با ۷ کتاب ایرج پزشکزاد آشنا شوید؛ نویسندهای که زندگیاش زیر سایه «داییجان ناپلئون» بود
«در میان ایرانیان مثل همه مردمانی که پیشتر استعمار شدهاند، یک نوع ویروس وجود داشت و همچنان وجود دارد: که ما فکر میکنیم همه بلاهای کشور از انگلیسیها یا خارجیها سرچشمه میگیرد.»
این اظهارات ایرج پزشکزاد، دیپلمات، نویسنده و مترجم برجسته، هستهی اصلی رمان «داییجان ناپلئون» را بیان کرده. او که بعد از مدت کوتاهی وکالت به عنوان مدیر کل امور فرهنگی وزارت امور خارجه مشغول کار بود بعد از پیروزی انقلاب به فرانسه نقل مکان کرد و سالها در آپارتمان کوچکی در محلهی پانزدهم پاریس زندگی کرد. سالهای پایانی عمر را در کنار بهمن تنها پسرش در لسآنجلس گذراند تا اینکه در ۹۴ سالگی درگذشت. در این مطلب ۷ اثر ایرج پزشکزاد، نویسنده، طنزپرداز و مترجم برجستهی ایرانی، معرفی میشود. اما پیش از آن زندگیاش را مرور کنیم.
ایرج در ابتدای بهمن ماه سال ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. پدر پزشکاش بعد از شش سال خدمت به دولت در گوشهکنار ایران همراه مادر قجرش به تهران برگشت و شروع به طبابت کرد. او بعد از دریافت دیپلم در دانشگاه حقوق شروع به تحصیل کرد و به فرانسه رفت و در سال ۱۹۴۷ که هنوز آثار جنگ، کمبودها و جیرهبندیها دیده میشد به پاریس رسید. بعد از اتمام تحصیل، در اوایل دههی سی شمسی، وقتی ۲۵ ساله بود به ایران برگشت. دوران ملی شدن نفت باعث شد او بیکار بماند و در خانهی پدر مستقر شود. در کافه فردوسی، پاتوق محبوباش، با بسیاری از شاعران، نویسندگان و روزنامهنویس آشنا شد. یک روز به دلیل حملهی هواداران حزب سومکا به کافه فردوسی پناه برد. وقتی کرکره بالا رفت نصرت رحمانی با سر و صورت خونآلود ظاهر شد. او را با احمد شاملو اشتباه گرفته بودند. پزشکزاد کارش را با ترجمه شروع کرد و اولین درآمدی که از این راه به دست آورد، ترجمهی نمایشنامهای از مولیر بود. اما همزمان به گذراندن دورههای کارآموزی قضایی پرداخت و در مرداد ۱۳۳۲ حکم دادیاری دادسرای تهران را گرفت: «صبح ۲۸ مرداد که یک چهارشنبه به یادماندنی بود، من مثل روزهای دیگر، به حکم نومنصبی، سرساعت در دادسرا بودم. قضات دادسرا اینجا و آنجا دور هم جمع شده و درباره وقایع روز، به خصوص میتینگ جبهه ملی و تظاهرات حزب توده و احتمالات آینده بحث میکردند.»
زمانی که در دادگستری بود، از یک وکیل دادگستری تازهکار که در کوچه آقا قاسم شیروانی در خیابان نادری آپارتمان سه اطاقهای اجاره کرده بود، یک اطاقش را اجاره کرد: «سه چهارصندلی و یک میز کوچک تحریر از خانه آوردم. دوستم تورج فرازمند یک صندلی چوبی راحتی تشکچهدار برای تکمیل مبلمان آورد و توضیح داد که این صندلی در اصل مال شازده نمیدانم چیچیمیرزا بوده است.»
با اینکه کار در دادگاهها سوژههای دستاولی را برای قصهنویسی به پزشکزاد داد، اما او از این شغلش چندان رضایت نداشت. پزشکزاد بعد از بازگشت به ایران دوست داشت کار مطبوعاتی کند، اما در دوران خدمت در وزارت خارجه بود که فرصت بیشتری برای نوشتن پیدا کرد. این نویسنده که حالا دیگر دیپلمات شده بود، نه با اسم واقعی بلکه با اسم «ا.پ. آشنا» نوشتن طنز برای نشریات را آغاز کرد و برخی از نوشتههای مطبوعاتی او در قالب کتاب نیز منتشر شدند.
پزشکزاد در فاصلهی نیمهی دههی ۳۰ تا نیمهی دههی ۴۰ شمسی کتابهای «حاج ممجعفر در پاریس»، «ماشاءالله خان در بارگاه هارونالرشید»، «بوبول» و «آسمونریسمون» را منتشر کرد.
پزشکزاد جزو معدود رماننویسان ایرانی است که طنز را شاکلهی اصلی رمان قرار داده و مهمترین اثر او «داییجان ناپلئون» که در ابتدا به صورت پاورقی در مجلهی فردوسی منتشر شد، بیش از آنکه یک رمان تاریخی، سیاسی یا اجتماعی باشد، رمانی طنز است. این نویسنده که به زبان فرانسه مسلط بود سه رمان «دزیره»، «شوایک سرباز پاکدل» و «سرباز کازابلانکا» را به فارسی برگرداند.
۱- داییجان ناپلئون
این رمان در زمان انتشارش به صورت کتاب در سال ۱۳۵۱ با وجود بایکوت شدن توسط روشنفکران و منتقدان کتاب، با استقبال زیاد اهل کتاب مواجه شد. علت محبوبیت این رمان چیست؟ پزشکزاد نه عضو محفلهای ادبی بود و نه نویسندهای نوگرا. با این وجود رماناش به عنوان نمونهای جدی از رمان طنز مطرح شد. حتی اقتباس درخشان ناصر تقوایی از آن نیز برای نویسنده جایی میان نویسندگان جاسنگین باز نکرد. چون جزو رمانهای ملتزم به گفتمان پرطرفدار غربزدگی نبود، بلکه با ریشخند شخصیت «داییجان» که همهجا دست انگلیسیها را در کار میبیند، باورمندان به گفتمان «توهم توطئه» را هجو میکرد.
عامل دیگر محبوبیت این اثر میتواند طنز شیرین / تلخ آن باشد. رمان و داستان کوتاه فارسی را کمبود طنز و سرخوشی رنج میبرد. در حالی که مردم هر فرصتی را برای کناز زدن آوار اندوه و ایجاد شادی غنیمت میشمارند، ادبیات ما زیادی غمزده است. اما پزشکزاد موفق میشود خواننده را در بازی سرخوشانهی شخصیتهای خود مشارکت دهد و لذت رمان خواندن را به خواننده بچشاند.
داستان از دید سعید، نوجوانی عاشق روایت میشود که پزشکزاد ماجرای عشقی او را از ماجرای عاشقانهی واقعی خود الهام گرفته بود. اما خیلی زود این ماجرای شخصی، به هزارتوی ماجراهای خانوادهای بزرگ و اشرافی گسترش مییابد. هر یک از اعضای خانواده برای حفظ امتیازهایی میکوشند که دورانشان گذشته و این برخورد طبقاتی است. داییجان، بزرگترین عضو خانواده و نایب بازنشستهی فوج قزاق، نماد این نسل بیمار است که با اندیشههای غیرواقعی به واقعیت غیرقابل تحمل واکنش نشان میدهد. داییجان که در یکی دو درگیری کوچک با اشرار شرکت داشته، از بس دربارهی ناپلئون کتاب خوانده، خود را در حد او میبیند و درگیریهای کوچکاش را بیشاز اندازه بزرگ جلوه داده و به شکل مبارزه با قشون انگلیس جا میزند.
در بخشی از رمان «داییجان ناپلئون» که توسط نشر فرهنگ معاصر منتشر شده، میخوانیم:
«حالا چرا زنت عاشق عبدالقادر شد؟! چون من با ظرافت با زنم حرف میزدم، عبدالقادر با زمختی و خشونت. من روزی یه بار حموم میرفتم، عبدالقادر ماهی یه بار. من با نهار حتی پیازچه هم نمیخوردم، عبدالقادر یک کیلو یک کیلو سیر و ترب سیاه میخورد. من شعر سعدی میخوندم، عبدالقادر آروغ میزد. اونوقت به چشم زنم من بیهوش بودم، عبدالقادر باهوش. من زمخت بودم عبدل قادر ظریف. فقط به گمونم عبدالقادر مسافر خوبی بود، دست به سفرش محشر بود. یه پاش اینجا بود یه پاش سانفرانسیسکو!»
۲- خانواده نیکاختر
قصهی بلند «خانواده نیکاختر» داستان خانوادهای ایرانی را روایت میکند که به کانادا مهاجرت کردهاند. نویسنده اعضای خانواده را معرفی میکند:
– محمود نیک اختر پدر خانواده که خواهی بخواهی بعنوان یک ایرانی مهاجرت کرده پایش به جریانات سیاسی باز شده است در حالی که خودش بیشتر در فکر جریانات اقتصادی و پر کردن جیبش است.
– بدری مادر خانواده که سعی می کند خود را بعنوان یک زن با فرهنگ در بین همپلاکی هایش نشان بدهد.
– خانم بزرگ، مادر زن محمود که در ظاهر بیشتر به دین و دیانت میپردازد و در آخر داستان به نوعی تغییر روش می دهد.
– فرهاد، پسر تنبل خانواده که بیشتر به دنبال تیغ زدن پدر و مادرش است.
– فرشته، که در بیشتر داستان به دلیل سفر با بوی فرندش حضور ندارد.
– فاطی، کلفت جوان و روستائی زاده خانه که در خارج درس خوانده و واقعاً با فرهنگ شده است.
– خردل، سگ خانواده که هر چند دچار بیماری روانی علاقه به همجنس شده، ولی هنوز آنقدر غیرت دارد که در آخرین سکانس فیلم پاچه تازه داماد خارجی فامیل را گاز بگیرد.
داستان با ورود دوست قدیمی محمود به نام خان عمو که استاد سابق دانشگاه بوده و تازه به آمریکا سفر کرده، شروع میشود. در مقابل بقیه شخصیتها خانعمو آدم روشنفکری به نظر میرسد.
در طول داستان مشخص میشود خانواده که درگیر مشکلات مالی است پیش از این برای جلب کمک و محبت فرزاد جوان اقتصاددان معروف ایرانی، تلاش کردهاند آشنائی بین او و فرشته ایجاد شود. اما بر خلاف تصور آنها فرزاد عاشق فاطی شده است.
خانواده به محض با خبر شدن از این موضوع کمر به نابودی فاطی میبندند و میخواهند او را به ایران بفرستند.
خانعمو که طرفدار فاطی است، سعی میکند کمکاش کند. اما در نهایت این شانس است که به یاری فاطی میآید.
شخصیتها به گونهای طراحی شدهاند که هر کس به خوبی بتواند کاریکاتوری از یکی از اعضای خانوادههای نسبتا روشنفکر یا بهاصطلاح تازهبهدورانرسیدهی ایرانی را نشان دهد. بهعنوان مثال پدر با وجود اینکه در حقیقت دغدغهی اصلیاش مالی است معمولا پز سیاسی مخالف میگیرد یا مادر خانواده تلاش میکند خودش را زنی روشنفکر نشان دهد اما رفتارهای او به شکلی کاملا متناقض است. پسر خانواده در اغلب موارد سعی میکند از اعضای خانواده پول بگیرد. تنها عضو عاقل خانواده خدمتکاری است. فاطمه تحصیلکردهی فرنگ است که با رفتار معقولاش سعی میکند افکار پوسیده و رفتارهای متناقض و غلط اعضای خانواده را اصلاح کند.
در بخشی از قصهی بلند «خانواده نیکاختر» که توسط نشر آبی منتشر شده، میخوانیم:
«خانم بدری نیکاختر با تلفن با خواهرش ملیحه، مشغول صحبت است. برای اینکه بتواند ضمنا به آرایش ابروها جلوی آینه ادامه بدهد، بلندگوی تلفن را به کار انداخته است. در نتیجه صدای ملیحه نیز شنیده میشود. خانمبزرگ، مادر بدری، در سمت دیگر اتاق نشیمن با چادر نماز سر سجاده نشسته است. نماز را تمام کرده نسبیح میاندازد و کتاب دعا میخواند.
بدری – … نه خواهر، گمان نکنم، بانک خیلی فشار آورده، یعنی اگر تا آن موقع نتوانیم خودمان مشتریپیدا کنیم، باید خانه را تخلیه کنیم بدهیم دست بانک که خودش بفروشد و طلبش را بردارد. اما، محمود را که میشناسی، میگوید درستش میکنم. میگوید هیچ بانکی زورش به من نمیرسد. یعنی میخواهد خودش مشتری پیدا کند که کار به حراج نکشد. چون اعتبارش لطمه میخورد.
ملیحه – نمیشد آن یکی آپارتمانتان را بفروشید و قرض بانک را بدهید؟
بدری – آن آپارتمان که میدانی مستاجر دارد. آپارتمان با مستاجر را هم اگر بخرند نصف قیمت میخرند.
ملیحه – تکلیف خانه تهران هم که توقیف کردهاند معلوم نشد؟
بدری – نه والله، دنبالش هستیم. یک وعدههایی هم دادهاند. تا حالا کلی رشوه دادهایم. اما مگر سیرمونی دارند؟ البته محمود ولکن قضیه نیست.»
۳- حافظ ناشنیده پند
این کتاب، آخرین اثر چاپ شدهی نویسندهی «داییجان ناپلئون» است. ایرج پزشکزاد در «حافظ ناشنیده پند» بخشی کوتاه از زندگی حافظ را از زبان محمد گلندام، دوست حافظ، روایت میکند. او از نزدیکان حافظ است که دیوان شعرش را پس از مرگ جمعآوری کرد و بر آن مقدمه نوشت. او با نثری روان و زیبا، برههای از زندگی شخصی و اجتماعی شاعر را روایت کرده. او چهرهای از شاعر تصویر کرده که نشاندهندهی جوانی سبکسر و بیخیال است که صدای خندهاش گوش فلک را کر کرده است.
داستان چند ماهی بعد از شکست و فرار شاه شیخ ابواسحق از شیراز و فرار و غلبهی زورمندانهی امیر مبارزالدین اتفاق میافتد. حافظ آزاده که دوست و ندیم شاه فراری بوده است، در حکومت امیر مبارزالدین، تحت پیگرد اراذل و اوباش قرار میگیرد و جاناش در خطر است. حافظ جوان مثل کودکان ساده و بیآلایش فکر و قضاوت میکند و بعد از وقوع هر حادثهای صدای قهقههاش بلند میشود. در چنین موقعیت و احوالی حافظ بعد از خندهای طولانی از جا بلند میشود، غزلی میخواند، سازی خیالی بغل میکند و آنقدر میخندند که از پشت به زمین میافتد. شاعر از شدت بیکسی و تنهایی و نبودن آدمها به محبت گربهای دلمیبندد. محمد گلندام، برای رنگآمیزی طنزپردازانهی داستان، به وفور از نقل حکایات و لطایف عبید زاکانی شاعر معاصر او استفاده کرده است.
در بخشی از کتاب «حافظ ناشنیده پند» که توسط نشر قطره منتشر شده، میخوانیم:
«عازم حرکت از خانه، برای رفتن نزد شمسالدین بودم که اسحق رسید. گفت پدرش از من خواسته که فوراً و تنها به دیدنش بروم. دو روز طولانی در انتظار خبری از جانب او گذرانده بودیم. با شمسالدین قرار گذاشته بودیم که به اتفاق پیش عبید برویم. با این پیغام مولانا، منتظر رسیدن شمسالدین نشدم. مولانا را شاد و سردماغ دیدم. تا مرا دید گفت:
ـ خبرهای خوب دارم که خواستم اول به تو بدهم و بعد به شمسالدین. بنفشه را هم پی کاری فرستادم که با تو تنها صحبت کنم.
و بعد از آنکه به من اجازهٔ نشستن داد، دنبالهٔ کلامش را گرفت:
ـ مثل اینکه توطئهٔ ما به نتیجه رسیده است. چون بعد از اینکه قاصد ما پیغامش را با امانت تمام به مقصد رسانده…
با جسارت کلامش را بریدم:
ـ از غانم خبر تازهای به مولانا نرسیده است؟
بعد از عذرخواهی از اینکه کلامش را قطع کردهام، افزودم:
ـ شمسالدین نگران عواقب مزاحی است که با غانم دربارهٔ تعداد ابیات قصیده کرده است.
عبید گفت:
ـ بیخود نگران است. چون غانم به وسیلهٔ کلو عمر به امیر مبارز معرفی شده و با اینکه شنیدهام که امیر مبارز فقط دو بیت قصیدهاش را گوش کرده و سر بیت دوم هم با مهترش دربارهٔ علیق اسبها مشغول صحبت شده، غرق شعف و افتخار است. دور شهر میگردد و خبر این باریابی شرفخیز را به همه میدهد. اما خبر خوش این است که انگار وحشت از کارد و گزلیک بُرّندهٔ زیر بالش عروس، داماد را از شوق دامادی انداخته است. دیروز دوباره دل نازک کلو فخرالدین برای من تنگ شده بود و باز به ناهار دعوتم کرد. خیال کردم میخواهد نتیجهٔ نصیحت من به جهان خاتون را بداند. نصیحتی که البته من نکرده بودم. ولی دیدم کار از کار گذشته، چون وقتی مرا دید با قیافهٔ غمزدهای گفت که ناصرالدین عمر به او خبر داده که به علت اشتغالات و مشکلات وظایف خطیر شحنگی شهر بزرگ شیراز، از ازدواج با جهان خاتون منصرف شده است و به او مأموریت داده که موضوع را به اطلاع دختر برساند. فخرالدین که از این پیشامد سخت غصهدار شده، معتقد است که سنگینی وظایف شحنگی بهانه است و به یقین حرف یا حرکت نامناسبی از طرف دختر، موجب این انصراف شده است.»
۴- ماشاءاللهخان در بارگاه هارونالرشید
«ماشاءاللهخان در بارگاه هارون الرشید» رمانی طنز است که در سالهای ۱۳۳۷ و ۱۳۵۰ در مجلههای اطلاعات جوانان و فردوسی منتشر شد. پزشکزاد در این اثر به اعماق تاریخ نقب زده و با طنزی گزنده تواناییهای انسان امروزی را به رخ کسانی که در آن روزگاران زندگی میکردند، میکشد.
داستان با توبیخ ماشااللهخان دربان سادهی بانک شروع میشود. ماشاالله که همزمان با کار تحصیل میکند و سر پست، کتابهای تاریخی دوران هارونالرشید را میخواند، توسط رئیس بانک تهدید به اخراج میشود. او حین بازگشت به خانه در خیابان، اعلان نمایشی از جامعه باربد را میبیند: اپرت «در حرم هارونالرشید…» در ادامه راه، او پس از برخورد با فروشندهای دورهگرد، در حالی که نمیتواند خودش را درست کنترل کند، پا به خانهی مرتاضی میگذارد که ادعا میکند میتواند روح گذشتگان را به زمان حال بیاورد. ماشااللهخان که در خیال خود، دوران حکومت هارونالرشید را دورانی پر از رونق و شکوه تصور میکند؛ از او میخواهد به جای آنکه روح هارونالرشید را به زمان حال بیاورد، روح او را به گذشته برده و در زمان پر شکوه هارونالرشید زنده کند.
به این ترتیب، روح ماشاءالله که آرزو میکرد در دوران خلیفهی بغداد زاده شده و زندگی کند؛ به دوران خلافت هارونالرشید رفته و وقتی به هوش میآید که خود را در بغداد و در دوران هارونالرشید پیدا میکند. حضور او در بارگاه هارون الرشید اگرچه پر از حادثههای ریز و درشت و البته شیرین و جذاب است، اما ماشاءاللهخان پس از مدتی میفهمد که چنانکه تصور میکرده، در آن زمان اوضاع و احوال بر وفق مراد نبوده است.
در بخشی از رمان «ماشاءاللهخان در بارگاه هارون الرشید» که توسط نشر فرهنگ معاصر منتشر شده، میخوانیم:
«- والله قربان اگر از ما نشنیده بگیرید. این ماشاءاللهخان شبها درس میخواند که کلاس دوازده را با متفرقه امتحان بدهد. برای امتحان از دوسه ماه پیش که از این کتابهای تاریخ و هارونالرشید و اینجور چیزها خریده، از صبح تا غروب کارش خواندن این کتابهاست. اصلاً گاهی مثل دیوانهها یادش میرود اسمش چیست و کجاست و چکار میکند. پریروز جلوی بچهها میخواست بنده را صدا بزند میگفت: «ابنسعدون!». دیروز میخواست بیاید پیش شما، پرسیدم: کجا میروی، گفت: میروم خدمت هارونالرشید… نه اینکه خیال کنید شوخی میکرد… خیلی جدی حرف میزد.
– عجیب است! واقعاً عجیب است! در هر حال برو به ماشاءاللهخان بگو بیاید اینجا.
– چشم قربان ولی خواهش داریم نفرمایید که ما چیزی به شما عرض کردیم.
– بسیار خوب.
در اتاق نگهبانی نزدیک در بانک، ماشاءاللهخان روی یک صندلی نشسته بود و مشغول خواندن یک کتاب بود. اگر کسی سر خم میکرد و در چهرهٔ او دقیق میشد، بهخوبی میتوانست بفهمد که قرائت این کتاب ماشاءاللهخان را بهکلی از خود بیخود کرده است. ابروها و چشمها و دهانش مدام در حرکت بود. گاهی لبخند برلب میآورد و گاهی اخم میکرد، گاهی رنگش قرمز میشد و دندانها را برهم میفشرد و پیدا بود بیش از سی سال ندارد، ولی سبیل او را کمی مسنتر نشان میداد. یقهٔ اونیفورم مخصوص نگهبانی را باز کرده و کمربند و هفتتیرش را روی میز کنار دستش گذاشته بود.»
۵- دزیره
این رمان را تاریخ مشروح و دقیق سالهای آخر قرن هجدهم و نخستین سالهای قرن نوزدهم دانستهاند. «دزیره»، اثری تاریخی و عاشقانه است که در قالب دفترچهی خاطرات دخترانه نوشته شده است. دفترچهی خاطراتی که از زبان اولین نامزد ناپلئون بناپارت، اوژنی کلری چهارده ساله، نوشته میشود. در این رمان، تمام جزئیات و اتفاقات ذکر شده موثق هستند. گرچه گاهی نویسنده برای بروز واکنشهای اخلاقی و برخی جزئیات از تخیلاش بهره گرفته اما در مجموع رمانی زیبا و خواندنی خلق کرده است.
خانوادهی ثروتمند «دزیره»ی چهارده ساله در بهار ۱۷۹۴ در معرض وحشت انقلاب فرانسه قرار میگیرند. اندکی بعد، پدرش میمیرد و مادر و برادرش تجارت ابریشم خانواده را اداره میکنند. با وجود اینکه خانواده از انقلاب فرانسه حمایت میکنند، برادر «دزیره» به دلیل سوءتفاهم زندانی میشود و «دزیره» برای آزادی او به شهرداری مارسی میرود. او در آنجا با برادر ناپلئون به نام «جوزف» که منشی شهرداری است، ملاقات کرده و به این فکر میکند که او شوهر خوبی برای خواهرش خواهد شد. بنابرین او را برای شام به خانهاش دعوت میکند. جوزف دعوت را قبول میکند و همراه برادرش ناپلئون به آنجا میرود. دزیره و ناپلئون در نگاه اول عاشق هم میشوند و درنهایت نامزد میکنند. در همین حال، خواهر دزیره «جولی»، با جوزف ازدواج میکند.
ناپلئون اندکی پس از دو سال که از نامزدیاش با «دزیره» میگذرد، به پاریس میرود. «دزیره» هم مخفیانه به پاریس سفر میکند و همان موقع است که زندگی روی سیاهاش را به به او نشان میدهد. «دزیره» ناپلئون را در جشن نامزدیاش با ژوزفین میبیند و متوجه میشود که ناپلئون ترکاش کرده است. او با دلی شکسته سعی میکند خودش را از روی پل پرت کند، اما مردی قدبلند و خوشتیپ که در میهمانی حضور داشت و به دنبال او تا پل رفته بود، نجاتاش میدهد. پس از مدتی معلوم میشود او یکی از ژنرالهای برجستهی فرانسه به نام «ژان باپتیست برنادوت» است.
پس از گذشت مدتی «دزیره» خود را از این سیاهی بیرون میکشد و ثابت میکند که قادر است به زنی قدرتمندتر تبدیل شود و اتفاقات مهمی را رقم بزند. تقریبا سه سال بعد در آوریل ۱۷۹۸، مسیر او و برنادوت دوباره در خانهی ژوزف و ژولی در پاریس به هم میرسد. ژان باپتیست و «دزیره» ازدواج میکنند و صاحب پسری به نام اسکار میشوند. ژان پس از مدتی به دلیل جنگهای پیروزمندانه و افتخارآمیزی که داشت، از طرف مجلس ملی سوئد به ولیعهدی آن کشور برگزیده و بعدها پادشاه سوئد شد. «دزیره» ابتدا پرنسس و بعد از گذشت هشت سال ملکهی اول سوئد و نروژ شد.
در بخشی از رمان «دزیره» که توسط نشر فرهنگ معاصر منتشر شده، میخوانیم:
«گمان میکنم زنهائی که سینه برجسته دارند خیلی بیشتر مورد توجه مردها هستند به این جهت تصمیم گرفتهام سینه پیراهنم را با چهار دستمال پر کنم که بیشتر به زنهای بزرگ شبیه باشم. در واقع من بزرگ شدهام اما عنوز خوب پیدا نیست.
در نوامبر سال گذشته چهارده سالم تمام شده است و پاپا به مناسبت جشن تولدم یک دفتر قشنگ یادداشت به من هدیده کرده است. البته حیف است که این صفحههای سفید قشنگ را سیاه کنم. این دفتر به شکل جعبه ساخته شده است و در آن با کلید بسته میشود. هیچکس حتی خواهرم ژولی از آنچه روی صفحات آن نوشته شود مطلع نخواهد شد. این آخرین هدیه پاپای خوب من است.
اسم پاپا فرانسوا کلاری بود و در مارسی تچارت پارچه ابریشمی میکرد. دو ماه پیش بر اثر ناخوشی ورم ریهها از دنیا رفت. وقتی این دفتر را بین سایر هدایا روی میز دیدم پرسیدم: توی این دفتر، چه باید بنویسم؟
پاپا لبخندی زد و پیشانی مرا بوسید. بعد در حالی که آثار هیجان در صورتش نمایان بود گفت: سرگذشت همشهری برناردین اوژنی کلاری را بنویس.»
۶- زندانی کازابلانکا
موریس دوکبرا، نویسندهی مشهور فرانسوی، در فاصلهی جنگهای جهانی اول و دوم در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ مشغول کار بود. او با انتشار «زندانی کازابلانکا» که رمانی عاشقانه و رمانتیک است و قصهی زندگی مادام لیدیا دختر زنی کانادایی و مردی انگلیسی که در محلهی بدنام و آلوده زندگی میکند را روایت میکند، مشهور شد.
مادام پایش را از حد و مرز مرسوم محلهی بدنام بیرون میگذارد و آداب و مقرراتی که جامعه برای هر دسته از مردم مشخص کرده را زیر پا میگذارد. به همین دلیل است که پلیس به او شک میکند و سعی دارد او را به دام بیاندازد. همسایهها نیز کمکم متوجه میشوند و نجوا میکنند تا آنکه این موضوع باعث کنجکاوی همه میشود و دست آخر مادام لیدیا را به خاطر گناه نکرده مجازات میکنند.
در بخشی از رمان «زندانی کازابلانکا» که توسط مشر امیرکبیر منتشر شده، میخوانیم:
«آن روز وقتی به طرف لندن بر میگشتم غم عجیبی بر دلم نشسته بود. حس میکردم که با آتش بازی میکنم وداع پدر به قدری متاثرکننده بود که من از خود شرمنده بودم، از خوشبختی خود احساس شرم میکردم.
مورگان در ایستگاه راهآهن انتظار مرا میکشید در تاکسی هایهای گریه کردم. او با صدای گرم و مردانهاش مرا به بردباری تشویق کرد. در کافهای که برای خوردن چای رفته بودیم قیافه او را گرفته دیدم. پرسیدم:
– چه اتفاقی افتاده؟ ادی؟
– هیچ عزیزم… مهم نیست.
– پس چرا مغموم هستید؟ روی چشمهای شما غباری از ملال و اندوه نشسته است.
– گرفتاریهای اداری که برای شما مهم نیست.
– اشتباه میکنید ادی، گرفتاریهای شما برای من خیلی اهمیت دارد.»
۷- شوایک: سرگذشت سرباز پاکدل
در بیشتر آثاری که به جبهههای جنگ مربوط میشوند، خشونت زیادی نهفته است. در این کتابها، صحنههای وحشتناک زیادی وجود دارد. کشتههای جنگ در همه جا دیده میشوند و صدای شلیک تفنگها لحظهای قطع نمیشود. سربازان با وجود زخم و جراحت، در حال پیشروی به خاک دشمن هستند و تانکها و توپها را برای حمله آماده میکنند. در فضای داستان، بوی باروت و خون میآید. خانهها تخریب شده است. ساختمانها ریزش کرده و همهجا پر از خرده شیشه است. در مناطق مسکونی، مردان و زنان بسیاری در حال فرار هستند و افراد زیادی هم به مهاجرت فکر میکنند. همهجا پر از مجروحهای جنگی است و افرادی که خوششانستر بودهاند تختی در بیمارستانهای صحرایی نصیبشان شده است. پدری در بین کشتهها به دنبال پسرش میگردد و مادری برای مرگ فرزندش اشک میریزد و…
در این اثر که تنها بخش اولاش ترجمه شده، نویسنده ما را به کشور چک و زمان جنگ جهانی اول میبرد. «شوایک» شخصیت اصلی کتاب مردی ابله و خلوضع است و به سبب مشکلات ذهنی و روحی، از رفتن به خدمت سربازی معاف میشود. او سگهای ولگرد را جمع میکند و آنها را به عنوان سگهای اصیل و قیمتی به دیگران میفروشد و مدام در حال خوشگذرانی و تفریح است و در میخانهها رفتوآمد دارد. «شوایک» زندگی معمولی دارد تا اینکه خبر ترور ولیعهد اتریش منتشر میشود.
بعد از این اتفاق، جو جامعه به شدت نظامی میشود و مأموران به دنبال دستگیر کردن افراد مشکوک میافتند. قهرمان اصلی کتاب در جریان این اتفاق در یک میخانه دستگیر و به علت مشکلات ذهنی برای مدتی در تیمارستان بستری و بعد از مدتی مرخص میشود. صاحبان قدرت «شوایک» را به عنوان گماشتهی مخصوص کشیش نظامی منصوب میکنند. کشیش که دائمالخمر و قمارباز است گماشتهاش را در قمار به ستوان لوکاش میبازد. «شوایک» پیش ستوان لوکاش میرود تا ادامهی خدمتاش بگذراند. قرار است او به همراه ستوان به جبهههای جنگ بروند؛ اما اتفاقاتی جذاب و جالب میافتد که باعث میشود مسیر زندگیاش برای همیشه تغییر کند.
در بخشی از رمان «شوایک: سرگذشت سرباز پاکدل» که توسط نشر زمان منتشر شده، میخوانیم:
«نمی دانم چرا آن دیوانه ها این قدر عصبانی می شوند وقتی آن ها را آنجا نگه می دارند. آن جا آدم می تواند لخت روی زمین سینه خیز برود، مثل شغال زوزه بکشد، به سیم آخر بزند و گاز بگیرد. اگر هر کسی هر کدام از این کارها را در خیابان انجام دهد، مردم حیرت زده خواهند شد؛ اما آنجا، این عادی ترین کاری است که می توان انجام داد.»