نقد فصل دوم «آرکین»؛ آیا توانست انتظارات را برآورده کند؟
برای نقد فصل دوم «آرکین» (Arcane)، قبل از هر چیزی لازم است به این واقف باشیم که چقدر سطح انتظار از سریال بالا بود. در واقع، طی سالهای اخیر، کمتر سریالی بود که فصل بعدیاش بهاندازهی «آرکین» (Arcane) موردانتظار باشد. فصل اول این سریال موفق شد برخلاف انتظار همه عالی ظاهر شود و با انیمیشن درجهیک، قصهگویی احساسی، شخصیتپردازی چندلایه و بهطور کلی، ارائهی یک دنیای خیالی هیجانانگیز و تر و تازه یعنی رونترا (Runeterra)، برای مدتی حتی بازی بسیار پرطرفداری را که از آن اقتباس شده – یعنی «لیگ آو لجندز» – از لحاظ تاثیر فرهنگی تحتالشعاع قرار دهد.
وقتی خبر رسید که فصل ۲ این سریال قرار است فصل آخر باشد و سریالهای دیگر «لیگ آو لجندز» قرار است به بخشهای مختلف دنیای رونترا بپردازد، انتظارها بیشتر هم شد. اساساً سازندگان سریال باید در عرض ۹ اپیزود، داستانی را که در فصل اول بهشکلی بینقص زمینهسازی شده بود، به سرانجام میرساندند.
فصل ۲ سریال منتشر شده و اکنون میتوان به این سوال پاسخ داد: آیا فصل ۲ بهخوبی فصل اول است؟
من در نقد فصل اول آرکین اشاره کردم سریالی است که ممکن است از آن خوشتان بیاید یا نیاید، ولی از لحاظ فنی و ساختاری تقریباً نقدی به آن وارد نیست. همهچیز سر جایش بود، همهی شخصیتها نقش مهمی برای ایفا کردن داشتند، ضربآهنگ داستان بینقص بود و عملاً هیچ عنصر هدررفته یا اعصابخردکنی وجود نداشت که لذت شما را از سریال خراب کند.
متاسفانه در نقد فصل دوم «آرکین» باید گفت که سریال موفق نشده در حد فصل اول بینقص ظاهر شود. این فصل یک سری مشکلات دارد که برای شناساییشان حتی لازم نیست خیلی ریزبینانه آن را بررسی کنیم و توی چشم هستند. البته کلیت سریال همچنان در حدی خوب است که میتوان این مشکلات را بخشید و با خیال راحت گفت نام «آرکین» بهعنوان یکی از بهترین سریالهای انیمیشنی غربی در تاریخ سرگرمی ثبت خواهد شد. منتها واقعاً جای افسوس دارد که حتی «آرکین» هم موفق نشده از یک سری مشکلات که طی سالهای اخیر گریبانگیر آثار گمانهزن دنبالهدار شده (مثل «بازی تاجوتخت» و «اتک آن تایتان») قسر در برود.
بدونشک بزرگترین مشکل فصل ۲ – که مشکل بسیاری از آثار همسبک دیگر هم هست – معضل آهنگ روایی یا Pacing است. داستان فصل ۲ «آرکین» در بعضی قسمتها (خصوصاً قسمت ۲ و ۳) بسیار شتابزده تعریف میشود؛ عملاً داستانی که باید در عرض ۳۰۰ دقیقه تعریف میشد، در عرض ۱۲۰ دقیقه تعریف شده است. بسیاری از نقاط عطف داستان آن توجه و پرداختی را که سزاوارش هستند دریافت نمیکنند و پیش از اینکه بتوانید اتفاقی مهم را هضم کنید، یک اتفاق مهم دیگر در پی آن میافتد.
بهشخصه وقتی اپیزود ۳ را تمام کردم، حسابی نگران شدم و احساس کردم قرار است داستان مثل فصل ۸ «بازی تاجوتخت» از کنترل خارج شود. ولی خوشبختانه از اپیزود ۴ به بعد کمی از سرعت سرسامآور وقوع اتفاقات جورواجور کاسته شد و آهنگ روایی دوباره در مسیر درست افتاد. با این حال، تا آخر سریال یک سری اتفاق میافتد که زمینهسازی کافی برایشان انجام نمیشود و این مشکل هیچگاه بهطور کامل حل نمی شود؛ صرفاً مشکل بهاندازهی «بازی تاجوتخت» فاجعهبار نیست.
مشکل دیگر فصل ۲ – که تا حدی به مشکل اشارهشده مربوط میشود – این است که در آن روایت در مقایسه با فصل ۱ شلختهتر و آشفتهتر شده است. بعضی جاها من دقیقاً مطمئن نبودم که چه اتفاقی دارد میافتد؛ حتی در بعضی قسمتها شخصیتهای مهم در ظاهر کشته میشوند، ولی حتی از کشته شدنشان مطمئن نبودم.
البته اگر با خواندن خلاصه یا دیدن ویدیویی دربارهی اتفاقات سریال، از پیرنگ آن سر در بیاورید، با تماشای دوبارهی این صحنهها مشکلی در دنبال کردنشان نخواهید داشت، ولی هنگامی که برای نخستین بار در حال تماشای سریال هستید، احتمالاً بعضی از صحنهها گیجتان خواهند کرد. فصل اول سریال این مشکل را نداشت؛ یعنی برای دنبال کردن داستان و فهمیدن آن نیازی نبود به منبعی خارج از سریال رجوع کنیم، بنابراین این مشکلی است که در فصل دوم سریال پدیدار شده. بهشخصه نمیدانم دلیل به وجود آمدن این مشکل باز هم ضربآهنگ سریع و آشفتهی سریال است یا اینکه سازندگان سریال عمداً میخواستند روی قصهگویی بصری تکیه کنند و در این زمینه کمی زیادهروی کردند یا کارشان را خوب انجام ندادند. دلیلش هرچه که باشد، سریال میتوانست در زمینهی اطلاعاتدهی کمی بهتر عمل کند.
از این نظر سریال باز هم از یک مشکل رایج دیگر در آثار گمانهزن (خصوصاً فانتزی) رنج میبرد و آن هم این است که نویسندهها سعی میکنند با استفاده از تصویرسازیهای نفسگیر و مخپیچ، نقاط ضعف داستان را بپوشانند. مثلاً در اپیزودهای آخر فصل ۲ «آرکین»، ما شاهد یک سری تصویرسازی مدهوشکننده و انصافآً خلاقانه با محوریت هکستک (Hextech)، سفر در زمان و یک جهان کیهانی که روح همهی موجودات زندهی هوشمند در آن به هم متصل است هستیم. لابلای این تصویرسازیهای نفسگیر، شخصیتها یک سری تصمیمات میگیرند و یک سری اتفاقها میافتد که منطق پشتشان دقیقاً مشخص نیست. منتها شما آنقدر درگیر تصویرسازی مبهوتکنندهی سریال هستید که در لحظه ذهنتان به سمت سوال پرسیدن نمیرود و بعداً که از جو داستان خارج شدید، این سوالها برایتان ایجاد میشوند.
(البته این وسط درگیری بین زان و پیلتوور و درونمایهی مربوط به اختلاف طبقاتی شدید بین آنها زیر سایهی مقیاس گسترشیافتهی سریال گم شده است، ولی این را نمیتوان بدون تردید یک نقطهضعف حساب کرد، چون این درونمایه قلب داستان نبود و نویسندگان تعهدی برای اینکه تا آخر به آن وفادار بمانند نداشتند.)
هشدار: در نقد فصل دوم «آرکین» خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
مثلاً یکی از تصمیمات سوالبرانگیزی که ویکتور در قوس داستانی سوم میگیرد، موافقت کردن با امبسا (Ambessa) برای پیوستن به او و حمله کردن به پیلتوور است. امبسا یک جنگسالار اهل ناکسوس (Noxus) است که آرمان و عقاید داروینیستیاش در زمینهی کشورگشایی و قدرتطلبی، کاملاً با آرمانهای انتزاعی و عجیب ویکتور دربارهی رسیدن به صلح از راه یکپارچهسازی ذهن انسانها در تضاد است. غیر از این، ویکتور لشکری از رباتهای تقریباً رویینتن را در اختیار دارد و برای به زانو در آوردن پیلتوور اصلاً به کمک امبسا نیاز ندارد.
از طرف دیگر، خود امبسا هم با توجه به زیرکیاش باید میفهمید که نقشهاش در راستای پیوستن به ویکتور قرار نیست به نفع او تمام شود. ویکتور یک جور خدای ماشینی با قدرتی فراتر از حد تصور است که میتواند سپاه او را مثل سپاه پیلتوور نابود کند. بنابراین پیوستن این دو به هم از هیچ منطقی پیروی نمیکند و صرفاً نیاز داستان این است. حتی مرگ (؟!) خود امبسا هم منطقی به نظر نمیرسد. او برای چند ثانیه لابلای رزهای سیاه باقی میماند و بعد… میمیرد؟! چرا امبسای سرسخت یکهو اینقدر نازکنارنجی شد؟
یکی از بدترین مثالهای اتفاق غیرمنطقی در اپیزود ۸ اتفاق میافتد. در این قسمت، وای (Vi) جینکس (Jinx) را از زندانی که در آن افتاده آزاد میکند، اما جینکس با دوز و کلک و در حالیکه همدیگر را در آغوش گرفته بودند، او را در سلول تنها میگذارد، در را رویش قفل میکند و به او میگوید که میخواهد چرخهی خشونت را به پایان برساند (با این معنای ضمنی که میخواهد خودکشی کند تا دیگر به کسی آسیب نرساند).
چند دقیقه بعد، کیتلین (Caitlyn) وارد سلول میشود، بهطور غیرمستقیم به او میگوید که خودش نگهبانها را فرستاد دنبال نخود سیاه تا وای بتواند بهراحتی خواهرش را آزاد کند. در این لحظه، این دو با نهایت شور و اشتیاق شروع به بوسیدن یکدیگر میکنند. بسیاری از طرفداران سریال بیصبرانه منتظر چنین صحنهای بودند و طی ۳ سال اخیر به اصطلاح صبح تا شب در حال شیپ کردن (Shipping) وای و کیتلین بودند، ولی موقعیت وقوع این اتفاق رمانتیک آنقدر نامناسب و عجیب است که همین طرفداران نسبت به وقوع آن اعتراض کردند. با توجه به اینکه جینکس به وای گفته بود میخواهد خودکشی کند، اولین کاری که وای باید با باز شدن در زندان انجام میداد این بود که مثل فشنگ از آنجا خارج شود و دنبال جینکس بگردد. وقوع این صحنه در آن موقعیت صرفاً مصداقی از فنسرویس ناجور است. در فصل ۱ «آرکین»، همهی شخصیتها انگیزههای مشخص داشتند و همهی کارهایی که انجام میدادند – حتی اگر احمقانه و غیرمنطقی بود – از منطقی خاص پیروی میکرد که با شخصیتشان جور بود. ولی آن درجه از انسجام شخصیتی در فصل ۲ سریال برقرار نیست و میتوان بهوضوح دست نامریی نویسنده را دید که شخصیتها را در موقعیتهایی قرار میدهد که صرفاً به نفع داستان باشد.
مشکلی که اشاره شد، تا حدی به مسئلهی فنسرویس مربوط میشود که متاسفانه جزو مشکلات رایج دیگر سبک فانتزی تبدیل شده است. وقتی یک اثر فانتزی محبوب میشود، طرفداران از روی شور و اشتیاق خود، از نویسندهها درخواست میکنند یک سری اتفاق خاص در داستان گنجانده شوند. بعضی نویسندهها تصمیم میگیرند آن چیزی را که طرفداران دنبالش هستند به آنها بدهند، برخی هم تصمیم میگیرند این خواستهها را نادیده بگیرند و کار خودشان را انجام دهند.
هر دو رویکرد میتواند موثر واقع شود؛ منتها مشکل از آنجا شروع میشود که ایدهی فنسرویس به انسجام و منطق درونی داستان و حسوحال کلی آن لطمه بزند. از این نظر انیمههای ژاپنی بهشدت از مشکل فنسرویس رنج میبرند؛ بدین معنی که در راستای هیجانزده کردن مخاطب خود، محتوایی در داستان میگنجانند که با با آن جور نیست و اگر تحتتاثیر آن قرار نگیرید، صرفاً شبیه وصلهای ناجور به نظر میرسد. «بازی تاجوتخت» هم بهمرور هرچه بیشتر در مرداب فنسرویس فرو رفت و بسیاری از ظرافتهای قصهگویی سریال قربانی چند لحظه خفنبازی فلان شخصیت در راستای هوراکشیهای سطحی شدند.
بسیاری از طرفداران «آرکین» بهشدت با شخصیتهای داستان ارتباط برقرار کردند و در نظرشان شخصیتهایی چون وای و کیتلین و جینکس به نماد باحال بودن و خفن بودن تبدیل شدهاند. این اصلاً اشکالی ندارد؛ در واقع دلیل اینکه طرفداران این دید را نسبت به این شخصیتها پیدا کردند این بود که واقعاً از این ویژگیها برخوردار بودند. منتها مشکل اینجاست که در فصل ۲ بعضی جاها تلاشهایی بیشازحد بزرگنمایانه برای خفن و باحال جلوه دادن شخصیتهای داستان انجام شده که با منطق دنیای داستان جور نیست و خیلی هم به دل نمینشیند.
مثلاً یکی از ناجورترین مثالها، صحنهی مبارزهی جینکس و وای در اپیزود ۳ است. این مبارزه میتوانست بسیار احساسی و معنادار باشد (مثل صحنهی مبارزهی شاهکار جینکس و اکو در فصل ۱)، ولی صرفاً یک زد و خورد «خفن» است که وسط آن ترانهای حماسی با صدای بلند پخش میشود و تصور یکی از همان تیزرهای تبلیغاتی «لیگ آو لجندز» را در ذهن تداعی میکند، نه صحنهی اکشن در سریالی که اینقدر به قصهگویی اهمیت میداد و در واقع یکی از نقاط قوت بزرگش در فصل ۱، به تصویر کشیدن صحنههای اکشن با عمق معنایی بود. وسط مبارزه هم صحنهها آنقدر سریع عوض میشوند و تدوین آنقدر آشفته است که فرصت پیدا نمیکنید از لحاظ احساسی درگیر مبارزه شوید.
از آن بدتر، این دوئل حتی چندان منطقی هم به نظر نمیرسد. چون جینکس، با آن بدن لاغر و نحیفش، در حال مبارزهی تنبهتن با کسی است که تخصصاش خرد و خاکشیر کردن حریف با مشتهای سنگیناش است. در حالت عادی، این مبارزه حتی نباید یک ثانیه هم طول میکشید. اگر قرار بود مبارزهای بین این دو دربگیرد، اصلاً جینکس نباید به وای نزدیک میشد.
این بیانیه به مبارزههای جینکس و وای با وندر (Vander) گرگینهشده (که مطمئن نیستم باید وارویک (Warwick) خطابش کنم یا نه، چون خیلی با معادل خود داخل بازی فرق دارد) نیز قابلتعمیم است. او قدرتمندترین و وحشیترین گرگینهای است که میتوانید تصور کنید، ولی وای و جینکس دائماً حملاتش را دفع میکنند، جاخالی میدهند و خلاصه طوری با او گلاویز میشوند که انگار زورشان با هم قابلمقایسه است. در اپیزود آخر هم نبرد تنبهتن کیتلین و امبسا جزو آن نبردهاست که اصلاً هیچ تناسبی بین دو طرف مبارزه وجود ندارد و اساساً امبسا باید در عرض یک ثانیه کیتلین را فیتیلهپیچ میکرد، حتی با وجود اینکه مل (Mel) – که در این فصل به یک جادوگر تبدیل شده – در حال کمک کردن به کیتلین است.
یک مثال دیگر از فنسرویس ناجور در سریال، مبارزهی سویکا (Sevika) با اسمیچ (Smeech)، یوردلی که میخواهد جینکس را دستگیر کند، در اپیزود ۲ است. این مبارزه واقعاً ساختار خلاقانهای دارد و صحنهای شبیه به آن را در هیچ اثر دیگری پیدا نمیکنید، ولی زیادی کارتونی و غیرقابلباور از آب درآمده. در این مبارزه سویکا یک تفنگ خاص از جانب جینکس دریافت میکند که یک ماشین پوکر (Slot Machine) روی آن نصب شده و اگر آن را فشار دهید، بهطور شانسی یک حملهی ویژه انجام میدهد. این اسلحه آنقدر ساختار مضحکی دارد که بیشتر مناسب همان تیزرهای تبلیغی «لیگ آو لجندز» است (هرچند شاید حتی برای آنها هم زیادی بزرگنمایانه باشد)، نه «آرکین». متاسفانه این اسلحه حتی با شخصیت و سبک مبارزهی سویکا – که زنی بیاعصاب و عملگراست – جور نیست و باز هم مثل وصلهی ناجور و تلاشی بیش از حد گلدرشت برای خفن بودن به نظر میرسد.
البته شاید این ایرادگیریها کمی بنیاسراییلی به نظر برسند، ولی مسئله اینجاست که خود «آرکین» در فصل اولش انتظار ما را از صحنههای اکشن بالا برد. منتها در فصل ۲ بسیاری از صحنههای اکشن دوباره به همان کلیشههای صحنههای اکشن آثار دیگر تقلیل پیدا کردهاند؛ از آن صحنههای اکشن که برای لذت بردن ازشان باید مغزتان را خاموش کنید، چون از هیجاننمایی سطحی فراتر نمیروند. البته اگر از حق نگذریم، صحنههای اکشن «آرکین» حتی در گزافترین حالت خود از یک موهبت برخوردارند و آن هم خلاقانه بودنشان است. در نقد فصل دوم «آرکین» هرچه بگوییم، به خلاقانه بودن جزییات بصری سریال نمیتوان ایراد گرفت.
یکی دیگر از مشکلاتی که میتوان در نقد فصل دوم «آرکین» گفت، این است که تمام شخصیتهایی که در فصل ۲ معرفی شدند – به جز یکیشان – عملاً نقش نخود سیاه دارند و در نهایت کار خاصی انجام نمیدهند.
لوریس (Loris)، مرد تنومندی که وای در اپیزود اول با او آشنا میشود و بهنوعی او را یاد وندر میاندازد، بهشکلی غیرقابلتوضیح وارد گروه بزنبهادرهای پیلتوور میشود و در اپیزود آخر هم به رقتانگیزترین شکل ممکن (با شلیک چند تیرکمان به گردنش) کشته میشود. بیچاره تمام کسانی که طی پخش سریال پاراگراف پشت پاراگراف دربارهی هویت و نقش او در سریال گمانهزنی کردند!
ایشا (Isha)، دختربچهی لالی که نقش لنگر احساسی جینکس را ایفا میکند، در اپیزود ۶ در صحنهای احساسی جان خود را فدا میکند، ولی فداکاری او در نهایت نتیجهای در پی ندارد. حتی نمیتوان گفت فداکاری او دلیل اصلی بازگشتن انسانیت جینکس است، چون همان موقع هم این اتفاق در حال وقوع بود.
لِست (Lest)، آن زن گربهای که برای مل جاسوسی میکند، در نهایت نقشی قابلاغماض در داستان دارد. چون حوادث آنقدر سریع و ناگهانی پیش میروند که ظرافتهای مربوط به جاسوسی در نهایت بیهوده به نظر میرسند. او طوری به داستان معرفی میشود که انگار قرار است اطلاعاتش اهمیت خاصی داشته باشند، ولی در نهایت داستان به سمتوسویی میرود که توطئهچینیها و جاسوسیهای گیمآوترونزی در آن اهمیت خود را از دست میدهند.
تنها شخصیت جدیدی که معرفی میشود و نقش معناداری در داستان ایفا میکند، مدی (Maddie)، دختر در ظاهر معصوم و وفاداری است که به کیتلین خدمت میکند و وقتی او و وای با هم قهر هستند، با او وارد رابطه میشود، ولی در نهایت معلوم میشود که جاسوس امبسا بوده و وقتی میخواهد کیتلین را بکشد، تیرش بهلطف سپر جادویی مل به خودش برخورد میکند و کشته میشود. البته حتی نقش «معنادار» مدی هم کلیشهای است و عمق معنایی فراتر از آن «به ظاهر کسی اعتماد نکن» ندارد، ولی لااقل برخلاف شخصیتهای جدید دیگر او نقشی در سریال دارد.
همانطور که پیشتر اشاره کردیم، متاسفانه تقریباً تمام اپیزودهای سریال از مشکل آهنگ روایی ناموزون رنج میبرند، اما یک اپیزود از فصل ۲ هست که از لحاظ آهنگ و انسجام روایی در سطح اپیزودهای فصل ۱ است و آن هم اپیزود ۷ است.
این اپیزود خارج از روایت کلی سریال تعریف میشود و نقش یک فلشبک را دارد. در اپیزود ۳، دیدیم که جیس (Jayce)، اکو و هایمردینگر (Heimerdinger) وارد خزانهی هکس (Hex Vault) میشوند و در آنجا یک گوی بزرگ جهشیافته را میبینند که باعث میشود آنها از بُعد زمانی و مکانیای که در آن هستند خارج شوند و در جهانهای موازی پخش شوند. در اپیزود ۵، ما میبینیم که جیس، با ظاهری آشفته و ریش و سبیل بلند از این سفر دور و دراز برگشته و با خشونت و بیرحمیای که از او انتظار نمیرود، یکی از شاگردان ویکتور را میکشد و مصمم است تا به ویکتور اجازه ندهد از هکستک استفاده کند. در این قسمت ما دقیقاً نمیدانیم چه بر سر جیس آمده، ولی در اپیزود ۷ پاسخی قانعکننده به این سوال داده میشود.
او در اپیزود ۷ به بُعد زمانی/مکانیای میرود که در آن پیلتوور نابود شده است و همهجا را مجسمههایی که نقشونگارهای عجیبی رویشان روییده فرا گرفته است. او متوجه میشود اگر ویکتور بتواند با استفاده از هکستک مدینهی فاضلهای را که در ذهنش است بسازد، این آیندهی تاریکی است که در انتظار همهیشان است. این مکاشفه، در کنا تمام سختیهایی که در این جهان جهنمی تحمل میکند، او را به آن جیس ریشو و بیاعصابی تبدیل میکند که در اپیزودهای قبلی دیده بودیم.
از طرف دیگر، اکو و هایمردینگر وارد جهان موازی دیگری میشوند که انگار از دل رویایی شیرین بیرون آمده است. در این جهان، وای سر آن سرقتی که در اپیزود اول فصل ۱ دیدیم کشته میشود، برای همین هکستک هیچگاه کشف نمیشود و پاودر (Powder) هم هیچگاه به کسی آسیب نمیزند، روانزخمی به او وارد نمیشود و به جینکس، تروریست بدنام زان تبدیل نمیشود.
در این دنیا، پاودر یک دختر سرزنده و دوستداشتنی است که با اکوی این دنیا (که اکوی دنیای دیگر موقتاً جایش را میگیرد) در رابطه است. زان و پیلتوور با هم در صلح هستند، چون دیگر هکستکی وجود ندارد که اختلاف طبقاتی بین آنها را به درجهای سرسامآور برساند. شخصیتهایی که در دنیای اصلی مردهاند (مثل وندر و سیلکو)، در این دنیا زندهاند. در واقع به قول یکی از کامنتهای یوتوب، اکو در حال زندگی در رویایش است، در حالیکه آنطرف جیس در حال اسپیدران کردن «دارک سولز» است! منتها اکو مجبور میشود این دنیای رویایی را رها کند، چون در دنیای اصلی معادل روانزخمخورده و از درون فروپاشیدهشدهی پاودر – یعنی جینکس – به او نیاز دارد.
بخشهای مربوط به اکو در این اپیزود ساختاری فنفیکشنی دارد. در دنیای فنفیکشن، طرفداران آثار داستانی علاقهی زیادی به این دارند که احتمالات رمانتیک بین شخصیتهای موردعلاقهیشان را اکتشاف کنند و در بستر داستانی که احساساتشان را به بازی گرفته، سناریوهای حالخوبکن، سانتیمانتال و آرامشبخش بنویسند. با توجه به اینکه میدانیم در دنیای اصلی اکو به پاودر علاقه داشت، ولی بهخاطر تبدیل شدن او به جینکس این علاقه هیچگاه نمیتواند به بار بنشیند، مشاهدهی دنیای موازیای که در آن این دو به هم رسیدهاند و دنیای اطراف نیز حالتی ایدهآل دارد، دقیقاً مصداق دینامیک فنفیکشنی است. ولی استفادهی سازندگان از این دینامیک بهجا بوده و به شخصیت جینکس عمق میبخشد. چون همانطور که خودش در اپیزود بعدی میگوید: «هیچ ورژن خوبی از من وجود نداره.»، در حالیکه ما در اپیزود قبلی آن ورژن خوب را دیده بودیم. در واقع مشکل جینکس این است که یک آدم خوب و خوشقلب است که بهخاطر آسیبهای ناخواسته، ولی شدیدی که به عزیزانش وارد کرده، مجبور شده خودش را یک شرور بپندارد و اپیزود ۷ بهخوبی نشان میدهد که این تصور چقدر اشتباه است.
یکی از صحنههای درخشان اپیزود ۷ هم صحنهی رقص اکو و پاودر است که بهلطف یک موسیقی فرانسوی دلنشین، لحظهای احساسی رقم میزند که کاملاً زیبا و در عین حال دردناک است. یکی از ریزهکاریهای جالب صحنه هم این است که هنگام پخش آن، فریم نمایش تصویر بهطور قابلتوجهی پایین میآید و صحنه با حالتی بسیار منقطع و پارهپاره پخش میشود. این تصمیم احتمالاً اشارهای به قابلیت زمانبرگردانی اکو دارد که بهلطف آن، میتواند زمان را حداکثر تا چهار ثانیه به عقب برگرداند (او هم در بازی و هم داخل سریال از این قابلیت برخوردار است). بهنوعی این لحظه آنقدر برای اکو به یاد ماندنی و معنادار است که انگار هر ثانیه از آن در حال حک شدن در ذهنش (و در ذهن ما) است و این تصاویر منقطع نمادی از این ثانیههای معنادار هستند.
این صحنه مثال خوبی از قصهگویی خاص «آرکین» است که با تکیه بر دانش و آشنایی قبلی مخاطب با «لیگ آو لجندز» لحظههای هیجانانگیز و احساسی خلق میکند. شخصیت وندر گرگینهشده هم پر از جزییات ریزی است که برای طرفداران وارویک داخل بازی جذابیت دارد. مثل دنبال کردن رد خون که به صورت یک خط قرمز روی زمین پدیدار میشود و یکی از قابلیتهای او در بازی است.
صحنهی «مرگ» هایمردینگر هم با برخورداری از دانش قبلی دربارهی دنیای بازی قابلدرکتر میشود، چون یوردلها (Yordle) اساساً موجوداتی نامیرا هستند و با مرگ فیزیکی نمیمیرند و صرفاً به شهرشان یعنی بَندلسیتی (Bandle City) برمیگردند. خوب است که این را بدانید، چون در سریال هیچکس دربارهی مرگ و فداکاری هایمردینگر بیچاره حرفی نمیزند یا سراغی از او نمیگیرد. واقعاً در حق این یوردل دوستداشتنی کملطفی شد!
در فصل ۲ «آرکین»، شرور یا بهتر است بگوییم آنتاگونیست قصه ویکتور است. بهطور کلی خط داستانی مربوط به او پر از تصویرسازیها و سناریوهای نامتعارف و باورنکردنی است، چون او به مرور در حال تبدیل شدن به موجودی خداگونه است. مشخص است که شخصیت او از دکتر منهتن در «واچمن» (The Watchmen) الهام گرفته شده؛ انسانی دانشمند که بر حسب تصادف به خدا تبدیل میشود و در عین اینکه سعی دارد نسبت به انسانیت خیرخواه باقی بماند، دانش سرشاری که به دست آورده، فاصله و شکافی عمیق بین او و انسانیت به وجود آورده و به او اجازه نمیدهد دیدی همذاتپندارانه به انسانها و محدودیتها و ضعفهایشان داشته باشد.
قوس داستانی مربوط به ویکتور و جیس و درگیری آنها با یکدیگر سر هکستک، مکمل بسیار خوبی برای داستان وای و جینکس و رابطهی پیچیدهی آنها با یکدیگر است. منتها برخلاف رابطهی وای و جینکس که در سریال پرداختی مناسب و کافی دارد، رابطهی جیس و ویکتور نیازمند توجه بیشتری بود. در فصل دوم، تعامل این دو با هم کافی نیست و وقتی در اپیزود آخر شاهد گفتگوی آنها با هم هستیم، بار احساسی مکاشفات تکاندهندهیشان در حدی که باید باشد نیست.
با این حال، پیام داستان در قالب چند خط دیالوگ بسیار مهم بین این دو به بار مینشیند. جیس به ویکتور میگوید:
تو همیشه میخواستی چیزهایی رو که در نظرت نقطهضعف بودن درمان کنی. پاهات. بیماریت. ولی تو هیچوقت چیزی کم نداشتی ویکتور. توی نقصها زیبایی نهفته است. ضعفهات تو رو به شخصی که بودی تبدیل کردن. اونها بخش جداییناپذیر از تمام چیزهایی بودن… که من توی تو تحسین میکردم.
در ادامه ویکتور میگوید:
من فکر میکردم میتونم به رنج و عذاب توی دنیا خاتمه بدم. ولی وقتی همهی معادلهها حل شدن، تنها چیزی که باقی موند، زمینهای بایر و بدون رویا بودن. رسیدن به کمال هیچ پاداشی در پی نداره. فقط پایانی بر تکاپو کردنه. در تمامی خطوط زمانی، در تمامی احتمالات ممکن، فقط تو [خطاب به جیس] میتونی این رو به من نشون بدی.
از دیالوگهای بین جیس و ویکتور، بالاخره حرف حساب «آرکین» معلوم میشود: کنار آمدن با عیب و ایرادها و رها کردن کمالگرایی وسواسگونهای که در نهایت چیزی جز رنج عذاب برای خود و بقیه در چنته ندارد. این پیامی کلیدی برای سریال است، چون با وجود اینکه ویکتور در مقیاسی کیهانی به این نتیجه میرسد، نقلقول او انگار توصیفگر قوس داستانی بسیاری از شخصیتهاست: از امبسا گرفته تا جینکس و شاید حتی خود پیلتوور.
امبسا زنی است که میخواهد بر پایهی ایدهآلهای بسیار بیرحمانهی ناکسوس زندگی کند و در این راستا حاضر نیست به هیچکس – زیردستانش، فرزندانش، خودش – آسان بگیرد. او در نهایت قربانی تعهد کورکورانهاش به ایدئولوژی ناکسوس میشود، ایدئولوژیای که از او کمال میطلبید. این کمالگرایی یک سری نقطهی کور برای او ایجاد کرد و در نهایت از همانها ضربه خورد.
جینکس یک قهرمان تراژیک است و دلیل تراژیک بودنش فقط یک چیز است: او هیچگاه نتوانست با اشتباهات خود کنار بیاید. درست است که آدمهای اطرافش هم شرایط را برای او بدتر کردند، ولی اگر پاودر میتوانست صرفاً با اشتباهات خودش کنار بیاید و خودش را ببخشد، هیچگاه تبدیل به جینکس نمیشد. آن پاودری که در اپیزود ۷ میبینیم، این مسئله را به شکلی دردناک به ما یادآوری میکند.
از طرف دیگر، خود شهر پیلتوور هم دغدغهی کمال داشتن دارد و در این راستا، به نفعش است که زان هرچه بیشتر کثیف و آلوده و فقیر باشد تا با مقایسه کردن خود با آن، بینقص بودنش هرچه بیشتر به چشم بیاید. در انتهای سریال که بالاخره نمایندگان زان و پیلتوور هردو پشت یک میز مینشینند و یاد میگیرند با هم همکاری و همفکری کنند، این درسی است که پیلتوور هم یاد میگیرد.
در واقع شاید این درسی است که مای مخاطب هم باید دربارهی سریال یاد بگیریم. در نقد فصل دوم «آرکین» ایرادهای زیادی به آن گرفتم، ولی در نهایت «آرکین» با وجود تمام ایرادهایش تجربهای بهیادماندنی و دوستداشتنی است. این سریال بین انیمیشنهای دیگر رقیب خاصی ندارد و از لحاظ فنی و سبکوسیاق بصری شاید بهترین انیمیشن تاریخ باشد. ایرادهای قصهگویی هم که به چشم میآیند، بهخاطر سطح انتظار بالایی است که خود انیمیشن برایمان ایجاد کرده بود، وگرنه در آثار سطحپایینتر که اصلاً نیازی نیست مو را از ماست بیرون بکشیم.
«آرکین» دربارهی شخصیتهایی است که مشکلات بزرگی دارند، ولی با وجود تمام این نقصها و کمبودهای شخصیتی نمیتوان دوستشان نداشت و باهاشان احساس همذاتپنداری نکرد. بنابراین جای تعجب ندارد که خود سریال در فصل ۲ مثل شخصیتهایش شد: دارای ایراد، ولی همچنان دوستداشتنی. شاید سازندگان سریال از عمد این اشکالات را در آن گنجاندند تا انگیزه داشته باشند برای ساختنی سریالی بینقص در بستر دنیای «لیگ آو لجندز» به تکاپو ادامه دهند. به قول ویکتور: «رسیدن به کمال هیچ پاداشی در پی ندارد.»
شناسنامه فصل دوم «آرکین» (Arcane)
سازنده: کریستین لینک، الکس سی
صداپیشگان: الا پورنل، هیلی استاینفلد، کوین آلخاندرو، کیتی لیانگ
محصول: ۲۰۲۴، آمریکا، فرانسه
امتیاز سایت IMDb به سریال: ۹ از ۱۰
امتیاز سریال در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰ از ۱۰۰
منبع: دیجیکالا مگ