۹ فیلم مشترک مارتین اسکورسیزی و رابرت دنیرو؛ از بدترین به بهترین
کم پیش نیامده که در عالم سینما ترکیب دو تن و همکاریهای مشترک این دو، نتایج معرکهای به همراه داشته باشد؛ مثلا زوج جان وین و جان فورد به عنوان بازیگر و کارگردان یا برنارد هرمان و آلفرد هیچکاک به عنوان آهنگساز و کارگردان. در زمان سینمای صامت هم زوجهای کمدی مانند استن لورل و الیور هاردی شکل گرفتند و سینما را چند قدم به پیش بردند. هر چه زمان میگذرد این همکاریهای طولانی مدت کمتر و کمتر به چشم میخورند و کارگردانان کمتر در آثار مختلف خود به یک بازیگر خاص اعتماد میکنند؛ اگر هم چنین کنند، نتیجه مانند مثالهای بالا درخشان نیست. شاید آخرین مورد باشکوهی که ترکیب و همکاری مشترک یک کارگردان و بازیگر منجر به خلق تعدادی شاهکار برای تمام فصول شد، فیلمهای مشترک مارتین اسکورسیزی و رابرت دنیرو باشد. در این لیست همهی ۹ همکاری این کارگردان و بازیگر بررسی شدهاند.
- ۱۵ فیلم برتر رابرت دنیرو؛ بازیگری که با چشمهایش میخندد
- ۱۰ نقشآفرینی برتر در فیلمهای مارتین اسکورسیزی
پارگراف بالا به این معنا نیست که کارگردانها تمایلی به همکاری طولانی مدت با بازیگری خاص ندارند؛ به عنوان نمونه همین مارتین اسکورسیزی از ابتدای قرن حاضر همکاریهای متعددی با لئوناردو دیکاپریو داشته است و با عوض شدن شرایط دنیا و تغییر کردن زمانه، قهرمان و انسان برگزیدهی خود را در بازیگری چون او جستجو کرد. اما هیچگاه همکاری این دو در کنار هم باعث نشد که فیلمی مانند «راننده تاکسی» ساخته شود یا وقتی همهی همکاریهای اسکورسیزی و دیکاپریو را در یک کفهی ترازو و همکاریهای مشترک این کارگردان با رابرت دنیرو را در کفهای دیگر میگذاریم، سنگینی سمت رابرت دنیرو به شکلی آشکار و واضح بیش از سمت دیگر است.
این موضوع به عوض شدن حال و هوای سینما هم بازمیگردد. دیگر سیستم تولید و توزیع و پخش فیلم به کارگردانها اجازه نمیدهد تا مانند دهه ۱۹۷۰ میلادی با فراغ بال انتخاب کنند و قدرت ایجنتها به اندازهای شده که حتی فیلمسازان بزرگ هم باید بعد از سر و کله زدنهای بسیار با آنها به ترکیب مورد نظر خود برسند. در چنین شرایطی تهیه کنندهی اثر ترجیح میدهد با بازیگران دیگری غیر از بازیگر مورد علاقهی کارگردانش کار کند تا این که مجبور نباشد با مدیر برنامههای بازیگر سرشاخ شود؛ چرا که مدیر برنامهها با آگاهی از علاقهی ویژهی کارگردان به بازیگر طرف قرارداد خود، شرایطی سخت میگذارند و گاهی پول بیشتری از دستمزد معمول بازیگر طلب میکنند.
طبعا چنین جهانی شبیه به دوران گذشته نیست که اعضای پشت صحنهی فیلمها همان قدر که به دستمزد خود اهمیت میدادند، برای رفاقتها هم ارزش قائل بودند و فیلمساز هم میدانست به محض نوشتن فیلمنامه با چه بازیگری کار خواهد کرد. البته رابطهی کاری مارتین اسکورسیزی و رابرت دنیرو هم بدون حاشیه نبوده و همیشه هم از این همکاری مشترک شاهکاری بی نقص حاصل نشده است. در دههی ۱۹۷۰ که مارتین اسکورسیزی اولین فیلم بلند خود یعنی «خیابانهای پایین شهر» را ساخت، این هاروی کایتل بود که در قالب مرد نمونهای سینمای اسکورسیزی درخشید و رابرت دنیرو نقشی فرعی در آن فیلم داشت.
اما در اثر بعدی جای هاروی کایتل و رابرت دنیرو عوض شد و حال این دنیرو بود که در مهمترین فیلم استاد نقش اصلی را ایفا میکرد. «راننده تاکسی» از همان زمان اکران به اثری کلاسیک تبدیل شد و آغازگر راهی بود که امروزه با نام فیلمهای مارتین اسکورسیزی و رابرت دنیرو میشناسیم. در همین دوران بود که اسکورسیزی دو فیلم معرکهی خود یعنی «دیروقت» (after hours) و «آخرین وسوسهی مسیح» (the last temptation of Christ) را بدون حضور رابرت دنیرو ساخت و زمانی که دوباره به دنیای گانگستری بازگشت، باز هم سراغی از او گرفت. بعد از فیلم «کازینو» در سال ۱۹۹۵ این همکاری از هم گسست تا همین دو سه سال پیش که دوباره استاد برای فیلمی مافیایی به سراغ دنیرو بازگشت و انسان برگزیدهی خود را از میان گرد و خاک تاریخ بیرون کشید و شاهکار دیگری با همان ترکیب سابق ساخت که به سفری ادیسهوار در دل تاریخ معاصر آمریکا میمانست.
حال نزدیک به نیم قرن از فیلم «خیابانهای پایین شهر» گذشته. خبرها حاکی از ساخته شدن فیلمی به نام «قاتلان ماه گل» (Killers of flower moon) است که همکاری دهم میان این دو اسطورهی تاریخ سینما خواهد بود. میتوان لیست همکاریهای با شکوه قدیمی را مانند ابتدای این نوشته و به همان شکل ادامه داد و به به نامهای دیگری مانند آکیرا کوروساوا و توشیرو میفونه یا اینگمار برگمان و مکس فون سیدو یا جان کساوتیس و جینا رولندز رسید. اما افسوس که در دوران حاضر فقط همین همکاری قابل قیاس با آن فیلمهای بزرگان است.
بسیاری مارتین اسکورسیزی را روایتگر اسطورهی شکست در آمریکای قرن بیستم میدانند. اگر این موضوع را بپذیریم هیچ بازیگری مانند رابرت دنیرو نتوانسته در قالب این بازنمایی اسطوره قرار بگیرد و جان و جهان سینمای اسکورسیزی را نمایان کند.
۹. نیویورک، نیویورک (New York, New York)
- دیگر بازیگران: لیزا مینلی، لیونل استاندر
- محصول: 1977، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 57٪
مارتین اسکورسیزی قصد داشت که فیلمی بسازد که هم ادای دین به شهر محبوبش یعنی نیویورک باشد و هم به سینمای موزیکال دوران گذشته ادای احترام کند. نتیجه فیلمی شد که امروزه شهرت کمتری از آثار دیگر اسکورسیزی و رابرت دنیرو دارد و در گیشه هم نتوانست موفق باشد و منتقدان هم چندان جدیاش نگرفتند.
مارتین اسکورسیزی داستان خود را به همان دورانی برد که سینمای موزیکال در آن زمانه میدرخشید. زمان دههی ۱۹۴۰ و پس از جنگ دوم جهانی است که آمریکا راه پیشرفت و ترقی را پیمود و جهانی تازه شکل گرفت که هیچ شباهتی به دوران گذشته نداشت. به ویژه به دههی ۱۹۳۰ که بحران بزرگ اقتصادی گریبانگیر آمریکا بود. حال دنیایی دیوانه و پر شتاب آغاز شده و زوج فیلم هم نمونهی مردان و زنان همان دوران هستند.
این بار اسکورسیزی تاریخ معاصر آمریکا را در قالب مردان و زنانی اهل موسیقی ریخته که مدام در گیر و دار اتفاقات روزگار دست و پا می زنند و گاهی با اشتباهاتی کوچک همهی دستاوردهای خود را به خطر میاندازند. در چنین چارچوبی است که میتوان روح آمریکای قرن بیستم را در گوشه گوشهی فیلم دید.
اما وجه موسیقایی فیلم کمی توی ذوق میزند. اسکورسیزی گرچه موسیقی شناس برجستهای است اما نتوانسته جهان سینمای موزیکال را به تار و پود داستانش وارد کند و نتیجه فیلمی شده که گرچه تماشایش لذتبخش است اما نمیتواند در زمرهی شاهکارهای مشترک رابرت دنیرو و مارتین اسکورسیزی قرار بگیرد.
«جیمی نوازندهی ساکسیفونی است که شب پیروزی ارتش آمریکا بر ژاپن در انتهای جنگ دوم جهانی، به باشگاهی شبانه میرود. او در آن شب با خوانندهی زنی به نام فرانسین آشنا میشود. روز بعد در آزمون استخدامی یک موسسه موسیقی، جیمی عصبانی میشود و سررشتهی کار از دستش در میرود. فرانسین با خواندنش به کمک او میآید و همین باعث میشود که مدیر آن موسسه از این دو بخواهد که گروهی با هم تشکیل دهند. اما مدیر برنامههای فرانسین کار دیگری برای وی پیدا میکند و جیمی که دلباختهی فرانسین شده به دنبالش میرود …»
۸. تنگه وحشت (cape fear)
- دیگر بازیگران: نیک نولتی، جسیکا لنگ، گریگوری پک و رابرت میچم
- محصول: 1991، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 74٪
در دههی ۱۹۶۰ و درست در سال ۱۹۶۲ جی لی تامسون فیلمی با همین داستان ساخت که در آن رابرت میچم و گریگوری پک بازی میکردند. حال پس از نزدیک به سه دهه اسکورسیزی که چند فیلم آخرش در گیشه چندان موفق نبودهاند، سراغ آن داستان را میگیرد و فیلمی میسازد که تفاوتی آشکار با تمام فیلمهای دیگر او دارد. بسیاری هنوز هم معتقد هستند که اسکورسیزی برای جلب توجه استودیوها و تهیه کنندگان به سراغ این فیلم و این داستان رفته تا دوباره اعتماد آنها را به دست بیاورد و بتواند آثار مورد علاقهی خود را بسازد.
نتیجه فیلمی پر فروش شد که هنوز هم در دنیا خواستار دارد و هنوز هم میتواند مخاطب را حسابی بترساند. داستان فیلم، داستان انتقام مردی از وکیلش است. او تصور میکند که جناب وکیل در دادگاه به درستی از او دفاع نکرده و به همین دلیل هم قصد انتقام دارد. از سویی دیگر بعد از گذشت مدتی معلوم میشود که این مرد برای جامعه خطرناک است و باید در همان زندان بماند. در چنین قابی اسکورسیزی تلاش میکند که سوالی اخلاقی را مطرح کند: این که آیا جناب وکیل با وجود امکان اثبات بیگناهی مرد، باید اجازه میداد که چنین موجود خطرناکی آزاد و رها بگردد و دست به جنایت بزند یا به زندان انداختش درست بوده است؟
چنین طرح سوالی جان میدهد برای پرداختن به مسائل فرامتنی. اما فارغ از اینها بازی رابرت دنیرو در قالب نقش منفی فیلم حسابی پشت مخاطب را میلرزاند. ما او را بیشتر در قالب مردان درونگرا میشناسیم اما این بازی نشان میدهد که دنیرو توانایی اجرای نقشهای پر از انرژی و برونگرا را هم دارد.
اگر قرار باشد ایرادی به فیلم وارد کنیم، انتخاب نیک نولتی به جای شخصیت اصلی داستان و فرد مقابل رابرت دنیرو است. ترکیب بازیگران فیلم قدیمیتر بهتر از نسخهی تازه بود؛ گرچه مارتین اسکورسیزی جهت ادای احترام به آن دو غول بازیگری، نقش کوتاهی برای هر دو در نظر گرفته است.
«مکس کدی مردی است که ۱۴ سال در زندان بوده و حال پس از آزادی وکیل خود را مقصر میداند. او به دنبال جناب وکیل تا شهر محل زندگی او میرود و مدام وی را تهدید میکند. وکیل تصور میکند که مکس را میتوان با پول خرید اما او خیالات دیگری در سر دارد. تا این که …»
۷. کازینو (casino)
- دیگر بازیگران: جیمز وودز، شارون استون و جو پشی
- محصول: 1995، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 79٪
بعد از درخشیدن جو پشی و رابرت دنیرو در فیلمهایی مانند «گاو خشمگین» و «رفقای خوب» در کنار هم، انتظار میرفت که اسکورسیزی هر بار از این دو استفاده کند، نتیجه فیلمی درخشان خواهد بود. البته این انتظار تا حدودی جواب داد اما فیلم «کازینو» را نمیتوان مانند آن دو فیلم شاهکاری برای تمام فصول دانست.
از این جای فهرست دیگر با فیلمهای بزرگ مارتین اسکورسیزی طرف هستیم. مارتین اسکورسیزی داستان همیشگی خود در باب از دست دادن رویای آمریکایی و فرو ریختن اسطورهی انسان آمریکایی قرن بیستم را به صحرای خشک نوادا و شهر لاس وگاس میبرد و داستان مردانی را تعریف میکند که نمونهی تلخ فرو رفتن در باتلاق مصرفگرایی و جهان سرمایهداری هستند. زیستن مردان و زنان او در شهری مانند لاس وگاس، به زیستن در جایی نکبتزده میماند که نه راه پس برای کسی باقی میگذارد و نه راه پیش.
در چنین قابی دوربین به دور زرق و برق حاکم بر شهر میگردد تا تصویری از باطن چرک زیر این همه زیبایی ثبت کند. دوربین کنجکاو اسکورسیزی اما چیزی در این میان کم دارد؛ این دوربین انگار در شهر لاس وگاس غریبه است و همان شهر آشنایش یعنی نیویورک را طلب میکند تا راه خود برای پس زدن این ظواهر زیبا و نفوذ به عمق زخمی شهر پیدا کند.
رابرت دنیرو و جو پشی اما درخشانند. آن چنان درخشان که بازیگری مانند شارون استون عملا در برابر انرژی آنها کم میآورد. این دو به خوبی توانستهاند تمام توجه مخاطب را به خود جلب کنند و کاری کنند که تماشای فیلم «کازینو» در حد بهترین فیلمهای اسکورسیزی دلچسب باشد.
«سام کازینودار موفقی است که از سمت مافیای سیسیلی نیویورک و شیکاگو به لاس وگاس اعزام میشود تا مدیریت یک کازینوی معروف را به دست بگیرد. او در آن جا با موانع بسیاری روبهرو میشود و همین طور مشکلاتی هم با نمایندهی سیسیلی مافیا یعنی نیکی دارد. همه چیز با ورود زنی به نام جینجر به هم میریزد …»
۶. ایرلندی (the Irishman)
- دیگر بازیگران: آل پاچینو، جو پشی و هاروی کایتل
- محصول: 2019، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
بعد از حضور رابرت دنیرو و آل پاچینو در فیلم «مخمصه» به کارگردانی مایکل مان، حضور این دو در کنار هم به آرزویی برای علاقهمندان به سینما تبدیل شد. گاه و بی گاه خبر میرسید که قرار است مارتین اسکورسیزی فیلمی را با حضور این دو ستاره در کنار هم کارگردانی کند و همین نام بردن از این کارگردان پر آوازه باعث افزایش کنجکاویها میشد. سرانجام این دو در فیلم «ایرلندی» به هم رسیدند.
آل پاچینو در این فیلم نقش جیمی هوفا، رییس افسانهای اتحادیههای کارگری آمریکا در دهههای پنجاه و شصت میلادی را بازی میکند. شیوهی اجرای نقش این غول پشت پردهی سیاستهای داخلی آمریکا توسط او مبتنی بر میزانسن فیلمساز است؛ قدرتمند همچون کسی که عادت کرده همیشه در مرکز قاب باشد.
از سمت دیگر رابرت دنیرو عهدهدار نقش مردی است که از جوانی در دل تشکیلات مافیایی برای خود اسم و رسمی به هم میزند و آهسته و پیوسته رشد میکند تا در دل این تشکیلات به کسی تبدیل شود. در کنار این دو جو پشی هم نقش مردی را دارد که انگار بازیگری در سایه است و میتواند با در اختیار گرفتن سرنخ همه چیز، تمام کشور را به هم بریزد. این چنین است که مارتین اسکورسیزی تاریخ آمریکای معاصر را در فیلمی با زمانی بیش از سه ساعت تعریف میکند.
گفتیم که مارتین اسکورسیزی را بازگو کنندهی اسطورههای ضدقهرمان کف خیابانهای آمریکا میشناسند. حال او با این فیلم پس از سالها دوری از حال و هوای جهان ایتالیاییهای مهاجر و پرداخت ریزبافت زندگی آنها، جهانی تازه میسازد که با وجود شباهتهایی با فیلمهای گذشتهاش، از بینشی عمیقتر خبر میدهد که ناشی از پا به سن گذاشتن استاد است.
داستان همچون یک رمان با کنار هم قرار گرفتن روایتهای مختلف از زندگی عدهای پیرمرد آغاز میشود و در جایی این روایتها که هر کدام در زمان و مکان جداگانهای اتفاق افتادهاند، به هم متصل میشوند. قصه، قصهی قدرت گرفتن مردانی جنایتکار و اعمالشان در طول نزدیک به پنجاه سال در آمریکا است. جنایتهایی که هم زندگی خود آنها را تحت تأثیر قرار میدهد و هم بسیاری از خطوط قرمز اصلی اجتماع را بازتعریف میکند.
داستان پر فراز و فرود این مردان یا به بسیاری از اتفاقات مهم تاریخ کشور آمریکا گره میخورد و زمینهساز آن میشود یا در مقابل، این وقایع مهم روی زندگی آنها و کسب و کارشان تأثیر میگذارد. از این طریق اسکورسیزی کاری میکند تا به یاد شاهکار دیگری از خود او بیوفتیم: یعنی «رفقای خوب». فیلمی که بیش از هر فیلم دیگر او بازگو کنندهی داستان خیانت و وفاداری مردانی پایبند به شیوهی خاصی از زندگی ست که به خشونت و بی بند و باری گره خورده است.
پردهی پایانی فیلم از تلخترین پایانبندیهای چند سال اخیر سینما است.
« در اواخر قرن بیسم یک گانگستر قدیمی به نام فرانک شیران گذشته ی خود را به یاد میآورد. او پس از شرکت در جنگ دوم جهانی، در دههی پنجاه میلادی به طور اتفاقی با سرکردهی یک گروه مافیایی بزرگ به نام راسل بوفالینو آشنا میشود. از طریق او، شیران سلسله مراتب را یکی یکی طی میکند و تبدیل به یک قاتل حرفهای می شود. بعد از اعتماد روسا، او به جیمی هوفا رییس اتحادیههای کارگری معرفی میشود تا با هم همکاری کنند …»
۵. خیابانهای پایین شهر (mean streets)
- دیگر بازیگران: هاروی کایتل، ایمی رابینسون
- محصول: 1971، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
ساختن و نمایش فیلم «خیابانهای پایین شهر» شیوهی باشکوهی برای آغاز کردن یک حرفهی فیلمسازی است. متاسفانه این فیلم مارتین اسکورسیزی نسبت به آثار بعدش در همهی دنیا به ویژه ایران مهجور مانده اما نه تنها از برخی فیلمهایش بهتر است، بلکه برای شناختن جهان سینمایی اسکورسزی مهمترین فیلم است؛ چرا که بسیاری از المانهای تکرار شونده در سینمای وی در همین فیلم قابل شناسایی است و اول بار در این جا دیده شدند.
داستان فیلم، داستان عدهای جوان وقت برگشته در شهر نیویورک است که هیچ کاری جز علاف گشتن و بیکاری ندارند. آنها روز را شب و شب را روز میکنند و فیلمساز هم با دنبال کردن آنها شهری را به تصویر میکشد که در نکبت و کثافت در حال غرق شدن است. این شهر برای این جوانان به مردابی میماند که هر چه بیشتر در آن دست و پا میزنند، بیشتر فرو می روند و سرنوشتشان چیزی جز غرق شدن نیست.
هاروی کایتل نقش اصلی فیلم را بازی میکند. او جوانی است که مغزش کمی بهتر از دوستانش کار میکند و با توجه به شرایط خانوداگیاش میتواند آیندهی خوبی داشته باشد. اما او هم مانند دوستانش برخوردار از نوعی روحیهی عصیانگری است که مخصوص جوانان دههی ۱۹۷۰ میلادی است. آنها در پارانویایی غرق بودند که نتیجهی شیوه زندگی بزرگترهایشان بود و به همین دلیل هم به هیچ چیز اعتماد نداشتند. زیستن با این پارانویا هم هیچ نتیجهای جز سقوط ندارد.
رابرت دنیرو نقشی فرعی در این فیلم دارد. او جوانی است که کمی خل میزند و اهل فکر کردن نیست و تا میتواند دردسر درست میکند. دنیرو به گونهای این نقش را بازی کرده که انگار خودش هم مشکلی اساسی دارد. جلوهگری او در برابر دوربین اسکورسیزی زمانی به اوج میرسد که جایی در اواخر فیلم انگار به دنبال مرگ میگردد و به استقبال گلولهای میرود تا جان دهد. این تصویر را میتوان به عنوان نمادی از وا دادن جوانان آمریکایی در دههی ۱۹۷۰ در برابر سیستم حاکم بر کشورشان تصور کرد.
مارتین اسکورسیزی از همان ابتدای فعالیتش به خوبی در شهر نیویورک غرق میشود و به خوبی زوایای تاریک شهر را تصویر میکند. هیچ کس مانند او و وودی آلن این شهر را به خوبی نمیشناسد اما تصویری که وودی آلن از این جا ارائه میدهد قطعا زیباتر از تصویری است که اسکورسیزی میسازد. تصویر اسکورسیزی با فضایی سرد همراه است که انگار در هر گوشهی آن خطری کمین کرده است.
«در سال ۱۹۷۳ چهار جوان در محلهی ایتالیای کوچک شهر نیویورک علاقه دارند که گانگستر شوند. این رویای آنها است در حالی که هیچ از جهان خلافکاران نمیدانند. به همین دلیل مدام خود را به دردسر میاندازند تا این که …»
۴. سلطان کمدی (the king of comedy)
- دیگر بازیگران: جری لوییس، ساندرا برنارد
- محصول: 1983، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
یک کمدی کاملا سیاه و تلخ از مارتین اسکورسیزی. فیلمساز در این جا ما را وارد جهانی میکند که در آن میتوان با ایجاد حاشیه و خبرهای تلخ معروف شد. شاید خیلی زودتر از شکلگیری فضای مجازی و پیدا شدن سر و کلهی کسانی که برای به دست آوردن شهرت و کسب فالوئر بیشتر، دست به هر کاری میزنند، اسکورسیزی پیدایش چنین دنیایی را هشدار داده بود.
در این جا مردی دیوانه آرزو دارد که کمدینی تلویزیونی باشد و استندآپ کمدین شود. او بتی دست نیافتنی در زندگی دارد که به او محل نمیگذارد؛ مردی موفق در این حرفه که جری لوییس بزرگ نقش آن را بازی میکند. مرد زمانی که میبیند با وجود این همه علاقه، بتش او را تحویل نمیگیرد و به وی و فعالیتش علاقهای ندارد، وی را میرباید.
از همین جا شخص سومی هم در فیلم حاضر میشود که پر از عقدههای سرکوب شده است. در چنین چارچوبی اسکورسیزی جهانی اخلاقی میسازد که در آن به رابطهی میان افراد مشهور و دنبال کنندههای آنها میپردازد. به همین دلیل ذهن ما مدام درگیر سوالی اساسی است: وظیفهی یک فرد مشهور در قبال کسانی که او را به شهرت رساندهاند و باعث شدهاند که از یک زندگی مجلل برخوردار باشد، چیست؟ آیا او اصلا در قبال آنها وظیفهای دارد یا نه؟
داستان زمانی پیچیده می شود که میبینیم این فرد مشهور با بهرهمندی از تواناییهای خودش به موفقیت رسیده و سلسله مراتب را طی کرده، در حالی که طرف مقابلش چنین تواناییهایی ندارد. البته از این جا اسکورسیزی هم سری به سیستم فشل کشورش میزند و این موضوع را به نقد میکشد که چگونه یک سیستم میتواند استعدادهای یک جوان را سرکوب کند و باعث آزارش شود تا پر از عقده بار بیاید و دست به یک عصیان کور بزند.
جری لوییس انگار دارد نقش واقعی خود را بازی میکند. او کمدین معرکهای بود که در برابر دوربین فیلمسازان مختلف، همگان را میخنداند. اما قطعا در زندگی واقعیاش از صبح تا شب در حال خنداندن دیگران نیست. از سوی دیگر ما علاقهمندان به سینما عادت نکردهایم که او را در قالبی چنین جدی ببینیم و انصافا او هم با بازی معرکهی خود موجبات حیرت تماشاگر را فراهم میکند.
از سوی دیگر رابرت دنیرو بازیگر نقش اصلی فیلم، یعنی همان جوان نیمه دیوانه است. او نقش مردی را دارد که انگار از دل فیلم «خیابانهای پایین شهر» به این جا پرتاب شده است؛ همان قدر خل و دیوانه و همان قدر بی پروا. فقط کمی از آن شر و شور کم شده است.
مارتین اسکورسیزی از آن دسته مردانی است که معتقدند هر انسانی دست به هر کاری که میزند باید تا ته خط آن برود. به همین دلیل هم در پایان کمی از این روحیهی دیوانهوار ضد قهرمانش تجلیل میکند.
«روپرت آرزو دارد که استندآپ کمدین شود. او عاشق کارهای جری لانگفورد، کمدین مشهور است. اما وقتی به وی نزدیک میشود او را مردی خشک میبیند که توجهی به علاقهی او ندارد. روپرت مدام تمرین میکند و جوک مینویسد اما از ورود به تویزیون جا میماند. به همین دلیل توقع دارد که جری کمکش کند. وقتی جری دست روپرت را پس میزند و به خواستهاش توجهی نمیکند، روپرت جری را میرباید. روپرت در قبال آزاد کردن جری خواستهای دارد …»
۳. گاو خشمگین (raging bull)
- دیگر بازیگران: کتی موریارتی، جو پشی
- محصول: 1980، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
وقتی فیلم «گاو خشمگین» ساخته شد، کمتر کسی داستانهای فیلمهایش را در فضایی سیاه و سفید تعریف میکرد. پس این انتخاب مارتین اسکورسیزی انتخابی، هنرمندانه بود؛ او قصد داشت تا حال و هوای فیلمش، قدیمی جلوه کند و البته این فضای سیاه و سفید به فیلمساز کمک میکرد تا به شکلی بهتر بر سایه/ روشنهای درونی شخصیت اصلی خود تأکید کند. در آن زمان مارتین اسکورسیزی کارگردانی جوان اما شناخته شده بود که با فیلم «راننده تاکسی» موفق به کسب جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن شده بود و هر اثرش غافلگیری به شمار میرفت.
فیلم با تمرین جیک لاموتا با بازی رابرت دنیرو در برابر آینه شروع میشود که برای اجرای یک استندآپ کمدی آماده میشود. حال فلاشبک آغاز و ما با داستان زندگی مردی غریب روبهرو میشویم که گویی باری سنگین بر دوشش احساس میکند. او بوکسوری حرفهای است اما اسکورسیزی داستان این انتخاب و قدم گذاشتن در رینگ را طوری تعریف کرده که با فیلمهایی اینچنین زمین تا آسمان فرق دارد.
گویی قهرمان داستان در هر مرتبهای که وارد رینگ بوکس میشود، تصمیم دارد بار گناهانش را به دوش بکشد. انگار او مسیحی است که صلیب خود را بر دوش میکشد. او وارد میشود تا با هر ضربهی حریف، خودش را در جایگاه متهم قرار دهد و شکنجه شود. در این شرایط آن چه که اهمیت پیدا میکند تا این حضور در رینگ به آیینی برای تذهیب نفس و شکنجهی روحی تبدیل شود، تمهید اسکورسیزی در استفاده از اسلوموشن و همچنین جدا کردن فضای رینگ از حال و هوای اطرافش است.
برای پی بردن به این موضوع و استادی مارتین اسکورسیزی در خلق فضای مورد نظرش، کافی است به همان سکانس تیتراژ فیلم توجه کنیم. رابرت دنیرو جایی میانهی رینگ بوکس ایستاده و دوربین در خارج آن قرار دارد. شخصیت در حال گرم کردن است و حرکات وی به شکل آهسته نمایش داده میشود. از همین جا انگار ما با یک مکان ورزشی سر و کار نداریم، بلکه معبدی را به نظاره نشستهایم که در آن مردی در حال عبادت است.
پس شاید به لحاظ ژانری با فیلمی ورزشی یا زندگینامهای روبهرو شویم اما تأثیر بوکس در این فیلم و شناخت رفتار شخصیت اصلی همان قدر زیاد است که تأثیر بازی بیلیارد در فیلم «بیلیاردباز» (the hustler). در هر دوی این فیلمها، ورزش قهرمان داستان فقط بهانهای در دستان کارگردان است تا به شخصیت نزدیک شود و از آنچه مد نظرش است، بگوید. اما از سویی دیگر انگار ورزش بوکس تفاوتی اساسی با دیگر ورزشها برای کارگردانان آمریکایی دارد. با استفاده از این ورزش میتوان زخمهای فیزیکی را به روح آدمی پیوند زد و از آن استعارهای دربارهی ارزش تلاش یا صبر یا برعکس مانند این فیلم دربارهی روان به هم ریختهی آدمی ساخت.
بازی رابرت دنیرو در قالب نقش اصلی معرکه است. او به خوبی توانسته جنون ذاتی شخصیت را از کار دربیاورد و همچنین مسیری را که به سمت قهقرا میرود، ترسیم کند. همین بازی برای او اسکاری به ارمغان آورد. از سوی دیگر جو پشی مانند همیشه در فیلمی از مارتین اسکورسیزی عالی است و هر وقت در قاب فیلمساز حضور دارد، همهی آن را از آن خود میکند.
بازی این دو بازیگر در کنار توانایی اسکورسیزی و فیلمنامه نویسان اثر در شخصیتپردازی باعث شده تا ما در طول درام با شخصیتهایی همراه شویم و برای آنها دل بسوزانیم که چندان هم مثبت نیستند. چرا که در یک عصیان کور، دست به خود ویرانگری زدهاند و هیچ راهی برای رستگاری خود پیدا نمیکنند.
پل شریدر و ماردیک مارتین فیلمنامهی فیلم را بر اساس کتابی به نام «گاو خشمگین: داستان من» که به زندگی مشتزنی آمریکایی به نام جیک لاموتا میپردازد، نوشتهاند.
«داستان فیلم گاو خشمگین داستان ظهور و سقوط جیک لاموتا، مشتزنی است که زمانی قهرمان میان وزن جهان به شمار میرفت اما مشکلات خانوادگی و همچنین روحیهی سرکشش باعث شد تا همه چیز را از دست بدهد.»
۲. رفقای خوب (goodfellas)
- دیگر بازیگران: ری لیوتا، جو پشی و پل سوروینو
- محصول: 1990، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
مارتین اسکورسیزی تا پیش از این فیلم مدام اطراف گانگسترهای نیویورکی پرسه میزد و هیچگاه یک راست به سراغشان نمیرفت. میشد چندتایی از آنها را در گوشه و کنار قابهایش دید. حال صاف رفته بود سراغ یکی از داستانهای آنها. در این جا جهان گانگسترها تفاوتی اساسی با جهان فیلمی مانند «پدرخوانده» (the godfather) دارد و خبری از آن جلال و جبروت جذاب نیست و همه چیز به دنیای واقعی نزدیکتر است. اسکورسیزی داستان مردانی را تعریف میکند که به هیچ چیز جز خودشان فکر نمیکنند.
رابرت دنیرو، جو پشی و ری لیوتا نقش مردانی را بازی میکنند که در عین شقاوت و جنون، مخاطب را با خود همراه میکنند؛ نگاه کنید که آنها از هیچ جنایتی روی گردان نیستند و به راحتی میتوانند دست به هر جنایتی بزنند اما ما به جای فرار و انزجار از دست آنها، نگران سرنوشتشان میشویم. به ویژه شخصیتی که جو پشی نقش آن را بازی میکند و گویی حیوانی درنده است که از هیچ جنایتی، هر چقدر هم بی معنا نمیگذرد و اتفاقا همین هم کار دستش میدهد. قضیه زمانی ترسناک میشود که میفهمیم ظاهرا این شخصیت ما به ازایی واقعی داشته است.
نمایش خشونت در سینمای مارتین اسکورسیزی امری معمول است. مثلا نیم ساعت پایانی «راننده تاکسی» در زمان خود خرق عادتی در نمایش خشونت در سینما به حساب میآمد. یا در فیلم «گاو خشمگین» هم اسکورسیزی ابایی از نمایش خون بر سر و صورت قهرمان داستان خود نداشت. اما هیچگاه فیلمی نساخته بود که از همان ابتدا چنین بی پروا باشد تا آن جا که تماشای برخی از سکانسهایش برای هر مخاطبی راحت نباشد. در چنین چارچوبی او نمایش خشونت را به سبک و شیوهای از زندگی پیوند میزند که سبک زندگی شخصیتهایش را از نوع زندگی مردم عادی جدا میکند. اما نبوغ او در آن جا است که این مردمان برگزیده را به نمادی از وضعیت زندگی در آمریکای عصر حاضر پیوند میزند.
فارغ از اینها اسکورسزی موفق شده فیلمی مهیج بسازد که با وجود زمان طولانی خود هیچگاه ریتمش را از دست نمیدهد و مخاطب را سرشار از لذت میکند. از سوی دیگر بازیگران هم به خوبی در قالب نقشهای خود ظاهر شدهاند. به عنوان نمونه جو پشی در این بهترین نقشآفرینی خود تصویرگر گانگستری بوده که نمونهای در تاریخ سینما ندارد. او قتل و جنایت را چنان بی معنا میکند و آن را چنان بدون دلیل اجرا میکند که انگار بخشی از زنذگی روزمره و عادی است. از سوی دیگر رابرت دنیرو هم در قالب انسانی باهوش که درعین دست زدن به جنایت میداند که چگونه یک تشکیلات جنایتکاری را اداره کند، خوش میدرخشد.
میماند بازیر نقش اصلی فیلم که ری لیوتا نقش او را بازی میکند. لیوتا هم به خوبی توانسته نمایشگر ظهور و سقوط یک گانگستر باشد و شیوهی زندگی انسانی معمولی را که ناگهان خود را در جایگاهی میبیند که میتواند پس از دست زدن به قتل قسر در برود، به خوبی از کار در میآورد.
فیلم «رفقای خوب» بر خلاف «پدرخوانده» به زندگی پادوهای مافیا در نیویورک میپردازد. به همین دلیل هم این شیوهی زندگی خالی از زرق و برق حاکم بر آن فیلم است و واقعگرایی و درندهخویی حاضر در آن بیشتر از آن شاهکار فرانسیس فورد کوپولا است.
«هنری جوانکی است که از کودکی آرزو داشته گانگستر شود. او عضوی از تشکیلات افرادی میشود که در رستورانی مقابل منزل پدریاش کار میکنند. پدر و مادر او از این شیوهی زندگی هراسان هستند اما او روز به روز پیشرفت میکند و پول در میآورد. در این راه با دو نفر دیگر آشنا میشود؛ یکی جیمی است که راه و چاه را به او نشان میدهد و دیگری تامی است که هم سن و سال هنری است و با او کار را شروع کرده است …»
۱. راننده تاکسی (taxi driver)
- دیگر بازیگران: هاروی کایتل، جودی فاستر
- محصول: 1976، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
زمان دههی ۱۹۷۰ بود و دوران کاری نسلی از فیلمسازان که علیه تمام قواعد هالیوود شوریده بودند. آنها دوست نداشتند با باورهای گذشتگان فیلم بسازند و علاوه بر تغییر دیدگاهها و داستانها، فرم فیلمهایشان هم کاملا با پیشینیان متفاوت بود. این دوران سینمایی یکه داشت که از آن به عنوان رنسانش هالیوود هم یاد میشود و یکی از نمادهایش هم همین فیلم «راننده تاکسی» است.
فیلم «راننده تاکسی» دقیقا محصول دوران پارانویا و ترس بعد از جنگ ویتنام و واقعهی واترگیت است و شهر نیویورک آن دیگر آن شهر پویا و همیشه زنده سینمای کلاسیک نیست که میتوان تکهای خوشبختی و زیبایی در گوشه گوشهی آن دید. این شهر تئاتر برادوی یا موزهی هنرهای معاصر و نورهای نئونی میدان تایمز، روشنایی دلفریب سنترال پارک و جنب و جوش مردان و زنان طبقهی متوسط رو به پایین جامعه در محلهی برانکس نیست؛ این جا شهری آغشته با پلشتی و سیاهی است که حتی در زیر نور لامپ خیابان هم تاریک مینماید و انگار در تمام مدت شبانهروز، هیچ پرتویی از نور و روشنایی بر آن نمیتابد.
چنین شهر پلشتی طبعا آدم بیمار و شبزی مانند تراویس بیکل پرورش میدهد. آدمی درگیر کابوس که تصور میکند در این دنیا جز ستم ندیده و جهان خیلی به او بدهکار است. اسکورسیزی برای درآمدن درست این شخصیت همه چیز وی را در هالهای از ابهام قرار میدهد. تراویس بیکل گذشتهی مشخصی ندارد و در ظاهر کهنه سرباز جنگ ویتنام است، روزی عاشق میشود و در نبود یار تصمیم میگیرد نامزد انتخابات را ترور کند! بنا به دلیلی از خشونت فزایندهی آدمها در طول شلوغی روز فراری است اما در خلوتی و تاریکی شب هم چیزی جز خشونتی عریان نمیبیند. زیستن در چنین چارچوبی است که از او انسان رواننژندی ساخته است که زیستی طبیعی ندارد. تنها بارقهی نوری که در این شهر وجود دارد، در زمان حضور زنی است که تراویس عاشقانه دوستش دارد. مارتین اسکورسیزی چنان این زن و محیط پیرامون او را رنگآمیزی میکند که انگار تراویس نه تنها عاشق وجود زن، بلکه عاشق تمام چیزهای خوبی است که این شهر به آن نیاز دارد.
رابرت دنیرو این بهترین نقشآفرینی خود را علاوه بر مهارت خودش، به شخصیتپردازی دقیقی مدیون است که اسکورسیزی انجام داده است. تراویس بیکل «راننده تاکسی» امروزه یکی از نمادهای شخصیت پردازی در تاریخ سینما است و این از خوششانسی رابرت دنیرو است که در قالب آن ظاهر شده است. از سوی دیگر شخصیتی در فیلم وجود دارد که نقش آن را جودی فاستر جوان بازی میکند. او قربانی آمریکایی است که خشونتش تا دم در اتاق خواب نسل بعدی جامعه آمده است. به همین دلیل هم برای اجرای عدالت و کم کردن ذرهای از پلشتیهای شهر نیاز به خشونتی افسارگسیخته وجود دارد. اسکورسیزی هم در پایان فیلم به شکلی کاملا آگاهانه این تباهی و خشونت را به تصویر میکشد.
«تراویس بیکل جوان ۲۶ سالهای است که ادعا میکند در جنگ ویتنام سرباز بوده است. او از بیخوابی رنج میبرد و به همین دلیل شبها با تاکسی کار میکند. در این میان دلباختهی دختری میشود که در دفتر یک نامزد ریاست جمهوری کار میکند. تراویس به آن دختر نزدیک میشود اما نحوهی برقراری ارتباط با زنان را بلد نیست تا این که …»