با کتابهای علی خدایی آشنا شوید؛ دلدادهی چهارباغ
شهر باستانی اصفهان که به نصف جهان مشهور است از گذشته مامن و مالجای نویسندگان و مترجمان – هوشنگ گلشیری، ابوالحسن نجفی، رضا فرخفال، محمد رحیم اخوت، ضیا موحد، بهرام صادقی، احمد گلشیری و احمد میرعلایی – است.
علی خدایی، نویسندهی شناخته شده که در محضر بزرگان این شهر زانوی ادب بر زمین زده، آموخته و به یکی از نمادهای فرهنگی اصفهان بدل شده، چهار مجموعه داستان و یک ناداستان در چنته دارد که در این نوشتار آنها را معرفی کردهایم.
بیوگرافی علی خدایی
پدر و مادرش و اعضای خانواده مشغول گپوگفت و پرتاب کردن کلمات روسی، ترکی و فارسی به سوی یکدیگر و آماده کردن سوروسات آخرین روز تعطیلات نوروز سال ۳۷ بودند که تولد پسری سفیدرو و تپل که «علی» نامیده شد، روزشان را رنگین کرد.
زندگی علی از ابتدا با چند فرهنگ گره خورد. او در خانوادهای مهاجر که از آن سوی آب آمده بودند و پیش از رحل اقامت افکندن در تهران در شهرهای رشت و بندرانزلی ساکن بودند، بالید. کودکی و نوجوانی را در تهرانی که هنوز جوهای روان داشت، کوکوها و بدبدهها روی شاخهی درختاناش میخواندند و کوچهباغهایش حس لذت بیپایان رها شدن در فضایی بیانتها را میدادند، پسپشت گذاشت.
دو سال پیش از انقلاب، همراه خانواده به اصفهان مهاجرت کرد و با این شهر آشنا شد. تغییر محل زیست و برخورد با افراد جدید زندگیاش را تغییر داد. بالافاصله بعد از ورود به دانشگاه اندکاندک با فضای ادبی، هنری و روشنفکری شهر ارتباط برقرار کرد. در روزهای خوش دانشجویی، پس از تماشای فیلم «موشت» اثر روبر برسون در برنامهی مرور فیلمهای برگزیدهی سینمای فرانسه با زاون قوکاسیان که دوستانش او را «غول مهربان» مینامیدند، آشنا و رفیق شد.
نوشتن را در سال انتهایی دههی ۵۰ شروع کرد. یونس تراکمه قصههایش را در حلقهی ادبی جُنگ اصفهان میخواند و نظر جلیل دوستخواه، محمود نیکبخت، محمد کلباسی، احمد گلشیری، احمد اخوت، احمد میرعلایی و … را برایش بازگو میکرد.
حضور در جلسات جُنگ، مبهوت دوستی، رفاقت و در عینحال سختگیری بزرگان شدن، خواندن داستان «مراسمی برای سارا» و شنیدن توصیههای هوشنگ گلشیری و محمد رحیم اخوت، اجر صبر و ثباتاش بود. اما حلقهی ادبی جُنگ اصفهان و مجلهاش دولت مستعجل بودند. دو داستاناش «جیران» و «بدری مسته» منتشر نشدند. اما احمد میرعلایی نوشتههایش را میخواند و نقد میکرد.
نخستین اثرش «از میان شیشه، از میان مه» که در دههی شصت منتشر شد، حاوی قصههای غریزیاش است. «تمام زمستان مرا گرم کن» همهی داستانهایی که در دههی هفتاد نوشته بود را دربرمیگیرد. در «کتاب آذر» نیز داستانهای دههی هشتادش منتشر شده.
داستانهای دههی هفتاد خدایی متاثر از فضای اصفهان هستند. داستان اول کتاب دوماش «تمام زمستان مرا گرم کن» که روی جلد هم آمده در مجلهی «دوران» به سردبیری گلشیری منتشر شد. قصه را در یکی از شبهای آبانماه سال ۷۴ پیش از برگزاری مراسم ختم میرعلایی نوشت.
اتفاقی که در کتاب «تمام زمستان مرا گرم کن» میافتد، دوستی بیشتر با آدمهایی بود که در اصفهان بودند. او با علاقهمندی بیشتر موفق شد با آنها ارتباط برقرار کند و همراهشان فیلم ببیند، موسیقی بشنود، به دیدن نمایشگاههای نقاشی برود و خاطرهنویسی را شروع کند.
تلاش برای نوشتن از اصفهانی که عاشقاش است و در ذهن به خیابان چهارباغ، سنگفرشاش، درختان، کافهها، بالکنها و ساکناناش فکر میکند باعث پدید آمدن دو اثر دیگر، آدمهای چهارباغ و ناداستانِ نزدیکِ داستان، شد.
خدایی همواره تلاش کرده در نوشتههایش دیناش را به شهر محبوباش ادا کند. آثارش تشکر ناچیزی است از شهری که خیلی دوستش دارد. خوشحال است که صبحها در اصفهان از خواب بیدار میشود و اجازه دارد از او بنویسد. یک روز به اصفهان گفت، دوستم داری؟ خندید و سرایدار اصفهان شد.
در ادامه پنچ کتابی که به قلم علی خدایی نگاشته شده را معرفی میکنیم:
آدمهای چهارباغ
آدمهای چهارباغ مجموعه داستانی است دربارهی اصفهان و طبیعی است که اصفهان را، مثل هر شهر دیگری، نمیشود از شهروندانش جدا کرد. شهرها با شهروندشان زندهاند. آنطور که هر روز میروند سر کار، هر روز در چهارباغ و جلفا و جاهای دیگر کنار هم مینشینند و هر روز حواسشان به شهرشان است. آدمهای چهارباغ، همانطور که از اسمش معلوم است، داستانهایی است دربارهی آدمهای این شهر و مهمتر از همه عادلهدواچی که انگار قرار است با همهی شهر، با همهی آدمهای شهر، کار داشته باشد. چهارباغ این داستانها، چیزی است شبیه دنیای فلینی در آمارکورد و همین احتمالا مهمترین کلیدی است که خواننده میتواند به کمکش پا به اصفهان نویسنده بگذارد. اصفهان را در این داستانها میشود به یاد آورد. چهارباغ و جلفا و ساکنانش را هم.
در بخشی از کتاب آدمهای چهارباغ میخوانیم:
«در این روز زیبا و پر نسیمی که در چهارباغ آغاز شده، در این دوازدهم اردیبهشت که چهارباغ جلالی شده و گُلهگُله برگ سبز درختان تناور روی پیادهروها سایهروشن زده، خانم شکری سوار اتوبوس بابل دشت سیمین وارد چهارباغ میشود. با خودش طی کرده تا وسط چهارباغ روبهروی مدرسه و بازار پیاده نشود و فقط مغازهها را نشان کند که دفعه بعد بیبار سنگین بیاید و مظنه کند و خوبها را بخرد.
نرسیده به کوچه چرخ خیاطیفروشها یک کفاشی اضافه شده. خانم شکری تا از پلههای اتوبوس میآید پایین، کیف بزرگش را باز میکند. کاوری را که به دست دارد میدهد آن دست. توی کیف دنبال مداد میگردد. پیدا میکند. یک دفترچه یادداشت کوچک که پر از شماره تلفن است بیرون میآورد. ورق میزند. ورق میزند. جایی که نوشته شده مغازههای چهارباغ روی یک خطی که هنوز سفید است مینویسد کفاشی سر کوچه چرخیا. بالای کوچه سینما.»
نزدیک داستان
نزدیک داستان، ناداستانی است که هفده زندگیوارهی جذاب – آن طرف آب، پیش درآمد، تا خروس بخواند، تکهای از شب، چند روایت معتبر از ماست و خیار، روزهای من و اصفهان، سگ لوبروین، عمارت خورشید، فروشگاه فردوسی، قنادی گلستان، گاراژ هند، تا سفرهای بعدی، گرمای خواب صبح، گزارش روزهای آخر، مدادها لای کتابها ماندند، ویلا تقاطع ثریا و نزدیک داستان – که در فواصل زمانی گوناگون نوشته شده در آن گردآوری شده است. نویسنده از تصاویر و یادهایی که در حافظه یا کتابچهی مخصوص ضبط کرده، مدد گرفته تا روایتی شیرین و غمین از روزها و یاران رفته به دست دهد که دامنگیرند.
در بخشی از کتاب نزدیک داستان میخوانیم:
«آخرین ساعت های سی ام شهریور است. امروز جمعه بود. صبح به جمعه بازار کتاب رفتم. کتاب جنایات بشر یا آدم فروشان قرن بیستم را خریدم. اثر خامه ی ربیع انصاری است. عکس خودش پشت جلد کتاب که جیبی است چاپ شده. کتاب به دلم چسبید. یکی بعضی صفحات کتاب را خط خطی کرده. کتاب دیوان الفت را هم خریدم. اخیراً کشفش کرده ام. گاهی بعدازظهر از کنار کوچه ای که به اسم اوست رد می شوم؛ پشت میدان. و کتاب آرزو اثر حجازی. تازگی ها دلم می خواهد از این نوع کتاب ها بخوانم. تاثیر این نوع نوشته ها در نویسندگان تازه کاری که برای مسابقات آماتوری داستان می فرستند هنوز وجود دارد. دختر فقیر پسر ثروتمند، پسر فقیر دختر ثروتمند. کاباره، فحشا، زنا، ماشین های آخرین مدل، بکارت، هفت تیر، ایدز و… به من چه!
امروز سی ام شهریور بود. می خواهم یادداشت بنویسم. تا آخر سال. شاید هر شب. نیمه ی دوم ۴۹سالگی من است. شاید همه ی چیزهایی را که باید می نوشتم و ننوشتم یک جورهایی بنویسم. پس همه می آیند توی این یادداشت ها و من با آن ها حال می کنم. اصفهان امروز پاییزی بود. ماه رمضان است. صبح هوا خنک بود. عصر پشت میزم نشسته بودم و پرده های پنجره را کنار زده بودم. از پشت میز نُک صُفه پیداست و حالا که دیروقت است چراغ های قرمز روی کوه دیده می شود؛ اما عصر داشتم اتفاقاً به نوشتن هر شبم فکر می کردم.
عصر دلپذیری بود، از پنجره ردیف درخت های توت پیدا بود و شاخه های بالایی آن ها را می دیدم. تا چشمانم را می بستم، دیوارها و پنجره ها دیگر نبودند و من می توانستم توت ها را ببینم. بعد ساختمان های تازه ساز پیدا بود. بعد از خراب کردن کارخانه ی پارچه بافی سیمین، زمین کارخانه شد آپارتمان های شش هفت طبقه. آپارتمان هایی که یکی یکی ساخته شدند و می شوند و خواهند شد.
همه را می دیدم و نُک کوه را. به خودم گفتم از امشب می نویسم، می نویسم. این شد که نوشتم. سی ام شهریور. در نیمه ی دوم ۴۹سالگی. از شانزده سالگی در اصفهان زندگی می کنم. این شهر را دوست دارم؛ اصفهان. اصفهان من.
امروز سی و یکم بود. آخرین روز تابستان. صبح کمی دیر از خواب بیدار شدم. نیمه شب موسیقی گوش می دادم و سوگ مادر را می خواندم. صبح جمعه با صدای مکینه ی آب؛ صدای قمری هایی که همیشه پشت پنجره پشت پنجره اند؛ نوری که آرام آرام توی اتاق می ریخت. صدای یخچال. صدای درِ خانه ی همسایه و… بیدار شدم. در این ساعت پرده ی کنار پنجره لطیف تر از همیشه است.
پنجره را باز می کنم و می گذارم نسیم پرده را به حرکت دربیاورد و پاییز و نسیم و خنکی بیاید توی اتاق. پوران می شنوم. اشکم دونه دونه را می خواند و پوران تمام روز با من می ماند. توی اتوبوس مدام با خودم می خواندم و به زاینده رود نگاه می کردم؛ از دیده رَوونه. امروز ده روز است که سیگار نکشیده ام. منتظرم که بهتر نفس بکشم. از اتوبوس که پیاده شدم فواره های پارک و فواره های خیابان هشت بهشت روشن بودند! و آب را به بالا تا کنار شاخه های بالایی درختان می رساندند. تلفن کردم که صدای فواره این طور است.
آب تکه تکه می شد. هوا خنک شده بود و ذره های آب می پاشید روی اطلسی ها، جعفری ها و رُزهایی که از گرمای هفته های قبل در خنکی این روزها داشتند جان می گرفتند. امروز مدرسه ها باز شد. فردا با آمدن پاییز همه ی خیابان ها و این خیابانِ بخصوص خیلی شلوغ می شود برای کلاس اولی ها.»
کتاب آذر
علی خدایی اصفهانی نیست، اما در اصفهان زندگی میکند و عاشق این شهر است. کتابِ آذر نیز مثل بقیهی آثارش مجموعهای شگفتانگیز دربارهی اصفهان است. یازده داستان در این اثر است که همگی به یکدیگر متصلاند. شخصیتها یکساناند و تکرار میشوند. داستان دربارهی خانوادهای است که در اصفهان زندگی میکنند و زن خانه نامش آذر است. دو پسر دارد به نامهای فرهاد و سهراب. بیشتر داستانها را پدر خانواده روایت میکند و چندتا را هم شخص سوم.
در اصفهانی که نویسنده در داستانها توصیف کرده، شخصیتهای بزرگی مثل احمد میرعلایی، کیوان قدرخواه و همسرش ناهید در خیابان چهارباغ، خنکی چمنهای پارکهای کنار رودخانه و میدان نقش جهان مانند موجودی زنده در داستانش نفس میکشند. از سوی دیگر، مخاطب همهی ظرایف موجود در یک زندگی زناشویی و خانوادگی را میخواند و به مسائلی پی میبرد که تابهحال ندیده است. ماجرا از آنجا آغاز میشود که آذر، مرد را برای مسافرتی چندروزه ترک میکند. غیبت آذر باعث میشود خاطراتی در ذهن راوی زنده میشود.
در بخشی از کتابِ آذر میخوانیم:
«آذر امروز رفته است. بچهها خوابیدهاند و من در این ساعت شب به چیزهای عجیبی که دوروبر ماست فکر میکنم. آذر برای اولینبار پس از پانزده سال که باهم بودهایم به مسافرت سهروزهای رفته؛ با مادر و خواهر و برادرهایش. من خواستم که برود. اصرار کردم با بچهها باشم. در این مدت سهم او از بچهها بیشتر بوده است. بچهها کمتر کنارم خوابیدهاند. با من کمتر حرف زدهاند یا بازی کردهاند. جنس حرفهایشان با من تا آذر خیلی فرق میکند. دوست داشتم ببینم بچهها وقتی با مادرشان نیستند یا وقتی با من باشند چهکار میکنند. اینوقت شب برای اینکارها بسیار خوب است؛ آنقدر خوب که ناگهان فنیا که اینقدر دوستش داری دستت را میکشد.
«بیا بریم. دیر شده!»
«دوست ندارم بیام. شما همهش حرف میزنید، بازی میکنید. خوابم میگیره. خسته میشم.»
فنیا و آلی از خیابان رشت میگذرند. فنیا زنگ پلاک ۶۲ را فشار میدهد.
«حالا میشه زود برگردیم؟»
«بچه باید حرف بزرگترها رو خوب گوش کنه. میفهمی بازیگوش؟»
دوروته دست کشید به صورت آلی.
«این بچهٔ خوب رو میگی فنیا؟ میخواستی نیایی آلیوشکا؟ فکر کردم تو مادام دوروته و لوکا رو دوست داری. خسته میشی؟ خوابت میگیره؟ حالا اشک بریزم که اشتباه فکر میکردم؟»
«نه مادام دوروته.»
دوروته گفت: «ببینید کیها اومدند… ببین فنیا جان، اِه دوستان قدیمی!»
فنیا مارتا را بوسید و کنار او نشست که با یوهاس و ماتیلدا…
«آن یکی کیه؟»
فنیا گفت: «حالت چهطوره سیمون؟ از ولگردیهات تو این شهر و اون شهر چی آوردی؟»
چهارتایی بلوت بازی میکردند.
دوروته گفت: «چی بشنویم؟ چی بنوشیم؟ آه چه شبی! همه باز دور هم.»
لوکا دست دوروته را گرفت و وسط سالن با او رقصید.
«تانگو میرقصند.»
دوروته گفت: «چراغها! زیادی روشن نیستند؟»
ماتیلدا داد زد: «نه. تو که میدونی چشمای ما خوب نمیبینه.»
دوروته گفت: «آخه دارم با لوکا میرقصم، بیانصاف!»
مارتا گفت: «جواب خانم رو بده ماتیلدا.»
ماتیلدا گفت: «آخر شب، وقتی ما رفتیم لوکا جوابش رو میده.»
دوروته گفت: «ببین لوکا!»
لوکا دست دراز کرد و چراغ را خاموش کرد. چراغهای کوچه روشن بود.
«بلند شین باهم برقصیم.»
ماتیلدا گفت: «حالا که داشتم میبردم؟»
«خفهشو ماتیلدا!»
ماتیلدا گفت: «کی بود؟»
«من بودم.»
ماتیلدا گفت: «تو کی هستی؟»
«من بودم!»
همه خندیدند.»
از میان شیشه از میان مه
از میان شیشه از میان مه انتخاب خوبی است اگر دنبال داستانهایی میگردید که تصویری از زندگی باشند. انگار که برشی از واقعیت هستند. خواندن داستانهای علی خدایی و دنبال کردن شخصیتهای داستانهایش به تماشای خیابان از پشت شیشهی بارانزدهی کافهای در محلهای قدیمی شبیه است. وقتی نشستهاید و فنجان قهوهای را که در دست دارید آرام مینوشید و موسیقیای را که در فضای کافه پخش میشود گوش میکنید و با خود میگویید یعنی این آدمها که آن بیرون در حال قدم زدن و حرف زدن هستند چه میگویند و چه نسبتی با هم دارند. در دوازده داستان این کتاب زندگی جریان دارد. روایتهایی از خاطره، مرگ و زندگی آنقدر طبیعی نقل میشوند که فکر میکنیم همین حالا پیش چشمان ما شخصیتها دارند نفس میکشند و حرف میزنند.
در بخشی از کتاب از میان شیشه از میان ماه میخوانیم:
«پیرزن برنامه ی کار هرروزه اش را خوب می دانست. ساعت پنج صبح بیدار می شد، رخت خوابش را جمع می کرد، لباس می پوشید و یک راست به آشپزخانه می رفت. هیچ فرصتی را از دست نمی داد. نه غلتی در رخت خواب می زد، نه چشم هایش را می مالید و نه حتا خمیازه ای می کشید. باید بیدار می شد. سیم سماور را به برق می زد. دو سه تکه ظرف را، اگر از شب قبل مانده بود، می شست و آخر کار آبی به صورت می زد. آب سماور هنوز جوش نیامده بود. پنجره ی آشپزخانه را باز می کرد و بسته به فصل، اگر هوا روشن بود یا هنوز تاریک، خانم همسایه ی روبه رویی را می دید که روی پشت بام به کبوترها دانه می دهد. کبوترها و قُمری ها روی سر خانم همسایه چتر می زدند و بعد پیرزن فقط صدای بق بقوی کبوترها را می شنید.
یک بار وقتی از خرید روزانه بازمی گشت، خانم همسایه را دید. پرسید: « ببخشید، این همه کبوتر مال شماست؟» خانم همسایه گفت: « نه خانم، یکی یکی جمع شدند. صبح ها ارزن می ریزم. از همه جا می آیند. بعد هم می روند پی کارشان.» بعد از نگاه کردن به کبوترهای همسایه، نوبت قُل قُل سماور بود. چای خشک در قوری می ریخت و آب جوش را روی آن باز می کرد. قوری را که روی سماور می گذاشت، نگاهش می چرخید به دوروبر آشپزخانه. ساعت شش پسرش می آمد. چای می خواست. شش و ربع عروسش می آمد و شش و نیم هم نوبت قدونیم قدها بود. میز صبحانه را می چید و بعد رادیو را کنار جایی می گذاشت که پسرش می نشست. همیشه یادش می رفت، اما بالاخره نگاهش به این ور آشپزخانه هم می افتاد. سطل آشغال را باید می برد بیرون. سطل را در دست می گرفت. از آشپزخانه می آمد بیرون. باید از اتاق نشیمن می گذشت. باز پوست و کونه ی خیارها را در پیش دستی کنار صندلی راحتی ریخته بودند. روکش ویدیو هنوز کنار صندلی راحتی بود و زیرسیگاری هم پُر از ته سیگار.
اما آن روز همین طور که پوست خیارها و ته سیگارها را در سطل خالی می کرد، دید که قالی اتاق را لوله کرده اند و گذاشته اند گوشه ی اتاق. بقیه ی چیزها سر جای خودش بود. لابد باز عروسش دیوانه شده بود و سمسار آورده بود. تازگی ها هم که از این کارها فراوان می کرد. لازم به سوال کردن نبود. درِ آپارتمان را باز کرد. کنار پادری، گربه ی سیاه همسایه نشسته بود. پیرزن را دید، دم تکان داد؛ اما از جایش جم نخورد. پیرزن گفت « صاحبت صاحبت خوابیده؟» و به پله ها و پاگرد نگاه کرد. برگ های گلدان فیلکوس همسایه ی روبه رو زرد شده بود.»
تمام زمستان مرا گرم کن
علی خدایی اصفهانگردی تمامعیار است. او این شهر را پر از راز و رمز میداند و دربارهی احساساش به اصفهان گفته: «به نظرم اصفهان رمز دارد و من در این رمز گیر کردهام. در آن لهجه و صدا گیر کردهام. در سی سال کار در کنار میدان نقشجهان گیر کردهام. هر روز که به میدان نقشجهان میروم، میگویم مبادا شاهعباس زودتر از من از اینجا رد شده، مبادا محمود افغان الان از آن پشت بیرون بیاید! اینها شاید فانتزی باشد، اما وقتی در اصفهان از کنار برخی بناها رد میشوید، احساس میکنید خودشان را به شما تحمیل میکنند.» بعد از خواندن ده داستان این کتاب میتوان تاثیر اصفهان و رازهایش بر نویسنده را حس کرد.
در بخشی از کتاب تمام زمستان مرا گرم کن میخوانیم:
«… برای اینکه چهار نفر را با خودم بِکشم. بعد یکدفعه همه را ول کنم بیایم اینجا و یکنفر را آماده مردن کنم. ملافههایش را عوض کنم. حمامش کنم. موهاش را شانه کنم و وقتی قرصهایش را میدهم، یادم بیفتد که ای وای این مادر است. چقدر پیر شده و بعد مثلا از تو صحبت کنم و مادر بپرسد که حالا چه کار میکند، زندهس؟ و من بگم آره چرا که نه؟ و شب که برگشتم، مادر کنار تلویزیون نشسته باشد و بپرسد خوش گذشت؟ و من بگم آره، حرف زدیم! خندیدیم، یاد گذشتهها کردیم که دست همدیگر را میگرفتیم و زیر باران قدم میزدیم، یا از این گلفروشی وقتی میگذشتیم گل میخریدیم.»