۲۲ نمایشنامهی برتر معاصر جهان برای عاشقان تئاتر
خواندن نمایشنامه در مقایسه با مطالعهی رمان، داستان، خاطرات، سفرنامه و به طور کلی گونههای گوناگون ادبیات تجربهای متفاوت است. همراه شدن با قصه و شخصیتهای نمایشنامه که جلوهای منحصربهفرد از ادبیات نمایشی هستند اتفاقی دلنشین است. مخاطب با خواندن هر نمایشنامه با جهان فکری، دغدغهها، طرز بیان احساسات و روش انتقال مفاهیم نویسندهاش آشنا میشود. اگر در داستان، همه چیز را با صدای راوی میشنویم، در نمایشنامه شخصیتها با صدای خودشان با ما سخن میگویند.
در این نوشتار تلاش شده ۲۲ نمایشنامهی برتر معاصر جهان معرفی شوند تا اهل کتاب بعد از انتخاب و مطالعهی هر یک از آنها با تفکرات، جهانبینی، دیدگاههای فلسفی و هنری نمایشنامهنویسان برجسته – آرتور میلر، سامول بکت، آلبر کامو، تنسی ویلیامز، دیوید ممت، مارگریت دوراس، سم شپارد، فریدریش دورنمات، مارتین مکدونا، نیل سایمون، میخائیل بولگاکف و … آشنا شوند.
- ۱۹ نمایشنامهی کلاسیک که عاشقان تئاتر باید بخوانند
- ۲۵ نمایشنامهی برتر فارسی که شیفتگان تئاتر باید بخوانند
۱. کتاب «مرگ فروشنده»
این نمایشنامه مهمترین و مشهورترین اثر آرتور میلر، نمایشنامهنویس برجستهی آمریکایی است که یکی از بهترین نمایشنامههای قرن بیستم شناخته میشود. این اثر دو پردهای سیزده شخصیت دارد. ویلی لومن محوریترین شخصیت نمایش، دورهگردی میانسال است که پس از سفر کاری ناموفق به خانه برمیگردد. ویلیِ بازنشسته وضعیت مالی خوبی ندارد، از زوال عقل رنج میبرد و زمان حال و گذشته را درهم میآمیزد.
او وقتی دور از خانواده در شهر دیگری زندگی میکرده به همسرش خیانت کرده، تلاش میکند این موضوع را با او درمیان بگذارد. شخصیت اصلی نمایشنامه بعد از مقایسه زندگی خود و فرزندانش با اطرافیان به این نتیجه میرسد که آنها افرادی شکستخورده هستند. خانوادهی او راههایی برای پولدار شدن امتحان میکنند اما باز هم شکست میخورند. ویلی برای آنکه وضعیت مالیاش را سامان بدهد و بتواند گذشته را جبران کند تصمیمی سخت و غیرعادی میگیرد.
این نمایشنامه که تعریف جدیدی از قهرمان تراژیک به عنوان انسانی با آرزوهای بینهایت بزرگ ولی غیرواقعبینانه ارائه کرده با ترجمهی حسین ملکی توسط نشر بیدگل روانهی بازار شده است.
در بخشی از کتاب «مرگ فروشنده» میخوانیم:
«ویلی: بیف! تو تو بستن چیکار میکنی؟
بیف: چرا جواب نمیدادی؟ پنج دقیقهای هست در میزنم، تلفن هم زدم بهت
ویلی: الان شنیدم. تو حموم بودم، در هم بسته بود. خونه اتفاقی افتاده؟
بیف: پدر آبروت رو بردم.
ویلی: منظورت چیه؟
بیف: پدر…
ویلی: بیفی، این حرفها یعنی چی؟ (دست بر شانه بیف میگذارد.) بیا بریم پایین یه لیوان شیر بگیرم بخوری.
بیف: پدر، من از ریاضی افتادم.
ویلی: ترم رو که نیفتادی؟
بیف: کل ترم رو افتادم. اونقدر نمره نیاوردم که مدرک بگیرم.
ویلی: منظورت اینه که برنارد حاضر نشد جوابها رو بهت برسونه؟
بیف: چرا، رسوند، سعیش رو کرد، ولی شصت و یک بیشتر نگرفتم.
ویلی: چهار نمرهش رو حاضر نشدن بهت بدن؟
بیف: بِرنبام کلا رد کرد. بهش التماس کردم، پاپا، اما نمره بهم نداد. تو باید پیش از اینکه مدرسه تعطیل بشه، باهاش حرف بزنی. چون وقتی خودش ببینه چهجور مردی هستی، تو هم با اون شیوه خودت باهاش حرف بزنی، مطمئنم درمورد من کوتاه میآد. کلاسها درست خورد به تمرینهای من، اینه که نتونستم به قدر کافی برم کلاس. باهاش حرف میزنی شما؟ حتما ازت خوشش میآد، پاپا. شما میدونی چهجوری حرف بزنی.
ویلی: حق با توئه. همین الان سوار میشیم راه میافتیم.
بیف: اوه، پدر، چهکار خوبی! مطمئنم بهخاطر تو درستش میکنه!»
۲. کتاب «در انتظار گودو»
«در انتظار گودو» اثر ساموئل بکت، قصهنویس و نمایشنامهنویس شناختهشدهی ایرلندی دربارهی پوچی زندگی است. او در این نمایشنامه داستان دو دوست به نامهای استراگون که در کتاب به نام گوگو خوانده میشود و ولادیمیر که دیدی خوانده میشود، را نوشته است. آنها در جایی که مانند بیابانی برهوت است نشستهاند و انتظار فردی به نام گودو را میکشند، هر چند نمیدانند او کیست، چرا قرار است بیاید و آنها از او چه میخواهند؟
استراگون شب را در گودالی گذرانده است. او از آدمهای ناشناس کتک خورده و حالا با روایت کردن خاطرات شب گذشته، به یاد خشونت مردم میافتد… استراگون از پوتینهای تنگش که پایش را اذیت میکنند مینالد و ولادیمیر از کلاهش که باعث خارش سرش میشود. آن دو تاسف میخورند چرا زمانی که جوان بودند به بالای برج ایفل نرفتند و خودشان را از آن بالا به پایین پرت نکردند.
بههرحال زمان میگذرد و آن دو همچنان در انتظار آمدن گودو نشستهاند تا اینکه پیکی میرسد و خبر میدهد: گودو امشب نمیآید اما فردا حتما میآید…
نمایشنامهی «در انتظار گودو» با ترجمهی نجف دریابندری توسط نشر کارنامه منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «در انتظار گودو» میخوانیم:
«(استراگون بر یک تل کمارتفاع نشسته است، میکوشد پوتینش را درآورد. آن را با هر دو دست میکشد، نفسنفس میزند. دست میکشد، از نفس افتاده است، استراحت میکند، دوباره سعی میکند. مانند قبل. ولادیمیر وارد میشود.)
استراگون: (دوباره تسلیم میشود.) هیچکاری نمیشه کرد.
ولادیمیر: (با گامهای کوتاه، سنگین، و پاهایی که گشاده از هم قرار میدهد.) من تازه دارم به این عقیده میرسم. همه زندگیم سعی کردم این رو از خودم دور کنم، گفتم ولادیمیر، عاقل باش، تو که هنوز همهچیز رو امتحان نکردی. و مبارزه رو از سر گرفتم. (به فکر فرو میرود، در فکر مبارزه است. به استراگون رو میکند.) پس اینجایی دوباره.
استراگون: هستم؟
ولادیمیر: خوشحالم که میبینم برگشتی. فکر کردم برای همیشه رفتهای.
استراگون: منم همینطور.
ولادیمیر: باز دوباره با هم! باید این رو جشن بگیریم. اما چطوری؟(فکر میکند.) بلند شو بغلت کنم.
استراگون: (با تندخویی) الان نه، الان نه.
ولادیمیر: (آزرده، با سردی) میشه پرسید حضرت اجل شب رو کجا سر کردند؟
استراگون: داخل راه آب.
ولادیمیر: (با تحسین) راه آب! کجا؟
استراگون: (بدون اشاره) اونور.
ولادیمیر: و کتکت نزدند؟
استراگون: کتکم زدند؟ مسلمه که زدند.
ولادیمیر: همون دسته همیشگی؟
استراگون: همون؟ نمیدونم.
ولادیمیر: وقتی فکر میکنم… تو همه این سالها… اگه من نبودم… تو الان کجا بودی؟ (با قاطعیت) هیچی بهجز یه مشت استخوون نبودی تا الان، شکی درش نیست.
استراگون: حالا که چی؟
ولادیمیر: برای یه آدم این خیلی زیاده. (مکث. با شادمانی) از طرف دیگه الان دلسردشدن فایدهای نداره، این چیزییه که من میگم. باید یک میلیون سال پیش به این قضیه فکر میکردیم، اواخر قرن نوزدهم.
استراگون: اَه، دست بردار از وراجی و کمکم کن این لعنتی رو دربیارم.
ولادیمیر: دست در دست هم از بالای برج ایفل، جزو اولینها. اون روزها آدمهای محترمی بودیم. حالا دیگه خیلی دیر شده. اونها حتی اجازه نمیدن بالا بریم. (استراگون پوتینش را جر میدهد.) چهکار داری میکنی؟»
۳. کتاب «باغوحش شیشهای»
«باغوحش شیشهای» نمایشنامهای به قلم تنسی ویلیامز، مهمترین نمایشنامهنویس آمریکایی بعد از جنگ جهانی دوم، است که اولبار در سال ۱۹۴۵ منتشر شد. این نمایشنامه زندگی آماندا، مادر خانواده، دختر معلول و پسرش، تام، را روایت میکند. آماندا سر شام به لورا، دخترش، میگوید به خاطر خواستگارهایش به ظاهرش اهمیت دهد. گرچه دختر خواستگاری ندارد و در انتظار کسی هم نیست. بعد از چند روز، مادر پی میبرد دخترش ترک تحصیل کرده. آماندا دستبهکار میشود تا برای دختر تنبل و تنپرورش که همیشه مشغول بازی با حیوانات شیشهای است خواستگار پیدا کند. از پسرش کمک میگیرد. جیم، دوست تام، ظاهر میشود و لورا تغییر میکند. اما اعضای خانواده میتوانند خیالبافیهایشان را کنار گذاشته و در دنیای واقعی زندگی کنند؟
نمایشنامهی «باغوحش شیشهای» با ترجمهی حمید سمندریان توسط نشر قطره منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «باغوحش شیشهای» میخوانیم:
«داخل آپارتمان تاریک است. نور ضعیفى در کوچه وجود دارد. صحنه که آغاز مىشود، صداى بم ناقوس کلیسا به گوش مىرسد و ساعت پنج را اطلاع مىدهد.
تام سر کوچه ظاهر مىشود. پس از هر غرش گرفتهى ناقوس برج، تام تقتقى مىکند؛ انگار که به توان اندک انسان در مقابل قدرت و بزرگى قادر مطلق اظهار دارد. از این کارش و پیشروى نامتعادل او معلوم مىشود مست کرده است. همزمان که از پلکان فرار از آتش بالا مىرود، داخل آپارتمان روشن مىشود. لورا که لباس خواب بر تن دارد، تخت خالى تام در اتاق جلویى را نگاه مىکند. تام در جیبهایش به دنبال کلید در مىگردد. در این پروسه چیزهاى مختلفى مانند زنجیرهاى از تهبلیطهاى سینما و یک بطرى خالى را بیرون مىآورد. بالاخره کلید را پیدا مىکند؛ اما تا مىآید آن را وارد قفل کند، از دستش مىافتد. کبریتى روشن مىکند و دولا مىشود.
تام: (با عصبانیت) کدوم جهنمى گم شدى!
لورا در را باز مىکند.
لورا: تام! تام! دارى چىکار مىکنى؟
تام: دنبال کلیدم مىگردم.
لورا: تا این وقت شب کجا بودى؟
تام: سینما.
لورا: تا حالا؟
تام: برنامشون طولانى بود. یه فیلم از گاربو بود؛ یکى از میکىماوس، یکى دربارهى مسافرت، اخبار روز و تبلیغ برنامههاى آینده. یکىام ارگ مىزد و پولم جمع کردن که واسه بچههاى فقیر شیر بخرن… که تهش بدجورى بین یه زن چاق و یه سینماچى دعوا شد.
لورا: (معصومانه) باید همشو مىدیدى؟»
۴. کتاب «پزشک نازنین»
پادشاه نمایشنامههای کمدی کسی نیست جز نیل سایمون که روز چهارم ژوئیه سال ۱۹۲۷ میلادی در منهتن نیویورک به دنیا آمد. تحصیلاتش را در مدرسههای نویسندگی خلاق دانشگاههای نیویورک و کلرادو به پایان برد و به عنوان منتقد سینمایی در رادیو مشغول کار شد. او با نوشتن نمایشنامهی «بیا در شیپورت بدمم» در سال ۱۹۶۱ میلادی کارش را شروع کرد. بیش از ۵۰ نمایشنامه و چندین فیلمنامه نوشت که بسیاری از آنها جوایز متعددی برایش به ارمغان آوردند. نیل سایمون تنها نمایشنامهنویسی است که بعد از شکسپیر آثارش بیشترین اجرا در تئاتر برادوی داشتهاند.
«پزشک نازنین» یکی از مشهورترین آثار این نمایشنامهنویس چیرهدست است که بر اساس قصههای آنتوان چخوف نگاشته شده است. این اثر بازتابی از رابطهی انسانها را در دو پرده و یازده صحنه به تصویر میکشد.
«پزشک نازنین» داستان نویسندهای را روایت میکند که در صحنهی اول نمایش در اتاق نشسته و زندگیاش را تعریف میکند. شخصیت اصلی نمایشنامه بعد از ملاقات با افراد از جمله کارمند معمولی شهرداری و همسرش آنها را به دقت توصیف میکند.
نیل سایمون با نثری جذاب و طناز ماجرای عطسه کردن کارمند بر سر ژنرال، طلب مغفرت و تبعید شدن بینیاش را روایت میکند.
نمایشنامهی «پزشک نازنین» با ترجمهی آهو خردمند توسط نشر نی منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «پزشک نازنین» میخوانیم:
«نور بالا میآید. نویسنده در کنار صحنه ایستاده است.
نویسنده: دوباره برای کسانی که از این زندگی سخت خشمگین صدمه خوردهن یک پایان دیگه هم هست. جولیا به دلیل این که از سادگی و معصومیتش سوءاستفاده می شد دیگه کار نکرد و برگشت پیش پدر و مادرش و با فقر زندگیش رو ادامه داد. من دلم میخواد یه روز یه کتاب بنویسم… که سی و هفت قصه کوتاه رو توش جا بدم که همهاش یکجور تموم بشه. خیلی دلم میخواد این کار رو بکنم. این رو میدونین که انسان تنها مخلوقییه که قادره بخنده و همین اصله که انسانها رو از بقیه مخلوقات جدا میکنه. با این وجود، در مورد این تئوری یه چیز شگفتانگیز باید باشه که وقتی ما داریم یه چیزی رو معاینه میکنیم ما رو به قهقهه میندازه. بذارین واضحتر براتون بگم. مثلا درد… درد… احتیاجی نیست که بگم درد خندهدار نیست، البته مگر این که کس دیگهیی درد رو بکشه. چرا دیدن کسی که دندونش به اندازه یک پرتقال باد کرده و داره درد میکشه، خنده داره؟ اصلا خنده نداره، به هیچ وجه. اما در دهکدهیی در آستموکو جایی که محل تفریحی زیادی نداره دردگرفتن دندون یک نفر میتونه هفتهها اونها رو بخندونه. البته سرگئی ونیگلاسف، خادم کلیسا هیچ بامزگی در این قضیه نمیبینه.
(نور بالا میآید. یک اتاق عمل با یک صندلی در یک طرف صحنه و در طرف دیگر یک میز با وسائل مختلف پزشکی روی آن. خادم کلیسا وارد میشود. او تنومندترین مردی ست که در لباس کشیشی دیده شده است. او کشیش کلیسای روسهاست، یک دستمال دور صورتش بسته و آروارههایش به طرز عجیبی باد کرده. از وسط صحنه در حالی که از درد مینالد میگذرد.)
وقتی داشت میاومد طرف بیمارستان، مردم تو خیابون بیش تر بهش میخندیدن تا براش دلسوزی کنن، میدونین چرا؟ چون همه میدونستن دندانیزشک شهر، امشب عروسی دخترشه و دستیارش رو که دانشجوی علاقمندی به دندانیزشکی ست جای خودش در مطب گذاشته. طفلک خادم کلیسا. اون تنها کسی بود که خبر نداشت.
نویسنده در میان مونولوگش کت سفید دستیاری را میپوشد که زیاد هم تمیز نیست و یک سیگار برگ روشن میکند. وقتی خادم کلیسا در میزند او بلافاصله یک کتاب قطور را که روی آن نوشته «دندان» برمیدارد.»
۵. کتاب «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد»
ادوارد آلبی که همچون آرتور میلر، تنسی ویلیامز و یوجین اونیل از بزرگترین نمایشنامهنویسان آمریکا بود، جنبشی تازه در ادبیات نمایشی ایالات متحده به وجود آورد که او را همتراز ساموئل بکت یا هارولد پینتر در اروپا دانستند.
«چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» مشهورترین اثر این نمایشنامهنویس، قصهی زن و شوهری است که شباهنگام زوجی جوان را به خانهیشان دعوت میکنند. داستان در همان شب اتفاق میافتد و تا نزدیکیهای صبح طول میکشد. در خلال گفتوگوهایی که بین شخصیتها درمیگیرد، ویرانههای زندگی آنها نمایان میشود. عشقها و نفرتها با طنزی گزنده درهمتنیده میشوند و داستانی خلق میشود که از یادها نمیرود.
«دوازده بار در هفته» پاسخ اوتا هاگن، هنرپیشهی برجستهی آمریکایی به این سوال که چندبار مایل به بازی کردن نقش مارتا در نمایشنامهی «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» است. مخاطبان و منتقدان نیز مثل هنرمندی که به یکی از شخصیتهای این نمایشنامه جان میدهد از تماشای این اثر سیر نمی شوند. این نمایشنامه، کمدیِ سیاهی است که داستان مارتا و جورج، زن و شوهری را در شبی مخاطرهآمیز و تا حدی سرگرم کننده روایت می کند. در انتهای شب، افشای موضوعی خاص نقطهی اوجی را پدید میآورد که سالیان سال تماشاگران را شوکه کرده است.
نمایشنامهی «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» با ترجمهی سیامک گلشیری توسط نشر مروارید منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» میخوانیم:
«مارتا: همین طور که این چیزها ادامه داشت… نمی دونم چرا اینکارو کردم… یه جفت دستکش بوکس دستم کردم… می دونین بدون اینکه نخشو ببندم… یواشکی رفتم پشت سر جورج، البته فقط می خواستم شوخی کنم و داد زدم: «آهای جورج» و درست همون لحظه مشت راست مو ول کردم طرفش … فقط می خواستم شوخی کنم، می فهمین که؟
نیک: خوب، خوب.
مارتا: … و جورج درست تو همون لحظه، رو پاشنه ش چرخید طرف من و مشت راست من خورد تو چونه ش … گرومب! (نیک می خندد) نمی خواستم این طور بشه… واقعاً نمی خواستم. ولی… گرومب! درست خورد تو چونه ش… و اون تعادلش رو از دست داد… باید این طور می شد… چند قدم تلو تلو خورد و رفت عقب و بعد بومب، خورد زمین… دراز به دراز… رو بوته های قره قاط! (نیک می خندد. هانی صدای وای، وای وای از خودش در می آورد و سرش را تکان می دهد.) واقعا وحشتناک بود. خنده دار هم بود، ولی واقعاً وحشتناک بود. (فکر می کند با خنده ای خفه حاکی از یادآوری تأسف بار رویداد گذشته.) فکر می کنم اون اتفاق رو تموم زندگیمون اثر گذاشت. واقعا این طور فکر می کنم. به هر حال یه مستمسکی شد. (حالا جورج وارد می شود. دست هایش را پشت سرش گرفته. هیچ کس او را نمی بیند.) به هر حال اون این کارو علت گره خوردن کارش می دونه و اینکه… چرا به جائی نرسیده. (جورج نزدیک می شود. هانی می بیندش.)
مارتا: اتفاق بود… واقعاً اتفاق بدی بود! ( جورج تفنگی را که لوله ی کوچکی دارد از پشتش در می آورد و آرام پشت کله ی مارتا هدف می گیرد. هانی جیغ می کشد… می پرد بالا. نیک می پرد بالا و درست در همین لحظه مارتا بر می گردد و چشمش به جورج می افتد و جورج شلیک می کند.)
جورج: بنگ!
(بنگ! چتر آفتابی چینی بزرگ زرد و سرخی از لوله ی تفنگ بیرون می آید و باز می شود. هانی باز جیغ می کشد، اما این بار با شدتی کمتر و بیشتر به خاطر آسودگی خیال و از سر گیجی است.) تو مُردی! بنگ! مُردی.
نیک (می خندد): خدای بزرگ.
مارتا (خوشحال): اینو از کجا آوردی، حرومزاده؟»
۶. کتاب «سه روایت از زندگی»
یاسمینا رضا نمایشنامهنویس شناختهشدهی فرانسوی از مادری مجار و پدری ایرانی – روسی به دنیا آمده. تجربههای متفاوت دوران کودکی یاسمینا رضا و خاطرات مهاجرت خاندانش درونمایهی اصلی آثارش را تشکیل دادهاند. خلق شخصیتهای عجیبوغریب، پرداختن به مسائل اجتماعی و بهرهگیری از کنایه و طنز نشانههای کارش هستند. رضا منتقد صریح ژستهای روشنفکری و مد روز در جوامع امروزی است.
نمایشنامهی «سه روایت از زندگی» قصهی شبنشینی زوج رئیس و کارمند را در سه پرده به تصویر کشیده است. در هر یک از پردهها، شخصیتها احساسات گوناگونی تجربه میکنند و واکنشهای متفاوتی نشان میدهند. نویسنده در این اثر تلاش کرده لایههای درونی و منفعل انسان امروزی را موشکافی کرده و واقعیت درونی آنها را عریان کند.
نمایشنامهی «سه روایت از زندگی» با ترجمهی فرزانهی سکوتی توسط نشر نی منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «سه روایت از زندگی» میخوانیم:
«غروب.
همان اتاق نشیمن.
سونیا رب دوشامبر به تن نشسته است. پروندهای را میخواند.
آنری وارد میشود.
با لحنی مهربان.
آنری: شیرینی می خواد.
سونیا: تازه دندوناش رو مسواک زده.
آنری: البته.
مدت زمانی میگذرد.
سونیا مجددا در پروندهاش فرو رفته، آنری ایستاده است. مردد.
آنری: یه قاچ سیب چی، بهش بدیم؟
سونیا: شیرینی با یه قاچ سیب فرقش چیه؟
آنری:… سیب مواد قندی کمتری داره.
سونیا: سیب مواد قندیش بیش تره شاید از شیرینی هم بیش تر.
آنری: دقت کردهای که خیلی تو تختخواب گرسنهاش می شه؟ نکنه این بچه شامش رو خیلی زود میخوره؟
سونیا: ساعت هفت و نیم شام میخوره. مثل بچههای هم سن و سالش.
آنری: اگه بعدش دندوناش رو مسواک بزنه چی؟
سونیا: بعد ازچی؟
آنری: بعد از شیرینی خوردن. میتونه یه شیرینی بخوره بعدش بلافاصله دندوناش رو مسواک بزنه.
سونیا: فقط قبل از خوابیدن میتونه شیرینی بخوره. یعنی درست قبل از مسواک زدن.
آنری: بله.
سونیا: اشتباه کردی بهش شیرینی دادی.
آنری: من هیچی بهش ندادم.
سونیا: چرا.
آنری: نصف یه بیسکویت انگشتی. همین. خیلی سختگیری کردم.
(مدتی میگذرد.)
چی بهش بگم؟
سونیا: چی بهش بگی؟
آنری: بهش بگم سیب بی سیب؟
سونیا: الان بهش بیسکویت انگشتی دادی. هم بیسکویت انگشتی هم سیب که نمیشه.
آنری: بهش میگم سیب بی سیب.
سونیا: بهش بگو سیب بی سیب بهش بگو لالا.
آنری: لالا.
آنری می رود و بازمی گردد.
آنری: خیلی بانمکه. براش Rouky و Rox گذاشتم.
(کمی بعد.)
پیشغذا چی باشه؟
سونیا: گریپ فروت چطوره؟
آنری: یه کم بی کلاسه، نه؟
سونیا: طالبی؟
آنری: با راگوی گوشت بره.
سونیا:(با نشان دادن پرونده اش.)
گوش کن، آنری…
آنری: طالبی.
(کمی بعد.)
کنگر فرنگی چطوره؟
سونیا: عالیه.
آنری: کنگر فرنگی یا طالبی؟
سونیا: آنری!
آنری: با حتا سالاد خرچنگ. این جلوهش بیشتره.
سونیا: سالاد خرچنگ، همینه.»
۷. کتاب «کالیگولا»
«کالیگولا» نمایشنامهای به قلم آلبر کامو، فیلسوف، نویسندهی و قصهنویس فرانسویتبار است که از پدری فرانسوی و مادری اسپانیایی در الجزایر متولد شد. پدرش در جنگ جهانی اول کشته شد. مادرش دو فرزند را بهتنهایی بزرگ کرد.
کامو از کودکی با فقر بزرگ شد؛ ازاینرو همیشه از مظلومان و فقیران دفاع میکرد. او مدتی بازیکن فوتبال بود؛ ولی با ظاهر شدن علائم بیماری سل مجبور شد این ورزش را کنار بگذارد. او در رشتهی فلسفه تحصیل کرد، از فیلسوفان یونانی دوران کلاسیک و نیچه تأثیر پذیرفت و به توسعهی مکتب ابزوردیسم یاری رساند. منتقدان عقیده داشتند کامو اگزیستانسیالیست بوده است؛ اما او این ادعا را رد کرده است.
این اثر در چهار پرده، داستان کالیگولا، امپراتور روم باستان را روایت میکند که بدنام است. او در ۲۱ سالگی به حکومت میرسد. پادشاهی عاقل به نظر میآید اما بعد از مرگ دروسیلا، خواهرش، که معشوقهاش هم هست به ماهیت مرگ پی میبرد و دیوانه میشود. مردم را میکشد. به همسران اشرافزادگان تعرض میکند. فحشا را رسمی و قانونی میکند تا از آن مالیات بگیرد. روم در هالهای از سیاهی و ترس فرو میرود. سنا از رفتار کالیگولا ترسیده، نمیتواند با هیچ قانونی کنترلش کند، پس تصمیمی جدی میگیرد.
نمایشنامهی «کالیگولا» با ترجمهی ابوالحسن نجفی توسط نشر نیلوفر منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «کالیگولا» میخوانیم:
«سناتورها، ازجمله یکى از آنها که بسیار سالخورده است در یکى از تالارهاى کاخ گرد آمدهاند و همگى حالتى عصبى دارند.
نخستین سناتور باز هم خبرى نیست.
سناتور سالخورده نه صبح خبرى بود و نه عصر.
دومین سناتور از سه روز پیش هیچ خبرى نداریم.
سناتور سالخورده پیامرسانها مىروند، پیامرسانها برمىگردند. سرى تکان مىدهند و مىگویند: «هیچى.»
دومین سناتور سرتاسر دشت بررسى شده، هیچ کارى نمىشود کرد.
نخستین سناتور چرا پیشاپیش باید نگران شویم؟ صبر کنیم. شاید همانطور که رفته همانطور هم برگردد.
سناتور سالخورده دیدمش که از کاخ بیرون رفت. نگاه عجیبى داشت.
نخستین سناتور من هم آنجا بودم و از او پرسیدم چهاش شده.
دومین سناتور جوابى داد؟
نخستین سناتور فقط یک کلمه «هیچى.»
هلیکن، درحالىکه دارد پیاز مىخورد، وارد مىشود.
دومین سناتور (همچنان عصبى.) این وضع نگرانکننده است.
نخستین سناتور سخت نگیرید، همهى جوانها اینطورى هستند.
سناتور سالخورده البته، با بالارفتن سن، اینها همه فراموش مىشوند.
دومین سناتور اینطور تصور مىکنید؟
نخستین سناتور امیدوار باشیم فراموش کند.
سناتور سالخورده البته، آدم یکى را که از دست مىدهد، درعوضش دهتا پیدا مىکند.
هلیکن چهگونه به این فکر افتادید که پاى عشق در میان است؟
نخستین سناتور فکر مىکنید چه علت دیگرى داشته باشد؟
هلیکن شاید مشکل کبدى یا خیلى ساده انزجار از هر روز دیدن قیافهى شما. آدم همدورهاىهایش را اگر گهگاه قیافه و دک و پوزشان را تغییر دهند، بهتر مىتواند تحملشان کند. ولى نه، چیزى عوض نمىشود، همان آش است و همان کاسه.»
۸. کتاب «دستهای آلوده»
نمایشنامهی «دستهای آلوده» اثر ژان پل سارتر، فیلسوف و نویسندهی برجستهی فرانسوی است که اولبار روز دوم ماه آوریل سال ۱۹۴۸ در پاریس به روی صحنه رفت. این اثر، درامی سیاسی است که در کشوری خیالیِ «ایلیریا» بین سالهای ۱۹۴۳ و ۱۹۴۵ میگذرد و ماجرای قتل سیاستمداری برجسته را روایت میکند.
داستان دربارهی مردی است که به تصمیم حزب باید یکی از رهبران که خط مشیاش مبتنی بر اتحاد با بورژوازی است را بکشد. «هوگو» در گیرودار این ماموریت دلبستهی همسر «هودرر» رهبر مغضوب میشود. ماموریت انجام میشود و هوگو به زندان میافتد. در این زمان خطمشی حزب تغییر میکند و حالا هودرر قهرمان ملی است. هوگو آزاد میشود اما دیگر همهچیز تغییر کرده است. هوگو در جایی میگوید: نمیدانم هودرر را برای چه کشتهام ولی میدانم برای چه میبایست او را بکشم: برای اینکه سیاست بدی به کار میبرد، برای اینکه به رفقایش دروغ میگفت و خطر فاسد کردن حزب را پیش میآورد. اگر شهامت داشتم که وقتی با او در دفتر تنها هستم به سویش شلیک کنم، او به این دلیل میمرد و من میتوانستم بدون شرم به خودم فکر کنم. از خودم به این دلیل شرم دارم که او را بعدش کشتهام.
نویسنده به شخصیتهایش اجازه میدهد راحت حرف بزنند و زندگی کنند. شاید به خاطر این است که هنوز این اثر فارغ از تمام زیرمتنهایش همچنان پویا و خواندنی است. ترجمهی خوب پرویز شهدی که توسط بنگاه ترجمه و نشر پارسه منتشر شده به این موضوع کمک کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «دستهای آلوده» میخوانیم:
«اولگا واقعا این طور بود؟ واقعا او را به خاطر ژسیکا کشتی؟
هوگو من… من او را کشتهام، به خاطر این که در را باز کرده بودم. این تمام چیزی است که میدانم. اگر آن در را باز نکرده بودم… او آنجا بود، ژسیکا را در آغوش گرفته بود، لبها و چانهاش سرخ بود. زننده بود. من از مدتها پیش در عالم تراژدی زندگی میکردم. برای حفظ تراژدی بود که شلیک کردم.
اولگا آیا حسود نبودی؟
هوگو حسود؟ شاید. ولی نه در مورد ژسیکا.
اولگا به من نگاه کن و صادقانه جواب بده، زیرا چیزی که از تو میپرسم خیلی اهمیت دارد. آیا بابت کارت احساس غرور میکنی؟ آیا آن را به عهده میگیری؟ آیا در صورتی که میبایست تکرار شود باز هم این کار را میکردی؟
هوگو آیا این کار را من به تنهایی کردهام؟ من نبودم که کشتم، تصادف بود. اگر در را دو دقیقه زودتر یا دو دقیقه دیرتر باز کرده بودم، آن دو را در آغوش هم غافلگیر نمیکردم، شلیک نمیکردم.
[مکث] برای این میآمدم که به او بگویم کمکش را میپذیرم.
اولگا خب.
هوگو تصادف، مثل رمانهای پلیسی بد، سه بار شلیک کردم. با تصادف، میتوانی اگرها را شروع کنی: «اگر کمی بیشتر در میان درختهای بلوط مانده بودم، اگر تا انتهای باغ رفته بودم، اگر به عمارت کلاه فرنگی برگشته بودم.» ولی من، من در آن میان چه میشوم؟ آن وقت این یک آدمکشی بدون آدمکش میشود. [مکث] غالبا در زندان از خودم میپرسیدم: اگر اولگا اینجا بود چه میگفت؟ میخواست من چه فکر کنم؟
اولگا [با لحنی خشک] بعد؟
هوگو آه! خیلی خوب میدانم که چه میگفتی. میگفتی: «هوگو، فروتن باش. دلیلهای تو را، انگیزههای تو را مسخره میکنیم. از تو خواسته بودیم این مرد را بکشی و تو هم او را کشتهای. چیزی که به حساب میآید، نتیجه است.» من… اولگا، من فروتن نیستم. موفق نمیشدم قتل را از این انگیزهها جدا کنم. اولگا این را ترجیح میدهم.»
۹. کتاب «لاموزیکا و لاموزیکای دوم»
کتاب «لاموزیکا و لاموزیکای دوم» نمایشنامهای به قلم مارگریت دوراس، بانوی داستاننویسی معاصر فرانسه، است. او همهی عمرش به نوشتن رمان و نمایشنامه و ساختن فیلم پرداخت و آثاری باارزش به دست داد. وقتی اولین رمانش را منتشر میکرد، تصمیم گرفت از نام مستعار دوراس که نام شهر زادگاه پدرش بود استفاده کند. دوراس از آن دسته نویسندگانی بود که تجربیات و اتفاقات زندگیاش را در آثارش میگنجاند؛ ازاینرو آثارش برای مخاطب ملموس و باورپذیرند. نویسنده علاوه بر کسب جایزهی معتبر گنکور نامزد جایزهی اسکار بهترین فیلمنامه نیز شد.
دوراس «لاموزیکا» را سال ۱۹۶۵ برای تلویزیون انگلستان نوشت. بیست سال طول کشید تا او بتواند «لاموزیکای دوم» را بنویسد و در سال ۱۹۸۵ به چاپ برساند. دوراس نام این اثر را «لاموزیکای دوم» انتخاب کرد تا هر دو پردهی این نمایشنامه در یک مجلد منتشر شوند.
این اثر داستان زوجی را روایت میکند که شبی در هتل میمانند. نیمهی اول شب به بحث و جدل میگذرد. این دو در کشوقوس طلاق هستند و تلاش میکنند رابطهشان را ترمیم کنند. در نیمهی دوم دعوا نمیکنند. انگار میدانند امیدی نیست. مغموم و افسرده برای عشق ازدسترفته سوگواری میکنند. پردهی دوم داستان سه سال بعد را روایت میکند. همان شخصیتها در همان اتاق هتل صحبت میکنند. این بار سخنشان تا صبح طول میکشد و صبح پایانی اجتنابناپذیر برای شب و رابطهی این دو نفر است.
نمایشنامهی «لاموزیکا و لاموزیکای دوم» با ترجمهی قاسم روبین توسط نشر نیلوفر منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «لاموزیکا و لاموزیکای دوم» میخوانیم:
«زن: متشکر ام. بالا نمیرم. فقط برای تلهگراف اومدم… فکر کردم برم کمی قدم بزنم.
بانوی پیر: تعجب میکنید وقتی ببینید چهقدر اینجا عوض شده. حوالی ایستگاه راهآهن بهکلی عوض شده.
زن: لابوازیه… چهطور؟
بانوی پیر: [آشفته] لابو…؟ اوه، به نظر من از خیلی نظرها مثل سابق مونده… اما البته من زیاد از اینجا بیرون نمیرم، اگر هم برم، تا اونجاها نمیرم…
زن: خب، من زیاد طولش نمیدم.
بانوی پیر: بسیار خب، مادام.
مکث.
آنماری: به سالن انتظار میآید. تلهگرام را در کیفاش میگذارد. میشل نولت را میبیند و میایستد.
مرد نگاهاش میکند و سری بهاحترام خم میکند.
زن از سر قدردانی فقط سری تکان میدهد.
مرد: فقط میخواستم بگم… اگه کاری هست که من بکنم… [به لبخندی زورکی]… مثلاً اثاثهئی که تو انباری ئه… اگه بخوایی میتونم ترتیب فرستادنشون رو بدم که تو دچار دردسر نشی.
زن: اثاثه؟ [بعد به خاطر میآورد.] آه، بله. نه، متشکر ام. [مکث.] هنوز نمیدونم چیکار کنم… نگهشون دارم یا نه… به هرحال متشکر ام. [مکث.] شب بهخیر.
مرد: شب بهخیر.»
۱۰. کتاب «دایرهی گچی قفقازی»
«دایرهی گچی قفقازی» یکی از مشهورترین نمایشنامههای برتولت برشت، نویسندهی آلمانی، دربارهی دختر رعیت و فقیری است که کودکی از طبقهی مرفه جامعه را نجات میدهد و در حقاش مادری میکند، کاری که مادر واقعی او انجام نداده است.
این اثر قصهی کودکی ربوده شده را روایت میکند که توسط زنی مهربان و فقیر مراقبت میشود در حالی که مادر واقعیاش فقط او را به دنیا آورده است. شهر در آتش جنگ داخلی میسوزد. دختری خدمتکار، از همهچیزش میگذرد تا از کودکی رها شده حفاظت کند. بعد از برقراری صلح، مادر کودک از راه میرسد تا پسرش را از دختر پس بگیرد. ولی ماجرا به این سادگیها پیش نمیرود. قرار میشود قاضی که شخصیت عجیب و طنزآمیزی دارد مشخص کند پسرک در کنار چه کسی بماند. اما در دنیای پر از فساد و حیلهی این داستان، چه کسی برنده خواهد شد؟
نمایشنامهی «دایرهی گچی قفقازی» با ترجمهی حمید سمندریان را نشر قطره منتشر کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «دایرهی گچی قفقازی» میخوانیم:
«میان خرابههای یک دهکدهی از جنگ آسیبدیده در قفقاز، افراد دو کالخوز مختلف، در حالیکه شراب میخورند و دود میکشند، دایرهوار دورهم نشستهاند. اغلب آنها زن و یا عاقلمرد هستند، ولی چند سرباز هم میان آنها دیده میشود.
یک کارشناس کمیسیون دولتی امور نوسازی هم که به تازگی از پایتخت آمده است، در جمع آنهاست.
یک زن دهاتی: (از سمت چپ با دست نشان میدهد.) ما روی اون تپهها جلوِ سه تا از تانکهای نازیها رو گرفتیم. اما دیگه نهالهای سیبمون از بین رفته بود.
یک پیرمرد دهاتی: (از سمت راست) کشتزارهای قشنگمون تبدیل شد به خرابه!
یک زن جوان: (رانندهی تراکتور، از سمت چپ) رفیق اونها رو من آتیش زدم.
(سکوت)
کارشناس: حالا گوش کنید ببینید صورتجلسه چیه. نمایندگان کالخوز گلهداران «گالینسک» به «نوکا» اومدن. موقعی که قشون هیتلری نزدیک میشد، اهالی این کالخوز بنا به دستور دولت گلههای بزشون رو بهطرف مشرق کوچ دادن، حالا این کالخوز قصد مراجعت داره و مشغول مطالعه و بررسی اوضاعه. نمایندگان اونها پس از یک بررسی دقیق از دهکده و مزارع، متوجه مقدار زیادی ویرانی شدن. (نمایندگانی که در سمت راست نشستهاند سر تکان میدهند.)
کالخوز همسایه، یعنی کالخوز میوهکاران «روزا لوکزامبورگ» (سمت راست را نشان میدهد.) پیشنهاد میکنه: چراگاه سابق کالخوز گالینسک، چون درّهایی که برای رشد علف چندان مناسب نیست، در طرح جدید نوسازی، برای میوهکاری و تاکستان در نظر گرفته بشه. بنده بهعنوان کارشناس: فنی کمیسیون نوسازی، نمایندگان هر دو کالخوز رو اینجا جمع کردم تا خودشون باهم توافق کنن که آیا کالخوز گالینسک دوباره به این نقطه برگرده یا برنگرده.»
۱۱. کتاب «اولئانا»
«اولئانا»، بحثانگیزترین و چهبسا مهمترین نمایشنامهی دیوید ممت، نمایشنامهنویس برجستهی آمریکایی، تا اواخر دههی نود است. سوای مایههای شدیدا سیاسی اجتماعی متن، که در همهی اجراهای آن مناقشات زیادی را برانگیخته، زبان و ساختار نمایشیاش فوقالعاده جذاب، منحصربهفرد و آموزنده است. بهرغم ظاهر گولزننده و رئالیستیاش در نهایت نمیتوان این نمایشنامه را کاملا رئالیستی دانست.
این اثر به رغم پایبندی به برخی قواعد درام رئالیستی، در عمل، سازوکارهای رئالیسم را از درون ویران میکند. «اولئانا» از ساختار مثلثی درام ارسطویی بهره میگیرد. نمایشنامه در سه پردهی اوجگیرنده، کشمکشی حاد میان دو شخصیت کنشمند را شکل میدهد. بنابراین، ساختار رایج درام ارسطویی با شروع، میانه و پایان مشخصاش در اینجا به نحو بارزی حضور دارد. شخصیتها کاملا فعال و دارای مشخصههای بارز فردیاند.
دو شخصیت نمایشنامه در سه پرده به اکتشاف در روابط مخرب آکادمیک میپردازد. کارول دانشجوی دختر دانشگاه، به صورت خصوصی استاد مرد خودش را ملاقات میکند. کارول بابت نگرفتن نمرهی قبولی نگران است و علت را درک نکردن سخنرانیهای طولانی و واژگان استاد میداند. در ابتدا جان، استاد دانشگاه، رسمی و جدی برخورد میکند اما وقتی حرفهای کارول را میشنود نسبت به او همدردی نشان می دهد. استاد از دانشجو میخواد دربارهی امور مادی گفتوگو کنند تا نمرهی کامل را بگیرد. جایگاه استاد در دانشگاه با اتهامی که دانشجو به او میزند به خطر میافتد. تلاشهای نافرجام جان برای قانع کردن کارول برای بازپسگیری اتهاماتش علیه او، آندو را به ویرانی سوق میدهد.
نمایشنامهی «اولئانا» با ترجمهی علیاکبر علیزاد توسط نشر بیدگل منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «اولئانا» میخوانیم:
«جان با تلفن صحبت میکند. کارول در آن سوی میز روبه روی او نشسته است.
جان: (با تلفن) و در مورد زمین چی. (مکث) زمین. و در مورد زمین چی؟ (مکث) در مورد اون چی؟ (مکث) نه. نمیفهمم. خب، آره، من من… نه مطمئنم که مهمه… مطمئنم که مهمه. (مکت) چون که مهمه… به جری زنگ زدی؟ (مکث) چون… نه، نه، نه، نه، نه، اونا چی گفتند…؟ با بنگاه صحبت کردی… زنه کجاست…؟
خب، خب، باشه. یادداشتهاش کجاست؟ یادداشتهایی که با اون برداشتیم کجاست. (مکث) فکر میکردم بودی؟ نه، نه، ببخشید، منظورم این نبود، فقط فکر میکردم تو رو دیدم وقتی اونجا بودیم… چی…؟ فکر میکردم تو رو اونجا با یه مداد دیدم. چرا الان؟ من می گم که… خب. به همین خاطر که میگم «به جری زنگ بزن.»
خب، الان نمیتونم بیام. چو…نه. من هیچ برنامهریزیای… گریس:« من هیچ… من خوب میدونم که… ببین: ببین. به جری زنگ زدی؟ به جری زنگ میزنی…؟ چون الان نمیتونم. میآم، مطمئنم که یه ربع، تا بیست دقیقه دیگه، اونجام، قصدم همینه. نه، ما از دستش نمیدیم. ما این خونه رو از دست نمیدیم. ببین: ببین، من دست کم نمیگیرم.»
۱۲. کتاب «خدای دوزخ»
سم شپارد، نمایشنامهنویس، بازیگر و کارگردان تئاتر و سینما، در سال ۱۹۷۹ جایزهی پولیتزر را برای بهترین نمایشنامهی سال (کودک مدفون) دریافت کرد. شپارد کارش را در اوایل دههی ۱۹۶۰ در تئاتر آفـآف برادوی در نیویورک آغاز کرد و در اواخر همان دهه به سینما راه یافت، که از آن جمله باید به مشارکتش در نوشتن فیلمنامهی زابریسکی پوینت (۱۹۷۰) برای میکلانجلو آنتونیونی یاد کرد. نخستین نقشآفرینیاش در فیلم روزهای بهشت (۱۹۷۸) ترنس مالیک بود؛ مرحوم هنریماس (۲۰۰۰) از موفقترین نمایشنامههایی است که خود روی صحنه برد.
نویسنده، «خدایِدوزخ» را در واکنش به سیاستهای دستراستی دولت آمریکا پس از رویدادهای یازده سپتامبر ۲۰۰۱ نوشت و خودش آن را «تودهنیای بر فاشیسم حزب جمهوریخواه» توصیف کردهاست. نمایشنامه داستانِ فرانک و اِما است که در ایالت ویسکانسین مزرعهی دامپروری دارند و زندگی آرامی را میگذرانند، ولی با ورود یک مامور دولت که در تعقیب یکی از دوستان قدیمی فرانک به مزرعهی آنها رسیدهاست، همه چیز بهکلی بههم میریزد. این نمایشنامه نخستین بار در اکتبر ۲۰۰۴ به کارگردانی لوجیکوب و با شرکت تیمراث و رَندیکوئید در نیویورک روی صحنه رفت و سپس در لندن و دیگر شهرهای اروپا نیز اجرا شد.
نمایشنامهی «خدای دوزخ» با ترجمهی وازریک درساهاکیان توسط نشر بیدگل منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «خدای دوزخ» میخوانیم:
«اِما مشغول همان کارهای عادی روزمره است، مدام در رفت و برگشت، از ظرفشویی آشپزخانه پارچِ آب را پُر میکند و گلدانها را آب میدهد. هینز روی مبل، تقریباً پشت به تماشاگران نشسته است؛ قهوه مینوشد و اِما را تماشا میکند که همچنان مشغولِ آب دادن به گلدانهاست. لحظهای مکث. هینز گاه و بیگاه، جرعهای از فنجان قهوهاش سرمیکشد.
اِما:[در حال آبیاری گلدانها ]امروز سحرخیز شدین.
هِینز: بله… فرانک کجاست؟
اِما: داره گوسالهها رو علوفه میده. صبح تا شب کارِش همینه.
هِینز: چه عالمی داره واسه خودش.
اِما: درسته. زندگیاش رو وقفِ این کار کرده.
هِینز: خوشحالم که بالاخره یک گوشهای واسه خودش درست کرده.
اِما: آره. شما دو نفر به دو راه کاملاً متفاوت رفتین.
هِینز: منظورت چیه؟
اِما: خب دیگه، منظورم… کارِ شما… تحقیقاتِ شماست.
هِینز: تحقیقاتِ من؟
اِما: آره. هر چی که هست… من که خبر ندارم. کارش فرق داره.
هِینز: با چی فرق داره؟
اِما: با کار شما. فرانک رفت سراغ یه رشتهی دیگه.
هِینز: آه، بله خُب. متوجهام.
اِما: میخوام بگم که فرانک هیچوقت از این جور بلندپروازیها نداشته. همینجا، توی عالمِ خودش، راضییه. زندگی بیرون شهر، مزرعه داری، دامداری. دورگه پروری، این جور چیزها.
هِینز: آره. متوجه منظورت هستم. دورگه پروری؟
اِما: در حالیکه شما، خُب، شما رفتین توی کارِ دولتی، و مشغول تحقیقات خیلی مهمی شدین.
هِینز: من تو کار تحقیقات نیستم. اصلاً اهلِ تحقیق نیستم.»
۱۳. کتاب «گوریل پشمالو»
یوجین اونیل، نمایشنامهنویس برجستهی آمریکایی و برندهی جایزهی نوبل ادبی سال ۱۹۳۶ با نمایشنامهی «گوریل پشمالو» تلاش کرد بگوید در قرن بیست تراژدی با شکل و درونمایههای رایج در تراژدیهای یونان همچنان شدنی است. از این حیث، میتوان او را، همانند استادش، ایبسن، سرگرم تجربیات نوین در ادبیات نمایشی و تئاتر دانست. اما آنچه این نمایشنامه را از دیگر آثارش متمایز میکند، برجستگی سبک اکسپرسیونیستیاش است.
این نمایشنامه که در سال ۱۹۲۲ روی صحنه رفت تصویری هولناک از زندگیای شوم و ترسناک و سیلی سختی بود بر چهرهی سنتگرایان، چه در جامعه و چه در کار تئاتر. با این حال انبوهی از همین مردم به تماشای این نمایشنامه نشستند و در حالی که به طرز استعاری و کنایهآمیزی از نمایشنامه سیلی میخوردند، مشتاقانه آن را ستایش میکردند.آنچه برای تماشاگر جالب بود معنای نهفته در این ضربه بود. نویسنده معتقد بود: جمعیت در تئاتر مینشست و به حرفهای کاملا مغایر با افکار و عادات زندگی روزمرهاش گوش میداد؛ با اینحال آنچه را که میدید و میشنید میستود.
نمایشنامهی «گوریل پشمالو» با ترجمهی بهزاد قادری توسط نشر بیدگل منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «گوریل پشمالو» میخوانیم:
«آآهه، ویسکی زندگیِ مَرده.
ویسکی برای دوست عزیزم (بقیه این بند را تکرار میکنند.)
آآهه، ویسکی بابامو دیوونه کرده
ویسکی، ویسکی، ای رفیق
آآهه، ویسکی بابامو دیوونه کرده،
ویسکی برای دوست عزیزم.
ینک: (دوباره به سمت آنها برمیگردد. با لحنی تحقیرآمیز) اَه، مردهشور! بسه دیگه اون مزخرفاتی که تو کشتیهای بادبونی میخوندن! میدونی چیه، این چرندیات مال عهد بوقه. اوی پیرِ ایرلندی لعنتی، خودتم مال عهد بوقی ولی حالیت نیس. ببین، بیخیال، راحتمون بذار. شماهام اون سروصداتونو ببُرین. (با نیشخندی تلخ) مگه کورین نمیبینین دارم فرک میکنم؟
همه: (واژهٔ «فکر» را با همان لحن بدبینانه و مسخره تکرار میکنند.) فکر! (ادای این کلمه پژواکی خشک و بیروح و زنگارگونه دارد. گویی گلوی آنها بلندگوی گرامافونهای قدیمی است. پس از ادای این واژه، همگی با صدای بلند خندهای زوزهمانند سر میدهند.)
چند صدا: زیاد به مخت فشار نیار ینک.
ــــ به جون خودت اگه فکر کنی، سردرد میشی.
ــــ راسی، یه چیزی رو میدونی؟ از قدیم گفتن، «چو در فکر رفتی مخور غصه، می نوش کن.» هاهاها!
چو در فکر رفتی مخور غصه، می نوش کن
چو در فکر رفتی مخور غصه، می نوش کن
(این بند را همگی با هم میخوانند. با این همسرایی، پایکوبان روی صندلیها ضرب میگیرند.)»
۱۴. کتاب «مهمانسرای دو دنیا»
نمایشنامهی «مهمانسرای دو دنیا» به قلم اریک امانوئل اشمیت، نویسنده و نمایشنامهنویس شناخته شدهی فرانسوی است. او از پدر و مادری ورزشکار و فیزیوتراپیست به دنیا آمد. ریشهی علاقهی او به نوشتن و تئاتر به زمانی بازمیگردد که همراه مادرش به سالن تئاتر رفت تا نمایشی از «ادموند روستان» تماشا کند.
اشمیت در حومهی شهر لیون بالید. سال ۱۹۸۵ از مدرسهی فلسفه و موسیقی اکول نرمال پاریس فارغالتحصیل شد. سه سال بعد نیز دکترای فلسفهاش را از دانشگاه سوربن دریافت کرد.
سفرش به صحرای آهاگار در سال ۱۹۸۹ تجربهی معنوی خارقالعادهای بود و مسیرش را برای نوشتن هموار کرد. مشغول تدریس در دبیرستانها و کالجها بود که نمایشنامههایش او را در دههی ۹۰ میلادی به شهرت جهانی رساند.
نمایشنامهی «مهمانسرای دو دنیا» زندگی ژولین پورتال، شخصیت اصلی نمایشنامه، را روایت میکند. او که سردبیر روزنامهی ورزشی است، ناامید و افسرده شده و حس پوچی ویراناش کرده. بطری به دست گرفته تا کمبودهایش را جبران کند. ژولین به زندگی پس از مرگ باور ندارد و وجودش را امیدی واهی پر کرده است. مرگ برایش پایان همهچیز است. اما بعد از برخورد خودرواش با درخت به کما میرود. وارد مهمانسرایی بین دو دنیا میشود. ژولین پریشان و مضطرب است. لیلی، دختر غیبگو به سمتش میآید و خوشآمد میگوید. پس از مدتی دکتر آس نیز به استقبالش میآید تا او را از وضعیت فعلیاش در زمین آگاه کند که میهمانی تازه از راه میرسد.
نمایشنامهی «مهمانسرای دو دنیا» با ترجمهی شهلا حائری توسط نشر قطره منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «میهمانسرای دو دنیا» میخوانیم:
«ژولین: از خودتون بگین. زود باشین، از خودتون! زود باشین فقط یه دقیقه وقت دارم. کجا زندگی میکنین؟
لورا: توی یه خونهی بزرگ کنار دریا، با پنجرههایی به وسعت افق.
ژولین: ساحل هم داره؟
لورا: آره، طولانی، سفید و آبی. عاشق اینم که من رو روی ساحل گردش ببرن.
ژولین: و بعد؟ دیگه چه کار دوست دارین بکنین؟
لورا: دوست دارم تو رویا فرو برم. موسیقی گوش کنم. و وقتی موسیقی گوش میکنم، صدای سکوت اطرافم رو بشنوم.
ژولین: و بعد؟
لورا: بعدشم دوست دارم کتاب بخونم، دیوانهوار، تا تمام زندگیهایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.
ژولین: دیگه چی؟
لورا: بعد هم به نظرم میآد… که دلم میخواست عاشق باشم.
رئیس: باورنکردنیه! یه جوری رفتار میکنن انگار که کلفَتیم!
غیب آموز: (هراسان) آقای رئیس!
ماری: (مشعوف) این آقاهه اشتباه نکرده، من راستی راستی کلفتم!
رئیس: عجب!
غیب آموز: آقای رئیس اینجا کسی توصیهی مخصوص نشده.
رئیس: لابد منظورتون برابری انسانهاست؟ این مرض جمهوری مثل جزام همه جا رو گرفته. دیگه اصلاً معلوم نیست کی به کیه. ارزش آدمها دیگه اصلاً اهمیتی نداره.
غیب آموز: از نظر من اون چه ارزش آدم رو میسازه آدم بودنشه نه چیز دیگه.
رئیس: چه مهملاتی! اونم از اون مهملات خطرناک!
ماری: (به غیب آموز) آقا راست میگه: آدم که نمیتونه یه کلفت رو با یه رئیس مقایسه کنه.
رئیس: بله میبینید! حتا اونم میدونه! و خانم عزیز از نظر شما فرقشون در چیه؟
ماری: واللّه چی بگم…
رئیس: چرا، چرا، حتما بگید. تا دوستمون (با صدای بلند) و دکترس… اگه صدامون رو میشنوه یاد بگیرن. به نظر شما تفاوت بین رئیس شرکت و کلفَت در چیه؟
ماری: از نظر من؟ خب اولش فرق دفتر کاره.
رئیس: (تشویقش میکند.) بله؟
ماری: یک رئیس دفترش رو کثیف میکنه درحالی که یه کلفت تمیزش میکنه.
غیب آموز: (سر ذوق آمده است.) ادامه بدین.
ماری: طرز صحبتشونم فرق میکنه. یه رئیس با همه طوری حرف میزنه انگار که مردم آشغالن، درحالی که یه کلفت وقتی حرف میزنه انگار که خودش آشغاله.
غیب آموز: بعدش؟
ماری: بعدشم جونم واسه تون بگه، یه رئیس یه عالمه عنوان جلو و عقب اسمش یدک میکشه: جناب آقای رئیس فلان، رئیس شرکت ساختمانی سهامی بهمان، عضو شورای مرکزی ادارهی نمیدونم چی، نشان افتخارِ خدا میدونه چی… یه کلفت فقط اسمش رو داره، تازه اون رو هم خیلی زود از دست میده و فقط اسم کوچیکش واسه ش میمونه و بس. تازه چی بگم… بهتره اسمش از قبل ماری باشه چون به هر حال از اون جا که صاحب کارها حافظهی درست و حسابی ندارن دیر یا زود اسمش ماری میشه.»
۱۵. کتاب «مراسم قطع دست در اسپوکن»
مارتین مکدونا در سال ابتدایی دههی هفتاد میلادی در لندن متولد شد. چهاردهساله بود که بعد از دیدن نمایش «بوفالوی آمریکایی» اثر دیوید ممت تصمیم گرفت نویسنده شود. درس را رها کرد و در طول هشت سال صدوخردهای قصه و طرح فیلمنامه نوشت و برای هر جا که به ذهنش میرسید، فرستاد. همهشان رد شدند. در بیست و چهارسالگی هنوز داشت با مقرری هفتهای پنجاه دلار دولت سر میکرد که تصمیم گرفت نمایشنامه بنویسد. در دورهای تمام روزش را به نوشتن میگذراند. تا ۹ ماه بعد از آن هفت نمایشنامه نوشت؛ از یکی راضی نبود اما ششنمایشنامهی دیگر در مدت کوتاهی بدل به کلاسیکهای تئاتر انگلستان شدند و دستکم اولیشان، «ملکهی زیبایی لینِین»، از بهترین نمایشنامههای همهی اعصار خوانده شد.
نمایشنامهی «مراسم قطع دست در اسپوکن» بیشک یکی از آثار تاثیرگذار و تاملبرانگیز «مارتین مکدونا» است. این نویسنده که به نوشتن آثار ضدقهرمان، سیاه و خشن شهرت دارد، در این اثر هم توانسته، هنر نویسندگیاش را به رخ جهانیان بکشد.
چند دست و بازوی قطع شده دور و بر یک اتاق نمیتواند آنقدرها هم آزاردهنده و ناراحت کننده باشد. اتفاق عجیب و غریبی نیفتاده، فقط پسربچهای معصوم توسط چند مرد غریبه اذیت و آزار دیده است. آنها بزرگترین دارایی او، یعنی دستاش را به نحوی وحشیانه قطع کرده و با خود بردهاند. همین آغاز قصهی سرگردانی پسرک است. کسی که سالها دور دنیا میچرخد تا بتواند این مردها را پیدا کند، شاید بتواند دستاش را از آنها پس بگیرد. هر چند حالا که سالها از آن جریان گذشته، بعید میداند اثری از آن آدمها توی این دنیا باقی مانده باشد.
این پسر که شاید روزی میتوانست مرد بزرگ و تاثیرگذاری در دنیا باشد، تبدیل به موجودی وحشتزده و عصیانگر به نام کارمایکل شده که بدون دستاش نیمهزنده و دیوانهوار به همه جا سرک میکشد تا شاید ردی از دست نازنیناش پیدا کند. او ناقص است. بخشی از او را بردهاند که مال خودش بوده، جزو داراییهایاش بوده، به بدناش وصل بوده، حالا بدون آن نمیتواند احساس کمال و خوشبختی کند. اما کارمایکل آدم بدی نیست. او قربانی است. خودش هم نمیداند چرا کسی باید چنین کاری با یک بچه بکند؟ دست قطع شدهی کارمایکل نمادی از بیعدالتی و تباهی در دنیاست.
نمایشنامهی «مراسم قطع دست در اسپوکن» با ترجمهی بهرنگ رجبی توسط نشر بیدگل منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «مراسم قطع دست در اسپوکن» میخوانیم:
«مَریلین: [ترسیده]کو؟ بهم قول دادی اذیتش نمیکنی؟
کارمایکل: میخوای بدونی من چه قدر دنبال این گشتهم مریلین؟
مریلین: یه دستی لعنتی گفتم کو؟
(کارمایکل خیلی سر صبر میگردد تا مریلین را نگاهی کند…)
منظورم لعنتی بود.
(مکث. کارمایکل خیلی سرصبر به پشت سر مریلین اشاره میکند. به کمدی که تویاش شلیک کرده بود.)
اون جا چی کار میکنه؟
کارمایکل: اینو میتونم بهت بگم که نمیرقصه اون تو.
(همزمان که کارمایکل با دقت و احتیاط شروع میکند به باز کردن بسته. مَریلین وحشتزده میرود دم کمد. دودل و با ترسولرز درش را باز میکند و تویاش را نگاه میکند. خم میشود. دستش را گذاشته روی دهاناش.)
مَریلین: چی کار کردهی باهاش؟
کارمایکل: من هیچ کاری باهاش نکردهم.
مریلین: بیهوشه.
کارمایکل: بیهوش نیست. (میرود و توی کمد را نگاه میاندازد.) نه راست میگی. واقعا بیهوشه. فکر کنم هفت تیره رو که شلیک کردم از هوش رفته.
(کارمایکل برمیگردد سروقت بسته؛ مریلین دارد نگاهش میکند.)
کنار کلهش شلیک کردم.
مریلین: این خیلی کار وحشتناکیه که!
کارمایکل: فکر کنم.»
۱۶. کتاب «ازدواج آقای میسیسیپی»
فریدریش دورنمات، نمایشنامهنویس و رماننویس برجستهی سوئیسی روز پنجم ژانویهی سال ۱۹۲۱در یکی از روستاهای اطراف شهر برن در کشور سوئیس متولد شد. پدرش کشیشی معتقد و متدین و پدربزرگش شاعری بذلهگو و سرشناس بود که به خاطر اشعار انتقادآمیز سیاسیاش به عنوان شاعر سیاسی پرخاشجو شناخته میشد. تأثیر این دو نفر بر دورنمات بسیار زیاد بود. نشانههای آن را میتوان در بیشتر نوشتههای این نمایشنامهنویس مشاهده کرد.
دورنمات در ۱۳سالگی همراه خانواده به پایتخت مهاجرت کرد. وارد دانشگاه شد و در رشتههای علوم دینی، فلسفه و ادبیات آلمانی تحصیل کرد. نویسندگی پیشه کرد. نقد تئاتر و رمانهای جنایی مینوشت. کتاب «مشکلات تئاتر» را نگاشت و از طریق نوشتن نمایشنامههای رادیویی زندگی خوبی برای همسر و فرزندانش ساخت.
در نمایشنامهی «ازدواج آقای میسیسیپی» افکار فلسفی و عمیق نویسنده در قالبی زیبا ارائه میشود. این اثر، زندگی دادستان کشوری بینام و نشان را روایت میکند که خواستار استقرار عدالت مطلق در جهان به صورت قانون موسی است. شخصیت اصلی افتخار میکند در طول ۳۰ سال خدمت دادستانی توانسته ۳۵۰ حکم اعدام را به زور عملی کند. او به ملاقات آناستازیا بیوهی صاحب کارخانه چغندر قند میرود که شوهرش را کشته است.
نمایشنامهی «ازدواج آقای میسیسیپی» با ترجمهی حمید سمندریان توسط نشر قطره منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «ازدواج آقای میسیسیپی» میخوانیم:
«میسیسیپی: این، یک نوع خاطرهی دوران کودکی بود که زنم به اون وفادار مونده بود. اگه فریاد آناستازیا رو میشنیدم، ممکن بود خیلی چیزها به وقوع نپیونده. اگه کوشش من برای تجدید حیات دنیا، به وسیلهی رواج دادن قانون موسی به هدر میرفت، اقلاً از این وضع حزن آوری که در پایان برای ما دونفر پیش آمده جلوگیری میشد. به هر حال، با این که زناشویی دوم، خستگی روحی و اخلاقی برای من داشت، با وجود این، بهترین سالهای زندگی من به شمار میرفت. حتی نقشهی شغل من در جریان این زناشویی پیشرفت کرد. چون موفق شدم تعداد محکومین به اعدامو از دویست به سیصد و پنجاه برسونم. و از این عده فقط یازده نفر به موجب اختیاراتی که نخست وزیر داشت و تازه اون هم با هیاهو و سروصدای زیاد از چنگ اعدام فرار کردن. زناشویی ما، به طور منظم، طبق نقشهی پیش بینی شده جریان یافت. زن من، همون طور که پیش بینی شده بود، به طور قابل ملاحظهای شخصیت خودشو بالا برد و هم چنین دارای احساسات مذهبی شد. مراسم اجرای حکم اعدامها رو در کنار من با آرامش مشاهده میکرد، بدون این که عادت اون به این کار، احساسات بی شائبه اشو نسبت به محکومین از بین ببره.»
۱۷. کتاب «جزیرهی سرخ»
میخائیل بولگاکف نویسنده و نمایشنامهنویس برجستهی روس روز ۱۵ ماه مه سال ۱۸۹۱ در شهر کییف کشور اوکراین از پدر و مادری معلم به دنیا آمد. پاییز سال ۱۹۰۱ به مشهورترین دبیرستان شهر رفت و شخصیت مستقل و خودرأیاش شکل گرفت. در هیچیک از انجمنهای سیاسی مدرسه فعالیت نکرد. عاشق طب بود. سال ۱۹۱۶ از مدرسهی طب فارغالتحصیل شد. به خدمت سربازی فراخوانده شد. خاطرات دوران خدمتاش را در کتاب «یادداشتهای یک پزشک جوان» نوشت. در انقلاب روسیه و جنگهای داخلی در گارد سفید به عنوان پزشک خدمت کرد.
شکست ارتش سفید در فصل بهار سال ۱۹۲۰ فاجعهای دردناک بود. تلاش کرد از کشور خارج شود. اما دستوپنجه نرم کردن با بیماری سخت و مزمن سرنوشتش را دیگرگون کرد. فرصت کافی برای اندیشیدن و تصمیمگیری به دست آورد. بعد از به دست آوردن سلامتی طبابت را کنار گذاشت. روزنامهنویسی و نویسندگی پیشه کرد. هفت رمان – مرشد و مارگاریتا، یادداشتهای یک پزشک جوان، دل سگ، برف سیاه، تخممرغهای شوم و دستنوشتهها نمیسوزند – و ده نمایشنامه – خانهی زویا، جزیرهی سرخ، نفوس مرده، روزهای واپسین، باتوم، آدم و حوا، پتر کبیر، ایوان واسیلیویچ، مولیر (بر اساس زندگی مولیر، کمدین سرشناس فرانسوی) و دن کیشوت (اقتباس نمایشی از شاهکار سروانتس) – نوشت.
نویسنده، نمایشنامهی «جزیرهی سرخ» را در قالب زندگی مردمی خیالی با شکلی هنرمندانه و خلاق به نگارش درآورده، قالبی بر گرفته از سنت روزنامهنگاری قرن نوزدهم فرانسه که حتی در زمان بولگاکف کمی کهنه به نظر میرسیده، و بازماندهی سنت فرانسوی فِلِتون در آغاز قرن نوزدهم بوده است. در قرن نوزدهم، روزنامههای پر تیراژ، صفحهای اضافی در روزنامه به خواننده ارائه میدادند که مطالب با زبان روزمره نوشته شده بودند. بعدها این صفحهی اضافه بین خوانندگان جا باز کرد و تیراژ روزنامهها را بالا برد. بولگاکف نمایشنامهی خود را به این ژانر روزنامهنگاری نزدیک کرد و در فضای انقلابزدهی شوروی دههی بیست برای مردم عادی سرگرمی ادبی – فرهنگی ساخت.
نمایشنامهی «جزیرهی سرخ» با ترجمهی مهران سپهران توسط نشر قطره منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «جزیرهی سرخ» میخوانیم:
«گنادی: چیه مثل طوطی تقلید می کن؟ درست حرف بزن.
متلکین: به چشم. پشت «ماری استوارت» داغون شده، گنادی پانفیلوویچ.
گنادی: یعنی که من بیام برات پشتش رو درست کنم. الکی می ری سر چیزای بیخود… رفوکاری!
متلکین: کلا سوراخ سوراخ شده گنادی پانفیلوویچ. همین چند وقت پیش رفتم پایین دیدم از میونش کارگرهای صحنه دیده می شن… (تلفن روی میز زنگ می زند.)
گنادی: وصله ش کن. (گوشی را برمی دارد.) بله؟ بلیت مجانی نداریم. وجدان داریم. (گوشی را می گذارد.) خیلی عجیبه. تو تراموا نشسته باشن از کنترلچی بلیت مجانی نمی خوان، همین که وارد تئاتر می شن، انگار خیریه باز کردیم، انتظار دارن مجانی باشه. این دیگه بی شرمیه. ای ای… بی شرمیه»
۱۸. کتاب «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد»
ماتئی ویسنیک نویسنده، شاعر، روزنامهنگار و نمایشنامهنویس رومانیایی فرانسوی، سال ۱۹۵۶ در شهر رادیوتس رومانی زاده شد. بعد از فارغالتحصیل شدن از مدرسهی فلسفه و تاریخ دانشگاه بخارست، نمایشنامهنویسی پیشه کرد. ۳۱ ساله بود که از خفقان و استبداد رژیم کمونیستی رومانی به فغان آمد و به فرانسه گریخت. در آن کشور به نویسندهای پر کار و محبوب بدل شد و ۴۰ نمایشنامه به رومانیایی و ۲۰ نمایشنامه به فرانسه نوشت. بعد از سقوط حکومت کمونیستی به کشورش بازگشت و فعالیتهای ادبی و هنریاش را از سر گرفت.
نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد» مشهورترین اثر این نویسنده از یک همآغوشی ساده زن و مرد در شب دیجور آغاز میشود و با مفاهیم عمیق فلسفی به پایان میرسد. ماجرا در ۹ روز روایت میشود و مکالمات آنها همچون سفری هیجانانگیز مخاطب را مجذوب میکند.
نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد» با ترجمهی تینوش نظمجو توسط نشر نی منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد» میخوانیم:
«شب ششم
مرد وارد می شود.
دو چراغ سالن را روشن می کند.
نامههایش را روی میز میگذارد.
وارد آشپزخانه میشود و در یخچال را باز میکند.
با یک بطری هاینکن برمیگردد.
مینوشد.
پیغامهایش را روی پیغامگیر گوش میکند.
صدای زن:(روی پیغامگیر.)کجا بودی؟ اومدم نبودی. میخوای از من فرار کنی؟ قول داده بودی خونه منتظرم بمونی. رفته بودی دنبال نامه هات؟ امیدوارم هنوز بازشون نکرده باشی. برگرد و بذارشون تو صندوق. باشه؟ ولی مواظب باش که هیچ کس نبیندت. خیلی متأسفم ولی امشب نمی تونم بیام. اما فردا شب حتماً همدیگه رو میبینیم. صبح دستکشهام رو یه جایی جا گذاشتم. فکر کنم روی بالش گذاشتم… می بینی شون؟ می تونی بذاری باشن. دوست دارم فکر کنم روی انگشت های من می خوابی. خب. ببین پسر خوبی باش و سعی کن امشب زود بخوابی و به خصوص سعی نکن برای بار دوم این پیغام رو گوش کنی. باشه؟ قول می دی؟ بهم بگو که قول می دی. بلندتر که صدات رو بشنوم…
مرد: بله…
صدای زن: بلندتر. هیچی نمیشنوم.
مرد: بله… بله… بله…
صدای زن: مرسی… من بهت اعتماد می کنم… محکم می وسمت… تا فردا. یادت نره بری نامه ها رو توی صندوق بذاری؛ باشه؟ من مال توام با توام حتا همین الان. باشه؟ پس، تا فردا.
توام با توام حتا همین الان. باشه؟ پس، تا فردا.
پیغام تمام می شود.
سکوت طولانی.
مرد دکمهی تکرار را دوباره فشار می دهد و دوباره پیغام را گوش میکند و همزمان وارد آشپزخانه میشود.
یک کنسرو هویج باز می کند و میخورد.
صدای زن:(روی پیغام گیر.)کجا بودی؟ اومدم نبودی. می خوای از من فرار کنی؟ قول داده بودی خونه منتظرم بمونی. رفته بودی دنبال نامههات؟ امیدوارم هنوز بازشون نکرده باشی. برگرد و بذارشون تو صندوق. باشه؟ ولی مواظب باش که هیچ کس نبیندت. خیلی متأسفم ولی امشب نمی تونم بیام. اما فردا شب حتماً همدیگه رو میبینیم. صبح دستکشهام رو یه جایی جا گذاشتم. فکر کنم روی بالش گذاشتم… میبینی شون؟ میتونی بذاری باشن. دوست دارم فکر کنم روی انگشت های من می خوابی. خب؛ ببین؛ پسر خوبی باش و…»
۱۹. کتاب «شهر ما»
نمایشنامهی «شهر ما» اثر تورنتون وایلدر داستانسرا و نمایشنامهنویس برجستهی آمریکایی است که سال ۱۸۹۷ در ایالت ویسکانسین آمریکا به دنیا آمد. پدرش روزنامهنگاری برجسته و دیپلماتی خوشنام بود. تورنتون ۹ ساله همراه خانواده به هنگکنگ رفتند و در سفارت ایالات متحده مستقر شدند. اما شش ماه بعد به آمریکا بازگشتند. پنج سال بعد همگی در شهر شانگهای دوباره به هم ملحق شدند. هجدهساله بود که آموختن زبانهای یونانی و رومی را در دانشگاه ییل شروع کرد و نخستین نمایشنامهاش «شیپور نواخته خواهد شد» را نوشت. بعد از بیست و سه سال با خلق نمایشنامهی «شهر ما» به شهرت رسید و برندهی جایزهی پولیتزر شد.
این نمایشنامهی سه پردهای داستان شهری خیالی به نام گراورز را در سال هزار و نهصد و یک روایت میکند و به نگرانیهای بشر اشاره می کند. هر پرده از نمایشنامه به زندگی روزمره، پیوند زناشویی و مرگ میپردازد.
نمایشنامهی «شهر ما» با ترجمهی مرجان موسوی کوشا توسط نشر نی منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «شهر ما» میخوانیم:
«در پارک قدیمی، تنها و یخزده اندکی پیش، دو شبح گذشتند. چشمهایشان بیجان است و لبهایشان سست، حرفهایشان بهسختی شنیده میشود. در پارک قدیمی، تنها و یخزده دو شبح یادی کردند از گذشته. ـ به خاطر داری شعفِ روزهای دیرینمان را؟ ـ چرا میخواهید به یاد بیارمشان؟ ـ دلت آیا هنوز تنها به نام من میتپد؟ هنوز جانِ مرا میبینی در رؤیا؟ ـ خیر. ـ آه روزهای خوشبختیِ وصفناپذیر ما که لبهایمان به هم پیوند میخورد. ـ باورنکردنی. ـ چه لاجوردی بود آسمان، و امیدِ ما فراخ! ـ امید گریخت، شکستخورده، به آسمانی سیاه. چنین قدم برمیداشتند در یولاف پوچ، و تنها شب نشست به حرفهایشان سر تا پا گوش.»
۲۰. کتاب «مویزی در آفتاب»
لورن هنزبری، نمایشنامهنویس و کارگردان آمریکایی آفریقاییتبار، نخستین زن سیاهپوستی که آثارش در برادوی روی صحنه رفت، روز سیام ماه مه سال ۱۹۳۰ در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمد. پانزدهساله بود که به علت شکایت همسایههای سفیدپوست از خانهشان در محلهی اعیاننشین شیکاگو اخراج شدند. این رویداد تاثیر بسزایی در زندگیاش گذاشت و به نوشتن سوقاش داد. او تلاش کرد جامعهی آمریکا را با وضعیت اسفبار سیاهپوستان آشنا کند.
هنزبری «مویزی در آفتاب» را سال ۱۹۵۹ نگاشت که بالافاصله بعد از انتشار در برادوی به روی صحنه رفت. در این نمایشنامه امیدها، آرزوها و مبارزهی خانوادهای سیاهپوست در جنوب شهر شیکاگو را روایت میکند.
خانوادهی یانگر بیسرپرست شده است. پدر خانواده بهتازگی فوت کرده و همهی اعضا خانواده چشم امیدشان به خُرده چکی است که برای بیمهی عمر او وعده داده شده است. لنا، مادر خانواده، به فکر انتقال خانهشان به محلی بهتر است اما والتر، پسر خانواده، سودای سرمایهگذاری و پولدارشدن در سر میپروراند. او از وضعیت خود و سیاهان خسته شده و به دنبال آن است با سرمایهگذاری، یکشبه پولدار شده، ارزش و جایگاه سیاهپوستان را در جامعه ارتقا دهد. بنیثا، دختر خانواده، در باغ نیست و میخواهد درس بخواند و ریشههای نژادش را بازیابد.
نمایشنامهی «مویزی در آفتاب» با ترجمهی بهزاد قادری و حسین زمانی مقدم توسط نشر قطره منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «مویزی در آفتاب» میخوانیم:
«نمایش داخل خانه ی ساده ی تک واحدی و سه خوابه به نشانی خیابان کلایبورن، پلاک ۴۰۶ حوالی شمال غرب مرکز شهر شیکاگو رخ می دهد. یک اتاق نشیمن که در ورودی خانه رو به آن باز می شود، شومینه ای از چوب بلوط و دوربر گچی و یک ناهارخوری در گردانی شما را به آشپزخانه می رساند. راه پله ای هم برای رفتن به طبقه دوم وجود دارد، زیر راه پله دری به زیرزمین باز می شود. راهروی ورودی و یک در برای دستشویی هم وجود دارد.»
۲۱. کتاب «آلیس در بستر»
سوزان سانتاگ نویسنده، فیلمنامهنویس و کارگردان آمریکایی سال ۱۹۳۳ در نیویورک به دنیا آمد. او را بیشتر بهخاطر مقالهها و نوشتههای انتقادیاش میشناسند. اما طرفداران رمان و داستانهای کوتاه او را با رمان «عاشق آتشفشان» به خاطر میآورند.
سانتاگ با نوشتن مقالات انتقادی به منتقدی تاثیرگذار در حوزههای سیاست و ادبیات بدل شد. «آلیس در بستر» تنها نمایشنامهی این نویسنده است. این اثر هشت پردهای که دربارهی درد و رنج زنان و آگاهی آنها از خودشان است بر اساس زندگی زنی واقعی بهنام آلیس جیمز نگاشته شده که از نوجوانی با افسردگی دستوپنجه نرم میکند. او کوچکترین فرزند خانوادهای آمریکایی بود که در ۳۰ سالگی برای خودکشی از پدرش اجازه گرفت و پس از آن تا پایان عمر در بستر ماند.
با این که شخصیت اصلی نمایشنامهی «آلیس در بستر» از بیماری رنج میبرد و توانایی گام برداشتن ندارد، اما برای ذهن و تخیلاتش هیچ محدودیتی قائل نیست و از مغزش در جهت رسیدن به خواستههایش بهره میگیرد. در بخشهایی از نمایشنامه همراه با آلیس به دنیای خیالیاش سفر میکنیم و با اشخاص و صحنههایی آشنا میشویم. در قسمتی از این نمایشنامه، آلیس مهمانی چای برگزار میکند و توسط زنانی – امیلی دیکنسون شاعر، مارگارت فولر خبرنگار و… – که انتخاب کرده احاطه شده میشود.
نمایشنامهی «آلیس در بستر» با ترجمهی مریم رفیعی توسط نشر روزبهان منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «آلیس در بستر» میخوانیم:
«آلیس: به گمونم تو با خودکشی مخالفی.
مارگارت: منظورم رو نگرفتی. به هر حال، ماها خیلی زود میمیریم.
آلیس: (برمیخیزد و مینشیند.) کاندری رو هم ولش کردیم؛ کسی رو که اطمینان دارم بیشتر از همه از دراز کشیدن کنارمون احساس راحتی میکرد.
مارگارت: حتی همون کاندری ـ که داری میگی ـ علاقهای به خودکشی نداره.
آلیس دوباره روی تشک دراز میکشد و پکی به قلیانش میزند.
آلیس: من به یک توصیه نیاز داشتم؛ از طرف زنی که براش احترام قائل بودم. تمام عمرم، از مرها توصیه شنیدم.
مارگارت: آدمها همیشه من رو نصیحت میکردن. صلاحم رو میخواستن. حقیقت این بود که دلشون نمیخواست شرمندهشون کنم.
آلیس: دقیقا.
هردو میخندند.
آلیس: من خواهر ندارم.
مارگارت: یاس زنها به شکلهای مختلف اتفاق میافته. من این رو دیدم. میتونیم خیلی تودار باشیم.»
۲۲. کتاب «سایکوسیس ۴:۴۸»
نمایشنامهی «سایکوسیس ۴:۴۸» اثر سارا کین، یکی از جنجالیترین چهرههای نمایشنامهنویسی معاصر بریتانیا و از نویسندگان پیرو جریان «تئاتر تهاجمی» است. تئاتر تهاجمی، تئاتری است که «یقهی مخاطبان خود را گرفته و آنقدر تکان میدهد تا پیام تئاتر را درک کنند. تجربهگرایی، حساسیت، خشونت و اعمال شوک برای برانگیختن تماشاگر، طرح وجوه جدید و غیرمعمول در عرصههای مختلفی همچون ساختار، لحن، زبان و تصاویر، بهپرسش کشیدن هنجارهای اخلاقی و شکستن تابوها، نشان دادن رنج و سختی زیر پوست و پس چهرهی انسانهای معاصر با یورشبردن به حریم خصوصی و نقاط دیدهنشدهی آنها از ویژگیهای این نوع تئاتر است.
این اثر همچون نامش، نمایشنامهای غیرمعمول با ساختاری بهمریخته است که نمیتوان برای آن موضوع یا هویت مستقلی تعریف کرد. مجموعهای درهمتنیده از دیالوگها، مونولوگها، خطابهها و هذیانهای یک ذهن روانپریش در تقابل با خودش، درونیاتش و دنیای روانشناسی است.
نمایشنامهی «سایکوسیس ۴:۴۸» با ترجمهی عرفان خلاقی توسط نشر بیدگل منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «سایکوسیس ۴:۴۸» میخوانیم:
«
– خستهام و ناراضی از همهچیز و همهکس. به عنوان یک انسان، شکستخوردهای تمامعیارم، گناهکارم، خطاکارم، دارم تقاص پس میدم، دوست دارم خودم رو بکشم. پیش از این میتونستم گریه کنم، اما الان کارم دیگه از اشک و آه گذشته، علاقهام رو به آدمهای دیگه از دست دادهام، نمیتونم تصمیم بگیرم، نمیتونم بخورم، نمیتونم بخوابم، نمیتونم فکر کنم، نمیتونم غلبه کنم بر تنهایی و انزواام، بر ترسم، بر نفرتم، چاق شدهام، نمیتونم بنویسم، نمیتونم عاشق بشم، برادرم داره میمیره، عاشقم داره میمیره، منم که دارم هردوشون رو میکشم. سرریز میشم از مرگ خودم، از داروهایی که میخورم می ترسم. دوست ندارم بمیرم، اینقدر از حقیقت میرا بودنم در وحشت و عذابم که تصمیم دارم خودکشی کنم، نمیخوام زندگی کنم…»