۱۸ کتاب برجسته که باید به ترجمه محمد قاضی بخوانید
محمد قاضی مترجمی که از دههی سی شمسی کار حرفهای ترجمه را شروع کرد و تا آخرین روزهای زندگی دست از آن نکشید، کارنامهای از خود بر جا گذاشت که به الگوی درخشانی در تاریخ ترجمهای ادبی ایران تبدیل شد. انتخاب دقیق نویسندگان و آثارشان و همچنین شناخت نیاز هر دورهی زمانی از جمله شاخصههایی بود او را از همکاراناش متمایز میکرد.
چنین است که کمتر اهل کتاب و مطالعهای را میشناسیم که از ترجمههای او لذت نبرده باشد و کمتر کسی است که یکی از ترجمههای او – دن کیشوت، شازده کوچولو، شاهزاده و گدا، زوربای یونانی، نان و شراب، مسیح باز مصلوب و … – را در میان کتابهای عمرش قرار نداده باشد. او بود که نویسندگان بزرگ جهان – آناتول فرانس، نیکوس کازانتزاکیس، آنتوان دو سنت اگزوپری، گوستاو فلوبر و اینیاتسیو سیلونه – را به ایرانیها شناساند.
زندگی قاضی از روز دوازدهم مردادماه سال ۱۲۹۲ در شهر مهاباد شروع شد. زمانی که میرزا عبدالخالق قاضی و مادرش آمنه در آرزوی داشتن پسری بودند تا نامش را محمد بگذارند. دوران کودکیاش با شروع جنگ جهانی اول، زمانی که مهاباد و اطرافاش بین سربازان روسیهی تزاری و قوای عثمانی دست به دست میشد همزمان بود.
محمد در درس و مکتب استعدادی نشان داد و در خردادماه سال ۱۳۰۷ امتحان نهایی ششم ابتدایی را با معدل نزدیک به بیست از سر گذراند و صبح روز اول تیرماه سال ۱۳۰۸ به تهران قدم گذاشت و در خانهی عمویش مستقر شد تا به اصرار عمو در دبیرستان دارالفنون ثبتنام کند، رشتهی علمی بخواند و به خارج اعزام شود. اما او که استعدادی در ریاضیات نداشت در کلاس پنجم مردود شد و در کلاس ششم ادبیات را ادامه داد، با موفقیت دیپلم ادبی گرفت و به توصیهی عمویش در رشتهی حقوق تحصیل کرد و مدرک لیسانس را در خردادماه سال ۱۳۱۸ دریافت کرد. از آن روز دو زندگی او به موازات ادامه پیدا کرد: زندگی کارمندی و زندگی ادبی. قاضی بعد از دو ماه دوندگی با توصیهی دو نفر که حرفشان موثر بود در ادارهی بودجهی اقتصادی وزارت دارایی با رتبهی سه و یکصد و سه تومان حقوق ماهانه استخدام و مشغول کار شد.
داستان آشنایی قاضی با زبان فرانسه از پانزدهسالگیاش شروع شد. اولین معلم فرانسهاش عبدالرحمان گیو بود که از کردستان عراق به مهاباد برگشته بود. اول الفبای فرانسه را با سرمشق دادن به او آموخت، بعد از میان اسباب و اثاثیهاش یک جلد کتاب لکتور کورانت کتاب درسی سال اول، شیرازهدررفته پیدا کرد و شروع کرد به درس دادن.
سالها بعد وقتی در شرکتی تجاری به ترجمهی نامههای فرانسوی به فارسی مشغول بود برای اولینبار ترجمه ادبی کرد. در آن زمان بنگاه مطبوعاتی افشاری در خیابان چراغبرق مشوق جوانان تازهکار در این راه بود. قاضی بعد از صحبت با مدیر آن بنگاه کتاب «کلود ولگرد» اثر ویکتور هوگو را ترجمه کرد و چهل تومان دستمزد گرفت. دو ماه بعد، باز به تشویق همان ناشر کتاب «سناریوی دن کیشوت» را که ساختهای از روی اثر معروف سروانتس برای سینما بود به فارسی برگرداند و شصت تومان حقالترجمه گرفت.
میان ترجمهی دو کتاب اول و ترجمه کردن دوبارهی کتابها ده سال فاصله افتاد. در اواخر دههی بیست که قاضی مامور سازمان نظارت بر خرید چای شده بود و بیشتر وقتاش را در کارخانجات تولید چای سپری میکرد، اوقات بیکاریاش را به کار ترجمه مشغول شد. در کارخانهی شعیب کلایه، «جزیرهی پنگوئنها» اثر آناتول فرانس و «سپیددندان» اثر جک لندن را ترجمه کرد. اما یک سال به دنبال ناشر بود تا اینکه رمان «سپیددندان» با مقدمهی سعید نفیسی منتشر و بعد از پنج ماه نایاب شد و منتقدی در روزنامهی مردم قاضی را مترجمی خواند که یک شبه ره صد ساله رفته است.
مترجم بعد از انتشار رمان «جزیرهی پنگوئنها» کتابهای «در آغوش خانواده»، «سادهدل»، «شاهزاده و گدا» و «شازده کوچولو» را ترجمه کرد تا نوبت به «دن کیشوت» رسید. رمانی که قاضی به پیشنهاد نشر نیل ترجمهی آن را شروع کرد و پس از سه سال کار روی آن او به یکی از بهترین مترجمان ایرانی تبدیل شد. قاضی برای ترجمهی این رمان مدتها جلوی کلیسای کاتولیکها در خیابان فرانسه کشیک میداد تا کشیشی که به دو زبان لاتین و ایتالیایی مسلط بود را بیابد و از او کمک بگیرد.
این چنین است که محمد قاضی با ارائهی بهترین ترجمهها از آثار بزرگ ادبیات جهان به یکی از سردمداران ترجمهی ادبی در ایران تبدیل شد. او در سال ۱۳۵۴ به سرطان حنجره مبتلا شد و با کمک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و امیر عباس هویدا، نخستوزیر وقت، در بیمارستانی در فرانکفورت آلمان بستری شد.
قاضی در پاسخ به دکترش که گفته بود چطور ممکن است حرف نزدن برای شما مهم نباشد؟ گفته بود: «من چون در کشوری زندگی میکنم که حرف زدن قدغن است چه اهمیت دارد که قوهی ناطقه داشته باشم یا نداشته باشم.»
در این مطلب با بخشی از ترجمههای درخشان این مترجم زبردست آشنا میشویم.
۱. کتاب «زوربای یونانی»
«زوربای یونانی» نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس اولینبار در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. این رمان به داستان دو مرد، دوستی باورنکردنی آنها و اهمیت بهرهجویی کامل از زندگی می پردازد. زوربا، مردی یونانی، بسیار پر انرژی و غیرقابل پیشبینی است. او به همراه راوی بینامونشان داستان به جزیرهی کرت میرود تا در معدن ذغال سنگ راوی کار کند. پس از این اتفاق، رابطهی منحصربهفردی میان این دو شخصیت شکل میگیرد. این دو کاراکتر از نظر شخصیت بسیار از هم دور هستند: راوی، مردی متفکر، فروتن و کمحرف است و زوربا، شخصیتی آزاد، سرزنده و ورای محدودیتهای آداب معاشرت دارد. زوربا در ادامهی داستان به بهترین دوست راوی تبدیل می گردد و به او کمک میکند تا قدر و ارزش لذت زنده بودن را بیش از پیش درک کند.
در بخشی از رمان «زوربای یونانی» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر خوارزمی منتشر شده، میخوانیم:
«من نخستینبار او را در پیره دیدم. به بندر رفته بودم تا به عزم رفتن به کرت به کشتی بنشینم. سپیده در کار برامدن بود. باران میبارید. باد خشک و شیشهای قهوهخانه بسته بود و هوای آن بوی نفس ادمیزاد و جوشانده گیاه «مریمگلی» میداد. در بیرون هوا سرد بود و مه نفسها شیشهها را تار کرده بود. پنج شش ملوانی که در تمام مدت شب بیدار مانده و خود را به بالاپوشی قهوهای از پشم بز پیچیده بودند قهوه و جوشانده مریمگلی مینوشیدند و از پشت شیشههای کدر به دریا نگاه میکردند.
ماهیهای گیج شده از ضربات امواج دریای متلاطم در آبهای آرام اعماق پناهی جسته و منتظر بودند تا در آن بالاها در آرامش بازگردد. ماهیگیران چپیده در قهوهخانهها نیز منتظر پایان توفان بودند تا ماهیهای آرام گرفته بهسطح آب بازآیند و به طعمه قلاب دهن بزنند. سفرهماهیها و ماهیهای «زبیده» و «حلوا» از گشت شبانه خود بازمیگشتند. اکنون خورشید در کار طلوع بود.
در شیشهای باز شد و یکی از کارگران بارانداز که مردی کوتوله و خپله و سیاهسوخته بود، سر و پا برهنه و سر تا پا گلآلود، به درون آمد.
ملوان پیری که بالاپوش آبی آسمانی به تن داشت داد زد:
– هی، کستاندی، چت شده، رفیق؟
کستاندی بر زمین تف کرد و با ترشرویی جواب داد:
– میخواستی چه بشه؟ این هم شد زندگی که صبح سرکنم توی عرقفروشی و شب برگردم خانه؛ باز صبح عرقفروشی، شب خانه. کار کجا پیدا میشود.
چند نفری به خنده افتادند و بقیه در حالی که فحش میدادند کلهشان را جنباندند.
سبیلویی که فلسفه خود را از مکتب نمایشهای «قره گوز» گرفته بود گفت:
– دنیا زندان ابدی است، بله، زندان ابد. لعنت بر این دنیا.
نور ملایمی بهرنگ آبی مایل به سبز از پشت شیشههای کثیف پنجره به درون قهوهخانه تابید، به روی دستها و بینیها و پیشانیها افتاد، سپس به بالای پیشخوان پرید و بطریها را روشن کرد. چراغهای برق رنگ باختند و قهوهچی خوابآلوده پس از آن شب بیخوابی دست پیش برد و چراغها را خاموش کرد.
لحظهای چند به سکوت گذشت. همه سر بالا گرفتند و به هوای چرکین بیرون قهوهخانه نگریستند. صدای امواج غرشکنان به ساحل میخورد، و در درون خود قهوهخانه صدای غلغل چند قلیان به گوش میرسید.
ملوان پیر آهی کشید و گفت:
– خوب، به عقیده شما چه بلایی ممکن است به سر ناخدا لمونی آمده باشد؟ خدا به دادش برسد.
و نگاهی غضبناک به طرف دریا کرد. باز هویی کشید و گفت:
– ای موجهای لعنتی که زنها را بیوه میکنید، نفرین بر شما.»
۲. کتاب «کلود ولگرد»
«کلود ولگرد» نام رمانی از ویکتور هوگو، نویسندهی صاحبنام فرانسوی. داستان این رمان دربارهی کارگر فقیری موسوم به کلود ولگرد است که از ساکنین محلهی تروا، مردی فقیر و گرسنه است که هیچ تحصیلات و یا کمکی از جامعهی پیرامونش دریافت نکرده است.
او یک روز از روی تهیدستی و بیچارگی، به اندازهی مصرف سه روز معشوقه و فرزندش، هیزم و نان میدزدد. کلود دستگیر و در زندان کلروو به پنج سال حبس محکوم میشود. زندانی که سابقا کلیسایی قدیمی بوده اما اکنون به بازداشتگاهی با امنیت بسیار بالا تبدیل شده است. زندانیان محبوس در کلروو، روزها به کارهای سخت گماشته میشوند و شبها در سلولهایی نمور به صبح میرسانند. به آنها قبل از خواب، مقدار کمی غذا داده میشود تا توان کار کردن برای فردا را داشته باشند. اما این غذای کم اصلا برای کلود کافی نیست. روزی، یکی از همسلولیهای کلود، خلافکاری جوان و خجالتی به نام البین، پیشنهاد میکند که غذایش را با او شریک شود. بدین شکل، رابطهی دوستانهی جذاب و ماندگار شکل میگیرد.
در بخشی از رمان «کلود ولگرد» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر نگاه منتشر شده، میخوانیم:
«هفت یا هشت سال قبل مردی موسوم به کلود ولگرد که کارگر فقیری بود در پاریس زندگی میکرد. زن جوانی که معشوقه او بود و طفل کوچکی نیز داشت با وی به سر میبرد. من قضایا را همان گونه که هست نقل میکنم و درک نکات اخلاقی آن را ضمن شرح وقایع، به خواننده وامیگذارم.
کلود، کارگری لایق و قابل و باهوش بود. از طرفی، بر اثر تربیت غلط اجتماعی فاسد و مهمل شده بود و از طرف دیگر طبیعت همه گونه استعداد و جوهر ذاتی در وجود وی به ودیعت نهاده بود، به همین جهت کلود سواد خواندن و نوشتن نداشت ولی خوب میفهمید و خوب فکر میکرد. زمستان سردی فرا رسید و کلود بیکار ماند.
در زیر شیروانی عمارتی که منزل محقر او بود نه آتشی وجود داشت که کلود خود را گرم کند و نه نانی که شکم خود و عائلهاش را سیر سازد، ناچار هم او و هم زن و بچهاش با سرما و گرسنگی دست به گریبان بودند. کلود متوسل به دزدی شد ولی من نمیدانم چه دزدید و از کجا دزدید، همینقدر میدانم که از آن دزدی سه روز نان و آتش برای عائله خود و پنج سال حبس برای خود خرید.
کلود برای گذراندن دوران حبس خود به زندان مرکزی کلروو اعزام شد. کلروو صومعهای است که مبدل به زندان باستیل شده، حجرهایست که دخمه جنایتکاران گردیده و معبدی است که به صورت قتلگاه درآمده است. میگویند صومعه کلروو ترقی کرده و ما وقتی از این ترقی یاد میکنیم مردم موشکاف و نازکبین به خوبی مقصود و معنی آن را میفهمند و از کلمه «ترقی» جز آنچه گفتیم تعبیری نمیکنند.
باری به مطلب خود بازگردیم:کلود همین که به زندان مرکزی کلروو رسید شبها در اتاقی محبوس بود و روزها در کارگاه زندان به کار کشیده میشد. البته متوجه هستید که مقصودم از کارگاه توهین به کارگاه نیست.
کلود ولگرد یعنی کارگر شریف سابق و دزد حال و آینده قیافه نجیب و موقر و پیشانی بلندی داشت و با آنکه هنوز جوان بود چین بر جبینش نشسته بود. در زلف سیاه و پرپشتش تک تک موهای سفید پراکنده دیده میشد. چشمان جذاب و مهرآمیزش در زیر کمان ابروان سیاه و موزون او در حدقه فرو رفته بود. منخرینش باز و چانهاش برآمده بود، لبانش حالتی بیاعتنا و تحقیرآمیز داشت. خلاصه مردی «باکله» بود، سردی داشت که به تنش میارزید ولی اکنون میبینیم که اجتماع با آن سر چه کرد.
کلود کمحرف بود ولی «ژست» و حرکت زیاد داشت. سلطه و قدرتی معنوی در سراپای وجود او نهفته بود که دیگران را به اطلاعت وا میداشت. حالت تفکری در سیمای او دیده میشد که حاکی از اراده و جدیت او بود نه از آلام و مصائب روحی، و با این وصف در زندگی درد و رنج بسیار دیده بود.»
۳. کتاب «قربانی»
«قربانی» کتابی استثنایی است. روایتی از آنسوی جبههی جنگ جهانی دوم، روایتی از اوضاع کشورهای تحت اشغال جبههی متحدین آلمان و ایتالیا از دل اردوگاه فاتحان سالهای اول جنگ. کورتزیو مالاپارته خبرنگاری ایتالیایی بود که با درجهی سروانی در کشورهای مختلف جبهه متحدین میگشت و خاطراتش را مخفیانه مینوشت. او بلافاصله بعد از پایان جنگ این خاطرات را در قالب کتاب قربانی منتشر کرد، کتابی که خیلی زود به یکی از پرفروشترین آثار آن دوره تبدیل شد.
قهرمان اصلی کتاب کاپوت یا قربانی است و آن جانوری است شاد و بیرحم و خونخوار. هیچ واژهای بهتر از این اصطلاح خشن و نیمهمرموز آلمانی یعنی «کاپوت»، که در لغت به معنی خردشده و لهوپه و تکهتکه و نابودشده است، نمیتوانست حال اروپای بعد از جنگ را توصیف کند.
در بخشی از رمان «قربانی» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«جواب دادم: برای اینکه میترسند. بله، آنها از هرچیز و همهچیز میترسند. آنها میکشند و ویران میکنند، فقط به علت ترس. نه اینکه از مرگ بترسند، نه. هیچ فرد آلمانی، از مرد و زن و پیرمرد و بچه، از مرگ نمیترسد. آنها از رنج و مرارت هم نمیترسند و حتی به معنای خاصی میتوان گفت که درد و رنج را دوست دارند. اما آنها از هرچه زنده است، از هرچه در خارج از وجود خودشان نفس میکشد و نیز از هرچه غیر از خودشان است بیمناکند. آنها بیش از هرچیز از موجودات ضعیف، از مردم بیسلاح، از بیماران و از زنان و کودکان میترسند؛ از پیرمردها هم میترسند. ترس ایشان همیشه یک حس ترحم عمیق در من برانگیخته است. اگر اروپا به ایشان رحم میکرد، شاید از این درد نفرتانگیز خود شفا مییافتند.
آکسل مونته درحالیکه باز بیصبرانه نوک عصای خود را بر کف کاشیها میکوبید، سخن مرا برید و گفت: پس ایشان درنده هستند؟ پس راست است که بیهیچ رحم و شفقت مردم را قتلعام میکنند؟
در جواب گفتم: بله، راست است، ایشان مردم بیسلاح را میکشند، یهودیان را در میدان آبادیها به درخت میآویزند، یا زندهزنده در خانههای خودشان مثل موش آتش میزنند، دهقانان و کارگران را در حیاط کالخوزها و کارخانهها تیرباران میکنند. من حتی در سایهٔ درختانی که نعشهایی به شاخههای آنها تاب میخورده، ایشان را در حال خندیدن و غذاخوردن و خوابیدن دیدهام.
مونته عینک سیاهش را از چشمانش برداشت تا شیشههای آن را با دستمالش پاک کند و گفت: بله، آلمانیها Krankenvolk هستند.
پلک چشمانش را به زیر انداخته بود، چنانکه من نمیتوانستم چشمهایش را ببینم. سپس از من پرسید: آیا راست است که آلمانیها پرندهها را هم میکشند؟
گفتم: نه، این درست نیست. آنها وقت پرداختن به پرندهها را ندارند؛ همینقدر که به آدمها میرسند خودش خیلی است. آنها یهودیان و کارگران و دهقانان را قتلعام میکنند، شهرها و آبادیها را با غیظ و غضب وحشیانهای آتش میزنند، ولی پرندهها را نمیکشند. آه، اگر بدانید چه پرندههای خوشگلی در روسیه هست! شاید بسیار خوشگلتر از پرندههای کاپری.
آکسل مونته با تغیر پرسید: خوشگلتر از پرندگان کاپری؟
جواب دادم: بله، خوشگلتر و خوشبختتر. خانوادههای متعددی از پرندگان زیبا در اوکراین وجود دارد. آنها هزارهزار پرواز میکنند، لای شاخ و برگهای درختان اقاقیا چهچه میزنند، اهسته و آرام بر شاخههای نقرهفام درختان غان، بر خوشههای گندم مزارع و بر مژههای طلایی گلهای افتابگردان مینشینند تا بر دانههای چشمان سیاه و درشت انها نوک بزنند. در غرش تندرآسای توپها و غریو مسلسلها و غرغر کر کننده هواپیماهای جنگی بر فراز دشت وسیع اوکراین صدای اواز مدام آنها به گوش میرسد. روی شانههای سربازان، روی زینها، روی یال اسبها، روی قنداق توپها، روی لوله تفنگها، بر برجک زرهپوشها و بر کفش مردهها مینشستند. آنها از مردهها نمینرسمد. پرندگانی هستند ریز و کوچولو و چست و چالاک و شاد.»
۴. کتاب «داستان زندگی من»
«داستان زندگی من» خودزندگینامهی پر احساس و جذاب چارلی چاپلین، که اولینبار در سال ۱۹۶۴ منتشر شد، داستان زندگی او در کودکی، چالش شناختن و شکوفایی استعدادش، دوران حرفهایاش در سینما و رسیدن به شهرت جهانی را روایت میکند. چاپلین در این کتاب که یکی از اولین شرح حالهای نوشته شده توسط یک شخصیت مشهور به حساب میآید، تمامی جذابیتها، ویژگیهای عجیب و باورهای محکم خود را با مخاطبین سهیم میشود. با این اثر راهی سفری فراموشنشدنی در کنار مردی میشوید که جورج برنارد شاو او را «تنها نابغهی برآمده از صنعت فیلم» نامید. مردی که از یک زندگی فقرزده در جنوب لندن به بالاترین قلههای ثروت و شهرت در هالیوود رسید.
در بخشی از کتاب «داستان زندگی من» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر ثالث منتشر شده، میخوانیم:
«من در آوریل سال ۱۸۸۹، ساعت هشت در کوچه «ایست لین» خیابان «والورث» به دنیا آمدم. کمی بعد، خانواده ما به «وست اسکویر» در خیابان «سنت جورج» محله «لامبث» نقل مکان کرد. به گفته مادرم دنیایی که من در آن پا نهاده بودم دنیای خوشبختی بود. ما از رفاه و تنعم معقولی برخوردار بودیم. در سه اتاق، که با سلیقه مبله شده بود، زندگی میکردیم. یکی از نخستین خاطرات من این است که هر شب قبل از رفتن مادرم به تماشاخانه من و سیدنی، برادرم، هر یک در تختخواب گرم و نرمی تحت مراقبت کلفت مخصوصی دراز میکشیدیم. در دنیای پسربچه سه سال و نیمهای که من بودم هر چیزی امکان داشت. سیدنی، که چهار سال از من بزرگتر بود، میتوانست چشمبندی کند و چند چشمه تردستی بلد بود، مثلا میتوانست سکهای را قورت بدهد و آن را از پس گردن خود بیرون بیاورد. من هم میتوانستم این کار را بکنم. یک روز یک نیم پنی را قورت دادم و مادرم مجبور شد برایم پزشک بیاورد.
هر شب که مادرم از تماشاخانه برمیگشت، طبق معمول برای ما خوردنی روی میز میگذاشت. مثلا یک تکه نان شیرینی یا نقل و آبنبات، در عوض قرار بود ما سروصدا راه نیندازیم، چون او معمولا دیروقت میخوابید.
مادرم در نقش وردست بازیگر کمدی بازی میکرد. زنی بود ملوس و طناز که سی سال بیش نداشت، رنگ چهرهاش روشن و چشمانش آبی مایل به بنفش بود و گیوانش به رنگ بلوطی روشن، که تا دم پایش میرسید. من و سیدنی او را به حد پرستش دوست میداشتیم. با این که زیبایی او بینظیر نبود در نظر ما آسمانی جلوه میکرد.
کسانی که با او آشنا بودند میگفتند که او زنی ظریف و جذاب بود و لطف و ملاحتی فوقالعاده داشت. لذت میبرد از این که برای گردش روزهای یکشنبه بهترین لباسها را تن من و سیدنی کند. به سیدنی کت شاگرد مدرسهای و شلوار لند و به من کت مخمل آبی با دستکش های آبی، که خیلی خوب به لباسم میآمد، میپوشانید. در این مواقع لذتی بیش از این در خود احساس نمیکردیم که در خیابان کنینگتن قدم بزنیم.»
۵. کتاب «مهاتما گاندی»
این کتاب حاوی تفسیری صریح و روشن در مورد مهاتما گاندی و ایدئالهای او توسط رومن رولان فیلسوف برجستهی فرانسوی نوشته شده است. به عنوان یک اروپایی بزرگ و معاصر مهاتما، نظرات وی از ارزش ویژهای برخوردار است. او این کتاب را در دورانی نوشته است که نهضت استقلالطلبانهی هندوستان به پیشوایی گاندی و بسیاری از میهنپرستان دیگر در گرماگرم شکفتن بود و هندیان بر طبق تعالیم آن مرد بزرگ با سلاح شگفتانگیز مخالفت بدون خشونت به مقابله با انگلیسیهای غاصب و زورگو برخاسته بودند.
در بخشی از کتاب «مهاتما گاندی» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر روزبهان منتشر شده، میخوانیم:
«چشمان آرام و کدر. کوتاه قد و ضعیفالجثه، با صورت لاغر و گوشهای بزرگ برگشته. شبکلاهی سفید بر سر و جامهی سفیدی از پارچهی خشن در بر، پابرهنه، غذایش برنج است و میوه، و به جز آب نمیآشامد. روی زمین میخوابد، کم میخوابد و دائم کار میکند. گویی جسمش به حساب نمیآید.
در برخورد اول هیچ چیز در او جلب توجه نمیکند مگر حالت صبری عظیم و عشقی بزرگ. پیرسن که وی را در سال ۱۹۱۳ در آفریقای جنوبی میبیند به یاد سن فرانسوا داسیر میافتد. به سادگی کودکان است، و حتی با رقیبان خود نیز مهربان و مودب صمیمیتی بیشائبه دارد.
با فروتنی تمام به انتقاد از خود میپردازد و به قدری وسواسی است که شکاک به نظر میرسد و گویی با خود میگوید: «من اشتباه کردهام.» هیچ سیاستی در کارش نیست. از اینکه دیگران را با نطق و خطابه تحت تاثیر قرار دهد گریزان است، و یا بهتر بگویم اصلا به این فکر نیست. از تظاهرات عمومی که محرک آن شخص خودش باشد بیزار است، چنان که در یکی از روزها، ضمن این تظاهرات، اگر دوستش، مولانا شوکت علی، هیکل پهلوانی خود را حائل بدن او نمیکرد، بدن نحیفش خرد شده بود. به معنای واقعی کلمه «بیمار» جمعیتی است که او را میپرستند.
در باطن، از کثرت عدد ظنین و از رجاله بازی و جمعیت افسارگسیخته متنفر است. جز در میان جمع قلیل، احساس راحت نمیکند و جز در خلوت و انزوا با شنیدن «سروش آرام و خموش» که به او فرمان میدهد، شادمان نیست.
این است مردی که سیصد میلیون انسان را برانگیخته و امپرانوری بریتانیا را متزلزل ساخته و در سیاست بشری، نیرومندترین جنبشی را که قریب دو هزار سال به این سو واقع شده به وجودآورده است.
نام حقیقی او مهنداس کرم چند گاندی است. در کشور نیمه مستقل کوچکی واقع در شمال غربی هندوستان، در شهر پوربندر (شهر سفید) در کنار دریای عمان، در اکتبر ۱۸۶۹ به دنیا آمده است. از نژادی زنده و پرجوش است که تا دیروز، هنوز بر اثر جنگهای داخلی منقلب بود. نیادی با حرارت ودارای شم کافی در امور تجاری که با تجارت خود از عدن به زنگبار شهرت یافته است.
پدربزرگ و پدرش هر دو نخستوزیر بودند که به جرم استقلال رای مغضوب واقع شدند و مجبور به فرار گردیدند و حیات ایشان در معرض تهدید بود. گاندی از محیطی ثروتمند و هوشمند و تربیت شده برخاسته است ولی از طبقات ممتاز نیست. پدر و مادرش از پیروان طریقت «جائینیسم» مذهب هندو بودند و یکی از اصول عمده فرقه نامبرده عقیده «آهیسما» است که گاندنی میبایست فاتحانه در جهان استوار سازد.»
۶. کتاب «دکامرون»
«دکامرون» اثر سترگ شاعر و نویسندهی ایتالیایی جووانی بوکاچیو است. نویسنده روایتی دست اول از طاعون هولناکی که شهر فلورانس را فراگرفته بود، به خواننده ارائه میدهد. در روزگاران پر التهاب طاعون، هفت زن و سه مرد جوان در گوشهای دور از بیماری مهلک، یکدیگر را پیدا میکنند و مصمم میشوند برای وقتگذرانی داستان تعریف کنند. کتاب شامل صد داستان از این ده راوی است که در مدت ده روز نقل میشود. بنابراین، کتاب به ده روز تقسیم میشود و اولین روز آن به وصف طاعونی اختصاص یافته که در سال ۱۳۴۸ جان شهروندان فلورانس را گرفت.
در بخشی از کتاب «دکامرون» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر مازیار منتشر شده، میخوانیم:
«رسم بر این بود – رسمی که در زمان ما هنوز مشهود است – که بانوان، دخترعموها یا زنان همسایه مردی متوفی در خانه او جمع میشدند تا اشک خود را با اشک نزدیکترین کسان آن مرحوم درآمیزند. از طرفی، مردان همسایه و بسیاری از کسان دیگر با افراد خانواده متوفی در برابر خانه او گرد میآمدند. ارباب کلیسا نیز به تناسب مقام اجتماعی آن مرحوم به خانهاش میرفتند.
سپس، کسانی که همشان و هممرتیه متوفی بودند جنازه او را بر دوش خود خمل میکردند و دسته مشایع با نوحه و ندبه و شمع و کتل آن را به کلیسایی که ان مرحوم قبل از وفاتش تعیین کرده بود میبردند. لیکن وقتی شیوع بیماری بر شدت خود افزود این گونه اعمال کلا یا بعضا متوقف گردید و اعمال دیگری به جای آنها متداول شد.
بسیاری میمردند بیآنکه عده زیادی زن در اطرافشان باشد، و بسیاری نیز بیآنکه کسی شاهد مرگشان باشد جان میسپردند. بسیار کم بودند کسانی که ناله و شیون دلخراش و اشکهای تلخ خویشان نزدیکشان بدرقه راهشان به گورستان بود. در عوض، اغلی نعشها با مسخرگی و لودگی عدهای بدرقه میشدند که تقوای ذاتی خود را از یاد برده و نسبت به سلامت شخص خویش مغرور بودند، و به ویژه زنان بیشتر به این آیین جدید روی میآوردند.
و باز بسیار کم بودند کسانی که جنازهشان را قریب به ده دوازده نفری از همسایگان تا کلیسا همراهی میکردند. و تازه این عده هم نه از مردم معقول و محترم بلکه نوعی رجاله گورکن از طبقات پست بودند که نام «عضو متوفیات» بر خود مینهادند و خدمتشان به ازای مزد بود.
اینان تابوت را روی دوش میگرفتند و آن را با قدمهای سریع نه به کلیسایی که متوفی خود پیش از مرگش تعیین کرده بود، بلکه عموما به نزدیکترین کلیسا حمل میکردند. چهار یا شش تنی نوچه کشیش پیشاپیش حرکت میکردند و شمع کوچکی به دست داشتند که گاه آن نیز نبود. اینان با کمک آن «اعضای متوفیات» و بیآنکه زحمت ادای مراسم دینی طولانی یا باشکوه بر خود هموار کنند جنازه را در اسرع وقت در نخستین گوری که خالی مییافتند میگذاشتند.»
۷. کتاب «شاهزاده و گدا»
این اثر مارک تواین اولینبار در سال ۱۹۲۰ منتشر شد. این رمان تاریخی، هجوآمیز و تحسین شده، به زندگی دو پسر می پردازد که درست در یک روز، در لندن به دنیا میآیند: ادوارد، شاهزادهی ولز و تام کنتی، که گدایی خیابانی است.
این دو پسر در مواجههای اتفاقی، درمی یابند که کاملا همسان هستند و از روی بازیگوشی، تصمیم میگیرند تا لباسها و نقشهایشان را با هم عوض کنند؛ وضعیتی که به شکلی کوتاه اما بسیار قابل توجه، زندگی آنها را تغییر خواهد داد. شاهزاده که لباسهای پاره به تن کرده، در محلههای شلوغ و پر سر و صدای شهر و در میان طبقات اجتماعی پایین سرگردان میشود و سختیهای زیادی را تحمل میکند. در همینحال، تام فقیر که حالا با اشراف زندگی میکند، دائما با ترس از آشکار شدن هویت واقعیاش روبهروست.
در بخشی از رمان «شاهزاده و گدا» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، میخوانیم:
«لندن شهری بود که از تاریخ بنای آن هزار و پانصد سال میگذشت و در آن ایام، جزوبلاد بزرگ و معتبر به شمار میرفت. این شهر یکصد هطار جمعیت داشت و بعضی جمعیت آن را به دو برابر این رقم تخمین میزدند. کوچهها و خیابانهای آن بهخصوص در محلات اطراف پل لندن که توم کانتی مسکن داشت، همه تنگ و تاریک و کثیف بود. بناها همه از چوب و طبقات دوم از اول عریضتر بود و هرچه خانهها بالاتر میرفتند، به همان نسبت، به عرضشان افزوده میشد. در بنای این خانهها، تیرهای محکم و قطوری صلیبوار به کار رفته بود و میان آنها را از مواد ساختمانی محکمی انباشته کرده و با گچ پر میکردند. تیرها را بسته به سلیقه صاحبان خانه، به الوان سرخ و آبی و سیاه، رنگ میکردند و این نقاشی، منظره جالب و قشنگی به ظاهر بناها میداد. پنجرهها همه کوچک بود و شیشههای لوزیشکل آن مانند در، روی لولا میچرخید.
خانهای که پدر توم در آن به سر میبرد، در انتهای بنبست مخروبهای، موسوم به آفل کورت و در بیرون دروازه پودینگلین واقع شده بود. خانه، کوچک و محقر و ویران بود، ولی جمع کثیری از خانوادههای مستمند و بینوای شهر در آن زندگی میکردند. خانواده توم کانتی، اتاقی را در طبقه سوم اشغال کرده بودند. پدر و مادر او در گوشهای از آن اتاق، چیزی شبیه به رختخواب داشتند، لیکن توم و مادربزرگ او و دو خواهرش، بت و نن، رختخواب اختصاصی نداشتند و بقیه کف اتاق متعاق به ایشان بود، چنانکه هر جا میخواستند میتوانستند بخوابند. چیزی از بقایای یک پتوی کهنه و کثیف و چند حصیر کهنه و مندرس در آن اتاق وجود داشت که نام رختخواب بر آن اطلاق نمیشد و افراد خانه، روزها آن را لوله میکردند و در گوشهای میانداختند و به هنگام شب، از آن استفاده میکردند.
بن و نن دو دختر دوقلوی پانزدهساله بودند. هر دو بسیار خوشقلب و مهربان ولی کثیف و ژندهپوش و فوقالعاده جاهل و نادان بودند. مادر آن دو نیز عینا مانند ایشان بود، لیکن پدر و مادربزرگ ایشان دو موجود پلید و شرور بودند که هر وقت فرصتی مییافتند، بادهگساری میکردند و سپس به جان هم میافتادند.»
۸. کتاب «آدمها و خرچنگها»
ژوزوىه دو کاسترو کتاب «انسانها و خرچنگها» را در سال ۱۹۶۷ نوشت. این رمان دوران سخت کودکی نویسنده را در برزیل روایت میکند. دوکاسترو در کتابهای دیگرش پدیدهی گرسنگی را از نظرگاههای علمی و اجتماعی بررسی کرده اما در این رمان بیداد گرسنگی را در خلال داستانی لطیف به تصویر کشیده است. این اثر به تنهایی بیش از همهی رسالههای اقتصادی و سیاسی از چهره زشت و نفرتبار گرسنگی پرده بر میدارد.
نویسنده شاهد وابستگی انسانها و خرچنگها به هم بوده؛ آدمهایی که مرگ و زندگی آنان به بود و نبود خرچنگ وابسته است. او میگوید: «داستان کودک بینوایی را برایتان نقل میکنم که چشم به مناظر این جهان میگشاید، اما چشماندازش محدود است به شاخهی بزرگی از یک دریا، دریای بینوایی و سیهروزی که سراسر یک قاره را در بر گرفته است. برای شما حکایت خواهم کرد که چگونه در باتلاقهای «رسیف» در میان غریقهای این دریا گرسنگی را کشف کردم. من پدیده گرسنگی را در دانشگاه سوربن یا در دانشگاههای دیگر نشناختم؛ در باتلاقهای «کاپی باریب» و محلات محروم « آفوگادو»، «پیتا» و «سانتو آمارو» و در جزیرهی «لیت» گرسنگی وجود خود را بر من آشکار ساخت.»
کاسترو برای نخستین بار از این دیو نابهکار سخن میگوید و به انسانها هشدار میدهد تا از وجود دشمنی که در کنارشان کمین کرده است، آگاه شوند.
در بخشی از رمان «آدمها و خرچنگها» که باترجمهی محمد قاضی توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، میخوانیم:
«رسیف در عین حال که شهر رودخانهها، پلها و ویلاهای قدیم اعیانی است شهر مردابها، خرابهها و کلبههای گلاندود صاف شده با دست و پوشیده از علوفه و کاه و ورقه آهنسفید نیز هست. سپیده سرد ماه ژوئن هنوز به رنگ شب است، لیکن نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرده است. دهکده که در رخوت مردابها بیحال افتاده است در خواب است. فقط گاه گاه اواز جیرجیرکی از درون کلبهای برمیخیزد و وزغها از اعماق تاریکی به او جواب میدهند.
بر جاده متو کولوبو که در این ساعت نامعلوم در لای باتلاقها گم شده و تقریبا ناپیداست نخستین دسته دهقانان میگذرند و بار میوه و سبزی دارند که به رسم چانچو حمل میکنند. همه قدمها را تند کردهاند تا قبل از طلوع خورشید به بازار آفوگادوس برسند. جاده که با بارانهای ماه مه شیار شده استیکپارچه گل است. دهقانان که از سنگینی زنبیلها کمر خم کردهاند بر روی زمین گلآلود به زحمت راه میروند و پاهای پهنشان در گل فرو میرود، چنان که گل از لای انگشتانیان بیرون میجهد.
روشنایی روز نیز راهی از میان مهههای مرداب برای خود میگشاید، لیکن ناگهان مثل اینکه چیزی در این روشنایی شیریرنگ میافتد و بارانی سرد و نامطبوع قطرات درشت خود را با صدایی شبیه به غرش طبل بر زمین میکوبد. برقی خیرهکننده تمام دشت را روشن مینماید و برگهای پهن درختان کرنا را که از وزش باد در تکان و جنبشاند براق جلوه میدهد. غرش رعد آواز جیرجیرکها و صدای وزغها را یکباره خاموش میکند.»
۹. کتاب «قلعه مالویل»
بعد از جنگ جهانی دوم یکی از پرتکرارترین داستانها دربارهی از بین رفتن دنیا بود. دلیلی که این روایتها و داستانها بسیار مورد توجه بودند، اتفاقات و تاثیرات جنگ بود، تاثیراتی که تقریبا هیچ انسانی از آنها در امان نمانده بود. «قلعهی مالویل» یکی از همین رمانها است. روبر مرل نویسندهی فرانسوی بعد از دو رمان اولش که منحصرا خاطرات واقعی خود او و افراد دیگر از جنگ بود، موضع رمان سومش را نابودی جهان انتخاب کرد و به زیبایی درگیری انسانها را برای برطرف کردن نیازهای اولیهاش نشان میدهد.
«قلعه مالویل» داستان فردی به نام امانوئل است. او یکی از زمینداران بزرگ فرانسه است. روزی هنگامی که در سرداب مشغول شرابگیری است ناگهان صدای انفجار بلندی میشنوند. گرمای شدیدی همراه با این صدا منتقل میشود. بعد از عادی شدن اوضاع، امانوئل و همراهانش از سرداب خارج میشوند و متوجه میشوند که بر اثر این انفجار دنیا از بین رفته است و تنها انسانها و مکانهای محدودی باقی ماندهاند.
در بخشی از رمان «قلعه مالویل» که با ترجمه محمد قاضی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«در دانشسرای مقدماتی استادی داشتیم که عاشق قطعه مادلن در کتاب پروست بود. من به راهنمایی او، آن اثر را با تحسین و اعجاب تمام مطالعه کردهام، اما امروز وقتی پس از مدتها دوباره به آن مراجعه میکنم، میبینم ان نوشته شیرین به نظرم بسیار خشک و تصنعی میآید. آری، خوب میدانم که چهبسا طعم یک خوراکی با یک نغمه موسیقی، خاطره لحظهای از گذشته را به طرزی بسیار زنده به ذهن شما بازمیگرداند، ولی این فقط برای چند ثانیه است: جرقه کوتاهی میزند، باز پرده میافتد و زمان حال لامروت همچنان رودرروست. وای اگر بازیافتن تمامی گذشته در یک تکه نان شیرینی واررفته در جوشاندهای حقیقت میداشت، چقدر لذتبخش بود.
از آن جهت به فکر مادلن پروست افتادهام که روز گذشته در ته کشوی میزی، یک بسته توتون خاکیرنگ بسیار بسیار کهنه که گویا متعلق به عمویم بوده است، پیدا کردم و آن را به کولن دادم. او خشحال از اینکه پس از مدتها زهر محبوب خود را پیدا کرده است، پیپش را از آن پر میکند و کبریت میزند. من همانطور که مشغول است، نگاهش میکنم و از همان پکهای اولی بوی آن در مشامم میپیچید، عموجان و دنیای گذشته در ذهنم زنده میشود، چنان که نفسم در سینه میگیرد. اما به طوری که گفتم، مدت آن بسیار کوتاه بود.
و کولن مریض شد، یا به این علت که سم بدنش زیادی خارج شده بود یا توتون خیلی کهنه بود. به پروست غبطه میخورم. او برای بازیافتن گذشته خود، بر زمینه محکمی تکیه میکرد: بر حالی مطمئن و آیندهای مسلم. اما برای ما، زمان گذشته دو بار گذشته است و عمر از دست رفته، دو بار از دست رفته است، چون با گذشت عمر، دنیایی را هم که عمر در آن میگذشت، از دست داده ایم.»
۱۰. کتاب «سقوط پاریس»
حوادث جنگ جهانی دوم دستمایهی بسیاری از آثار ادبی و هنری نامدار جهان هستند. بدون شک برای تمام هنرمندان چشم پوشی در برابر واقعهای به این مقیاس که تقریبا تمام کرهی خاکی را درگیر ابعاد و گستردگی خود کرده است غیرممکن است.
بسیاری از هنرمندان عرصههای متفاوت تجسمی، موسیقی، ادبیات نه تنها آثاری در ارتباط با جنگ جهانی دوم خلق کردهاند بلکه تلاش کردهاند احساسات و روابط انسانی را در خلال این دوره به تصویر بکشند. «سقوط پاریس» نیز یکی از این آثار مطرح ادبی اثر ایلیا ارنبورگ است.
این اثر به حوادث دوران اشغال فرانسه توسط آلمان نازی در جنگ جهانی دوم میپردازد. در هر فصل، شخصیتی متفاوت داستان را روایت میکند تا در نهایت بافت و قالب کلی داستان شکل میگیرد.
یکی از مهمترین جنبههای این کتاب که سقوط پاریس را تبدیل به یک اثر به یاد ماندنی میسازد کاراکترهای بینظیر کتاب هستند. کاراکترهایی که ارنبورگ در سقوط پاریس ساخته است همگی به شدت نشان دهندهی طرز فکر، دیدگاه و عقاید حاکم بر جامعه در دورهی پیش از اشغال پاریس است. ارنبورگ در نگارش سقوط پاریس روی هیچکدام از کاراکترهایش به طور اخص تمرکز نمیکند و بیشتر سعی میکند فضای عمومی کتاب را با استفاده از جمع بندی عقاید و کنشهای مجموعهی کاراکترها شکل دهد.
در بخشی از رمان «سقوط پاریس» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«کارگاه اندره در کوچه «شرش میدیم واقع بود. کوچهای قدیمی، با خانههایی دودیرنگ، که قالب پنجرهها را سیاه نشان میدهد. مغازههای عتیقهفروشی فراوانی انجاست که میزتحریرهای قدیمی، مجسمههای کوچک و چاقوچله و طرهدان به چشم میخورد…
بانوانی بسیار تمیز و مرتب یا پیرمردانی ریزاندام با گونههای صاف و چهره گلیرنگ، که عرقچین سیاه بر سر دارند، آن خرتوپرتها را میفروشند. در گوشه کوچه، در زیر تابلوی سگ سیگاری، کافهای دیده میشود که سیگارفروشی هم هست، و تصویر سگ پیری که سر م نشسته و چوب سیگار فرسودهای لای دندانهایش گرفته است، توجه مشتریان را به خود جلب میکند. در پیادهرو مقابل، کمی پایینتر، رستوران هانری و ژوزفین واقع شده است.
ژورفین در آنجا خوراکهایی میپزد که هیچکس به خوبی او نمیتواند بپزد؛ هانری هم از پلههای سرداب پایین میرود، از غذاهای رستورانش تعریف میکند و دست کفچهمانندش را برای دست دادن به سوی همه دراز میکند. در کنار رستوران، دکان کفشدوزی است، و کفشدوز با اینکه شصت سال شیرین دارد، ضمن میخ زدن به پاشنخ کفشها آواز «ای عشق نابکار»ش را هم میخواند.
پس از آن، دکان گلفروشی است با گلهای شقایق و شببوها و میناهایش. صاحب دکان که پیرزنی کوتاهقد و لاغراندام و تروتمیز است هر روز صبح لوحهای را با نام قدیسی که ان روز جشنش را میگیرند به در دکان میآویزد. پیادهروها پوشیده از نوشتههایی است که با گچ، یه این شرح: «بهشت»، «ایتالیا» و «حبشه»، که بچهها روی آن «یه کر دو کر» بازی میکنند. صبح، کاسبهای سبیلو چرخهای دستی خود را به جلو میرانند و با صدای پرطنینی داد میزنند:« آی پرتقال! آی گوجهفرنگی» سپس کهنهفروش رد میشود که در بوق خود میدمد تا حضور خویش را اعلام کند: از درون خانهها جلیقههای پارهپاره و صندلیهای کوتاه انباشته با کاه و سوراخ شده برایش میآورند. طرفهای غروب، آوازخوانان پیر و ویولنزنها و ارغنوننوازان میآیند، آواز میخوانند، ساز میزنند و با پا ضرب میگیرند؛ از طبقات بالای ساختمانها پول خرد برایشان میاندازند.»
۱۱. کتاب «سپیددندان»
جک لندن، رمان «سپیددندان» را در سال ۱۹۰۶ منتشر شد. رمان قصهی «سپیددندان»، نیمهسگ و نیمهگرگی است که تنها بازماندهی خانوادهاش به حساب میآید. او در جهان سرشار از انزوایش، خیلی زود یاد میگیرد که باید از قانون خشن مناطق شمالی پیروی کند: بکش یا کشته شو. اما هیچچیز در زندگی سپیددندان نمیتواند او را برای مواجهه با صاحب بیرحمی آماده کند که او را به قاتلی سنگدل تبدیل میکند. اما سپیددندان بر غرایزش غلبه کرده و با تکیه بر قدرت و ارادهاش سرانجام با انسانها به صلح میرسد.
در بخشی از رمان «سپیددندان» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، میخوانیم:
«جنگل وسیع درختان کاج، در دو طرف شط منجمد، با حالی پر از ابهام و تهدید گسترده بود. درختان که از وزش باد تازهای قبای سفید برفی نشان از تن افتاده بود، سیاه و مغموم، در برابر شعاع پریدهرنگ خورشید رو به زوال غروب درهم میلولیدند، گویی از فرط حزن و وحشت میخواستند به هم تکیه کنند. زمین بیابانی مرده و بیانتها بود که در آن جنبندهای نمیجنبید و پرندهای پر نمیزد، و چنان سرد و متروک و غمانگیز بود که اندیشه ادمی در برابر رعب و صولت آن تابه ورای اقلیم غم و وحشت میگریخت. روح مغموم ادمی را هوس خندهای محصوص، خندهای شبیه به زهرخند حزنانگیز ابوالهول، خندهای خشک و بیروح و بینشاط، خندهای مانند نیشخند مقام ابدیت به دستگاه پوچ و بیمعنای کائنات و به تلاشهای مسخره و بیهوده وجود بیاثر ما، فرا میگرفت. این زمین بیابان وحشتخیز و افسرده شمال بود که تا بطون آن یخ بسته بود.
سورتمهای که به چند سگ گرگنژاد بسته بودند، بر سطح منجمد رودخانه به زحمت پیش میرفت، گویی با هیبت و وحشت بیابان شمال در ستیزه بود. مو بر تن سگان سورتمه راست ایستاده بود و برف بر آنها سنگینی میکرد. هنوز نفس گرم از دهانشان بیرون نیامده، یخ میبست و به شکل بلورهای شفاف بر سرشان فرو میریخت، گویی بهجای کف، خرده یخ از دهان بیرون میریختند.
تنگ سگان را به تسمههای چرمین بسته بودند و زین و یراقی با بند و افسار آنها را به سورتمه لرزانی وصل میکرد که قدری دورتر، از عقبشان کشیده میشد. این سورتمه سرسره نداشت و از پوست درختان جنگلی که محکم به هم بسته بودند درست شده بود، و پهنای کف آن کاملا روی برف قرار میگرفت. قسمت جلوی آن به شکل استوانه خمیده بود تا بتواند تودههای مواج و سنگین برف را، بدون اینکه در ان فرو رود، از زیر خود رد کند و بگذرد.
بر روی سورتمه، صندوق بزرگی را محکم بسته بودند. این صندوق به شکل مستطیل کم عرض ولی بلند بود و تقریبا تمام فضای سورتمه را اشغال میکرد. در کنار صندوق اشیاء دیگری نیز، از جمله چند پارچه لحاف و یک عدد تبر و یک قهوهجوش و یک چراغ خوراکپزی بر روی هم انباشته بودند.»
۱۲. کتاب «مادر»
«مادر»، یکی از بهترین رمانهای پرل باک که با آثار چارلز دیکنز مقایسه شده، داستان زندگی زن رعیت بینامونشانی در چین قبل از انقلاب را روایت میکند. همسر مضطرب و بیقرار این زن، بدون هیچ اخطار و اطلاع قبلی، او را ترک میکند. زن که از تجربهی این اتفاق، احساس حقارت میکند، مجبور است تا به تنهایی روی زمین کار کند، سه فرزندش را خودش بزرگ و تربیت کرده و از مادرشوهر سالخوردهاش مراقبت و پرستاری کند. او برای حفظ آبرو در نظر همسایگان، تظاهر میکند که همسرش به مسافرت رفته و نامههایی را از طرف او برای خودش میفرستد. فرزندان زن که با فقر، ناامیدی و گسترهای روبهرشد از دروغ به منظور حفظ آبرو احاطه شده بودند، تنها با حمایتها و ارادهی شکستناپذیر مادرشان از آبوگل درآمده، وارد اجتماع میشوند. این رمان، داستانی فراموشنشدنی است دربارهی تواناییهای یک زن و نقش خطیر مادرها در زندگی فرزندان.
در بخشی از رمان «مادر» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، میخوانیم:
«در پشت اجاق گلی آشپزخانه کلبه محقر روستایی گالیپوش، مادر روی چهارپایهای از چوب خیزران نشسته بود و از سوراخ اجاق که در آن، آتشی در زیر دیگ فلزی میسوخت، علف خشک برای تند کردن آتش میریخت. شعلههای اتش بالا میگرفت و مادر گاه با شاخهچوب نازکی و گاه با مشتی برگ، آتش را به هم میزد و باز علفهای خشکی که پاییز گذشته، خود از دامنه کوه چیده بود، در آن میریخت. پیرزن چروکیده و فرتوت، خود را به گوشهای از آشپزخانه در نزدیکترین نقطه آتش کشانده بود. خود را در نیمتنهای کلفت و پنبهدوزی شده که رنگ قرمز تند داشت، پیچیده بود و لبههای آن از زیر کت آبی وصلهدارش پیدا بود.
پیرزن نیمکور بود. چشمدرد سختی پلکهای او را تقریبا به هم چسبانده بود، ولی از ورای درز باریکبین دو پلک که دهانه آن بازمانده بود، هنوز خیلی چیزها میدید و به شعلههای آتش که در زیر انگشتان قوی و چابک مادر میرقصیدند و نور میافشاندند، خیره شده بود. پیرزن با سوتی خفیف که از لای لثههای نشست کرده و بیدندانش بیرون میزد، میگفت: «در مصرف سوخت احتیاط کنید. ما یک عرابه، شاید هم دو تا، بیشتر علف نداریم، تا فصل درو کردن علف هم هنوز خیلی وقت باقی است و من با این حال و روز، هیچوقت نمیتوانم حتی یک شاخه بچینم، ان هم پیرزنی مثل من مردنی…!»
او جملات اخیر را هر روز چندین بار تکرار میکرد و هر بار منتظر میماند تا مادر این جواب را به او بدهد: «وا! از این حرفها نزن ننهجان، پس آنوقتها که ما در صحرا هستیم، اگر شما مواظب خانه و زندگی نباشید و از افتادن بچهها در استخر جلوگیری نکنید، ما چه خواهیم کرد؟»
پیرزن سرفه پرسروصدایی کرد و در وسط عارضه سرفه به صدای خغهای گفت: «راست است، من هنوز از عهده این کارها برمیآیم. ماندن و مواظبت کردن از خانه و زندگی در این روزهای وانفسا که در همه جا دزد و حرامی فراوان شده است، کم کاری نیست. بلی دخترم، اگر این دزدها به خانه ما نزدیک شوند، داد و بیدادی راه بیندازم که بیا و ببین. در دوران ما از این خبرها نبود. آدم چنگک وجین کنی خودش را تمام شب بیرون میگذاشت و صبح پا میشد، میدید سرجایش است.»
12 %۱۰۰,۰۰۰۸۸,۰۸۰ تومان
۱۳. کتاب «سگ کینهتوز»
در میهن راوی حکومتی استبدادی در روی کار است، و دیکتاتور تمام مخالفان خود را یا از بینبرده یا به زندان انداخته است. از جملهی این مخالفان مردی چهلوسه ساله، دانشمند و باستان شناس که محکوم به کار اجباری بوده و پنج سال از عمرش را در زندان گذارنده است. داستان از لحظهای آغاز می شود که مرد هنگام جابهجایی به زندانی دیگر از یک لحظه غفلت نگهبان خود استفاده میکند و در میرود، بقیهی داستان شرح پر اضطراب و پر تبوتاب تعقیب و گریز زندانی و سگ نگهبان است. سگ بسیار درنده تربیت شده دیکتاتوری به دنبال مرد میدود و مرد ناباورانه خود را در برابر دو چشم خیره سگ مییابد و سرانجام در یک نفطه کوهستانی به کمک حس شامه بسیار قوی سگش او را پیدا میکند. … این سگ همچنان در تعقیب فراری در حرکت است و خود را به او میرساند، لیکن هر بار با موانعی که شرح آنها به تفصیل در کتاب آمده است، فراری خود را از چنگ ان سگ کینهتوز و لجوج نجات میدهد و چندین بار نیز در این گیرودار هم خود مجروح میشود و هم سگ را زخمی میکند.
در بخشی از کتاب «سگ کینهتوز» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، میخوانیم:
«مرد به سگ نگاه میکرد و سگ نفسزنان و بیحرکت، به انتظار فرمانی که شاید هرگز داده نمیشد به صاحبش خیره مانده بود. نگهبان گفتوگوی بیسروتهی را با نگهبانان دیگر شروع کرده و حیوان را که لابد مثل مجسمه آن قدر بیحرکت میماند تا آفتاب تند استوایی مغزش را خشک کند، فراموش کرده بود.
سگ حیوانی زیبا و اصیل از ترکیب سگ گله آلمانی و گرگ بود. رنگ پشمش از قهوهای مایل به سرخی شروع میشد و هر چه به طرف پاهای زمخت و نیرومندش میکشید به روشنی میزد تا تبدیل به رنگی شبیه به رنگ علف میشد. پوزه سیاه و کشیدهاش، گوشهای سیخش، چشمهای درشت و براق و باهوش و زندهاش همه با آن فک فولادین و آن زبان دایم در حرکت و آن دندانهای درازش، که مهیب و تهدیدکننده از لای دهان نیمهبازش دیده میشدند، تناقضی آشکار داشتند.
این سگ او را به یاد تولهسگ خودش «باراباس» میانداخت که زیر چرخهای کامیونی رفته و له شده بود. و اینک از خود میپرسید که آیا باراباس هم اگر بزرگ میشد میتوانست تنها با یک اشاره سر او دستوری را اجرا کند، یا ساعتها در زیر آفتاب سوزان بیحرکت بماند و تا به او اجازه ندادهاند به سایه نرود؟
وقتی به یاد غم خود در آن روز افتاد که باراباس در حین طی کردن عرض خیابان به استقبال مرگ رفته بود لبخندی محزون بر لب آورد. ماهها احساس گناه در خود کرده بود از اینکه نتوانسته بود تولهسگش را از خطرها آگاه کند و به او بیاموزد که اتومبیلها و موتورسیکلتها و کامیونها بازیچه نیستند بلکه ماشینهای جهنمی شکستناپذیری هستند که در مقابله با آنها از دست تولهسگ بیچاره و بیمخی مثل او کاری ساخته نیست.
از آن پس، دیگر هیچ گاه هوس نکرده بود سگ دیگری داشته باشد، و شاید از آن روز به بعد، که هنوز دوازده سالش نشده بود، آن خلقوخوی انزواجویی در نهادش کمکم شکل گرفته بود. چون مرگ باراباس این یقین را در دل او نشانده بود که موجوداتی که به هم علاقهمند میشوند آخر یکدیگر را از دست خواهند داد، و لذا اگر آدم کسی را دوست نداشته باشد کمتر غصه و رنج خواهد دید.»
۱۴. کتاب «دنکیشوت»
شاید تاکنون هیچ کتابی به اندازه «دنکیشوت» این همه مورد عشق و علاقه ملتهای گوناگون نبوده است. بسیاری از کتابها هست که تنها به یک قوم و ملت اختصاص دارد و از حدود مرز یک کشور فراتر نمیرود؛ بسیاری دیگر نیز هست که در میان ملل دیگر هم خواننده دارد ولی تنها مورد پسند گروه روشنفکران یا مردم عادی یا طبقات ممتاز است. اما «دنکیشوت» همه حصارهای جغرافیایی و نژادی و اجتماعی و طبقاتی را درهمشکسته و نامم خود را با دنیا و بشریت توام ساخته است. همین بس که این رمان از ابتدای قرن هفدهم تاکنون بیش از هزاربار به بیش از سی زبان ترجمه شده و تنها در اتحاد جماهیر شوروی سابق از سال ۱۹۱۷ به این طرف پنجاه بار در تیراژ ۹۰۰ هزار نسخه منتشر شد.
«دنکیشوت» پهلوانی خیالی و بیدستوپا است که خود را شکستناپذیر میپندارد. او به سفرهایی طولانی میرود و در میانه همین سفرهاست که اعمالی عجیب و غریب از وی سر میزند. وی که هدفی جز نجات مردم از ظلم و استبداد حاکمان ظالم ندارد، نگاهی تخیلی به اطرافش دارد و همهچیز را در قالب ابزار جنگی میبیند.
در بخشی از رمان «دنکیشوت» که توسط محمد قاضی ترجمه و توسط نشر ثالث منتشر شده، میخوانیم:
«ای خواننده فارغالبال، اگر بگویمت من این کتاب را چنان زیبا و محتشم و سرشار از فکر و معنی میخواستم که برتر از ان به تصور نگنجد، بینیاز به سوگند باورخواهی کرد، لیکن ای دریغ که من نتوانستم از قوانین طبیعت که به حکم آن «گندم از گندم بروید جو ز جو» سر بپیچم.
از این رو، طبعی هم چون طبع من عقیم و خودرو به جز داستان پسری خشکیده و نزاز و پژمرده و ناهنجار و مشحون از افکار عجیب که به هیچ خاطری خطور نکردی، چه توانستی زاد؟ پسری که تنها در جایی چون زندان، که مکان هر وضع ناموزون است و میدان هر شایعه نامیمون، به وجود توانستی آمد، فراغت و راحت و امنیت مسکن و نزهت دشتودمن و صفای آسمانها و زمزمه چشمهسارها و آرامش فکر و روح همه در کارند تا عقیمترین خدایان ذوق و شعر بارور نمایند و ثمراتی چنان شگرف به جهان شیفته عرضه دارند که وی را قرین خرسندی کنند.
ای بسا که پدری را فرزندی زشت و عاری از ملاحت باشد، مهر پدری چشم وی بر بندد تا عیوب پسر نبیند، برعکس، آن عیوب را فضیلت و اصالت پندارد و به هنوان آیاتی روشن از هوش و ذکاوت وی بر دوستان خود برشمارد. لیکن من، که گرچه به ظاهر پدر واقعی دن کیشوت مینمایم، جز پدر اسمی او نیستم، نه برانم که به شیوه عرف و عادت روم و نه چنان که دیگران کنند، از تو ای حواننده بس عزیز، با چشم گریان خواهانم تا بر عیوب این طفلی که من او را فرزند خود به تو میشناسانم ببخشایی یا بده دیده اغماض بنگری.
اکنون که تو را با وی نه قرابت است و نه رفاقت، اکنون که تو را نیز چون محتشمترین مردان جانی آزاد و مختار در کالبد است، اکنون که در چهار دیوارخانه خود نشستهای و همچون پادشاهی حاکم بر خراجگزاران خویش بر آن فرمانروا، و از این مثل سایر که «هر کس به شهر خویش بود شهریار خویش» به خوبی آگاه، و این همه تو را از رعایت حرمت من معاف میدارند، میتوانی بیآنکه بیمی از سیاست به جزای بد گفتن و یا امیدی به خلعت به سزای نیک گفتن داشته باشی هر چه دلت بخواهد درباره این داستان بگویی.»
۸۹۵,۰۰۰ تومان
۱۵. کتاب «غروب فرشتگان»
«غروب فرشتگان» اثر پاسکال چکماکیان، نویسندهی ارمنی مقیم فرانسه دربارهی حق دفاع و احترامی است که اقلیتهای نژادی یا مذهبی هر کشور برای حفظ هویت یا معتقدات خویش قایل هستند. مزیت بزرگ این رمان که برندهی جایزهی ادبی «شارل اولمون» شده در این است که نویسنده همهی صحنهها و همهی مطالب مربوط به این مساله را با تعادل و آرامش خاص و بدون ندای توسل به زور و خشونت عرضه کرده است، و این خود در اوضاع و احوال فعلی حاکم بر جهان کاملا نمونه و استثنایی است.
در بخشی از رمان «غروب فرشتگان» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر ثالث منتشر شده، میخوانیم:
«آرام در هجده سالگی احساس کرد که باید تصمیم خود را در انتخاب یکی از دو راه بگیرد. یعنی یا کشیش بشود و یا از آراکسی که از دل و جان به او عشق میورزید، خواستگاری کند.
او پیش از این که سری به خانهی وارتابد سرکیس بزند تا دربارهی مسائل زندگی خود با وی به مشورت بپردازد، نخست تا مدتی به تماشای مرعش، شهر زادگاه خویش، مشغول شد. مرعش با این که ترکان عثمانی گروهی از کردها و چرکسها را «مخصوصا» به آنجا منتقل کرده و نشانده بودند، شهر خوبی بود.
این اقوام و ارمنیان نزدیک به چهار قرن در کنار هم در صلح و صفایی نسبی زیسته بودند و به اعتقادات مذهبی یکدیگر که مغایر با هم بود تا حدی احترام میگذاشتند. آرام با لذتی درونی به اذان موذن که مسلمانان را به ادای فریضهی نماز در مسجد فرا میخواند، گوش میداد. او چون زبان عربی آموخته بود و با قرآن آشنایی داشت، به یاد سورهی هفتاد و سوم، به ویژه آیات هشتم و نهم آن افتاد که میفرماید: «و نام پروردگار خویش را بر زبان بیاور، و توجه خاص به او بکن، توجه کامل. پروردگار خاور و باختر است که به جز او خدایی نیست، پس به او متکی باش.»
15 %۲۲۰,۰۰۰۱۸۷,۰۰۰ تومان
۱۶. کتاب «شازده کوچولو»
«شازده کوچولو» اثری خیالانگیز و زیبا است که در خلال آن عواطف بشری به سادهترین شکل، تجزیه و تحلیل شده است و عناصری که بر اثر غوطهور شدن در علایق مادی و پولپرستی از سجایای انسانی به دور افتادهاند تحت نام آدمهای بزرگ به باد تمسخر گرفته شده است.
«شازده کوچولو» شعری است منثور و نثری است شاعرانه که مشحون از یک دنیا لطف و معنی است. شازده کوچولو رویایی است راستین که در درون آدمی ریشه دوانده است. آنقدر که رویایی مینماید، همان اندازه نیز آرزوها و آرمانهایش واقعی و لمس کردنی است و در کالبدی کوچک تمام پاکیها و زیباییها و حقیقتها و احساسهای راستین را در خود دارد و از دروغها، تظاهرها، فرومایگیها و نابخردیهای به ظاهر خردمندانه به دور است. سخنان شازده کوچولو پرندههای سپیدی هستند که به هر سو میپرند و حقیقت و راستی را به آنهایی که شیفته زیباییهای دروناند، هدیه میکنند و با صدای شازده کوچولو میخوانند آنچه اصل است، از دیده پنهان است.
آنتوان دوسنت اگزوپری در سال ۱۹۰۰ در شهر لیون، زاده شد. در چهاردهسالگی یتیم شد و مسئولیت تامین هزینه خانواده به دوش او افتاد. خدمت نظام را در نیروی هوایی گذراند و فن خلبانی و مکانیک آن را یاد گرفت و به یکباره به خدمت ارتش درآمد. زیباییهای طبیعت و مناظر متنوع جهان و آشنایی بیشتر با جامعههای مختلف، الهامبخش طبع حساس و نکته سنجش گردید.
سنت اگزوپری بعد از تسلیم فرانسه به قوای آلمان، از آن کشور تبعید شد و به آمریکا رفت و در آن کشور سه کتاب نوشت که شازده کوچولو یکی از آن سه است. سنت اگزوپری در یکی از پروازهایش گم شد و هرگز بازنگشت و این شاید آرزوی او بود. آسمان قربانی فرزانهای پذیرفت.
در بخشی از رمان «شازده کوچولو» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر امیرکبیر منتشر شده، میخوانیم:
«آدمبزرگها به من نصیحت کردند که کشیدن عکس مار بوآی باز یا بسـته را کنـار بگـذارم و بیشتر به جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور بپردازم. این بـود کـه در شـش سـالگی از کـار زیبای نقاشی دسـت کشـیدم، چـون از نـامرادی تصـویر شـماره ۱ و تصـویر شـماره ۲ خـود دلسرد شده بودم، آدمبزرگها هیچوقت بـه تنهـایی چیـزی نمیفهمنـد و بـرای بچـههـا هـم خستهکننده است که همیشه و همیشه به ایشان توضیح بدهند.
بنابراین ناچار شدم شغل دیگری برای خود انتخاب کنم، و این بود که خلبـانی یـاد گـرفتم. من به همه جای دنیا کموبیش پرواز کردم، و براستی که جغرافی خیلی بـه دردم خـورد. در نگاه اول میتوانستم چین را از «آریزونا» تشخیص بدهم و این، اگر آدم به شـب راه گـم کرده باشد، خیلی فایده دارد. به این ترتیـب مـن در زنـدگی بـا بسـیاری از آدمهـای جـدی زیـاد برخـورد داشـته، پـیش آدمبزرگها زیاد ماندهام و ایشان را از خیلی نزدیک دیدهام. اما این امر چندان تغییری در عقیده من نداده است.
وقتی به یکی از ایشان برمیخوردم که به نظرم کمی روشـن بـین میآمـد، بـا نشـان دادن تصویر شماره ۱ خود که هنوز نگاهش داشتهام او را امتحان میکردم و میخواستم بدانم آیـا واقعا چیزفهم است. ولی او هم به من جواب میداد کـه: «ایـن کـلاه اسـت.» آن وقـت دیگر نه از مار بوآ با او حرف میزدم، نه از جنگل طبیعی و نه از ستارهها، بلکه خودم را تـا سطح او پائین میآوردم و از بـازی بـریج و گلـف و سیاسـت و کـراوات میگفتم و آن آدم بزرگ از آشنایی با آدم عاقلی مثل من خوشحال میشد.
به این ترتیب، من تنها و بیآنکه کسی را داشته باشم که حرف حسابی با او بـزنم زنـدگی کردم، تا شش سال پیش که در صحرای آفریقا هواپیمـایم خـراب شـد. یکی از اسـبابهای موتور هواپیما شکسته بود، و چون من نه مکانیسین همراه داشتم و نه مسافر، آمـاده شـدم تا مگر بتوانم به تنهایی از عهده این تعمیر دشوار برآیم. این خود برای من مسـئله مـرگ و زندگی بود. به زحمت آبخوردن برای هشت روز داشتم.
باری، شب اول روی شـنها و در فاصـله هـزار میلی آبادیهـا خوابیـدم. تنهـاتر از غریقی بودم که در اقیانوس بر تختهپارهای مانده باشد. لابد تعجب مرا حـدس میزنیـد وقتی در طلوع صبح صدای عجیب و بچهگانهای مرا از خواب بیدار کرد.
صدا میگفت:
– بیزحمت یک گوسفند برای من بکش!
– چی؟
– یک گوسفند برایم بکش…
من مثل آدمهای برقزده از جا جستم. خوب چشمهایم را مالیـدم و بـه دقـت نگـاه کـردم. چشمم به آدمک خارقالعادهای افتاد که بـا وقـار تمـام مـرا تماشـا میکـرد. اینـک بهتـرین تصویری که من بعدها توانستم از او بکشم. اما تصویر من حتما به زیبـایی اصـل نیسـت. تقصیر هم ندارم. چون آدمبزرگها مرا در شش سالگی از کار نقاشی دلسـرد کـرده بودنـد و من بجز کشیدن شکل مار بوآی باز و مار بوآی بسته نقاشی دیگری نیاموخته بودم.»
۱۷. کتاب «جزیره پنگوئنها»
«جزیره پنگوئنها» یکی از مشهورترین رمانهای آناتول فرانس است که در سال ۱۹۰۸ منتشر شد. آناتول فرانس نویسنده، شاعر و مقالهنویس فرانسوی بود که تعدادی رمان بسیار موفق و مشهور را در کارنامهی خود دارد.
او را نویسندهای نمادین و شکگرا میدانستند و در زمانه خود، به عنوان مردی ایدهآل در ادبیات فرانسه به شمار میرفت. آناتول فرانس یکی از اعضای آکادمی ادبیات فرانسه بود و در سال ۱۹۲۱ نیز موفق به دریافت بزرگترین جایزهی ادبی، یعنی نوبل ادبیات شد. آکادمی نوبل این جایزهی را به دلیل «گرامیداشت موفقیتهای ادبی او و تازگی سبک، همذاتپنداری منحصربهفرد داستانهایش با افراد جامعه و نشان دادن فرهنگ واقعی فرانسوی تباران» به آناتول فرانس اهدا کرد.
بسیاری از صاحبنظران معتقدند آناتول فرانس الگویی برای داستاننویسی مارسل پروست در شاهکارش «در جستجوی زمان از دست رفته» بوده است و از طرفی، جورج اورول نیز همیشه از فرانس حمایت میکرد و آثار او را خواندنی و جذاب میدانست.
«جزیره پنگوئنها» به صورت یک کتاب تاریخی نظامگسیخته و پریشان نوشته شده است. این سبک با تکنیکهای فرا روایت (کلان روایت)، اسطورهسازی از افراد سرشناس تاریخی و تلفیق با تاریخ افراد مقدس تاریخ غرب درهمآمیخته شده است. این سبک منحصربهفرد نوشتاری موجب شده است تا کتاب «جزیره پنگوئنها» به یکی از متفاوتترین و خاصترین رمانهای کلاسیک قرن بیستم تبدیل شود.
«جزیره پنگوئن ها» دربارهی جزیرهای داستانی و خیالی است که در آن، «اوکهای عالی (نوع خاصی از پنگوئن که در قرن ۱۹ منقرض شدند)» زندگی میکنند. کتاب در واقع تاریخ خلقت پنگوئنها را تا پایان کار آنها روایت میکند. همهچیز با ورود یک کشیش اعظم، به نام «سن مائل» به جزیره پنگوئنها شروع میشود. کشیش که این پنگوئنهای دوپای نترس را به عنوان انسانهای مسخ شده میپندارد، از خدا، انسان شدن دوبارهی پنگوئنها و هدایت آنها را طلب میکند. کشیش پنگوئنها را غسل تعمید میدهد. این امر برای خدای متعال مسئله به وجود میآورد؛ زیرا که به صورت عادی خداوند فقط به انسانها اجازهی غسل شدن را میدهد. این مشکل بزرگ با مشورت کردن خداوند با قدیسان و دینشناسان در بهشت حل میشود؛ خداوند تصمیم میگیرد تا پنگوئنها را انسان کند و به هر یک از آنها «روح» ببخشد. از این هم عجیبتر آنکه، خداوند تصمیم میگیرد برای مشخص بودن این افراد از دیگر انسانها، برخی از ویژگیهای پرندهشناسی آنها را باقی بگذارد.
در بخشی از رمان «جزیره پنگوئنها» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر امیرکبیر منتشر شده، میخوانیم:
«جمهوری چون جنگهای بزرگی با دشمنان داخلی و خارجی در پیش داشت، نیروی نظامی بسیار توانایی برای خود تدارک دید تا در سایه قدرت آن مصون و محفوظ بماند ولی همان نیرو باعث سقوط خود او گردید. مقننین جمهوری خیال می کردند که به وسیلۀ ترساندن از مجازات های سنگین می توانند جلو سرداران بزرگ و سربازان خود را بگیرند ولی اگر گاهگاهی گردن چند سرباز بدبخت را با گیوتین زدند با سربازان خوشبختی که نشان افتخار نجات جمهوری را بر سینه زده بودند نتوانستند چنین رفتاری کنند. باری قوم پنگوئن در شور و هیجان فتح و ظفر انقلاب، زمام امور خود را به دست اژدهایی سپرد که صدبار از اژدهای افسانه ای تاریخش مهیب تر و وحشت انگیزتر بود. این اژدهای جدید مانند لک لکی که به میان وزغها بیفتد چهارده سال تمام با منقار سیری ناپذیر خود ایشان را بلعید.
تصورات و افکار ما راجع به عشق مثل بسیار چیزهای دیگر مبتنی بر رسوم و عادات کهنی است که حتی خاطر آن نیز از ضمیر ما محو گردیده است، مثلا در موضوع اخلاق، مقررات و دستورهایی هست که امروز دیگر دلیلی بر لزوم بقای آن نیست، قیودی هست بسیار بی فایده و الزاماتی بسیار مضر و حتی ظالمانه، با این حال چون اصل و ریشه آن بسیار عمیق و آمیخته با رمز و ابهام است از خاطرها رفته و خود تبدیل به آداب و سنن ملی شده و نه تنها قابل انتقاد و اعتراض نیست بلکه مورد عنایت و احترام و تعصب عامه نیز هست و اگر کسی خیال سرپیچی از آن ها را داشته باشد مورد سرزنش و تکفیر بسیار خواهد شد.»
۳۸۳,۳۳۰ تومان
۱۸. کتاب «نان و شراب»
رمان «نان و شراب» از آثار برجستهی قرن بیستم است که به ظهور فاشیسم در ایتالیا میپردازد. این اثر که در ایتالیا با نام «فاشیسم» شناخته شده از رژیمی صحبت میکند که با زورگویی و دروغ، حق مردم از آزادی را گرفته است.
این رمان داستان مردی پاکتینت است که در دنیایی سراسر جنگ و خونریزی به دنبال خیرخواهی در میان مردم است.
روحیه مقاومت شخصیتهای قصه در برابر ظلم و جور فاشیسم به شدت الهامبخش و تاثیرگذار است و نشان میدهد روحی زخمی حتی با دستانی خالی هر نشدنی را شدنی میکند.
دهقانان و روستاییان در دوران موسیلینی به شدت تحت فشار هستند و توانایی انجام هیچ کاری را ندارند. کلیسا هم که به کمک دولت آمده توانسته با باورهای خرافی مردم را آرام نگه دارد. اما قهرمان قصه تلاش میکند که مردم را بیدار کند.
در بخشی از رمان «نان و شراب» که با ترجمهی محمد قاضی توسط نشر امیرکبیر منتشر شده، میخوانیم:
« – زمانی بود که راستگویی هم تا حدی پیشرفت داشت و کم و بیش قابل اغماض بود، اما امروز دیگر اصلا بازار ندارد. پاپ اعظم آن را یک کالای روستایی و بدوی و بسیار پرخرج می داند، در صورتی که دروغ و ریا کالایی است به نرمی مخمل و همیشه رایج و نه تنها ارزان بلکه مفید هم هست.
– بیچاره کافون ها! نان ندارند بخورند آن وقت شما انتظار دارید که به سیاست بپردازند؟ سیاست تجملی است خاص اشخاص که دستشان به دهانشان می رسد.
– مومن هیچ گاه تنها نیست، برعکس کافر همیشه تنها است ولو روز خود را از بام تا شام در پر جنجال ترین کوی ها بگذراند. جانی که خدا را درک نکند تنها است، به مثابه برگ جدا شده از درخت است، برگی تنها که به زمین می افتد و خشک می شود و می پوسد. برعکس، جان به خدا بسته چون برگی است به درخت و به وسیله شیره حیاتی که او را تغذیه می کند به شاخه و تنه و ریشه و تمام زمین مربوط است.
– سپینا در ۱۹۲۷ دستگیر شد و معلوم گردید که او را به جزیره ای منتقل کرده اند. سال بعد، از آن جزیره گریخت و به کشور فرانسه پناهنده شد. از فرانسه اخراجش کردند و به سوئیس رفت، از سوئیس بیرونش کردند به لوکزامبورگ رفت، از لوکزامبورگ رانده شد به بلژیک پناه برد و اگر از بلژیک بیرونش نکرده باشند حالا باید در آنجا باشد. از چه راهی امرار معاش می کند من خبر ندارم، ولی آنچه مسلم است این است که او از زرنگی دست شیطان را از پشت می بندد. من از یکی از اقوامش شنیده ام که او به بیماری سینه مبتلا است.»
12 %۴۶۸,۰۰۰۴۱۱,۸۴۰ تومان
قاضی بهترین مترجم ایران است بی شک. همه ترجمه هاش رو دارم و خوندم و لذت بی مثالی بردم
مادر از پرل باک رو حتمن بخونید حداقل
بسیار ممنونم،خیلی ارزشمند بود