نقد فیلم «بازگشت به سیاهی»؛ بی شگفتی در وصف یک شگفتی
حرف تازهای نیست اگر بگوییم هالیوود دارد تیشه به ریشه ژانر بیوگرافی میزند. با آفت تولید زیاد. دیگر هر سال یک فیلم زندگینامهای بر اساس زندگی به طور ویژه موزیسینها تولید میشود. فردی مرکوری، مرلین مونرو، الویس پریسلی، چند بار پشت هم، فقط چند مورد از چهرههای شاخص موسیقی هستند که هالیوود در سالهای اخیر زندگیشان را به روی پرده نقرهای برده است. بیوگرافی پیش از این ژانر فاخرتری بود. مثلاً فیلمسازی مهم مثل میلوش فورمن به طور ویژه روی این ژانر متمرکز بود و با تیم هالیوودی، شاهکار خلق میکرد. اما امروز به نظر میرسد ژانر زندگینامه برای سینمای جریان اصلی امریکا صرفاً ابزاری برای جبران فقدان قصه است. چون به هر حال این چهرهها هر کدام قصهای دارند و قصهشان برای مردم مهم و کنجکاویبرانگیز است. بنابراین، تصمیمِ پولسازی است. اما اینکه آیا موفق میشود در کنار سود، هر بار قصه زندگی این شخصیتها را درست و زیبا روی پرده بیاورد، دیگر جای شک دارد. فیلمهای بیوگرافی سالهای اخیر با وجود توجهی که اسکار و گلدن گلوب به آنها میدهد، چنگی به دل نمیزنند. حتی در بهترین حالت. جدیدترینش فیلم زندگینامه ایمی واینهاوس، خواننده و موزیسین بریتانیایی در سبک جز، «بازگشت به سیاهی» است که با استقبال خوبی از سوی مخاطبان و منتقدان مواجه نشده است. نقد فیلم «بازگشت به سیاهی» (Back to Black) را در این مطلب بخوانید.
هشدار: در نقد فیلم «بازگشت به سیاهی» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
«بازگشت به سیاهی» همانطور که از عنوانش پیداست، داستان تولید ترانهای به همین نام از ایمی واینهاوس و به شکلی کنایی، قصه سقوط به سیاهی یک دختر جوان خواننده بااستعداد است. ایمی از خانوادهای یهودی و اهل موسیقی میآید. پدر و مادرش از هم جدا شدهاند اما رابطه تلخ و تاریکی با هم ندارند. ظاهراً همهچیز میان آنها در صلح است. حتی یک مادربزرگ سابقاً آرتیست هم این میان هست که سراسر عشق و محبت به ایمی است. و ایمی میان این خانواده مهربان و حامی که همه تا او دهان باز میکند، لبخندی بزرگ روی لبانشان نقش میبندد، به سادگی و سرعت شکوفا میشود. از خواندن ترانه «Fly Me To The Moon» در مهمانی سال نوی خانوادگی، زمانی که ایمی هنوز خیلی جوان است، تا ساختن ترانه و شبها در کلوپها موسیقی اجرا کردن و پیشنهاد همکاری یک شرکت مهم تولید موسیقی و معرفی موزیسین، راه چندان زیادی نیست. به آنی ما با روند رشد ایمی روبهرو میشویم و به آنی از آن میگذریم. یک ایمی را میبینیم که عمیقاً به خودش باور دارد و ظاهراً بقیه هم همین نظر را نسبت به او دارند. از خانواده گرفته تا هر کس که او را میبیند.
ایمی کاملاً میداند چه میخواهد. او جز میخواند، دراگ مصرف میکند، مشروب مینوشد -همچون اسمش که خانه شراب است- و نمیخواهد خواننده مشهور ستاره باشد. نمیخواهد به قول خودش مثل اسپایس گرلز باشد. اسپایس گرلز یک گروه دخترانه بریتانیایی بود که در دهه ۱۹۹۰ و اوایل ۲۰۰۰ بسیار مشهور بودند. ظاهر ایمی هم هیچ شباهتی به آن دخترها ندارد. او به خاطر پول هم موسیقی کار نمیکند. او میخواند چون کار دیگری جز این نمیداند و نمیخواهد. البته موسیقی به علاوه مشروب و عشق. خب موضوع این است که ما همه در این اندازه درباره ایمی واینهاوس میدانیم. اسم او به یکباره اواخر دهه ۲۰۰۰ بر سر زبانها افتاد و وقتی با همان آلبوم اولش جایزه گرمی را برد، یکشبه تبدیل به پدیدهای جهانی شد و به عنوان استعدادی نو در سبک جز، طرفداران دوآتیشه پیدا کرد. همان شهرتی که نمیخواست و البته نمیتوانست جلو آن را بگیرد. مخاطبان ایمی از همان موقع از تمام تضادی که او با زندگی جریان اصلی داشت، باخبر بودهاند. همینطور از مسئله اعتیاد و سوءمصرفش به دراگ و مشروب و مشکلاتی که با نامزدش داشت. اصلاً با آلبومی درباره محبوبش و رابطه عاشقانهاش است که تبدیل به ستاره موسیقی جز میشود. این را در فیلم میبینیم، البته بیرمق.
از آن زمان تا لحظه مرگ ایمی اخبار مربوط به مصائب زندگی او و لاغر شدنها و عجیب و غریبتر شدن روزافزونش همهجا پخش بود. مشکل اینجاست که فیلم «بازگشت به سیاهی» هیچچیز به این اخبار سطحی اضافه نمیکند. با دمدستیترین اطلاعاتی که درباره ایمی واینهاوس در دسترس بوده، سعی کرده به اعماق زندگی او بپردازد و طبعاً شکست خورده است. حتی از مستند نسبتاً خوب «ایمی» که همین چند سال پیش پخش شد هم الهام نگرفته است. هیچ عمقی در کار نیست. فیلم در حد یک گزارش دمدستی است. در وهله نخست، ماریسا آبلا اصلاً گزینه مناسبی برای بازی در نقش ایمی واینهاوس نیست. بله، او لاغر و ظریف است، همانطور که ایمی واینهاوس بعد از اعتیاد شدیدش بود اما شکل و ابعاد صورت آبلا هیچ ارتباطی به ایمی واینهاوس ندارد، همینطور چشمهایش که این ایراد بسیار بزرگی است. در گریم هم با اینکه در انتخاب آرایش مو و لباس دقت شده، نتیجه شباهت زیادی به ایمی واینهاوس ندارد.
ایمی واینهاوس به خاطر مرگ بر اثر سوءمصرف مواد در بیست و هفت سالگی عضو باشگاه معروف بیست و هفت سالههاست. پیش از او، جنیس جاپلین، جیم موریسون، جیمی هندریکس از ستارههای موسیقی راک دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ و کرت کوبین از ستارههای دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ موسیقی راک، عضو این باشگاه شدند که همه مرگهای مشابهی را تجربه کردند. وقتی ایمی واینهاوس با فاصلهای تقریباً زیاد از این ستارهها با مرگی مشابه از دنیا رفت، خیلی سریع نامش در این باشگاه ثبت شد. با توجه به اینکه او راک نمیخواند و شاید به لحاظ قدرت موسیقایی بتوان گفت فاصله زیادی با پیشگامان عرصه دراگ و مرگ زودرس داشت، شاید حضورش را با اغماض بتوان پذیرفت. ولی این عنوانی است که به هر حال رسانهها به او دادهاند. چه شایستهاش باشد چه نه، زندگی ایمی شباهات زیادی به زندگی این افراد داشت. همان حس و حال رهایی از زندگی و عشق به موسیقی، همان نفرت از موج جریان اصلی و همان خودویرانگری.
معمولاً وقتی داستان زندگی این آدمها را میخوانی، میبینی فقر، سابقه اعتیاد در خانواده، فرزند طلاق بودن، تعرض و سایر مشکلات این چنینی که روی روان افراد تأثیر عمده دارد، ریشه خودویرانگریشان بوده است. اما این به هیچ وجه درباره ایمی واینهاوس صدق نمیکند. ایمی یک جوان پریشاناحوال الکلی است که در فیلم سم تیلور-جانسون گفته میشود نابغه موسیقی است اما ما این نبوغ را هیچجا نمیبینیم. فقط میدانیم که او ایمی واینهاوس است و قرار است روزی به ستاره نوظهور موسیقی جز تبدیل شود. این ماییم که این را میدانیم، ایمیِ توی فیلم چنین پتانسیلی را از خودش نشان نمیدهد. همینطور نمیفهمیم که چرا سوءمصرف مواد دارد. یعنی شخصیت معتاد دارد یا به خاطر موسیقی مصرف میکند؟ خب ما این را هم نمیبینیم. آنچه از زندگی او در این فیلم به ما نشان داده میشود، یک خانواده و بستر امن است که تعجب میکنی چرا این دختر در آن اصلاً باید به مشکلی دچار شود. بیایید فرض را بر این بگذاریم که مشکلات سوءمصرف و خشونت او اصلاً ریشه درونخانوادگی ندارد که واقعاً هم ندارد. این موجودات فرشته چطور میتوانند به این دختر آسیبپذیر فوق حساس از گل بالاتر بگویند؟ اما مشکلات ایمی قاعدتاً باید ریشهای داشته باشد که فیلمساز آن را هم به ما نشان نمیدهد.
اگر ریشه درونی دارد، پس ما باید به شخصیت نزدیکتر شویم تا انگیزهها و اعمالش را درک کنیم. چرا مواد مصرف میکند و نتیجه مصرف کردنش خشونت فیزیکی است؟ چون هیچ عامل بیرونیای نمیتوان پیدا کرد، شاید بهتر بود فیلمساز زاویه دید فیلم را اول شخص انتخاب میکرد. البته فیلم با نریشین ایمی درباره اینکه چرا میخواهد موسیقی بسازد -که مردم دستکم چند دقیقه شاد باشند- شروع و تمام میشود. این یعنی این انسان دردکشیده بود و درد انسان را میفهمید اما ما اثری از این درک و شهود در ایمی واینهاوسی که فیلم «بازگشت به سیاهی» نشان میدهد، نمیبینیم. در عوض چه میبینیم؟ دختر نازپروردهای که به شکل غریبی با اینکه به روزگار کلاسیک مادربزرگش علاقه دارد و جز دوست دارد، لاتی و کلهخری موسیقی اعتراضی و خوی معترضانه همنسلان خود را دارد.
فیلم بناست که فقط آینهای به روی بخشی از زندگی ایمی واینهاوس از آغاز ستارگی کوتاهمدت تا پایان زندگی کوتاهمدتش بگشاید. آینهای که متأسفانه چندان زیبا هم نیست. یعنی نه اینکه زندگی واینهاوس همهاش زشتی باشد؛ فیلم مشکل زیباییشناسی دارد. هیچ لحظه زیبایی را نمیتوان در آن یافت. حتی لحظه مرگ مادربزرگ. با اینکه اتفاقاً فیلم انتخاب میکند زشتیهای زندگی ایمی واینهاوس را زیاد نشانمان ندهد؛ با این حال، فیلم در لحظاتی که میتواند زیبا باشد، مثل لحظات احساسی و موسیقاییاش باز هم نیست. با اینکه مثلاً صحنههای دلخراشی از مصرف دراگ ایمی را در فیلم نمیبینیم. همینطور صحنههای کتککاری ایمی با شوهرش را. همانطور که شکل گرفتن عشق و موسیقی او را هم نمیبینیم.
صحنهای آشنایی ایمی و شوهر آیندهاش به هیچ وجه نمیتواند ما را راضی کند در ادامه عشق بیمارگونه ایمی را به او باور کنیم. البته عشق میان بیماران مبتلا به اعتیاد هم از همان الگوی وابستگی در اعتیاد تبعیت میکند. وابستگی که بر اثر مصرف بیشتر و بیشتر اتفاق میافتد. اما اگر قرار باشد بدون مطالعه شخصیتی و از بیرون به گرفتاران در تله اعتیاد و وابستگیِ این قصه نگاه کنیم، باز هم این شیوه روایی فعلی فیلم «بازگشت به سیاهی» آن را درست نشان نمیدهد. یک تصویر ویرینی است با یک سری مانکن که رابطه عاطفی میانشان و با جهان اطرافشان تصنعی است. بنابراین نه عشقشان باورپذیر است نه قهرشان. فیلم در حد یک سری تیتر باقی میماند. کسی که مشروب زیاد میخورد، به صورتش شوهرش چنگ میاندازد. آدمهایی که با هم دراگ مصرف میکنند، یکدیگر را بیشتر نابود میکنند. ماده مصرفی اگر فرق داشته باشد که دیگر خیلی بیشتر. اینها هر چند واقعی، صرفاً تیترهایی که از اینجا و آنجا جمعآوری شده است.
حتی نمایش نارضایتی ایمی از پاپاراتزیها که عمیقاً از وجودشان رنج میبرد، همینقدر سطحی و گذراست. فیلم مثلاً میخواهد بگوید پاپاراتزی در روند خودویرانگری ایمی نقش داشته است اما چون اینجا هم از نزدیک شدن به قهرمان آسیبپذیر قصه حذر میکند، ما این را هم باور نمیکنیم. یعنی نمیتوانیم اثرگذاریاش را در روند نابودی ایمی ببینیم و از همه مهمتر، با آن همذاتپنداری کنیم. جز این، چند خردهروایت هم به راحتی نادیده گرفته میشود که میتوانست روی درام تأثیر بگذارد اما نیمهکاره رها میشود. مثلاً اینکه ایمی مادر دارد اما نه میفهمیم چرا از پدرش جدا شده است، نه میدانیم چرا رابطه نزدیکی با دخترش ندارد. این مادری که هست و ما فقط اول و آخر فیلم در دو پلان او را سرسری میبینیم، کجای زندگی دخترش است و چرا در واقع اصلاً نیست؟ چرا رابطه دختر با مادربزرگش این همه نزدیک و صمیمی است و با مادر خودش نیست؟ این باید به هر حال تأثیری در روحیه ایمی داشته باشد. چرا فیلمساز به این نکته نمیپردازد؟ یا محبوب ایمی با نیت شرّ و فریبکاری دوباره بعد از انتشار و موفقیت آلبومش به او نزدیک میشود تا از این عشق بیمارگونه به پیشنهاد دوستش دستکم سودی ببرد اما با اینکه ما شاهد افسوس پدر ایمی از این تصمیم هستیم، در ادامه هیچ فاجعه خاصی رخ نمیدهد. اصلاً این موضوع فراموش میشود. شوهر ایمی به زندان میافتد، در زندان ترک میکند و به توصیه پزشک معالجش باید از او فاصله بگیرد تا بتواند پاک بماند.
«بازگشت به سیاهی» از هیچیک از این کاشتههایش برای بهرهبرداری در شکلگیری درام قصه استفاده نمیکند. حتی به خودش زحمت نمیدهد ماجراهای خلاف شوهر ایمی را نشان دهد. ما یک بازگشت میبینیم، یک ازدواج، یک سری پاپاراتزی، یک دعوا و بعد زندان و باقی ماجرا. از مراحل شکلگیری ترانههای معروف ایمی مثل «بازگشت به سیاهی» (Back to Black) که در واقع روایت بخشهایی از زندگیاش بوده و بخش بسیار مهمی از فیلم باید باشد (و جذابترین بخشاش) هم ما چیز خاصی نمیبینیم. ایمی را میبینیم که با ظاهری ساده، بی شباهت به تصویر معمولش، در استودیو در حال خواندن و ضبط این شاهکار ترانههایش است و فقط در انتهای قطعه میگوید: «او (یعنی شوهرش) من را کشت.» همین یک جمله و چند اشک ظاهراً باید برای مخاطب کافی باشد که بفهمد چه رنجی را از پس خلق این ترانه متحمل شده است. اما نتیجه چیست؟ هیچ. باورش نمیکنی. باور نمیکنی این آهنگ را کسی مثل ایمی، این ایمی که ما در فیلم میبینیم، ساخته باشد؟ یا اصلاً رنج خاصی کشیده باشد. انسانی با ویژگیهای ایمی، بر اساس آنچه تصاویر واقعیاش نشان میدهد، نمیتواند اینی که فیلم «بازگشت به سیاهی» دارد به ما نشان میدهد باشد. شخصیت واقعی ایمی واینهاوس از نسخه سینماییاش بهمراتب بزرگتر و عمیقتر است. شاید خل و چلیاش درست درآمده باشد، یا آسیبپذیر بودنش بهخصوص در برابر پاپاراتزیها یا در لحظات شکست عشقی. اما فقط همینهاست، چیزی فراتر نیست.
«بازگشت به سیاهی» از اساس فیلم تنبلی است. اجراهای زنده ایمی و لحظه بردن جایزه گرمی هم مثلاً در قیاس با فیلم فردی مرکوری و تلاشی که برای اجرای دقیق کنسرت معروف او شده، میتوان گفت خیلی ضعیفاند. فیلم موفق نشده است مثلاً آن شکوه لحظه جایزه گرمی و شگفتی ایمی از بردش که در تاریخ معاصر اتفاق افتاده و بیشتر تماشاگران فیلم «بازگشت به سیاهی» زنده آن را دیدهاند، خوب دربیاورد. اساساً این کار سخت است. چون اصلش آن بیرون در اینترنت هست، در بازسازیاش باید خیلی دقت عمل به خرج داد و زحمت کشید. کاری که مثلاً در «بوهمین رپسودی» شد و اجرای معروف گروه کوئین (و البته بازی رامی مالک در نقش فردی مرکوری) را به نکته فوق شاخص و تنها نکته شاخص خوب فیلم تبدیل کرد. این اتفاق در «بازگشت به سیاهی» نمیافتد. از اساس و از ابتدا، جادو و نبوغی در فیلم وجود ندارد که بخواهد در انتها نتیجهاش مو بر انداممان سیخ کند و تکانمان بدهد. فیلمساز انتخاب کرده که پایان زندگی ایمی را هم به ما نشان ندهد. یک ضدّ حال دیگر. فقط نشانمان میدهد که ایمی ترک کرده و هوشیار شده و بعد با چند جمله در انتها آنچه را پیش از این میدانیم، بهمان میگوید. ایمی واینهاوس بر اثر سوءمصرف مواد از دنیا رفت. همین؛ پایان فیلم هم همچون ابتدا و تمامش بی شگفتی است.
مشکل این است که فیلم قرار است در وصف یک شگفتی در موسیقی و موسیقی جز باشد، اما هیچکدام نیست. شگفتی هیچکس و هیچچیز را نشانمان نمیدهد. هیچ زحمتی برای نزدیک کردن ما به شخصیت هایش نمیکند. صرفاً یک سری بازیگر را به نسخههایی تقریباً مشابه از شخصیتهای واقعی تبدیل کرده، رابطه و زندگیشان را تیتروار در گزارشی ضعیف روایت کرده و بعد هم به حال خودشان رها کرده است. فیلمساز زیادی روی محبوبیت ایمی واینهاوس حساب باز کرده اما هیچ تلاشی برای راضی نگه داشتن مخاطبانش نکرده است. بیشتر شبیه یک تلاش نافرجام برای استفاده از یک اسم به نظر میآید. حتی آنقدر توبیخی نیست که تو را از خطرات مصرف و زندگی با اعتیاد سنگین بترساند. موسیقی خوب واینهاوس هم آن چنان که باید و انتظار میرود، معرفی و اجرا نشده است. ما قرار است زندگی کوتاه و تراژیک یک استعداد و نابغه موسیقی را ببینیم. اما نه تراژدیاش اشکمان را درمیآورد نه موسیقیاش تکانمان میدهد. بازیگر نقش ایمی واینهاوس البته تلاشاش را کرده که به لحاظ فیزیکی به او نزدیک شود اما حرکات سرش از ابتدای فیلم فرقی با انتهایش ندارد. به هر حال، اکت یک خواننده روی استیج در طول مسیرش شکل میگیرد.
ماریسا آبلا در همان سکانس اولی که ایمی را میبینیم، سرش را به شکل اغراقشده تکان میدهد و تا آخر هم همینطور باقی میماند. یعنی زبان بدن پیش و پس از مشهور شدن و اعتیاد سنگینش فرق خاصی با هم ندارند. انگار فقط به تبع صحنههای مختلف گریم و لباس عوض کرده است. او البته خودش ترانهها را میخواند و میشود گفت که نه کار خارقالعاده اما قابل قبولی در اجرای ترانهها کرده است. «بازگشت به سیاهی» فیلم زندگینامهای قویای نیست و مشخصاً این توانایی را ندارد که طرفداران این ژانر و ایمی واینهاوس را راضی نگه دارد. مسئله این نیست که فیلمهای زندگینامهای وظیفه مقدس جلوه دادن چهرهها را ندارند. قرار است ما را به زندگی آنها و خودشان نزدیکتر کنند. فیلم ایمی واینهاوس نه تنها این کار را نمیکند بلکه کاری میکند که این سؤال در ذهنت شکل بگیرد که آیا اصلاً لایق آن همه توجهی که به او شد بود یا نه. چون این شخصیتی که در فیلم میبینیم در حد و اندازه شگفتیای که از او شنیدهایم نیست. اما وقتی ترانههایش را گوش میدهیم، حتی همان تک ترانه «بازگشت به سیاهی»، نمیتوانیم باور کنیم نبوغ نداشته، بله خودویرانگریاش چراغ این نبوغ را زود خاموش کرد، اما جادو سر جایش بود. این «بازگشت به سیاهی» است که در نمایش این نبوغ و جادو و ساختن فیلمی خوب با یک سوژه جذاب حقیقی شکست خورده است.
شناسنامه فیلم «بازگشت به سیاهی» (Back to Black)
کارگردان: سم تیلور-جانسون
بازیگران: ماریسا آبلا، جک اوکانل، ادی مارسن، جولیت کوان و لسلی منویل
محصول: 2024، ایالات متحده، انگلستان
ژانر: زندگینامه
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 34%
خلاصه داستان: فیلم زندگی ایمی واینهاوس خواننده سبک جز را از رسیدن به شهرت تا مرگ در بیست و هفت سالگی روایت میکند.
منبع: دیجیکالا مگ