهرمان باشد اما نگاه بدبینانهی فیلمساز این اجازه را به او نمیدهد.
کرک داگلاس بازیهای خوب در کارنامه بسیار دارد. او میتوانست هم شخصیتی منفی و منفور باشد و در اثری چون «تکخال در حفره» (Ace In The Hole) به کارگردانی بیلی وایلدر بدرخشد و هم مردی واداده که دوست ندارد عوض شدن دنیا را بپذیرد و هنوز به شیوهی وسترنرها در فیلمی چون «شجاعان تنها هستند» (Lonely Are The Brave) به کارگردانی دیوید میلر حاضر شود. او نقش قهرمانان بزن بهادر هم کم ندارد و خلاصه این که در هر شرایطی میتوانست حضوری درخشان داشته باشد اما کمتر نقشی به اندازهی حضور در قالب مردی چنین پاک باخته و شکست خورده توانسته تمام توان بازی او را بیرون بکشد.
اما باید این نکته را در نظر داشت که در نهایت فیلم «راههای افتخار» یک اثر جنگی است و اصلا به همین دلیل در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی قرار گرفته است. اصلا یکی از درخشانترین سکانسهای جنگی تاریخ هم در این فیلم وجود دارد؛ سکانسی که هم خبر از توانایی فنی بالای استنلی کوبریک در جوانی میدهد و هم هنوز یکی از سکانسهای مرجع و بسیار مورد تقلید برای نمایش سنگرهای جنگ در فیلمهای مربوط به جنگ اول جهانی است. این سکانس هم همان سکانس مفصل و طولانی آمده شدن سربازان قبل از خروج از سنگر و حمله به دشمن است. اصلا همین که برخلاف اکثر آثار فهرست داستان این یکی در دوران جنگ اول جهانی میگذرد، به آن حال و هوایی متفاوت بخشیده است.
۸. دوازده مرد خبیث (The Dirty Dozen)
- کارگردان: رابرت آلدریچ
- بازیگران: لی ماروین، تلی ساوالاس، جان کاساویتیس، چارلز برانسون، دونالد ساترلند، ارنست بورگناین و جرج کندی
- محصول: 1967، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 81٪
«دوازده مرد خبیث» یکی از مفرحترین و سرگرمکنندهترین آثار فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی است. در این جا با همان فیلمهای ماموریت محوری سر و کار داریم که در مقدمه به آنها اشاره شد. در این فیلمها عموما عدهای سرباز بنا به دلایل مختلف انتخاب میشوند تا ماموریت ویژهای را اجرا کنند که یا تاثیری عظیم بر جنگ دارد یا این که میتوان از تعقیب آنها و نمایش قصهای که پشت سر میگذارند، تصویری جزئینگر از جنگ نمایش داد. اثری چون «نجات سرباز رایان» که به موقع به آن میرسیم از دستهی آثار دوم است و کارگردانش یعنی استیون اسپیلبرگ از طریق دنبال کردن عدهای سرباز که به دنبال نجات جان یک نفر هستند، به کلیت جنگ میتازد و البته دلاوریهای سربازان و قهرمانیهای آنان در برابر ارتش نازیسم را میستاید.
اما در فیلم «دوازده مرد خبیث» به عدهای سرباز دیوانه، مجنون، جانی، آدمکش، متجاوز و در نهایت عدهای مطرود طرف هستیم که ماموریتی خطرناک اما بسیار سرنوشتساز دارند. ماموریت آنها میتواند نتیجهی جنگ دوم جهانی را عوض کند و حضورشان تاثیرگذار است. نکته این که در سینمای آمریکا هر کسی از هر قشری فرصت این را پیدا میکند که کاری برای کشورش انجام دهد و رابرت آلدریچ در این جا این فرصت را در اختیار پستترین قشر جامعه قرار میدهد تا شاید رستگار شوند و کاری کنند. برای رسیدن به این شخصیتها و پرداختن به آنها و همچنین تمرکز بر خود ماموریت، تا میتواند جنگ را حذف میکند و در پسزمینه نگه میدارد.
به همین دلیل هم حتی در سکانس مفصل درگیری فیلم خبری از جنگ به آن معنای متعارفش که در یک سوی آن ارتشی مسلح باشد و در سوی دیگرش ارتشی دیگر، نیست. از این جا است که حال و هوای سینمای جاسوسی هم به فیلم وارد میشود. در بسیاری از فیلمهای جاسوسی، قهرمان یا قهرمانان داستان به شکلی مخفیانه به دل تشکیلات دشمن میزنند و کاری میکنند اما آنها در دستهی آثار جنگی قرار نمیگیرند. آن چه که فیلم «دوازده مرد خبیث» را در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی قرار میدهد، علاوه بر سکانس مفصل درگیری و کشتار، به فصل ابتدایی فیلم و آموزش سربازان دیوانه و جانی فیلم هم اختصاص دارد.
بیش از نیمی از داستان به گردهم آوردن و آموزش مردانی اختصاص دارند که یا با حکم اعدام رو به رو هستند یا با حکم حبس ابد. بنابراین آنها چیزی برای از دست دادن ندارند. به همین دلیل هم آموزش دادن آنها برای حضور در یک کار ظریف عملی ناممکن است. این مردان حتی توانایی انجام کار تیمی ندارد، چه رسد به این که بخواهند ماموریتی ترسناک و ظریف را با دقت به سرانجام رسانند. از این جا است که پای یکی از جذابترین شخصیتهای فهرست فیلمهای بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی به داستان باز میشود: سرگردی سرکش که با وجود تواناییهای بسیار هیچگاه به حقش نرسیده است. او است که ماموریت آماده کردن عدهای نخاله را بر عهده میگیرد.
بازیگران بزرگی در فیلم «دوازده مرد خبیث» حضور دارند. لی ماروین در نقش همان سرگرد سرکش حضوری درخشان دارد. ارنست بورگناینن فرماندهی او است و البته جرج کندی هم هست. کسانی چون دونالد ساترلند، چارلز برانسون، جان کاساویتیس، تلی ساوالس و دیگران هم اعضای آن دار و دستهی خلافکار و جانی را تشکیل میدهد تا فیلم «دوازده مرد خبیث» پر ستارهترین اثر فهرست لقب بگیرد. در کنار همهی اینها یک لحن مطبوع کمدی هم در نیمهی اول فیلم جاری است که در کنار سایهی سنگین تراژدی در نیمهی دوم، از این اثر رابرت آلدریچ فیلمی معرکه ساخته است.
۷. کلاهخود فلزی (The Steel Helmet)
- کارگردان: ساموئل فولر
- بازیگران: جین ایوانز، رابرت هاتن و استیو برودی
- محصول: 1951، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
ساموئل فولر از آن فیلمسازان بزرگ تاریخ سینما است که در هر ژانری اثری درخشان دارد و توانسته امضای خود را پای اثر ثبت و ضبط کند. یکی از مهمترین کارهای او هم همین فیلم «کلاه خود فلزی» است که با بودجهای محدود ساخته شده اما این بودجهی محدود باعث نشده که کسی چون فولر چنین درخشان پشت دوربین قرار نگیرد و کاری کارستان تحوبل مخاطب ندهد و اثری به گنجینهی تاریخ سینما اضافه نکند که با خیال راحت میتوان آن را یکی از بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی تاریخ سینما نامید.
داستان فیلم «کلاه خود فلزی» در جنگ کره میگذرد؛ جنگ کره چند سالی پس از جنگ دوم جهانی اتفاق زد و جهانیان را با چهرهی ترسناک جنگ سرد آشنا کرد. طرفداران غرب و کمونیستها با هم درگیر شدند و آمریکا در یک سمت قرار گرفت و شوروی در سمت دیگر. نتیجه این که شبه جزیرهی کره به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شد و گرچه دههها بعد جنگ سرد در سراسر دنیا پایان یافت، اما هنوز آن جنگ سرد سایهی سنگین خود را با تمام قدرا بر سر شبه جزیرهی کره نگه داشته و دو کشوری که از آن زمان اعلام وجود کردند، در دوران صلح مسلح به سر میبرند.
جنگ کره در طول این دههها چندان در سینمای آمریکا مورد توجه نبوده است و فیلمهای قابل توجهی با محوریت آن جنگ در تاریخ به یادگار نمانده. قطعا مهمترین آنها همین فیلم «کلاه خود فلزی» سامویل فولر است که داستات یک جوخه از سربازان را تعریف میکند که حیران و سرگردان با خود میگردند و نمیدانند که باید به کدام سو روند و چه کنند. در واقع آنها نماد تمام سیاستی هستند که در آن زمان جریان داشت و دنیایی را غرق در شوک و بهت فرو برده بود.
نکته قوت کار سموئل فولر هن درست در همین جا است. او موفق شده کاری کند که یک موقعیت جنگی و وضعیت تعدادی سرباز به کلیت زندگی بشر در دوران مدرن قابل تعمیم باشد و اصلا بتوان خوانشی کافکایی از فیلم ارائه داد. از این جا است که پای کودکی هم به داستان باز میشود. او نماد معصومیتی است که در خطر از بین رفتن قرار دارد اما نکته این که ساموئل فولر چندان هم آدم خوشبینی نیست. برای او آدمی با تمام مصائبش چندان در قطب خیر دنیا جایی ندارد و همین هم باعث میشود که او از این کودک هم یک قدیس نسازد که نمیتواند بار گناهی را بر دوشش انداخت. در چنین چارچوبی است که باید «کلاه خود فلزی» را در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی قرار داد.
ساموئل فولر راوی زندگی آدمهای واداده و تیپاخوردهای بود که جز خود کسی را نداشتند و تن زخمیشان را این طرف و آن طرف میکشیدند. غرور مردان او حتی تا آخرین لحظات حیات هم از بین نمیرفت و دیگران را به تحسین وا میداشت. اما در این جا هیچ جایی برای تحسین وجود ندارد. ویرانگری جنگ چنان زیاد است که از آدمها جز عدهای انسان مسخ شده باقی نمی گذارد. آخرین دستاویز آنها برای چسبیدن به ریسمان زندگی و نکه داشتن ذرهای خوبی در این دنیا همان کودکی است که باید از او تحت هر شرایطی محافظت شود. البته شاید کمی شانس هم نیاز باسد، شانسی که پس از برخورد یک گلوله به کلاه خود قهرمان قصه به ما لبخند میزند.
۶. خط باریک سرخ (The Thin Red Line)
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: شان پن، جیم کاویزل، آدرین برودی، نیک نولتی، جان تراولتا و جرج کلونی
- محصول: 1998، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 81٪
ترنس مالیک استاد ساختن فضایی شاعرانه در هر محیطی است. او حتی میتواند در یک فضای جنگی هم قصهای از شاعرانگی و انسانیت تعریف کند. به همین دلیل هم فیلم «خط باریک سرخ» اثر متفاوتی در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی تاریخ سینما است. در این جا با داستان نبردی بزرگ در کوران جنگ دوم جهانی سر و کار داریم اما ترنس مالیک آن را طوری برگزار کرده که گویی قدم در دل دریایی از احساسات بشری گذاشتهایم. البته این کار او دلیل خوبی دارد؛ او با احساس غم و اندوه ناشی از جنگ سر و کار دارد و این درد را در وجود سربازانی میجوید که قربانی وحشیگری سیاستمداران دیوانه شدهاند.
نکته این که ترنس مالیک میداند با چه چیزی روبهرو است. او خبر دارد که جنگ دوم جهانی علیه غولی هفت سر چون فاشیسم بود که پیروزیاش میتوانست جهانی را به آتش بکشد. پس آن را یک سر نامشروع نمیداند و از شخصیتهایش که علیه آن قد علم کردهآند، عدهای قهرمان هم میسازد. آنها تا میتوانند دلاوری میکنند اما این دلاوری و فوران خشم در کنار تمام عواطف بشری شکل میگیرد. شخصیتهای او عدهای قهرمان تک بعدی نیستند که فقط شجاعت به خرج میدهند. آنها را در هر حالتی میتوان دید؛ حتی در حین ترس. اصلا از دل همین ترس است که شجاعت زاده میشود و قهرمانان فیلم را برای ما ملموس میکند.
دنیای ایدهآلی هم در فیلم وجود دارد؛ دنیایی که شخصیت اصلی گاهی در آن به سر میبرد. جهانی آن سوی دنیا که نه کاری به این طرف درگیر جنگ دارد و نه آن طرف. مردمانی که به نظر میرسد حتی خبری هم از جنگی به وسعت دنیا ندارند و برای خود گوشهای زندگی میکنند. جهان ایدهآل ترنس مالیک در هنگامهی درد و جنگ و خون همان زندگی بدوی اما سرشار از احساسات عدهای بومی است که در جایی بیرون از دایرهی زندگی انسان مدرن و نیمه دیوانه ایستادهاند. اما سیلی واقعیت در نگاه مالیک چنان گیرا است که نمیتوان در این رویا غرق شد و فکر کرد که میتوان چشم بر جنگ بست و کنج عزلتی برگزید و همه را فراموش کرد. ترنس مالیک این اجازه را به شخصیتهایش نمیدهد و خیلی زود آنها را روانهی میدان نبرد میکند.
تکمیل کنندهی این فضای شاعرانه دوربینی است که خرامان بین سربازهای راه میرود و میرقصد و گاهی سبکبالانه بین آنها به پرواز درمیآید. در چنین قابی است که رویکرد متفاوت کارگردان بزرگی چون ترنس مالیک از فیلم «خط باریک سرخ» اثری یک سر متفاوت نسبت به دیگر فیلمهای درجه یک فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی میسازد.
۵. غلاف تمام فلزی (Full Metal Jacket)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: لی ارمی، وینسنت دیانوفریو و متئو مودین
- محصول: 1987، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
در ذیل مطلب فیلم «راههای افتخار» به تفاوت نگاه استنلی کوبریک نسبت به دیگر فیلمسازان به موضوع جنگ شد. او قبل از هر چیزی رویکرد نظامی بشر در گسترهی تاریخ را به باد انتقاد میگیرد و این عرصه را محل جولان عدهای دیوانه میبیند که از جوانان یک کشور در وهلهی اول عدهای قربانی و سپس عدهای قاتل میسازند. در فیلم «راههای افتخار» بیش از هر چیز روی قربانی بودن سربازان تاکید میشود و در فیلم «غلاف تمام فلزی» استنلی کوبریک در ابتدا از قربانی بودن آنها میگوید تا در نهایت به بیدار شدن خوی حیوانی در آنها برسد.
در چنین چارچوبی است که قصهی فیلم در دو بخش روایت میشود. بخش اول که همان نمایش انتقاد به خوی نظامیگری بشر است و به تبدیل عدهای جوان به عدهای قاتل میپردازد، با یک تیترازژ معرکه آغاز میشود. سربازان را میبینیم که یک به یک در برابر دوربین نشستهاند و موهای آنها کوتاه میشود. این تبدیل شدن همه با تمام تفاوتهای هویتی به آدمهایی شبیه به هم، اولین نقد کوبریک به نظامیگری است. او در واقع از همان ابتدا این را با صدای بلند اعلام می کند که ارتش در وهلهی اول هویت فرزندان جامعه را از آنها میگیرد.
در ادامه داستان افسری دیوانه در برابر ما قرار میگیرد که برای تربیت عدهای سرباز از هیچ خشونتی فروگذار نیست. او تحقیر میکند و رنج میرساند تا همان ته ماندهی هویت سربازان هم از بین برود. اما آن چه که این افسر نمیداند امکان تبدیل شدن هیولاهای دست آموزش به عاملی علیه خود است. او آتشی را روشن میکند که خیلی زود و پیش از دشمن دامن خودش را میگیرد. فصل اول فیلم «غلاف تمام فلزی» در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی، یکی از بهترین فصلها است و مخاطب را میخکوب میکند.
در ادامه و در فصل دوم به جنگ ویتنام میرسیم. کوبریک تصویری دلخراش از جنگ ارائه میدهد. از سویی با یک شوی تبلیغاتی طرف هستیم که گویی برپا شده تا عدهای را سرگرم کند اما از سوی دیگر این جنگ حسابی خونبار است و جهانی را زیر و زبر کرده است. فصل درخشانی در فیلم وجود دارد که در آن دختری ویتنامی یک تنه در برابر جوخهای از سربازان آمریکایی قد علم میکند. این فصل تاثیرگذار حاوی نگاه کوبریک به جنگ در کلیت آن است؛ جایی که هر دو طرف قربانی جنونی توصیف میشوند که معلوم نیست از کی و کجا آغاز شده و اصلا دیگر اهمیتی هم ندارد که آغازگرش کجا است. از دید کوبریک باید نقطهی پایانی برای آن پیدا کرد.
کوبریک آن قدر آگاه است که بداند این نقطهی پایان هیچگاه به وجود نخواهد آمد. این را سکانس پایانی به ما میگوید. تمرکز فیلمساز بر پوتین نظامی سربازان و قدم زدن آنها روی زمینی سوخته، در هر نوع امیدی را میبندد و این زندان خودساخته توسط نسل بشر را به دنیایی فراتر از ویتنام بسط میدهد.
۴. نجات سرباز رایان (Saving Private Ryan)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: تام هنکس، مت دیمون و وین دیزل
- محصول: 1998، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
حتما «نجات سرباز رایان» باشکوهترین افتتاحیه را در بین آثار فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی تاریخ سینما دارد. نبرد اروپا در طول جنگ دوم جهانی در جریان است. D- Day فرارسیده و نیروهای متفقین قرار است در سراسر اروپا به دیواری که آلمانیها در سراسر مرز این قاره با اقیانوس اطلس بنا نهادهاند، حمله کنند. قایقها به محل اعزام میشوند. سربازانی از شدت ترس دچار حالت تهوع شدهاند. چشمان کسانی از هیچ تهی شده و جسمشان بوی مرگ دارد. دست سربازی میلرزد. روی دیگری جون گچ سفید است. ناگهان قایقها به ساحل میرسند. درها فرو میافتد. هزاران سرباز خود را در خاک فرانسه میبینند، در حالی که بی دفاع در برابر سلاحهای سنگین آلمانیها قرار گرفتهاند. خون قاب تصویر استیون اسپیلبرگ را پر میکند.
بسیاری ایراد گرفتند که این سکانس افتتاحیه زیادی واقعگرا و خشن است. واقعا چنین بود و کسانی دوست نداشتند خشونت عریان جنگ چنین بیپرده تصویر شود اما اسپیلبرگ کار خودش را کرد؛ این که دست و پاهای برهنه و قطع شده این و جا آن جا افتاده باشد و آدرنالین مخاطب سر به فلک بکشد. اما اسپیلبرگ با ساختن جنگی عظیم و در عین حال خونبار سراغ ساختن جهانی رفته بود که یک سویش تباهی است و سوی دیگرش کسانی که ندای زندگی سر میدهند و حاضر هستند برای رسیدن به شادی و پس زدن مرگ، جانبازی کنند.
در مقدمه اشاره شد که برخی فیلمهای جنگی آمریکایی ماموریت محور هستند. به این معنا که به جوخهای از سربازان ماموریتی داده میشود و آنها باید آن را انجام دهند. فیلمساز هم با تعقیب این شخصیتها موفق میشود که تصویری از جنگ ارائه کند. اگر فیلم اول فهرست را کنار بگذاریم، فیلم «نجات سرباز رایان» بهترین فیلم این چنینی در تاریخ سینما است. در این جا با جوخهی کوچکی از سربازان طرف هستیم که باید جان خود را به خطر بیاندازند تا دل مادری را با بازگرداندن پسرش به خانه شاد کنند؛ این شاید دلاورانهترین ماموریتی باشد که یک سرباز برای انجامش مامور میشود.
در ادامه اسپیلبرگ به شخصیتهایش نزدیک میشود و آنها را بیپرده در برابر دوربین قرار میدهد. عدهای جوان سختکوش در راه پیدا کردن یک سرباز مدام پیشروی میکنند و این چنین اسپیلبرگ هم موفق میشود شکست گام به گام ارتش آلمان را تصویر کند و هم پیشروی و پیروزی نهایی متفقین را. اما همهی این جانفشانیها تمام تصویر دلخراش اسپیلبرگ از جنگ نیست؛ او موفق شده قهرمانانی خلق کند که از جنس مردمان عادی هستند، نه عدهای ابرقهرمان که هر نیرویی را به زانو در میآورند و خم به ابرو نمیآورند.
فارغ از تمام اینها در بین آثار بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی، «نجات سرباز رایان» برخوردار از یک تیم بازیگری معرکه است که در کنار هم بازیهای درجه یکی ارائه دادهاند. قاعدتا هم گل سرسبد بازیگران این فیلم تام هنکسی است که در هر قاب، چشمان مخاطب را به سوی خود بازمیگرداند.
۳. پل رودخانه کوای (The Bridge On The River Kwai)
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: ویلیام هولدن، الک گینس و جک هاوکینز
- محصول: 1957، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
ک«پل رودخانهی کوای» یگی از باشکوهترین فیلمهایی است که با محوریت جنگ بین بریتانیاییها و ارتش ژاپن در طول جنگ دوم جهانی ساخته شده است. عمدهی فیلمهای سرشناسی که نبردهای جنگ دوم جهانی را در جایی در جنوب شرق آسیا یا در دل اقیانوس آرام به تصویر میکشند و آوازهی آنها به گوش مخاطب رسیده، فیلمهایی هستند که به نبرد ارتش آمریکا با ارتش ژاپن اختصاص دارند. اما خواندن تاریخ به ما میآموزد که بریتانیاییها به واسطهی برخورداری از یک ارتش فعال در شرق آسیا و در درون کشورهای تحت استعمار، به اندازهی آمریکاییها با ژاپنیها درگیر بودند. حال وسایل خود را بردارید تا با دیوید لین به دل یکی از کمپهای نگهداری اسرای انگلیسی برویم و به تماشای یکی از بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی بنشینیم که با همکاری انگلیسیها ساخته شده است.
داستان فیلم با تقابل یک فرماندهی نمادین انگلیسی که تحت هیچ شرایطی حاضر نیست در اردوگاه اسرای جنگی خم به ابرو بیاورد با یک فرماندهی ژاپنی آغاز میشود که تصمیمش را گرفته تا روحیهی انگلیسیها را از بین ببرد و از آنها عدهای برده بسازد. فرماندهی ژاپنی دستور دارد که انگلیسیها را مجبور به همکاری در ساختن یک پل کند. اهمیت این پل برای ارتش ژاپن حیاتی است و از آن جایی که در بین انگلیسیها مهندسان درجه یکی وجود دارند، نیروهای این کشور حسابی به کار خواهند آمد.
فرمانده ژاپنی یا همان رییس اردوگاه کارش را با تحت فشار قرار دادن سربازان انگلیسی و حتی شکنجه کردن و کشتن آنها آغاز میکند. فرماندهی انگلسی در هم میشکند و مجبور میشود برای نجات جان سربازانش با آن دژخیم ژاپنی همکاری کند. حال او دیگر نه یک سرباز انگلیسی، بلکه مهندس ناظری است که در حال نظارت بر ساخته شدن گام به گام یک سد است. سدی که قرار است علیه نیروهای کشور خودش استفاده شود.
هر چه قصه جلوتر میرود، این فرمانده انگلیسی بیشتر و بیشتر خود را دلدادهی کاری که در حال انجامش است، میبیند. او از جایی به بعد فراموش میکند که چرا آن جا است و باید با دشمن روبه رویش بجنگد. مرد انگلیسی که زمانی باور داشته هیچ سازشی با دشمن امکانپذیر نیست و بعد هم در حال تلاش برای نمایش توانایی مهندسی انگلیسیها به ژاپنیها است، حال چنان شیفتهی و مفتون کارش شده که عملا به خدمت دشمن درآمده است. اما او خبر ندارد که آمریکاییها در حال تدارک حملهای برای از بین بردن پل او هستند.
فیلم «پل رودخانه کوای» برخوردار از یکی از بهترین بازیهای تاریخ سینما است؛ الک گینس در نقش فرمانده انگلیسی چنان حضور درخشانی دارد که عملا بدون او نمیشد فیلم را در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی در این جای لیست قرار داد.
۲. شکارچی گوزن (The Deer Hunter)
- کارگردان: مایکل چیمینو
- بازیگران: رابرت دنیرو، کریستوفر واکن، مریل استریپ و جان کازال
- محصول: 1979، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
فیلمهای تلخ بسیاری در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی قرار دارند. اما هیچکدام تلخی این یکی را ندارند. دلیل این موضوع هم به شیوهی روایتگری مایکل چیمینو و البته نگاه شدیدا تلخ او بازمیگردد. چیمینو شخصیتهایش را در آستانهی ورود به دروازههای جهنم نشان میدهد و درست همان لحظه که توقعش را نداریم، آنها را به دورن شعلههای آتش میفرستد و حال تصویر رنج بردنشان را به دقت و بدون پردهپوشی در برابر دیدگان ما قرار میدهد. این چنین اثر او به اثری در باب رنجهایی تبدیل میشود که هر شخصیتی در طول هر جنگی به طور عام و جنگ ویتنام به طور خاص متحمل میشود.
برای درک این موضوع فقط کافی است به رنجی که شخصیتها در طول قصه دچارش هستند، توجه کنید. هیچ شخصیتی از طاعون جنگ در امان نیست. از همان زمانی که ویتنامیها اسرای آمریکایی را با بازی مرگبار رولت روسی روبه رو میکنند و بعد یکی از آنها در دام این بازی میافتد و خود را غرق لذت دیوانهوار رویارویی هر روزه با مرگ میکند و از زل زدن به چهرهی آن کیفور میشود تا زیستن آدمهایی آن سوی دنیا بدون هیچ عشق و لذتی، مایکل چیمینو تصویری از تنهایی آدمی میسازد که جنگ مسبب اصلی آن است.
برای رسیدن به این مقصود داستان فیلم در دو بخش کاملا متفاوت روایت میشود. بر خلاف فیلم «غلاف تمام فلزی» که کوبریک در بخش اولش سعی در نمایش تبدیل شدن عدهای جوان و نوجوان به عدهای قاتل دارد، مایکل چیمینو دوربینش را برمیدارد و از آن سوی زندگی این جوانان میگوید؛ از آن چه که زندگی در خارج از چارچوب ارتش برای آنها به ارمغان میآورد. از شادی و لذت حاصل از شور جوانی. از کار و تلاش و رفاقت و عشقورزی. و نکته این که این بخش در یک تاریکی مطلق پایان مییابد. اما در بخش دوم آفت جنگ به جان این زندگی میافتد و همه چیز را از بین میبرد.
«شکارچی گوزن» برخوردار از چندتایی سکانس شدیدا تاثیرگذار است که مخاطب را ممکن است به اشک ریختن وادارد یا او را مجبور کند که چشم از پرده بردارد و جای دیگری را نگاه کند. یکی از این سکانسها، سکانس شکنجهی اسرای آمریکایی توسط ویتنامیها و دیگری آن رویارویی نهایی در رولت روسی است که جهت جلوگیری از اسپویل شدن ماجرا اشارهای به آن نخواهم کرد.
اما نمی توان نوشتن از «شکارچی گوزن» را به پایان رساند و از این نگفت که چه بازیگران درجه یکی در آن حضور دارند و چه بازیهای معرکهای هم به اجرا درآوردهاند. از رابرت دنیرو و مریل استریپ در اوج جوانی تا جان کازال همیشه معرکه. اما قطعا «شکارچی گوزن» عرصهی ترکتازی و عرض اندام کریستوفر واکن است. او هم نبض احساسات تماشاگر را در اختیار دارد و هم نقشآفرین یکی از عجیبترین سکانسهای یک شخصیت در تاریخ سینما است.
۱. اینک آخرالزمان (Apocalypse Now)
- کارگردان: فرانسیس فورد کاپولا
- بازیگران: مارتین شین، مارلون براندو، رابرات دووال و دنیس هاپر
- محصول: 1979، آمریکا
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
رسیدیم به صدرنشین فهرست بهترین فیلمهای جنگی. اگر فیلم «شکارچی گوزن» در بین آثار بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی به دنبال نمایش جهنم و مکافاتی است که از آن حاصل میشود، فرانسیس فورد کوپولا برزخی را در «اینک آخرالزمان» ترسیم می کند که به آن جهنم نهایی ختم میشود. در این جا داستان فیلم دربارهی یک افسر کارکشته است که در دل جنگ ویتنام عازم میشود تا یک سرهنگ خود سر آمریکایی را که برای خود دسته و تشکیلاتی راه انداخته و عملا به چهرهای نمادین تبدیل شده، بکشد.
حال دوربین فرانسیس فورد کوپولا راه میافتد و ما را در این سفر با این مامور همراه میکند. قدم به قدم با این مامور به دل جنگلهای انبوه ویتنام میرویم و جنگ را نه آن گونه که عموما نمایش داده میشود، بلکه به شکل یک جنون ذهنی میبینیم. راهی که کوپولا نشان میدهد و طول رودخانهای که سربازان آمریکایی و شخصیتها طی میکنند، نه یک راه معمولی بلکه به یک کابوس متکثر میماند که گویی تمامی ندارد. به همین دلیل هم تصویر فرانسیس فورد کوپولا از جنگ را باید به برزخ تشبیه کرد و نه دوزخ.
برخلاف تصور راز هولناک بودن فیلم هم همین موضوع است. تکلیف آدمی با جهنم و دوزخ مشخص است؛ آنها درد است و رنج اما دست کم هر کسی میداند سرنوشتش چیست. در برزخ چنین نیست و این بلاتکلیفی از درد زیستن در دوزخ بسیار بدتر است. شخصیتهای فیلم قدم در مسیری میگذارند که نمیدانند انتهایش چیست و راهی که طی میکنند هم چندان امیدوار کننده به نظر نمیرسد. اما ناگهان آن غول بی شاخ و دم نهایی از راه میرسد و همه چیز را بدتر میکند.
با رسیدن شخصیتها به مقصد به نظر میرسد که کارگردان حال باید به دنبال ترسیم جهنم باشد. اما شک و تردید ناشی از زیستن در برزخی بیانتها تازه خودش را نمایان میکند. شخصیت سرهنگ که تازه در فصل نهایی خودش را نشان میدهد نه تنها معمایی را حل نمیکند، بلکه بر تردیدهای موجود در قاب فیلمساز هم میافزاید و این جا اsت که باید زبان به تحسین قدرت بازیگری مارلون براندو هم گشود که بهترین بازی یک بازیگر در فهرست بهترین فیلمهای جنگی آمریکایی را از خود ارائه داده است.
منتقدان بسیاری «اینک آخرالزمان» را نه تنها بهترین فیلم جنگی آمریکایی همه دوران، بلکه بهترین فیلم جنگی تاریخ سینما هم میدانند. فرانسیس فورد کوپولا برای ساخت این ادیسهی اسرارآمیزش، اقتباس از کتاب «دل تاریکی» نوشتهی جوزف کنراد را انتخاب کرد. کتابی که جنون نهفته در رشد قارچگونهی استعمار بریتانیا را نقد میکرد و داستان رازآمیزی برای روایت داشت که در دل جنگلی انبوه و تاریک، با بومیانی مسخ شده میگذشت. کوپولا آن داستان را گرفت، از آفریقا به ویتنام برد و کابوسی ساخت که گویی هیچ انتهایی ندارد.
منبع: دیجیکالا مگ