تمام فیلمهای مایکل مان از بدترین تا بهترین
مایکل مان از مهمترین فیلمسازان زندهی دنیا است و اخبار ساخته شدن هر فیلمش صدر فهرست خبرهای سینمایی جهان قرار میگیرد. او از ابتدای فعالیت خود تا کنون از سبکی ویژه بهره گرفته که آهسته آهسته آن را صیقل داده و به کمال رسانده است. جهان مردانهی او و قصهی شخصیتهایی که تعریف میکند، در هماهنگی کاملی با این سبک سینمایی است و شاید این مهمترین دستاورد مایکل مان در طول سالهای متعدد فعالیتش باشد؛ یعنی هماهنگی میان فرم و محتوا. در این فهرست تمام فیلمهای بلند داستانی مایکل مان، کارگردان پر آوازهی آمریکایی را بررسی خواهیم کرد.
شب، هوای گرفته، اسلحه و تعدادی مرد طرد شده یا وا داده از مناسبات جامعه که تلاش میکنند با قواعد مکانیکی اطرافشان کنار نیایند،از مهمترین مضامین مطرح شده در فیلمهای مایکل مان است. مردان برگزیدهی مایکل مان هیچ شباهتی به آدمهای دور و اطراف ما ندارند اما به شدت سمپاتیک هستند؛ دلیل این موضوع به توانایی آنها در شناخت عمیق مناسبات جهان بازمیگردد. این آدمیان نیک میدانند که دنیا پلیدتر از آنی است که به نظر میرسد، بنابراین به جای کنار آمدن با آن، قدرتهایش را به چالش میکشند و جای تن دادن به قواعد آن، به ریشش میخندند.
به همین دلیل است که هیچکدام آنها زندگی عادی ندارند و حتی در مکانهای عجیب و غریبی به ملاقات هم میروند. سینمای مایکل مان سینمای مردانی است که همدیگر را یا در ماشین میبینند یا در محیط یک پارکینگ یا با سرهایی در گریبان و دستهای گره شده در جیب ناشی از سرمایی سوزان، در بالای یک پشت بام یک ساختمان نیمهکاره ؛ حتی اگر مانند سکانس معروف فیلم مخمصه این ملاقات به یک کافی شاپ موکول شود، موقعیت آنقدر پیچیده است و گفتگوی میان دو شخصیت اصلی آنقدر از یک گفتگوی عادی به دور است، که نمیتوان آن را یک ملاقات عادی، میان دو آدم معمولی دانست.
محیط بازی این مردان هم جایی نیست که اغلب از آدمی انتظار میرود. آنها یا بالای روی پشت بامی مشغول قطع کردن سیمی هستند یا در اطاقی نمور در گاو صندوقی را باز میکنند یا سوار بر یک قایق موتوری به سفری شبانه در کوبا میروند. قانون شهروندی برای این آدمها معنایی غیر از معنای متعارف خود دارد؛ ایشان حتی اگر پلیس هم باشند به این جملهی معروف که «قانون به وجود آمده تا زیر پا گذاشته شود» باور دارند. پس در چنین دنیایی دیگر عجیب نیست تا پلیسی دست دزدی را در آخرین لحظه بگیرد و به دور دست خیره شود و بغض کند و قطره اشکی بریزد برای مرگ مردی که در دنیایی دیگر، با قواعدی دیگر میتوانست بهترین دوستش باشد.
از سر و روی سینمای مایکل مان، بوی اسلحه و و بنزین ماشین میبارد. جای گلوله روی بدنه یک ماشین، لاستیکها یا آینههای یک اتوموبیل در حال حرکت، صدای جیغ لاستیک کف آسفالت داغ خیابان و مردی که پیشانی خود را از عرق ناشی از بالا رفتن آدرنالین پاک میکند، تصاویر آشنای سینمای مردی است که گویی بیش از هر چیز به آدمهای زیسته در دل یک تاریکی مطلق باور دارد. برای او همین مردان ایستاده سمت تاریکی ارج و قربی بیشتر از تمام مردان و زنان خوش ظاهری دارد که فقط مدعی ایستادن سمت خیر هر ماجرایی هستند. اصلا سؤال اساسی سینمای مایکل مان همین است: اگر قرار است تمام عمر را با این فریب زندگی کنیم که جز نیکی نباید کرد و با خوبی میتوان جهان را به جایی بهتر تبدیل کرد، پس چه لذتی در زندگی مکانیکی و پر دستور اینچنینی وجود دارد؟ به همین دلیل است که قهرمانان برگزیدهی او ترجیح میدهند سریع زندگی کنند و سریع هم بمیرند.
مایکل مان کارش را با ساختن فیلمی مستند از تظاهرات دانشجویی پاریس سال ۱۹۶۸ شروع کرد و با همین فیلم هم از سوی جشنوارهی کن سال ۱۹۷۰ میلادی تقدیر شد. اما از آن پس تا سال ۱۹۸۱ کار مهمی در سینما نکرد تا اینکه با فیلم دزد، گام بلندی برداشت. اما عجیب اینکه کمتر از بسیاری از همنسلان آن سالهای خود مانند مارتین اسکورسیزی، فرانسیس فورد کوپولا یا حتی ریدلی اسکات قدر دید؛ در حالی که به ویژه در دههی ۱۹۹۰ میلادی به لحاظ تأثیرگذاری و کمال سینمایی، حتی از آنها هم در مرتبهای بالاتر قرار داشت.
حال چه جشنوارهها و مراسمهای سینمایی قدرش را بدانند چه نه، امروز هم منتقدین و هم سینماروها از جایگاه رفیع مایکل مان و فیلمهایش با خبر هستند و نام او را کنار فیلمسازانی مانند ژان پیر ملویل بزرگ، به عنوان یکی از راویان جهان تاریک مردانه، قرار میدهند. خوشبختانه که این فیلمساز مطرح آمریکایی به واسطهی فیلمهایی مانند وثیقه یا مخمصه و به کار گرفتن بازیگرانی مانند آل پاچینو، رابرت دنیرو، تام کروز یا جانی دپ، طرفداران بسیاری در ایران هم دارد.
۱۱. بلکهت (Blackhat)
- بازیگران: کریس همسورث، وایولا دیویس و تانگ وی
- محصول: ۲۰۱۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۳۲٪
در جهان جنایی و پلیسی به هکرهایی که برای قانون کار میکنند یا آزارشان به کسی نمیرسد و فقط از کارشان بدون هیچ صدمه رساندنی به سرور مقصد لذت میبرند، کلاه سفید و به هکرهایی که کار خلاف میکنند و دمار از روزگار سرور مقصد در میآورند یا به قصد خرابکاری کار میکنند، کلاه سیاه میگویند.
عجیب اینکه مایکل مان پس از شش سال و بعد از ساختن فیلم معرکهای مانند دشمنان مردم، بدترین فیلم کارنامهی خود را ساخته است؛ آن هم درست زمانی که تلاش میکند حال و هوای ژانر محبوبش را به روز کند و با استفاده از عناصری وام گرفته از جهان امروز و همچنین ستارهای مورد قبول نسل تازهی سینماروها، خونی تازه به رگهای تریلرهای جنایی وارد کند. شاید همین موضوع، یعنی دور شدن او از مردان برگزیدهی آثارش با آن جهانبینی تیره و تار و تلاش برای راضی کردن مخاطب این روزگار باشد که بلکهت را در این جایگاه و در انتهای لیست قرار میدهد.
بلکهت هم بسیاری از عناصر آشنای مایکل مان را در اختیار دارد. مردی مأموریتی دارد و باید از توانایی خود استفاده کند تا این مأموریت را انجام دهد. سر و شکل فیلم و رفتار دوربین گاها لرزان مایکل مان هم تغییری نکرده و تدوین و کات زدن نماها هم مانند فیلمهای دیگر او دینامیک و متکی بر خلق فضای مورد نظر فیلمساز است اما آنچه که اثر را در جایی خارج از سینمای مورد انتظار از کارگردانی مانند مایکل مان قرار میدهد، به عدم وجود جهانبینی در وجود شخصیت اصلی باز میگردد.
عادت کرده بودیم که شخصیتهای سینمای مایکل مان را آدمهایی عمیق ببینیم که با عینکی تیره به جهان مینگرند؛ آنها برای این جهانبینی منفی خود همواره دلایلی داشتند که به سختی میتوان به مخالفت با آن برخاست و یا ردش کرد. در چارچوب وجود چنین نگاهی بود که اعمال شخصیتها طراحی شده بود و روابط علت و معلولی درام پیش میرفت و طبعا مخاطب هم چنین دنیایی را باور میکرد و حتی به قهرمانان اثر برای چسبیدن و پافشاری بر حفظ این نگاه حق میداد.
حال قهرمان اثر آخر مایکل مان، مانند همین سینمای جدید این روزها فاقد یک جهانبینی عمیق ناشی از درک دنیا و آدمی است. به همین دلیل اعمال او نه فهم می شود و نه درک؛ به همین دلیل تلاشهایش در منطق فیلم خوش نمینشیند و در نهایت وجودش هم چندان مهم احساس نمیشود. میشود جای او را با هر آدمی که چنین تواناییهایی داشته باشد و بتواند از پس هکرهای خلافکار بربیاید عوض کرد و آب هم از آب تکان نخورد و این موضوع برای کارگردانی مانند مایکل مان اصلا قابل قبول نیست؛ از فیلمسازی بازاری و آماتور شاید اما از یکی از مهمترین فیلمسازان آمریکایی خیر.
در نبود شخصیتهایی همدلی برانگیز تمام تلاش فیلمساز هم عقیم میماند و دوربینش کاربرد خود را از دست میدهد. این دوربین و این فضاسازی زمانی درست کار میکند که شخصیتهایی مانند قاتل بدبین فیلم وثیقه یا پلیسهای کلهشق و تکروی فیلم میامی وایس در قاب سازنده قرار بگیرند؛ وگرنه با چنین شخصیتپردازی آشفته و چنین فیلمنامهی متوسطی، در نهایت با اثری متوسط روبهرو خواهیم شد که تماشای آن از میانهی فیلم به آن سمت واقعا سخت میشود. ضمن اینکه میدانیم قهرمانان سینمای مایکل مان گرفتاریهای در سطح محدودهی یک شهر یا نهایتا یکی دو ایالت آمریکا دارند؛ جهان آنها مانند جهان جیمز باند فانتزی و بی چفت و بست نیست تا دور دنیار دوره بگردند و آدمیان را مانند ابرجاسوسی چون ۰۰۷ نجات دهند.
«گروهی هکر تأسیساتی را در سرتاسر دنیا مورد حمله قرار دادهاند. پس از از کار افتادن نیروگاه برق چین و بازار بورس هنگ کنگ مأمورین امنیتی از هکری به نام نیک که در حال طی کردن دوران محکومین خود در زندان است، میخواهند تا به جای گذران دوران زندان به مأمورین کمک کند تا دست به مقابله بزنند و جهان را از دست این گروه هکری نجات دهند اما …»
۱۰. برجک دفاعی (The Keep)
- بازیگران: اسکات گلن، یورگن پروچینو و ایان مکلن
- محصول: ۱۹۸۳، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۰٪
مایکل مان همواره تصویری از مردانی ارائه میدهد که مأموریتی دارند و آن را باید هر طور شده به انجام برسانند. گاهی این مأموریت دستگیری دزدی است و گاهی نبرد با فرانسویان در یک برههی تاریخی مشخص برای نجات یک قبیله یا حتی گاهی همه چیز میتواند رو کردن دست یک شرکت عظیم و بین المللی باشد یا حتی زدن یک یا چند بانک. در چنین سینمایی حتی مردانی که در یک جهان فانتزی و در روزهای پایانی جنگ دوم جهانی هم زندگی میکنند، مأموریتی دارند؛ مأموریتی که این بار نجات کل جهان است.
ممکن است این سؤال برای کسی پیش بیاید که چه خواهد شد اگر مایکل مان ناگهان تصمیم بگیرد یکی از داستانهای مورد علاقهی جان کارپنتر را بسازد؟ برای دریافتن پاسخ این پرسش باید به تماشای این فیلم بنشیند. جهان فانتزی اثر گویی از دل فیلمهایی مانند فرار از نیویورک (escape from new york) جان کارپنتر بیرون آمده و حال و هوای اثر هم چیزی شبیه به همان فیلم است. اما آنجایی متوجه حضور مایکل مان در پشت دوربین فیلم میشویم که نورپردازی خاص او را با تکیهی همیشگی بر رنگ آبی میبینیم و متوجه میشویم که مردان داستان هم مانند اثر کارپنتر فقط به فکر فرار نیستند، بلکه اصولی دارند و حتی سعی آنها در اجرای مأموریت هم باعث نمیشود تا این اصول را فراموش کنند یا زیر پا بگذارند.
اما در کل نمیتوان منکر این مورد شد که برجک دفاعی نشان میدهد ذهن مایکل مان از جهان فانتزی چنین آثاری چقدر دور است و ضربان قلب او با فرکانسهای چنین جهانی هماهنگ نیست. خوشبختانه او در دومین فیلم خود متوجه چنین موضوعی شد و خیلی سریع و در اثر بعدی و حتی در مجموعه تلویزیونی که ساخت، جهان مورد نظرش را شناخت و دوباره به همان حال و هوای شهرهای تا خر خره گیر افتاده در تاریکی بازگشت.
مایکل مان نسخهای ۲۱۰ دقیقهای از فیلم آماده کرده بود اما استودیوی تهیه کنندهی فیلم یک نسخهی مثله شدهی ۹۶ دقیقهای از آن اکران کرد که اصلا شباهتی به نتیجهی مورد نظر مایکل مان نداشت. یکی از دلایل دست کم گرفته شدن فیلم در کارنامهی مایکل مان به همین موضوع و طمع گردانندگان استودیو باز میگردد که چیزی از فیلم و جهان کارگردان باقی نگذاشتند. اما همین تصاویر تکه تکه شده هم خبر از چیره دستی مان در خلق فضا و اتمسفر مورد نظرش دارد.
نقطه قوت دیگر فیلم توانایی مایکل مان به در هم آمیزی ژانرهای مختلف برمیگردد. حال و هوای ژانر وحشت در کنار فضای خیالانگیز فیلم قرار میگیرد و عناصر ژانر جنگی با تصاویری از حضور سربازهای فانتزی نازی مخلوط میشود. برجک دفاعی شاید در زمین بازی مورد علاقهی فیلمساز ساخته نشده باشد و با واقعگرایی همیشگی او ارتباطی نداشته باشد یا شاید استودیو دمار از روزگار نسخهی کارگردان در آورده باشد اما باز هم برخوردار از همان نبوغی در پشت دوربین است که باعث میشود ما این فیلمساز نابغه را دوست داشته باشیم؛ یعنی همان دم مسیحایی مایکل مان که هر فیلمی را به اثری قابل قبول تبدیل میکند.
علاوه بر همهی اینها به فضای صوتی که مایکل روبین، آهنگساز اثر برای فیلم ساخته هم دقت کنید. هماهنگی میان موسیقی و تصاویر و حسی که ایجاد میکند، عالی است و البته این یکی دیگر از تواناییهای همیشگی مایکل مان در هدایت درست اجزا و افراد پشت صحنهی فیلم خود است.
برجک دفاعی از کتابی به همین نام به قلم پل ویلسون ساخته شده است.
«نازیها به رومانی سفر میکنند تا از قلعهای افسانهای محافظت کنند. آنها اشتباهی مرتکب میشوند و این کار نیرویی شیطانی و عظیم را آزاد میکند. نازیها مرد و زنی را به آنجا میآورند تا از قضیه سر دربیاورد و این در حالی است که شخصی که این اتفاق را از جایی دور احساس کرده، در حال سفر به قلعه است …»
۹. علی (Ali)
- بازیگران: ویل اسمیت، جیمی فاکس، جفری رایت و جان وویت
- محصول: ۲۰۰۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۸٪
فیلم علی اوج واقعگرایی در سینمای مایکل مان است. دوربین فیلمساز به دور از جلوهگریهای مرسوم و به مانند یک ناظر بیطرف داستان زندگی یکی از بزرگترین ورزشکاران تمام دوران را بررسی میکند. میزانسن و فضاسازی اثر به گونهای است که مخاطب تصور کند با فیلمی مستند روبهرو است و حتی سر و شکل قابها هم شبیه به تصاویر تلویزیونی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی است. با اتکای به این تمهیدات مایکل مان تصویری از زندگی محمدعلی کلی، قهرمان سنگین وزن بوکس جهان ارائه کرده که هنوز هم یگانه است.
درامهای ورزشی ژانری جا افتاده در دل سینمای هالیوود است. این فیلمها با تکیه بر تمرینات شخصیت اصلی و همچنین نمایش مبارزات او داستان مردان و زنانی را تعریف میکنند که با همهی نقاط ضعفی که دارند، در نهایت پیروز میشوند و از آن سوی میدان با دستی پر بازمیگردند. در این میان چند لغزش و چند شکست هم وجود دارد تا طعم پیروزی نهایی بیشتر احساس شود. البته که زندگی خصوصی ورزشکار هم جزیی جدانشدنی از چنین درامهایی است و تکیه گاه عاطفی فیلم را در اختیار کارگردان قرار میدهد. اما طبعا نمایش زندگی پر فراز و فرود آدمی چون محمدعلی کلی فرق دارد؛ چرا که در دنیای او تعریف مشخصی برای پیروزی وجود ندارد؛ معلوم نیست که پیروزی در میدان بوکس میتواند به عنوان پیرزوی نهایی مشخص شود یا نه؟
شاید ورزش بوکس محبوبترین ورزش برای فیلمسازان آمریکایی باشد. چرا که از طریق این ورزش انفرادی امکان نمایش بهتر زجرها و آلام بشری فراهم است و فیلمساز میتواند با نمایش هر ضربهای که قهرمانش میخورد، نیرویی در وی پدید آورد که سختتر بلند شود تا از این طریق ایستادگی و خستگی قهرمان خود را ترسیم کند. مخاطب هم چنین قهرمان زخم خوردهای را بهتر درک میکند و زخمهای چهرهاش را نشانی از رنجی که میبرد، فرض میکند. چون بوکس فوتبال یا بسکتبال نیست که با پایان بازی اثری از زخمی بر چهرهی قهرمان نباشد.
این خط را میتوان در آثار مختلفی دنبال کرد اما وقتی نام فیلمی بر اساس زندگی مردی چون محمدعلی کلی به وسط میآید، تمام قضیه از اساس فرق میکند. اینجا با کسی روبهرو هستیم که زمانی کل آدمیان ساکن بر این سیاره نامش را شنیده بودند و حتی جزییات زندگی او را میدانستند و از موضعگیریهای سیاسی وی هم آگاه بودند و خبر داشتند که او از رفتن به خدمت سربازی سر باز زد تا بیانیهای صریح علیه جنگ ویتنام و خونریزی حاکم بر آن کشور صادر کند. در چنین قابی تصمیم مایکل مان بر نمایش واقعگرایانهی اتفاقات فیلمش تصمیمی منطقی به نظر میرسد، چرا که منتقدان احتمالی را از بیان حرفهایی مانند عدم تطابق اتفاقات فیلم با زندگی محمدعلی کلی باز میدارد.
مایکل مان این تمهید را به دور از درامپردازیهای مرسوم به اجرا درآورده است. گویی فیلم قصد ندارد به اتفاقات زندگی این ورزشکار چندان نزدیک شود و فاصلهی خود را با سوژه حفظ میکند. به همین دلیل است که به نظر میرسد با فیلمی مستند و از زاویهی نگاه یک ناظر بیطرف روبهرو هستیم. البته که این تصاویر وجهی شاعرانه هم پیدا میکند، چرا که فیلمساز سعی کرده هالهای معنوی اطراف قهرمان داستانش خلق کند؛ هالهای که خروجی نهایی را به سمت یک نمایش تغزلی پیش برده است. همهی این موارد زمانی به درستی کنار هم قرار میگیرد که فیلمساز تلاشی برای دراماتیک کردن و آب و تاب دادن به قضایا نکند؛ کاری خوشبختانه مایکل مان به خوبی انجام داده است.
ویل اسمیت در قالب نقش اصلی فیلم یعنی محدعلی کلی خوب ظاهر شده و همین نقشآفرینی منجر شد تا او نامزد دریافت جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شود. حضور جان وویت هم خوب است و او هم نامزدی اسکاری به خاطر این فیلم به دست آورد و البته بازی جیمی فاکس هم به دل مینشیند.
«برشی از زندگی کاسیوس کلی از سال ۱۹۶۴ تا سال ۱۹۷۴ که حال با نام محمدعلی کلی در رینگ مسابقه حاضر میشود تا با جرج فورمن مبارزه کند …»
۸. دشمنان مردم (Public Enemies)
- بازیگران: جانی دپ، مارین کوتیار و کریستین بیل
- محصول: ۲۰۰۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۸٪
دشمنان مردم داستان مردی به نام جان دلینجر است که زمانی در فهرست دستگیری پلیس فدرال آمریکا یا اف بی آی در صدر لیست قرار داشت و جی ادگار هوور، اولین رییس این تشکیلات پلیسی، بیشترین مانور تبلیغاتی خود را متمرکز بر گرفتن این سارق سرشناس کرده بود. داستان این مرد در دستان مایکل مان تبدیل به فیلمی شده که قهرمانش گویی فقط یک مأموریت دارد: سریع زندگی کردن و سریع مردن. برای او هیچ چیز دنیا ارزش آن را ندارد تا عمرش را پای آن هدر دهد، مگر عشق زندگیاش که دختری سادهدل است و او را بیش از تمام این دنیای جهنمی و ظواهرش دوست دارد.
در وجود این قهرمان مایکل مان هیچ علاقهای به دنیا و ظواهرش نیست و انگار هر عملش، آگاهانه یک دهان کجی به آن است. اتفاقا خندیدن به مناسبات این جهان در نوع بازی جانی دپ و آن لبخند موذیانهاش هم هویدا است و او به خوبی این مکنونات قلبی شخصیت را طراحی کرده است. انسان برگزیدهی فیلم دشمنان مردم خوشبختانه نه رابین هود است که رومانتیسیسم حاکم بر تفکرات چپ بر فضای فیلم جاری شود و نه قهرمانی مانند بانی و کلاید در فیلمی از آرتور پن به همین نام، که عصیانگری یک دوره را نمایندگی کند. او خود خودش است؛ مردی با تمام نقاط ضعف انسانی، اما بسیار باهوش که برای هیچ چیز جز معشوق خود تره هم خرد نمیکند.
در چنین چارچوبی مایکل مان دوربین دینامیک خود را راه میاندازد و بر پیکر اتوموبیلها و تن لخت آسفالت خیابان و پیشخوان بانکها سُر میدهد تا داستان سارقی را تعریف کند که معلوم نیست آن همه پول را چگونه خرج میکند. تصاویر فیلم در حین انجام سرقتها اوج کارنامهی کاری فیلمساز در فیلم مخمصه را به یاد میآورد و عاشقانههای پر سوز و گداز قهرمان هم مانند زندگی پر از سرعتش، در تاریکی و به دور از اجتماع خشمگین رقم میخورد. قهرمان خوب میداند که با نوع زندگی او ظاهر شدن در زیر نور خورشید یا چسبیدن به نور چراغ خیابان یک خودکشی است، پس حتی قرارهای عاشقانهی خود را در خلوت برگزار میکند.
البته مایکل مان برای درست در آمدن فضای اطراف شخصیت برگزیدهی خود تلاشهای آن طرف را هم به تصویر میکشد و شخصیتی در سمت قانون داستان خلق میکند که به دنبال دشمنان ملت است. این پلیس خبره توانایی بالایی در تعقیب و شکار مجرمان دارد و فیلمساز از همان ابتدای معرفی او این را اعلام میکند؛ بازیگر بزرگی مانند کریستین بیل هم به جای او قرار داده تا اهمیت این نقش را بیشتر نمایان کند. اما آنچه که این نقش را در حد نقش کارآگاه پلیس با بازی آل پاچینو در فیلم مخمصه بالا نمیکشد، پرداخت نه چندان عمیق او است؛ چرا که گویی کارگردان تمام تمرکز خود را بر طراحی قطب مقابل ماجرا یعنی جان دلینجر قرار داده است.
بازی جانی دپ یکی از فرازهای کارنامهی بازیگری او است. بازی با عضلات صورتش و همچنین ژستهایی که مقابل دوربین میگیرد، به خوبی جای خود را در دل فیلم پیدا میکند. از کج سلیقگی داوران و رأیدهندگان اسکار بود که این بازی درجه یک را لایق دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد ندانستند. از سویی دیگر مارین کوتیار و کریستین بیل هم با توجه به زمان اندکی که فیلم در اختیار آنها قرار داده، خوب ظاهر شدهاند و توانستهاند پشت سر جانی دپ، با فاصلهای مشخص از او قرار گیرند. گرچه جانی دپ آنچنان درخشان است که همهی قابهای حاضر را از آن خود میکند.
دشمنان مردم برخوردار از چندتایی از بهترین سکانسهای اکشن چند سال اخیر است. به عنوان نمونه میتوانید به سکانس فرار از زندان نیمهی ابتدایی فیلم توجه کنید که چگونه همه چیز فیلم در سر جای خود قرار دارد. البته از موسیقی معرکهی اثر هم نمیتوان یاد نکرد که طریقهی استفادهی خوب از باند صوتی فیلم را یادآور میشود.
دشمنان مردم به لحاظ فیلمبرداری دیجیتال و همچنین استفاده از لنزهای حساس، فیلمی پیشرو در صنعت سینما به حساب میآید.
«در دههی ۱۹۳۰ جان دلینجر یکی از مشهورترین سارقان بانک در کشور آمریکا است. در همین حال اف بی آی، پلیس فدرال آمریکا در حال تشکیل است و رییس آن یعنی جی ادگار هوور، سروان ملوین پرویس را مأمور دستگیری دلینجر میکند. دههی ۱۹۳۰ میلادی، دههی بحران بزرگ اقتصادی است و همین موضوع سارقان بانک را به چهرههایی محبوب در نزد مردم تبدیل کرده است. جی ادگار هوور آرزو دارد که با دستگیری جان دلینجر این موج طرفداری مردم را خفه کند اما دلینجر مردی بسیار باهوش است که به راحتی گیر نخواهد افتاد …»
۷. شکارچی انسان (Manhunter)
- بازیگران: ویلیام پترسن، برایان کاکس
- محصول: ۱۹۸۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
اولین فیلم مطرحی که از کتابهای محبوب تامس هریس با محوریت قاتل معروف یعنی دکتر هانیبال لکتر ساخته شد همین فیلم مایکل مان است. شاید اگر آنتونی هاپکینز در فیلم سکوت برهها (the silence of the lambs) این چنین نمیدرخشید، بهترینشان هم بود. فیلم مایکل مان گرچه وفادار به داستان اصلی کتاب اژدهای سرخ است اما المانهای معروف سینمای او در جای جای فیلم قابل شناسایی است. مثل علاقهی بیش از اندازهی او به نماهایی که به ظاهر سوژهی خاصی را نمایش نمیدهد اما در خلق فضاسازی مورد نظر او بسیار تأثیرگذار است. همچنین است حضور مهیب برایان کاکس در نقش دکتر هانیبال لکتر که به اندازهی همتای خود در فیلم جاناتان دمی مهیب است اما شاید پیوندش با پلیس کمتر حرفهای و بیشتر شخصی باشد.
برای اولین بار در فیلمی، مایکل مان از ایدهی یکی بودن خیر و شر یا دو روی سکه بودن آنها استفاده میکند. کارآگاه فیلم پس از روبهرو شدن با دکتر هانیبال لکتر این جمله را از او میشنود: دلیل اینکه توانستی مرا دستگیر کنی این است که من و تو شبیه به یکدیگر هستیم. همین ایده بسط و گسترش مییابد و هزارتوی پایان ناپذیری میسازد که جهان انسانی شخصیت اصلی را در خود فرو میبرد. حال او یا باید با مسیری که طی کرده و به خودشناسی رسیده کنار بیاید یا راهی برای فرار از این جهنم بیابد.
همنشینی خیر و شر ایدهی وحشتناکی است اما هر انسانی با پوست و استخوانش آن را احساس میکند. کارآگاه ویل گراهام خیلی دوست دارد تا از گزند این شر در امان باشد اما گاهی فراموش میکند که بنا به گفتهی دکتر لکتر خودش هم جزیی از آن است. فضاسازی فیلم برای رسیدن به این مفهوم بسیار استادانه است. مایکل مان از همین فضاسازی استفاده میکند تا ایدهی دیگری را گسترش دهد: ترسیم آسیبهایی که قهرمان درام در زمان همذاتپنداری با قاتل داستان متحمل میشود. ورود به چنین وادی ترسناکی چنان سیاه و تیره است که کارآگاه را در خود میبلعد و او هر چه بیشتر دست و پا میزند، بیشتر فرو میرود. در چنین شرایطی نبود یک فضاسازی درست، هم شخصیت و هم داستان فیلم را باسمهای میکرد.
مایکل مان در این فیلم سه شخصیت خطرناک خلق کرده است. اول همان دکتر هانیبال لکتر معروف است که نیاز به معرفی ندارد و دوم قاتلی است که مشغول به کار است و پلیسها هم در جستجویش به سر میبرند و سوم همین کارآگاه پلیس یعنی ویل گراهام. نام فیلم هم اشاره به همین نفر سوم دارد که او را نه شکارچی قاتل، بلکه شکارچی آدمیزاد در مفهوم عام آن در نظر میگیرد. علاوه بر دقت فیلمساز در طراحی دو شخصیت اول، آنچه فیلم را از داستانهای مشابه جدا میکند طراحی همین شخصیت سوم است. کارآگاه تواناییهای بینظیری دارد. با قرار گرفتن در محل جنایت به درستی با انگیزههای قاتل واقعی ارتباط برقرار میکند و گویی با او یکی میشود.
نمایش این سمت ترسناک چنین شخصیتی مخاطب را با این سؤال روبهرو میکند که چه تفاوتی میان قاتل و کارآگاه وجود دارد؟ چه تفاوتی میان قاتل دربند یعنی هانیبال لکتر و این کارآگاه سرگشته وجود دارد؟ پاسخ این سؤال به همان همنشینی میان خیر و شر بازمیگردد و فیلمساز به خوبی میداند که هیچ جواب قطعی به این پرسش نمیتوان داد. پس درام را با یک ابهام میبندد و مخاطب خود را در یک برزخ تلخ رها میکند.
فیلم شکارچی انسان هنوز هم بهترین اثر اقتباس شده از کتاب اژدهای سرخ تامس هریس است.
«ویل گراهام پس از آنکه به دست دکتر هانیبال لکتر تا آستانهی مرگ پیش رفته از کارش به عنوان یک کارآگاه جنایی دست کشیده است. او مدتها بعد به اصرار همکارش فرخوانده میشود تا در حل یک پروندهی جنایی به مأموران کمک کند. برای حل این پرونده او مجبور است تا از هانیبال لکتر، که اکنون در زندانی فوق امنیتی حضور دارد، مشورت بگیرد …»
۶. آخرین بازمانده موهیکانها (The Last of the Mohicans)
- بازیگران: دنیل دی لوییس، جودی می
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فیلم آخرین بازمانده موهیکانها با یک سکانس شکار محشر، با همراهی یک موسیقی بینظیر آغاز میشود. فیلم از همین ابتدا غمخوار مردم بومی است که سنتهایی یکه داشتند. مایکل مان سمت آنها میایستد و برای این مردم گم شده در دل غبار تاریخ، برای این مظلومان پراکنده شده در صفحات کتابها دل میسوزاند؛ اما این کار را به روش خودش انجام میدهد؛ یعنی نه با گریه و زاری یا مرثیهسرایی بلکه با نمایش دلاوریها و رشادتهای آنها، با نمایش سمت انسانی آنها. پس راهی در مقابل ایشان میگشاید که به عشق و شرافت ختم میشود: یعنی انسانیترین صفتها.
داستان فیلم داستانی تکرای در حیات بشر است. آدمیانی قرنها به نابودی زندگی مردم بومی سرزمینی مشغول بودهاند و زندگی بومیان را از بین برده و آنها را به خاک سیاه نشاندهاند. تمام تلاش بومیان در این سالها صرف حفظ ارزشها و آداب و رسوم خود شده اما چون از سمت غارتگران نامتمدن خوانده میشدند، یا باید فرار میکردند یا به شیوهی زندگی آدم سفید پوست تازه آمده آری میگفتند. اما انگار همین هم کافی نبوده و پس از سالها وقتی همان سفید پوستها به جان هم میافتند و بومیان هم در میانهی این معرکه، بدون آنکه تقصیری داشته باشند یا اصلا انگیزههای دو طرف را بدانند، گرفتار میآیند. این تلاش برای حفظ هویت و همینطور ادامهی حیات در دل این جنگ نابرابر مضمون اصلی فیلم است.
مایکل مان علاوه بر نمایش پوچی جنگ و ترسیم شقاوت آدمهای گرفتار آن، سه شخصیت معرکه طراحی میکند. همراهی و دوستی میان این سه شخصیت در ادامهی همان سینمای مردانهی مایکل مان است که آدمهایش یک لحظه آرامش ندارند و مدام باید پشت سر خود را برای رهایی از خطرات نگاه کنند. برای این مردان عشق هم چیز زیبایی است که فقط اندوه زندگی زیبای نداشته را به آنها یادآور میشود وگرنه رسیدن به محبوب کاری است غیرممکن. دلیل این موضوع واضح است چرا که قهرمان داستانهای این کارگردان مأموریتی دارد که انجامش به شرف او گره خورده است. برای او عشق استراحتگاهی است که کمی خستگی در کند و به مدد نیروی معشوق راه نهایی را بپیماید و برای مبارزهی واپسین آماده شود.
در این راه همواره هماوردی وجود دارد؛ هماوردی که از تبار قهرمان داستان است و در شرایطی دیگر و زمانهای دیگر جایش میتوانست با قهرمان عوض شود. این ضدقهرمان از فرصت استفاده میکند تا دشمنی تاریخی دو قبیله را حل و فصل کند. پس در واقع جدال میان دو کشور انگلستان و فرانسه هیچ ربطی به افراد دو قبیلهی سرخ پوست فیلم ندارد؛ آنها فقط از فرصت پیش آمده استفاده میکنند تا دوام بیاورند و نسل خود را از انقراض نجات دهند. پس نمیتوان آن سرخ پوست دشمن قهرمان داستان را به خاطر آنچه که میکند، سرزنش کرد یا به تمامی مقصر دانست؛ چرا که او هم چارهای جز دوام آوردن ندارد.
اشاره به مأموریت در فیلمهای مایکل مان شد. در فیلمهای این کارگردان مأموریت انجام کاری است یا گاهی رسیدن به دستاوردی که بخشی از آن هم مادی است. اما در فیلم آخرین بازماندهی موهیکانها حتی ماهیت این مأموریت هم فرق میکند. در اینجا مأموریت فقط دوام آوردن هر چه بیشتر است. اینکه تلاش کنی آخرین بازماندهی موهیکانها نباشی تا نسلت از کرهی زمین منقرض نشود. البته این موضوع نباید با زبونی و خاری همراه باشد بلکه برعکس، همین که نامت به نیکی یاد شود هم میتواند کافی باشد.
فیلم آخرین بازمانده موهیکانها از کتابی به همین نام به قلم جیمز فنمور کوپر ساخته شده است. بازی دنیل دی لوییس دیگر نقطهی قوت فیلم است. هیچگاه او را در اوج جوانی چنین پر حرارت و پر شر و شور ندیدهاید؛ دیدن این سر و شکل وی و اجرای پر جنب و جوش او هم میتواند انگیزهی مضاعفی برای تماشای فیلم آخرین بازماندهی موهیکانها باشد.
«در خلال سالهای ۱۷۵۷ فرانسویها مشغول به جنگ با انگلیسیها در پهنهی کشور آمریکای امروزی هستند. ناتانیل به همراه پدر و برادرش از تبار سرخ پوستهای قبیلهی موهیکان، به طور اتفاقی جان دختران یک مقام بلند پایهی انگلیسی را نجات میدهند و اینچنین پای آنها هم ناخواسته به نبرد میان انگلیسیها و فرانیویان باز میشود. در این میان ناتانیل به کورا یکی از دختران نجاتیافتهی انگلیسی دل میبازد …»
۵. میامی وایس (Miami Vice)
- بازیگران: کالین فارل، جیمی فاکس و گونگ لی
- محصول: ۲۰۰۶، آمریکا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۶٪
مایکل مان در دههی ۱۹۸۰ میلادی مشاور یک سریال به شدت معروف تلویزیونی با محوریت جهان پلیسی در آمریکا بود. این سریال که میامی وایس نام داشت، چنان محبوب شد که تأثیر بسیار زیادی بر فیلمهای پس از خود گذاشت و یک راست وارد فرهنگ عامه شد. سالها گذاشت و پس از آنکه مایکل مان در جهان سینما به عنوان یکی از غولهای مهم فیلمسازی جای پای خود را تثبیت کرد، دوباره به سراغ همان داستان آشنای قدیمی رفت و با به روز کردن آن، فیلمی بینظیر و کم نقص ساخت. جهان مردانه و عشقهای بیفرجام و تقدیرگرایی تلخ مایکل مان در اینجا هم قابل شناسایی است و مردان و زنان حاضر در قاب او چارهای جز مبارزه با آن تقدیر محتوم ندارند.
دوربین مایکل مان در سرتاسر این فیلم سرگرم کاوش در فضاهای اطراف آدمهای اصلی داستان است؛ گویی آدم سردرگم و ترسیدهای است که از ماجرایی که در آن گرفتار آمده میترسد. اما از آن سو قهرمانان سینمای وی استوار در برابر خطرات ایستادهاند و خم به ابرو نمیآورند. هدف آنها از کار انداختن شبکهی قاچاق یک سرکردهی سرشناس و یک کارتل بزرگ موارد مخدر است. قدم گذاشتن آنها در این راه همانطور که از ابتدا مآمورین عالی رتبهی پلیس میگویند مانند قدم گذاشتن در راهی بیبازگشت است.
این مرگ آگاهی دیگر خصوصیت قهرمان سینمای مایکل مان است که کم و بیش در فیلمهای او یافت میشود. اگر نیل با بازی رابرت دنیرو و وینسنت با بازی آل پاچینو در آن سکانس نمادین رستوران فیلم مخمصه این را به هم یادآوری میکنند و اگر قاتل فیلم وثیقه صبح تا شب با آن دست در گریبان است، قهرمانان این فیلم از همان ابتدا به این پنجه افکندن در صورت مرگ آگاه هستند و خوب میدانند که در چه راهی قدم گذاشتهاند.
میدانیم که مایکل مان بسیار به ژانر تریلر و جنایی علاقه دارد و همواره شخصیتهایی خلق کرده که در دل یک داستان جنایی به دنبال حل معما و کشف اتفاقات هستند. گاهی مانند مخمصه دو طرف ماجرا به یک اندازه برای این فیلمساز مهم هستند و گاهی مانند فیلم دزد فقط به خلافکار ماجرا میاندیشد و مشکلات او را نشان میدهد، گاهی مانند فیلم وثیقه قاتل همواره یک گام از پلیس داستان جلوتر است. اما در میامی وایس قضیه تا حدودی با تمام فیلمهای یاد شده تفاوت دارد؛ در اینجا با پلیسهایی روبهرو هستیم که خود را خلافکار جا زدهاند. در این فیلم هر چه به زندگی آنها معنا میدهد، هر چه که باعث میشود شخصیتها با آن صبح را شب کنند به معنی واقعی کلمه در زندگی پلیسی آنها خلاصه میشود، ایشان حتی لحظهای برای نشستن و استراحت کردن ندارند، حتی لحظهای نمیتوانند از نقشی که بازی میکنند خارج شوند؛ چرا که دو پلیس مخفی، گرفتار در یک شبکهی بسیار پیچیده هستند.
بازی کالین فارل و جیکی فاکس در قالب دو شخصیت اصلی فیلم قابل قبول است. آنها به خوبی توانستهاند به شخصیتهای نمونهای سینمای مایکل مان جان ببخشند و همان مردان متکی به اصول و ارزشهای شخصی باشند. باز هم در این فیلم یکی از آنها عاشق میشود و باز هم عشق فرصتی فراهم میکند تا شخصیت کمی به خودشناسی برسد و البته خود را برای نبرد نهایی آماده کند. فیلم میامی وایس یک دستاورد ویژه هم دارد و آن این است که به طرز باشکوهی با تمام پیش فرضهای مخاطب بازی میکند و اصولا اثری غیرقابل پیشبینی است.
«مأمورین پلیس متوجه میشوند قاچاقچیان مواد مخدر یک مأمور مخفی در تشکیلات اف بی آی دارند. آنها مجبور هستند برای اینکه هر چه زودتر شر این نفوذی را کم کنند، دو پلیس پوششی را به تشکیلات خلافکاران وارد کنند. ریکاردو و سانی دو پلیس شهر میامی هستند که خود را قایقرانانی تندرو جا میزنند. آنها به سرکردهی قاچاقچیان قول میدهند که میتوانند به راحتی موارد مخدر را وارد کشور آمریکا کنند تا از این طریق اعتماد او را جلب کنند. اما یکی از آنها دلباختهی زنی چینی/ کوبایی میشود که مشاور ارشد رییس این کارتل خطرناک است …»
۴. وثیقه (Collateral)
- بازیگران: تام کروز، جیمی فاکس، خاویر باردم و مارک روفالو
- محصول: ۲۰۰۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
تصویری که مایکل مان در وثیقه از لس آنجلس در یک شب به ظاهر عادی ارائه میٔهد تصویری خشن، بدبینانه و پر از تلاش برای بقا است. لس آنجلس این فیلم پر از آدمهایی است که جز دست و پا زدن برای دوام آوردن و گذران روزمرگی راه دیگری برای زندگی کردن نمیشناسند. در چنین چارچوبی حضور یک قاتل بدبین و منزوی که عقایدی عجیب و غریب دربارهی حیات آدمی دارد، تلنگری به یکی از اهالی شهر میزند.
قاتل تندخوی این فیلم نگاهی اگزیستانسیالیستی به جهان پیرامون خود دارد و شخصیت مثبت ماجرا هم در هزارتوی ساخته شده توسط او گرفتار میشود و شهر هم که پر از سایه روشنهای متضاد است؛ در چنین بستری مایکل مان این نئونوآر معرکهی خود و نگاه تلخی که در سرتاسر آن جاری است را براساس تجربههای سینمایی دهههای چهل و پنجاه میلادی ولی در بستری مدرن، با آدمهایی با دغدغههای امروزی میسازد؛ کنار هم قرار گرفتن قطب خیر و شر داستان در یک ماشین همراه با دستپاچگی قطب خیر در این رویارویی، شاید تلخترین تصویری است که این فیلمساز بزرگ از جهان هستی ارائه داده است.
عقاید تلخی که قاتل با بازی تام کروز دارد بلافاصله دایی چارلی فیلم سایهی یک شک (shadow of a doubt) آلفرد هیچکام با نقشآفرینی جوزف کاتن را به ذهن متبادر میکند. درست که قربانیهای این دو نفر کاملا با هم متفاوت هستند اما اعتقاد آنها در خصوص چسبیدن آدمی به ظواهر زندگی شبیه به هم ایت؛ دایی چارلی زنان ثروتمندی را میکشد که جز مادیات چیزی برای ارائه کردند ندارد و قاتل فیلم وثیقه از همین آدم میاممایهی گیر کرده در ظواهر زندگی بیزار است.
تبحر مایکل مان در شتاب دادن به داستانی که کل فضای آن به داخل یک ماشین خلاصه میشود، نه تنها غافلگیر کننده است بلکه فیلمساز همین فضای اندک را بستر مهمی برای نمایش جدال میان دو قطب اصلی قصه میکند. بدینگونه که گرچه قطب مثبت ماجرا آدمی متوهم و گیرکرده در ملال زندگی است اما از طریق روبهرو شدن با بزرگترین وحشت خود یاد میگیرد تا از خمودگی خارج شود و چارهای برای نکبت متکثر زندگی خود بیاندیشد. از سوی دیگر قطب منفی لحظه به لحظه فشار را بر او بیشتر میکند و چارهای باقی نمیگذارد تا این مرد دست به مقابله بزند. تقابل این دو نگاه متفاوت به زندگی تبدیل به درامی پر فراز و نشیب میشود که پایانی غافلگیر کننده دارد.
از طرف دیگر مایکل مان در تداوم نگاه بدبینانهی خود به مناسبات دنیا، تصویری بیهویت از پلیس و اف بی آی در شهر نمایش میدهد؛ تصویری از مردان و زنانی که هیچگاه سربزنگاه در صحنه حاضر نیستند و حتی اگر در کلاب شبانهای هم تله بگذارند تا قاتل را دستگیر کنند، قتل عامی وسیع راه خواهند انداخت که نتیجهای هم در پی نخواهد داشت. در چنین بستری و با این نگاه بدبینانه، شخصیت گیرافتاده در چنگال قاتل نباید منتظر کمک بماند و خودش باید برای نجاتش دست به کار شود.
بازی تام کروز در نقش قطب منفی ماجرا قطعا بهترین بازی کارنامهی او را رقم زده و جیمی فاکس هم در خلق یک کاراکتر دست و پا چلفتی که یاد میگیرد برای زندگی مبارزه کند، سنگ تمام میگذارد. از سوی دیگر شاید وثیقه یکی از سریعترین ریتمها را در کارنامهی کاری مایکل مان دارد و شخصیتها مدام از چالشی به سمت چالش دیگر حرکت میکنند. ضمن اینکه سکانس معرکهی کلوب شبانه بعد از سکانسهای سرقت فیلم مخمصه، یکی از نقاط اوج اکشنسازی در کارنامهی او است.
«یک قاتل حرفهای لیستی از افراد مختلف را در دست دارد. او باید تا قبل از صبح تمام آنها را از بین ببرد وگرنه جلسهی دادگاه صبح باعث دردسر کارفرمای او میشود. هر کدام از آن قربانیان در مناطق متفاوت شهر لس آنجلس زندگی میکنند. او یک تاکسی برای سر زدن به هر محل و از بین بردن قربانیان دربست میکند اما …»
۳. دزد (Thief)
- بازیگران: جیمز کان، ویلی نلسون و تیوزدی ولد
- محصول: ۱۹۸۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
دزد اولین فیلم مایکل مان است که سبک شخصی او را در پرداخت داستانی نئونوآر نمایش میدهد. مایکل مان هرچه در زندگی کاری خود پیشرفت کرده و رفته رفته به فیلمسازی سرشناس تبدیل شده، مدیون گسترش و به کمال رساندن همین سبک شخصی است که پایههایش را در فیلم دزد گذاشت.
داستان فیلم دزد داستان، مردانی است که به جای کت و شلوارهای اتو کشیده، لباسهایی چرمی میپوشند، مردانی که کادیلاکهایی براق و تازه کارواش رفته سوار میشوند و در اتاقهایی نمور و دورافتاده با هم ملاقات میکنند. همهی اینها را کم یا زیاد در دیگر فیلمهای وی هم میتوان دید. قهرمانهای فیلمهای او اگر کت و شلوار هم بپوشند مانند کارآگاههای نوآرهای کلاسیک اتو کشیده نیستند. دست بزن دارند و کمتر از خطر فرار میکنند و همچنین کمتر در فضای باز مینشینند و در خانههایی لب دروازهی جهنم زندگی میکنند. آنها حتی غذای خود را در رستورانهای ارزان قیمت صرف میکنند. همهی اینها در فیلم دزد مایکل مان به غایت وجود دارد.
فیلم دزد مانند بسیاری از فیلمهای دیگر مایکل مان روایتگر زندگی مردانی است که بلد نیستند همرنگ جماعت شوند و راه و چاه عافیت طلبی را یاد نگرفتهاند. قهرمان داستان چیز چندانی از زندگی نمیخواهد، اما بلد نیست تا آن را به شیوهی متعارف به دست آورد. از این منظر فیلم تقابل جذابی میان ثروت و زندگی معمولی به وجود میآورد. اما زمانی همه چیز به هم میریزد که متوجه میشود کسانی به او نارو زدهاند. در این شرایط فقط یک مأموریت دارد و آن هم تسویه کردن حساب خود با کسانی است که زندگی او را جهنم کردهاند.
فیلم دزد هم مانند بسیاری از فیلمهای مایکل مان برخوردار از شخصیت اول مردی است که به هیچ جا تعلق ندارد، اما دوست دارد تا توسط دیگران مورد قبول واقع شود و شریکی در کار یا زندگی برای خود پیدا کند. در ادامهی ناتوانایی این مردان در زندگی کردن به شکل عادی، قهرمان داستان حتی ابراز عشق به معشوق را هم بلد نیست. او تمام زندگی خود را در سکانسی معرکه برای معشوق تعریف میکند و همه چیز را بازگو میکند و همین صداقت باعث میشود تا زن به او جواب مثبت دهد. بعدها مایکل مان ادای دین واضحی به هین سکانس اکنون کلاسیکشدهی خود در فیلم دشمنان مردم کرد و سکانس ابراز علاقهی جان دلینجر با بازی جانی دپ به زن با بازی مارین کوتیار را به همین شکل برگزار کرد. اما باز هم مانند ادامهی روند کاری این فیلمساز، عشق فقط زندگی نداشتهی شخصیت را به او یادآور می شود و فقط چند لحظه به او امکان استراحت میدهد.
دوربین مایکل مان در همین اولین فیلم او دوربینی هویتدار و با شناسنامه است. او از همین فیلم اول تصاویر معرکهای از زندگی آدمی در این دنیای یخزده طراحی و اجرا کرده است. دوربین لرزان فیلم همان دوربین آیندهی کاری او است که به خوبی احساس تنش را به مخاطب منتقل میکند و البته مایکل مان مانند همیشه میداند که چه موقع باید این دوربین را روی سه پایه قرار دهد و بر یک ایماژ یا ژست یک بازیگر مکث کند. در واقع هر آنچه که در آینده به خاطرات سینمایی ما از سینمای این کارگردان بزرگ تبدیل میشود، ریشه در همین فیلم دارد.
استفادهی مایکل مان از رنگهای مختلف و به ویژه رنگ آبی و بیحسی ناشی از آن در فیلم دزد، هم فضای سرد فیلم را تشدید میکند و هم دلیلی میشود تا بهتر تنهایی قهرمان فیلم را درک کنیم. از این زاویه به سختی میتوان باور کرد که با فیلم اول یک کارگردان روبهرو هستیم. مایکل مان با ساختن همین اولین فیلم خود نشان داد تا چه اندازه جهان خلافکاران را به خوبی میشناسد و تا چه اندازه میتواند با استفاده از زندگی این آدمهای متفاوت، نکبت جاری در جامعه را به تصویر بکشد.
«یک سارق حرفهای آرزو دارد تا زندگی آرامی داشته باشد. او قبول میکند برای یک باند مافیایی کار کند اما هیچ چیز آنگونه که تصور میکند پیش نمیرود و خود را در میان یک تشکیلات سازمانیافته و پلیسهای فاسد گرفتار میبیند …»
۲. نفوذی (The Insider)
- بازیگران: آل پاچینو، راسل کرو و کریستوفر پلامر
- محصول: ۱۹۹۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
شاید در نگاه اول و پس از تماشای فیلم نفوذی به یاد سینمای پارانویید دههی ۱۹۷۰ میلادی باشید. شاید این فیلم شما را به یاد فیلمهای همهی مردان رییس جمهور (all the president’s men) یا منظرهی پارالکس (parallax view) هر دو از کارگردان مطرحی به نام آلن جی پاکولا بیندازد. اما تفاوتی اساسی میان این فیلم و آنها وجود دارد؛ در اینجا تمرکز فیلمساز به جای خلق یک فضای پر از سوءظن و جنایت، بر شخصیتها است و حتی قربانیان ماجرایی که دو شخصیت اصلی در آن گرفتار شدهاند را نمایش نمیدهد. در واقع در نفوذی مردان برگزیدهی مایکل مان و رفتار آنها حتی از خود قصهی فیلم هم مهمتر هستند.
در این فیلم هم حضور زنان گذری است و فقط ناظری بر اتفاقات شکل گرفته باقی میمانند و مردان مایکل مان باید چارهای برای گندهایی که در زندگی به بار آوردهاند بیاندیشند. در واقع در این فیلم بیش از هر اثر دیگری، فیلمساز نوک پیکان تند انتقاد خود را سمت جهان مردانهای میگیرد که خودش هم بسیار دوستش دارد اما به گونهای آن را ترسیم میکند که گویی تمام مصیبتهای این جهان توسط مردانی به وجود آمده که دور میزهای بزرگ مینشینند و برای همه تصمیم میگیرند اما در روز روشن به مردم دشمن دروغ میگویند.
در چنین شرایطی مایکل مان فضایی میسازد که حتی آدمهای موجه او که سمت مقابل داستان قرار دارند هم مجبور میشوند تا در جاهایی پرت به ملاقات یکدیگر بروند. نشستن در ماشین در حالی که باران به شدت میبارد یا رفتن به ورزشگاهی در میانههای شب، زدن به دل دریا برای آنکه امکان یک لحظه صحبت فراهم شود، گذشتن از زندگی و آماده شدن برای بدترین شرایط، زندگی روز و شب این مردان را میسازد.
نیم ساعت انتهای فیلم درخشان است. آنجا که آل پاچینو به تنهایی و دیگر نه به خاطر نجات مردم آمریکا از شر یک شرکت چند میلیارد دلاری، بلکه برای رهایی فقط یک فرد -همان منبع خبری که زندگیاش تباه شده- به دل مشکلات میزند و در واقع برای اثبات حقانیت او خودش را به آب و آتش میزند. این نیم ساعت پایانی نه تنها در کارنامهی مایکل مان درخشان است، بلکه یکی از نقاط اوج سینما در اواخر دههی نود میلادی است.
از سوی دیگر راسل کرو در برابر غولی مانند آل پاچینو کم نمیگذارد و پا به پای او پیش میرود. شیوهی پلک زدنش در لحظاتی که استرس دارد یا نحوهی فریاد کشیدنش در آن سکانس باشکوه اتاق هتل از پشت تلفن به راحتی از یاد نخواهد رفت. حضور این دو بازیگر در کنار هم و تلاش برای اجرای درست نقش، یکی از مهمترین دستاوردهای فیلم است.
جهان مردانهی مایکل مان در اینجا هم داستان مردانی را شامل میشود که برای حل و فصل یک موضوع باید تا آستانهی جهنم پیش بروند. آنها نه شغل متعارفی دارند و نه میتوانند مانند دیگران راحت به زندگی بچسبند و از مواهبی که برایشان تدارک دیده شده لذت ببرند. ایشان مردانی هستند که شرف خود را با هیچ چیز تاخت نمیزنند و حقیقت گویی را ارجح بر منافع کوتاه مدت خود میدانند.
سکانس تیتراژ فیلم بهترین تیتراژی است که مایکل مان ساخته و پایانبندی آن هم درجه یک است. هر دوی این سکانسها باز هم یادآور میشود که او تا چه اندازه قدر همنشینی درست باند صوتی فیلم با تصاویر آن را میداند.
«این فیلم بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است. تهیه کنندهی یک برنامهی خبری مشهور متوجه میشود که فردی از تشکیلات عظیم سیگار و تنباکوی آمریکا حاضر است تا برعلیه این شبکهی در هم پیچیده و قدرتمند شهادت دهد. شهادت او سبب خواهد شد تا پشت پردهی آنها نمایان شود. همین موضوع هر دو را در موقعیت سختی قرار میدهد چرا که هم شبکه خبری و هم تشکیلات تنباکو در تلاش برای بدنامی آنها هستند …»
۱. مخمصه (Heat)
- بازیگران: آل پاچینو، رابرت دنیرو، وال کیلمر، تام سیزمور و جان وویت
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
مایکل مان مهمترین و معروفترین فیلم خود را در شهری ساخت که بیش از همه آن را میشناسد و داستان مردانی را تعریف کرد که کوچکترین اشتباه آنها، آخرین اشتباهشان خواهد بود. بزرگترین و سرشناسترین بازیگران آن زمان دنیا را در قالب این مردان قرار داد و اثری ساخت که به راحتی میتواند به عنوان یکی از برترین آثار دههی ۱۹۹۰ میلادی انتخاب شود. مخمصه در نمایش تک افتادگی آدمها و همچنین در نمایش تمرکز مردان برگزیدهی مایکل مان بر روی انجام مأموریت و زیستن در چارچوبی که میشناسند، نقطهی اوج کارنامهی این فیلمساز به حساب میآید.
به این معنا که قهرمانان فیلم او وقتی متوجه میشوند در این دنیا جایی برای زندگی آنها وجود ندارد بدون ذرهای تردید این نکته را میپذیرند و تمام توجه خود را معطوف به کاری میکنند که در آن بهترین هستند. در چنین شرایطی برخورد دو قطب متضاد داستان که در کار خود به استادی رسیدهاند، چنان تنشی به فیلم اضافه میکند که مخاطب بدون توجه به گذر زمان تا پایان اثر به تماشای آن خواهد نشست.
آل پاچینو در این فیلم نقش کارآگاهی را بر عهده دارد که تمام زندگی خود را وقف شغلش کرده و در زندگی خصوصی خود به بن بست رسیده است. از همین رو گرفتن سارقی حرفهای که تمام رد و نشانههای پشت سرش را پاک میکند برای او تبدیل به مسألهای شخصی میشود؛ مسألهای که او باید حل کند تا بتواند پاسخی برای ناکامی خود در زندگی شخصی بیابد. البته که کم کم متوجه میشود موفقیت در این سمت ماجرا هم به تراژدی دیگری در زندگی او ختم خواهد شد.
از آن سو رابرت دنیرو نقش همان سارق حرفهای را بازی میکند. مردی تودار که به اندازهی پلیس داستان باهوش است اما بر خلاف او هوای خانوادهی خود را که همان دستیارانش باشد به خوبی دارد. در جهان او جایی برای صبر کردن و دست روی دست گذاشتن نیست. او باید سریع فکر کند و سریع تصمیم بگیرد. در چنین جهان خود ساختهای است که آهسته آهسته میفهمد در دنیای جدیدی که همکاران دیروز، به آدمی نارو میزنند و برای نجات خود دیگری را به ارزانترین قیمت میفروشند، جایی برای او نیست.
حال در چنین شرایطی رابطهی این دو قطب داستان به چیزی فراتر از یک رابطهی معمولی و حرفهای تبدیل میشود. به نظر میرسد در شرایط دیگری و در قصهی دیگری آنها میتوانستند بهترین دوستهای یکدیگر باشند. دو انسان باهوش که روایت پر فراز و نشیب فیلم را در اوج نگه میدارند. دو انسان که در شکل زندگی خود، در حرفهی خود به کمال رسیدهاند.
در چنین شرایط جذابی، مخمصه چند تا از بهترین سکانسهای تعقیب و گریز و سرقت تاریخ سینما را در خود جای داده است. کارگردانی مایکل مان کم نقص است و وال کیلمر چه در سکانسهای احساسی و چه در سکانسهای اکشن فوقالعاده است. سکانس پایاینی فیلم و بازی آل پاچینو با چشمانش به راحتی از ذهن مخاطب پاک نخواهد شد. ضمن اینکه فیلم مخمصه معروفترین سکانس سینمای مایکل مان را هم در خود جای داده است؛ یعنی زمانی که آل پاچینو در برابر رابرت دنیرو مینشیند و هر دو دربارهی نحوهی کار و عقاید خود حرف میزنند.
«نیل به همراه گروهش به یک ماشین حمل پول دستبرد میزنند. در جریان سرقت یکی از محافظان توسط عضو جدید گروه به قتل میرسد. نیل و گروهش با مبلغ بسیار زیادی پول موفق به فرار میشوند. از سویی دیگر پلیسی کاربلد مسئول رسیدگی به پرونده میشود. او زمانی به دستگیری اعضای گروه نزدیک میشود که آنها مشغول برنامهریزی برای یک سرقت بزرگ از بانک هستند و …»