۶ نویسندهی مشهور که کارهای عجیب انجام میدادند
نگفته پیداست که نویسندگان به دلیل تخیل زیاد و ساختن جهان خیالی از نگاه دیگران عجیب هستند و کارهای غریبی میکنند. آنها گاهی برای مقابله با شیاطین درونشان مینویسند. اما گاهی اوقات نوشتن کافی نیست و راههای دیگری پیدا میکنند. در این مطلب با شش نویسندهی مشهور که کارهای عجیب انجام میدادند، آشنا میشوید.
۱. آگاتا کریستی: ناپدید شدن اسرارآمیز
آگاتا کریستی بعضی از بهترین رمانهای رازآلود تاریخ ادبیات مثل «قتل راجر آکروید» را نوشت. یکی از شخصیتهای او – هرکول پوآرو – تنها شخصیت تخیلی است که به مناسبت درگذشتاش مطلبی در روزنامهی نیویورک تایمز منتشر شد. کریستی فردی جذاب بود که طرح قصههایش را هنگام خوردن سیب در وان حمام میریخت. او اولین بریتانیایی بود که یاد گرفت ایستاده موجسواری کند. اما عجیبترین کارش ناپدید شدن به ظاهر تصادفیاش در سال ۱۹۲۶ بود.
روز سوم ماه دسامبر بعد از اینکه دخترش را بوسید و شببهخیر گفت از خانه بیرون رفت و ناپدید شد. بیش از هزار افسر پلیس مدتها جستوجو کردند اما نتوانستند پیدایش کنند. به ناچار دستبهدامن سر آرتور کانن دویل و دوروتی ال سیرز شدند.
ماجرا یازده روز بعد با پیدا شدن کریستی در هاروگیت ختمبهخیر شد. خانم نویسنده ادعا کرد چیزی به خاطر نمیآورد اما بازرسان باور نکردند: او با نام معشوقهی همسرش در هتلی اتاق گرفت. هرگز دربارهی خیانت صحبت نکرد اما بالافاصله بعد از آن از شوهرش جدا شد.
در بخشی از رمان «قتل راجر آکروید» که با ترجمهی خسرو سمیعی توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«به دنبال گفتگویی که شرحش را آوردم، به نظرم ماجرا وارد مرحله کاملا تازهای شده بود. وانگهی میتوان آن را به دو بخش کاملاً مجزا تقسیم کرد: بخش اول از مرگ آکروید در شب جمعه تا دوشنبه بعد را دربر میگیرد. در تمام این مدت من لاینقطع نزد پوآرو بودم. هر چیزی را که او میدید من هم میدیدم و میکوشیدم تا فکرش را بخوانم. اکنون میدانم که در این کار موفق نشدم. گرچه کارآگاه هر چیزی را که پیدا کرد به من هم نشان داد – مثلاً آن انگشتری – اما از استنتاجهای منطقی و مهمش به من چیزی نگفت. طوری که بعدها فهمیدم، این رازداری یکی از جنبههای سرشتش بود. گاهی اطلاعات و پیشنهادهایی میداد، اما هرگز جلوتر نمیرفت.
تا دوشنبه شب، روایت من از ماجرا با دانستههای پوآرو تفاوتی نداشت. من واتسون این شرلوک هولمز بودم، اما بعد از آن راه ما جدا شد.
کارآگاه تنها عمل کرد. من از کارهایی که میکرد مطلع میشدم چون در کینگز آبوت چیزی مخفی نمیماند، اما از قبل چیزی به من نمیگفت. از این گذشته من هم اشتغالات خود را داشتم. وقتی به گذشته نگاه میکنم، چیزی که بیش از همه ذهنم را متوجه خود میسازد، وضعیت مغشوش آن دوران است. هرکسی میکوشید تا به کلید این معما دست یابد و میتوان گفت که همه داشتند روی یک «پازل» کار میکردند. اما تنها پوآرو بود که توانست تمام قسمتهای این پازل را بهدرستی کنار هم بچیند.
بعضی از اتفاقات، موقعی که به وقوع میپیوستند، به نظر میرسید که هیچ مفهومی ندارند، هیچ ربطی به قضیه ندارند؛ مثل ماجرای کفشهای سیاه. اما آن ماجرا بعدتر اتفاق افتاد… برای اینکه حوادث را به ترتیب وقوعشان شرح دهم، نخست باید صحبتی را که با خانم آکروید کردم بیان کنم.
چهارشنبه صبح خیلی زود فرستاد دنبالم. چنان شتابی داشت که فوری به راه افتادم؛ فکر میکردم او را در حال احتضار خواهم یافت.
خانم آکروید دراز کشیده بود. موقعیت ایجاب کرده بود که به این وضع تن بدهد. دست استخوانیاش را به طرفم دراز کرد و صندلیای را کنار تخت نشان داد. با روی خوشی که از طبیبان انتظار میرود، پرسیدم:
– کجایتان درد میکند؟
پاسخ داد:
– رمقی ندارم، هیچ رمقی برایم نمانده؛ به خاطر این ضربهای است که مرگ راجر بیچاره به من وارد آورد. شنیدهام که میگویند واکنش در برابر چنین مصیبتهایی خود را فوری نشان نمیدهد. بعدهاست که اثرش معلوم میشود.»
۲. ری بردبری: فنهراس
همه انتظار دارند یکی از مشهورترین نویسندگان داستانهای علمی تخیلی مجذوب تکنولوژی باشد و از دیدن و کار کردن با ابزار پیشرفته لذت ببرد. اما اینطور نیست. فناوری رد بردبری را عصبی میکرد.
او به مجلهی آتلانتیک از نفرتاش از حیوانات خانگی، ترس از خودرو به خاطر دیدن مرگ شش نفر در تصادفی وحشتناک، وحشت از پرواز و بیزاریاش از کامپیوتر و اینترنت گفت. نویسندهی مجموعه داستان «ماشین کلیمانجارو» دربارهی اینترنت گفت: «این به بیشتر مردم چیزی بیشتر از آنچه که قبلا داشتند نمیدهد… همهی اینها بیمعنی است.»
رد برادبری در انتهای سال ۲۰۱۱ بود که بالاخره با فروش حقوق نسخهی الکترونیکی رمان «فارنهایت ۴۵۱» موافقت کرد.
در بخشی از مجموعه داستان «فارنهایت ۴۵۱» که با ترجمهی مژده دقیقی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«چه لذتی دارد سوزاندن. چه لذت نابی داشت تماشای اشیایی که در کام شعلههای آتش فرو میرفتند و سیاه و دگرگون میشدند. سر شیلنگ برنجی را در مشت میفشرد و این اژدرمار غولپیکر مفت زهرآگین خود را بر دنیا میپاشید. خون در شقیقههایش میکوبید و دستهایش مانند دستهای رهبر ارکستر حیرتانگیزی همهی سمفونیهای بهاتش کشیدن و سوزاندن را برای فروریختن ژندهپارهها و ویرانههای زغالشدهی تاریخ اجرا میکرد. بیهیچ احساس و عاطفهای کلاه ایمنیاش را با شمارهی نمادین ۴۵۱ بر سر گذاشته بود و در چشمانش، از فکر اتفاقی که قرار بود بیفتد، شعلههای نارنجی رنگ میرقصیدند.
دگمهی شعلهافکن را فشرد، و خانه در میان شعلههای حریصی که آسمان شب را با رنگهای سرخ و زرد و سیاه به آتش میکشیدند، از جا جهید. با گامهای بلند میان انبوهی از کرمهای شبتاب راه میرفت. کتابها همچون کبوتر بالبال میزدند و روی ایوان و چمن خانه جان میدادند، و او بیش از هرچیز دلش میخواست، مثل آن شوخی قدیمی، یک دانه مارشملو را سر چوبی بزند و در کوره فرو کند. کتابها دود میشدند و با جرقههای چرخان به آسمان میرفتند و بادی سیاه از سوختن آنها را با خود میبرد.
مانتگ، مثل همهی آدمهایی که آتش در گوششان همهمه میکند و آنها را عقب میراند، خشمگین خندید.
میدانست به ایستگاه آتشنشانی که برگردد، شاید در آینه چشمش به خودش بیفتد، آوازخوان دورهگردی که صورت خود را با چوبپنبهی سوخته سیاه کرده است. کمی بعد، وقتی میخواهد بخوابد، در تاریکی لبخند خشماگینی را احساس خواهد کرد که بر عضلات صورتش حک شده است. آن لبخند، تا زمانی که به یاد داشت هرگز محو نشد.
کلاه ایمنیاش را که مثل سوسک سیاه بود آویزان کرد و برق انداخت؛ کت ضدآتشش را مرتب آویزان کرد؛ با خیال آسوده دوش گرفت و بعد، سوتزنان، دست در جیب، تا آن سوی طبقهی دوم ایستگاه آتشنشانی رفت و از سوراخ فرود پایین پرید. در آخرین لحظه، که به نظر میرسید وقوع فاجعه قطعی است، دستهایش را از جیب بیرون آورد و میلههای طلایی را گرفت و نگذاشت سقوط کند. با صدای جیرجیری متوقف شد؛ پاشنههایش دو سه سانتیمتر بیشتر با کف سیمانی طبقهی پایین فاصله نداشتند.»
۳. ویرجینیا وولف: صلحطلبی و چهرهی سیاه
امروز که اطلاعات ما دربارهی بیماریهای اعصاب و روان بیشتر شده میدانیم که ویرجیانا وولف، یکی از برجستهترین نویسندگان جهان که رمان «موجها» را نوشته، همهی عمر با این بیماری دستوپنجه نرم میکرده است. پزشکان بعضی از دندانهایش را به امید از بین بردن عفونت کشیدند. وولف از این کار پزشکان دلخور بود. دربارهی این موضوع در کتابچهاش نوشت. افسردهتر شد. زندگی او همیشه با توهمهای عجیب و غریب همراه بود. تصور میکرد پرندگان به زبان یونانی برایش آواز میخوانند.
نویسندهی برجسته همراه پنج رفیقاش به لندن رفتند، صورتشان را سیاه کردند، با ریش و سبیل مصنوعی در نقش شاهزادگان حبشی ظاهر و موفق شدند در توری چهل و پنج دقیقهای از امکانات نیروی دریایی بریتانیا بازدید کنند. کار وولف و همراهاناش مثل این است که امروز کسانی ناسا را وادار کنند همراه مریخنورد در مریخ گشتوگذار کنند.
در بخشی از رمان «موجها» که با ترجمهی مهدی غبرایی توسط نشر افق منتشر شده، میخوانیم:
«- برنارد گفت: حالا وقت جمع بندی است. حالا باید معنای زندگی ا م را برایتان شرح دهم. چون یکدیگر را نمی شناسیم. هرچند که یک بار دیدم تان، گمانم در عرشه ی یک کشتی که به آفریقا می رفت… دچار این توهمم که چیزی که لحظه ای بر جا می ماند، گردی، وزن و ژرفا دارد و کامل است. در این لحظه انگار زندگی من همین است.
– خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز، خوشا تنها نشستن چون مرغ دریایی که بر چوبکی بال می گشاید. بگذار تا ابد اینجا با اشیای ساده بنشینیم؛ این فنجان قهوه، این کارد، این چنگال، اشیا در خودشان، من مرا می سازند.
– ببین، زمان دارد حلقه ی عدد را پر می کند؛ دنیا را توی خودش دارد. من عددی را می نویسم و دنیا در حلقه اش گیر می افتد، و من خودم از حلقه بیرونم که حالا وصلش می کنم -این جور- مهرش می کنم و کاملش می سازم. دنیا کامل است و من بیرون از آن گریانم. آه نگذارید باد مرا تا ابد بیرون از حلقه ی زمان براند.
– خورشید دیگر در وسط آسمان نبود، نورش مایل بود و کج تاب. یک جا بر لبهی ابری گرفت و آن را به صورت برشی از نوز سوزاند؛ جزیرهای شعلهور که پایی بدان نمیرسید. سپس ابر دیگری به دام نور افتاد و ابری دیگر و ابرهای دیگر. چنانکه که موجهای پایین با تیرهای مزین به پرهای آتشین که اریب بر آبی لرزان میباریدند، تیرباران شدند.
برگهای تارک درختان در آفتاب سوخته بودند؛ در نسیم گهگاهی خش خش خشکی میکردند. پرندگان بیجنب و جوش نشستند اما تند و تند به این سو و آن سو سر میجنباندند. اکنون سرودشان بند آمده بود؛ گفتی از صدا سیر شده بودند؛ گفتی سرشاری نیمروز سیرشان کرده بود.
سنجاقک دمی بر فراز نیای بیحرکت ایستاد و بعد بار دیگر در هوا شلاله آبی زد. همهمه دوردست انگار با لرز لرز بریده بریده بالهای لطیفی که در افق بالا و پایین میرقصیدند، هماهنگ بود.»
۴. سر آرتور کانن دویل: معنویتگرایی دیوانه
سر آرتور کانن دویل که شرلوک هلمز، کارآگاه مشهور و خیالی، را آفرید و قصههای رازآلود خواندنی مثل «درنده باسکرویل» نوشت، نویسندهای باهوش بود که اعتقاد عجیبی به معنویتگرایی و عالم غیب داشت.
کریستوفر سندفورد، نویسندهی کتاب «مردی که شرلوک خواهد بود» معتقد است ایدهی معنویت گرایی را پدر کانن دویل که علاقهی زیادی به جن و پری داشت در ذهن پسرش کاشته. اما به نظر میرسد علاقهی وسواسگونهی سر آرتور کانن دویل به معنویتگرایی ناشی از فقدان بود: او دستکم یازده عضو خانوادهاش (از جمله پسر و برادرش) را به دلیل حضور در جبهههای جنگ جهانی اول از دست داد. خالق شرلوک هولمز برای ارتباط برقرار کردن با روح عزیزان از دست رفتهاش جلسات احضار روح برگزار میکرد که باعث شد دوستان نزدیکاش را از دست بدهد.
در بخشی از رمان «درنده باسکرویل» که با ترجمهی مژده دقیقی توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«آقای شرلوک هولمز، که صبحها معمولا خیلی دیر از خواب بیدار میشد، مگر در ان موارد نادری که سراسر شب بیدار میماند، سر میز صبحانه نشسته بود. روی قالیچه جلو بخاری دیواری ایستادم و عصایی را که مهمانان شب قبل جا گذاشته بود به دست گرفتم. تکه چوب زیبا و قطوری بود با سری گرد، از آنها که به عصای پنانگ معروفاند. درست زیر سر عصا، پلاک نقره پهنی بود، تقریبا به عرض یک اینچ. روی این پلاک حک شده بود «به جیمز مورتیمر ام. آر. سی. اس»، از طرف دوستانش در سی. سی. اچ و تاریخ ۱۸۸۴ را داشت. از آن عصاهایی بود که اطبای قدیمی خانواده دست میگرفتند. نفیس، محکم، و مطمئن.
– خب، واتسن، از آن چی دستگیرت میشود؟
هولمز پشت به من نشسته بود، و من هیچچیز نگفته بودم که بفهمد به چه کاری مشغولم.
– از کجا فهمیدی مشغول چه کاری هستم؟ به گمانم پشت سرت هم چشم دارد.
او گفت:
– دستکم یک قوری آبنقره صیقلی مقابلم هست. ولی بگو ببینم، واتسون، از عصای مهمانمام چه میفهمی؟ از آنجا که در کمال تاسف غیبش زده، و کوچکترین اطلاعی ندارم که چه کار داشته، این یادگاری تصادفی اهمیت پیدا میکند. میخواهم ببینم بعد از وارسی این عصا، ان مرد را چطور توصیف میکنی. تا انجا که میتوانستم روشهای دوستم را به کار بستم و گفتم:
– تصور میکنم دکتر مورتیمر پزشک موفق پا به سن گذاشتهای است، و خیلی هم محترم است، چون کسانی که او را میشناسند به نشانه قدردانی چنین هدیهای به او دادهاند.
هولمز گفت:
– احسنت. عالی بود.
– در ضمن، فکر میکنم احتمالا یک پزشک روستایی است که پای پیاده به عیادت بسیاری از بیمارانش میرود.
– به چه دلیل؟
– چون این عصا، اگر چه در اصل عصای بسیار زیبایی بوده، آن قدر این طرف و آن طرف کوبیده شده که بعید میدانم یک پزشک شهری آن را دست گرفته باشد. نوک ضخیم آهنیاش حسابی ساییده شده، بنابراین واضح است که کلی با آن راه رفته است.
هولمز گفت:
– کاملا درست است.
– و بعد هم این دوستان CCH. حدس میزنم یک جور باشگاه شکار باشد، یک باشگاه شکار محلی که احتمالا او در امور پزشکی به اعضایش مساعدت کرده، و آنها هم خواستهاند با هدیه کوچکی زحماتش را جبران کند.
هولمز صندلیاش را عقب داد و سیگاری روشن کرد و گفت:
– واتسن، حقیقتا از همیشه بهتر بود. باید بگویم در تمام گزارشهایی که از سر لطق از موفقیتهای ناچیز من ارائه دادهای، معمولا قابلیتهای خودت را دستکم میگرفتی. شاید تو شخصا منبع نور نباشی، ولی حامل نور هستی. بعضی آدمها، بیآنکه خودشان نبوغ داشته باشندریال قدرت زیادی در برانگیختن نبوغ دارند. دوست عزیزم، اعتراف میکنم که خیلی به تو مدیونم.»
۵. چارلز دیکنز: آدمخواری و سردخانه
پیش از اختراع اینترنت، شبکههای اجتماعی و سایتهایی که فیلم و سریال پخش کنند مردم مجبور بودند راهی برای سرگرم کردن خود پیدا کنند. چارلز دیکنز، نویسندهی رمانهای «داستان دو شهر» و «الیور تویست» و… به سردخانهی گورستان پاریس میرفت تا وقت بگذراند و سرگرم شود.
دکتر هری استون، استاد مدرسهی ادبیات دانشگاه کالیفرنیا معتقد است: «شیفتگی دیکنز به سردخانه بیشتر از تحقیقات بود. او زمان زیادی به اجساد نگاه میکرد. شبها که درگیر توهم و کابوس مردگان میشد دربارهی آدمخواری مینوشت.»
اما دیکنز نقش زیادی هم در تغییر رفتار غسالان با مردگان داشت. در سال ۱۸۵۶ وقتی مردم متوجه شدند با اجساد عزیزانشان بدرفتاری میشود به او مراجعه کردند. نویسندهی برجسته سیستمی طراحی کرد که با اجساد به جای پرت شدن با احترام رفتار شود.
در بخشی از رمان «داستان دو شهر» که با ترجمهی ابراهیم یونسی توسط نشر نگاه منتشر شده، میخوانیم:
«- بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بی باوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه به سوی بهشت می شتافتیم و همه در جهت عکس ره می سپردیم. الغرض، آن دوره چنان به عصر حاضر شبیه بود که بعضی مقامات جنجالی آن، اصرار داشتند در اینکه مردم باید این وضع را، خوب یا بد، در سلسله مراتب قیاسات، فقط با درجه عالی بپذیرند.
– فرانسه به سرعت در سراشیبی سقوط می غلتید، فرانسوی ها پول های کاغذی می ساختند و خرج می کردند. به علاوه، با رهبری روحانیان مسیحی شان به چنان مرتبه ای از انسانیت رسیده بودند که دستان جوانی را می بریدند، زبانش را با گازانبر بیرون می کشیدند و او را زنده زنده می سوزاندند فقط به این گناه که در روزی بارانی در مقابل دسته ای راهب چرک، زانو نزده و به آن ها احترام نگذاشته است.
– به احتمال زیاد، هم زمان با قتل این رنج کش، در جنگل های فرانسه و نروژ درختانی می روییدند که چشم هیزم شکن سرنوشت، آن ها را نشان کرده بود تا بیفتند و اره شوند و از تخته های شان چهارچوب ویژه ی قابل حملی با تیغه و کیسه بسازند که دستگاه ترسناک تاریخ باشد. هم چنین به احتمال زیاد، برزگر مرگ گاری های زمختی را از قبل انتخاب کرده بود و برای محافظت از هوای آن روز، در انبارهای کشاورزان زمین های سخت اطراف پاریس جا می داد تا ارابه های انقلابش باشند.»
۶. ترومن کاپوتی: خرافات شیدایی
ترومن کاپوتی نویسندهی پر مخاطبترین ناداستان جنایی جهان «در کمال خونسردی» همهی عمر با خرافات که زندگی را برایش تلخ کرده بود دستوپنجه نرم کرد. او در مقالهای خود را «به طرز خارقالعادهای خرافاتی» نامید. به عنوان مثال امکان نداشت روز سیزدهم ماه کاری انجام دهد. هیچ وقت سه تهسیگار در زیرسیگاریاش دیده نمیشد. گذاشتن کلاه روی تخت خواب دیوانهاش میکرد. در حین پیادهروی قدمهایش را میشمرد. به قدم سیزدهم که میرسید با وجود اینکه اعتراف میکرد کار احمقانهای میکند اما میپرید. هیچ وقت در اتاق هتلی که شمارهاش سیزده بود، نمیخوابید. به اطرافیانش یادآوری میکرد روز جمعه با هواپیما مسافرت نکنند.
در بخشی از نادستان «در کمال خونسردی» که با ترجمهی لیلا نصیریها توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«دهکدهی هولکام جایی است بر فراز مزارع گندم کانزاس غربی، منطقهای تکافتاده که باقی اهالی کانزاس نامش را «آنته» گذاشتهاند. جایی حدود صد و سیزدهکیلومتری شرق مرز کلرادو، منطقهای روستایی، با آسمانهای بهغایت آبی و هوایی به پاکیزگی هوای بیابان، با حالوهوایی که بیشتر به غرب دور میماند تا غرب میانه. لهجهی محلی به خاطر شیوهی تودماغی حرف زدن اهالی مرغزار نیشدار است، مثل کابویها، و بیشتر مردان شلوارهای بندی فاقبلند تنگ، کلاه کابوی استتسون و چکمههای پاشنخدار نوکتیز میپوشند.
زمین صاف است و چشماندازها به طرز چشمگیری گستردهاند؛ اسبها، گله یا رمهی گاوها و خوشهی سفیدی از سیلوهای غله که بهسان معابد یونانی بهزیبایی قد علم کردهاند، بسیار بیشتر از آنکه مسافری به آنها برسد رویت میشوند.
هولکام هم ازدور قابلرویت است. به اینکه چیز چندانی برای دیدن وجود داشته باشد فقط تعدادی ساختمان که بیدلیل کنار هم ساخته شدهاند و خط آهن اصلی سانتافه از میانشان گذشته، کلاتی بینظموترتیب که از سمت جنوب با باریکهای قهوهای از رودخانهی ارکانزاس از سمت شمال با اتوبان شمارهی ۵۰ و از شرق و غرب با مرغزارها و مزارع گندم محصور شده است.
بعد از باران، یا وقتی برفها آب میشوند، گردوخاک غلیظ خیابانهای بینام، بیسایبان و ناصاف به گلولایی حسابی تبدیل میشود. یک سر شهر بنایی گچی و قدیمی و بیروح قد علم کرده است که روی سقفش تابلو الکتریکی «رقص» خودنمایی میکند، اما دیگر رقصیدنی در کار نیست و تابلو چندین سال است که خاموش شده. همان نزدیک، ساختمان دیگری است با یک تابلو بیربط، این یکی به رنگ طلایی پوستهپوسته شده روی پنجرهای کثیف – بانک هولکام.
بانک در سال ۱۹۳۳ ورشکست شد و اتاقهای شمارش پول سابقش تبدیل شدهاند به آپارتمان. این یکی از دو «خانهی آپارتمانی» شهر است. نام دومی را که عمارتی فرسوده است، از آنجا که بیشتر کارکنان مدرسهی محلی آنجا زندگی میکنند، گذاشتهاند سرای معلمان. اما اکثر خانههای هولکام خانههای یکطبقهی شیروانیداری هستند که جلوشان ایوان دارند.»
منبع:grunge