همهی نامزدهای بهترین فیلم اسکار ۲۰۲۳ از بدترین به بهترین
سال ۲۰۲۲ با همهی اتفاقات ریز و درشتش آمد و رفت. فیلمهای بسیاری در سرتاسر دنیا بر پرده افتادند و مانند همیشه اکثر آنها آثاری فراموششدنی و به درد نخور از کار درآمدند که حتی ارزش یک بار تماشا هم ندارند. ولی در این مقاله با فیلمهایی سر و کار داریم که قرار است بخشی از بهترینهای سال را به ما معرفی کنند. از آن جایی که در ادامه فیلمهای نامزد اسکار بخش بهترین فیلم سال بررسی شدهاند، باید به این نکته اشاره کرد که همه ساله با اعلام اسامی نامزدهای اسکار، در هر رشتهای، عدهای شروع به مخالفت با انتخابهای اعضای تصمیمگیرنده میکنند و از ظن خود به فیلمها، بازیگران و عوامل نامزدشده میتازند و مینالند که چرا فلان فیلم یا فلان بازیگر مورد علاقهی ما در لیست نهایی نیست.
- ۱۰ فیلم برتر کمتر دیده شدهی سال ۲۰۲۲؛ از «آپولو ۱۰٫۵» تا «تصمیم جدایی»
- بدترین فیلمهای ۲۰۲۲؛ از «دنیای ژوراسیک» تا «موربیوس»
عدهی دیگری هم در سمت مقابل، از انتخاب هنرپیشه یا فیلم مورد نظرشان خرسند هستند و برای اعضای شورای انتخاب هورا میکشند. چه به دستهی اول تعلق داشته باشیم و چه به دستهی دوم، باید بپذیریم که این بخشی از بازی است و اصلا مراسمی مانند اسکار که در واقع جشنی است که اهالی هالیوود برای یک سال دستاوردهای خود برپا میکنند، با همین کل کلها جذاب میشود، وگرنه نفس چنین جوایزی نه آن قدر مهم است که تمامیت سینما را زیر سلطهی خود ببرد و نه آن قدر بی اهمیت که ارزش تلف کردن وقت ما را نداشته باشد. پس اگر فیلم مورد نظر شما در لیست هیات انتخاب وجود ندارد، قضیه را چندان جدی نگیرید.
باز هم با سر زدن به لیست و خواندن نام نامزدها، تاثیر بسیار زیاد رسانهها و جو و حال و روز زمانه به چشم میآید. این که بالاخره اعضای آکادمی تحت تاثیر بخشنامههای تازه در خصوص توجه به حقوق اقلیتها، پرداختن به موارد حاشیهای، توجه به چیزهایی غیر از ساختار و فرم هنرمندانهی اثر و مضمونزدگی، به فیلمهایی توجه کردهاند که بازگو کنندهی همین جنبهی رسانهای سینما باشند و در این زمانهی زدن حرفهای زیبا، شیک و دهان پر کن که گویندگانشان فقط در ظاهر به آنها باور دارند (سیلی زدن ویل اسمیت به کریس راک در مراسم اسکار سال گذشته را به به یاد بیاورید تا متوجه شوید که چه اندازه گردانندگان هالیوود به این حرفهای زیبا باور دارند!)، محتوایی و مضمونی همراه و همدل با جریانهای روز داشته باشند، انگار خود سینما دیگر در درجهی دوم اهمیت هم قرار ندارد.
به همین دلیل هم سال به سال انگار چیزی از اسکار کم میشود که از زرق و برق و زیبایی آن میکاهد و کمتر قابل دفاعش میکند. دیگر انگار خبری از آن همه جذابیت نیست که باعث میشد آن شب برپایی مراسم، به شبی دلانگیز تبدیل شود. هالیوود چیزی را از دست داده که در به در به دنبالش میگردد اما پیدایش نمیکند و میخواهد با چیزهای دیگری جای خالیش را پر کند. شاید یکی از دلایل توجه به فیلمهای غیرانگلیسی زبان و بینالمللی هم همین موضوع باشد. تا آن جا که پس از موفقیت فیلم «انگل» (Parasite) ساختهی بونگ جون هو، روز به روز به میزان علاقهی هالیوودنشینان به این فیلمها بیشتر میشود؛ آن هم هالیوودی که زمانی به شاهکارهای بزرگان ژاپن، ایتالیا و سوئد در دهههای گذشته توجهی نکرد و هیچگاه به کوروساوا، فلینی یا برگمان اسکار بهترین فیلم را هدیه نداد!
تاثیر «انگل» به همین جا خلاصه نمیشود. انگار آن فیلم کرهای محصولی را ارائه داده و الگویی تازه ساخته که حالا حالاها قرار است دل خیلیها را ببرد. این الگو را میتوان چنین خلاصه کرد: قرار دادن انبوهی پیام بشردوستانه اما سطحی در یک بستهبندی شیک و ساختن داستانی حول آن و قرار دادن تعدادی شخصیت که مدام حرفهای مهم میزنند و البته در مناظری چشمنواز هم سیر میکنند و در واقع میپلکند. البته بونگ جون هو آن قدر آگاه بود که بداند باید تا میتواند این حرفها را با داستانی پر فراز و فرود و پر از غافلگیری تعریف کند و کمی هم ظرافت به خرج دهد تا این ساختار مهندسی شده، توی ذوق مخاطب نزند. فیلمهایی مانند «مثلث اندوه» یا «همه چیز همه جا به یکباره» دقیقا از همین الگو استفاده کردهاند اما سازندگانشان به باهوشی بونگ جون هو نیستند.
در فیلمهایی چون «تار» و «حرفهای زنانه» هم توجه به جریانهای مد روز قابل شناسایی است و گاهی مانند «تار» بخشی از آن قابل حذف شدن هم به نظر میرسد (گرچه «تار» به لحاظ سینمایی هم فیلم خوبی است). اما بالاخره این فضای امروز حاکم بر سینمای آمریکا است و نمیتوان کاری با آن کرد و میتوان با دقت در مراسمی مانند اسکار، چیزهایی دربارهی امروز سینما در آمریکا فهمید. احتمالا حضور فیلمی مانند «تاپ گان: ماوریک» در فهرست و توجه به فوق ستارهای مانند تام کروز هم با توجیه متعادل کردن فضا قابل توضیح باشد، وگرنه فیلمهای بهتری هم در طول سال وجود داشتند که میتوانستند در لیست نهایی حاضر باشند.
دو فیلم «بنشیهای اینیشرین» و «خانواده فیبلمن» هم که بهترین فیلمهای فهرست هستند و با خود سینما سر و کار دارند و بالاخره در بین ۱۰ فیلم، دو سه تایی فیلم قابل دفاع هم باید وجود داشته باشد، وگرنه دیگر همه چیز لوث میشود. به ویژه فیلم استیون اسپیلبرگ که انگار ساخته شده که از همین موضوعات بگوید و یادآور شود که سینما در حال از دست دادن چه چیزهایی است و اگر از رویا فاصله بگیرد، دیگر چیز خاصی برای عرضه نخواهد داشت. این در حالی است که فیلمهای خوب دیگری مانند «آفتاب سوختگی» (Aftersun) که برخی از منتقدین آن را بهترین فیلم سال میدانند یا «بابل» (Babylon) ساختهی دیمین شزل، جایی در بین نامزدهای بهترین فیلم سال ندارند. از این منظر میتوان فیلم خوب «بابل» با حضور آن همه ستاره و البته آن میزان از نبوغ را، به عنوان بزرگترین بازندهی اسکار سال ۲۰۲۳ در نظر گرفت.
۱۰. همه چیز همه جا به یکباره (Everything Everywhere All At Once)
- کارگردان: دنیل کوان و دنیل شاینرت
- بازیگران: میشل یئو، استفانی سو
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
قرار گرفتن «همه چیز همه جا به یکباره» در لیست بهترینهای سال و نامزد شدن و احتمال دریافت جایزهی اسکار، خبر چندان خوبی برای سینما نیست. چرا که از آن فیلمها است که قصد دارند از هر دری سخن بگویند اما در پایان هیچ چیز خاصی برای ارائه ندارند. تعداد زیادی ایده و اتفاق و ریز و درشت نتوانسته فیلم را به اثر جذابی تبدیل کند و فقط بستهبندی شیکی دارد اما این جا و آن جا چنان مورد استقبال قرار گرفته که انگار با شاهکاری برای تمام فصول طرف هستیم.
خلاصه که بسیاری با فوران احساسات بسیار به ستایش «همه چیز همه جا به یکباره» پرداختند. حال که آن سر و صداها فروکش کرده و آن گرد و خاکها خوابیده، میتوان با آرامش بیشتر و فکر بازتری به داوری فیلم نشست و این را با قاطعیت گفت که «همه چیز همه جا به یکباره» نه آن شاهکار بی نظیری است که همه تصور میکردند و نه آن قدر هم درخشانی است که برخی نام بهترین فیلم سال بر آن بگذارند.
فیلم «همه چیز همه جا یکباره» نهایتا فیلم متوسطی است که میتواند شما را سرگرم کند و البته به این فکر بیاندازد که چه ایدهی معرکهای داشته که متاسفانه هدر رفته است. سازندگان آن قدر درگیر این ایدهها شدهاند که فراموش کردهاند باید هر کدام را بسط و گسترش دهند، در واقع آنها سعی کردهاند که از طریق نمایش همین ایدهها، مخاطب خود را مرعوب کنند. اما چون هیچکدام به اندازهی کافی قوام نیافتهاند، نه شوری برمیانگیزند و نه باعث ماندگاری اثر میشوند. این چنین است که فیلم «همه چیز همه جا به یک باره» را در نهایت نمیتوان چندان جدی گرفت و پس از تماشا میتوان با خیال راحت فراموشش کرد.
فیلمساز علاوه بر آن ایدههای داستانی، کلی ایدهی بصری هم دارد و در واقع آن چه که فیلم را نجات می دهد استفادهی خلاقانه از همین ایدهها در چارچوب اثر است. اما فارغ از این ایدههای بصری، نه درام درست و حسابی ساخته میشود و نه شخصیتهای جذابی بر پرده نقش میبندند که مخاطب را با خود همراه کنند. اما تا دلتان بخواهد از سر و شکل فیلم ادا و اطوار میبارد و تلاش میکند که از بین چیزهای بی معنی، معنا بیرون بکشد. البته ظاهرا هم حداقل برای مدتی موفق به انجام این کار شده است؛ چرا که این فیلم بیش از هر اثر دیگری در سال ۲۰۲۳، نامزد اسکار شده و با ۱۱ نامزدی در ۱۱ رشته، رکورددار امسال به شمار میرود.
در این جا داستان زنی را داریم که در کش و قوس زندگی زناشویی خود و در آستانهی پا گذاشتن به سن پیری و آغاز سالخوردگی از مشکلاتی در زندگی شخصی خود رنج میبرد. این موضوع فرصتی به فیلمسازان داده تا پای جهان سینمای علمی- تخیلی و فانتزی را به طور همزمان به فیلم باز کنند تا از قصهی این زن سفری بسازند و در نهایت توشهای از این سفر به او بدهند که به وسیلهی آن به درک بهتری از معنای زندگی و زیستن در کنار خانوادهاش دست پیدا کند. البته در این میان اتفاقات هیجانانگیزی هم برای او میافتد که هم جان خودش و هم جان دیگران را به خطر میاندازد، اتفاقاتی که مثلا قرار است مولفههای ژانری سینمای علمی- تخیلی و فانتزی را دست بیاندازند یا حداقل با آنها بازی کنند، اما این اتفاق به درستی شکل نمیگیرد.
«بخش اول (همه چیز): اولین، زنی چینی- آمریکایی است که با همسرش یک خشکشویی را اداره میکند. در عین حال که در زندگی شخصیاش مشکلاتی دارد، بازرسی قرار است که از خشکشویی آنها دیدار کند. در همین حین پدرش هم از چین به دیدن او میآید. در این شرایط اولین با جهانهای موازی آشنا میشود و این فرصت را پیدا می کند تا در آنها سفر کند … بخش دوم (همه جا): اولین میتوان جهانهای دیگری را شناسایی کند و در واقع از یک ذهن چندوجهی برخوردار است. این موضووع به او امکان میدهد که به طور همزمان در چند جهان مختلف سیر کند … بخش سوم (به یکباره): زندگی اولین و شوهرش کمی بهبود پیدا کرده و آنها میتوانند وقت بیشتری با هم بگذرانند. دختر آنها هم از شرایط تازه راضی است …»
۹. تاپ گان: ماوریک (Top Gun: Maverick)
- کارگردان: جوزف کاشینسکی
- بازیگران: تام کروز، جنیفر کاملی، مایلز تلر، جان هم و وال کیلمر
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
سینمای اکشن آن هم از نوع گذشتهاش که در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی پاگرفت، روز به روز از محبوبیتش کاسته شد. با تمام شدن مجموعهای چون «هویت بورن» (The Bourne Identity) و دنبالههایش عملا همین تام کروز و فیلمهای «ماموریت غیرممکن» (Mission Impossible) وی ادامه دهندهی آن سنت سینمای اکشن قدیمیتر باقی ماندند. تازه این مجموعه فیلمها هم از دههی ۱۹۹۰ کار خود را شروع کردند و اگر اعمال محیر العقول مردی مانند تام کروز نبود، احتمالا تا الان باید پروندهی این فیلمها مختومه میشد. در کنار این اکشنها، میتوان نام فرنچایز جیمز باند را هم قرار داد که باز هم ریشه در گذشتهی سینما دارند نه سینمای امروز.
از سوی دیگر کارگردانی به نام تونی اسکات تا همین چند سال پیش در عالم سینما فعالیت میکرد که یک تنه تعدادی از بهترین فیلمهای اکشن این چند دههی گذشته را خلق کرده بود. از فیلمهای محشری مانند «جاسوس بازی» (Spy Game) با بازی برد پیت و رابرت ردفورد گرفته تا اکشنهای تمام عیاری با نامهای «توقفناپذیر» (Unstoppable) یا «مردی در آتش» (Man On Fire) هر دو با درخشش دنزل واشنگتن در نقش قهرمان فیلم. متاسفانه خودکشی این کارگردان در سال ۲۰۱۲ باعث شد که عالم سینما یکی از بهترین اکشنسازان تاریخش را برای همیشه از دست بدهد.
همین تونی اسکات در سال ۱۹۸۶ با حضور تام کروز و وال کیلمر جوان یکی از بهترین فیلمهایش را روانهی پردهی سینماها کرد که اتفاقا پرفروشترین فیلم سال هم لقب گرفت. «تاپ گان» (Top Gun) او نه تنها باعث شهرت تام کروز شد و یکی از فوق ستارههای نسل آیندهی بازیگران سینما را به جهانیان معرفی کرد، بلکه تبدیل به معیاری برای ساختن فیلمهای اکشن شد. آن هم در دورانی که فیلمهای اکشن تحت تاثیر شاهکارهایی چون «اولین خون» (First Blood) با بازی سیلوستر استالونه و «نابودگر» (Terminator) با بازی آرنولد شوارتزنگر، برای همیشه پوست انداخته بود.
وجه تمایز این اکشنها با اکشنهای امروزی در عدم استفاده از تکنولوژیهای رایانهای و تمرکز بر نبرد میان انسان و انسان است. اگر سری به فیلمهای اکشن امروزی بزنید، متوجه خواهید شد که بیشتر به سمت سینمای حادثه محور حرکت کردهاند و یک پای ثابت آنها هم موجوداتی عجیب و غریب است که یا توسط اشتباهات دانشمندی دیوانه به وحود آمدهاند یا از جهانی دیگر بر سر مردمان این کرهی خاکی هوار شدهاند. دیگر خبری از شکوه و جلال رقابت میان دو گروه تبهکار یا تعقیب و گریز عدهای پلیس با دار و دستهی خلافکاران نیست و اگر هم باشد، محال است که سر از لیست پرفروشهای سال دربیاورند. زمانه، زمانهی توجه به مارولها و دی سیها است و دیگر کسی برای نبرد دو انسان زمینی تره هم خرد نمیکند.
در چنین شرایطی است که تام کروز و دار و دستهاش با ساختن فیلم «تاپ گان: ماوریک» کاری میکنند کارستان و دوباره مخاطب را به همان دوران باشکوه اکشنهای قدیمی پرتاب میکنند. عمدا نام تام کروز را به عنوان نفر اول در لیست سازندگان فیلم قرار میدهم، چرا که باور دارم این فیلم بیش از هر چیز محصول قدرت فوق ستارگی او است تا خلاقیت کارگردان یا نویسندگان فیلمنامهاش. برای لحظهای او را از داستان حذف کنید و کس دیگری را به جایش قرار دهید، محال است که بتوان «تاپ گان: ماوریک» را تا به انتها تحمل کرد، چرا که هیچ جذابیتی به جز هنرپیشهی اصلیاش ندارد؛ همان طور که آن شاهکارهای اصلی سینمای اکشن با حذف سیلوستر استالونه یا آرنولد شوارتزنگر به فیلمهای معمولی تبدیل میشوند که نه جریان میسازند و نه شوری برمیانگیزند. به همین دلیل هم تصور میکنم که تام کروز مهمترین ستارهی حاضر در عالم سینما است و برخلاف بازیگران فیلمهای ابرقهرمانی، ابدا نمیتوان کسی را به جای او در فیلمهایش تصور کرد.
از سوی دیگر «تاپ گان: ماوریک» چندتای از بهترین سکانسهای اکشن این سالها را در دل خود قرار داده است. گرچه فیلمنامهی آن چندان چنگی به دل نمیزند و حتی برخی از شخصیتها با خیال راحت قابل حذف شدن هستند و برخی هم که حضورشان ضروری است، چندان عمقی پیدا نمیکنند، اما نسخهی دوم «تاپ گان» به خاطر همان چند سکانس اکشن نفسگیر و البته یک تام کروز بینظیر در قالب نقش اصلی، ارزش تماشا کردن را دارد. گرچه در نهایت همهی اینها دلیل کافی برای نامزد شدن به عنوان بهترین فیلم سال نیستند.
نکتهی دیگر این که «تاپ گان: ماوریک» تا پیش از اکران «آواتار: راه آب» جیمز کامرون پر فروشترین فیلم سال بود و میرفت که مانند برادر بزرگترش، عنوان پرفروشترین اثر سال را کسب کند اما جیمز کامرون مانند همیشه حداقل در فروش سالانه روی دست همه بلند شد.
«پیت میچل با نام مستعار ماوریک، خلبان نیروی هوایی کشورش است. او که در آستانهی بازنشستگی قرار دارد، به دلیل سالها تکروی و نافرمانی موفق نشده که سلسله مراتب ترقی در ارتش را طی کند. اما بسیاری در نیروی هوایی هنوز هم او را بهترین خلبان میدانند. حال ارتش تصمیم گرفته که ماموریت خطرناکی را به اتمام برساند و به همین دلیل نیاز دارد که دوباره از خلبانان پروژهی تاپ گان استفاده کند. این خلبانان برای انجام ماموریت نیاز به یک مربی باتجربه دارند و ارتش، میچل را برای آموزش آنها انتختب میکند اما …»
۸. الویس (Elvis)
- کارگردان: باز لورمن
- بازیگران: آستین باتلر، تام هنکس، الیویا دییونگ و هلن تامسون
- محصول: آمریکا و استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 77٪
باز لورمن با ساختن فیلم «الویس» دست به خطر بزرگی زده است. شاید تصور کنید که به دلیل محبوبیت بیش از حد الویس پریسلی در سرتاسر دنیا، ساختن این فیلم با موفقیتی تضمینی همراه بوده و اصلا هم خطری سازندگانش را تهدید نمیکرده است. اما همین مجبوبیت دقیقا میتوانسته مانند تیغی دو لبه عمل کند و باعث سقوط فیلم شود. چرا که فردی مانند الویس پریسلی آن قدر در دنیا مخاطبان سینهچاک دارد که ممکن است هر روایتی از او را نپسندند و البته کمتر کسی هم در آمریکا وجود دارد که داستان زندگی او را نداند. به ویژه این که بزرگترین معمای این اسطورهی موسیقی به مرگ او ارتباط دارد که بعید به نظر میرسد کسی مانند باز لورمن با آن جهان محافظهکارانهاش بخواهد به دنبال دردسر برود و پای نظریههای رادیکالی را که در خصوص مرگ وی وجود دارد، به فیلمش باز کند و در واقع اثری جنجالی بسازد.
«الویس» از آن داستانهای نمونهای پریان آمریکایی در خصوص تحقق رویای آمریکایی است. از آن داستانها که در آن پسربچهای فقیر در یک محیط ترسناک خودش را بالا میکشد و تمام موفقیتها را به دست میآورد. از آن داستانها که اگر خطری هم آن بیرون در کمین مرد اصلی قصه وجود دارد، میتواند توسط ارادهی مرد له شود و کنار برود تا در نهایت درخشش قهرمان درام باقی بماند و مخاطب هم تصور کند که همه چیز در این دنیا ممکن است. آمریکاییها توانایی بسیاری در ساختن قصههایی این چنین دارند و اتفاقا برخی از بهترین فیلمهای تاریخشان هم در همین چارچوب خلق شده است. مشکل این فیلم ابدا این موضوع و این روایت کلیشهای نیست.
«الویس» فیلمی است که از مولفههای ژانر موزیکال بهره میبرد اما تماما موزیکال نیست. موسیقی در آن جایگاه ویژهای دارد و برخی از مفاهیم سکانسها هم توسط معنای پنهان در ترانهها یا حال و هوای موسیقی استفاده شده در سکانس به مخاطب منتقل میشود. اما دیالوگها کاملا طبیعی ادا میشوند و مانند سینمای موزیکال کلاسیک نیست که حتی گفتگوی عادی بین دو نفر هم در قالب موسیقی و با ترانههای مختلف و حرکات موزون شکل بگیرد. اما از سوی دیگر باز لورمن موفق شده که حال و هوای آن موزیکالهای باشکوه را در تصاویر فیلمش بازسازی کند. همه چیز، از رنگ و نور و لباسها و رفتار دوربین، آشکارا آن موزیکالهای تکنیکالر قدیمی را به ذهن متبادر میکنند و حتی دکورها هم مخاطب را به یاد تولیدات عصر استودیویی میاندازند.
اما از سوی دیگر باز لورمن علاقهی بسیاری دارد که فیلمش شکل و شمایلی کلیپوار پیدا کند. بنابراین از همان الگوهای کلیپهای قدیمی استفاده میکند و مشکل اصلی فیلم هم از همین جا شروع میشود، چرا که انگار باز لورمن در حال ساختن یک کلیپ موسیقی دو ساعت و نیمه از زندگی الویس پریسلی است؛ از آن کلیپهای قدیمی که اتفاقاتی در پس زمینه جریان دارد اما خواننده بیخیال نسبت به آنها، در پیش زمینه در حال خواندن است. خاصیت کلیپهای موسیقی، به ویژه از نوع قرن بیستمیاش این بود که روی هیچ سوژهی خاصی تمرکز نمیکردند و فقط به ساخته شدن یک محتوای تصویری خوش رنگ و لعاب توجه داشتند. البته بودند خوانندههایی که اتفاقات دیگری رقم میزدند اما چندان جریانی ایجاد نکردند و اکثر کلیپها پر بود از تصاویر پر از رنگ و نور که به قصد چند دقیقهای حواس پرتی ساخته می شدند. خاصیت آن کلیپها در کوتاه بودنشان بود و حال که «الویس» به مدت دو ساعت از همان الگو پیروی میکند، ممکن است مخاطبش را با سردرد و سرگیجه به خانه بفرستد.
«الویس» هم مانند همان کلیپهای قدیمی روی چیزی متمرکز نمیشود و از هر بخش زندگی قهرمانش چند ورقی را گزینش میکند و خیلی سریع هم از همان چند ورق میگذرد. دلیل ریتم تند فیلم و شیوهی تدوین متفاوتش نسبت به آن آثار کلاسیک موزیکال هم همین ناخنک زدن به سطح ماجرا و عمیق نشدن در زندگی قهرمانش است؛ چرا که باز لورمن نمیخواهد بر رنجها و شادیهای کسی تمرکز کند و فقط میخواهد دو ساعتی سرگرمی به قصد حواس پرتی خلق کند. نتیجه این که «الویس» به فیلمی پر سر و صدا تبدیل شده که شاید برای علاقهمندان این خواننده جذاب باشد، اما نمیتوان چندان جدیاش گرفت.
مهمترین جذابیت فیلم، شخصیت راوی قصه با بازی تام هنکس است. او در مقام کارگزار الویس پریسلی، حضوری خیره کننده بر پرده دارد و بازی تام هنکس چنان خیره کننده است که شخصیتش قهرمان درام را کنار میزند و عملا به شخصیت اصلی فیلم تبدیل میشود. غریب این که آستین باتلر به خاطر بازی در نقش الویس پریسلی نامزد دریافت جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شده اما به شکل عجیبی، خبری از تام هنکس در میان نامزدهای بهترین بازیگر نقش مکمل مرد نیست. این هم از دیگر عجایب اسکار سال ۲۰۲۳ میلادی است.
«در سال ۱۹۹۷ مردی به نام سرهنگ تام پارکر که قبلا مدیر برنامههای الویس پریسلی بوده در بستر مرگ قرار دارد. او در لحظات پایانی زندگی خود، دورانش با الویس پریسلی را به یاد میآورد و سعی میکند که توضیح دهد که او هیچ تقصیری در مرگ این خواننده در جوانی نداشته است. سرهنگ از ابتدای فعالیت و زندگی الویس پریسلی شروع و قصهی این مرد را از زاویهی دید خود روایت میکند؛ از آن جایی که اول بار صدای او را روی یک صفحه شنیده و متوجه شده که در یک رادوی محلی از خوانندهی تازه کاری سفید پوستی صحبت میکنند که حال و هوای موسیقی سیاه پوستها را با لحن موسیقی سفیدها ترکیب کرده است …»
۷. آواتار: راه آب (Avatar: The Way Of Water)
- کارگردان: جیمز کامرون
- بازیگران: سم ورتینگتون، زویی سالاندا، سیگورنی ویور، استیون لنگ و کیت وینسلت
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 77٪
قرار بود که «آواتار: راه آب» در سال ۲۰۱۴ پخش شود. اما تاکید کامرون بر لزوم پیشرفت فناوری و همچنین ساخته شدن وسایلی که به او امکان تحقق ایدههای تصویریاش را بدهد، ساخته شدن فیلم را با وقفهای ۱۳ ساله روبهرو کرد. به نظر میرسد که کامرون قرار نیست حالا حالاها هم از تولید این فرنچایز دست بردارد و قسمتهای دیگری هم در راه است. چرا که نه؛ «آواتار: راه آب» هم دارد مانند «آواتار» خوب میفروشد و رکوردشکن میشود. الان که این خطوط را مینویسم، با فروشی نزدیک به ۲/۲ میلیارد دلار در جایگاه چهارم پرفروشترین فیلمهای تاریخ قرار دارد.
این که «آواتار: راه آب» نامزد جایزهی اسکار بهترین فیلم سال شده، چندان جای تعجیب ندارد. نمیتوان کتمان کرد که بالاخره این فیلم تازهی جیمز کامرون به لحاظ سینمایی و اتفاقات پشت دوربین، مهمترین فیلم چند سال گذشتهی سینما است. اما عجیب این که این اثر تازه برخلاف نسخهی قبلی و همچنین فیلمهای قبلی کامرون مانند «تایتانیک» (Titanic) و «نابودگر ۲: روز داوری» (Terminator 2: Judgment Day) نه تنها تب و تابی ایجاد نکرد و سر از سرتیتر خبرها در نیاورد، بلکه شوری نصفه و نیمه هم برنیانگیخت. بسیاری در ابتدا تصور میکردند که شاید ذائقهی مخاطب عوض شده و تماشاگر امروز در این دنیای پر شتاب مانند گذشته فکر نمیکند. اما فروش خیره کنندهی فیلم نشان داد که هنوز تماشاگر از آثار جیمز کامرون استقبال میکند؛ پس شکل نگرفتن تب و تاب حول فیلم حتما دلیل دیگری داشت.
قرار بود «آواتار: راه آب» بعد از یک پروژهی تولید طولانی و سنگین، شاهکاری باشد که ارزش ۱۳ سال انتظار را داشته است. همه منتظر بودند که جیمز کامرون پس از یک وقفهی ۱۳ ساله اثری درخشان عرضه کند که حسابی همه را غافلگیر میکند و میرود که جایی برای خود در گوشهی تاریخ سینما پیدا کند. اما متاسفانه چنین نشده و به نظر نمیرسد بتواند حتی در کنار قسمت اول «آواتار» هم جایی برای خود دست و پا کند، مگر در جدول فروش؛ حتما در باکس آفیس هفته به هفته رکورد خواهد زد و به خاطر همان قسمت اول و کنجکاوی که پیرامونش وجود دارد، به اثری پرفروش تبدیل خواهد شد. البته دلایل دیگری هم در این میان وجود دارد و آن هم به تصاویر خیرهکنندهای بازمیگردد که لذت تماشایش فقط در سالن سینما قابل دسترس است و نمیتوان در گوشهی خانه و روبهروی تلویزیون به آن دست یافت.
جیمز کامرون بارها گفته که فیلمش قرار است آن تجربهی نزدیکی به طبیعت را که بشر یکی دو قرنی است به واسطهی پیشرفت تکنولوژی و در نهایت آغاز زندگی مدرن فراموش کرده، بازسازی کند. قرار بوده که «آواتار: راه آب» تلنگری باشد به من و شما که به یاد بیاوریم چه ظلمی در حق خود و طبیعت میکنیم و لذت یکی شدن دوباره با آن را درک کنیم. تصور میشد که جیمز کامرون درس خود را از ۱۳ سال پیش به این سمت به خوبی فراگرفته و میداند که برای تاثیرگذاری و جذاب شدن همهی این پیامها برای مخاطب، اول باید شخصیتهایی جذاب خلق کرد، نه محیطی فوقالعاده. پس حتما این بار قصهای پر و پیمان آماده خواهد کرد که در کنار پیشرفتهای تکنولوژیک و ایدههای جذاب بصری، مخاطب را حسابی شگفتزده کند و راضی از سالن سینما بیرون بفرستد.
۱۳ سال پیش منتقدین و علاقهمندان سینما به این نکتهی کاملا درست اشاره کردند که جیمز کامرون آن قدر روی جلوههای ویژه و پیشرفت فناوری فیلمبرداری و اکران سه بعدی فیلمها وقت گذاشته و انرژی صرف کرده که فراموش کرده نیاز به شخصیتهایی جذاب و البته داستانی پر فراز و فرود برای تعریف کردن دارد. این از کارگردانی که فیلمی مانند «تایتانیک» با آن همه شخصیت جورواجور و فراز و فرود و پیچشهای داستانی خیره کننده ساخته، بعید به نظر میرسید. متاسفانه آن چه که در فیلم اول به عنوان یکی از نقاط ضعف «آواتار» مطرح شد، نه تنها برطرف نشده بلکه این بار به شکل جدیتری وجود دارد و باعث شده که تماشای «آواتار: راه آب» توقعات را برآورده نکند. حقیقت این است که نویسندگی هیچگاه از نقاط قوت جیمز کامرون نبوده و این بار هم موفق نشده در کنار همکارانش، بر این مشکل غلبه کند.
به خاطر همین هم شخصیتها بیشتر سردرگم به نظر میرسند و شوری برنمیانگیزند. اما به لحاظ خلق یک جهان فانتزی جذاب، «آواتار: راه آب» گسترش دهندهی همان دنیای «آواتار» است. کامرون حال بیشتر بر طبیعت بکر سیارهی خیالیاش تمرکز میکند و مجموعه تصاویر معرکهتری خلق کرده. این سیاره با آن همه سرسبزی و آن موجودات آبی رنگ، جای دلچسبی به نظر میرسد اما ای کاش که ساکنانش هم مانند خودش، خواستنی و قابل درک بودند.
«۱۰ سال بعد از این که ناویها موفق شدند شر انسانها را از سر سیارهی پاندورا کم کنند، جیک سالی به عنوان رهبر یک قبیله در کنار همسر و فرزندانش زندگی میکند. جیک سرپرستی یک پسربچهی آدمیزاد را هم که پس از حمله انسانها، موفق به بازگشت به زمین نشده بود، بر عهده گرفته است. در این میان دوباره سر و کلهی انسانها پیدا میشود. به نظر میرسد که زمین در حال از بین رفتن است و انسانها تلاش دارند که پاندورا را به عنوان مستعمره در اختیار بگیرند. مردمان ناوی دوباره دور هم جمع میشوند تا با آنها بجنگند اما …»
۶. مثلث اندوه (Triangle Of Sadness)
- کارگردان: روبن استلند
- بازیگران: شارلبی دین، هریس دیکینسون، وودی هارلسون و ویکی برلین
- محصول: سوئد، آلمان، فرانسه، انگلستان، مکزیک، دانمارک، یونان، سوئیس، آمریکا و ترکیه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 72٪
در مقدمه گفته شد که «مثلث اندوه» از ایدهای که چند سال پیش فیلم «انگل» پایهریزی کرد، پیروی میکند؛ یعنی قرار دادن کلی شعار دهان پر کن و حرفهای در ظاهر زیبا به قصد هیجان زده کردن مخاطب، در کنار خلق جذابیتهای بصری حداکثری و محیطی دلچسب و آدمهایی زیبا و جذاب و البته چندتایی هم پیچش داستانی و خشونت و هیجان. همهی اینها در «انگل» با ظرافت وجود داشت و چندان توی ذوق نمیزد و گرچه میشد ساختار مهندسی شدهی آن را که به قصد مرعوب کردن مخاطب طراحی شده، در جای جایش دید، اما بونگ جون هو هم تمام تلاشش را کرده بود که این مرزهای مهندسی شده چندان به چشم نیاید و تا حدود زیادی موفق هم شده بود. تا آن جا که برخی از این موارد در دفعات دوم به بعد تماشا به چشم میآمد و همین هم در نهایت آن فیلم را چنان بالا برد که در قرن تازه بینظیر است.
اما انگار جناب استلند علاقهای به پوشاندن همین قسمتها هم ندارد و هیچ ابایی ندارد که فقط چند شعار دهان پر کن کنار یک قصهی نیم بند، پلاتی لاغر و با شخصیتهایی نه چندان دوست داشتنی خلق کند. انگار آگاهانه میداند که گفتن همان حرفهای زیبا و قرار دادن آنها در دهان عدهای آدم خوش لباس و در نهایت ساختن یک چشمانداز زیبا برای جذب مخاطب ساده و جشنوارههای ریز و درشت کافی است و عجیب این که درست هم فکر میکند و مدام بر صدر مینشیند و جایزه میگیرد. انگار جشنوارهها و مراسمهایی چون اسکار دیگر هیچ ابایی ندارند با صدای بلند فریاد بزنند که دو پول سیاه هم برای خود سینما ارزش قائل نیستند و فقط به مضامین پر طمطراق فیلمها توجه میکنند. خلاصه که دوران غریبی است.
فیلم با سکانسی معرکه آغاز میشود که حسابی توقع مخاطب را از ادامهی آن بالا میبرد. پس از آن سکانس افتتاحیه، سکانس دیگری در رستوران و هتل وجود دارد که نشان دهندهی کاربلدی فیلمساز است اما خیلی زود همهی اینها به یاس و ناامیدی تبدیل میشود. این جا و آن جا باز هم نشانههایی از نبوغ وجود دارد اما فیلمساز خیلی سریع آنها را رها میکند و میرود بر همان حرفهای دهان پرکن تمرکز میکند. این چنین مخاطب در اواسط داستان احساس میکند که نزدیک به دوساعت در حال تماشای یک بیانیه بوده نه فیلمی که قرار است داستان داشته باشد و شخصیتهایی آن را به پیش ببرند که ملموس باشند.
همه چیز میآید و میرود تا این که فیلمساز دوباره در سکانس پایانی به یاد سینما میافتد. در همان سکانس پایانی فلیم دوباره جان میگیرد اما دیگر خیلی دیر شده و تصویر سیاه میشود و فیلم پایان مییابد و این افسوس باقی میماند که چگونه کارگردان کاربلدی مانند روبن استلند باید این همه رو و بدون ظرافت بازی کند و به جای تعریف کردن قصه و بهره بردن از هوش و تواناییهایش و قرار دادن پیام فیلم در پس زمینه و لا به لای خطوط اثر، آنها را در صورت مخاطب فریاد بزند؛ ظاهرا او خوب میداند که میتواند روی تلاش جشنوارهها برای ترمیم چهرههای خود حساب کند. خب ظاهرا اسکار هم به سیل توجه کنندگان به این فیلم پیوسته و نقشهی کارگردان حسابی گرفته است.
داستان فیلم بر یک زوج جوان تمرکز دارد که در یک کشتی تفریحی به همراه عدهای ثروتمند در حال سفر هستند. این زوج قرار است که برای این سفر تبلیغ کنند. همنشینی آنها با عدهای ثروتمند تبدیل به فرصتی میشود که سینماگر به جهان این مردان و زنان بی دغدغه بتازد که البته تا این جا اصلا هم بد به نظر نمیرسد. قضیه زمانی توی ذوق میزند که ظرافتی برای نمایش این همه سطحی نگری این مردمان وجود ندارد (نگه کنید که چگونه فیلمساز عمدا همهی این ثروتمندان را کودن نشان میدهد) و در نتیجه خود فیلم هم تبدیل به اثری سطحی میشود. شاید کسی بخواهد این ایرادات را با کمدی سیاهی در ساختار درام وجود دارد، توجیه کند و از این بگوید که منطق فانتزی حاضر در جهان کمدی، اجازهی این شکل از شخصیتپردازی را میدهد. اما فیلمساز روی همین وجه کمدی سیاه و فانتزی دلچسب آن هم تمرکز چندانی نمیکند و از جایی به بعد کامل کنارش میگذارد.
سالها پیش لوییس بونوئل در فیلمهایی چون «شبح آزادی» (The Phantom Of Liberty)، «ملکالموت» (The Exterminating Angel) و «جذابیت پنهان بورژوازی» (The Discreet Charm Of The Bourgeoisie) همین ایدهها را به شکلی موجز و هنرمندانه در ساختارهایی هدفمند قرار داده و اتفاقا از کمدی سیاه و مولفههایش به شیوهای استادانه استفاده کرده بود. فیلمهایی که تماشای چندبارهی آنها از تماشای «مثلث اندوه» هم لذتبخشتر است و هم آموزندهتر.
«کارل و یایا زوجی جوان هستند که در یک سفر تفریحی با یک کشتی مجلل، همنشین عدهای ثروتمند میشوند. انگار آنها تنها جوانان حاضر در این کشتی تفریحی هستند و دیگر مسافران را عدهای مرد و زن میانسال یا کهنسال تشکیل میدهند. کارل و یایا قرار است که برای این سفر و شرکت برگزار کنندهاش تبلیغ کنند. از سوی دیگر کارکنان کشتی مدام از سوی مافوقهای خود تحت فشار قرار میگیرند که کار خود را به بهترین شکل انجام دهند و عملا فقط در خدمت مسافران باشند و هر چه آنها میگویند را مانند یک دستور گوش کنند. این در حالی است که بنا به دلایلی خبری از کاپیتان کشتی نیست و او حاضر نمیشود که اتاقش را ترک کند و این نوعی بی احترامی به مسافران به حساب میآید …»
۵. حرفهای زنانه (Woman Talking)
- کارگردان: سارا پلی
- بازیگران: رونی مارا، کلر فوی، جسیکا باکلی و فرانسیس مکدورمند
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
این بهترین فیلم سارا پلی، بازیگر سابق و کارگردان فعلی سینمای آمریکا است. او برای رسیدن به این موفقیت کتابی را به قلم میریام توئز انتخاب و از آن اقتباس کرد که خود کتاب هم با الهام از حوادث واقعی ساخته شده است. خانم پلی برای رسیدن به موفقیت، دست به انتخاب سختی زده، چرا که داستان کتاب و قصهی فیلم نشان میدهد که برای موفقیت فیلم نیاز به نبوغ بسیاری در کارگردانی است و اجرای سختی در انتظار کارگردان خواهد بود؛ یک لوکیشن واحد و تعدادی زن که برای بحث دربارهی گذشته و آیندهی خود گرد هم آمدهاند و فقط چند ساعتی قرار است که کنار هم بنشینند و حرف بزنند.
طبیعی است که مخاطب حین تماشای فیلم به یاد «۱۲ مرد خشمگین» (۱۲ Angry Men) سیدنی لومت بیوفتد. در آن جا هم عدهای مرد دور هم جمع شدهاند تا پیرامون موضوع مهمی بحث کنند و در نهایت تصمیمی سرنوشتساز بگیرند. در آن اثر باشکوه، سیدنی لومت نشان میدهد که چرا باید او را یکی از بهترین کارگردانان تاریخ سینما بدانیم. همین قیاس ناخودآگاه با آن شاهکار تاریخ سینما، کار سارا پلی را حسابی سخت میکند. خوشبختانه او موفق شده که از پس این اجرای سخت بربیاید و کاری کند که پس از چند دقیقه از تماشای فیلم، دست از سر قیاس با «۱۲ مرد خشمگین» برداریم و به فیلم مقابل خود توجه کنیم.
این موضوع از این جهت قابل بحث و مهم است که اجرای نادرست چنین قصهای میتواند مخاطب را دلزده کند و خیلی زود سبب خستگی وی شود. علاوه بر کارگردانی و دکوپاژ مناسب، چنین آثاری به بازی بازیگران هم بسیار وابسته هستند. خوشبختانه سارا پلی در این قسمت کارش هم دست پری دارد و بازیگران درجه یکی در مقابل دوربینش ظاهر شدهاند. کسانی مانند رونی مارا و فرانسیس مک دورمند برای هر کارگردانی به مثابه یک گنجینه میمانند اما به غیر از آنها، بازیگران گمنامتر فیلم هم اجراهای خوبی داشتهاند؛ به طوری که میتوان گروه بازیگران فیلم «حرفهای زنانه» را یکی از موفقترین و بهترین گروههای بازیگری سال ۲۰۲۲ نامید و اجرای بسیاری از آنان را تحسین کرد. عجیب این که هیچ کدام از بازیگران این فیلم در هیچ رشتهای نامزد دریافت جایزهی اسکار نشدهاند.
دیگر نقطه قوت داستان، موسیقی متن آن است. درامی پر کشش که چندتایی معما هم این جا و آن جا دارد، به موسیقی متنی نیاز دارد که بتواند هم مکمل احساست شخصیتها باشد و از درون آنها بگوید و هم به کارگردان برای خلق تعلیق کمک کند؛ به ویژه که شخصیتها در طول درام مدام دستخوش احساسات مختلف میشوند و تماشاگر هم با وقایع دلخراشی روبهرو می شود و در نهایت هم آنها قرار است تصمیمی بگیرند که تمام زندگیشان را تحت تاثیر قرار خواهد داد.
موضوع دیگری که به شکلگیری یک قصهی چفت و بستدار کمک میکند، شخصیتپردازی خوب افراد حاضر در قاب است. سارا پلی برای هر کدام زمان کافی تدارک دیده و هر کدام را به اندازهی نیاز درام پرورش داده است. به همین دلیل هم میتوان با آنها همراه شد و نگران سرنوشتشان شد. فیلمنامه نویس به خوبی مداند که برای خلق چنین درامی، بیش از هر چیز به شخصیتهایی ملموس نیاز است.
اما در نهایت همهی این نکات مثبت باعث نشده که با فیلم کاملی روبهرو شویم. بعضی اتفاقات و برخی دیالوگها کمی شعاری به نظر میرسند. برخی هم به این نکتهی درست اشاره کردهاند که این میزان از شعارزدگی از تاثیرگذاری فیلم میکاهد. حادثهی به وقوع پیوسته برای این افراد چنان مهیب است که برای درک سرگذشت آنها، نیازی به شعارهای گل درشت وجود ندارد. اما انگار تمام فیلمسازان این دوره و زمانه نگران هستند که حرفهایشان درست شنیده نشود و تلاش میکنند که محتوای اثر خود را هر طور شده به مخاطب حقنه کنند. در حالی که صرف روایتگری درست چنین قصهای در نهایت منظور اصلی سازندگان را میرساند و مخاطب باهوش هم نیاز به تلنگر بیشتری ندارد.
«آمریکا، سال ۲۰۱۰. هشت زن وابسته به یک فرقه سالها است که توسط مردان فرقهی خود مورد آزار و اذیت قرار میگیرند. حال این زنان دور هم جمع شدهاند که تصمیمی سرنوشتساز بگیرند؛ این که باید با ایمان خود چه کنند و در نهایت چه تصمیمی در باب آینده بگیرند …»
۴. در جبههی غرب خبری نیست (All Quiet On The Western Front)
- کارگردان: ادوارد برگر
- بازیگران: فلیکس کامرر، آلبرت شوخ و دانیل برول
- محصول: آلمان و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
سالها پیش، در سال ۱۹۲۹، اریش ماریا رمارک نویسندهی مشهور آلمانی کتابی معرکه با نام «در جبههی غرب خبری نیست» نوشت که حسابی در دنیا سر و صدا کرد. کتاب داستان زندگی عدهای جوان پر از شور زندگی و آرزوهای دور و دراز بود که در درگیریهای جنگ اول جهانی گرفتار میآمدند و یکی یکی با حسرت به مرگی قریبالوقوع خیره میشدند و بر آرزوهای بر باد رفتهی خود افسوس میخوردند. علاوه بر دیدگاه کاملا انسانی نویسنده در باب زشتیها و پلشتیهای جنگ، کتاب به لحاظ دیگری هم در دنیا سر و صدا کرد که یکی از آنها همان پرداختن به جنگی بود که با تمام جنگهای پیش از خود تفاوت داشت و اصلا در هیچ جای آن نمیشد با اتفاقات گذشته، شباهتی پیدا کرد و پلی بین آنها زد. نکتهی دیگر هم روایت دقیق نویسنده از اتفاقاتی است که در زندگی روزمرهی سربازان وجود دارد و مکث او بر احوالات آنها در آن سنگرهای مرگ و پیر شدن ناگهانی جوانانی است که روی کاغذ کم سن و سال هستند اما انگار به اندازهی چند نفر زندگی کردهاند.
در همان دوران، یعنی در سال ۱۹۳۰، سینمای آمریکا ترتیب اقتباسی از کتاب را داد و کارگردانی خوشنام مانند لوییس مایلستون هم پست دوربین قرار گرفت و با حضور ریچارد الکساندر، لو آیرس و ویلیام بیکول فیلمی هم نام با کتاب بر پرده افتاد که هنوز هم یکی از بهترین آثار ژانر جنگی در تاریخ سینما به حساب میآید. لوییس مایلستون و تیم همراهش تلاش کرده بودند که جان مایهی کتاب را همان تمرکز بر شخصیتهای انسانی و نمایش تاثیرات جنگ بر آنها است، حفظ کنند و در کار خود هم حسابی موفق بودند و فیلمی ساختند که با وجود نحیف بودن سینمای ناطق در آن دوران، هنوز هم تماشایی است.
حال اقتباس تازهی سینمای آلمان از آن کتاب، به گونهای ساخته شده که فقط از یک آلمانی برمیآید؛ نزدیکی به شخصیتها، در کنار نمایش درخشان صحنههای جنگ، از فیلم اثری ساخته که هم یادآور سینمای هالیوود و فیلمهای جنگی آن است و هم عطر سینمای اروپا در سرتاسرش جریان دارد. به این معنا که فیلمساز آگاهانه میدانسته بدون نمایش واقعگرایانه و خیره کنندهی صحنههای نبرد و پرداخت درست و حسابی آنها، نمیتواند عظمت فشاری که بر روان شخصیتهایش سنگینی میکند را به درستی از کار دربیاورد. به همین دلیل هم فیلمش تبدیل به اثری شده که شخصیتهایش به همان اندازهی صحنههای نبردش قابل درک و ملموس هستند.
فیلمبرداری خوب کار، دیگر نقطه قوت فیلم است. تصاویر فیلم به ویژه در صحنههای نبرد، هیچ از کارهای سینمای آمریکا کم ندارد و اگر کسی متوجه زبان فیلم نباشد، تصور خواهد کرد که این صحنههای نبرد و درگیری کار سینمای هالیوود است. از سوی دیگر بازی بازیگران به ویژه بازی بازیگر اصلی هم حسابی در نتیجهی نهایی موثر است. در زمانهای که آستین باتلر با آن نمایش خام دستانه در فیلم «الویس» باز لورمن نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد میشود، میتوان به اعضای آکادمی بابت توجه نکردن به بازی خوب فلیکس کامرر تاخت.
نکتهی دیگری که فیلم را برای مخاطبش جذاب میکند، به نحوهی روایتگری آن بازمیگردد. صحنههای نبرد چنان در تار و پود داستان قرار گرفته که هم اجازهی شخصیتپردازی به کارگردان میدهد و هم باعث جلو رفتن داستان میشود. ضمنا در برخی مواقع موقعیتهایی شکل میگیرد که حسابی تماشاگر را غافلگیر میکند و باعث میشود که وی با تمام وجودش پلشتیهای جنگ را درک کند؛ به عنوان نمونه میتوان به سکانس مفصل مواجههی شخصیت اصلی با سربازی از جبههی دشمن در یک گودال اشاره کرد که عمیقا تمام فلسفهی جنگ را زیر سوال میبرد و انسانی بدون روتوش را در برابر انسانی دیگر قرار میدهد.
اما فیلم در قسمتهایی هم افت میکند. به ویژه زمانی که به روند صلح میپردازد. تمام شخصیتهای این قسمت ماجرا به شکلی کاریکاتوری پرداخت شدهاند و مخاطب را پس میزنند. حتی حضور بازیگر بزرگی مانند دانیل برول هم نمیتواند این بخش ماجرا را نجات دهد. از همه بدتر شخصیت ژنرالی آلمانی است که قرار بوده آدمی درندهخو تصویر شود اما شبیه به یک شخصیت کارتنی از کار درآمده است. اما خوشبختانه بیشتر تمرکز سازندگان روی میدان نبرد و سربازانی است که در آن جا با مشکلات اصلی روبهرو میشوند.
«در سال ۱۹۱۷ و در زمان جنگ جهانی اول، پائول بویمر در مورد سن خود دورغ میگوید تا بتواند به دور از چشم پدر و مادرش در ارتش ثبت نام کند. او از این موضوع بسیار خوشحال است و عقاید میهنپرستانهاش باعث شده که خود را یک قهرمان بداند. پائول و رفقایش بدون هیچ آموزش خاصی عازم جبههی نبرد میشوند و همان چند روز اول پی میبرند که جنگ آن اتفاق قهرمانانهای که تصور میکردند نیست و به راحتی میتواند آنها را به موجودات دیگری تبدیل کند. در این میان پائول مدام دوستانش را از دست میدهد و خودش هم در موقعیتهای ترسناکی قرار میگیرد. اما دیگر خیلی دیر شده و امکان بازگشت و پشیمانی وجود ندارد …»
۳. تار (TAR)
- کارگردان: تاد فیلد
- بازیگران: کیت بلنشت، نوئمی مرلان و جولین گلاور
- محصول: آمریکا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
«تار» را میتوان محبوبترین فیلم نزد منتقدان در سال ۲۰۲۲ نامید. بسیاری آن را در لیست بهترینهای سال خود قرار دادند و علاوه بر ستایش بازی کیت بلانشت، از آن به عنوان یکی از بهترین فیلمهای ۲۰۲۲ نام بردند. در برابر آنها هم بودند کسانی که «تار» را اثری سوار بر موجهای روز دانستند و این حجم از اقبال را به خاطر همراهی رسانهها با آن دانستند. توجیه این دسته از منتقدان هم به روابط شخصیت اصلی درام بازمیگشت که در صورت حذف شدن یا تغییرش، هیچ لطمهای به محصول نهایی وارد نمیشد. در هر صورت «تار» اثر مهمی در سال گذشته بود که بحثهای بسیاری را دامن زد.
اما فارغ از آن بحثها، میتوان چیزی را از همین امروز حدس زد؛ این که احتمالا جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن به کیت بلانشت خواهد رسید. اگر سری به دیگر رشتههای اصلی بزنید و رقابت شدید بین نامزدها را ببینید و به نزدیکی کیفیت نهایی آنها دقت کنید، متوجه خواهید شد که فقط در رشتهی بهترین بازیگر نقش اول زن اختلافی میان یک نفر با دیگران وجود دارد. مگر در بخشهای فنی که احتمالا تمام جوایز به دستاندرکاران فیلم «آواتار: راه آب» و کار خارقالعادهی آنها میرسد که حق هم دارند.
از سوی دیگر فیلم نامهی اثر هم بسیار مورد ستایش قرار گرفته و آن را به یکی از شانسهای کسب جایزهی اسکار بهترین فیلم نامه تبدیل کرده است. باید دید که اعضای آکادمی و رای دهندگان در ابتدای سال تازهی میلادی چه تصمیمی میگیرند و فیلمی نخبهگرا و روشنفکرانه مانند «تار» را در انتخابهایشان میگنجانند یا به سوی سینمای جریان اصلی هالیوود رو میگردانند و آنها را تحویل میگیرند. در هر صورت باید تا آن موقع صبر کرد و دید. اما نتیجه هر چه که باشد، «تار» اثری معرکه است که مدتها در ذهن مخاطبش میماند.
داستان فیلم، قصهی زنی به نام لیدیا تار است که در اوج دنیای موسیقی کلاسیک قرار دارد و قرار است در مقام رهبر ارکستری بزرگ، سمفونی پنجم مالر را اجرا و ضبط کند. تاد فیلد برای ساختن فیلم «تار» دوربینش را طوری به این شخصیت نزدیک کرده که انگار در حال تماشای فیلمی بر اساس واقعیت هستیم. گرچه قصه کاملا خیالی است، اما این کار سبب میشود که مخاطب احساس نزدیکی بیشتری با شخصیتها و اتفاقات روی پرده کند. دوربین فیلد در خدمت تصویر کردن رنجی است که هنرمندی بزرگ تحمل میکند تا چیزی درخشان خلق کند؛ به همین دلیل هم این استراتژی جواب میدهد.
لیدیا تار، هنرمند کمالگرایی است که برای رسیدن به این کمال رنجهای بسیاری متحمل میشود. ممکن است کسانی او را انسانی زورگو تصور کنند، ممکن است کسانی نابغهاش بپندارند، ممکن است برخی به چشم زنی مقتدر به وی نگاه کنند که سعی میکند همه را کنترل کند و ممکن است برخی هم وی را چندان جدی نگیرند. اما برای او هیچ چیزی به اندازهی هنرش اهمیت ندارد و به همین دلیل هم تصویری که تاد فیلد از زندگی شخصیت برگزیدهاش میسازد، این چنین چند وجهی است.
ایدهی اصلی فیلم همان تلاش زن برای کنترل کردن زندگی دیگران است. او در سرتاسر فیلم در حین انجام کارش دیگران را هدایت میکند که کار کاملا درستی است. به نظر این عادت کاری در زندگی روزانهی او هم وارد شده و کاری کرده که مدام به دیگران امر و نهی کند. فیلمساز اما قصد قضاوت کردن ندارد و طوری داستانش را به پیش میبرد که انگار برای رسیدن به آن کمال هنری، چارهای جز این شیوهی زندگی نیست. اما قضیه زمانی پیچیده میشود که دنیا طور دیگری به زندگی قهرمان داستان نگاه میکند و چیز دیگری به غیر از آفرینش هنری میخواهد. حال این سوال باقی میماند که آیا این زن میتواند از پس چالشهای تازه برآید یا نه؟
«تار» نه تنها به ما یادآوری می کند که کیت بلانشت چه بازیگر معرکهای است، بلکه این افسوس را باقی میگذارد که چرا تاد فیلد این همه بین فیلمهایش فاصله میاندازد. از فیلم قبلی او یعنی «بچههای کوچک» (Little Children) تا این یکی ۱۶ سال فاصلهی زمانی وجود دارد. امیدوارم که مجبور نباشیم برای دیدن فیلم بعدیاش این همه صبر کنیم.
«لیدیا تار، رهبر ارکستر و آهنگساز بلند آوازهی موسیقی است. او اولین رهبر زن ارکستر فیلارمونیک برلین به شمار میرود که دستاورد بزرگی برای او به حساب میآید. در یک مصاحبه لیدیا از کارهای آیندهاش میگوید که یکی از آنها ضبط سمفونی پنجم مالر توسط او و ارکسترش است. لیدیا یک استاد کمالگرای موسیقی است. او در تمام مدت فعالیتش آرزو داشته که تام سمفونیهای مالر را اجرا کند و حال به نظر میرسد که این موقعیت نصیبش شده است. اما …»
۲. بنشیهای اینیشرین (The Banshees Of Inisherin)
- کارگردان: مارتین مکدونا
- بازیگران: کالین فارل، برندن گلیسون، کری کوندون و بری کوگان
- محصول: ایرلند، انگلستان و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
مارتین مکونا به خوبی میداند چگونه از یک موقعیت به شدت دم دستی و در ظاهر ساده و بی اهمیت، اثری معرکه بسازد. در این جا به نظر هیچ قصهی خاصی وجود ندارد؛ مردی صرفا تصمیم گرفته که دیگر با رفیق قدیمی خود معاشرت نکند. در ابتدا هیچ دلیل خاصی هم برای این عمل خود اعلام نمیکند و فقط میخواهد که تنها باشد. از آن سو هم رفیق او بیش از حد واکنش نشان میدهد و تمام فکر و ذکرش جدایی و از بین رفتن رفاقتش میشود. محل وقوع حوادث هم دهکدهای در دههی سوم قرن بیستم میلادی در کشور ایرلند است که هیچ اتفاق خاصی در آن نمیافتد. حتی آن جنگ تلخ در چند کیلومتری هم برای این مردمان ارزش چندانی ندارد، ایجاد نگرانی نمیکند؛ چرا که رفتارشان به گونهای است که انگار تاثیری بر سرنوشتشان ندارد. این مردمان عدهای آدم منجمد و بیعار هستند، که کاری جز همین زندگی ساده و میانمایهی خود ندارند.
در ابتدا به نظر میرسد که عمل مرد و تصمیمش به قطع رابطه با دوستش، عصیانی بر علیه همین زندگی بدون دغدغه و بیخیال اهالی باشد. به نظر میرسد که مارتین مکدونا قرار است علیه بیهودگی فیلمی بسازد. اما از جایی به بعد، انگار خبری از این موضوع هم نیست. فیلمساز بر روی شخصیتهای خود متمرکز میماند و هیچ کاری به تاثیر تصمیم دو مرد بر حوادث دهکده ندارد. پس این موقعیت به ظاهر ساده، فقط در ارتباط با میان دو مرد گسترش مییابد نه در چارچوب روابط و زندگی مردمان دهکده. آنها حتی از این موضوع هم دلیلی برای حرافیهای بیمنطق خود میسازند و بهانهای برای سرگرمی پیدا میکنند.
شخصیت زنی هم در قصه هست که مخاطب را حسابی با خود همراه میکند. او خواهر یکی از این دو مرد و تنها شخصیت آگاه فیلم است. او که به جای وقت گذراندن در میخانه، با کتابها سر و کار دارد و از خواندن لذت میبرد، به این زندگی حقیر راضی نیست و دوست دارد به جایی برود که زندگی واقعی در آن جریان دارد و میتوان پیشرفت کرد. از این منظر او آدم مناسبتری برای عصیان علیه این نظم و خمودگی موجود در دهکده است. اما مارتین مکدونا او را هم از قصه خارج میکند و تا انتها بر جدال دو دوست متمرکز میماند.
بازی بازیگران فیلم معرکه است. به نظر میرسد که کالین فارل با این نقشآفرینی خود بتواند به جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برسد و برندن گلیسون هم حسابی برای دریافت جایزهی اسکار بهتیرین بازیگر نقش مکمل مرد صلاحیت دارد. از سوی دیگر بری کوگان با آن حضور کوتاهش حسابی میدرخشد و جاهایی هم دل مخاطب را به درد میآورد. کری کاندون هم در نقش خواهر شخصیت کالین فارل به خوبی توانسته به مخلوق مارتین مکدونا جان ببخشد و در نقش زنی فرهیخته اما منزوی جا افتاده است.
میماند فیلمبرداری فیلم و استفاده از محیط، که هم چشمنواز است و هم تماشاگر را به یاد سینمای اروپای شرقی در دهههای گذشته میاندازد. اما فیلمساز از این تصاویر استفادهای متفاوت نسبت به آن سینما کرده و قصهی مردان و زنانی را تعریف کرده که در جهانی بدون هیجان زندگی میکنند، اما آرام و قرار ندارند و بطالت را با مفهوم درست زندگی اشتباه گرفتهاند. جالب این که مارتین مکدونا از همهی آنها موجوداتی دوست داشتنی آفریده است و طنز جاری در اثر هم حسابی شما را میخنداند.
بنشی در فرهنگ ایرلندی به معنای ارواحی است که پیامآور مرگ هستند.
«در سال ۱۹۲۳ و در دوران جنگهای داخلی ایرلند، در جزیرهای کوچک و به دور از جزیرهی اصلی کشور که به روستایی دورافتاده میماند، مردی به نام کالم تصمیم گرفته که دیگر با دوست همیشگیش حرف نزند. کالم یک نوازندهی موسیقی است و دوست دارد که سالهای باقی مانده از زندگی خود را صرف ساختن آهنگ کند تا شاید نامش این گونه ماندگار شود. اما رفیق او که پادریک نام دارد از این موضوع استقبال نمیکند. پادریک مردی است ساده دل که تصور میکند همه چیز در نیکی کردن به دیگران خلاصه میشود و اصلا معنای زندگی همین است. پادریک خواهری به نام شیبان دارد که تنها آدم درست و حسابی آن جزیره است و تنها کسی است که کتاب میخواند. او که ازدواج نکرده، آرزو دارد که از این جزیره خارج شود و زندگی دیگری را آغاز کند. در این میان پادریک تمام تلاشش را میکند که کالم را به ادامهی رفاقت راضی کند اما موفق نمیشود و همین هم وی را عصبانی میکند. این در حالی است که جنگ داخلی هم در جزیرهی اصلی ادامه دارد …»
۱. خانواده فیبلمن (The Fabelmans)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: میشل ویلیامز، پل دنو، ست روگن و گابریل لابل
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
شاید اعضای رای دهندهی اسکار در سال ۲۰۲۳، اسکار کارگردانی را به شخصی غیر از استیون اسپیلبرگ اهدا کنند اما به نظر میرسد که فیلم او بتواند به اسکار بهترین فیلم دست یابد. گرچه در طول چند سال گذشته آکادمی نشان داده که به فیلمهای مضمون زده علاقهی بیشتری دارد و چندان در قید و بند خود سینما نیست و همین هم یک علاقهمند جدی سینما را از نتیجهی نهایی رایگیری نگران میکند. اما نتیجه هرچه که باشد، «خانواده فیبلمن» بهترین فیلم در بین ۱۰ اثر نامزد شده به شمار میرود.
از سوی دیگر انگار این روزها خود فیلمسازها هم این نکته را فهمیدهاند و هیچ علاقهای به خود سینما به عنوان هنر ندارند و تا میتوانند فیلمشان را با محتوای باب دل رای دهندهها پر میکنند. آنها سینما را با ابزاری برای ابراز وجود و صدور بیانیههای مختلف اشتباه گرفتهاند و مدام قصد دارند که پیامهای خود را به مخاطب حقنه کنند. فیلمها پر شده از تصاویر مهندسی شدهای که نه شوری برمیانگیزند و نه احساسی ایجاد میکنند.
قابهای این فیلمها به دلیل هدفی دیگر در دل فیلم گنجانده شدهاند؛ خلاصه که فیلمها یا برای جشنوارههای رنگارنگ و به قصد قدم گذاشتن فیمساز روی یک فرش قرمز در گوشهای از دنیا یا برای گفتن از این موضوع و آن موضوع یا به قصد کاسبی کردن ساخته میشوند. گویی فیلم روی پرده وسیلهای است برای رسیدن به یک هدف مشخص و خودش دیگر هدف اصلی نیست. در چنین دنیایی است که استیون اسپیلبرگ به عنوان یک عاشق اصیل سینما وارد میشود و فیلمی میسازد که به ما یادآوری کند در حال از دست داده چه چیزی هستیم. ما سالها است که سینما را به عنوان هدف از دست دادهایم و از ان وسیلهای غیر از یک مدیوم هنری ساختهایم. ما در حال ازدست دادن هنری هستیم که زمانی آثارش قصههایی پر احساس برای تعریف کردن داشتند و به کارخانهی رویاسازی میماندند و هدفی جز خودشان دنبال نمیکردند.
در چنین چارچوبی طبیعی است که چنین فیلمی باید با یک افتتاحیهی درجه یک در ستایش سینما رفتن و رویا دیدن آغاز شود. آن هم برای پسرکی که هنوز هیچ تصویر متحرکی در عمرش ندیده است. اسپیلبرگ شیفتگی او نسبت به این کشف جدید را آهسته آهسته به شناخت دنیا و کشف جزییاتش پیوند میزند تا تصویری معرکه از چیزی بسازد که خود سینما است. در ادامه همه چیز از طریق سینما و ابزارش پیش میرود و همهی اطلاعات از طریق امکانات و وسایل آن به مخاطب داده میشود. حتی اوج و فرودهای قصه هم از طریق فیلمهای آماتوری که آن پسر بچهی ابتدایی میسازد، شکل میگیرد. اشکها، لبخندها، خیانتها، صداقتها و همهی عواطف انسانی از طریق سینما و آن چه بر نوار سلولوئید نقش میبنند هویدا میشود و جداییها و وصالها هم از طریق پخش آن تصاویر بر روی پردهای در یک سالن یا تاریکخانهی کمد لباسی در درون یک اتاق به وقوع میپیوندند.
چنین فیلمی باید هم با تصویری از کارگردانی تمام شود که به نوعی نماد سینمایی است که در گذشته وجود داشت و تا سینما حضور دارد، آثارش مانند ستارهای در آسمان هنر هفتم میدرخشد. این گونه اسپیلبرگ نه تنها فیلمش را به کلیت هنر هفتم تقدیم می کند، بلکه جان فورد را در مقام خدایی که در این دنیا حکومت میکند، میپرستد. فیلم «خانوادهی فیبلمن» برای عاشقان سینما ساخته شده و محال است کسی که سینما را دوست دارد و آن را بی واسطه ستایش میکند، از تماشایش لذت نبرد. شاید به لحاظ ساختمان اثر یا در برخی سکانسها افتهای مقطعی وجود داشته باشد یا نیمهی اول آن از نیمهی دوم بهتر از کار درآمده باشد، اما هیچکدام برای یک دیوانهی سینما مهم نیست؛ مهم این است که اسپیلبرگ دوباره جادویی را که فقط هنر هفتم میتواند در اختیار مخاطب بگذارد، تقدیمش کرده است.
اسپیلبرگ برای رسیدن به مقصودش تیم معرکهای هم جمع کرده. از یانوش کامینسکی که همیشه حاضر است با اسپیلبرگ در مقام مدیر فیلمبرداری آثارش کار کند تا جان ویلیامز بزرگ به عنوان آهنگساز. بازیگران فیلم هم به خوبی از پس نقشهایشان برآمدهاند. پل دنو ثابت میکند که میتواند نقش مردی مهربان را بازی کند و فقط به درد بازی در قالب شخصیتهای روانپریش نمیخورد، ست روگن حضور به اندازهای دارد و شاید این بهترین بازیاش در کارنامهی نه چندان قابل دفاعش باشد، میشل ویلیامز به عنوان مرکز ثقل عاطفی درام عالی است و گابریل لابل هم به عنوان یک خورهی سینما و عاشق فیلم ساختن، میدرخشد.
«سال ۱۹۵۲، نیوجرسی. پدر و مادری، پسر بزرگ خود را برای اولین بار به سینما میبرند. او در آن جا محو تصاویری میشود که میبیند. از آن پس تلاش میکند که هر طور شده سکانس خاصی از فیلم بر پرده افتاده را بازسازی کند. مادرش که یک نوازندهی پیانوی بازنشسته است، به او کمک میکند که دوربینی بخرد اما پدرش که مهندسی خوش نام است این کار را فقط یک سرگرمی میبیند نه کاری برای زندگی کردن. جدال میان این دو تفکر تا پایان ادامه مییابد و پسرک باید راهش را میان این دو طرز فکر پیدا کند …»
پسر آنها هم از شرایط تازه راضی است? فرزند آنها که دختر بود