با بهترین کتابهای گابریل گارسیا مارکز آشنا شوید؛ جادوگر کلمات آمریکای لاتین
گابریل کارسیا مارکز، یکی از بزرگترین نویسندگان جهان که همراه با ماریا بارگاس یوسا و کارلوس فوئنتس ادبیات آمریکای لاتین را جهانی کردند، روز ششم ماه مارس سال ۱۹۲۷، در دهکدهی آرکاتاکا، در منطقهی سانتامارای کلمبیا، به دنیا آمد.
گابریل دور از والدیناش، در فقر رشد کرد. اما فرشتهی محافظ، پدربزرگاش، او را به تماشای کوچه و بازار میبرد و همهچیز را نشاناش میداد. قصهگوی بزرگ، مادربزرگاش، او را با قصههای اشباح و ارواح سرگرم میکرد.
از این روست که همهی داستانهایش با پیرمردهایی که در انتظار هستند شروع میشوند: «طوفان برگ با پیرمردی که نوهاش را به تشییع میبرد»؛ «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد، با پیرمردی که کنار اجاق نشسته و با حالتی سرشار از اعتمادبهنفس و سادهدلی انتظار میکشد، شروع میشود.» و «صدسال تنهایی با پیرمردی که نوهاش را به کشف یخ میبرد، شروع میشود.»
مارکز نویسندهی جادوگری بود که مخاطبان را هیپنوتیزم میکرد. کمتر نویسندهای چون او جادوی قصه را میشناخت. آثارش سرشار از خیالپردازیهای شگفت است که تنها در متن داستانهای او میتواند باورپذیر شود.
او در بیستسالگی روزنامهنویسی را شروع کرد و در طول دو دهه در شهرهای هاوانا، نیویورک، بارسلون، مادرید و … برای روزنامههای آمریکای لاتین خبر و گزارش مخابره کرد.
در نظرگاهاش روزنامهنویسی همچون نویسندگی ارج و قرب و احترام داشت. روزنامهنویسی را زیباترین و هیجانانگیزترین شغل جهان میدانست. از طریق حرفهاش به راحتی میتوانست به میان رویدادها برود و از همهچیز سردرآورد. به این دلیل هیچگاه روزنامهنویسی را کنار نگذاشت. این حرفه را آموزش میداد و معتقد بود روزنامهنویسی و قصهنویسی رابطهای نزدیک دارند.
مارکز که همواره شیفتهی شغلاش – روزنامهنویسی – بود به جوانان میگفت: «این کار آدم را در ارتباط مستقیم با واقعیت نگه میدارد.»
در میانهی دههی پنجاه میلادی، در روزنامهی «ال اسپکتادور» کار میکرد. گزارشاش از ملوانی که ساعتها روی دریا کار میکرد به قدری جذاب و خواندنی از کار درآمده بود که تیراژ روزنامه چند هزار نسخه بیشتر شده بود. سردبیر صدایش کرد و پرسید: «گزارش چندشمارهی دیگر ادامه خواهد یافت؟» پاسخ داده بود: «یکی دو شماره» سردبیر گفته بود: «حرفش را نزن، باید صد شماره بنویسی.» مارکز گزارش را تا چهل شماره ادامه داد.
نقطهی شروع گزارشنویسی و نویسندگی مارکز این گزارش بود. او همواره در همهی آثارش بر مبارزهی انسان برای پشت سر گذاشتن سختیها و رسیدن به امنیت و آرامش تاکید میکرد.
قصهنویسی و روزنامهنویسی را آموختنی نمیدانست. باور داشت آنها باید در خونتان باشد. آدمها قصهگو به دنیا میآیند. این کار مثل خوانندگی ذاتی است. آموختنی نیست.
روزنامهنویسی را کاری میدانست که باید زندگیاش کرد. آن را پایه و مایهی قصهنویسی میدانست. تلاش میکرد به شاگرداناش روایتگری بیاموزد. گزارش را داستان کامل ماجرا میدانست. همهی عمر تلاش کرد با استفاده از کلمات خوانندگان را هیپنوتیزم کند. نویسندهای زبردست بود که مثل همکاران جهانسومیاش مدام جلوی دوربین قرار نمیگرفت و کارش را بزرگتر از چیزی که بود، نشان نمیداد.
«کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» تجسم آرزوهای عمیق مردی است که بیهوده انتظار حقشناسی از جانب قدرتمندان را میکشد در حالی که تمام رفقایش در انتظار چنین قدرشناسی جان دادهاند.
«وقایعنگاری یک جنایت از پیش اعلام شده» تجسم بیمانند نظریهای است که چگونه روایت کردن را از خود روایت مهمتر میداند.
از جوانی معتقد بود سوسیالیسم تنها نظامی است که میتواند توزیع نابرابر ثروت را برطرف کند. اما بعد از بازگشت از آلمان شرقی، مردم آن سرزمین را «غمگینترین ملت جهان» نامید که در «هراس از پلیس مخفی» زندگی میکنند.
در رمان «پاییز پدرسالار» تصویر استالین را که در مسکو دیده بود «غرق در خوابی بدون پشیمانی» توصیف کرد. در عوض به محض ورود به نیویورک اعتراف کرد ملتی که بتواند شهری چون نیویورک بسازد هر کاری از دستش برمیآید. اما بالافاصله اضافه کرد «این به هیچوجه به نظام حکومتی آمریکا ربطی ندارد.» گویی آمریکا و نظام حکومتیاش را نه آمریکاییها بلکه مردمان سرزمینهای دیگر ساختهاند.
ذهن خلاق، تخیل قدرتمند، قدرت گزارشگری و توانایی نویسندگی باعث شدند آثار ارجمند و خواندنی بنویسد که خوشبختانه به فارسی بازگرداننده شدهاند.
با بهترین آثار، گفتوگوها و زندگینامههای این نویسندهی زبردست آشنا شوید:
کتاب «صدسال تنهایی»
رمان «صدسال تنهایی»، زندگی شش نسل از خانوادهی بوئندیا را نشان میدهد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، اولین فرزند اورسولا و خوزه آرکادیو بوئندیا است که در دهکدهی ماکوندو به دنیا میآید. جایی که تمام اتفاقات داستان رخ میدهند و شخصیتی میسازند، فاقد هر گونه احساسی، بدون ترس، نفرت یا عشق و شخصیتی که بارها و بارها از مرگ میگریزد تا شاهدی بر تمام تغییرات و پلی بین سنت و مدرنیته باشد.
مارکز در این رمان وضعیت جغرافیایی و آداب و رسوم بومیان سرخپوست آمریکای لاتین را به خوبی تصویر کرده است. گویی آیینهای در برابر ملتش گرفته تا همهی ویژگیهای آنها را بنمایاند. بنابراین کسی که این اثر را میخواند، اگر هم به کشورهای آمریکای لاتین سفری نداشته و یا حتی دربارهی آنها هیچ اطلاعی نداشته باشد، حس میکند آن سرزمین و مردمش را به خوبی میشناسد. نویسنده از حضور کولیها و اثری که از خودشان به جا گذاشتهاند، در دهکدهی ماکوندو میگوید. اعتقادات باستانی که گاه در اثر خیالپردازیها و اغراقهای بومیانش خرافات به نظر میرسد، همه در این اثر به خوبی آشکار است. اثبات وجود عشق و قدرت پایانناپذیر آن نکتهای است که مضمون اصلی این رمان را رقم میزند و بسیار چشمگیر بیان شده است.
در بخشی از رمان «صدسال تنهایی» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«ماه مارس کولیها برگشتند. این دفعه یک تلسکوپ همراهشان آورده بودند و ذرهبینی به اندازه طبل، که به عنوان آخرین کشف یهودیهای آمستردام به نمایش گذاشتند. زنی کولی را آن سر روستا نشاندند و تلسکوپ را جلوی خیمه جا دادند. مردم با پرداخت پنج رئال روی تلسکوپ سر خک میکردند و زن کولی را در چند قدمیشان میدیدند. ملکیادس اعلام کرد: علم فاصلهها را از میان برداشته. به همین زودیها، آدم میتواند هر اتفاقی را که در دنیا میافتد تماشا کند، بیآنکه از منزل بیرون بیاید.
در نیمروزی سوزان با ذرهبین غولپیکر دست به آزمایشی حیرتانگیز زدند: تلی علف خشک را وسط خیابان انباشتند و با متمرکز کردن اشعه خورشید ان را به آتش کشیدند. خوسه آراکادیو بوئندیا، که هنوز اندوهش از ناکامی قبلی و شکست طرح آهنرباها تسکین پیدا نکرده بود، به فکر افتاد از آن اختراع تازه برای ساختن سلاحی جنگی استفاده کند. ملکیادس باز سعی کرد منصرفش کند. ولی دست آخر پذیرفت، در عوض ذرهبین، ان دو شمش مغناطیسی شده را به اضافه سه سکه استعماری بگیرد. اورسولا از شدن غصه چه اشکها که نریخت. آن پول جزو سکههای طلایی بود که پدرش با یک عمر قناعت در صندوقچهای اندوخته بود، و او برای روز مبادا و در انتظار موقعیتی مناسب برای سرمایهگذاری زیر تختخواب چالش کرده بود.
خوسه آرکادیو بوئندیا حای زحمت این را به خود نداد که همسر غصهدارش را تسلا بدهد، چون با ایثاری عالمانه و بیپروا از به خطر انداختن جانش خود را دربست وقف آزمایشهای تاکتیکیاش کرده بود. برای انکه اثرات ذرهبین را بر نیروهای دشمن نشان بدهد، داوطلبانه در معرض اشعههای متمرکز خورشید ایستاد و دچار سوختگیهایی شدید شد که مداوایشان زمانی دراز طول کشید و زخم معدهای مزمن هم برایش یادگار گذاشتند. در برابر اعتراضهای زنش، که از این اختراع خطرخیز حسابی احساس نگرانی و هراس میکرد، کم مانده بود خانه را به آتش بکشد. ساعتهای طولانی خود را در اتاقش حبس میکرد و وقتش را به محاسبه امکانات استراتژیک سلاح نوینش میگذراند، تا سرانجام موفق شد چروه راهنمایی تدوین کند که از نظر وضوح آموزشی حیرتانگیز بود و قدرت متقاعد کنندهاش مقاومتناپذیر.»
کتاب «وقایعنگاری مرگی اعلام شده»
رمز موفقیت داستان جنایی، نقشهی بینقص یک آدمکشی است. قتلی آنقدر فکر شده با اجرایی دقیق که هیچ اثر و نشانی از ربایندگان باقی نماند. اما هیچکدام از اینها در «وقایعنگاری مرگی اعلام شده» پیدا نمیشود.
نبوغ مارکز در دستیابی به نقطهی مقابل موارد ذکر شده، نهفته است. توصیفی دقیق از قتلی با بدترین و سادهلوحانهترین نقشهی ممکن در تاریخ ادبیات مدرن. مردی با هدف سر درآوردن از حقیقت، به محلهای باز میگردد که ۲۷ سال پیش، قتلی گیجکننده و توجیهناپذیر در آن به وقوع پیوسته است. بایاردو سن رومن، تنها ساعاتی پس از ازدواج با دختری زیبا به اسم آنجلا ویکاریو، او را با بیآبرویی پیش والدیناش برده و تازهعروساش را ترک میکند. خانوادهی پریشان آنجلا، او را وادار به افشای هویت معشوق اولش میکنند. برادران دوقلوی او نیز، قصد کردهاند تا سانتیاگو ناصر را به جرم بیآبرو کردن خواهرشان بکشند. اما اگر همه از نقشهی کشتن یک انسان باخبر بودهاند، چرا هیچکس تلاشی برای جلوگیری از آن نکرد؟ با پیشروی داستان به سوی پایانی غیرقابل توضیح، سوالات بیشتری در ذهن مخاطب شکل میگیرد و در نهایت، تمام جامعه به میز محاکمه کشیده می شود.
در بخشی از رمان «وقایعنگاری مرگی اعلام شده» با ترجمهی کاوه میرعباسی که توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«روزی که سانتیاگو نصار به قتل میرسید، پنج و نیم صبح بیدار شد و منتظر کشتیای ماند که اسقف باهاش میامد. خواب دیده بود از جنگلی با انجیربنهای تناور میگذشت که آنجا بارانی ریز و ملایم میبارید و یک لحظه، توی خواب، احساس خوشبختی کرد، اما بیدار که شد به نظرش رسید فضله پرندهها سرتاپایش را گند زده. بیست و هفت سال بعد، مادرش، پلاثیدا لینرو، هنگامی که جزئیات آن دوشنبه شوم را به یاد میآورد، بهم گفتک همیشه خواب درخت میدید، هفته قبلش خواب دیده بود تنهایی با یک هواپیمای حلبی بین درختهای بادام پرواز میکرد بیآنکه به شاخهها بخورد.
کاملا به حق، شهرت پیدا کرده بود که خواب غریبهها را درست تعبیر میکند، به شرط آنگه موقع شنیدنشان ناشتا باشد، ولی هیچ نشانه بدشگونی نه در این دو خواب پسرش یافت و نه در خوابهای دیگرش که به درخت مربوط میشدند و صبح روزهای قبل از مرگ تعریفشان کرده بودند.
سانتیاگو نصار هم به این هشدار پی نبرد. بد و کم خوابیده بود، بیآنکه لباسش را دربیاورد، و با سردرد بیدار شده بود و تهمزه رکاب مسی در دهان، و آنها را به حساب آسیبهای طبیعی خوشگذرانی جشن عروسی گذاشت که تا پاسی از نیمهشب ادامه پیدا کرده بود. از این گذشته، آدمهای زیادی که از ساعت شش و پنج دقیقه تا یک ساعت بعدش که شکمش مثل خوک دریده شد بهشان برخورد، همگی یادشان میآمد که بفهمی نفهمی خوابآلود ولی خوشخوق بود، و با حالتی خودمانی به همگیشان گفته بود عجب روز قشنگی است. هیچکس مطمئن نبود منظورش آب و هوا باشد. خیلیهایشان با کند و کاو خاطره ان روز، صبحگاهی درخشان را به یاد میآوردند و نسیم خنک دریا را که از سمت درختستانهای موز میوزید؛ یعنی همان طور که در آن ایام از فوریهای دلپذیر انتظار میرفت. اما اغلبشان متفقالقول بودند که هوا دلگیر بود و آسمان ابری و بدون افق، و بوی سنگین مرداب به مشام میرسید، و در لحظه مصیبت، بارانی ریز و ملایم میبارید درست مثل همان که سانتیاگو نصار در خواب پردرختش دیده بود. من بر دامان عطوفتبار ماریا آلخاندرا ثربانتس خستگی خوشگذرانی جشن عروسی را جبران میکردم و از هیاهوی ناقوسها به زحمت بیدار میشدم، آن هم به خیال اینکه به افتخار اسقف به طنین درآمادهاند.
سانتیاگو نصار شلوار و پیراهن کتان سفید پوشیده، جفتشان بدون آهار، مانند همانهایی که روز قبل برای عروسی تن کرده بود. جامه مخصوص مناسبتها بود. اگر قرار نبود اسقف بیاید لباس کاکیاش را میپوشید و چکمههای سواری را که باهاشان دوشنبهها به رخسار ایزدی میرفت، دامداریاش که از پدرش ارث بده بود و با درایت ادارهاش میکرد، هرچند بخت چندان یارش نبود. بیرون آبادی، یک قبضه مگنوم ۳۵۷ به کمر میبست که فشنگهای زرهدارش، به ادعای خودش، میتوانستند اسب را از وسط دو نیم کنند. فصل کبکها که میرسید، تجهیزان شکار پرنده را نیز همراه میبرد. علاوه بر این، توی گنجه یک تفنگ منلیچر – شونائوئر ۳۰.۰۶ داشت، یک تفنگ ۳۰۰ مگنوم هلندی، یک ۲۲ هورنت دوربیندار با دیدهای متغیر، و یک وینچستر اتوماتیک. همیشه موقع خواب، مثل پدرش، اسلحه را لای روبالشی قایم میکرد، اما آن روز، قبل از ترک منزل، گلولهها را درآورد و هفتتیر را توی کشوی میز پاتختی جا داد.»
کتاب «برگ باد»
اهل مطالعه مارکز را با رمان «صدسال تنهایی» میشناسند اما شاید بیشترشان ندانند پایه و اساس «صدسال تنهایی»، دوازده سال پیش از انتشارش، در کتابی به نام «برگ باد» گذاشته شد. شیفتگان «صدسال تنهایی» اولینبار در این رمان با دهکدهی خیالی ماکوندو آشنا میشوند. سرزمینی کوچک در کلمبیا که از یک سو با باتلاق و از سوی دیگر با رشته کوهی احاطه شده که پس از ورود صنعت موز و ایجاد کارخانههای مختلف، رونق میگیرد و کمکم آباد میشود. دهکدهای که تاریخ به وجود آمدنش در رمان برگ باد روایت میشود و در کتاب صد سال تنهایی به اوج شهرتاش میرسد. به گونهای که میتوان از تاثیر بالای آن بر فرهنگ عمومی آمریکای لاتین به خصوص در کلمبیا حرف زد و ماکوندو را یکی از افسانههای بزرگ و اعجابانگیز ادبیات جهان نامید.
داستان کتاب برگ باد بین سالهای ۱۹۰۳ تا ۱۹۲۸ رخ میدهد و سه شخصیت اصلی داستان، روایتهای گوناگونی از ماجرای دفن کردن یک پزشک منفور در دهکده ارائه میدهند. گابریل گارسیا مارکز به خوبی توانسته در این اثر پیچیدگیهای طبیعت انسان را نشان دهد و با دستکاری در زمان و استفاده از دیدگاههای متعدد در داستانش، سبک رئالیسم جادویی را وارد قصهاش کند.
قصه از جایی شروع میشود که پزشکی عجیب، منزوی و مردمگریز در دهکده میمیرد اما مردم حاضر نیستند که او را با احترام دفن کنند. چرا که در گذشته زمانیکه جنگهای داخلی در ماکوندو رخ داده، او حاضر نشده سربازان را مداوا کند و برخلاف سوگندنامهی پزشکیاش، زخمیها را درمان نمیکند. علت این موضوع نیز به سالهای پیش بازمیگردد؛ دورانی که شرکت موز در دهکده شروع به فعالیت میکند و دکترهای جدید به آنجا میآیند. این موضوع باعث میشود مردم از پزشک قدیمیشان رویگردان شوند. این مسئله بذر کینه در دل این مرد میکارد.
سرانجام او زمانیکه همچون مردهای متحرک بوده و دیگر تنها و گوشهگیر شده، خودش را دار میزند. سرهنگی پیر و قدیمی در دهکده تصمیم میگیرد با وجود مخالفتهای بسیار از سوی مردم، مراسمی آبرومند برایش برگزار کند. شرح روایت این ماجرا نیز از زبان و افکار سرهنگ، دخترش ایزابل و پسر ایزابل بیان میشود. هر چند که این مونولوگها به مرگ پزشک محدود نمیشود و مخاطب با درونیات و دیدگاههای این سه شخصیت نیز آشنا میشود.
در بخشی از رمان «برگ باد» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«اولین دفعه است که جنازه دیدهام. چهارشنبه است اما انگار یکشنبه باشد چون نرفتهام مدرسه و کت و شلوار مخمل پوشیدهام که بعضی جاهایم را فشار میدهد. دست در دستِ مامان و پشتِ سرِ بابابزرگم، که قدم به قدم به کمک عصا سعی میکند به چیزی نخورد (توی تاریکی چشمش خوب نمیبیند و پایش هم میلنگد)، از جلوی آینه سرسرا رد شدم و سرتا پایم را در لباس سبز و با یقهِ سفید آهارخوردهای دیدم که یک ور گردنم را فشار میدهد و به خودم گفتم «این منم و طوری رخت تنم کردهام که انگار امروز یکشنبه باشد.
به خانهای آمدهایم که مرده آنجاست. گرمای این چاردیواریِ دربسته خفقانآور است. توی کوچهها وزوز آفتاب شنیده میشود و بس. هوا ساکن و متراکم است، جوری که آدم خیال میکند میشود آن را مثل ورقهای فولادی خم کرد. اتاقی که جنازه را آنجا گذاشتهاند بوی جامهدانها را میدهد، اما هرچه چشم میگردانم هیچکدامشان را نمیبینم. گوشه اتاق، آماکایی از یک سرش به حلقهای بسته شده. بوی زباله به مشام میخورد. و به نظرم میرسد چیزهای قراضه و تقریباً متلاشیِ دور و ورمان شکل چیزهایی هستند که باید بوی زباله بدهند، هرچند بوی دیگری ازشان به مشام میخورد.
همیشه خیال میکردم مردهها باید کلاه سرشان باشد. حالا میبینم این طور نیست. میبینم کلهاش مثل موم است و چانهاش را با دستمال بستهاند. میبینم دهانش نیمهباز مانده و از پشتِ لبهای کبودش دندانهای لکهدار و کج و کولهاش پیداست. میبینم یک گوشه زبان گُنده و سنگینش را گاز گرفته که یک کم از پوستِ صورتش تیرهتر است، که آن هم رنگ انگشت است وقتی سفت با نخ میبندیمش. میبینم چشمهایش باز هستند، خیلی بیشتر از چشمهای یک آدم زنده؛ نگراناند و از حدقه درآمده، و پوستش انگار زمین مرطوبی باشد که لگدکوبش کردهاند. خیال میکردم مردهها مثل آدمهای آرام و خوابیدهاند و حالا میبینم درست برعکس است. میبینم شبیه آدمی است بیدار و عصبانی که کتککاری مفصلی کرده باشد.
مامان هم جوری لباس پوشیده که انگار یکشنبه است. کلاه حصیری کهنهاش را سرش کرده که گوشهایش را میپوشاند، و پیرهن سیاهی پوشیده که یقهاش بسته است و آستینهایش تا مچ میرسند. چون امروز چهارشنبه است، مامان را یک جورهایی دور و ناشناس میبینم، و بابابزرگم که بلند میشود تا به پیشواز مردهایی برود که تابوت را آوردهاند به نظرم میرسد میخواهد بهم چیزی بگوید. مامان بغل دستم نشسته، به پنجرهِ بسته پشت کرده. سخت نفس میکشد و یک بند طرههای مو را مرتب میکند که از زیر کلاه بیرون میزنند و روی صورتش میافتند. بابابزرگم به مردها دستور داده تابوت را کنار تخت بگذارند. تازه آن وقت متوجه شدم مرده تویش جا میگیرد. موقعی که مردها جعبه چوبی را آوردند خیال کردم برای پیکری که از این سر تا آن سر تختخواب را گرفته زیادی کوچک است.
سر درنمیآورم چرا من را آوردهاند. هیچوقت قدم به این خانه نگذاشته بودم و حتی خیال میکردم متروک افتاده. خانهای بزرگ است، نبش خیابان، که حدس میزنم درهایش هرگز باز نشدهاند. همیشه گمان میبردم کسی اینجا زندگی نمیکند. تازه حالا اصل قضیه را فهمیدهام، بعد از اینکه مامان بهم گفت: امروز بعد از ظهر نمیروی مدرسه، ولی من اصلا خوشحال نشدم چون لحنش جدی و تودار بود؛ و دیدمش که با کت و شلوار مخملم برگشــت و آن را تنم کرد بیآنکه یک کلمه حـرف بزند و از در آمدیم بیرون تا همراه بابابزرگم باشیم؛ و پیاده از کنار سه عمارتی رد شدیم که بین منزلمان با اینجا فاصله میاندازند. تازه الان فهمیدم کسی سر نبش زندگی میکرده. کسی که مُرده و لابد همان مردی است که منظور مامان بود وقتی بهم گفت: باید توی مراسمِ تدفینِ دکتر مودب باشی. وارد که شدم مُرده را ندیدم. بابابزرگم را دَم در دیدم که با مردها حرف میزد و بعدش دیدم بهشان دستور داد دنبالش بروند. وقتی به آن چاردیواری نیمهروشن و خالی قدم گذاشتم خیال کردم یک نفر آنجاست. گرما از همان لحظه اول به صورت آدم هجوم میآورد و بوی زباله به دماغم خورد که اولش سفت و دائمی بود و حالا فاصله به فاصله به مشـام میرسد و محو میشود.
مامان دستم را گرفت و توی تاریکیِ اتاق هدایتم کرد و یک گوشه، کنار خودش، نشاند. یک کم که گذشت، تازه توانستم چیزها را تشخیص بدهم. بابابزرگم را دیدم که با پنجرهای که انگار به قابش چسبیده و به چوبش جوش خورده بود کلنجار میرفت تا بازش کند، و دیدم که با عصایش چند ضربه به دستگیرهِ پنجره کوبید، و کتش پوشیده از گرد و خاک شد که با هر حرکتش به اطــراف پاشیده میشدند. سرم را چرخاندم سمت آنجایی که بابابزرگم رفت، وقتی ناتوانیاش را از باز کردن پنجره به زبان آورد و تازه آن موقع متوجه شدم کسی روی تخت است. مردی با پوست تیره، بیحرکت، آنجا دراز کشیده بود. سرم را چرخاندم طرفِ مامان، که همینطور جدی و بیتوجه نشسته بود و نگاهش به جای دیگری از اتاق بود. چون پاهایم به زمین نمیرسند و توی هوا معلق ماندهاند و یک وجب تا کف فاصله دارند، دستهایم را گذاشتم زیر رانهایم و کف دستهایم را به صندلی چسباندم و پاهایم را تکان تکان دادم، بیآنکه به چیزی فکر کنم، تا اینکه یکهو یادم افتاد مادرم بهم سفارش کرده: باید توی مراسم تدفین دکتر مودب باشی. همان موقع حس کردم پشتم از سرما مور مور شد، سرم را برگرداندم اما جز دیوارِ چوبی خشک و ترکخورده چیزی ندیدم. اما انگار یک نفر از توی دیوار بهم گفت: پاهایت را تکان نده، چون کسی که روی تخت دراز کشیده همان دکتر است و حالا مرده. و دوباره که به تخت نگاه کردم، به نظرم آمد مثل قبل نیست. به نظرم آمد دراز نکشیده بلکه مرده.»
کتاب «ساعت نحس»
«ساعت نحس»، داستان جامعهی کلمبیاست که توسط شایعات و توهمات تهدید شده است. ماجراهای این رمان در شهری مسخ شده و بسیار گرم در نزدیکی یکی از رودهای کلمبیا اتفاق میافتد. جایی که تمام ساکناناش همدیگر را میشناسند. در جایی که هیچ راز پنهانی وجود ندارد و همه از ریزترین جزئیات زندگی دیگری باخبرند، فردی ناشناس شروع به پخش هجونامههایی میکند که وقایعی شرمآور را به اهالی نسبت میدهد.
از طرف دیگر رقابتی پنهان میان کلیسا و بخشدار وجود دارد که هر کدام سعی دارند به شکلی کنترل امور را در دست بگیرند. وضعیت مسئولین و مردم شهر مانند انبار باروتی است که هر لحظه احتمال انفجار آن میرود و در نهایت یک قتل، آتش بزرگ را برپا میکند. بخشدار بعد از این اتفاق وارد عمل شده و رسما سعی میکند قدرت را در دست بگیرد، در حالی که کشیش نفوذش را به آرامی گسترش میدهد و گروهی از مومنین را دور خود جمع میکند. مردم میان این دو سردرگم مانده و از تماشای این کشاکش در شهر کوچکشان متعجب شدهاند، اما آنها هم خیلی زود در دوراهی انتخاب بین سیاست و ایمان قرار میگیرند. نزاع میان اهالی بالا میگیرد و در پایان جنگی داخلی برپا میشود.
در بخشی از رمان «ساعت نحس» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«- روبرتو آسیس، که شب را در اتاق خواب بی قرار میچرخید و سیگار به سیگار میگیراند بی آنکه خواب به چشمش بیاید، دم صبح نزدیک بود کسی را که هجونامهها را میچسباند موقع ارتکاب جرم غافلگیر کند. صدای خشخش کاغذ و تماس مکرر دستهایی را که آن را روی دیوار صاف میکردند جلوی منزلش شنیده بود. اما دیر پی برد قضیه چیست و هجونامه چسبانده شد. پنجره را که باز کرد، میدان خالی بود. از آن لحظه تا دو بعد از ظهر که به زنش قول داد هجونامه را به فراموشی بسپارد، او به هزار جور استدلال متوسل شده بود تا آرام و قانعش کند. عاقبت راه حلی را از سر ناچاری پیشنهاد داده بود: برای اثبات قطعی بیگناهیاش، داوطلب شد به صدای بلند و در حضور شوهرش نزد پدر روحانی آنخل اعتراف کند. فقط با قبول تن دادن به این خفت بود که موفق شد او را مجاب کند. مرد، با وجود سردرگمیاش، جرئت نکرد گام بعدی را بردارد و کوتاه آمد.
– زن که احساس می کرد اندام دردناکش رطوبت شب را به خود گرفته است، گفت: هنوز بارون می باره. تموم تنم خیس شده. زن با آن قد کوتاه و استخوانی و بینی نوک تیز و کشیده، نشان می داد که هنوز کاملا بیدار نشده. سعی کرد باران را از پس پرده ببیند. سزار مونترو مهمیزهایش را میزان کرد، بلند شد و چند بار پا بر زمین کوفت. خانه از صدای مهمیزهای مسی لرزید. مرد گفت: پلنگ ها توی ماه اکتبر چاق و چله می شن.»
کتاب «عشق در روزگار وبا»
«عشق در روزگار وبا» رمانی خواندنی است که نویسنده در آن داستان عشقی نافرجام را روایت میکند. عشقی آنچنان پرشور که تمام رقبا را به زانو درمی آورد و محدود به زمان نیست. از زمانی که فرمینا دازا به ابراز احساسات فلورینتو آریزا جواب رد داد و به جای او با دکتر جوونال اوربینو ازدواج کرد، پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز است که میگذرد. فلورنتینو در طی این سالها، آغوش باز زنان بسیاری را تجربه کرده اما به جز فرمینا، عاشق هیچکس نشده است.
او بر عشق جاودان خود به فرمینا قسم خورده است و به امید تجربهی دوبارهی ابراز علاقه به معشوقاش زندگی میکند. شوهر فرمینا، حین پایین آوردن طوطی خود از یک درخت انبه، به پایین افتاده و کشته میشود. بعد از این اتفاق، فلورنتینو فرصت را برای بیان دوبارهی عشق جاویدانش به فرمینا مناسب میبیند؛ اما عشقی آنچنان کهن هنوز هم میتواند پس از سالها زنده مانده باشد؟ ایدهی اصلی مارکز در رمان «عشق در زمان وبا» این است که درد عشق، به معنای واقعی کلمه، یک بیماری بوده و مانند وبا میتواند زندگی انسانها را تهدید کند. فلورنتینو از درد عشق، مانند درد هر بیماری دیگری رنج میکشد.
در بخشی از رمان «عشق در زمان وبا» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«اجتنابناپذیر بود: بوی بادامهای تلخ همیشه تقدیر عشقهای یک طرفه را یادش میآورد. دکتر خوبنال اوربینو آن را به مشام کشید همین که قدم به خانه گذاشت که هنوز در سایه روشن فرو رفته بود و برای موردی اضطراری به آنجا فراخوانده شده بود که از سالها قبل دیگر اضطراری به حسابش نمیآورد. پناهنده اهل جزایر انتیل، خرمیا دسنتامور، معلول جنگی، عکاس مخصوص بچهها و همدلترین حریفش در شطرنج با بخور سیانور طلا خود را از عذابهای خاطره خلاص کرده بود.
جسد را پوشیده با پتو روی تختی سفری دید که همیشه انجا خوابیده بود، نزدیک چهارپایهای با تشتی که برای تبخیر سم ازش استفاده شده بود. روی زمین، بسته شده به پایه تخت سفری، پیکر سگ گنده سیاهی از نژاد دانمارکی با نقشی برفگون بر سینه ولو بود، و کنارش چوبدستهای زیر بغل به چشم میخورند. چاردیواری خفقانآور و شلوغ، که هم اتاق خواب بود و هم تاریکخانه، اندک اندک از درخشش صبحگاهی که از پنجره باز به درون میتابید نور میگرفت، اما روشنایی کافی بود برای انکه اقتدار مرگ بیدرنگ شناخته شود. پنجرههای دیگر، و همینطور سایر منفذهای آن اتاق را، با کهنه پارچهها راه نفسشان را بسته یا با مقواهای سیاه مهر و مومشان کرده بودند، و این خود سنگینی آزاردهنده انجا را شدیدتر میکرد.
گله به گله میزی بزرگ و زیر لامپی معمولی، پوشیده شده با کاغذ قرمز، بانکهها و بطریهایی بیبرچسب و دو طشت قر وقراضه از جنس پیوتر پخش بودند. طشت سوم، همان که برای مایع ظهور ازش استفاده میشد، بغل دست جنازه بود. مجلهها و روزنامههای قدیمی هر گوشه پخش بودند، شیشه عکسها روی هم تلنبار شده بودند، مبل و اثاث فکسنی و شکسته بودند، اما دستی کوشا با وسواس گرد و خاک را از همهشان سترده بود. گرچه هوای پنجره آن محوطه را پاک کرده بود، ولی هنوز کسی که توانایی شناختش را داشت میتوانست ردی از خاکستر ولرم عشقهای نافرجام بادامهای تلخ آنجا بیابد. دکتر خوبنال اوربینو، بدون هیچ پیشآگاهی، بارها فکر کرده بود آن مکان برای آنکه آدم آمرزیده از دنیا برود مناسب نیست. اما به مرور زمان این احتمال به ذهنش رسیده بود که چه بسا بینظمی و آشفتگیاش تابع مشیت الهیای ناشناخته و رمزآلود بود.
یک کمیسر پلیس، همراه دانشجویی جوان که دوره کارآموزی پزشکی قانوی را در درمانگاه شهرداری میگذراند، پیشدستی کرده بود و زدوتر ازش آمده بود؛ همانها، تا دکتر اوربینو برسد، هوای اتاق را عوض کرده بودند و جسد را با پتو پوشانده بودند. جفتشان با حالتی رسمی بهش سلام کردند که بیشتر جنبه تسلیت داشت تا حرمت، زیرا هیچکس از دوستی عمیق و صمیمانهاش با خرمیا دسنتامور بیخبر نبود. استاد برجسته با هر دویشان دست داد، طبق عادت همیشگیاش که قبل از شروع کلاس بالینی عمومی دست تک تک شاگردانش را میفشرد؛ سپس لبه پتو را با نوک انگشت اشاره و شست چسبید، انگار شاخهای گل باشد، و با آرامش و وقاری کاهنانه و ایینی، جنازه را وجب به وجب آشکار کرد.»
کتاب «کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد»
«کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد»، رمانی کوتاه است که داستان انتظار افراد برای ایجاد تغییری نومیدانه در زندگیشان را روایت میکند.
این اثر، روایتگر روزگار سرهنگ پیری است که سالها در انتظار رسیدن نامهای از طرف دولت بهسر میبرد. او منتظر این نامه است تا برای شرکت و خدماتش در یک جنگ داخلی بسیار قدیمی مبلغی بهعنوان مقرری دریافت کند. این سرهنگ، در حالیکه در شرایط بسیار بد مالی قرار دارد (همچون شرایط خود گابریل گارسیا مارکز در هنگام نوشتن این اثر) تصمیم دارد تا با مقرری موردانتظار، افزونبر ترتیبدادن یک زندگی آبرومندانه برای خود و همسرش، خروس جنگی پسرش را نیز که چند ماه پیش، هنگام توزیع مخفیانهی اعلامیههای ضددولتی کشته شد، پرورش دهد. انتظار او برای دریافت چنین نامهای ادامه مییابد و آن نامه هرگز بهدست او نمیرسد.
سرهنگ که به پیروزی خروس جنگی بهچشم نوعی انتقام مرگ پسرش نگاه میکند، در شرایط سختی قرار میگیرد. او باید یکی از این دو راه را انتخاب کند: زندگی سخت، حفظ و پرورش خروس برای انتقام و یا فروش خروس برای ادامهی زندگی.
در بخشی از رمان «کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«با شکم خالی سر به بالین گذاشتند. سرهنگ منتظر ماند زنش به تعداد مهرههای تسبیح دعا بخواند، آنگاه چراغ را خاموش کرد. اما خوابش نبرد. طنین ناقوسهای ممیزی فیلم را شنید، و تقریباً بلافاصله ـ سه ساعت بعد ـ اعلام منع عبور و مرور را. نفسِ سنگینِ زن با هوای یخزدهِ بامداد دلهرهآور شد. سرهنگ هنوز چشمهایش را نبسته بود که زن با لحنی آسوده و آشتیجویانه باهاش حرف زد.
– بیداری.
– آره.
زن گفت: سعی کن سر عقل بیایی. فردا با همولایتیمان ساباس صحبت کن.
– تا دوشنبه برنمیگردد.
زن گفت: بهتر. این جوری سه روز فرصت داری فکر کنی و از خر شیطان بیایی پایین.
سرهنگ گفت: فکر کردن ندارد: تصمیمم عوض نمیشود.
هوای چسبناک اکتبر جایش را به خنکایی دلپذیر سپرده بود. سرهنگ حضور دسامبر را در ساعتِ آمد و شُد مرغهای باران هم بازشناخت. ناقوسهای دو صبح را هم که شنید، هنوز خواب به چشمش نیامده بود. اما میدانست زنش هم بیدار است. روی آماکا جابهجا شد.
زن گفت: بدخواب شدهای.
– آره.
زن لحظهای به فکر فرو رفت.
گفت: در وضعیتی نیستیم که چنین کاری بکنیم. درست فکر کن ببین چهارصد پسو چقدر پول میشود.
سرهنگ گفت: چیزی نمانده حقوق بازنشستگی را بدهند.
– پانزده سال است داری همین حرف را میزنی.
سرهنگ گفت: برای همین میگویم. نمیشود خیلی بیشتر معطلش کنند.
زن ساکت ماند. اما صحبتش را که از سر گرفت، به نظر سرهنگ رسید یک لحظه هم نگذشته.
زن گفت: از من بپرسی میگویم، این پول هیچوقت نمیرسد.
– میرسد.
– اگر نرسید چی؟
صدایش در نیامد جواب بدهد. با نخستین بانگ خروس به واقعیت برخورد، اما دوباره در خوابی ژرف و امن و بیندامت فرو رفت. بیدار که شد، خورشید دیگر بالا آمده بود. زنش هنوز در خواب بود. سرهنگ حرکات صبحگاهیاش را منظم اما با دو ساعت تأخیر تکرار کرد، و برای خوردن ناشتایی منتظر همسرش ماند.
زن نفوذناپذیر برخاست. روزبهخیر گفتند و در سکوت صبحانه خوردند. سرهنگ قهوه تلخ نوشید همراه تکهای پنیر و نان قندی. تمام روز را در خیاطخانه گذراند. ساعت یک به منزل برگشت و دید زنش بین بگونیاها نشسته و دوخت و دوز میکند.
گفت: وقت ناهار شده.
زن گفت: از ناهار خبری نیست.
سرهنگ شانه بالا انداخت. سعی کرد حفرههای حصارِ حیاط را ببندد تا بچهها وارد خانه نشوند. به راهرو که برگشت، میز غذا چیده شده بود.
موقعی که ناهار میخوردند، سرهنگ یقین آورد زنش به زور اشکهایش را مهار میکند. اطمینان به این موضوع اسباب نگرانیاش شد. سرشتِ زن را میشناخت که ذاتاً سرسخت بود و چهل سال تلخکامی سرسختترش کرده بود. برای مرگ پسرشان یک قطره هم اشک نریخت.
با نگاهی شماتتآمیز، چشم در چشمش دوخت. زن لبهایش را گاز گرفت، پلکهایش را با آستین خشک کرد و به خوردن ادامه داد.
گفت: بیملاحظهای.
سرهنگ جوابی نداد.»
کتاب «شب مینا»
دوازده داستان کوتاهی که در کتاب «شب مینا» آمده در هجده سال گذشته نوشته شده است. پنج داستان از این مجموعه، پیش از اینکه به شکل حاضر درآید، فیلمنامه و داستانهایی بوده که در نشریههای گوناگون به چاپ رسیده و از روی یکی از داستانها هم سریالی تلویزیونی ساخته شده است. پانزده سال پیش، داستان دیگری را ضمن مصاحبه با دوستی در ضبط صوت نقل کرده و آن دوست، داستان را از روی نوار پیاده کرد. این کار، تجربهی خلاقانهی غریبی بوده است که باید به شرح آن پرداخت. حتی اگر صرفا به این انگیزه باشد که کودکانی که میخواهند وقتی بزرگ شدند، نویسنده بارآیند،بدانند هیچ داستانی نویسنده را چنان که باید راضی نمیکند. وسوسهی حک و اصلاح و بازنویسی از دلمشغولیهای همیشگی او بود. موضوع نخستین داستان در اوایل دههی هفتاد به ذهناش رسید و حاصل خوابی الهامبخش بود که پس از پنج سال زندگی در بارسلون دیده بود.
در بخشی از مجموعه داستان «شب مینا» که با ترجمهی صفدر تقیزاده توسط نشر نگاه منتشر شده، میخوانیم:
«روی نیمکتی چوبی زیر برگهای زرد پارک خالی و خلوت نشسته بود و قوهای خاکستریرنگ را تماشا میکرد و هر دو دستش را روی دسته نقرهای عصایش تکیه داده بود و به مرگ میاندیشید. در نخستین دیدارش از ژنو، دریاچه آرام و روشن بود با مرغان دریایی اهلی که از دست مردم غذا میخورند و زنانی با ان یقههای چیندار و چترهای آفتابی ابریشمی، که چشم به راه مشتری بودند و به پریان ساعت شش بعدازظهر میماندند. اکنون تنها زنی که در دیدرسش بود، زنی بود که روی اسکله خالی گل میفروخت. برایش قبول این واقعیت بسیار دشوار بود که زمان میتواند، نه تنها در زندگی او که در تمامی دنیا این همه تباهی پدید آورد.
او هم یکی دیگر از آدمهای ناشناساین شهر، شهر ناشناسان برجسته بود. کت و شلوار سورمهای راهراه به تن داشت با جلیقه زریدوزی شده و کلاه شقورق یک قاضی بازنشسته و سبیل خودنمای یک تفنگچی، موی پرپشت و کبود پیچپیچ رمانتیک، دستهای یک نوازنده چنگ با حلقه ازدواج مردی زنمرده در انگشت دست چپ و چشمهایی پر نشاط. تنها فرسودگی پوست بود که از ناسلامتیاش خبر میداد. با این همه، در هفتاد و سه سالگی، ظرافت و برازندگیاش چشمگیر بود. آن روز صبح اما خود را از عالم آن همه غرور و نخوت به دور میدید. این عزت و شوکت را برای همیشه پشت سر گذاشته بود و اکنون تنها سالهای مرگ را پیشرو داشت.
بعد از دو جنگ جهانی به ژنو بازگشته بود تا سرانجام از علت دردی که پزشکان مارتینیک تشخیص نداده بودند سردرآورد. در نظر داشت بیش از دو هفته آن جا نماند اما حالا تقریبا شش ماهی بود که با معاینات خسته کننده و تشخیصهای مبهم سر و کار داشت و پایان کار هم به این زودیها معلوم نبود. برای یافتن علت درد، کبد و کلیهها و لوزالمعده و پروستات و هر جای دیگری را که محل درد نبود معاینه کردند. تا ان پنجشنبه ملالانگیز که ساعت نه صبح در بخش اعصاب درمانگاه، با پزشکی ناشناس از میان آن همه پزشکانی که به سراغشان رفته بود، قرار ملاقات داشت.»
کتاب «نوشتههای کرانهای»
این مجموعه نوشتارهایی است از گابریل گارسیا مارکز که در سالهای جوانی در سواحل کلمبیا نوشته شده است. به این جهت این مجموعه «نوشتههای کرانه» نام گرفته است. در مطالب دوران جوانی مارکز سوررئالیسم شدیدی دیده میشود. آنچنان که در بعضی نوشتهها، مانند «خلبازیها» خواننده ممکن است تصور کند شاید نویسنده اشتباه نوشته یا مترجم اشتباه ترجمه کرده است، ولی نه او اشتباه نوشته و نه مترجم اشتباه کرده است. متوجه میشویم که مارکز از همان زمان نوشتن «صدسال تنهایی» را در سر میپرورانده است. اسامی «ربکا» و «آمارانتا»، دو شخصیت مهم صدسال تنهایی اغلب در بعضی از این نوشتهها به چشم میخورد یا مثلا در داستان «قیچی الهی» دو برادر دوقلو میبینیم که همان را توسعه داده و در «صدسال تنهایی» به کار برده است.
در بخشی از کتاب «نوشتههای کرانهای» که با ترجمهی بهمن فرزانه و توسط نشر ثالت منتشر شده، میخوانیم:
«پل والری معتقد بود ادگار آلنپو نابغهای است ناشناخته که حتی همولایتیهایش هم فراموشش کردهاند. امروز سال وفتا ان شاعر معروف است؛ شاعری که صدشال پیش در بیمارستانی در شهر بالتیمور از جهان رفت. با عذاب مدام توهمات مشروبخواران در ادبیات آمریکایی نظیر او و جود نداشته است. آمریکاییها بر خلاف انگلیسیها او را چندان حلاجی نکردهاند تا بتوانند زندگی اسرارآمیزش را تجزیه و تحلیل کنند.
زندگی ادگار آلنپو مثل زندگی نویسندگان معاصرش ناتانیل هارثون و هرمان ملویل مملو از فاجعه بوده است. هر سه این نویسندگان را متهم کردهاند که آثاری غیراخلاقی و مخوف نوشتهاند، بدون ان که مشکلات اجتماعی زمانه آنان را در نظر بگیرند. این قضیه در مورد شاعر معروف ویتمن هم صدق میکند. ولی درست برعکس انها، شاعری که همیشه بسیار متجدد محسوب میشد.
منتقدی به نام لونیسون در مقالات خود درباره ادبیات آمریکایی معتقد است به گرایش سه نویسنده نسبت به مافوقالطبیعه پی برده است. ظاهرا ادگار آلنپو، ملویل و هارثون کتابهایی ننوشتهاند که مورد توجه آقای لونیسون قرار بگیرند، چون به نظر ایشان به اندازه کافی، بشری نبودهاند.
طبعا قضاوت راسخ ایشان میتواند در مورد هر نویسندهای صدق بکند. باید در نظر گرفت که موقعیت زندگی آلنپو که او را به سمت مافوقالطبیعه سوق میداد، خود بهنحوی بشری محسوب میشود. درست مثل آثار نویسندگانی چون بالزاک، داستایوفسکی و سروانتس نویسنده دون کیشوت.
موقعیت رقتانگیز بشر در کتاب خانهای با هفت اتاق زیرشیروانی بهنحوی فیلسوفانه در کتاب داغ ننگ ادامه یافته است، مثلا این که هرکس و هر چیز جنبه منفی انها را میدید؛ چیزی که در کتاب موبیدیک به اوج خود رسیده است، همان تعقیب نهنگ سفید در سراسر دریاهای جهان، خود نمونهای است از عجز بشری، از عاجز بودن بشر. مسئلهای که در آثار پو محدودتر بوده است و در نتیجه آثار او را مخوف ساخته است و آن حس که از زیگموند فروید سرچشمه میگیرد. منتقد مرید او را سخت متاثر کرده است.
انتقاد هاکسلی هم از آثار پو چندان عادلانه نیست. این که او با تکرار مخوف بودن آثار خود را مبتذل کرده است. آثار او را با موقعیت زندگیاش مربوط ندانستهاند، درست مثل بیربط دانستن مرض صرع داستایوفسکی با آثارش یا مرض سل کافکا در کتابهایش.»
کتاب «از عشق و دیگر اهریمنان»
در این رمان که اولینبار در سال ۱۹۹۴ منتشر شد، قصهی دختری به نام سییروا ماریا روایت میشود. او که تنها دوازده سال دارد از کودکی به خاطر بیتوجهی والدینش در میان بردههای آفریقایی بزرگ شده است. او آنقدر با بردگان آفریقایی وقت گذرانده که نه تنها به آدابورسوم آنها بلکه به زبان آنها هم مسلط است. روزی سییروا ماریا به شهر میرود و ناگهان سگی هار او را گاز میگیرد. باوجود تلاشهای پدرش سییروا ماریا درمان نمیشود. مردم شهر معتقدند که هرکسی که سگ او را گاز گرفته باشد، شیاطین روحش را تسخیر میکنند. به همین دلیل سییروا ماریا را به صومعه تحویل میدهند تا مراسم جنگیری روی جسدش انجام شود.
در بخشی از رمان «از عشق و دیگر اهریمنان» که با ترجمهی احمد گلشیری وتوسط نشر ققنوس منتشر شده، میخوانیم:
«یکشنبه اول ماه دسامبر، سگی خاکستری که لکه سفیدی به پیشانی داشت به تاخت وارد محوطه به هم ریخته بازار شد، میزهای غذای سرخ کرده را به زمین انداخت، پیشخوان سرخپوستها و دکههای بخت آزمایی را واژگون کرد و چهار نفر را که سر راهش بودند گاز گرفت. سه نفر از آنها بردههای سیاهپوست بودند. چهارمی سی یروا ماریا تودوس لس آنخلس, دختر یکی یکدانه مارکی کاسالدوئرو بود که با پیشخدمت دورگهاش آمده بود برای جشن دوازده سالگی اش نوار زنگوله دار بخرد.
دستور داده بودند که از بازارچه تاجرها جلوتر نروند، اما خدمتکار که ازدحام بندر برده فروشها و سیاهپوستها نظرش را جلب کرده بودند – سیاهپوستهایی که با کشتی از گینه آورده بودند و با تخفیف میفروختند – به خودش جرئت داد و تا پل متحرک محله زاغهنشینهای گتسمانی پیش رفت. از یک هفته پیش که مردم شنیده بودند کشتی شرکت گادیتانا نگروس تعدادی مرگ و میر نامعلوم داشته با نگرانی چشم به راه آمدنش بودند. جسدها را، بدون وزنه، برای آن که کسی بو نبرد توی آب میانداختند. مد جسدها را به سطح دریا میآورد و امواج آنها را، که متورم و کبود شده بودند و پاک از شکل افتاده بودند، به ساحل پرتاب میکرد. کشتی از ترس سرایت بیماری طاعون افریقایی بیرون از آب های خلیج لنگر انداخت تا این که ثابت شد علت مرگ و میر مسمومیت غذایی بوده.»
کتاب «رسوایی قرن»
روزنامهنگاری را اغلب پیشنویس تاریخ میدانند و رمان را بازتاب هنرمندانهی شرایط تاریخی و اجتماعی. روزنامهنگاری را میتوان وقایعنگاری بیکموکاست زمانه دانست و رمان را به مثابه ژانری هنری، در خدمت دیده شدن نادیدنیها و شنیده شدن ناشنیدهها. ترکیب این دو اما، متنی را پدید میآورد که هم نادیدنیها را قابل رویت میسازد و هم خصلت ماندگاری و تاثیرگذاری درازمدت بدان میبخشد و گابریل گارسیا مارکز مبدع و خالق چنین آثاری در زیستبوم روزنامهنگاری و جهان نویسندگی است. هم از این روست که هرچه زمان میگذرد بر شیفتگان سبک خلاقانهی او در روزنامهنگاری و رماننویسی افزوده میشود.
مارکز، کار خود را با روزنامهنگاری شروع کرد و سپس قدم به دنیای رماننویسی گذاشت؛ اما هم آن زمان که به روزنامهنگاری مشغول بود و هم در دورهای که به دنیایی رماننویسی گام نهاد، اثارش را به مدد تجربهها و آموختههای روزنامهنگاری، باورپذیر و ملموس میساخت. او واقعگرایی را از دنیای روزنامهنگاری آموخت و آن را با توصیف و تصویرپردازی خاص رماننویسی درآمیخت. «رسوایی قرن»نمونههای والایی از تجربهی روزنامهنگاری کسی را در اختیار میگذارد که تا همیشهی تاریخ بر قلهی رفیع تعهد حرفهای و مسئولیت اجتماعی روزنامهنگاری خواهد ایستاد و مشعل به دست راه پر سنگلاخ روزنامهنگاری را برای جوانانی که دغدغهمندانه پای در این مسیر میگذارند، روشن میکند.
در بخشی از کتاب «رسوایی قرن» که با ترجمهی علی شاکر توسط نشر خزه منتشر شده، میخوانیم:
«عکس عالیجناب ماریانو اسپیناپرز چند روز پیش در یک روزنامه دولتی منتشر شد؛ در حالی که داشت خط تلفن مستثیم بین بوگوتا و مدلین را افتتاح میکرد. رئیس اجرایی دولت، جدی و نگران ایستاده بود وسط دهپانزده دستگاه فنی و مخابراتی و به آنها نگاه میکرد. فکر نمیکنم هیچ تصویری با این وضوح از مردیخدوم سخن بگوید که در پی حل مشکلات بغرنج مردم است؛ رئیس دولت وسط این همه دستگاه و سیم تلفن. مردی میان گیرندههای تلفنی که میتواند او را به طور مستقیم در جریان همه امور مملکتی بگذارد. حتی بیشتر از رئیس سنا که روزانه دوازده ساعت از وقتش را در دفترس میگذراند تا از راه دور، امور مملکتی را رتق و فتق کند. با این حال انچه من در این عکس میبینم فقط یک مرد خیلی شلوغ گرفتار نیست، بلکه سینیور اسپینا پرز شیکپوش است که ششتیغه کرده و با دقت، برف روی سرش را شانه زده و همه اینها نشان میدهد دست یک آرایشگر در کار است. برای همین است که وقتی عکس او را میبینم به فکر فرو میروم که آرایشگر کاخ صورتصفا دادهترین رهبر قاره آمریکا، کیست؟
اسپینا مردی محتاط، اگاه و بالغ است و کاملا خدمتگزارانش را میشناسد. وزیران او افرادی قابل اعتمادند که به دوستی و وقاداری با رئیسجمهوری خیانت نمیکنند. سرآشپز کاخ ریاستجمهوری باید اعتقادات ایدئولوژیک سرسختانهای داشته باشد تا بتواند خوراکی بپزد در خور دشتگاه هاضمه همایونی؛ یعنی خوراکی برای شخص اول جمهوری که هم خوشمزه باشد و هم مقوی.
علاوه بر این، میتوانند بدگویان و دروغپردازان مخالف دولت را مخفیانه به آشپزخانه کاخ بیاورند تا میز غذای رئیسجمهوری، مزهشناس صادق کم نداشته باشد. اگر همه انچه درباره وزرا، مشاوران و سرآشپز و مخالفان گفتیم درست باشد، رابطه رئیسجمهوری با آرایشگرش چگونه است؟ رایدهندهای بالقوه خطرناک که با تیغ تیز و فولادین خود اجازه دارد هر صبح صورت رئیس دولت دموکراتیک و آزادیخواه را بنوازد. راستی او کدام مرد محترم و با نفوذی است که هر صبح سینیور اسپینا از مشغلههای شب پیش برایش میگوید یا از جزئیات دقیق کابوسهای دیشب خود؟ چنین آرایشگری، به عنوان یک مشاور چقدر میارزد؟
معمولا سرنوشت یک جمهوری بیشتر از اینکه مدیون رهبرانش باشد، به آرایشگرش بستگی دارد. همانطور که شاعر میفرماید: وابسته به قابله است نابغگی.
سینیور اسپینا هم این نکته را خوب میداند و برای همین است که پیش از رفتن به مراسم افتتاح خط تلفن مستقیم بین بوگوتا و مدلین، پاهایش را روی صندلی سلمانی باز میکند و چشمانش را میبندد و خرخرهاش را میگذارد در اختیار آن تیغ آبداده فولادین. در همین حال انبوه مشکلات نوی سرش رژه میروند؛ مشکلاتی که باید در طول روز حلش کند. کسی چه میداند شاید بعدها به آرایشگرش بگوید آن صبح که داشتم برای افتتاح پروژه تلفن میرفتم به دولتم بالدیم. این آرایشگر باید مردی اهل خانواده باشد. از آنها که وقتی بیکاری در شهر قدم میزنند. بنابراین در این موقعیت در مواجهه با این سوال باید محتاطانه سکوت کند. چون باید با خودش فکر کرده باشد که اگر جای من و رئیس دولت عوض میشد و قرار بود من در مراسم افتتاح خط تلفن شرکت کنم، احتمالا گوشی را بر میداشتم و میگفتم: اپراتور، وصلم کن به افکار عمومی.»
کتاب «زندهام که روایت کنم»
«زندهام که روایت کنم»، بیشک یکی از کتابهای انگشتشماری است که طی دو دههی گذشته میلیونها نفر از شیفتگان ادبیات ناب و والا از مطالعهاش لذت بردهاند. در بازآفرینی موجز دوران سرنوشتساز زندگی گابریل گارسیا مارکز، نویسنده دوران کودکی، نوجوانی و نخستین سالهای جوانیاش را با صداقتی بینظیر به خواننده پیشکش میکند. سالهایی که تخیل بارورش را غنا بخشیدند و زمیهساز پدیداری برخی از برجستهترین و ماندگارترین داستانهای کوتاه و رمانهای زبان اسپانیایی شدند، که از جایگاه و اهمیتی بنیادین و اساسی برخورداند.
متنی که در این کتاب عرضه شده، رمان یک زندگی است که از ورای صفحاتش مارکز با نثر شگفتانگیزش، پرسوناژها و ماجراهایی را متجلی میسازد که شاهکارهایی همچون «صدسال تنهایی»، «عشق در سال وبا»، «پاییز پدرسالار»، «کسی برای سرهنگ نامه نمینویسد» و … را انباشتهاند.
در بخشی از کتاب «زندهام تا روایت کنم» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر نی منتشر شده، میخوانیم:
«از بچگی، از آن بعدازظهرهای بیجنبوجوش بیزار بودم چون نمیدانستیم چه کار کنیم. بزرگترها که خوابیده بودند، بیآنکه چشم باز کنند، زیرلبی غرولند میکردند: «ساکت باشید، میخواهیم بخوابیم.
مغازهها، ادارهها، مدرسهها از ساعت دوازده میبستند و تا کمی مانده به ساعت سه باز نمیکردند. منازل در برزخی خفقانآور فرو میرفتند. گرمای کرخکننده بعضی خانهها به قدری طاقتفرسا بود که آماکاها را در حیاط میبستند یا چهارپایهها را به پهلو زیر سایه درختهای بادام خیابان میگذاشتند و نشسته چرت میزدند. فقطهتل مقابل ایستگاه، سفرهخانه و سالن بیلیاردش، و تلگرافخانه پشت کلیسا، باز میماندند. همه چیز با خاطرهها مطابقت داشت، ولی حقیرتر و فقیرانهتر شده بود، گویی تندباد تقدیر ویرانگر بر همهجا تاخته باشد: همان خانهها ولی موریانهخورده، سقفهای رویین سوراخ شده بر اثر زنگزدگی، نخالههای تلنبار شده، نیمکتهای سنگی و درختهای بادام پژمرده، و غبار نامرئی ئ سوزانی که بینایی را میفریفت و پوست را میخشکاند، و همهچیز را از ریخت انداخته بود. بهشت خصوصی کمپانی موز، آنسوی خطآهن، حالا بدون سیمهای برقدار محافظ، بیشهزاری بود بینخل، با خانههای مخروبه میان اوار بیمارستان سوخته در حریق. هیچ در، هیچ درز دیوار، هیچ رد انسانی نبود که با طنینی جادویی در درونم مترنم نشود.
مادرم با قامتی راست و قدمهایی نرم و سبک راه میرفت، بیآنکه در لباس عزا عرق بریزد یا لب از لب باز کند، ولی رنگپریدگی بیروح و نیمرخ مضطربش از توفان درونش خبر میداد. در انتهای بیشهزار با اولین موجود بشری مواجه شدیم: زنی ریزنقش، با لباسی مندرس، که از نبش خاکوبو براکاتا سروکلهاش پیدا شد و بیاعتنا از کنارمان گذشت. قابلمهای رویی در دست داشت، که درش خوب بسته نشده بود و محتویاتش مسیر حرکت زن را مشخص میکرد. مادرم بیآنکه نگاهش کند در گوشم زمزمه کرد: بیتا است.
مادرم از من خواست برای فروش خانه همراهش بروم. صبح آن روز از روستای دورافتاده ای که خانواده ام آنجا زندگی می کرد به بارانکیا آمده بود، بی آنکه از جا و مکانم کوچک ترین نشانی داشته باشد. بعد از آنکه به این طرف و آن طرف سر زد و از آشنایان پرس وجو کرد، شنید که باید در کتابفروشی موندو یا کافه های اطرافش دنبالم بگردد، چون روزی دوبار برای گپ زدن با رفقای نویسنده ام به آنجا می رفتم. کسی که این اطلاعات را در اختیارش گذاشت، به او هشدار داد: مراقب باشید، همه شان دیوانه زنجیری اند. درست سر ظهر به پاتوقم رسید، با قدم های سبک از بین میزهای پوشیده از کتاب راه باز کرد، روبه رویم راست ایستاد، با لبخند شیطنت آمیز ایام جوانی اش، به چشمانم زل زد، و قبل از اینکه بتوانم عکس العملی نشان بدهم گفت: ــ منم، مادرت. چیزی در وجودش تغییر کرده بود که مانع شد در نگاه اول بشناسمش. چهل وپنج سال داشت. با حساب اینکه یازده شکم زاییده بود، تقریبا ده سال از عمرش را در بارداری گذرانده بود، و حداقل همین مدت هم بچه هایش را شیر داده بود. مویش، زودتر از موعد، کاملا جوگندمی شده بود، از پشت شیشه های اولین عینک دوربینش، چشمانش درشت تر و بهت زده به نظر می رسیدند، و در عزای مادرش لباس سیاه ساده و بسته ای به تن داشت، ولی هنوز زیبایی رومی عکس عروسی اش را، که اکنون هاله ای پاییزی به آن وقار می بخشید، حفظ کرده بود. قبل از هرچیز، حتی قبل از اینکه مرا در آغوش بکشد، با حالت رسمی همیشگی اش گفت: ــ آمده ام ازت بخواهم که لطف کنی و برای فروش خانه همراهم بیایی. لازم نبود بگوید کدام خانه یا کجا، چون برای ما فقط یک خانه در دنیا وجود داشت: خانه قدیمی پدربزرگ و مادربزرگ در آراکاتاکا ، که از بخت خوب آنجا به دنیا آمدم و از هشت سالگی به بعد دیگر برای زندگی به آنجا برنگشتم.»
کتاب «عطر گوابا»
این کتاب داستان زندگی گابریل گارسیا مارکز است از دوران کودکیاش در خانهی اسرارآمیز مادربزرگ تا شهرت عالمگیرش پس از انتشار «صدسال تنهایی». داستان مردی که روزی از فرط فقر مجبور شد در پاریس سکهای گدایی کند و روزی دیگر، با چرخش روزگار، بدل به یکی از ثروتمندترین نویسندگان جهان شد.
مارکز در این کتاب به گفتوگو با دوست دیرینش، پلینیو مندوزا، مینشیند و با او از هر دری سخن میگوید. از کودکی و سالهای جوانی میگوید، از شعر و ادبیات، از نویسندگانی که دوستشان دارد، از سیاست و سیاستمداران، از باورهای خرافیاش، و البته از آثارش.
تاریخ گفتوگوها به سالهای پایانی دههی هفتاد و آغاز دههی هشتاد میلادی بازمیگردد، یعنی اندکی پیش از اهدای جایزهی نوبل به مارکز. او تا این زمان بسیاری از آثار مشهورش را نوشته است و در این کتاب از آنها سخن میگوید. مارکز بعد از این گفتوگوها نیز آثاری چند نوشت که «عشق در سالهای وبا»، «ژنرال در هزارتو»، «گزارش یک آدمربایی» و «زندهام که روایت کنم» از مشهورترین آنهاست. گرچه این گفتوگوها قدیمی هستند و مارکز پس از انتشار این کتاب حدود سی سال دیگر هم زنده بود، بسیاری بر این باورند که عطر گوابا مهمترین مصاحبهی مارکز در طول حیات ادبی اوست.
در بخشی از کتاب «عطر گوابا» که با ترجمهی مهدی نوری و نازنین دیهیمی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«- پدربزرگم همچنین درباره ی کارگرانی به من گفت که در همان سال تولد من کشته شدند. بنابراین، می بینید، خانواده ام بیش از آن که در رابطه با پیروی از نظم حاکم بر من تأثیر بگذارند، باعث آشنایی من با شورش و طغیان بودند.
– از آن زمان، رابطه ام با کمونیست ها فراز و نشیب های زیادی داشته است. بینمان اغلب دعوا و کشمکش بوده است چون هر بار که من موضعی برخلاف تمایلات آن ها می گیرم، روزنامه هایشان حسابی از خجالتم درمی آیند. اما من هیچوقت در انظار عمومی آن ها را محکوم نکرده ام، حتی در بدترین لحظات.
– من متقاعد شده ام که ما باید راه حل های مخصوص به خودمان را پیدا کنیم. می توانیم هر جا که ممکن است از دستاوردهای سایر قاره ها در طول تاریخ پر فراز و نشیبشان بهره ببریم اما نباید مانند یک ماشین از آن ها تقلید کنیم؛ کاری که تا به حال انجام داده ایم.»