فیلمهای مارتین مکدونا؛ خالق «بنشیهای اینیشرین» از بدترین تا بهترین (فیلمساز زیر ذرهبین)
مارتین مکدونا اگرچه یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسان زندهی ایرلندی و بریتانیایی به حساب میآید اما همواره اعتراف کرده که برای دنیای سینما نسبت به تئاتر احترام بیشتری قائل است. این نوع نگاه در نوشتههایش نیز به چشم میخورد، آنها در ساختار تئاتر جواب میدهند اما از هر نظر سینمایی هستند. بنابراین بدیهی بود که او بخواهد به دنیای سینما قدم بگذارد و نمایشنامههای استثناییاش را شخصا به فیلم تبدیل کند اما هیچکس انتظار نداشت که او به یکی از برترین کارگردانان قرن بیستویکم تبدیل شود.
مکدونا نمایشنامهنویسی را در اواسط دههی ۹۰ میلادی آغاز کرد؛ یک نویسندهی جوانِ طغیانگر که همزمان با جنبش «تئاتر چشمت درآد» (In-yer-face theatre) ظهور کرده بود. اولین نمایشنامهی درام وی، «ملکهی زیبایی لینین» سال ۱۹۹۶ به یک نمایش تئاتر موفق تبدیل شد و همانند اغلب کارهای بعدیاش، قصهی آن در ساحل غربی ایرلند (محل تولد والدینش) اتفاق میافتاد. سیر موفقیتهای مکدونا در حوزهی تئاتر و نمایشنامه ادامه پیدا کرد اما او اهداف بزرگتری در سر داشت.
سال ۲۰۰۴، مکدونا با «ششلول» به جاهطلبیهایش رنگ واقعیت بخشید. این فیلم کوتاه که اولین تجربهی فیلمسازیاش بود، به محبوبیت غیرمنتظرهای رسید و نه تنها نامزد «جوایز فیلم بفتا» شد بلکه جایزهی اسکار بهترین فیلم کوتاه را هم به خانه برد. او تا اینجا، چهار فیلم بلند ساخته است که همهی آنها از سوی منتقدان و طرفداران مورد تحسین قرار گرفتهاند. سام پکینپا (این گروه خشن، سگهای پوشالی)، آکیرا کوروساوا (هفت سامورایی، راشومون، آشوب) و سرجو لئونه (به خاطر یک مشت دلار، خوب بد زشت) کارگردانان محبوب او هستند و برای نویسندگی اغلب از بزرگانی همچون ساموئل بکت (در انتظار گودو، آخر بازی) و هارولد پینتر (درد مختصر، زبان کوهستان) الهام میگیرد.
با اینکه اکثر ساختههای مارتین مکدونا از بُعد فنی، بهویژه فیلمبرداری و تدوین اندکی عجولانه و معمولی به نظر میرسند اما هر کدامشان را میتوانیم یک شاهکارِ تراژیکمدی بدانیم. فیلمنامههای او به مضامین عمیق و قابل درکی میپردازند، سیاه و غمانگیز اما در عین حال سرگرمکننده و بامزه هستند. اساسا دغدغهی اصلی او این است که درد و رنج خالصِ انسانی را بهواسطهی قصههایش ابراز کند؛ در نتیجه ساختههای وی بحثبرانگیز هستند و از زوایای فلسفی و جامعهشناختی میتوان آنها را بررسی کرد. مضامین موردعلاقهی او برای انسان مدرن اهمیت دارد زیرا روزانه با آنها روبهرو میشویم، از احساس گناه، تصمیمات سخت، روانپریشی و روابط پیچیدهی خانوادگی تا انزوا، خشونت، فروماندگی، انتقام و سؤالات هستیگرایانهای که هر از گاهی از خود میپرسیم.
همانند باب دیلن، مکدونا در عرضهی پیامهای مهم بهواسطهی یک اثر هنریِ عامهپسند مهارتهای ویژهای دارد؛ یک فیلم مکدونایی با خردمندی و ژرفاندیشی پیوند خورده است و همانند کوئنتین تارانتینو، هر ساختهی این فیلمساز مؤلف را باید یک رویداد و تجربهی سینمایی منحصربهفرد بدانیم. کیفیت فیلمها بهحدی تضمینشده است که پیش از تماشای آنها میتوانید مطمئن باشید که ناامیدکننده نخواهید شد و در بدبینانهترین حالت، از دیالوگهای بامزه، شخصیتهای واقعگرایانه و طنز اصیل ایرلندی بهره میبرند. اما چیزی که باعث میشود مکدونا از اغلب نمایشنامهنویسان همدوره فاصله بگیرد این است که با همهی سیاهیها و تلخیها، آثار او در نهایت به شما کمک میکنند تا نگاه مثبتتری به بشریت داشته باشید.
- همه فیلمهای آنگ لی از بدترین تا بهترین (فیلمساز زیر ذرهبین)
- رتبهبندی ۸ فیلم سینمای پستمدرنیستی پائولو سورنتینو (فیلمساز زیر ذرهبین)
- همه فیلمهای جردن پیل، کارگردان «جواب منفی»، از بدترین به بهترین (فیلمساز زیر ذرهبین)
۵- هفت روانی (Seven Psychopaths)
- سال انتشار: ۲۰۱۲
- بازیگران: کالین فارل، ابی کورنیش، وودی هارلسون، کریستوفر واکن، سام راکول، اولگا کوریلنکو، تام ویتس
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۳ از ۱۰۰
مارتی (کالین فارل) یک نویسندهی ایرلندی دائمالخمر است که در لسآنجلس زندگی میکند و میخواهد فیلمنامهی جدیدی به نام «هفت روانی» بنویسد. دوست کمعقل و وفادارش، بیلی بیکل (سام راکول) که با سرقت سگها و دریافت مژدگانی برای بازگرداندن آنها امرارمعاش میکند هم حاضر است در نگارش این فیلمنامه به مارتی کمک کند اما پروژهی سرقت جدیدش به فاجعه ختم میشود. او با همکاری هانس (کریستوفر واکن) سگی را میرباید که در واقع متعلق به رئیس یک باند مافیایی به نام چارلی (وودی هارلسون) است. بیلی و هانس مجبور به فرار میشوند و مارتی را با خود همراه میکنند. با الهام از فیلمهای نئو-نوآر دههی ۸۰ میلادی و ساختههای جیم جارموش و بهکارگیری یک تیم بازیگری شاخص (شامل هری دین استنتونِ فقید و تام ویتسِ خواننده)، مارتین مکدونا کمدی سیاه متفاوتی خلق کرده است که در مقایسه با دیگر فیلمهایش، معماهای بیشتری میآفریند.
قهرمان قصه از «سد نویسنده» رنج میبرد و به همین منوال، هفت روانی این حس را به شما میدهد که مکدونا هم کاملا مطمئن نیست قصه را چگونه پیش ببرد یا چگونه موفقیتهای «در بروژ» را تکرار کند. فیلم در عرضهی مفاهیم موردنظر فیلمساز مشکل دارد و بازسازی لحظهی خودسوزی تچ کوانگ دوک (راهب ویتنامی که سال ۱۹۶۳ خود را در در ملأعام آتش زد) بیشتر شبیه به بهرهکشی و سوءاستفاده از فلسفهی بودایی جلوه میکند. قصه گاهی بیدلیل به حاشیه میرود و متاسفانه طراحی تولید و انتخاب لباسهای شخصیتها قابلقبول نیست. هفت روانی شاید ضعیفترین فیلم کارنامهی هنری مکدونا در نظر گرفته شود اما نمیتوان آن را نادیده گرفت.
فیلم طرفداران ژانر کمدی و آثار جنایی نامتعارف را راضی میکند. مکدونا مطابق معمول، در نگارش دیالوگهای واقعگرایانه ظرافت به خرج داده است و آنها را شما میخندانند. او همچنین تلاش کرده است تا قواعد آشنای ژانر را تغییر دهد؛ برای مثال چارلی کاستلو (هارلسون)، رئیس خلافکاران اگرچه به اختلالات شدید روانی دچار است اما میتواند گاهی شیرین و مهربان هم باشد. دلواپسی او برای سگ گمشدهاش باعث میشود تا همانند یک کودک اشک بریزد و با تشکر از بازی خوب وودی هارلسون، این شخصیتِ خطرناک، با بامزگیهایش به دل مینشیند. بازیگران برندهی اسکار، کریستوفر واکن و سام راکول هم که اغلب با نقشهای جدی شناخته میشوند، وجهی طنز خود را به رخ میکشند و کالین فارل که مهارتهایش در خلق کمدی بر کسی پوشیده نیست، برخلاف در بروژ، اینجا خنثیتر است و نقش یک آدم عادی را بازی میکند.
در کنار نقد طنزگونه و واکاوی خشونت در سینما، هفت روانی میخواهد یک فیلم «دورهمی» باشد، بدین معنا که گاهی داستانگویی را کنار میگذارد و بیننده مدت زمان کوتاهی را در کنار شخصیتهای شوخطبع و نامتعارف سپری میکند. فیلم همچنین در بعضی لحظات، تأثیرگذاری احساسی دارد که شاید در نگاه اول، برای فیلمی که نمیخواهد خود را جدی بگیرد ضروری به نظر نرسد. برای مثال، مکدونا برداشت موثری از مبارزهی مایرا (لیندا برایت کلی) با سرطان ارائه میدهد. فیلم همچنین به مضامینی همچون سوگ، انتقام، عشق واقعی، اتحاد، زندگی پس از مرگ و دوستی میپردازد. همانطور که در مقدمه هم اشاره شد، هفت روانی به شما میگوید که باید بخشنده باشید، اعمال منفی یا ناامیدکنندهی آدمها را گاهی نادیده بگیرید و به ویژگیهای انسانی خوب آنها توجه کنید.
۴- ششلول (Six Shooter)
- سال انتشار: ۲۰۰۴
- بازیگران: برندن گلیسون، دامنل گلیسون، دیوید موری، دیوید ویلمت، دیوید پیرس
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
مارتین مکدونا با ششلول جایزهی اسکار بهترین فیلم کوتاه سال ۲۰۰۶ را بهدست آورد و آغاز شکوهمندی داشت. این فیلم که به اصطلاح قرار بود یک «وسترن ایرلندی» باشد، اولین همکاری مکدونا با برندن گلیسون را رقم زد که بعدها در دو فیلم بلند او نیز حضور پیدا کرد. گلیسون نقش دانِلی را برعهده دارد که یک روز در قطار، در مسیر بازگشت به خانه با یک مرد خطرناک ملاقات میکند. پسر گلیسون، دامنل (اکس ماکینا، پیتر خرگوشه)، گری لیدون و دیوید پیرس هم در فیلم حاضر هستند که لیدون و پیرس ۱۸ سال بعد با بنشیهای اینیشرین فرصت همکاری دوباره با مکدونا را پیدا کردند.
ششلول خشنترین و تراژیکترین ساختهی مارتین مکدونا است و به این مسئله میپردازد که رفتارهای شما با دیگران تا چه اندازه اهمیت دارد. مکدونا از شما میپرسد که رفتارهایتان با آدمهای جامعه، چه تاثیری بر احساسات آنها میگذارد؟ دوست دارید با دیگران چگونه رفتار کنید؟ و یک سوال جامعتر: با مرگ ناعادلانه و بیرحمانهی انسانهای بیگناه، آیا اصلا خدایی وجود دارد؟ آیا شما در جایگاهی هستید که حقِ زندگی را از یک انسان بگیرید؟ آیا قتل به هر دلیلی را میتوان توجیه کرد؟ چگونه میتوانیم اندوه را پشتسر بگذاریم؟
مکدونا در ششلول، همانند یک ریاضیدان بزرگ، همهی معادلات را بهدرستی حل میکند و با ساختار منسجمی روبهرو هستیم. مشابه آثار وس اندرسن، فیلم یک آزمونوخطای موفق پیرامون تلفیق کمدی و تراژدی بود که فراتر از حد انتظار ظاهر شد. فیلم شجاعت به خرج میدهد، شخصیتها عمیق و باورپذیر هستند و با اینکه اینگونه به نظر میرسد که کمدی در جهان این فیلم جایگاهی نخواهد داشت اما طرفداران کمدی از تماشای آن لذت زیادی خواهند برد.
۳- سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری (Three Billboards Outside Ebbing, Missouri)
- سال انتشار: ۲۰۱۷
- بازیگران: فرانسیس مکدورمند، وودی هارلسون، سم راکول، جان هاکس، پیتر دینکلیج، لوکاس هجز
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۰ از ۱۰۰
هفت ماه پس از اینکه دخترِ میلدرد هیز (فرانسیس مکدورمند) مورد تجاوز قرار گرفته و کشته میشود، او سه بیلبورد جادهای اجاره میکند و روی آنها جملات مختلفی مینویسد تا ضعف و بیتفاوتی نیروهای پلیس، بهویژه رئیس پلیس محلی، ویلوبی (وودی هارلسون) را به او، رسانهها و مردم یادآوری کند. در همین حین، مأمور پلیسِ دائمالخمر و نژادپرست شهر، جیسون دیکسون (سم راکول) به سراغ کسانی میرود که این بیلبوردها را به میلدرد اجاره دادهاند.
دقایقی که چارلی (جان هاکس)، همسر سابق میلدرد وارد خانهی او میشود و همه چیز را بهم میریزد، شاید یکی از بهترین سکانسهای سینمایی تاریخ باشد. این لحظات تعلیقبرانگیز، شکوفایی مارتین مکدونا در درامنویسی را نشان و بازتاب دقیقی از ماهیت آثار سینمایی و تئاتری او ارائه میدهد. این سکانس آینهای از کشمکشهای زوجین و اعضای خانواده است که هر روز در خانههای بسیاری رخ میدهد و به ما میگوید که در زیر پوست خشنترین آدمها هم گاهی مهربانی موج میزند. جان هاکس که برای سالها در حاشیه بوده اما همواره حضور موثری در فیلمها داشته است، اینجا فرصت پیدا میکند تا قدرت بازیگریاش را اثبات کند و مخاطبان در این لحظات نمیتوانند از او چشم بردارند.
یکی از نقاط ضعف فیلم، بازی ابی کورنیش است که با دیگر بازیگران همخوانی ندارد و در مقایسه با فرانسیس مکدورمند و وودی هارلسون آماتور به نظر میرسد. مطابق معمول، مکدورمند حیرتانگیز، ظریف، پراحساس و بیعیبونقص است. بهوضوح مشخص است که چرا او و سم راکول برای این فیلم جایزهی اسکار را به خانه بردند. علاوهبر این، هارلسون بار دیگر نشان میدهد که نه تنها در کمدی، بلکه در نقشهای دراماتیک جدی هم میتواند حرفی برای گفتن داشته باشد. در کنار بازی دوستداشتنی کری کندن و کلب لندری جونز، ستارهی مجموعهی تلویزیونی «بازی تاجوتخت»، پیتر دینکلیج هم اینجا حضور جذابی دارد.
در دورهی اکران، بعضی از تماشاگرانِ سه بیلبورد نسبت به رستگاری احتمالی یک نژادپرست انتقاد کردند. آنها احساس میکردند کسی که باعثوبانی خشونتِ نژادپرستانه است، نباید بهشکلی عرضه شود که مخاطب برای وی دل بسوزاند یا احساس همدردی کند (راکول در نقش دیکسون). مارتین مکدونا در این رابطه گفته است: «فکر نمیکنم که شخصیتِ راکول بههیچوجه رستگار شده بود. در پایان، او به این آگاهی میرسد که باید تغییر کند. اما قرار نیست که او به یک قهرمانِ احیاشده تبدیل شود». دارل بریت گیبسون که نقش جروم را در فیلم بازی میکند نیز دیدگاه مشابهی دارد و تحول دیکسون را جزئی میداند.
دیکسون که تحتتأثیر بخشش ولبی (کلب لندری جونز) قرار گرفته است، ناگهان پاکسرشتی دیگران را میبیند و متوجه میشود که درون خودش هم خوبی وجود دارد. او یک شخصیت تکبعدی همانند نژادپرستهای رایج جامعه نیست. مارتین مکدونا به این شخصیت مقدار کمی شجاعت اضافه میکند که منطقی است، آدمهای واقعی پیچیده هستند و نمیتوانیم آنها را کاملاً سیاه یا سفید بدانیم. و با بازنگری این شخصیت، متوجه خواهید شد که ویژگیهای مثبت از ابتدا در دیکسون وجود داشته است اما آنها در زیر نفرتی که او از جامعهی اطرافش یاد گرفته است، دفن شدهاند. هنگامی که درهای قلبمان را باز میکنیم و خود را جای دیگران قرار میدهیم، محتمل است که تغییر کنیم و به انسان بهتری تبدیل شویم. البته ما هرگز نمیبینیم که آیا دیکسون مسیر زندگی و نوع نگاهش را تغییر میدهد یا خیر اما میتوان نسبت به این تحولات امیدوار بود. همانطور که مکدونا مینویسد: «خشم، خشم بزرگتری را بهوجود میآورد».
۲- بنشیهای اینیشرین (The Banshees of Inisherin)
- سال انتشار: ۲۰۲۲
- بازیگران: کالین فارل، برندن گلیسون، کری کندن، بری کیوگن، پت شورت، دیوید پیرس
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۷ از ۱۰۰
قصه سال ۱۹۲۳ و در جریان جنگ داخلی ایرلند اتفاق میافتد؛ ما به جزیرهی خیالی اینیشرین قدم میگذاریم که در ساحل غربی ایرلند واقع شده است. ترکیب برندهی فیلم در بروژ، کالین فارل و برندن گلیسون بار دیگر نقشهای اصلی را برعهده دارند تا بعضیها این فیلم را دنبالهای معنوی بر آن اثر بدانند. کولم دوهرتی (گلیسون) که نوازندهی موسیقی است، به دوست مهربان خود پادریک (فارل) اطلاع میدهد که نمیخواهد دیگر با او رفاقتی داشته باشد. پادریک که از این اتفاق شوکه و سرخورده شده است، تلاش میکند تا با کولم آشتی کند اما کولم به وی هشدار میدهد که اگر به حرف زدن ادامه دهد، هر بار یکی از انگشتان خود را قطع خواهد کرد.
دیالوگهای بنشیهای اینیشرین بیش از اندازه کمدی است، خصوصا در مقایسه با فضای کلی فیلم که تراژدی را تداعی میکند. فیلمبرداری بن دیویس، نمادینتر و از بُعد زیباییشناسی، درخشانتر از ساختههای پیشین مارتین مکدونا است و همانطور که پیشبینی میشد، گلیسون و فارل اینجا هم یکی از بهترین بازیهایشان را ارائه میدهند. نقشآفرینی آنها بامزه، عمیق و انسانی است. برخلاف فیلمهای پیشین، مکدونا به میزانسن هم اهمیت ویژهای داده است و جزئیات متعددی در فیلم به چشم میخورد، بهعنوان مثال، صندلیهای گیبسون (یک صندلی بومی ایرلندی) یا صندوق پستِ قرمز که همگی به رنگ سبز درآمدهاند تا استقلال ایرلند و جدا شدن آنها از امپراطوری بریتانیا را نشان دهند.
کری کندن که با سه بیلبورد به دنیای سینمایی مکدونا قدم گذاشت، اینجا هم در نقش سیوبهان راضیکننده است. او اگرچه دیالوگهای بامزهی زیادی میگوید اما در واقع تمثیلی برای تنهایی و انزوا است، به همین دلیل، همذاتپنداری با او آسان است، زیرا همهی ما تجربههای مشابه او را در زندگی داشتهایم. از طرف دیگر، بری کیوگن و گری لیدون با استادی، آسیبهای روانی ناشی از پدوفیلیا را به تصویر میکشند. بازی پت شورت در نقش جُنجو نیز دیدنی است. مکدونا بهخوبی بلد است که چگونه مخاطبان را عاشق شخصیتهای آسیبدیده و ناکامل خود کند؛ بیشتر به این دلیل که آنها معجونی از همهی انسانها هستند و گاهی مانند آینه، خود را در آنها میبینیم.
با اینکه بنشیهای اینیشرین فیلم فوقالعادهای است اما یک اِلمان داستانی آن بهراحتی قابل درک نیست. هنگامی که کولم به پادریک اعلام میکند که نمیخواهد با او صحبت کند، هدف او این است که همهی تمرکز خود را روی ساز «فیدل» قرار دهد. او میخواهد پیش از مرگ، میراثی بزرگ از خود به جا بگذارد. بهوضوح مشخص است که او حاضر است خود را فدای موسیقی کند و برای او فیدل همه چیز است. اما بعدتر، هنگامی که کولم میخواهد به او نزدیک شود، کولم انگشتانِ دستی که با آن فیدل مینوازد را قطع میکند. او حالا دیگر نمیتواند تنها کاری که در جهان دوست دارد را انجام دهد اما تنها دلیلی که او تصمیم گرفت پادریک را کنار بگذارد، همین نوازندگی بود!
آیا این اتفاق (قطع کردن انگشتان) با شخصیتی که به مخاطبان معرفی شده است، همسو است؟ چه جزئیاتی را مکدونا از ما مخفی کرده است؟ آیا یک نوازنده همانند کولم که عاشق موسیقی است، تنها منبع درآمد و تنها چیزی که به او حس زندگی میدهد را بهراحتی از دست میدهد؟ تنها به این دلیل که چیزی را به دوستش ثابت کند و بگوید که تهدیدهایش جدی است؟ برای چه؟ آیا او میخواهد جاهطلبیهای خود را سرکوب کند؟ آیا میخواهد خود را نابود سازد؟ اگر همانطور که پادریک میگوید، از مرگ ترس دارد، پس چرا سالهای آخر عمرش را خراب میکند؟ شاید او به افسردگی دچار است و شاید بتوانیم دلایل قابلدفاعی پیدا کنید اما تضادها واضح است. شاید هدف مارتین مکدونا نگارش یک قصهی شبهزندگینامهای بوده اما در نهایت تصمیم گرفته است تا آن را هیجانانگیزتر کند، بنابراین چنین عناصر غمانگیزی را به داستان تزریق کرده است.
۱- در بروژ (In Bruges)
- سال انتشار: ۲۰۰۸
- بازیگران: کالین فارل، برندن گلیسون، رالف فاینز، کلیمانس پوزی، ژرمی رنیر، تکلا رویتن
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۴ از ۱۰۰
کالین فارل و برندن گلیسون در نقش دو آدمکش ایرلندی، بهترین نقشآفرینی کارنامهی هنریشان را ارائه میدهند، بازی آنها هرگز از ذهن سینمادوستان و طرفداران مارتین مکدونا پاک نخواهد شد. رِی (فارل) و کِن (گلیسون) دو گانگستر آدمکش هستند که رئیسشان هری (رالف فاینز) به آنها دستور میدهد به شهر بروژ در بلژیک بروند و آنجا منتظر دستورات بعدی باشند. کِن که پیرتر است، از حضور در این شهر و گشتوگذار در آن لذت میبرد اما رِی از بروژ متنفر میشود. در ادامه، رِی عاشق یک دخترک میشود و هری هم در تماس با کِن، به او میگوید که چرا به بروژ رفتهاند. هری مطلع شده که رِی در گذشته، کودکی را تصادفا به قتل رسانده است و از آنجایی که این کار غیراخلاقی است، حالا او باید به دست کِن کشته شود.
در بروژ یکی از بهترین کمدیهای سیاه تاریخ سینما و یک نمونهی تمامعیار از طنز دوبلینی است. جوهرهی فضای تراژیکمدی آن را میتوانید در سکانس مشهور «مرد آبنبات فروش» تماشا کنید. کالین فارل در آن دوران بیشتر برای نقشهای جدی شناخته میشد و مکدونا اولین فیلمسازی بود که استعدادهای کمدی او را کشف کرد. فارل که هنوز در سالهای اولیهی بازیگریاش بود، با در بروژ نشان داد که چه پتانسیلی دارد و باید جدی گرفته شود. فارل در یک فیلم، استادیاش در دو ژانر مختلف (کمدی و درام) را به رخ میکشد. علاوهبر این، همانطور که منتقد مشهور، راجر ایبرت گفته است، برندن گلیسون نشان میدهد که میتواند هر شخصیت منفی و سزاوار سرزنشی را به محبوبِ مخاطبان تبدیل کند. ما میدانیم که کِن یک آدمکش است اما گلیسون به او فرهنگ، فرهمندی و شرافتمندی را تزریق میکند تا با معجون عجیبی روبهرو شویم.
یکی از اِلمانهای بامزهی فیلم، علاقهی افراطی ری به آدمهای کوتاهقامت است. یکی از دلایلی محبوبیت این فیلم، تمسخر افراد مبتلا به آکندروپلازی نیست بلکه برعکس، عشق عجیبِ آمیخته با احترامِ ری به کوتاهقامتها است که شما را میخنداند. ری با هرکسی که ملاقات میکند، سوژهی کوتاهقامتها را به میان میآورد، حتی در گفتگو با کلوئی (کلیمانس پوزی). هنگامی که ری با یک آدم کوتاهقامت، بازیگری به نام جیمی (جوردن پریتیس) دیدار میکند، خوشحالی در تمام وجودش پدیدار میشود؛ رویای او به حقیقت تبدیل شده است. ری هنگامی که مجروح شده است هم از یاوهگویی پیرامون کوتاهقامتها دست برنمیدارد.
فیلم بازیهای درجهیکی دارد، مضمون احساس گناه را بهخوبی موشکافی میکند و با الهام از هیرونیموس بوش (نقاش برجستهی هلندی) تصویرهای جذابی میسازد. در بروژ نقطهی شکوفایی یک هنرمند کمنظیر است و سوالهای تفکربرانگیزی از شما میپرسد: اگر کسی اشتباه بزرگی مرتکب شد، آیا سزاوار بخشش است؟ آیا آن شخص میتواند خود را ببخشد؟ آن شخص اجازه میدهد تا احساس گناه، او را از درون نابود کند و فروپاشی زندگی شخصیاش را رقم بزند یا راهی برای مقابله با آن وجود دارد؟ رستگاری چیست و چگونه میتوان به آن دست یافت؟ آیا منطقی است که به یک آدم بدکار یا مجرم شانس دوبارهای دهیم؟ آیا انسان میتواند همیشه خوب یا بد باشد؟ ما بر چه مبنایی دیگران را قضاوت میکنیم؟ پس از مرگ، باید منتظر چه چیزی باشیم، جهان باقی؟
مهمترین اثر هنری مارتین مندونا تنها یک نقطه ضعف دارد که البته چندان آزاردهنده نیست و میتوانید از آن چشمپوشی کنید: رالف فاینز لهجهی «کاکنی» (گویش انگلیسی پایین شهر) متقاعدکنندهای ندارد و گاهی واژهها را درست ادا نمیکند. با اینکه در طول فیلم موفق شده است تا گویش نسبتا راضیکنندهای داشته باشد اما در لحظات حساس فیلم، لهجهی کاکنی او کنار میرود و آگاه میشوید که او متعلق به طبقههای اجتماعی بالا است. به همین دلیل، نمیتوانیم باور کنیم که هری یک گانگستر شرق لندنی است. در هر صورت، این نقطه ضعف کوچک برای مخاطب غیرانگلیسی، اهمیتی ندارد و در کانون توجه قرار نمیگیرد اما اگر برای مارتین مکدونا واقعگرایی اهمیت داشت، بیتردید باید بازیگر دیگری را انتخاب میکرد، همانند ری وینستون یا آلن فورد. فارغ از این ایراد جزئی، در بروژ یک فیلم کامل است که هرگز از یاد نمیرود.
منبع: Taste of Cinema