زندگی و زمانه کورمک مک‌کارتی؛ نویسنده‌ آمریکایی برنده جایزه پولیتزر

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۰ دقیقه

کورمک‌ مک‌کارتی نویسنده‌ای است که با داستان‌های غمگین، خشونت‌بار و نهیلیستی‌ شناخته می‌شود. کتاب‌های او در ابتدای زندگی‌اش چندان مورد توجه خوانندگان قرار نگرفتند و محبوب نبودند. اما سال ۱۹۹۲ داستانی از این نویسنده به نام «همه اسب‌های زیبا» منتشر شد که با واکنش مثبت گسترده‌ای مواجه شد و همین موضوع سایر آثارش را هم در مرکز توجه قرار داد.

سال‌های ابتدایی زندگی

«کورمک‌ مک‌کارتی» در تاریخ ۲۰ ژوئیه سال ۱۹۳۳ در شهر پراویدنس‌ واقع در ایالت رودآیلند‌ به دنیا آمد. اما مدت زیادی در آن جا نبود و دوران کودکی خود را به همراه خانواده‌اش در شهر ناکسویل‌ واقع در ایالت تنسی آمریکا گذراند. کورمک وقتی ۱۸ ساله بود در سال ۱۹۵۱ وارد دانشگاه تنسی شد و دو سال پس از آن به نیروی هوایی ایالات متحده آمریکا پیوست. پس از آن مدتی را در آلاسکا گذراند و به عنوان یک مجری در رادیو مشغول به کار شد. او در آن‌جا به صورت جدی سراغ ادبیات رفت و کتاب‌های گوناگونی را خواند؛ کتاب‌های ویلیام فاکنر اثر زیادی روی او داشتند.

زندگی شخصی کورمک‌ مک‌کارتی

«کورمک‌ مک‌کارتی» در طول زندگی خود سه بار ازدواج کرد. همسر اول او «لی‌‌هالمن»‌ بود؛ آن دو در دانشگاه با یک‌دیگر آشنا شده‌ بودند و در سال ۱۹۶۱ با هم ازدواج کردند. اما رابطه آن‌ها تنها یک سال به طول انجامید. ثمره این ازدواج، یک فرزند پسر به نام کالن بود. مک‌کارتی پس از متارکه با همسر اولش، مدتی در نیواورلئان زندگی کرد و پس از آن، راهی سفر به اروپا شد. در آن‌جا بود که او با «آنی‌ دولیزله»‌ آشنا شد. آن دو در سال ۱۹۶۶ با هم ازدواج کردند و رابطه‌شان ۱۵ سال به طول انجامید‌، حاصل ازدواج آن‌ها پسری به نام جان بود. ازدواج دیگر مک‌کارتی با «جنیفر وینکلی» بود که در در سال ۱۹۹۷ صورت گرفت و تا سال ۲۰۰۵ دوام داشت. در تاریخ ۱۳ ژوئن سال ۲۰۲۳، جان پسر «کورمک‌ مک‌کارتی» اعلام کرد که پدرش به علت مرگ طبیعی در خانه‌اش در شهر سانتافه نیومکزیکو‌ درگذشته است. او در هنگام مرگ ۸۹ سال داشت.

درباره سبک نوشتاری

آثار «کورمک مک‌کارتی» معمولا دارای سبکی پسا‌آخرالزمانی هستند. در این سبک، معمولا بر اثر یک اتفاق نظیر بیماری یا جنگ، هنجارها و قواعد موجود از بین رفته‌اند و جهان در وضعیتی آنارشیستی قرار می‌گیرد‌. «کورمک مک‌کارتی» به سبک گوتیک جنوبی نیز می‌نویسد. در ادبیات گوتیک دو مولفه مهم یعنی وحشت و عشق در هم می‌آمیزند. معمولا کتاب‌های سبک گوتیک، رازآلود و دارای وهم و خیال هستند. افشای این رازها به صورت تدریجی و در طول داستان صورت می‌گیرد. گوتیک جنوبی بیشتر به داستان‌هایی گفته می‌شود که در جنوب ایالات متحده آمریکا اتفاق می‌افتند. در داستان‌های سبک گوتیک جنوبی، شخصیت‌ها و موقعیت‌هایی وجود دارند که مرتبط با سحر و جادو هستند. از دیگر مولفه‌های موجود در این سبک می‌توان به وجود فقر، از خودبیگانگی و جرم اشاره کرد. در بیشتر داستان‌های «کورمک مک‌کارتی» این مولفه‌ها وجود دارند.

در ادامه این یادداشت با تعدادی از کتاب‌های «کورمک مک‌کارتی» آشنا خواهیم شد.

۱. کتاب «همه اسب‌های زیبا»

«کورمک مک‌کارتی»کتاب «همه اسب‌های زیبا» را در سال ۱۹۹۲ نوشته است. داستان این کتاب در سال ۱۹۴۸ اتفاق می‌افتد. شخصیت اصلی کتاب جان گریدی‌ کول نام دارد. او پسری ۱۶ ساله است و با پدربزرگش زندگی می‌کند. مادر جان در حال حاضر به عنوان یک بازیگر تئاتر کار می‌کند و بیرون شهر است. پدر جان نیز از مادرش جدا شده است. در داستان «همه اسب‌های زیبا»، پدربزرگ جان فوت می‌کند و به همین دلیل جان دلیلی نمی‌بیند که در آن خانه زندگی کند. جان همراه با دوستش لیسی رالینز، سوار بر اسب‌هایشان می‌شوند و به سمت جنوب (مکزیک ) می‌تازند. در همین گیر‌ودار پسری چهارده ساله و اسرارآمیز به آن‌ها ملحق می‌شود که مهارت زیادی در تیراندازی دارد؛ نام او جیمی بلوینز‌ است. در خلال این داستان، اتفاقات جالبی رخ می‌دهد. نویسنده با نثر مسحور‌کننده خود مناظر، فضاها و رویدادها را به خوبی به تصویر کشیده است. این کتاب توسط «کاوه پیرعباسی»به فارسی ترجمه شده است‌ و ۴۱۶ صفحه دارد. برای خواندن اثر فوق حدودا به یازده ساعت زمان نیاز داریم. انتشارات نیکا ترجمه این کتاب را منتشر کرده است.

در بخشی از کتاب «همه اسب‌های زیبا» می‌‌خوانیم:

وقتی وارد تالار شد و همین‌طور وقتی در را بست شعله‌ی شمع و تصویر شعله در آیینه‌ی بزرگ دیواری پیچ و تاب خورد و دوباره به شکل اولش برگشت. کلاهش را از سر برداشت و آهسته جلو رفت. تخته‌های کف‌پوش زیر چکمه‌هایش جیرجیر می کردند. کت و شلوار سیاه به تن داشت. رو به روی آیینه‌ی تاریک ایستاد همان جایی که سوسن‌های سفید پلاسیده از گلدان بلور نقش و نگاردار فرسوده به بیرون سر خم کرده بودند. در راهرو سرد پشت سرش ردیف هم. پرتره‌ی نیاکانی آویزان بود که به زحمت می‌شناختشان. همگی در قاب‌هایی شیشه‌ای بالای حاشیه‌ی باریک چوب بلوط دیوار جا خوش کرده بودند و نوری کم‌سو به آن‌ها می‌تابید. نگاهی به اشک چکه کرده‌ی شمع انداخت. شستش را روی موم گرم چکیده بر روکش نازک چوب بلوط فشار داد. آخرسر نگاهش افتاد به صورت مدفون و محبوس بین تاخوردگی‌های لباس تدفین. سبیل زردش و  پلک‌های نازک مثل کاغ. این خوابیدن نبود. این خوابیدن نبود.
کتاب همه ی اسب های زیبا اثر کورمک مک کارتی
انتشارات جیحون

۲. کتاب «جاده»

کتاب «جاده»، «کورمک‌ مک‌کارتی» از آثار نسبتا جدید این نویسنده است که در سال ۲۰۰۶ منتشر شد. این داستان به یکی از مهم‌ترین کابوس‌های زندگی انسان مدرن اشاره می‌کند؛ یک حمله هسته‌ای باعث شده است که ایالات متحده آمریکا نابود شود و انسان‌های زیادی جانشان را از دست بدهند. اما با این‌حال بازماندگانی نیز وجود دارند که در جستجوی دست‌یابی به زندگی بهتر، تقلا می‌کنند. کتاب جاده، داستان زندگی یک پدر و پسر است که سفر خود را از شرق آمریکا به سمت منطقه‌ای ساحلی در جنوب غرب این کشور، آغاز می‌کنند. آن‌ها نمی‌دانند که در ساحل چه چیزی در انتظارشان است اما امید دارند که بتوانند آن‌جا زندگی بهتری داشته باشند. دارایی آن‌ها یک هفت‌تیر، لباس‌های تنشان، یک گاری و مقداری نان خشک است. تمامی مظاهر تمدن در این داستان نابود شده است و افراد باقی‌مانده عموما یا تبه‌کار و غارت‌گر شده‌اند یا مشغول به زباله‌گردی هستند.

این داستان فضای تیره و تاریکی دارد اما نمی‌توان منکر وجود عشق و محبت در این داستان و در زمانه‌ای بسیار سخت و غمبار شد. کتاب فضایی پسا‌آخرالزمانی و پادآرمان‌شهری دارد و سوالات بزرگی را در ذهن ما ایجاد می‌کند. کتاب جاده ما را به این فکر وا‌می‌دارد که چقدر هنجارهای اخلاقی و انسانی، در ضمیر ما انسان‌ها تثبیت‌شده هستند و این‌که یک بحران انسانی چگونه می‌تواند آن‌ها را زیر سوال ببرد. این کتاب در سال ۲۰۰۷ برنده جایزه پولیتزر شد.

از این اثر «کورمک مک‌کارتی» ترجمه‌های گوناگونی به زبان فارسی موجود است؛ ترجمه «حسین نوش‌آذر» از نشر مروارید شهرت و محبوبیت بیشتری دارد. این کتاب توسط «صنوبر رضاخانی» و نشر قطره نیز به فارسی ترجمه شده است. کتاب «جاده» در ۲۷۳ صفحه نوشته شده است و برای خواندن آن حدودا به ۸ ساعت زمان نیاز داریم. نثر این کتاب بسیار شیوا و خواناست.

در بخشی از کتاب «جاده» می‌خوانیم:

در بستر دراز کشیده بود و به صدای چک چک آب که از جنگل می‌آمد گوش می‌داد. ما همه به خاک برمی گردیم. همین است سرما و سکوت. خاکستر جهان از دست‌رفته با بادهای تند و بی‌رحم در یک فضای تهی به این سو و آن سو در نوسان بود. با باد موجی از خاکستر به آنان نزدیک می‌شد که اندکی بعد در دوردست‌ها پراکنده شود و از نو باز به آنها نزدیک شود. جهان تعادلش را کاملاً از دست داده بود و دیگر به هیچ چیز تکیه نداشت. جهان در باد و خاکستر رها شده بود. مثل این بود که تنها به نفسی بند است؛ لرزان و بی‌تداوم. کاش قلبم از سنگ بود.
پیش از سحر از خواب بیدار شد و نگاه کرد که چگونه یک روز خاکستری دیگر آغاز می‌شود. آرام و نیمه شفاف. پسرش هنوز خواب بود که برخاست. کفش‌هایش را پوشید. پتویی دور خودش پیچید و میان درختان به راه افتاد. از شکاف صخره‌ای پایین آمد. به سرفه افتاده بود و از سرفه در خودش مچاله شده بود. سرفه‌اش بند نمی‌آمد. مدتی به این حال گذشت. بعد میان خاکستر زانو زد و چهره‌اش را مقابل روشنایی رنگ‌پریده گرفت. به نجوا گفت: تو عاقبت سررسیدی؟ عاقبت یک بار دیگر چشمم به تو افتاد؟ اگر تو گلویی داشتی، گلوبت را میان دست‌هایم می‌فشردم. یعنی تو دل داری؟ آیا تو ای روز نفرین‌شده روح هم داری؟ نجوا کنان گفت: خدای من! آه خدای من!

کتاب جاده اثر  کورمک مک کارتی

۳. کتاب «سانست لیمیتد‌»

کتاب «سانست لیمیتد» نمایشنامه‌ای با دو شخصیت سیاه‌پوست و سفید‌پوست است. این داستان در شهر نیویورک برخلاف دیگر آثار «کورمک‌ مک‌کارتی» که در جنوب غربی آمریکا رخ می‌دهند؛ در شهر نیویورک اتفاق می‌افتد. نمایشنامه فوق زبانی عامیانه دارد و همین آن را جذاب و خواندنی می‌کند. دو شخصیت سیاه‌پوست و سفید‌پوست‌ داستان با یک‌دیگر کشمکش‌های فراوانی دارد و هم‌دیگر را به چالش می‌کشند. نژاد، خانواده، گذشته، حال و احتمالا آینده این دو شخصیت با یک‌دیگر تفاوت‌های زیادی دارد و همین تفاوت در خاستگاه و افق پیش‌ رو، مکالمه شخصیت‌های سیاه و سفید را جذاب‌تر می‌کند. گفت‌وگوی این دو، ابتدا پرسش و پاسخی ساده به نظر می‌‌رسد اما خیلی زود به بحث‌هایی بنیادین درباره عدالت، ایمان و امید کشیده می‌شود. در سال ۲۰۱۱ «تامی لی جونز»، فیلمی با اقتباس از همین نمایشنامه را ساخت که با استقبال منتقدان روبرو شد.

نمایشنامه فوق ۷۶ صفحه دارد و خواندنش حدودا یک ساعت طول می‌کشد. این کتاب توسط «مجید حاتمی» و نشر علم به فارسی ترجمه شده است‌.

در بخشی از کتاب «سانست‌ لیمیتد»‌ می‌خوانیم:

سیاه‌پوست: تولدت مبارک استاد.

سفیدپوست: مرسی.

سیاه‌پوست: پس دیدی داره تولدت می‌شه و این روز درستی به نظر می‌رسه.

سفیدپوست: کی می‌دونه؟ شاید روزهای تولد خطرناکن. مثل کریسمس. همه‌جای آمریکا وسایل تزئینی روی درخت‌ها، حلقه‌های گل روی درها و بدن آدم‌ها روی لوله‌ها آویزون می‌شه.

سیاه‌پوست: مم. زیاد ربطی به کریسمس نداره، نه؟

سفیدپوست: کریسمس مثل قدیم‌ها نیست.

سیاه‌پوست: باور دارم که این حرف درستیه. واقعا باور دارم.

سفیدپوست: من باید برم.

سفیدپوست بلند می‌شود و ژاکت خودش را از روی پشتی صندلی برمی‌دارد و به‌جای این که یک‌دفعه دست‌های خود را درآستین کند ژاکت را تا روی شانه‌اش بالا می‌اندازد و بعدش دست‌ها را در آستین می‌کند.

۴. کتاب «نگهبان باغ»

کتاب «نگهبان باغ»، اولین رمان پرفروش «کورمک مک‌کارتی» است که در سال ۱۹۶۶ به چاپ رسید و نویسنده‌اش را به جایزه بنیاد ویلیام فانکر رساند. ابن داستان به سبک کلاسیک نوشته شده است و نثری روان و خواندنی دارد. اتفاقات کتاب نگهبان باغ در سال‌های بین دو جنگ جهانی رخ می‌دهد. محل وقوع حوادث این کتاب، دهکده‌ای کوچک و سنتی است.
داستان سه شخصیت اصلی به نام‌های آرتور اونبی، جان وسلی راتنر و ماریون سیلدر دارد.

داستان با ماجرای ماریون شروع می‌شود. او یک قاچاقچی است و شخصیتی قانون‌شکن محسوب می‌شود، راننده‌ای که راتنر نام دارد همراه می‌شود تا او را به مقصدش برساند، اما راننده می‌خواهد ماریون را بکشد و از او دزدی کند. ماریون به نیت او پی‌ می‌برد و کنت را خفه می‌کند و جسد او را در زمین آرتور اونبی، که یک جنگلبان منزوی و عاشق طبیعت است؛ به خاک می‌سپارد. آرتور به‌نحوی متوجه وجود جسد در زمین خود می‌شود ولی این ماجرا را مخفی نگه می‌دارد. در این میان خانواده‌ی کنت که احتمال می‌دهند او به قتل رسیده باشد، به دنبال انتقامی هستند.

کتاب «نگهبان باغ»  کورمک مک‌کارتی توسط «علیرضا جمالی‌منش» و نشر نون به فارسی چاپ شده است و ۳۰۴ صفحه دارد. خواندن آن حدودا ۸ ساعت طول می‌کشد.

در بخشی از کتاب «نگهبان باغ» می‌خوانیم:

درخت تناور را از پای انداخته و از طول برش داده بودند و بخش‌های برش‌خورده درخت را روی علف‌های جنگل تلتبار کرده بودند. مرد کوتاه‌قد و قوی‌هیکلی که سه انگشت دستش با یک باند کثیف و آتل، ثابت نگه داشته شده بود. کنار درخت ایستاده بود. او، یک سیاه‌پوست و یک مرد جوان دور کنده درخت جمع شده بودند. مرد کوتاه‌قد و قوی‌هیکل کنار اره زانو زد و با کمک مرد سیاه‌پوست. تیغه اره را صاف کرد. پس از زور زدن‌های بسیار و این‌سو و آن‌سو کشیدن اره و غرغرهای زیرلبی فراوان توانستند اره را از جایی که گیر کرده بود بیرون آورند و از طرف دیگر کنده، اره کردن را ادامه دهند. مرد کوتاه‌قد و قوی‌هیکل، دوباره زانو زد و محل برش را با دقت نگاه کرد و گفت: «بهترین کار اینه که از این‌سمتش ادامه بدیم.» مرد سیاه‌پوست اره مقطع‌بر را برداشت و به‌همراه مرد کوتاه‌قد و قوی‌هیکل، دوباره مشغول اره کردن شدند. چند دقیقه‌ای که اره کشیدند. مرد کوتاه‌قد و قوی‌هیکل ناگهان گفت: «وایستا وایستا نکش آه. لعنتی. این تیغه کوفتی باز دوباره گیر کرده.» با زور زدن و تلاش زیاد» اره را از تن درخت بیرون کشیدند و دوباره با دقت
به محل برش نگاه کردند. مرد سیاه‌پوست گفت: «مکافات اصلی‌مون تازه از اینجا شروع می‌شه. مگه نه؟»
کتاب نگهبان باغ اثر کورمک مک کارتی نشر نون


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X