فیلمهای سرجیو لئونه از بدترین تا بهترین؛ خالق وسترن با چاشنی ایتالیایی (فیلمساز زیر ذرهبین)
سرجیو لئونه را بیش از هر چیز با ژانر وسترن به یاد میآوریم که عمیقا آمریکایی است و به نظر میرسد که به غیر از این کشور در هیچ جای دیگری از دنیا امکان وجود ندارد. اما این فیلمساز ایتالیایی در همان آغاز کار خود و پس از اینکه چند فعالیت پراکنده این جا و آن جا انجام داد، دست به چنان تحولی در این ژانر زد که حتی تا به امروز هم غیرقابل انکار است و بسیاری از مخاطبان عام سینما، سینمای وسترن را با فیلمهای او و شمایلش یعنی کلینت ایستوود میشناسند. در این فهرست تمام فیلمهایی که این فیلمساز مهم ایتالیایی تاریخ سینما کارگردانی کرده، بررسی شده است.
سرجیو لئونه کارش را با دستیاری افرادی مانند ویتوریو دسیکا شروع کرد و در اوج جوانی تکنسینی معرکه شد. در آن زمان استودیوی چینهچیتا در اوج معروفیت و محبوبیت بود و بسیاری از پروژههای بینالمللی سر از آن جا در میآورند و البته باعث میشدند تا عوامل سینمای ایتالیا هم در کار خود خبره شوند. سرجیو لئونه هم یکی از همین افراد حرفهای بود که سر از دستیاری برای کارگردان بزرگی مانند ویلیام وایلر در فیلم بنهور (ben-hur) در آورد و بسیاری سکانس مهم ارابهرانی آن فیلم را هم محصول سخت کوشی و تلاش وی میدانند. این چنین لئونه راهی را طی کرد که در تعریف کردن قصه به اوج پختگی برسد و آماده شود تا جهان سینمایی خود را بر پا کند.
مدتها بود که ژانر وسترن در سینمای آمریکا چندان مورد اقبال عموم قرار نمیگرفت. زمانه، دههی ۱۹۶۰ میلادی بود و جامعهی آمریکا دیگر آن معصومیت حاضر در سینمای وسترن را باور نمیکرد و دلاوریهای قهرمانان خوش قلب آن سینما دیگر خریدار نداشت. جامعه تلختر و سیاهتر از آن بود که کسی به سادگی و بی غل و غشی آن چشم اندازهای بکر دل خوش کند و با دیدن تصاویر مردانی که در غرب میتازند و زنانی در خانهها به انتظار آنها نشستهاند یا کاروانهایی که برای یک زندگی بهتر به سمت غرب میرانند، باور کنند.
اما انگار ایتالیاییها از این افول ژانری که -به قول آندره بازن اگر سینما یعنی حرکت، پس ژانر وسترن حد متعالی سینما است- چنین جایگاه رفیعی در سینما دارد بیش از خود آمریکاییها ناراحت بودند. مدتها بود که حتی سرمایهگذاری خاصی هم روی فیلمهای وسترن انجام نمیشد و این سینما ارزانترین ژانر آمریکایی به حساب میآمد. سرجیو لئونه پس از اینکه از ساختن فیلمهای تاریخی خیری ندید، به سراغ علاقهی خود یعنی ژانر وسترن و سینمای آمریکا رفت. او فیلمسازی ایتالیایی بود و نمیشد تصور کرد که کارگردانی در آن سوی اقیانس اطلس دست به ساختن فیلمی بزند که خاستگاه داستان و شخصیتهای آن مردمان کرانههای غربی آمریکا در قرن نوزدهم هستند. اما با پیدا شدن سر و کلهی کارگردانهایی مانند سرجیو لئونه و سرجیو کوروبوچی، خیلی زود همه چیز به هم ریخت و در این آشفته بازار و در دروان افول ژانر وسترن در آمریکا، ژانری در سینمای ایتالیا ظهور کرد که فرسنگها با زندگی و زیست مردم ایتالیا تفاوت داشت؛ یعنی وسترن اسپاگتی. دلیل انتخاب این نام هم به نگاههای بدبینانهای بازمیگردد که منتقدان در آن زمان از این نوع فیلمها داشتند و به خاطر ایتالیایی بودنش با لحنی تمسخرآمیز، آنها را بدین شکل صدا میزدند. چیزی شبیه به اصطلاح فیلمفارسی در سینمای خودمان.
سالها باید میگذشت تا این اصطلاح تمسخرآمیز نه تنها از آن معنایی که دلیل انتخابش بود تهی شود، بلکه مخاطب را صرفا به یاد لحظههای درخشانی بیاندازد که حین تماشای یکی از فیلمهای این ژانر تجربه کرده است. سرجیو لئونه خیلی خوب فهمیده بود که این فیلمها را در هر جایی میتوان ساخت. فقط مردی نیاز است و اسبی و چشماندازی وسیع که انگار هرگز تمام نمیشود و البته خانهای که در حال تهدید است و مردانی که آدمهای خوبی نیستند و سد راه قهرمان میشوند.
در کنار سرجیو لئونه آدمهای بسیاری رشد کردند و تبدیل به افراد مهمی در تاریخ سینما شدند. قطعا بزرگترینشان، انیو موریکونه و کلینت ایستوود بودند که بعدها اولی به یکی از بهترین آهنگ سازان تاریخ و دیگری به یکی از مهمترین بازیگران و کارگردانان حال حاضر سینما تبدیل شد. انیو موریکونه سالها با بسیاری از فیلمسازان برجسته کار کرد و هنرش را تقدیم مخاطبانی کرد که او را میشناختد و برایش ارزش قائل بودند. شاید وی اولین آهنگ سازی در تاریخ سینما باشد که نامش را مخاطب عام هم میشناسد و اعتباری بیشتر به فیلم میبخشد؛ یعنی جایی بالاتر از افرادی بزرگی مانند برنارد هرمان در تاریخ سینما قرار میگیرد. گرچه انیو موریکونه موسیقیهای بسیاری ساخته و فیلمهای زیادی را با هنر خود بالا کشیده است، اما هنوز هم معروفترین کارهایش همانها هستند که برای سرجیو لئونه ساخت، به ویژه آن موسیقی متن شاهکار برای فیلم خوب، بد، زشت که تمام جانمایهی اثر را به طور فشرده درون خود دارد.
از سوی دیگر کلینت ایستووود سرجیو لئونه را پدر معنوی و استاد خود میداند. او زمانی که به کارگردانی رو آورد، تحت تأثیر این فیلمساز ایتالیایی شروع به ساختن فیلمهای وسترنی با همان حال و هوای آشنای سرجیو لئونه کرد و خودش هم در قالب نقش اصلی درخشید. جایگاه کلینت ایستوود در سینمای نیم قرن گذشته در تاریخ غیر قابل انکار است و کمتر فیلمسازی توانسته مانند او در هم عالم بازیگری به جایگاهی ستارهای برسد و هم در عرصهی فیلمسازی یکی از معتبرترینها در عالم هستی باشد. پس سرجیو لئونه علاوه بر اینکه چند شاهکار ماندگار و زیبا برای ما از خود به جا گذاشت، میراث ماندگاری از عوامل هم تقدیم سینما کرد تا راهش ادامه یابد.
در پایان باید به این نکته اشاره کرد که سرجیو لئونه یک فیلمساز ایتالیایی است اما پس از فیلم به خاطر یک مشت دلار همواره با شخصیتهایی آمریکایی کار کرده و داستان فیلمهایش در آن سرزمین میگذرد. اینکه هنرمندی با دوری از فرهنگ و تمدن مادری خود، در اوج باشد و بتواند فیلمهایی عمیق و مهم در ابعاد تاریخ سینما بسازد، نیازمند نبوغی است که بررسی آن به مقالهی مفصل دیگری احتیاج دارد اما در تمام فیلمهای این دورهی کاری سرجیو لئونه نگاهی به تاریخ آمریکا وجود دارد که نام آن را میتوان تبارشناسی و واکاوی شکلگیری تمدن در این سرزمین نام نهاد. شاید تصور کنید که سالها پیش کارگردانهای بزرگی مانند جان فورد هم چنین کردهاند اما دیدگاه و جهانبینی لئونه به گونهای بود که آن داستانهای پریانی را باور نمیکرد و تلختر به آنچه که در گذشته شکل گرفته بود، مینگریست.
۸. غول رودس (The colossus of Rhodes)
- بازیگران: روری کالهورن، لئا ماساری
- محصول: 1961، ایتالیا، اسپانیا و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 5.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 56٪
بعد از آن که کارگردان فیلم آخرین روزهای پمپی بیمار شد و سرجیو لئونه زمام امور آن کار را بر عهده گرفت، چنان در ساختن فیلمهای تاریخی و آنچه که فیلمهای شمشیر و صندل معروف هستند، خبره شد که توانست فیلم غول رودس را در زمانی کمتر از پیش بینیها و با مبلغی بسیار کمتر از آنچه که به وی وعده داده شده بود، بسازد. اما این دوران، زمان خوبی برای ساختن فیلمهای تاریخی نبود و تماشاگر دههی ۱۹۶۰ دیگر چندان اقبالی به فیلمهایی این چنین که پر از خیال و جهانی فانتزی بودند، نشان نمیداد. به همین دلیل فیلم غول رودس نه چندان مورد تأیید منتقدان قرار گرفت و نه توانست از آزمون سخت زمان سربلند بیرون آید. به دلیل همین استقبال، سرجیو لئونه به سمت داستانها و قصههایی رفت که بیش از همه دوست میداشت و ژانر وسترن اسپاگتی را در ادامه به وجود آورد.
فیلم غول رودس به لحاظ تاریخی ارزش دیگری هم دارد؛ این اولین فیلمی است که نام سرجیو لئونه را به عنوان کارگردان در تیتراژ خود دارد و آغازگر راه باشکوهی است که این فیلمساز بزرگ در ادامهی زندگی پیموده است. فقط هفت فیلم نام لئونه را به عنوان کارگردن بر تارک خود دارند و غول رودس تنها فیلم این سیاهه است که انیو موریکونه آهنگ سازی آن را بر عهده نگرفته است.
در تاریخ آمده که مردم جزیرهی رودس در سال ۲۸۲ پیش از میلاد مسیح به پاس پیروزی بر آنتیگونیهای مقدونی، مجسمهای برنزی بر سر در ورودی بندرگاه خود ساختند که بیش از ۳۳ متر طول داشت و بر پایههای مرمرین به ارتفاع ۱۵ متر بنا شده بود. ساخت آن ۱۲ سال طول کشید و گرچه فقط ۵۶ سال سر جای خودش ایستاده بود و بر اثر یک زمین لرزه بر دریا سقوط کرد، اما توسط تاریخدانان غربی به عنوان یکی از عجایب هفتگانهی جهان شناخته شد. این مجسمه نماد قدرت و وحدت شهرهای مختلف جزیره بود و خبر از ثروت مردمان آن نواحی میداد.
داستان فیلم سرجیو لئونه در یک دوران گذار اتفاق میافتد، درست در زمانی که اسکندر مقدونی درگذشته و هنوز امپراطوری روم به عنوان قدرتی بزرگ ظهور نکرده است. ژانر فیلم هم که ژانر شمشیر و صندل است؛ ژانری که با وجود گسترش در سینمای آمریکا، از دیرباز در ایتالیا هم مشهور و معروف بود و مخاطبان بسیار داشت و حتی طبق اسناد تاریخی میتوان ادعا کرد که آنها در دوران پیش از جنگ جهانی اول، آن را شکوفا کردند و فیلمهایی عظیم ساختند که پایهگذار قواعد این ژانر شد. پس پیوندی تاریخی میان سینمای ایتالیا و این ژانر وجود دارد.
گرچه ممکن است نام ژانر شمشیر و صندل به گوش شما ناآشنا به نظر برسد ولی قطعا چندتایی از آنها را دیدهاید. ژانر شمشیر و صندل اشاره به فیلمهایی دارد که قهرمانان آن صندل به پا میکنند و در میدان نبرد شمشیر به دست میگیرند و داستان آن هم در دورههای تاریخی باستانی میگذرد؛ این سینما به همین سادگی قابل شناسایی است. به عنوان نمونه فیلم تروی (troy) یا گلادیاتور (gladiator) هم در همین دسته قرار میگیرد.
«در سال ۲۸۰ پیش از میلاد، یک قهرمان نظامی یونانی به نام داریوش، به ملاقات با عموی خود در جزیرهی رودس میرود. مردمان جزیره به تازگی کار ساخت و نصب یک مجسمهی غولآسا از خدای آپولون بر سر در بندر خود را به اتمام رساندهاند. در این میان داریوش به دختر سازندهی مجسمه و طراح آن دل میبازد و این درست زمانی است که عدهای از شورشیان دست به تهاجماتی در جزیره میزنند و باعث ایجاد ترس و وحشت میشوند. قهرمان داستان برای برقراری نظم و دور کردن خطر فنیقیها و یونانیان دست به کار میشود …»
۷. آخرین روزهای پمپی (The last days of Pomoeii)
- کارگردان مشترک: ماریو بنارد
- بازیگران: استیو ریوز، فرناندو ری
- محصول: 1959، ایتالیا، اسپانیا و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 5.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –
فیلم آخرین روزهای پمپی از کتابی به همین نام به قلم ادوارد بولور لیتون ساخته شده است. کتاب در سال ۱۸۳۴ بیرون آمد و تا پیش از این فیلم، هفت مرتبهی دیگر در سرتاسر جهان نیز به فیلم تبدیل شده بود. البته روند اقتباس از این کتاب و داستان آن هنوز هم ادامه دارد.
فیلم آخرین روزهای پمپی برای سرجیو لئونه از آن فرصتهای درخشانی بود که ممکن است فقط یک بار در خانهی آدم را بزند. از آن فرصتهایی که اگر خوب از آن استفاده شود، آدم را به همه جا میرساند، فقط باید قدرش را دانست و به درستی از آن بهره برد. سرجیو لئونه هم کسی نبود که چنین فرصتی را از دست بدهد و با ساختن آن خیلی سریع نام خود را به عنوان جوانی همه فن حریف سر زبانها انداخت.
قضیه از این قرار است که ماریو بنارد، کارگردان فیلم آخرین روزهای پمپی در همان روز اول فیلمبرداری بیمار شد و قرار شد تا سرجیو لئونه با کمک نویسندههای اثر فیلم را بسازد و کار را نهایی کند. البته با این شرط که نام او در تیتراژ نباشد و فقط از نام بنارد به عنوان کارگردان کار یاد شود. اما این موضوع برای سرجیو لئونه اهمیتی نداشت و کسی که تا آن زمان فقط دستیاری کارگردانهای بزرگ را در کارنامه خود میدید و البته به همین دلیل هم آبدیده شده بود، عجله داشت که خودش سکاندار پروژهای باشد. نتیجهی کار چنان رضایت بخش بود که نام این جوان تازه از راه رسیده را سر زبانها انداخت و چنان شهرتی به وی بخشید که بعدا پروژهی خودش را در دست بگیرد و اولین فیلمش با نام غول رودس با همین حال و هوای فیلم آخرین روزهای پمپی بسازد. به دلیل همین تأثیرگذاری لئونه بر فیلم آخرین روزهای پمپی و همچنین جایگاهی که در کارنامهی وی دارد، در این فهرست از این فیلم یاد شده است؛ هر چند خبری از نام وی در تیتراژ رسمی اثر نیست.
سالها پیش و در سال ۱۹۳۵ آمریکاییها فیلمی از داستان تاریخی معروف شهر پمپی ساخته بودند. فیلمی با همین نام به کارگردانی ارنست بی شوزداک و مارین کوپر که گرچه در تاریخ سینما چندان دوام نیاورد اما به لحاظ تکنیکی اثری مهم و قابل اعتنا بود. قصهی هر دو فیلم به داستانی تاریخی اشاره دارد که کل یک تمدن را از بین برد و فقط در و دیوار شهر و اشیا مختلف و البته جنازههایی سوخته برای دانشمندان باقی گذاشت.
در سال ۷۹ پیش از میلاد مسیح، کوه آتشفشان ویزویوس در نزدیک شهر ناپل امروزی فوران کرد و کل شهر پمپی را بلعید و به تلی از خاکستر تبدیل کرد. قرنها باید میگذشت تا آدمی از وجود این تمدن باخبر شود و با کشف شواهدی ترسناک از آنچه که در لحظات پایانی بر آن مردم رفته، آگاهی یابد؛ لحظاتی دردناک که خبر از زنده زنده سوختن اهالی شهر میدهد.
در چنین بستری سازندگان فیلم داستانی در ذیل ژانر شمشیر و صندل ساختند و مایههایی فانتزی و قهرمانانه به آن افزودند. تصاویر فیلم بر اساس قطع سینمااسکوپ بود و به همین دلیل شکوه فیلم بیشتر به چشم مخاطب سینما میآمد. در آن سالها فیلمهای بسیاری با داستانهای قهرمانی در زمان باستان در کشور ایتالیا ساخته میشد که در آمریکا به عنوان فیلمهای هرکولی معروف بودند.
سرجیو لئونه داستان را به روانی تعریف کرده است و به خوبی توانسته از پس صحنههای عظیم آن بربیاید. فیلم به لحاظ تصویربرداری از بسیاری از آثار آمریکایی آن زمان برتر است. همهی اینها باعث میشود تا از نبود نام این فیلمساز نابغه در تیتراژ فیلم افسوس بخوریم.
«گلاکوس یکی از افراد خبرهی ارتش روم باستان است. او پس سالها زندگی در فلسطین به شهر خود یعنی پمپی بازمیگردد. در طول راه با لون، دختر زیبای حاکم شهر روبهرو میشود که کنترل ارابهی خود را از دست داده است. گلاکوس به کمک وی میشتابد و آن دختر را نجات میدهد. در ادامهی راه گلاکوس به دفاع از یک دزد دست میزند و او را هم نجات میدهد. گلاکوس به خانهی خود میرسد و متوجه میشود که تعدادی دزد که چند وقتی است در شهر آشوب به پا کردهاند، پدرش را کشتهاند …»
۶. به خاطر چند دلار بیشتر (for a few dollars more)
- بازیگران: کلینت ایستوود، لی وان کلیف، جیان ماریا ولونته و کلاوس کینسکی
- محصول: 1965، ایتالیا، اسپانیا و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
بعد از آن که سرجیو لئونه با فیلم به خاطر یک مشت دلار با حضور یک قهرمان بدون نام به عنوان شخصیت اصلی به موفقیت دست یافت و نامش در سرتاسر جهان شناخته شد، فیلم دیگری در ادامهی داستانهای همان مرد بدون نام ساخت و نامش را به خاطر چند دلار بیشتر گذاشت. با این تفاوت که قهرمان بدون نام داستان در اینجا تنها نیست و رقیب و رفیقی دارد که پا به پای او حرکت میکند و گاهی هم جلوتر از قهرمان داستان گام برمیدارد. حضور این دو در کنار هم و عدم تنهایی شخصیت اصلی در طول درام، شاید تمرینی برای سرجیو لئونه بوده تا به کمال مطلوب فیلم خوب، بد، زشت برسد.
سرجیو لئونه به تازگی با فیلم به خاطر یک مشت دلار در جهان اسم و رسمی دست و پا کرده بود و حال نامهایی مانند سرجیو کوروبوچی را هم در کنار خود به عنوان پیشگامان ژانر وسترن اسپاگتی میدید که دست به ساختن فیلم بعدی خود زد و همان آدمها و همان مرامها را در داستانی تازه قرار داد و جهانی ساخت که بسیار به فیلم به خاطر یک مشت دلار شبیه بود و فقط یکهبزن آن فیلم حالا همراهی داشت.
کارگردانی فیلم به خاطر چند دلار بیشتر، حرفهای تر و حساب شدهتر از فیلم به خاطر یک مشت دلار است و کلا در اینجا با اثر خوش تصویرتری روبهرو هستیم اما شخصیتهای مثبت و منفی درام به جذابیت اثر قبلی نیستند. کلینت ایستوود این فیلم آن مرد جذاب بریده از دنیا نیست که در شهری آخرالزمانی حساب همه را میرسد و جیان ماریا ولونته هم آنقدر ترسناک نیست که پشت مخاطب را بلرزاند. اما فارغ از اینها با اثری خوش ساخت روبهرو هستیم که هنوز با گذشت نزدیک به شصت سال، مخاطب را روی صندلی سینما میخکوب میکند و تا انتها با خود میکشاند.
در اینجا هم مانند فیلم به خاطر یک مشت دلار عدهای پست و از همه جا بیخبر در حال نابودی زندگی و امید در شهری در سرحدات آمریکا و مکزیک هستند و قهرمان یا قهرمانانی لازم است تا مردم را از دست آنها برهانند و جهان را از شر وجودشان کم کنند. همه چیز انگار قرار است از نو تکرار شود و به سمت یک رویارویی نهایی پیش برود اما اول باید سمت خیر ماجرا، شایستگی همراهی با هم را پیدا کنند؛ به همین دلیل سرجیو لئونه در نیمهی اول فیلم حسابی به کشمکش آنها میپردازد.
بازی بازیگران فیلم فراتر از حد انتظار است. ما مخاطبان لی وان کلیف را بیشتر به خاطر ایفای نقشهای منفی میشناسیم. او چهره ای سنگی و بدون احساس دارد که جان میدهد برای قرار گرفتن در سمت شر ماجرا. اما سرجیو لئونه از این خصوصیت او به گونهای متفاوت اسفاده کرده است؛ لی وان کلیف این فیلم نقش مردی مصمم و مغرور را بازی میکند که میداند از زندگی خود چه میخواهد و حتی گاهی قرار است نقش مراد همراهش را بازی کند. پس چهرهی سنگی او به کار میآید و نقش را قابل باور میکند.
اما کلینت ایستوود این فیلم گرچه به نسبت فیلم به خاطر یک مشت دلار پختهتر شده اما قافیه را به همبازیان خود یعنی جیان ماریا ولونته و لی وان کلیف میبازد. جیان ماریا ولونته هم هنوز ترسناک است گرچه به اندازهی فیلم به خاطر یک مشت دلار فرصت عرض اندام ندارد.
فیلم به خاطر چند دلار بیشتر، دومین فیلم از سهگانهی معروف به دلار به کارگردانی سرجیو لئونه است و موسیقی انیو موریکونه برای آن، هوشربا است.
«یک سرهنگ نظامی به نام داگلاس مورتیمر در جستجوی مردی بدذات به نام ال ایندیو است. این مرد در گذشته با سرهنگ درگیر شده و حال سرهنگ مورتیمر در جستجوی آن است که از وی انتقام بگیرد. در این راه سرهنگ با جایزه بگیر جوان و بدون نامی برخورد میکند که تمایل دارد سرهنگ را در این راه همراهی کند اما سرهنگ به او اعتماد ندارد. به همین دلیل این دو در برابر هم قرار میگیرند اما …»
۵. به خاطر یک مشت دلار (a fistful of dollars)
- بازیگران: کلینت ایستوود، جیان ماریا ولونته
- محصول: 1964، ایتالیا، اسپانیا و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
سرجیو لئونه پس از این که از ساختن فیلمهای تاریخی خیری ندید، به سراغ علاقهی خود یعنی ژانر وسترن و سینمای آمریکا رفت. او فیلمسازی ایتالیایی بود و نمیشد تصور کرد که کارگردانی در آن سوی اقیانس اطلس دست به ساختن فیلمی بزند که خاستگاه داستان و شخصیتهای آن مردمان کرانههای غربی آمریکا در قرن نوزدهم هستند. اما با پیدا شدن سر و کلهی کارگردانهایی مانند سرجیو لئونه و سرجیو کوروبوچی، خیلی زود همه چیز به هم ریخت و در این آشفته بازار و در دروان افول ژانر وسترن در آمریکا، ژانری در سینمای ایتالیا ظهور کرد که فرسنگها با زندگی و زیست مردم ایتالیا تفاوت داشت؛ یعنی وسترن اسپاگتی. دلیل انتخاب این نام هم به نگاههای بدبینانهای بازمیگردد که منتقدان در آن زمان از این نوع فیلمها داشتند و به خاطر ایتالیایی بودنش با لحنی تمسخرآمیز، آنها را بدین شکل صدا میزدند. چیزی شبیه به اصطلاح فیلمفارسی در سینمای خودمان.
یکی از دلایل مخالفت منتقدان آن زمان با فیلمی مانند به خاطر یک مشت دلار، به هم ریختن تمام قواعد ژانر وسترن بود. در این جا دیگر خبری از آن قهرمان خوش قلب سینمای گذشته نبود که در پایان با برقراری نظم راهش را بکشد و برود و در طول اقامتش هم فقط سمت آدمهای خوب بایستد و به ارزشهای اخلاقی خاصی پایبند باشد. در واقع شخصیت اصلی فیلم به خاطر یک مشت دلار هیچ نظام ارزش اخلاقی خاصی ندارد. البته هنوز مانده تا زمان ساختن فیلم روزی روزگاری در غرب، یا فیلم خوب بد زشت که قهرمان به قساوت کامل برسد و بیشتر به سمت ضدقهرمان تمایل پیدا کند.
در این دوران بود که کارگردانی مانند سرجیو کوروبوچی حتی پا را فراتر گذاشت و وسترنی به نام سکوت برزگ (the great silence) ساخت که در آن پوچگرایی به سر حد خود میرسد. سرجیو لئونه وقتی تصمیم به ساختن فیلم به خاطر یک مشت دلار گرفت که فیلم یوجیمبو (yojimbo) اثر آکیرا کوروساوا را دیده بود. در آن فیلم سامورایی محور، شخصیت اصلی داستان مانند یک وسترنر از راه میرسد و در شهری آخرالزمانی که مانند شهرهای فیلمهای وسترن در لبهی دروازههای تمدن ساخته شده، گرد و خاکی به پا میکند و در نهایت هم بدون چشم داشتی از آنجا میرود. سرجیو لئونه همان شخصیت تلخ اندیش را گرفت، بدبینی او را بیشتر کرد، هفت تیری در دستانش و سیگار برگی گوشهی لبش گذاشت تا این بار در شهری با شمایل غرب وحشی به دیدار دشمنانش برود.
از آنجا که در این نوع فیلمها، غرب در آستانهی تمدن محلی از اعراب ندارد و زمان و مکان فقط بهانهای است برای کارگردانهای آن زمان تا مانیفست سینمایی خود را اعلام کنند، فیلم به خاطر یک مشت دلار برخوردار از یک شخصیت شرور است که نماد تمام پلیدیها و عامل تمام مصیبتهای شهر است. این شخصیت شرور درست همان چیزی است که لئونه برای بیان حرفهایش به آن نیاز دارد و همین هم فیلم او را به اثری متمایز نسبت به فیلم کوروساوا تبدیل میکند. در فیلم کوروساوا، چنین شخصیتی وجود ندارد و دو طرف دعوا به یک اندازه در فقر و بلا و مصیبت پیش آمده مقصر هستند. جیان ماریا ولونته نقش این شرور بدذات را بازی میکند و چنان از پس نقش خود برمیآید که عملا حتی بازی کلینت ایستوود را هم تحت تأثیر قرار میدهد.
فیلم به خاطر یک مشت دلار عملا زندگی کلینت ایستوود را از این رو به آن رو کرد. اولین بار این فیلم بود که او را بر پردهی سینما در قالب نقش اصلی یک وسترن جا انداخت تا سینمای وسترن بعد از جان وین، مردی دیگری را در قالب اسطورهی غرب وحشی ببیند. اگر جان وین نماد وسترنر خیرخواه و بزن بهادری بود که تمام تلاش خود را میکرد تا خود و خانواده و اهالی شهرش یک قدم به سمت تمدن پیش بروند، کلینت ایستوود، نماد ضدقهرمانی بدبین بود که فقط به خود میاندیشد و زمانی به دیگران کمک میکرد که قضیه برای وی شخصی شود.
اما فیلم به خاطر یک مشت دلار به دلیل دیگری هم در تاریخ سینما یگانه است. این فیلم برای اولین بار نام انیو موریکونه را سر زبانها انداخت. موسیقی که او برای این فیلم ساخته هنوز هم یکی از نمادهای ژانر وسترن و یکی از بهترین موسیقی متنهایی است که تصنیف شده است.
فیلم به خاطر یک مشت دلار اولین فیلم از سهگانهی معروف به دلار به کارگردانی سرجیو لئونه است.
«دهکدهای در مرز مکزیک و آمریکا توسط دو دار و دستهی خلافکار اداره میشود. این دو دار و دسته کاری با این شهرک کردهاند که از هر گوشهی آن بوی مرگ میرسد. علاوه بر اینکه هیچ کس بدون اجازهی آنها امکان آب خوردن هم ندارد، خودشان مدام با هم درگیر هستند و از کشته، پشته میسازند. حال غریبهی بدون نامی از راه میرسد و وارد این دهکده میشود …»
۴. سرتو بدزد احمق/ به خاطر یک مشت دینامیت (Duck, you sucker/ a fistful of dynamite)
- بازیگران: راد استایگر و جیمز کابرن
- محصول: 1971، ایتالیا، اسپانیا و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
به نظر میرسید که بعد از ساختن فیلم روزی روزگاری در غرب و نمایش عاقبت زندگی قهرمان دنیای سینمای وسترن و آغاز یک شیوهی جدید زندگی در پایان آن، کار سرجیو لئونه با آن تاریخ و آن مردمان تمام شده است. به همین دلیل او بساط خود را جمع کرد و در زمانهای دیگر و در جغرافیای دیگری پهن کرد. این بار او چند دهه جلوتر رفت و داستان قهرمانان آشنایش را در طول انقلاب مکزیک به تصویر کشید.
در فیلم سرتو بدزد احمق با مردی مکزیکی آشنا میشویم که از طریق راهزنی روزگار میگذراند. او ثروتمندان جامعه را که گویی در قصری شیشهای زندگی میکنند، گیر میاندازد و حسابی از خجالت تک تک آنها در میآید. در این بین مردی از سرزمین شمالی یعنی آمریکا از راه میرسد. او متخصص در انفجار و استفاده از مواد آتشزا است و همین هم این دو مرد را به هم نزدیک میکند؛ چرا که مرد مکزیکی آرزو دارد تا به وسیلهی انفجار به یک بانک دستبرد بزند. اما زمانه زمانهی انقلاب مردم ضعیف در برابر اربابان قدرت است و همین مضوع آهسته آهتسه دو مرد را تحت تأثیر خود قرار میدهد.
در چنین بستری آنها با جامعهای روبهرو میشوند که در فقر و بدبختی دست و پا میزند اما به جای رو آوردن به کار خلاف، به فکر درست کردن همه چیز است؛ چرا که این مردمان باور دارند در صورت نبود طبقهی ظالم حاکم همه چیز درست خواهد شد. این کار شرافتمندانه هر دو مرد را عمیقا تحت تأثیر قرار میدهد تا رفته رفته خود را بخشی از یک ملت بزرگ احساس کنند. همین پذیرفته شدن توسط جامعه، مرد مکزیکی را وادار میکند که شیوهای متفاوت در پیش بگیرد و مانند یک انسان شرافتمند زندگی کنند.
سرجیو لئونه این فیلم را آشکارا آمیخته با احساس نزدیکی نسبت به انقلابیون چپ ساخته است؛ اما به جای اینکه این کار را مانند فیلمسازان چپگرا با تمرکز بر تودهی مردم بسازد، بر کاراکترهای اصلی خود تمرکز کرده است. انگار هیچ کس در دنیا مهمتر از آنها نیست و شرافت آنها به عزت انقلاب گره خورده است. در چنین قابی است که فیلم سرتو بدزد احمق از ورطهی شعاری شدن فرار میکند و به اثری دلنشین و با شخصیتهایی قابل لمس تبدیل میشود.
فیلم سرتو بدزد احمق یکی از بزرگترین پروژههای سینمایی سرجیو لئونه است. فیلم همه چیز دارد؛ صحنههای انفجار عظیم، درگیریهای مسلحانه، نبرد دو دستهی بزرگ با هم و از همه مهمتر رابطهای پر از فراز و نشیب میان شخصیتهای اصلی. از جایی به بعد شخصیتهای درام خود را در دل یک طوفان عظیم میبینند، انقلابی خشن که به نظر میرسد هیچ راهی به سمت رستگاری ندارد اما رفاقت آنها ضامن رستگاری پایانی است.
بازی دو بازیگر اصلی فیلم یعنی جیمز کابرن و راد استایگر دیگر نقطه قوت اصلی فیلم است. جیمز کابرن نقش یک مرد وا داده از آمریکا را بازی میکند که گویی با عوض شدن زندگی در آن سوی مرز، از همه چیز فرار کرده تا راه خودش را پیدا کند. اما درخشش اصلی از آن راد استایگر است. او به خوبی توانسته طیف وسیعی از احساسات نقشش را بر پرده ظاهر کند؛ از یک مرد خشن و حیوان صفت گرفته تا یک انسان شریف که هم معنای رفاقت را میفهمد و هم قدر قرار گرفتن در کنار مردم را میداند.
فیلم سرتو بدزد احمق، دومین فیلم از سهگانهی معروف به روزی روزگاری در کارنامهی سرجیو لئونه است که با عنوان روزی روزگاری انقلاب هم از آن یاد میشود.
«دهقانی مکزیکی به نام خوان با پدر و شش فرزندش به راهزنی رو میآورد. آنها سالها کشاورز بودهاند و حال در آستانهی انقلاب مکزیک و با خراب شدن اوضاع، مجبور شدهاند تا شیوهی زندگی خود را تغییر دهند. در این میان فردی ایرلندی/ آمریکایی که متخصص استفاده از مواد منفجره و دینامیت است، با نام شان مالوری از راه میرسد و خوان او را دستگیر میکند و به اسارت خود در میآورد. خوان مدتها است که آرزو دارد توسط مواد منفجره به بانک شهر دستبرد بزند . حال تصور میکند با حضور شان مالوری میتواند چنین کند اما آتش انقلاب هر روز بیشتر زبانه میکشد و راهش را به سوی خوان کج میکند …»
۳. خوب، بد، زشت (The good, The bad and The ugly)
- بازیگران: کلینت ایستوود، لی وان کلیف و ایلای والاک
- محصول: 1966، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
وقتی سرجیو لئونه قصد داشت فیلم معرکهی به خاطر یک مشت دلار را بسازد، کسی تصور نمیکرد که کار او به این اثر باشکوه، یعنی فیلم خوب، بد، زشت ختم شود. در آن زمان بسیاری از جمله بزرگان سینمای آمریکا به این فیلمهای ایتالیایی خرده میگرفتند که هیچ چیز آنها ربطی به آن سینمای وسترن کلاسیک ندارد و قهرمانان این ژانر جدید پوچتر از آن هستند که لقب وسترنر بگیرند. در چنین شرایطی بود که سرجیو لئونه به کاری که میکرد ایمان داشت و در آخر فیلمی مانند خوب، بد، زشت ساخت که دهان همهی منتقدان را بست و تبدیل به یکی از بهترین وسترنهای تاریخ شد.
داستان فیلم حول زندگی سه شخصیت میگردد که سرجیو لئونه همان ابتدا به معرفی آنها میپردازد. او حتی پا را فراتر میگذارد و خصوصیت اصلی این شخصیتها را در همان افتتاحیهی فیلم برای مخاطب لو میدهد. حال مخاطب میداند که در طول نزدیک به سه ساعت آینده با چه کسانی سر و کار دارد و قرار نیست که آهسته آهسته با تماشای اعمال آنها خودش نتیجهگیری کند و هر یک را بشناسد.
مردی سنگدل با بازی عالی لی وان کلیف در جستجوی طلاهایی است که توسط ارتش حمل میشده و در گیر و دار جنگهای داخلی میان شمال و جنوب آمریکا گم شده است. این در حالی است که دو شخصیت دیگر به عجیبترین شکل ممکن روزگار میگذرانند. این دو به شکل عجیبی از همان طلاها مطلع میشوند و همین موضوع سه شخصیت را برابر هم قرار میدهد. داستان فیلم خوب، بد، زشت در قالب موقعیتهای پراکنده که در ظاهر ارتباط چندانی با هم ندارند تعریف میشود. اما هنر سرجیو لئونه در این است که این موقعیت ها را به نحوی به هم متصل میکند که یک کل بی نقص را بسازند.
معروفترین شخصیت داستان، بلوندی یا همان خوب با بازی کلینت ایستوود است اما نکتهی جالب اینکه با دقت در احوالات و اعمال او، نمیتوان از خوب بودنش مطمئن شد؛ در واقع وی همه چیز هست جز یک انسان خوب و نیکوکار. شاید تنها تفاوت او با دو شخصیت دیگر در این نکته نهفته است که او کمی زرنگتر است و البته به اصولی اعتقاد دارد. در سوی دیگر شخصیت بد ماجرا است. بد یک ماشین کشتار بی رحم است که از کشته، پشته میسازد و به کسی رحم نمیکند. خیلی راحت میتوان درندهخویی او را گرفت و در قالب قاتل بی رحم فیلمی اسلشر قرار داد که بی دلیل آدم میکشد.
اما جذابترین شخصیت داستان بی شک زشت با بازی بینظیر ایلای والاک است. او آدمی بدون اصول اخلاقی است که به اندازهی بد آدم میکشد اما نوعی زبونی و حقارت در وجود او است که باعث میشود برای هر چیزی التماس کند و برای فرار از هر موقعیتی مدام حرف مفت بزند. زشت نه به سر و وضع خود اهمیت میدهد و نه به حال و احوال دیگران توجهی دارد و فقط به پول فکر میکند اما چیزی در شخصیتش وجود دارد که لئونه به بهترین شکل ممکن از آن استفاده میکند.
یکی از نقاط قوت فیلم خوب، بد، زشت طنز بینظیری است که در زیرلایههای درام وجود دارد. این طنز بیش از هر چیز دیگر از برکت وجود شخصیت زشت است که به درام حال و هوایی یکه میدهد. زشت مدام مزخرف میگوید و آسمان را به زمین میدوزد و و کارهایی میکند که گاهی تماشاگر را از خنده رودهبر میکند. همین چیزها است که هم او را جذابترین شخصیت فیلم میکند و هم به درام جانی میدهد که در کمتر وسترن اسپاگتی میتوان سراغ گرفت.
موسیقی متن انیو موریکونه هم که نیازی به تعریف ندارد. در واقع این موسیقی شاید بهترین کار او نباشد اما قطعا معروفترین اثر این آهنگساز بزرگ ایتالیایی است که مستقیم وارد فرهنگ عامه شده. فیلم خوب، بد، زشت بدون شک معروفترین وسترن اسپاگتی در تاریخ سینما هم هست.
فیلم خوب، بد، زشت سومین فیلم از سهگانهی دلار سرجیو لئونه است.
«بلوندی یا همان خوب جایزه بگیری است که در راهش با توکو یا همان زشت برخورد میکند. آنها روش عجیبی برای پول درآوردن دارند؛ توکو تحت تعقیب است و دولت برای سر وی جایزه گذاشته است. بلوندی، توکو را در شهرهای مختلف تحویل کلانتر میدهد و درست زمانی که کلانتر قصد دارد او را اعدام کند، با تفنگ و از راه دور طناب دار را میزند و توکو فرار میکند. این مسأله تا شهر بعد ادامه پیدا میکند. در این میان انجل آیز یا هان بد که آدمکش قسیالقلبی است، به دنبال طلاهایی است که در دل جنگهای داخلی آمریکا گم شده و فقط فردی به نام کارسون از جای آن اطلاع دارد. خوب و زشت به طور اتفاقی در لحظات پایانی زندگی کارسون به بالای سر او میرسند و فقط خوب از محل دفن طلاها باخبر میشود. حال این سه برای پیدا کردن طلاها به جان هم میافتند …»
۲. روزی روزگاری در غرب (once upon a time in the west)
- بازیگران: چارلز برانسون، کلودیا کاردیناله، جیسون روباردز و هنری فوندا
- محصول: 1969، آمریکا و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
شاید باشکوهترین و بهترین وسترن اسپاگتی تاریخ سینما را بتوان همین روزی روزگاری در غرب سرجیو لئونه نامید. داستان زندگی زنی که تلاشش در راه به دست آوردن آرامش و راحتی خیال با تب پیشرفت و مدرنیته و راه آهن و همچین یک ماجرای انتقامجویی پر از خون و خونریزی تلاقی میکند. درست یک سال قبل سرجیو کوروبوچی فیلم باشکوه سکوت بزرگ را ساخته و توانسته بود که مرزهای سینمای وسترن اسپاگتی را درنوردد. حال سرجیو لئونه تیری در چنته داشت که این نوع سینما را به کمال میرساند.
سرجیو لئونه پس از ساختن سهگانهی دلار با حضور کلینت ایستوود، قصد داشت تا ماجراهای غرب وحشی خود را یک جوری جمع و جور کند و بعد از آن فیلمهای تقدیرگرایانه و پر از ناامیدی، داستانی بسازد که در آن قهرمان کلاسیک وسترن (نه با همهی آن خصوصیات نیکو) سببساز آرامش و پیشرفت میشود؛ او در واقع داشت کار ناتمام خود را تمام میکرد. در اینجا هم مردان آشنای سینمای لئونه در حال تقلا برای دوام آوردن هستند اما چیزی در حال تغییر است؛ چیزی که در قالب گسترش راه آهن نمایش داده میشود. این راه آهن و گسترش آن به معنای عوض شدن شیوهی زندگی و خداحافظی با آن قهرمانان یکهسوار غرب وحشی است. زمانه عوض شده اما سرجیو لئونه بساطی فراهم کرده تا این خداحافظی به باشکوهترین شکل ممکن برپا شود.
روزی روزگاری در غرب چهار شخصیت محوری دارد که داستان آنها ناخواسته به هم گره میخورد. مردی که سودای انتقام مرگ برادرش را دارد به شهر میآید و همین باعث می شود تا دو دار و دستهی رقیب برای رسیدن به هدف خود به جان هم بیوفتند و این در حالی است که مدام همهی سرنخهای آنها به زنی بیپناه ختم میشود که تنها گناهش این بوده که از گذشتهی نکبتبار خود فرار کرده است. عجیب اینکه همین زن بهترین انتخاب را برای کنار آمدن با شیوهی زندگی جدید به کار میبرد؛ یعنی پذیرش ورود تمدن و دوری از آن وحشیگری دوران گذشته.
این چهار شخصیت، چهار خط داستانی مجزا هم دارند که باعث میشود بتوان سرجیو لئونه را برای تعریف کردن بدون نقص این قصه ستایش کرد. و اتفاقا نکتهی تأمل برانگیز فیلم هم همین است: خلق شخصیتهایی که به درستی قوام پیدا میکنند و مخاطب میتواند با همهی آنها احساس نزدیکی کند و همراهشان شود. از سویی آنکه بیش از همه در ذهن من و شما میماند، شخصیت فرانک، قطب منفی ماجرا است. این اتفاق هم به دو دلیل واضح شکل میگیرد: اول پرداخت معرکهی سازندگان که شخصیت جذابی خلق کردهاند و دوم بازیگر بزرگی که این نقش را بازی کرده است؛ چون ما عدات نداریم آن بازیگر یعنی هنری فوندا را چنین شرور ببینیم.
ترکیب بازیگران فیلم بسیار درجه یک است؛ کلودیا کاردیناله از ستارههای سینمای ایتالیا است که سابقهی همکاری با بسیاری از بزرگان تاریخ سینما را دارد: از لوکینو ویسکونتی گرفته تا فدریکو فلینی و بلیک ادواردز. هنری فوندا هم که همواره در نقش مردانی خوش قلب ظاهر شده و این بار حسابی تغییر کرده است، خودش یکی از بازیگران بزرگ وسترنهای کلاسیک است و چند وسترن درخشان دیگر مانند کلمنتاین محبوب من (my darling clementine) و حادثه آکسبو (the ox-bow incident) را هم در کارنامه دارد. جیسون روباردز از درخشانترین بازیگران تاریخ سینما است و برای پی بردن به توانایی او فقط کافی است که نقش وی در فیلم همهی مردان رییس جمهور (all president’s men) ساختهی آلن جی پاکولا را به یاد بیاورید. میماند شخصیت اصلی با بازی چارلز برانسون که با آن هارمونیکای همیشه همراهش به راحتی از خاطرهها پاک نمیشود.
نمیتوان مطلبی دربارهی فیلم روزی روزگاری در غرب وشت و به موسیقی بینظیر انیو موریکونه اشاره نکرد. این از آن موسیقیها است که فراتر از همراهی درام، بخشی اساسی از آن است و اصلا گرهی اصلی درام به دست آن باز میشود.
فیلم روزی روزگاری در غرب، اولین فیلم از سهگانهی موسوم به سهگانهی روزی روزگاری در کارنامهی سرجیو لئونه است.
«زنی پس از رسیدن به خانه متوجه میشود که شوهر و فرزندخواندههایش به دست گروهی از افراد مشکوک به قتل رسیدهاند. خانهای که شوهر برای او ساخته است، درست از کنار ریل قطار در حال ساخت میگذرد و همین سبب میشود تا دیگران نسبت به آن چشم طمع داشته باشند؛ چرا که قیمت آن ناگهان افزایش یافته است. از سوی دیگر هفتتیر کشی از قطار پیاده میشود؛ او آمده تا انتقام قتل خانوادهی خود را از مردی که در آن نزدیکیها است، بگیرد …»
۱. روزی روزگاری در آمریکا (once upon a time in America)
- بازیگران: رابرت دنیرو، جیمز وودز، الیزابت مکگاون و جو پشی
- محصول: 1984، آمریکا و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪
فیلم روزی روزگاری در آمریکا یکی از بهترین فیلمهای گنگستری/ مافیایی تاریخ سینما است و حتما میتوان آن را یکی ازمهمترین آثار دههی ۱۹۸۰ میلادی به این سمت به حساب آورد. سرجیو لئونه حین ساختن فیلم در اوج توانایی خود بود و سالها بود که مخاطبان و منتقدان از وی به عنوان فیلمسازی مهم یاد میکردند. حال پس از ساختن فیلمهای مختلف با حضور شخصیتهایی آمریکایی و در مکانهای مختلف، او قصد داشت تا ادای دین کاملی به این کشور و سینمای آن ابراز کند و البته به تبارشناسی و تاریخ شکلگیری تمدن در این کشور بپردازد. اگر فیلمهای وسترن او همین کار و همین نگرش را در خصوص غرب آمریکا داشتند، فیلم روزی روزگاری در آمریکا بساط واکاوی تاریخی لئونه را به شرق آمریکا میبرد تا محلی برای قرار دادن شخصیتهای نمونهای خود بسازد.
معروف بود که سرجیو لئونه یکی از گزینههای کارگردانی فیلم پدرخوانده (the godfather) ساختهی فرانسیس فورد کوپولا بوده اما به این دلیل که تمایل داشته داستان خود از زندگی تبهکاران در کرانههای شرقی آمریکا را تعریف کند، آن پیشنهاد را نپذیرفته است. نتیجهی آن نه گفتن تبدیل شده به همین فیلم روزی روزگاری در آمریکا که تنه به تنهی آن اثر باشکوه میزند.
داستان فیلم روزی روزگاری در آمریکا بسیار پیچیده است و در یه برههی زمانی و با شخصیتها واحد میگذرد و نزدیک به نیم قرن از زندگی آنها را پوشش میدهد. فیلمساز از طریق پرداختن به زندگی آنها در پیش زمینه، در پس زمینه به تاریخ مردم سرک میکشد و از نگاه خود آنچه که بر آنها رفته است را تصویر میکند.
داستان فیلم دربرگیرندهی رفاقت چند نفر از ابتدای نوجوانی تا کهنسالی است. آن ها در طول داستان یاد میگیرند تا گلیم خود را در شهری در حال پوستاندازی، خشن و در آستانهی ورود به دروازههای تمدن یاد بگیرند. شهری که هیچ راهی جز خشونت برای زنده ماندن و کسب ثروت در آن وجود ندارد و این رفقا به نحوی به سمت آن کشیده میشوند. آنها راه و چاه دار و دستههای جنایتکار را یاد میگیرند و رفته رفته برای خود آوازهای کسب میکنند. اما با بالا رفتن سن و دست زدن به خشونت هر چه بیشتر، از آن معصومیت نوجوانی فاصله میگیرند و به گرگهایی درندهخو تبدیل میشوند که حتی برای دیگر اعضای گروه و نزدیکان خود هم خطرناک هستند. در چنین بستری آنچه که فیلم را به اثری باشکوه تبدیل میکند، توجه سرجیو لئونه به شخصیتها و پرداخت ریزبافت آنها است؛ به گونهای تماشاگر در پایان هم برای سرنوشت آن ها نگران میشود و هم از اعمالشان وحشت میکند.
بازی رابرت دنیرو در قالب نقش اصلی فیلم یکی از نقاط قوت اصلی آن است. در نگاه اول شاید با دیدن وی در نقش یک گانگستر در شهر نیویورک، شمایل جاودان او در فیلم پدرخواندهی دو و در نقش دن ویتو کورلئونهی جوان به ذهن متبادر شود اما او خیلی زود از آن شخصیت فاصله میگیرد و به چیزی جان میدهد که سرجیو لئونه از وی خواسته است.
موسیقی متن فیلم هم اثر انیو موریکونهی بزرگ است. از آن موسیقی متنهایی که تا سینما وجود دارد باقی میماند و جدا از جهان فیلم هم میتواند به حیات خود ادامه دهد.
فیلم روزی روزگاری در آمریکا سومین و آخرین فیلم از سهگانهی روزی روزگاری در کارنامهی سینمایی سرجیو لئونه است.
« داستان فیلم در سه مقطع مختلف روایت میشود. یکی در دوران کودکی و نوجوانی شخصیت اصلی میگذرد و زمان آن به بعد از جنگ جهانی اول در آمریکا باز میگردد. دوم دوران جوانی او است که بحران اقتصادی شروع شده و دوران منع مصرف مشروبات الکلی است. سوم هم زمان پیری شخصی اصلی است و به دورانی اشاره دارد که آمریکا در اواخر دههی ۱۹۶۰ میلادی در حال پوست انداختن بود. در داستان اول مخاطب با زندگی مردمان در محلههای فقیزنشین نیویورک آشنا میشود و رفاقت تعدادی از بچههای کم سال را میبیند که قصد دارند از راه خلاف پولی به جیب بزنند. در داستان دوم وضع رفقا بهتر شده و حال کسب و کار خلاف خود را دارند و منطقهای را کنترل میکنند و در داستان سوم در حالی که سالها است گروه رفقا از هم پاشیده شخصیت اصلی با نام نودلس به همان محل دوران نوجوانی و جوانی بازمیگردد اما هنوز چیزی از گذشته وجود دارد که وی را آزار میدهد…»