۸ کتاب ترسناک جذاب که نوجوانان باید بخوانند
انسان موجودی پیچیده است. رسیدن به آرامش منتهای آرزویش است و برای به دست آوردناش کوهها را جابهجا میکند ولی به محض اینکه کامیاب شد و معشوق را در آغوش گرفت به گونههای مختلف تلاش میکند آرامشاش را فدا کند تا ساعات یا روزهایی هیجانانگیز و جذاب داشته باشد. مطالعهی کتاب ترسناک نوجوانان با هدف سرگرم و هیجان زده شده از جمله محبوب و متداولترین کارها است ولی ماجرا به این سادگی هم نیست.
واقعیت هیچوقت به زیبایی قصه و افسانه نبوده است. برای همین است افراد برای دور شدن از اضطراب و تلخی و سهمناکی واقعیت که گریبانشان را گرفته و اجازهی نفس کشیدن و زندگی کردن را نمیدهند به کتاب ترسناک نوجوانان پناه میبرند تا با قدم گذاشتن در سرزمین جادو، ترس و خطر به لایههای عمیق روحشان سرک بکشند با ژرفترین ترسهایشان آشنا شوند با جهان وهمآلود، ترسناک و نفسگیر زندگی کنند و نور و تابش زیبای استقامت و امید را ببینند و در زندگی واقعی پایداری کنند و در مقابل ناملایمات بایستند. در ادامه این مطلب ۸ کتاب ترسناک نوجوانان که اهل کتاب بهوفور خواندهاند معرفی میشوند.
۱- پیشگویی گلنداور
پیشگویی همیشه موضوعی جذاب بوده. شاید بتوان گفت دلیل اصلی جذابیتاش این است که باید از ماوراءالطبیعه کمک گرفت. نویسندگان کتابهای ترسناک نوجوانان از این موضوع استفاده کرده و قصههایشان را حول آن میپرورانند و مینویسند. مگی استیفواتر نویسندهی مجموعهی «چرخهی زاغها» در جلد اول این مجموعه که «پیشگویی گلنداور» نام گرفته ماجرای گروهی از نوجوانان را روایت میکند که برای حل و فصل معمایی پیچیده و عجیب و غریب مجبور میشوند در ماوراءالطبیعه ماجراجویی کنند.
بلو سارجنت یکی از نوجوانان که شخصیت اصلی داستان هم هست مادر روشنبین و پیشگویی دارد. آنها هر سال در روز سنت مارک به کلیسایی مخروب و متروک میروند تا مادرش با ارواح کسانی که سال آینده قرار است جان بدهند آشنا شود و حرف بزند. دختربچه چون از مهارت پیشگویی بویی نبرده و در آن مورد استعدادیی ندارد، ارواح را نمیبیند، اما وضوح صدا و تاثیر حضور ارواح را بیشتر میکند. ولی روزی از عجیبترین روزها ناگهان روح گانزی، پسربچهای که به گفتهی مادر و خالهاش عشق حقیقیاش است و به دست او کشته میشود را میبیند.
بلو قوانین سفت و سختی برای خودش دارد. یکی از اصلیترینشان این است که از پسرها فاصله بگیرد. اما ناخودآگاه به گانزی و باقی پسران زاغی که به طیقهی مرفه تعلق دارند و در مدرسهی آیگلوبنی درس میخوانند نزدیک میشود.
آنها برای پیدا کردن شاه گلنداور و خطوط انرژی که بیدارش میکنند وارد جنگل عمیق، تاریک و ترسناکی میشوند و با چیزهای شگفتآور و هولناکی مواجه میشوند.
در بخشی از کتاب «پیشگویی گلنداور» که با ترجمهی زهرا هدایتی توسط نشر هوپا منتشر شده، میخوانیم:
«بلو سارجنت دیگر یادش نمیآمد چندبار به او گفته بودند عشق واقعیاش را خواهد کشت. حرفهی خانوادهاش پیشگویی بود، این پیشگوییها بیشتر مبهم بودند تا دقیق؛ اما صحتشان انکارنشدنی بود. چیزهایی مثل: امروز اتفاق ناخوشایندی برایت میافتد و ممکن است به عدد شش ربط داشته باشد!… تصور عاشق شدن بلوی ششساله آنقدر بعید به نظر میرسید که انگار تخیلی بود.»
۲- بچههای عجیب و غریب
آدمها به مصایبی که بر سرشان آوار میشود واکنشهای گوناگون نشان میدهند. یکی در خود فرو میرود و افسرده میشود. دیگری حساس، پرخاشگر و عصبی میشود. اما یکی هم مثل جیکوب شانزده ساله، شخصیت اصلی رمان «بچههای عجیب و غریب / یتیمخانهی خانم پرگین» که وقتی مصیبت بر سر خانوادهاش آوار میشود به جزیرهای دورافتادهای در سواحل ولز سفر میکند و یتیمخانهی خانم پرگین که فروریخته، ویران و متروک شده را پیدا میکند که در آن از کودکان غریبی نگهداری میشود. بعد از اینکه در راهروهای تودرتو، تاریک، زیرزمین، زیرشیروانی، انبار و اتاقهای سوت و کور میگردد، به این نتیجه میرسد کودکانی که در ان نگهداری میشدند بسیار خطرناکتر از چیزی بودهاند که او فکر میکرده.
رنسام ریگز نویسندهی این کتاب ترسناک نوجوانان که خواندناش بدن مخاطبان را از ترس مورمور میکند، نویسنده و فیلمساز شناخته شدهای است که نوشتن را از دوران تحصیل در رشتهی ادبیات انگلیسی در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی شروع کرده. ناماش به خاطر نوشتن این رمان خواندنی دستکم ده هفته در فهرست کتابهای پرفروش روزنامهی نیویورکتایمز قرار داشته.
در بخشی از رمان «بچههای عجیب و غریب / یتیمخانهی خانم پرگرین» که با ترجمهی شبنم سعادت توسط نشر پریان منتشر شده، میخوانیم:
«ماههای پس از مرگ پدربزرگم را به چرخیدن در برزخی از اتاقهای انتظار نخودیرنگ و مطبهای بینامونشان سپری کردم، روانکاوی و مصاحبه شدم، دور از گوشرس من در موردم حرف میزدند، وقتی حرف میزدم و گفتههایم را تکرار میکردم سرشان را بهعلامت تأیید تکان میدادند، آماج هزار نگاه ترحمآمیز و پیشانیهای چینخورده بودم. پدر و مادرم با من مثل وسیلهای شکستنی رفتار میکردند، میترسیدند جلویم دعوا کنند یا حرصوجوش بخورند تا نکند یک وقت از هم بپاشم.»
۳- کورالین
کاش وقتی اتفاقهایی که حین بازی، شیطنت و بازیگوشی دوران کودکی برایمان میافتاد و برای بزرگترها تعریف میکردیم باورشان میشد. ولی متاسفانه در اکثر قریببهاتفاق موارد اینطور نبود.
رمانها و قصههای علمیتخیلی و فانتزی نیل گیمن نویسنده، قصهنویس، رماننویس و فیلمنامهنویس سرشناس انگلیسی خوانندگان بسیار دارد.
او هم مثل میلیونها کودک و نوجوان در سرار جهان خاطرات زیادی دارد از اتفاقات عجیب و غریبی که حین بازی و شیطنت کردن برایش اتفاق افتاده، برای بزرگترها تعریف کرده اما آنها چشمهایشان را جمع کرده، خیره نگاهاش کرده و لبخندزنان از سر بازش کردهاند.
گیمن برای تعریف کردن یکی از اتفاقات عجیب و غریب کودکی قصهای در قالب کتاب ترسناک نوجوانان نوشته و آن را «کورالین» نامیده.
کورالین شخصیت اصلی رمان همراه والدیناش به خانهی جدید اسبابکشی میکند. پدر و مادر بچه همهی روز مشغول کار هستند. او ساعتها در خانه تنها است. با وجود همسایههای زیادی که دارند کورالین حوصلهاش سر میرود، کلافه میشود و نمیداند چه کار کند. بعد از گذشت روزهای کسل کننده، بچه شروع میکند به جستوجو کردن زیر و بالای خانه. به هر سوراخسنبهای سرک میکشد. در حین کنجکاوی کردن یهو با دری روبرو میشود که در دیواری اجری نصب شده. در را باز میکند و با جهانی عجیب و غریب که والدین دیگری دارد مواجه میشود. تصمیم میگیرد راهی که رفته را برگردد. اما پی میبرد والدین حقیقیاش گم شدهاند. پس چارهای ندارد به دنیای عجیب برگردد تا پدر و مادرش را نجات دهد. اما خطرات زیادی تهدیدش میکنند. اگر حواساش را جمع نکند دیگر نمیتواند به دنیایی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده برگردد.
در بخشی از رمان «کورالین» که با ترجمهی آتوسا صالحی توسط نشر افق منتشر شده، میخوانیم:
«کورالین در را کمی پس از اسبابکشی به ان خانه پیدا کرد. خانه قدیمی بود، خیلی قدیمی. یک اتاق زیر شیروانی، یک زیرزمین و حیاطی پوشیده از علف داشت با درختانی کهنسال. تمام خانه متعلق به آنها نبود – برایشان زیادی بزرگ بود – فقط بخشی از خانه مال آنها بود. آدمهای دیگری هم در خانهی قدیمی زندگی میکردند؛ مثل خانم اسپینک و خانم فورسیبل در طبقهی پاییم یا همان همکف. هر دو پیر بودند و گرد و قلنبه و در آن آپارتمان با تعدادی سگ کوچک تازی سن و سندار زندگی میکردند که اسمهایی مثل همیش، اندرو و جاک داشتند.»
۴- تاریکترین ذهنها
پیش از همهگیری ویروس کرونا مبتلا شدن میلیونها نفر در گوشهگوشهی جهان، مرگ هزاران بیمار و دست و پنجه نرم کردن بازماندگان با عوارض متعدد، در مخیلهی کسی نمیگنجید که بیماریهای عجیب و غریبی هستند که میتوانند زندگیشان را تحت تاثیر قرار دهند، جانشان را بگیرند و نجاتیافتگان را با تغییرات شگفتانگیز روبرو کنند.
البته آدمها بارها قصههای هولناک را در فیلمهای ترسناک دیدهاند که آنها را جلوی تلویزیون یا روی صندلی سالنهای سینما میخکوب کرده. حالا عاشقان قصههای وحشتناک میتوانند داستانی در قالب کتاب ترسناک نوجوانان بخوانند که ماجرای بیماری که از یک همهگیری نجات پیدا کرده را روایت میکند.
الکساندر برکن نویسندهی آمریکایی که سریالهای پربینندهی «تاریکترین ذهنها» و «مسافر» را نوشته، از مدرسهی ادبیات انگلیسی و تاریخ دانشگاه ویرجینیا فارغالتحصیل شده است. منتقد کتاب روزنامهی لسآنجلس تایمز که او را «نویسندهای که اول برای تماشا مینویسد» لقب داده معتقد است رمان «تاریکترین ذهنها» اثری درخشان است که در ذهن اهل کتابی که همهگیری کرونا را پشت سر گذاشته خواهد ماند.
روبی دختر شانزده سالهای که شخصیت اصلی قصه است بعد از ابتلا به بیماری مرموز که پزشکان و دانشمندان نمیتوانند منشاءاش را شناسایی کنند توانست جان سالم به در برد و در ده سالگی به مرکزی برای نگهداری فرستاده شد. چون بازماندگان به افرادی تبدیل میشوند که کارهای خطرناکی از آنها سر میزند.
بعد از گذشت شش سال وقتی همه چیز آشکار میشود، او از اردوگاه به سختی فرار میکند اما نمیتواند جایی امن برای پنهان شدن پیدا کند. پس به گروهی ملحق میشود که از ارودگاه فرار کردهاند. رئیسشان رهبر شحاعی است که لیام نام دارد.
در بخشی از رمان «تاریکترین ذهنها» که با ترجمهی سمانه افشارحاتم توسط نشر خوب منتشر شده، میخوانیم:
«روزی که ما را به تورموند آوردند باران میبارید، تمام آن هفته و هفتهٔ بعدش هم بارانی بود. باران منجمد از آسمان میبارید؛ از آن بارانهایی که اگر هوا پنج درجه سردتر بود، تبدیل به برف میشد. یادم است که به ریزش کجومعوج قطرات باران روی شیشهٔ پنجرهٔ اتوبوس مدرسه نگاه میکردم. اگر کنار خانوادهٔ خودم و در ماشین پدر و مادرم بودم، رد پیچدرپیچ قطرات را روی شیشهٔ سرد با نوک انگشتهایم لمس میکردم، اما دستهایم پشت سرم بسته شده بود و مردانی با یونیفرم مشکی، چهار نفرمان را در یک صندلی چپانده بودند.»
۵- هیولاشناس
سن و سال معیاری خوب نیست و نشاندهندهی همهچیز نیست. هیچوقت نباید به آن اعتماد کرد و با تکیه بر آن دربارهی تواناییها، مهارتها و دانش کسی اظهار نظر کرد. اگر در این باره شک دارید، مطالعهی مجموعه رمانهای «هیولاشناس» تردیدتان را به یقین تبدیل خواهد کرد.
ریچارد یانسی نویسندهی آمریکایی آثار معمایی، فانتزی و علمیتخیلی در روستایی در حومهی شهر فلوریدا به دنیا آمد. او اولین داستان کوتاهاش را در کلاس هفتم دبیرستان نوشت. یانسی بعد از فارغالتحصیل شدن از مدرسهی روزنامهنگاری دانشگاه فلوریدا در ادارهی درآمدهای داخلی وزارت اقتصاد ایالات متحده شروع به کار کرد. بعد از دده سال به نویسندهای تمام وقت تبدیل شده و با نوشتن مجموعه داستانهای «هیولاشناس» شناخته شد و طرفداران زیادی پیدا کرد.
ویل هنری پسری گوشهگیر، منزوی و تنها است که پدر و مادرش را از دست داده. سن و سال زیادی ندارد اما با مسائل و مشکلات عدیدهای دست و پنجه نرم میکند و افراد غریبی را میبیند. او که شیفتهی دکتر پلینور وارثرتوپ است به هزار زور و زحمت موفق میشود او را راضی کند تا دستیارش شود. در طول شبانهروز با مراجعه کنندگان مرموزی ملاقات کرده و چیزهای ترسناکی دیده است که هیچ وقت فکر نمی کرده واقعیت داشته باشند. وقتی دزدی که کارش سرقت از مقبرهی درگذشتگان است سراغرفت و کشف وحشتناکی را آشکار کرد با مرگبارترین موضوع زندگیاش روبرو شد.
تخصص او که بعد از مدتها تلاش، زحمت و دود چراغ خوردن کنار دکتر پلینور وارثروپ یاد گرفته بررسی هیولاها است. ویل هنری پی میبرد که دزد هیولای وحشتنکاکی را بیدار کرده که یکی از خونآشامترین گونههای این موجود است.
در بخشی از رمان «هیولاشناس» که با ترجمهی مهنام عبادی توسط نشر باژ منتشر شده، میخوانیم:
«یکی از کشوهای میز را باز کرد و بستهای سیزدهتایی دفتر یادداشت قطور بیرون کشید. دفترها با ریسمانی قهوهای به هم بسته شده و جلدهای چرم سادهشان به رنگ کرمی درآمده بود. رئیس که مضطرب با ریسمان ور میرفت، گفت: اصلا حرف نمیزد. فقط اسمش و سال تولدش رو بهمون میگفت. به نطر میرسید به هر دوتاش افتخار کنه. برای هر کس، چه گوش میداد و چه گوش نمیدادد، اعلام میکرد: اسمم ویلیام جیمز هنریه و هزار و هشتصد و هفتاد و شیش سال بعد از میلاد سرورمون به دنیا اومدم.»
۶- آنای خونین
از دست کم یک سده قبل معمول این بوده که فرزندان شغل پدران را به ارث میبردند. پسرها بعد از سالها شاگردی کردن، زحمت کشیدن و تلاش شبانهروزی پس از آنکه پدر بازنشسته شد کار را ادامه میدهند تا پیشهی خانوادگی پابرجا بماند و حفظ شود. مثل کاری که کاس لوود شخصیت اصلی رمان «آنای خونین» کتاب ترسناک نوجوانان انجام داده.
کندرا بالیک نویسندهی آمریکایی کرهای در سئول به دنیا آمد. او در شهر کمبریج ایالت مینهسوتا رشد کرد. از دو کالج ایتاکا و میدلزکس نیویورک و لندن در رشتهی نویسندگی خلاق فارغالتحصیل شد. بعد از انتشار مجموعهرمانهای «آنای خونین» طرفداران زیادی پیدا کرد.
کاس لوود مثل پدرش مردگان را میکشد. پدرش پیش از اینکه روحی را شکار کند توسط آن به قتل رسید. حالا فرزند با آثمی سلاح مرگبار و عجیب پدر، همراه با مادر جادوگرش و گربهشان که بوی ارواج را از چند متری حس میکند به جای مختلف سفر میکند تا قصههای قدیمی، افسانههای کهن و مردگان قاتل را پیدا کند.
پسر به کارش وارد است. نام پدر را زنده نگه داشته و تلاش میکند روجی را پیدا کند که محلیها «آنای خونین» صدایش میکنند. او شهر تاندربی را میگردد و گمان میکند با برنامهی همیشگی جستوجو، شناسایی و شکار ارواح روبرو است. اما با دختری آشنا میشود که در چنگ طلسمهای جادویی اسیر است. آنا هنوز لباس سفیدی که لحظهی مرگ به تن داشت و تا بهحال خونچکان است را عوض نکرده است.
در بخشی از رمان «آنای خونین» که با ترجمهی محمد صالح نورانی زاده توسط نشر باژ منتشر شده، میخوانیم:
«فکر کنم یک بار دختری با همین شکل و شمایل را کشتم. بلهو اسمش امیلی دنگر بود و پیمانکاری که روی خانهی والدین او کار میکرد در اوایل دههی دوم زندگی دخترک او را به قتل رسانده و جسدش را در دیوار اتاق زیر شیروانی چپانده و رویش را گچ گرفته بود. پلک میزنم و به دختری که کنارم نشسته است جوابی نامفهوم میدهم. راستش نمیدانم چه پرسیده. گونههای امیلی برآمده تر بودند. بینیاش هم فرق میکرد.»
۷- جایگزینی
شهرهای کوچک عجیب هستند. زندگی در آنها متفاوت است. همهی اهالی و ساکنان شهر همدیگر را میشناسند. روزی چندبار در اماکن مختلف همدیگر را میبینند. شبها همه دورهم جمع میشوند. میگویند، میخندند و غم یکدیگر را میخورند. شاید نزدیک بودن بیش از اندازه و اطلاع داشتن از جزئیات خصوصی افراد دشوار باشد. ولی کسانی که از جاهای دیگر آمده باشند، اهمیتی به این مسائل نمیدهند و راحتتر زندگی میکنند. مثل مکی که مثل باقی کسانی که در شهر کوچک جنتری زندگی میکنند، نیست. او از دنیای غریب تونلها و آبهای تیره و کدر میآید. جایی که دخترهای مرده دورهم زندگی میکنند و شاهدخی را به ریاست و حکمرانی پذیرفتهاند. مکی مشکلاتی هم دارد. او به آهن، خون و زمین تقدیس شده حساسیت دارد و اندک اندک در جهان انسانی جان میدهد. او خیلی دوست دارد در جهان انسانی بماند و زندگی کند اما بعد از گم شدن تیت خواهر کوچکتر و مورد علاقهاش به سرزمین زیرزمینی جنتری میرود تا رد و نشانهای از او به دست آورد. اما با جاندارانی عجیب که در تاریکی زندگی میکنند روبروست.
در بخشی از رمان «جایگزینی» داستان ترسناک نوجوانان که با ترجمهی مهام عابدی توسط نشر باژ منتشر شده، میخوانیم:
«هیچکدام از قسمتهای اصلی و مهم را به یاد نمیآورم اما خوابی که میبینم از این قرار است: همه جا سرد است و شاخهها روی شیشهی پنجره کشیده میشوند. درختانی غولپیکر را میبینم و صدای خشخش و بههم خوردن برگها را میشنوم. قطرات سفید باران نمنم میبارد. پرده به اهتراز درآمده است. گلهای بنفشه ساده و سهرنگ و گلهای آفتابگردان پیش چشمش تکان میخورند.»
۸- تیمارستان
«تیمارستان» مکانی است که جنایتکاران را نگهداری میکنند. دنیل کرافورد شانزده ساله، شخصیت اصلی رمان منفور است و نمیتواند دوست پیدا کند. ناراحت و عصبی است و برای ارتباط برقرار کردن با آدمها و رفاقت کردن هر کاری میکند. تابستان پیش از ثبت نام کردن و تحصیل در دانشگاه دوستی پیدا میکند و شاد و شنگول و هیجان زده است. همراه دوست و همراهانش به خوابگاه تابستانی وارد میشود که قبلا آسایشگاه بوده است. اما بعد از مدتی میفهمد جایی که مستقر شده خوابگاه نیست. «تیمارستان» است. جایی که جنایتکاران دیوانه در ان پناه داده میشوند. هر روز که از اقامتشان میگذرد، دنیل متوجه میشود تیمارستان کلید گذشتهای هولناک است که برخی نمیخواهند آشکار و افشا شود.
در بخشی از رمان «تیمارستان» داستان ترسناک نوجوانان که با ترجمهی امیرمهدی عاطفینیا توسط نشر باژ منتشر شده، میخوانیم:
«این دفعه زمان زیادی طول نکشید تا جردن قفل در را باز کند. دن در حالی که سعی داشت شوخی کند، گفت: یه بار دیگه قراره قانون شکنی کنیم؟ کسی جوابش را نداد. احمق. به همان تاریکی بود که دن به یاد داشت و پر از گرد و خاک. لرزه ای تمام وجودش را فرا گرفت، مطمئن نبود از سرماست یا هیجان. احتمالا اندکی از هر دو.»
منبع: دیجیکالا مگ