فلسفهی فردریش نیچه؛ رنج و عذاب دستمایهی تبدیل شدن به انسانی بزرگ
فردریش نیچه (Friedrich Nietzsche)، یکی از سردمداران بزرگترین تحول تاریخی در تمدن غرب است. او هم علت این تحول تاریخی و هم عواقب آن را پیشبینی کرد، و ایدههایی بزرگ و انقلابی را بهعنوان راهحلهای احتمالی این تحول پیشنهاد داد. او یکی از بزرگترین و مهمترین اندیشمندان تاریخ مدرن است.
نیچه شاهد تزلزل و فروپاشی اجتنابناپذیر محکمترین ستونی بود که تمدن غرب قرنها در حال تکیه دادن به آن بود: مسیحیت و ایمان به خدا. او میدانست که وقتی مذهب و ایمان اهمیت خود را از دست بدهند، شکافی بزرگ به جا خواهند گذاشت که نتیجهی آن چیزی جز عذاب بیمعنی برای انسان نیست. بهعبارت دیگر، نیچه سر یک دوراهی ایستاده بود که یک طرف آن به مذهب و طرف دیگر آن به بدبینی و پوچگرایی منتهی میشد و او میدانست که دیر یا زود، انسانها بهطور دستهجمعی وارد مسیر بدبینی و پوچگرایی خواهند شد.
او در آثارش به این مشکل جدید برای بشریت پرداخت و سعی کرد مسیر سومی را ایجاد کند که ریشهی آن هم به ایمان مذهبی و هم به پوچگرایی برمیگشت، مسیری که هدف آن ایجاد معنای جدید برای زندگی و ارزشهای انسانی بود.
نیچه در سال ۱۸۴۴ در ساکسونی، پروس (Saxony, Prussia) به دنیا آمد، مکانی که اکنون بخشی از شرق آلمان است. او در خانوادهای متوسط به دنیا آمد و دوران کودکی معمولی و بیسروصدایی را پشت سر گذاشت.
پدر او، کارل لودویگ نیچه (Carl Ludwig Nietzsche)، کشیش لوتری شهر بود. بنابراین نیچه از سنین پایین با ارزشهای مسیحی رشد پیدا کرد. با این وجود، همچنان که نیچهی کوچک به مسیحیت معرفی شد، بهانهای پیدا کرد تا به آن بدبین شود، چون پدر او، یعنی همان مردی که دربارهی خداپرستی موعظه میکرد، به بیماری مغزی دچار شد.
پدرش به مدت یک سال زجر کشید و در سن ۳۵ سالگی درگذشت. سال بعد، لودویگ (Ludwig)، برادر کوچکتر نیچه نیز فوت کرد. با اینکه نیچه با ایدههای مذهبی بزرگ شده بود، ولی در اطرافش رنج و عذاب آدمهای خوبی را میدید که لایق این رنج و عذاب نبودند. او متوجه این دوگانگی شد و احتمالاً این مشاهدات پایهواساس فلسفهی نیچه در آثار فلسفیاش شدند.
پس از پشت سر گذاشتن دوران کودکی بیحاشیه، خشک و سرشار از تنهایی، نیچه در دانشگاه بن (University of Bonn) به تحصیل در رشتهی الهیات پرداخت. در دوران مدرسه و دانشگاه، او هوش و ابتکار بالایی از خود نشان داد، خصوصاً در حوزهی الهیات مسیحی. با این حال، پس از گذراندن یک ترم در دانشگاه، با توجه به اینکه هوش و درک انتقادی او در حال قویتر شدن بود و پس از اینکه تعدادی نقد از مسیحیت را مطالعه کرد، نیچه چارهای نداشت جز اینکه ایمان خود به مسیحیت را رها کند. بدین ترتیب شعلهی معصومیت و سرسپردگی کوکورانه در او خاموش شد.
پس از پشت سر گذاشتن این تحول درونی، او به مطالعهی زبانشناسی و تاریخ زبان در دانشگاه لایپزیگ (Leipzig University) مشغول شد. عملکرد او در این دانشگاه آنقدر خوب بود که با وجود اینکه ۲۴ سالش بود، بهعنوان استاد زبانشناسی در دانشگاه بازل (University of Basel) برگزیده شد. تا به امروز، او جوانترین استادی است که در این دانشگاه استخدام شده است.
اما پس از چند سال درس دادن، نیچه از پست خود استعفا داد. یکی از دلایلش برای این تصمیم این بود که در فضای آکادمیک احساس محدودیت و نارضایتی میکرد و دلیل دیگر وضع سلامتی رو به وخامتش بود که منشاء آن، بیماریهای ژنتیکی و سیفِلیس بود که در فاحشهخانه به آن مبتلا شد.
از اینجا به بعد، او در انزوای نسبی به زندگیاش ادامه داد. او در اروپا سفر کرد و معمولاً به جایی میرفت که آبوهوایش برای وضع سلامتی رو به وخامتش مناسب باشد. منبع درآمد او حقوق بازنشستگی اندکی بود که از دانشگاه دریافت میکرد. او بیشتر عمر خود را (حداقل در زمانی که سلامت عقلیاش را از دست نداده بود)، در رشتهکوههای آلپ در سوییس گذراند.
در این زمان او تجربههای ناخوشایند بسیاری داشت. او زمان زیادی را در بستر بیماری به سر میبرد، یک رابطهی رمانتیک شکستخورده تجربه کرد که تاثیر احساسی بدی روی او گذاشت و بهمرور رابطهاش با دوستانش و خانوادهاش ضعیفتر شد.
نیچه در این حالت افسردهکننده و پوچگرایانه، بیشتر زمان خود را به راه رفتن، فکر کردن و نوشتن گذراند. هدف او این بود که به آرامش، معنا و دلیل کافی برای دنبال کردن فلسفه دست پیدا کند.
در این دوران، او اثرگذارترین آثار خود را نوشت. منجمله: انسانی زیادی انسانی (Human All Too Human)، دانش شادیبخش (The Gay Science)، چنین گفت زرتشت (Thus Spoke Zarathustra)، فراسوی نیک و بد (Beyond Good an Evil) و تبارشناسی اخلاق (On the Genealogy of Morals).
در این آثار نیچه پایهواساس اولیهی نوع جدیدی از فلسفه را بنا نهاد، فلسفهای که هدف آن این بود که ما را از تمام چیزهایی که به آنها مطمئن بودیم، نامطمئن کند؛ یعنی همهی ایدههایی که دربارهی خوبی و بدی داشتیم، تمام دانشی که دربارهی حقایق صحیح و غلط و کار درست و اشتباه کسب کرده بودیم.
خدا مرده است. خدا مرده باقی مانده و ما او را کشتهایم. ما بهعنوان قاتل بزرگترین قاتل چگونه میتوانیم خاطر خود را آرام کنیم؟ مقدسترین و قدرتمندترین موجودی که دنیا به خود دیده بود، زیر چاقوهای ما خونریزی کرد… آیا بزرگی چنین عملی برای ما بیش از حد بزرگ نیست؟ آیا ما نیز نباید خود به خدایان تبدیل شویم تا سزاوار انجام چنین عملی به نظر برسیم؟
پاراگراف بالا یکی از معروفترین و تکرارشدهترین نقلقولهای نیچه است. عبارت «خدا مرده است» معنایی دوپهلو دارد: در این عبارت نیچه نهتنها ایمان از دست رفتهی بشریت را مورد ستایش قرار میدهد، بلکه قصد دارد به ما هشدار دهد که این ایمان از دست رفته چه عواقبی در پی خواهد داشت.
در ذهن نیچه، فروپاشی مسیحیت به معنای فروپاشی هرآنچه بود که بر پایهی مسیحیت بنا شده بود؛ یعنی سیستم اخلاقی مردم اروپا، تفکرات منطقیشان و ارزشهایشان. او با نگرانی پیشبینی کرد که در این نظام جدید، در صورتیکه برای مسیحیت جایگزینی مناسب معرفی نشود، انسانیت دچار معناباختگی خواهد شد و درماندگی و فلاکت همهگیر در قالب پوچگرایی (Nihilism) بر جوامع انسانی حکمفرما خواهد شد.
یکی از ایدههای اصلی نیچه که پایهواساس نظام فلسفی او را برای برطرف کردن این مشکل تشکیل میدهد، قبول کردن این ادعا است که هیچ حقیقت عینی و غیرقابلانکاری در جهان وجود ندارد که بتوان آن را کشف کرد. از او نقل است: «هیچ حقیقتی وجود ندارد. [تنها چیزی که وجود دارد] تفسیر از حقیقت است.»
نیچه وجود نظام حقیقتگرا را رد کرد و بیان کرد که هرگونه تلاش برای یافتن حقیقت نهایی بهشدت گمراهکننده و در واقع دلیل اصلی شکست انسان مدرن برای بازیابی معنا برای زندگی است. در نظر او، تلاش برای یافتن عینیتی جهانشمول یا معنایی فراتر از دنیای مادی باعث میشود آنچه انسان در زمان حال، در این کرهی خاکی تجربه میکند، بیاهمیت به نظر برسد، در حالیکه همهی تجارب انسانی ذهنی، مستقل و وابسته به درونیات او هستند.
برای همین نیچه توجه خود را به هنر و علوم انسانی معطوف کرد. او باور داشت که از حوزههای خلاقانه مثل موسیقی، فلسفه، ادبیات، تئاتر و… میتوان بهعنوان ابزاری برای انتقال معانی عمیقتر و پر کردن جای خالی معنای متعالیتر استفاده کرد.
البته همچنان که نیچه در حال بسط دادن این نظریه بود، متوجه شد که هنرها و علوم انسانی در خطر خستهکنندهشدن، آکادمیک شدن یا تبدیل شدن به کالا قرار دارند و به همینخاطر ممکن است اثرشان را از دست بدهند.
از اینجا به بعد، او توجه خود را به پیریزی فلسفهای معطوف کرد که هدفش جداسازی فرد از هرگونه وابستگی به تجربههای جمعی یا مناسبات فرهنگی بود. در این فلسفه، هدف هر فرد این است که خلاقیت فردی خود را بروز کند و به صورت درونی به درجات عالی برسد. در چنین حالتی، ایجاد معنا کاملاً بر عهدهی فرد است.
این فلسفه در قالب مفهومی که ابرانسان (Übermensch) نام دارد تجلی پیدا کرد. او این مفهوم را برای اولین بار در کتاب چنین گفت زرتشت معرفی کرد. ابرانسان بهعنوان فردی جسور، مستقل و با اعتماد به نفس بالا توصیف شده که تمایلات شخصی خود را بهشکلی تسلیمناپذیر دنبال میکند و بدون اینکه از کسی بترسد، به باورهای شخصی خود پایبند میماند. ابرانسان کسی است که عضو هیچ جمعی نیست، بهشکلی استراتژیک خودخواه است و رفتاری سلطهجو و بزرگنمایانه دارد.
توجیه نیچه برای ارزشمند پنداشتن چنین شخصیتی این بود که انسانیت به اخلاقیات جدیدی نیازمند است، اخلاقیاتی که در مقابل اخلاقیات مسیحی (که ضعف و فروتنی را ارزش قلمداد میکند) قد علم کند و تناسب بیشتری با تجربهی زندگی بهعنوان انسان داشته باشد، چون انسان طالب قدرت و بزرگی است.
البته عدهای بهدرستی از این دیدگاه انتقاد کردهاند و عدهای هم برداشت اشتباهی از آن داشتهاند. با این حال، چیزی که از دیدگاه نیچه نسبت به ابرانسان مهمتر است، مفهومی است که پشت ابرانسان، بهعنوان یک نماد، نهفته است.
در نظر نیچه، ابرانسان معادل آرمانی هر فرد است؛ تصویری از یک موجود قدرتمند و بینقص که موفق شده به همهی ترسها و کمبودهایش غلبه کند. بهعبارت دیگر، ابرانسان یک موجود بیرونی نیست که باید منتظر ظهورش باشیم، بلکه ایدهآلی است که هر فرد میتواند برای رسیدن به آن تلاش کند. البته با توجه به اینکه ابرانسان یک ایدهآل است، نمیتوان به آن رسید، ولی نکته همین است.
نظر نیچه بر این بود که کلیت دنیا، منجمله انسان، بر پایهی ارادهی قدرت (The Will to Power) استوار است. ارادهی قدرت تمایل سیریناپذیر هر موجود زنده برای قدرتنمایی است. از نیچه نقل است: «دنیا یعنی ارادهی قدرت؛ همین و بس!»
طبق نظر نیچه، ارادهی قدرت خود را به شکل تمایل به رشد و پرورش فردی و حس رضایت ناشی از تلاش در این راستا بروز میدهد. لازم به ذکر است که در این بستر، مفهوم «قدرت» لزوماً به معنای قدرت فیزیکی یا سلطه پیدا کردن بر دیگران نیست، بلکه این مفهوم به معنای قدرت داشتن روی خود است. این دو عامل:
۱. قدرت روانی و روحی به شکل تسلط بر خود
۲. رشد و پرورش بیوقفه
هردو نشاندهندهی هماهنگی کامل فرد با ارادهی قدرت و در نتیجه، هماهنگی کامل با مفهوم زندگی هستند.
تمایل به دستیابی به ایدهآل «ابرانسان» و تلاش برای دستیابی به آن، عامل انگیزهبخش این پروسهی رشد فردی است. در طی این پروسه، هر فرد دائماً بین سه حالت جابجا میشود:
۱. نارضایتی از خود
۲. بهبود خود
۳. کشف دوبارهی خود
در نظر نیچه، این پروسه، که اسم آن را غلبه بر خود (Self-Overcoming) گذاشته، از اهمیتی جدی برای حل کردن مشکل معناباختگی و ارزشزدایی در زندگی برخوردار است. اگر کسی هدفش برای رشد و تعالی را با این بهانه تعیین کند که به معادلی ایدهآل از خودش برسد، این پروسه درد و رنج زندگی را برایش به تجربهای باارزش و رهاییبخش تبدیل میکند، مثل یک جور کیمیاگری برای روح که به زندگی، در عین عذاب اجتنابناپذیری که در آن نهفته است، ارزش میبخشد. نیچه در این باره نوشته است: «اگر «چرا»یی برای زندگی کردن داشته باشیم، از پس هر «چگونه»ای برخواهیم آمد.»
برخلاف آرتور شوپنهاور (Arthur Schopenhauer)، فیلسوف پیش از نیچه، که باور داشت بهترین راهحل این است که درد و رنج زندگی را به حداقل رساند، نیچه باور داشت که درد و رنج چیز خوبی است. باید درد و رنج را با آغوش باز پذیرفت، چون عامل انگیزهبخشی برای رسیدن به قدرت فیزیکی و ذهنی است. درد و رنج و عذاب در زندگی اجتنابناپذیر است، بنابراین سوالی که باید بپرسیم، بهجای «آیا میتوان از درد و رنج رهایی پیدا کرد؟»، باید این باشد: «درد و رنجی که میکشیم، باید در راستای رسیدن به چه باشد؟» نیچه در این باره نوشته است: «بلایی که بشریت تاکنون به آن دچار بوده بیمعنا بودن عذاب بوده، نه خود عذاب.»
وقتی نیچه همچنان در حال زندگی در کوهستانهای آلپ بود، در حالیکه انزوایش روز به روز بیشتر میشد و در مراحل اولیهی تکمیل بلندپروازانهترین آثار فلسفیاش قرار داشت، آثاری از زوال سلامت عقلی از خود نشان داد. وقتی چهلوچهار ساله بود، صحنهی شلاق خوردن اسبی از صاحبش را در خیابان مشاهده کرد. با مشاهدهی این صحنه او دچار فروپاشی روانی شد، به سمت اسب شتافت، آن را در آغوش گرفت و با حالتی دلسوزانه فریاد کشید: «من درکت میکنم. من درکت میکنم.»
این اتفاق عجیب، که نقطهی شروع زوال عقلی نیچه بود، تناقضی واضح با فلسفهی خودش داشت: او در این لحظه غرق در ترحم، ضعف و دلسوزی شد.
کمی بعد از این اتفاق، نیچه به دیوانگی کامل دچار شد و در نهایت در حالت روانگسیختگی کاتاتونی (Catatonia) فرو رفت. یکی از قدرتمندترین ذهنهای تاریخ مدرن زیر بار سنگین خودش فرو شکست.
معلوم نیست که دلیل این دیوانگی طبیعی بود، از بیماریهایی که نیچه به آنها مبتلا شد ناشی شده بود یا سرنوشت اجتنابناپذیر ذهنی بود که بیش از حد در اعماق خودش فرو رفت و دیگر راهی برای بیرون آمدن نداشت. نیچه، بدون اینکه سلامتی عقلش را به دست بیاورد، در سال ۱۹۰۰، بر اثر سکته در ۵۵ سالگی در گذشت.
زندگی نیچه، طبق استانداردهایی که خودش تعیین کرده بود، شکست به حساب میآمد. پیش از اینکه نیچه به دیوانگی دچار شود، نتوانست خودش را به دنیا ثابت کند و موفقیت بسیار کمی دریافت کرد. کتابهای او فروش خوبی نداشتند، و او هیچگاه به احترام یا شهرت قابلتوجهی نرسید.
اما پس از مرگش، آثار او به شهرت رسیدند و در سرتاسر دنیا توجه و احترام کسب کردند و حتی نیچه پیروان خاص خود را نیز پیدا کرد. متاسفانه این شهرت و توجه کاملاً مثبت نبود و به سوءتفاهمهایی از جانب آلمان نازی منجر شد که نتایجی فاجعهبار به دنبال داشتند. اما امروزه، آثار نیچه بهعنوان آثاری عمیق و مهم شناخته میشوند که اندیشهی مدرن را شکل دادهاند.
بازتاب جملات قصار، نقلقولها و ایدههای او بهطور روزانه در فرهنگ عامه دیده میشود، هم به صورت عینی و هم به صورت سمبولیک. نیچه پیشنهاد داد که ما باید به صورت سمبولیک در زندگی بمیریم تا بتوانیم از سر راه خود کنار برویم و پتانسیل واقعی خود را کشف کنیم؛ گاهی باید منافع، سلامت جسمی و حتی سلامت عقلی خود را قربانی کنیم تا بتوانیم به فردی بزرگتر تبدیل شویم. زندگی و مرگ نیچه نیز شاید دقیقاً همان چیزی بود که موعظه میکرد: پروسهی غلبه بر خود، قربانی کردن خود و تبدیل شدن به فردی بزرگتر.
البته همانطور که اشاره شد، ایدههای نیچه مورد انتقاد قرار گرفتهاند، مثل ایدهی غلبه بر خود، قربانی کردن خود و رسیدن به بزرگی. با اینکه پیشبینیها و بیانات او دربارهی مشکلات انسان مدرن تا حد زیادی دقیق و درست هستند، راهحلهای او لزوماً برای همه جوابگو نیستند.
آیا عذاب کشیدن بهخاطر دنبال کردن بیوقفهی تمایلات و نابود کردن خود به بهانهی رشد و پرورش در راستای دستیابی به هدفی غیرقابلدسترس واقعاً کار خوبی است؟ چطور میتوان به این اهداف نگاه مثبتی داشت، وقتی نگاهمان به زندگی منفی است؟ چطور میتوان تفسیری متعالی از زندگی ایجاد کرد، وقتی تفسیرمان از ماهیت زندگی اینقدر منفی است؟ بهعبارت دیگر، اگر در نظر کسی زندگی منفی و بیمعنی به نظر میرسد، تلاش برای تعیین کردن هدف بر پایهی چنین تفسیری او را به نقطهی صفر برمیگرداند: نیازمند به یافتن حقیقت یا معنایی فراتر از خودش، فراتر از آنچه میبیند، در اختیار دارد یا تجربه میکند و نمیتواند آن را داشته باشد.
غیر از این، اگر کسی با فرضیهی اصلی نیچه موافق نباشد – یعنی عذاب کشیدن برای پیشرفت کردن خوب است – ممکن است بقیهی حرفهای نیچه برایش گمراهکننده باشد.
البته نیچه فیلسوفی است که فلسفهی او از ساختار خطی یا سیستماتیک پیروی نمیکند و حتی ممکن است گاهی خودش را نقض کند. ایدههای نیچه بسیار تفسیرپذیرند و در این مقالهی کوتاه فقط یکی از ایدههای متعددش – که البته جزو معروفترینهاست – بهطور خلاصه بیان شد.
از این مهمتر، با توجه به اینکه فلسفهی نیچه ذاتاً تفسیرپذیر است و به جای اینکه به ما آموزش دهد چگونه به روشی خاص فکر کنیم، به ما آموزش میدهد که چگونه روش تفکر مخصوص به خودمان را پیدا کنیم، حتی اگر با او مخالف باشیم، میتوانیم کاری را که او انجام داد انجام دهیم و مسیری جدید برای خودمان ایجاد کنیم.
به عنوان یکی از علاقهمندان نیچه میتوانم بگویم متن خوبی برای معرفیاش بود. نظر شخصی بنده در مورد نیچه: احتمالاً عده کمی موضعاش را درک میکنند، ولی اگر به عمق سخنان و داستان زندگیاش پی ببریم مشخص میشود که اتفاقاً دور از پیچیدگیهای فلسفی و نزدیک به سرشت حیوانی انسان است. آشنا شدن با او مناسب است ولی درگیر شدن با ذهنیات یا پیروی از اندیشههایش برای اکثریت نامناسب!