۵ فیلم مشترک استیون اسپیلبرگ و تام هنکس از بدترین تا بهترین
استیون اسپیلبرگ را به عنوان ستایشگر ارزشهای انسانی میشناسیم. در سینمای او قهرمانان بیش از آن که از خصوصیاتی فرازمینی بهره ببرند که آنها را از یک انسان معمولی متمایز میکند، شبیه به هر انسان عادی دیگری به نظر میرسند؛ با همان نقاط ضعف و قوتی که هر انسانی میتواند داشته باشد. به همین دلیل است که وقتی قهرمانانش را در شرایطی سخت و محیرالعقول قرار میدهد، نتیجه اثری متفاوت نسبت به آثار اکثر کارگردانان آمریکایی از آب درمیآید. از سوی دیگر تام هنکس هم از همان ابتدای دوران فعالیتش در قالب مردانی معمولی که در شرایط غیرمعمول قرار میگرفتند جا افتاده بود؛ پس همکاری طولانی مدت این دو هنرمند آمریکایی چندان عجیب به نظر نمیرسد. در این لیست سری به تمام همکاریهای سینمایی تام هنکس و استیون اسپیلبرگ زدهایم و فیلمهای آنها را زیر ذرهبین بردهایم.
اگر به کارنامهی تام هنکس نگاهی بیاندازیم متوجه خواهیم شد که حتی در فیلمی مانند «جادهای به سوی تباهی» (road to perdition) هم که نقش گانگستری جانی را بر عهده دارد، پرسونایش از آن گانگسترهای تیپیکال سینمای آمریکا به دور است و از عواطف انسانی تهی نیست. حضور او در نقش عشاقی دل خسته یا مردانی که با مشکلاتی طبیعی دست و پنجه نرم میکردند این فرصت را در اختیار استیون اسپیلبرگ قرار داد که بازیگر مورد علاقهاش را پیدا کند.
از سوی دیگر شخصیتهای سینمای اسپیلبرگ هیچگاه آن بزن بهادرهای همیشگی سینمای آمریکا نبودند که در نهایت شهر را به مکانی آرام تبدیل میکردند و از پس هر مشکلی بر میآمدند. حتی وقتی زمینهی داستانی فیلم شامل اتفاقات عجیب و غریب میشد، باز هم قهرمانان اسپیلبرگ باید بر قدرتهای محدود خود تکیه میکردند و مانند یک انسان معمولی با مشکلات رو در رو میشدند و ایمان خود نسبت به موفقیت را حفظ میکردند. حال میتوانست در پس زمینهی داستان کوسهای خونخوار و عظیم الجثه باشد یا جنگ جهانی دوم و کشتار وحشیانهی نازیها گریبان قهرمان را گرفته باشد. حتی حضور موجوداتی مانند دایناسورهای باستانی هم سبب نمیشد که اسپیلبرگ ایمان خود به ارادهی انسانهای معمولی را ازدست بدهد و از قهرمانانش چیز دیگری بسازد.
البته استیون اسپیلبرگ ستایشگر ارزشهای آمریکایی هم هست و هیچ بازیگری در عصر حاضر نمیتواند مانند تام هنکس نمایندهی خوبی برای نمایش اخلاقیات و ارزشهای این چنینی باشد. تام هنکس در سینمای اسپیلبرگ مردی آمریکایی است که گرچه گاهی کم میآورد اما هم به سیستم حاکم بر کشورش باور دارد و هم نمیتواند بپذیرد که انسانها جواب خوبی او را با بدی بدهند. او ایمان دارد که ذات انسان در نهایت به سمت خوبی کشش دارد و از شر فراری است. نگاهی به هر ۵ فیلم حاضر در فهرست نشان میدهد که اسپیلبرگ هر گاه به چنین قهرمانی نیاز داشته، بازیگری بهتر از تام هنکس برای جان بخشیدن به او پیدا نمیکرده است.
۵. پل جاسوسها (Bridge of Spies)
- دیگر بازیگران: مارک رایلنس، ایمی رایان و آلن آیدا
- محصول: 2015، آمریکا، آلمان و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
وقتی استیون اسپیلبرگ سراغ فیلمی جاسوسی هم میرود نتیجه با آثاری که عموما در این ژانر می بینیم تفاوتی اساسی پیدا میکند. در فیلم او جاسوسها آن مردان همه کارهای نیستند که میتوانند از پس عجیبترین اتفاقات برآیند یا طرح و نقشهای پیچیده طراحی کنند و دیگران را به بازی بگیرند. حتی میتواند قهرمان درامی این چنین از استیون اسپیلبرگ جاسوس هم نباشد؛ بلکه وکیل کسی باشد که به جرم جاسوسی در آمریکا دستگیر شده است.
اسپیلبرگ باور خود به انسانیت را در دل داستان و محیطی ریخته که پر از خشونت و درگیری است. اما همان ور انسانی فیلم و گشتن و دنبال کردن پیوند آدمها است که فیلم را چنین جذاب میکند. در این جا رابطهی جناب وکیل با بازی تام هنکس و جاسوس شوروی با بازی مارک رایلنس مهمتر از اعمالی است که جاسوس در آمریکا انجام میداده. جناب وکیل به شخص مقابلش ثابت میکند که هنوز هم کمی انسانیت در این دنیا وجود دارد و خبری از اعمال جنایتکارانه نیست.
پس از ساخته شدن این رابطهی انسانی، فیلم به سراغ یک عملیات جاسوسی کامل میرود. در این جا است که اسپیلبرگ هنر خود را در فضاسازی نمایان میکند. ترس و پارانویای حاکم بر جنگ سرد و توهماتی که آدمیان زیسته در آن دنیا به ویژه در آلمان شرقی داشتند، به خوبی از کار درآمده و نتیجه ایجاد تنشی شده که مخاطب را میخکوب میکند. به ویژه که شخصیت اصلی درام آدمی نیست که برای ورود به چنین دنیایی آمادگی داشته باشد.
استیون اسپیلبرگ در قالب وکیلی که برای نجات جان هموطنانش دست به اعمالی شگفت زده هیچ کم نمیگذارد. او را آدمی باورمند به ارزشهای انسانی معرفی میکند که هیچگاه حتی از دشمن هم دلسرد نمیشود و تصور میکند که در آن سمت داستان هنوز هم خوبیهایی وجود دارد. میدانیم که اسپیلبرگ فیلمش را بر اساس زندگی کسی ساخته که واقعا برای مبادلهی اسرای آمریکایی دستگیر شده در جبههی مقابل جنگ سرد کارهای بسیاری انجام داده است و از آن جا که اسپیلبرگ چنین مردی را قهرمان ملی بزرگی میداند، تصویر انسانی خیرخواه از او ارائه می دهد که بازیگری مانند تام هنکس به بهترین شکل ممکن میتواند آن را اجرا کند.
اما به لحاظ بازیگری باید این فیلم را از آن مارک رایلنس دانست. او چنان نقش یک آدم خونسرد را بازی کرده و چنان حضور سردی دارد که باعث یخ زدن قابهای فیلمساز میشود و این دقیقا او را تبدیل به انسانی مسخ شده میکند که فقط کارش را انجام میدهد و هیچ از زندگی عادی انسانی چیزی نمیداند. همین بازی جایزهی اسکار نقش مکمل مرد را برای مارک رایلنس به ارمغان آورد.
«رودلف ایبل یک جاسوس بلند پایهی شوروی در آمریکا است که توسط مقامات آمریکایی دستگیر میشود. دادگاه قصد دارد که حکم به اعدام او دهد اما وکیلش که جیمز داناوان نام دارد، با این استدلال که شاید بتوان او را با آمریکاییهای اسیر در شوروی مبادله کرد، جلوی حکم اعدام را میگیرد. مدتی بعد و زمانی که دیوار برلین به تازگی افتتاح شده یک خلبان آمریکایی پس از اصابت موشکهای شوروی به اسارت این کشور در میآید. دولت آمریکا برای این که خودش به طور مستقیم درگیر تبادل اسرا نشود از جیمز داناوان میخواهد که به عنوان وکیل رودلف ایبل این کار را انجام دهد اما …»
۴. پست (Post)
- دیگر بازیگران: مریل استریپ، سارا پولسن و باب اودنکرک
- محصول: 2017، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 88٪
داستان رسواییهای سیاسی معروف اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ و ارتباط آنها با روزنامهی واشنگتن پست اکنون به بخشی مهم از تاریخ آمریکا تبدیل شده است. سینما هم برای ماندگار کردن این اتفاقات بر پردهی نقرهای هیچ کم نگذاشته و گاه و بیگاه با فیلمهای مختلف به آن رسواییها و نقش روزنامهنگاران نشریهی واشنگتن پست در افشای آنها ارجاع داده است. معروفترین این فیلمها هم اثر آلن جی پاکولا با نام «همهی مردان رییس جمهور» (all president’s men) است که در آن رابرت ردفورد و داستین هافمن در نقش باب وودوارد و کارل برنستین، روزنامهنگاران این روزنامه بازی میکنند و داستان فیلم هم به ماجرای رسوایی واترگیت اشاره دارد.
حال استیون اسپیلبرگ به همان دوران رفته و فیلمی از ماجراهای رسوایی جنگ ویتنام و دستکاری در اطلاعات نظامی ساخته است. اسپیلبرگ برخلاف آلن جی پاکولا علاقه ندارد که روزنامهنگاران را در قالب کارآگاهانی کنجکاو به تصویر بکشد. او داستان را به سمت پشت پردهی روابط گردانندگان روزنامه و سیاست مداران برده و اثری ساخته که بیش از آن که در ستایش روزنامهنگاری باشد، در ستایش سیستمی است که در نهایت کار خود را به خوبی انجام میدهد. به همین دلیل هم تمرکز فیلم به جای نحوهی کار روزنامهنگاران پیگیر ماجرا و چگونگی به دست آوردن اطلاعات توسط آنها، بیشتر بر رابطهی ناشر و سردبیر واشنگتن پست است و تصمیماتی که آنها میگیرند برای فیلمساز اهمیت بیشتری از تلاش دیگران دارد.
نگاه کنید که رابطهی ناشر روزنامه با بازی مریل استریپ، با سردبیر او با بازی تام هنکس چگونه است. سردبیر همیشه با احترام با ناشر برخورد میکند و حتی زمانی که احساس میکند ناشرش ممکن است خبری چنین مهم را به خاطر حفظ آبروی آشنایان درگیرش در ماجرا چاپ نکند و به جای منافع ملی، منافع چند فرد دور و برش را ترجیح دهد، باز هم دست به عصیان نمیزند و ایمانش را به او از دست نمیدهد. بالاخره در سینمای اسپیلبرگ سیستم در نهایت کارش را به درستی انجام میدهد؛ فقط نیاز به مردان و زنانی است که بتوانند از پس تردیدهای خود برآیند و ارادهی مبارزه را از دست ندهند.
فارغ از همهی اینها فیلم اسپیلبرگ در ستایش کسانی است که منافع جمع را قربانی منافع خود نمیکنند. آنها نیک میدانند که باید در حین طی کردن یک مسیر دشوار کدام سمت را انتخاب کنند و کجا بایستند که هم تاریخ را رقم بزنند و هم حق جنایتکاران و دروغگوها را کف دستشان بگذارند. البته این راه دشواریهای دارد و هر شخصی بنا به جایگاهش باید چیزهایی را قربانی کند؛ همان طور که ناشر روزنامه به خاطر جایگاه بالاترش، چیزهای بیشتری از دست میدهد.
ترکیب بازیگران فیلم ترکیب دلنشینی است. تام هنکس و مریل استریپ به خوبی توانستهاند در نقش کارمند و کارفرما قابها را از آن خود کنند. احترام متقابلی که میان این دو وجود دارد، دقیقا همان چیزی است که فیلم هم به آن نیاز دارد و انگار از پشت صحنه به جلوی دوربین سرایت کرده است. همه از علاقهی تام هنکس به بازی مریل استریپ با خبر هستیم و حال میتوانیم این علاقهی همراه با احترام را بر پرده ببینیم.
«اطلاعاتی به بیرون درز میکند که روسای جمهور آمریکا در زمان جنگ ویتنام خبرهای مهمی را از افکار عمومی پنهان کردهاند. آنها ظاهرا از نتیجهی نهایی جنگ خبر داشتهاند و با وجود آگاهی از عدم پیروزی نهایی در جنگ، نبرد ویتنام را تا توانستند ادامه دادهاند. این خبر در اختیار اعضای روزنامهی واشنگتن پست قرار میگیرد و سردبیر روزنامه یعنی بنجامین بردلی به دنبال مدرکی است که بتواند آن را منتشر کند اما او برای چاپ مطلب چند مانع بر سر راه خود دارد. پس به سراغ کاترین گراهام مدیر مسئول و ناشر روزنامه میرود …»
۳. ترمینال (The Terminal)
- دیگر بازیگران: کاترین زتا جونز، استنلی توچی و زویی سالاندا
- محصول: 2004، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 61٪
استیون اسپیلبرگ توانایی بسیاری در ساختن فیلم های عظیم با یک گروه تولید پر و پیمان و با داستانهایی پر از فراز و فرود دراماتیک دارد. از زمانی که او «آروارهها» (jaws) را ساخت تا کنون میتوان فیلمهایی این چنین را در کارنامهی غبطه برانگیزش دید. اما او گاهی در بین این فیلمهای عظیم سراغ داستانهایی جمع و جورتر که جنبهای شخصی دارند هم می رود و فیلمهایی میسازد که در آنها روابط یکی دو نفر و سرگذشت آنها زیر ذرهبینش قرار میگیرد. فیلم «ترمینال» یکی از همین فیلمها است که او لابهلای بلاک باسترهایی مانند «جنگ دنیاها» (war of the worlds) و «گزارش اقلیت» (minority report) ساخت.
البته این به آن معنا نیست که اسپیلبرگ در فیلمی این چنین حتما باید به سراغ داستانی معمولی برود. در مقدمهی مطلب گفته شد که قهرمانان داستانهای او آدمهایی معمولی هستند که در شرایطی غیرمعمول قرار میگیرند. فیلم «ترمینال» هم چنین فیلمی است و داستان آدم بخت برگشتهای را تعریف میکند که در یک شرایط شدیدا عجیب گیر میکند. این که در حین پرواز فردی به سمت آمریکا هم در کشور زادگاهش کودتایی شکل بگیرد و هم در روزها و ماههای بعد، دولت آمریکا با آن حکومت تازه خصومت داشته باشد، انگار برای اسپیلبرگ فقط یک قربانی دارد که آن قربانی هم در جایی در فرودگاه جی اف کی نیویورک گیر کرده است.
اسپیلبرگ این فرودگاه را یواش یواش به جایی برای زندگی تبدیل میکند تا اثری در ستایش زندگی و روابط انسانی بسازد. شخصیت اصلی فیلم بدون شک یک قربانی است و من و شمای مخاطب هم قطعا برایش دل خواهیم سوزاند اما او یواش یواش یاد میگیرد که زندگی کند. از سوی دیگر این نمایش زندگی، به معنای نمایش خوشبختی مطلق نیست؛ کارگردان به خوبی میداند که در صورت زیادهرویهایی این چنینی اثری بی منطق خواهد ساخت که قابل باور نیست. البته اسپیلبرگ آن قدر دنیا دیده و آگاه است که بداند معنای زندگی فقط خوشبختی نیست و دنیا ور دیگری هم دارد که تاریک است و تلخ.
پس داستان شخصیت برگزیدهی خود را به گونهای تعریف میکند که به شکلی نمادین تمام وجوه زندگی، با تمام پستی و بلندیهایش، در آن قابل مشاهده است؛ فرودگاه جایی است برای رفت و آمد. کسی در آن نمیماند و محل گذر است. همه به قصد سفر کردن به جایی دیگر قدم به آن مکان میگذارند. همین بهانهی کافی به دست کارگردان میدهدکه از آن مکان استعارهای از زندگی بسازد. تنها شخص ماندگار در آن مکان همان مسافر بخت برگشته است و دیگران گذرندههایی که چند صباحی با او میمانند و در نهایت ترکش میکنند؛ درست مانند خود زندگی. در چنین قابی است که پایان فیلم تبدیل به یکی از پرحسرتترین پایانبندیهای سینمای استیون اسیپیلبرگ میشود.
بازی تام هنکس در قالب نقش اصلی فیلم، یکی از بهترین نقشآفرینی های او است. هنکس به خوبی توانسته تصویر مردی معمولی را که زیر بار فشار سنگین یک شرایط غیرمعمول خرد میشود، بازی کند. او گاهی بیدفاع و سردرگم است و گاهی پر از شور زندگی. رنگآمیزی خوب این دو طیف متنوع سبب میشود چنین داوری دربارهی این نقشآفرینی داشته باشیم.
«مردی از کشوری ساختگی به نام کارکوزیا به آمریکا سفر می کند تا بتواند موسیقیدانی معروف را ملاقات کند. اما به محض رسیدن به فرودگاه جی اف کی نیویورک در کشورش کودتایی اتفاق میافتد و چون آمریکا این حکومت جدید را به رسمیت نمیشناسد، نمیتواند از فرودگاه خارج شود؛ در نتیجه او که امکان بازگشت هم ندارد در فرودگاه گیر میکند. مدتها میگذرد و مرد مانند یک زندانی جایی برای رفتن ندارد و منتظر است که مشکل دیپلماتیک کشورش حل شود. این در حالی است که عملا زندگی کوچکی برای خود در فرودگاه دست و پا کرده است …»
۲. اگه میتونی منو بگیر (Catch me if you can)
- دیگر بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، کریستوفر واکن و جنیفر گارنر
- محصول: 2002، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
قطعا داستان فیلم «اگه میتونی منو بگیر» یک داستان جنایی است. مخاطب در این فیلم با آدمی خلافکار سر و کار دارد که از طریق کلاهبرداری روزگار میگذراند و در کارش هم بسیار ماهر است. اما از همه مهمتر این که او از این کار لذت هم میبرد. همین عامل، یعنی لذت بردن از کاری که شخصیت احساس میکند در آن بهترین است، تبدیل به دریچهای برای درک فیلم میشود و میتواند توضیحی بر این موضوع باشد که چرا اسپیلبرگ اثرش را آمیخته به لحنی کمدی ساخته است.
اسپیلبرگ داستانش را بر اساس استراتژی تبیین کرده و پیش برده که در آن این لذت بردن از عمل تبدیل به دلیل اصلی همراهی ما با شخصیتها شود. هیچ چیز در این دنیا بیش از انجام کاری که در آن از همه بهتر هستیم، آدمی را غرق در لذت نمیکند. در تاریخ سینما و تلویزیون کارگردانان مختلفی چنین داستانهایی تعریف کردهاند و از سرگذشت مردان و زنانی گفتهاند که کاری را برای رسیدن به همین لذت انجام دادهاند، نه به خاطر منفعت مالی که در آن نهفته است. سرگذشت مردانی مانند والتر وایت سریال «بریکینگ بد» (breaking bad) یا ادی فلسون فیلم «بیلیاردباز» (the hustler) چنین است و در نهایت هم رسیدن به اوج چنین لذتی و معتاد شدن به تجربه کردن آن است که شخصیت را از اوج به سقوط وا میدارد.
ضدقهرمان درام «اگه میتونی منو بگیر» هم چنین خصوصیتی دارد. او اکثر اوقات دست به کارهایی میزند که همین لذت برتر بودن نسبت به دیگران را برایش به ارمغان می آورد؛ وگرنه منفعت مالی کلاهبرداریهایش با همان جعل چکها به دست میآمد. در واقع تجربههای تازه و ریسک کردنهای متعدد، برای ثابت کردن چیزی به خود است. اما اسپیلبرگ و تیم سازندهی فیلم نیک میدانند که نمایش همین سمت داستان به تنهایی فیلم را به اثر خوبی تبدیل نمیکند؛ به همین دلیل هم جنبهی دیگری به شخصیت خود اضافه میکنند که همان نیازش به فهمیده شدن است.
از این جا است که پای کارآگاهی به درام باز میشود. او هم تحسین کنندهی اعمال این جاعل باهوش است و هم تعقیب کنندهاش. اما فقط زمانی میتواند دستگیرش کند که درکش کند. برای این کار اول باید بتواند خودش را جای طرف مقابل گذارد و سپس با فهم نیازهای او، قدم بعدیاش را پیشبینی کند. در چنین چارچوبی است که دو طرف یواش یواش بر هم تاثیر می گذارند و با درکی متقابل، رابطهای غیر از مجرم و مامور قانون پیدا میکنند.
لئوناردو دیکاپریو در قالب بازیگر جاعل، بازیگری قابل قبولی دارد. اصلا نمیتوان تصور کرد که بازیگری در سینمای اسپیلبرگ ضعیف حاضر شود و همین توانایی در بازیگردانی، نقشآفرینی دیکاپریو را بهتر میکند؛ وگرنه این بازیگر هنوز تا دوران اوج کارنامهاش فاصله دارد و به همین دلیل هم در برابر کار کسی مانند تام هنکس کم میآورد و عرصه را برای حضور او خالی میکند.
«در دههی ۱۹۶۰ فرانک جوانکی است که از شانزده سالگی وارد کارهای خلاف و به جعل چکهای مختلف مشغول میشود. او با نقد کردن این چکها پول کلانی به جیب میزند اما به این کار قانع نیست و خودش را به عنوان خلبان هواپیما هم جا میزند و بعد از این که کسی موفق به شناسایی وی نمیشود، خودش را به عنوان یک وکیل معرفی و در چند پرونده وکالت میکند. در این حین یک مامور اف بی آی با نام کارل هنراتی در تمام مدت به دنبال اوست اما همواره یک قدم از فرانک عقبتر است …»
۱. نجات سرباز رایان (Saving private Ryan)
- دیگر بازیگران: مت دیمون، وین دیزل و تام سیزمور
- محصول: 1998، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
فیلم «نجات سرباز رایان» از آن نوع فیلمهای جنگی است که با عنوان فیلمهای «جنگی ماموریت محور» مورد خطاب قرار میگیرند. در این نوع فیلمها عدهای از افراد زبده از میان تمام اسربازان ارتش انتخاب میشوند که در حین وقوع جنگی خانمانسوز، ماموریتی ویژه را به سرانجام برسانند و فیلمساز هم با نگه داشتن جنگ اصلی در پس زمینه، چگونگی انجام ماموریت را در پیش زمینه نگه میدارد. آثاری مانند «۱۲ مرد خبیث» (the dirty dozen) از رابرت آلدریچ یا «حرامزادههای بیآبرو» (inglourious basterds) به کارگردانی کوئنتین تارانتینو چنین فیلمهایی هستند.
فیلم «نجات سرباز رایان» میتواند یکی از مدعیان کسب جایگاه بهترین فیلم جنگی تمام دوران در کنار فیلمهایی مانند «اینک آخرالزمان» (apocalypse now) اثر فرانسیس فورد کوپولا یا «جنگ بزرگ» (the great war) به کارگردانی ماریو مونیچلی یا «راههای افتخار» (paths of glory) ساختهی استنلی کوبریک باشد. داستان فیلم دربارهی تلاش مردانی است که به ماموریتی فرستاده میشوند که در نگاه اول عبث به نظر میرسد اما آهسته آهسته به بهانهای برای پیدا کردن ذرهای انسانیت در یک جنگ تمام عیار تبدیل میشود. پس در واقع اسپیلبرگ حتی در میانهی تلخی های یک جنگ هم به دنبال پیدا کردن ارزشهای انسانی و ذرهای خوبی در وجود انسان است و نمیتواند باور کند که بشریت یک سره شر است و عامل نابودی.
پر بیراه نیست اگر سکانس ابتدایی نبرد فیلم را بهترین سکانس نبرد در تاریخ سینمای جنگی به حساب بیاوریم. استیون اسپیلبرگ برای خلق این سکانس به جای اینکه اول دوربینش را بکارد و سپس نبردی در مقابل آن خلق کند، اول یک جنگ تمام عیار ساخت و سپس دوربین خود را میان آن فرستاد. سبوعیت و خشونت این سکانس بسیار زیاد است اما فیلمساز برای اینکه مخاطب با واقعیت جاری در چنین محیطی آشنا شود و به خوبی آن موقعیت دشوار را درک کند، بی پرده همه چیز را به تصویر کشید و هیچ باجی به مخاطب خود نداد.
در ادامه جوخهی قهرمانان از بقیهی ارتش جدا میشود و قدم در اروپایی میگذارد که آلمانها همه جای آن را ویران کردهاند. حضور متفقین در این خاک نشان دهندهی امید است اما در هر گوشهی این خاک، خطری در کمین سربازان این دسته جا خوش کرده است. در میانههای فیلم اسپیلبرگ سعی میکند تا میتواند شخصیتهای خود را ملموس و قابل درک کند. پس از آن که رفتار آنها را در میدان نبرد به تصویر کشید، حال زمان آن رسیده تا با گذشتهی آنها آشنا شویم تا بهتر هر کدام را بشناسیم. به همین منظور فیلمساز زمان کافی در اختیار هر شخص میگذارد تا خودش را معرفی کند. اما مهمتر از همه شخصیت اصلی با بازی تام هنکس است.
تام هنکس به خوبی توانسته نقش رهبر و فرماندهی جوخه را بازی کند. او از آن قهرمانان تیپیکال اکشن نیست که از پس همه چیز برمیآید و توان پشت سر گذاشتن هر مشکلی را دارد؛ بلکه انسانی است مانند همه که هم میترسد و هم سعی میکند کارش را انجام دهد. او انسانی است با تمام ضعفها و قدرتهایش. از سوی دیگر افراد جوخه، همگی مکمل یکدیگر هستند تا این دسته نمایندهای از مصائب جنگ پیش آمده باشند؛ هم ترسو در بین آن ها حضور دارد و هم شجاع، هم وفادار به دستورات فرمانده و هم سرکش.
فیلم «نجات سرباز رایان» در گیشه بسیار موفق بود و توانست نظر اکثر منتقدین در چهار گوشهی جهان را به خود جلب کند. در همان سال فیلم نامزد ۱۱ جایزهی اسکار شد و توانست اسکارهای بهترین کارگردانی، بهترین صداگذاری، بهترین تدوین، بهترین تدوین صدا و بهترین فیلمبرداری را از آن خود کند اما اسکار بهترین فیلم را به «شکسپیر عاشق» (Shakespeare in love) به کارگردانی جان مدن واگذار کرد؛ گذشت زمان به خوبی نشان میدهد که اعضای آکادمی در آن سال چه اشتباه بزرگی کردهاند.
«زمان حال. کهنه سربازی به گورستان آرلینگتون رفته و به قبر کشتهشدگان نبرد نورماندی مینگرد. او با رسیدن به یک قبر خاص به یاد میآورد. زمان به عقب و به سال ۱۹۴۴ باز میگردد که سربازان آمریکایی به نورماندی واقع در اروپا حمله کردند تا از سد دفاعی آلمانیها با نام دیوار اروپا بگذرند. در این میان جوخهای از سربازان مأموریتی دریافت میکنند: مادری سه فرزند خود را در جنگ از دست داده و طبق دستور ستاد کل ارتش باید پسر چهارم او که در اروپا مشغول نبرد است، پیدا شود و به خانه بازگردد. این در حالی است که در آن آشفته بازار سرنخ چندانی از محل فعلی سرباز رایان وجود ندارد …»