۸ کتاب خواندنی ساموئل بکت، خالق «در انتظار گودو» که نباید از دست بدهید

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۲۰ دقیقه

ساموئل بکت یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن بیستم بود که با سبک منحصربه‌فرد و نوآورش مرزهای ادبیات نمایشی و داستان را جابه‌جا کرد و تأثیری ماندگار بر ادبیات گذاشت. او با شاهکاری مثل «در انتظار گودو» که نمایشنامه‌ای پوچ‌گرا است مخاطبان را مجذوب و وادار به تعمق کرد. در این مطلب با ۸ کتابی که ساموئل بکت برای اهل کتاب، تئاتر و هنرهای دراماتیک جهان به یادگار گذاشت آشنا می‌شوید.

ساموئل بارکلی بکت روز ۱۳ آوریل ۱۹۰۶ در شهر دوبلین پایتخت ایرلند به دنیا آمد. پدرش، ویلیام فرانک بکت، پیمانکار ساختمانی و مادرش، ماریا جونز رو، پرستار بود. ساموئل جوان بعد از پایان مقطع دبستان به دبیرستان سلطنتی پورتورا رفت، همان مدرسه‌ای که اسکار وایلد در آن تحصیل ‌کرد. مدرک لیسانس‌اش را از کالج ترینیتی در سال ۱۹۲۷ دریافت کرد. بکت یک‌بار با اشاره به دوران کودکی‌اش گفت: «من استعداد کمی برای خوشبختی داشتم.» در جوانی افسردگی شدید تا اواسط روز در رختخواب نگه‌اش  می‌داشت. تجربه‌ی دست‌و‌پنجه نرم کردن با افسردگی بر نوشتن‌اش تأثیر گذاشت.

سال ۱۹۲۸ در پاریس زندگی می‌کرد که جیمز جویس را دید و به یکی از شاگردان وفادارش تبدیل شد. سه سال بعد، در سال ۱۹۳۱، در سفر به بریتانیا، فرانسه و آلمان کارهای عجیب و غریب انجام ‌داد. با افراد زیادی برخورد ‌کرد که الهام‌بخش بعضی از بهترین شخصیت‌های داستان‌هایش بودند. بکت بعد از آن‌که در سال ۱۹۳۷ به پاریس بازگشت چاقو خورد. در حالی که دوران نقاهت را در بیمارستان می‌گذراند با سوزان دشوو-دومنویل، هنرجوی پیانو آشنا شد و ازدواج کرد.

در طول جنگ جهانی دوم، شهروند ایرلند بودن به بکت اجازه داد تا به عنوان نماینده‌ی کشوری بی‌طرف در پاریس بماند. او تا سال ۱۹۴۲ در جنبش مقاومت جنگید و وقتی اعضای گروهش توسط گشتاپو دستگیر شدند همراه همسرش به منطقه‌ای امن گریخت و تا پایان جنگ آن‌جا زندگی کرد. بکت به دلیل همکاری با جنبش مقاومت فرانسه نشان کروکس دوگر را از دولت فرانسه دریافت کرد. او دوران پرباری را در پاریس گذراند و در مدت پنج سال نمایشنامه‌های «در انتظار گودو»، «پایان بازی» و «الوتریا» و رمان‌های «مالوی»، «مالون می‌میرد»، «ننامیدنی» و «مرسیه و کامیر» را نوشت.

دهه‌ی شصت میلادی دوران تغییر بکت بود. او با نمایشنامه‌ی «در انتظار گودو» به موفقیت بزرگی دست یافت، کارگردانی تئاتر و نوشتن برای شبکه‌ی بی بی سی را تجربه کرد. نویسنده‌ی برجسته در دهه‌ی هفتاد و هشتاد میلادی نوشتن را در خانه‌ای کوچک در حومه‌ی پاریس ادامه داد. گرچه او برای سخنرانی نکردن در مراسم از پذیرفتن جایزه‌ی نوبل خودداری کرد ولی نباید او را گوشه‌گیر دانست. در سال‌های پایانی دهه‌ی ۸۰ میلادی، بکت بعد از مرگ همسرش سوزان به اتاقی کوچک در خانه‌ا‌‌ی سالمندان نقل مکان کرد و روز ۲۲ دسامبر سال ۱۹۸۹ به دلیل نارسایی تنفسی درگذشت.

۱- در انتظار گودو

«در انتظار گودو» نقطه‌ی عطف و یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات نمایشی و هنرهای دراماتیک قرن بیستم است. ساموئل بکت در این نمایشنامه به سراغ دردناک‌ترین موقعیت بشر یعنی «انتظار» رفته است. او زندگی، زوال و ویرانی جسم و روح مردانی را به تصویر کشیده که در انتظار «گودو» هستند.

استراگون و ولادیمیر زیر درختی نیمه‌جان و بی‌رمق که به زودی خشک می‌شود ایستاده‌اند. بعد از مدتی این‌پا و آن‌پا و به اطراف نگاه کردن شروع می‌کنند به صحبت کردن و می‌فهمند هر دو در انتظار «گودو» هستند.

در این بین پوتزو و لاکی هم سر می‌رسند. پوتزو ارباب لاکی با دو مردی که ساعت‌ها چشم‌به‌راه گودو هستند خوش‌و‌بش و گپ می‌زند. لاکی هم لودگی و مسخره‌بازی در‌می‌آورد. ارباب و رعیت می‌روند. بعد از مدتی پسری که ادعا می‌کند پیک گودو است خبر می‌دهد او امروز نمی‌آید. استرگون و ولادیمیر تصمیم می‌گیرند به خانه بروند اما از جای‌شان تکان نمی‌خورند. هیچ قطعیتی وجود ندارد تنها انتظار است که وجود آن‌ها را به لرزه انداخته و پیرشان کرده است.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «در انتظار گودو» که با ترجمه‌ی علی اکبر علیزاد توسط نشر بیدگل منتشر شده، می‌خوانیم:

«استراگون بر یک تل کم‌ارتفاع نشسته است، می‌کوشد پوتینش را درآورد. آن را با هر دو دست می‌کشد، نفس‌نفس می‌زند. دست می‌کشد، از نفس افتاده است، استراحت می‌کند، دوباره سعی می‌کند. مانند قبل. ولادیمیر وارد می‌شود.

استراگون: (دوباره تسلیم می‌شود.) هیچ‌کاری نمی‌شه کرد.

ولادیمیر: (با گام‌های کوتاه، سنگین، و پاهایی که گشاده از هم قرار می‌دهد.) من تازه دارم به این عقیده می‌رسم. همه زندگی‌م سعی کردم این رو از خودم دور کنم. گفتم ولادیمیر، عاقل باش، تو که هنوز همه‌چیز رو امتحان نکردی. و مبارزه رو از سر گرفتم. (به فکر فرو می‌رود، در فکر مبارزه است. به استراگون رو می‌کند.) پی اینجایی دوباره.

استراگون: هستم؟

ولادیمیر: خوشحالم که می‌بینم برگشتی. فکر کردم برای همیشه رفته‌ای.

استراگون: منم همین‌طور.

ولادیمیر: باز دوباره با هم! باید این رو جشن بگیریم. اما چطوری؟ (فکر می‌کند.) بلند شو بغلت کنم.

استراگون: (با تندخویی) الان نه، الان نه.

ولادیمیر: (آزرده، با سردی) می‌شه پرسید حضرت اجل شب رو کجا سر کردند؟

استراگون: داخل راه آب.

ولادیمیر: (با تحسین) را آب! کجا؟

استراگون: (بدون اشاره) اون‌ور.

ولادیمیر: و کتکم زدند؟

استراگون: کتکم زدند؟ مسلمه که زدند.

ولادیمیر: همون دسته همیشگی؟

استراگون: همون؟ نمی‌دونم.

ولادیمیر: وقتی فکر می‌کنم… تو همه این سال‌ها… اگه من نبودم… تو الان کجا بودی؟ (با قاطعیت) هیچی به‌جز یه مشت استخوون نبودی تا الان، شکی درش نیست.

استراگون: حالا که چی؟

ولادیمیر: برای یه آدم این خیلی زیاده. (مکث. با شادمانی) از طرف دیگه الان دلسرد شدن فایده‌ای نداره. این چیزی‌یه که من می‌گم. باید یک میلیون سال پیش به این قضیه فکر می‌کردیم، اواخر قرن نوزدهم.

استراگون: اه، دست بردار از وراجی و کمکم کن این لعنتی رو دربیارم.

ولادیمیر: دست در دست هم از بالای برج ایفل، جزو اولین‌ها. اون روزها آدم‌های محترمی بودیم. حالا دیگه خیلی پیر شده. اون‌ها حتی اجازه نمی‌دن بالا بریم. (استراگون پوتینش را جر می‌دهد.) چه‌کار داری می‌کنی؟

استراگون: پوتینم رو درمی‌آرم. تا حالا برای پیش نیومده؟

ولادیمیر: پوتین رو هر روز باید درآورد، خسته شدم از بس بهت گفتم. چرا به حرفم گوش نمی‌دی؟»

کتاب در انتظار گودو و چند نمایشنامه دیگر اثر سمیوئل بکت انتشارات کارنامه

۲- ملوی

این رمان ابتدا به فرانسه نوشته و بعدها به انگلیسی برگردانده شد. «ملوی» یکی از مهم‌ترین آثار بکت و یکی از سه رمانی است که سه‌گانه مشهورش را تشکیل می‌دهند. رمان سفر ملوی و موران، شخصیت‌های اصلی قصه را روایت می‌کند که در مکانی ویران و دور افتاده به دنبال هدف و معنای زندگی می‌گردند. ملوی، مردی معلول و سالخورده، به تجربیات گذشته و دنیای اطرافش فکر می‌کند. در حالی‌که موران کارآگاهی خسته و سرخورده، مرد سالخورده را همراهی می‌کند. نویسنده در این اثر هویت، حافظه و شرایط انسانی را تجزیه و تحلیل کرده و دیدگاهی تکان‌دهنده و قدرتمند از جهان خلق می‌کند.

در بخشی از رمان «ملوی» که با ترجمه‌ی مهدی نوید توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«در اتاق مادرم هستم. حالا منم که آن‌جا ساکنم. نمی‌دانم چه‌طور به آن‌جا رسیدم. شاید با یک آمبولانس، بی‌تردید با یک جور وسیله‌ی نقلیه. کمک کردند. هرگز به‌تنهایی نمی‌توانستیم به آن‌جا برسم. مردی هست که هر هفته می‌آید. شاید به یاری او آمدم آن‌جا. خودش می‌گوید نه. پولم را می‌دهد و ورق‌ها را می‌گیرد. ورق‌های فراوان، پول خیلی زیاد. بله، حالا کار می‌کنم، اندکی مثل سابق، فقط این‌که دیگر نمی‌توانم چه‌طور باید کار کنم. از قرار معلوم این قضیه اهمیتی ندارد. آن‌چه حالا خوش دارم صحبت از چیزهایی است که باقی مانده، خداحافظی‌هایم را بکنم، مرگم را به سرانجام برسانم. انان این را نمی‌خواهند. بله، بیش از یک نفر هستند، از قرار معلوم. اما همیشه همان یکی می‌آید. می‌گوید، این کار را بعدا می‌کنی. خوب است. حقیقت این است که اراده‌ی چندانی برایم باقی نمانده. پی ورق‌های تازه که می‌اید ورق‌های هفته‌ی پیش را بازمیگرداند. روی‌شان علاماتی گذاشته شده که نمی‌فهمم. به‌هر‌حال نمی‌خوانم‌شان. کار که نکنم عایدی هم نمی‌دهد، سرزنشم می‌کند. با ایان حال برای پول کار نمی‌کنم. پس برای چه کار می‌کنم؟ نمی‌دانم. حقیقت این است که چندان چیزی نمی‌دانم. مرگ مادرم مثلا. آیا وقتی رسیدم دیگر مرده بود؟ یا بعدش مرد؟ یعنی آن‌قدر که بشود دفنش کرد. نمی‌دانم. شاید هنوز دفنش نکرده باشند. در هر صورت اتاقش دست من است. در تخت‌خوابش می‌خوابم. در لگنش قضای حاجت می‌کنم. جایش را گرفته‌ام. به حتم بیش‌از‌پیش شبیهش می‌شوم. حالا فقط یک پسر کم دارم. شاید جایی پسری داشته باشم. گرچه بعید می‌دانم. حالا دیگر پیر می‌بود، تقریبا هم‌سن‌و‌سال خودم. جز رابطه‌ی کوتاهی با کلفتی ریزه‌میزه خبری نبود. عشق حقیقی نبود. عشق حقیقی با یکی دیگر بود. به آن هم می‌رسیم. نامش؟ دوباره فراموش کرده‌ام. گاهی به نظرم می‌آید که حتی پسرم را می‌شناختم، که کمکش می‌کردم. بعد به خودم می‌گویم امکان ندارد. امکان ندارد اصلا توانسته باشم به کسی کمک کنم.»
کتاب ملوی اثر ساموئل بکت نشر چشمه

۳- مالون می‌میرد

«مالون می‌میرد» مثل دو رمان دیگر این سه‌گانه با روایتی پراکنده روزهای آخر زندگی پیرمردی را روایت می‌کند که در اتاقی بستری و چشم‌انتظار مرگ است. در ذهن‌اش قصه‌هایی می‌سازد که شخصیت‌های عجیب و غریبی دارند. بکت در این اثر به معنای هویت، فناپذیری و زندگی می‌پردازد. این رمان با وجود مضامین تاریک و اغلب گمراه کننده‌اش اثری قدرتمند، تاثیرگذار و نشان‌دهنده‌ی قلم قدرتمند نویسنده است.

در بخشی از رمان «مالون می‌میرد» که با ترجمه‌ی مهدی نوید توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«بالاخره به‌رغم همه چندی دیگر واقعا می‌میرم. شاید ماه بعد. آن وقت یا ماه اوریل است یا ماه مه. چرا که تازه اول سال است، این را از هزار نشانه کوچک می‌فهمم. شاید اشتباه می‌کنم، شاید تا روز یحیای تعمید دهنده و حتا چهارده جولای، روز جشن آزادی، زنده بمانم. البته بعید نمی‌دانم تا عید تجلی نفسی مانده باشد، عید عروج به کنار. ولی این‌طور فکر نمی کنم، فکر نم‌کنم در این حرف در اشتباه‌ام که در غیابم این جشن و سرور برگزار می‌شود، امسال.

این احساس را دارم، الان چند روز است که این احساس را داشته‌ام و می‌پذیرمش. انا فرق آن با آن‌چه مرا از بدو تولد آزرده در چیست؟ نه، این از آن قسم تله‌هاست که دیگر گرفتارشان نمی‌شوم. نیازم به زیبایی از بین رفته است. می‌توانستم همین امروز بمیرم، اگر می‌خواستم، فقط با کمی تلاش، اگر می‌توانستم بخواهم، اگر می‌توانسم تلاشی بکنم. اما به‌واقع بهتر است بگذارم بمیرم، بی‌سروصدا، بی‌هیچ عجله‌ای.

حتما چیزی عوض شده. دیگر این توازن را برهم نمی‌زنم، به هیچ طریقی. معمولی می‌مانم و سست. سخت نیست. نگرانی فقط از آلام است، باید در برابر آلام مراقب باشم. اما حالا کمتر گرفتارش هستم، از وقتی به این‌جا آمده‌ام. البته هنوز بی‌تابی مختصری دارم، گاه‌وبی‌گاه، باید مراقب باشم، تا دو سه هفته دیگر. مطمئنا بی‌اغراق، با گریه و خنده آرام، بی‌آن‌که بی‌خودی برای خودم ناراحتی ایجاد کنم. بله، سرانجام عادی می‌شوم، بیشتر رنج می‌کشم، بعد کمتر، بی‌هیچ نتیجه‌گیری‌ای، کمتر به خودم توجه می‌کنم، دیگر نه جوش می‌اورم و نه سرد می‌شوم، ولرم می‌مانم، ولرم می‌میرم، بی‌هیچ اشتیاقی.»

کتاب مالون می میرد اثرساموئل بکت نشر چشمه

۴- ننامیدنی

مثل دو کتاب دیگر این سه‌گانه، «ننامیدنی» روایت‌های آشفته و درهم‌گسیخته‌ی شخصیتی بی‌نام‌ و نشان و بی‌تحرک است. این اثر قصه‌ی مشخصی ندارد و نمی‌توان اثبات کرد شخصیت‌های دیگر که نقش شنونده‌ی منفعل را بازی می‌کنند مستقل‌اند یا نقاب‌هایی هستند که شخصیت اصلی بر چهره‌اش ‌گذاشته. قصه در جهانی سرشار از پوچی و ناامیدی می‌گذرد و سفر قهرمانی بی‌نام و افکارش درباره‌ی خود و دنیای اطراف‌اش را روایت می‌کند.

در بخشی از رمان «ننامیدنی» که با ترجمه‌ی مهدی نوید توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«حالا کجا؟ حالا کی؟ حالا کی؟ بی‌هیچ پرسشی. من، می‌گویم من. بی‌هیچ باوری. پرسش‌ها، فرضیه‌ها، این‌ها را می‌گویم این. ادامه می‌دهم، پیش می‌روم، به این می‌گویم ادامه، به این می‌گویم پیش رفتن. می‌شود که یک روز، هم‌چنان که ادامه می‌یابد، یک روز فقط بمانم، در کجا، به جای رفتن، به روال قدیم، برای گذران روز و شب در جایی هر جه دورتر، دور نبود. شاید این گونه آغاز شد.

فکر می‌کنی فقط استراحت می‌کنی، بهتر است وقتی کار کنی که زمانش برسد، یا بی‌هیچ دلیلی، و کمی بعد می‌بینی که قدرت نداری اصلا باز کاری کنی. مهم نیست چه‌طور این اتفاق افتاد. این، می‌گویم این، نمی‌دانم چه.

شاید دست‌آخر فقط به چیزی رضایت دادم. اما هیچ کاری نکردم. انگار صحبت می‌کنم من، این من نیست، درباره من درباره من نیست. این چند ملاحظه کلی برای آغاز کار. چه کنم، چه باید بکنم، چه می‌بایست بکنم، در موقعیت من، چگونه پیش بروم؟ با سرگشتگی‌ای ساده و محض؟ یا با تایید و انکارهایی که به محض به زبان آوردن باطل می‌شوند، یا زودتر یا دیرتر؟ به طور کلی.

باید ترفندهای دیگری وجود داشته باشد. وگرنه به‌تمامی مایوس کننده می‌شد. اما به تمامی مایوس کننده است. باید قبل از پیش‌تر رفتن، باز هم پیش‌تر رفتن، تذکر بدهم که من می‌گویم سرگشتگی بدون آن که بدانم معنایش چیست. آیا می‌توان شکاک بود به جای ناآگاه؟ نمی‌دانم.

با بله‌ها و نه‌ها متفاوت می‌شود، همچنان که جلوتر می‌روم به سویم بازمیگردند و چه می‌کنم، مثل یک پرنده، روی همه‌شان بدون استثنا کثافت می‌کنم. انگار واقعیت، اگر بتوان در موقعیت من از واقعیت‌ها حرف زد، این بود که نه‌تنها باید از چیزهایی حرف بزنم که نمی‌توانم درباره‌شان حرف بزنم، بلکه، حتا بسیار جالت‌توجه‌تر است، بلکه من، که اگر بشود حتا بسیار جالب‌توجه‌تر است، که من، فراموش کردم، مهم نیست. و در عین‌حال ملزمم به صحبت کردن. هرگز ساکت نمی‌شوم. هرگز.»

کتاب ننامیدنی اثر ساموئل بکت نشر چشمه

۵- دست آخر

«دست آخر» نمایشنامه‌ای یک پرده‌ای و بی‌کلام است که در اتاقی یک نفره می‌گذرد و زندگی چهار شخصیت را روایت می‌کند: هام که نابینا است و روی ویلچر بسته شده است. کلوف، مراقب او؛ ناگ و نل، والدین هام، که در سطل زباله در دو طرف صحنه زندگی می‌کنند. این اثر مراقبه‌ای غم‌انگیز درباره‌ی شرایط انسان است. نویسنده از طریق ارتباطات شخصیت‌ها به مضامین گوناگونی مثل مرگ، زوال و گذر زمان می‌پردازد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «دست آخر» که با ترجمه‌ی مهدی نوید توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«چپ‌و‌راست انتهای صحنه، ردیف بالا، دو پنجره‌ی کوچک، پرده‌ها کنار کشیده شده. دری در پیشانی راست صحنه. تابلویی آویزان کنار در، رو به دیوار. پیشانی چپ صحنه، دو سطل آشغال کنار هم، پوشیده شده با ملافه‌ای کهنه. هم، وسط صحنه، نشسته بر صندلی چرخ‌دار، پوشیده شده با ملافه‌ای کهنه. کلاو، بی‌حرکت نزدیک در، چشم‌هایش خیره به هم. صورتش کاملا سرخ.

تابلو کوتاه.

کلاو می‌رود و زیر پنجره‌ی سمت چپ می‌ایستد. تلو‌تلو راه می‌رود. به پنجره‌ی سمت چپ می‌نگرد. می‌چرخد و به پنجره‌ی سمت راست می‌نگرد. می‌رود و زیر پنجره‌ی راست می‌ایستد. به پنجره‌ی سمت راست می‌نگرد. می‌چرخد و به پنجره‌ی سمت چپ می‌گذارد، ازش بالا می‌رود، پرده را کنار می‌کشد. پایین می‌آید، شش قدم به سوی پنجره‌ی سمت راست برمی‌دارد، برمی‌گردد نردبان رابردارد، برش می‌دارد و می‌گذاردش زیر پنجره‌ی سمت راست، ازش بالا می‌رود، پرده را کنار می‌کشد. پایین می‌آید، سه قدم به سوی پنجره‌ی سمت چپ برمی‌دارد، برمی‌گردد نردبان را بردارد، برش می‌دارد و می‌گذاردش زیر پنجره‌ی سمت چپ، ازش بالا می‌رود، از پنجره به بیرون می‌نگرد. خنده‌ی کوتاه. پایین می‌آید، با نردبان به سوی سطل‌های آشغال می‌رود، می‌ایستد، می‌چرخد، نردبان را می‌برد و می‌گذارد زیر پنجره‌ی سمت راست، به طرف سطل‌های آشغال می‌رود، ملافه‌ی روی‌شان را برمی‌دارد، دور دستش می‌پیچد.

یکی از درها را برمی‌دارد، خم می‌شود و درون سطل را می‌نگرد. خنده‌ی کوتاه. در را می‌گذارد. با سطل دیگر نیز چنین می‌کند. به طرف هم می‌رود، ملافه‌ی رویش را برمی‌دارد، دور دستش می‌پیچد. هم با لباس خواب،کلاهی سفت و چسبان بر سر، دستمالی بزرگ و خون‌آلود روی صورت، سوتی آویزان از گردن، پتوی کوچکی روی زانوان، جوراب‌های ضخیم به پا، انگار در خواب است. کلاو سرتاپایش را ورانداز می‌کند. خنده‌ی کوتاه. به طرف در می‌رود، می‌ایستد، به سوی سالن می‌چرخد.»

کتاب دست آخر اثر ساموئل بکت

۶- مرسیه و کامیر

«مرسیه و کامیر» از جمله اولین آثار بکت است که به دلیل سبک مینیمالیستی و کاوش در مضامین وجودی مورد توجه قرار گرفت. در این اثر سفر مرسیه و کامیر که در دنیای پوچ و بی‌معنا سرگردان‌اند و به دنبال معنا و هدف زندگی می‌گردند روایت می‌شود. نویسنده در این اثر هویت، حافظه و شرایط انسان را تجزیه و تحلیل می‌کند.

در بخشی از رمان «مرسیه و کامیر» که با ترجمه‌ی مهدی نوید توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«سفر مرسیه و کامیه سفری است که می‌توانم نقل کنم، اگر بخواهم، چون دائما همراه‌شان بودم. به‌واقع سفری به‌نسبت راحت بود، نه دریایی بود نه مرزی برای عبور، از ولایاتی گذشتند که به طور کلی گزندی به‌شان نرسیده بود، گرچه قسمت‌هایی از آن متروک بود.

مرسیه و کامیه از موطن نرفتند، این اقبال بسیار بلند را داشتند. مجبور نبودند با موفقیت بیش یا کم رودررو شوند با رسوم، با زبان‌ها، با قوانین، با آب‌ و هوا و با خوراک عجیب و غریب، در محیطی که شباهت چندانی ندارد به آن محیطی که ابتدا در کودکی، بعد در جوانی، بعد در بزرگسالی به‌اش خو کرده بودند.

وضع هوا، گرچه اغلب نامساعد بود، هرگز از حد اعتدال فراتر نرفت، یعنی از حدی که همچنان می‌شد تحمل کرد، خطری نداشت اگرچه بی‌دردسر نبود، کفش و لباس‌شان نسبت به مردم بومی عادی درخور بود. در مورد پول، اگر وسع‌شان به وسیله‌ی نقلیه‌ی درجه یکی یا هتلی مجلل نمی‌رسید، با این همه آن‌قدر بود که ادامه بدهند، به این ور و آن ور بروند، بی‌آن‌که به صدقه محتاج شوند. در نتیجه می‌توان گفت که در این خصوص هم خوش اقبال بودند، تا حدودی. باید جان می‌کندند، اما کمتر از خیلی‌ها که باید جان بکنند، شاید کمتر از بسیارانی که دست‌به‌کار می‌شوند، که بر اثر نیازی گاه معلوم و گاه نامعلوم به حرکت درمی‌آیند.

به‌تفصیل با هم مشورت کرده بودند، پیش از ان‌که مبادرت به این سفر کنند، در کمال آرامش نشستند به سبک‌سنگیم کردن این‌که چه منافعی می‌توانند ازش انتظار داشته باشند، چه مشکلاتی در پی خواهند بود، و جوانب تاریک و روشن آن را در نظر گرفتند. تنها یقینی که از این بحث‌ها عایدشان شد این بود که نباید سرسری عازم شوند، به جاهای ناشناخته.

اول کامیه رسید سر قرار. یعنی وقتی رسید مرسیه آن‌جا نبود. در حقیقت مرسیه دست‌کم ده دقیقه‌ای ازش جلوتر بود. مرسیه بود پس، نه کامیه، که اول رسید. پنج دقیقه صبر کرد، چشم به حیابان‌های متعددی دوخت که راه رسیدن دوستش بود، بعد به راه افتاد تا پانزده دقیقه‌ی تمام قدم بزند.»

۷- متن‌هایی برای هیچ

در «متن‌هایی برای هیچ» سیزده متن که هیچ‌کدام عنوان ندارند و اصوات گنگ و ناشناخته را نمایندگی می‌کنند گنجانده شده است. به باور منتقدان، بعد از خواندن این اثر که اولین بار در سال ۱۹۵۵ منتشر شده، چیزی نصیب خواننده نمی‌شود. «متن‌هایی برای هیچ» بخش مهمی از آثار بکت را تشکیل می‌دهند. نثر چالش‌برانگیز و تکه‌تکه‌ی نویسنده و به نمایش گذاشتن تصویری تیره و تار و پوچ و بی‌معنا از جهان در این اثر نشان‌دهنده‌ی کوچ او از مدرنسیم به پست‌مدرنیسم است.

در بخشی از کتاب «متن‌هایی برای هیچ» که با ترجمه‌ی علی‌رضا طاهری‌عراقی توسط نشر نی منتشر شده، می‌خوانیم:

«ناگهان، نه، سرانجام، سرانجام، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. یکی گفت، نمی‌توانی اینجا بمانی. نه می‌توانستم آنجا بمانم نه می‌توانستم ادامه بدهم. الان محل را توصیف می‌کنم، اهمیتی ندارد. نوک، خیلی مسطح، یک کوه، نه، تپه، اما چه بکر، چه بکر، بس است. باتلاقی، خلنگ تا زانو، راه‌کوره‌های نامشخص میش‌رو، شیارهای عمیق آب باران.

کف یکی از همین‌ها بود که دراز کشیده بودم، از شر باد. منظره‌ای باشکوه، اگر مه همه‌چیز را نپوشانده بود، دره‌ها، دریاچه‌ها، دشت و دریا. چه‌طور ادامه بدهم، نباید شروع می‌کردم، نه، باید شروع می‌کردم. یکی گفت، شاید همان قبلی، برای چه آمدی؟ می‌توانستم بمانم توی لانه‌ام، دنج و خشک، نمی‌توانستم. لانه‌ام، الان توصیفش می‌کنم، نه، نمی‌توانم. ساده است، دیگر هیچ کاری از دستم ساخته نیست، این‌طور می‌گویند.

به تن می‌گویم، بجنب پاشو، بعد حس می‌کنم تقلا می‌کند، که فرمان ببرد، مثل یابوی پیری که وسط خیابان از پا بیفتد، که دیگر تقلا نمی‌کند، که باز تقلا می‌کند، تا وقتی دست بکشد. به سر می‌گویم، راحتش بگذار، آرام بگیر، نفسش بند می‌آید، بعد بدتر از همیشه به نفس‌نفس می‌افتد. من از این جر و بحث‌ها دورم، نباید غم‌اش را بخورم، هیچ‌چیز لازم ندارم، نه اینکه جلوتر بروم، نه اینکه سرجایم بمانم، واقعا هیچ‌کدام برایم فرقی نمی‌کند، باید پشت کنم به همه اینها، به تن، به سر، بگذارم خودشان فیصله‌اش بدهند، بگذارم متوقف شوند.، من که نمی‌توانم، من بودم که باید متوقف می‌شدم. هان بله، گویا بیش از یک نفریم، همه کر، و نه حتی، تا ابد گرد هم. یکی دیگر گفت، یا همان یکی، یا همان اولی، صدای همه‌شان مثل هم است، فکرهاشان هم، تنها کاری که باید می‌کردی این بود که بمانی خانه‌ات. خانه.

می‌خواستند بروم به خانه‌ام. مسکنم. اگر مه نبود، با چشم تیز، با دوربین یک‌چشمی، از اینجا می‌دیدمش. فقط خستگی که نیست، فقط خسته که نیستم، با وجود صعود. این هم نیست که بخواهم اینجا بمانم. حرفش را شنیده بودم، احتمالا حرف منظره را شنیده بودم. دریای دوردست، از سرب چکش‌خورده، دشت به اصطلاح طلایی که بارها سروده‌اند، دره‌های دوگانه، دریاچه‌های یخچالی، شهر زیر دود، ورد زبان همه بود. راستی این آدم‌ها کیستند؟ به دنبال من بالا آمده‌اند، پیش از من، با من؟»

کتاب متن هایی برای هیچ اثر ساموئل بکت

۸- پایان

رمان مینیمالیستی و سورئال «پایان» قصه‌ی افرادی است که در زیرزمین زندگی می‌کنند و در جست‌و‌جوی مفری برای خروج هستند را روایت می‌کند. بکت در این اثر با استفاده از تجربیات و ارتباطات‌اش به مسائل مربوط به هویت، مرگ‌ومیر و سختی‌هایی که انسان‌ها می‌کشند، می‌پردازد.

در بخشی از رمان «پایان» که با ترجمه‌ی شادی سلطان‌زاده توسط نشر سیفتال منتشر شده، می‌خوانیم:

«لباس تنم کردند و بهم پول دادند. می‌دانستم که پول برای چه بود، برای این بود که راهی شوم. وقتی ته می‌کشید، اگر می‌خواستم ادامه دهم، مجبور می‌شدم بیش‌تر بگیرم. در مورد کفش‌ها هم همین بود، وقتی کهنه می‌شدند، اگر قصدم ادامه دادن بود، باید رفوشان می‌کردم، یا یک جفت دیگر می‌گرفتم یا پابرهنه ادامه می‌دادم.

البته که وضع در مورد کت‌و‌شلوار هم به همین ترتیب بود، با این تفاوت که اگر می‌خواستم، می‌توانستم با پیراهنم پیش بروم.

لباس‌ها – کفش‌ها، جوراب‌ها، شلوار، پیراهن، کت و کلاه – نو نبودند، اما شخص درگذشته باید هم‌قد و قواره من بوده باشد. به عبارتی، او می‌بایست کمی قد کوتاه‌تر و کمی لاغرتر بوده باشد، چون لباس‌ها ان‌طور که آخر کار به خوبی اندازه‌ام می‌شدند، اوایل این‌طور نبودند، به ویژه پیراهن که چندین روز طول کشید تا بتوانم دکمه‌هایش را تا گردن ببندم، یقه‌ای که داشت به کارم بیاید، یا گوشه‌های پایین را همان‌جور که مادرم یادم داده بود، بین پاهایم قرار دهم.

لابد او که دیگر نمی‌توانست تاب بیاورد، برای اولین‌بار بهترین لباس پلوخوری‌اش را برای رفتن به یک جلسه مشاوره به تن کرده بود. با وجود این، کلاه که سروشکل خوبی هم داشت، یک کلاه بولر بود. گفتم، کلاه خودتان را نگه دارید و مال من را به خودم پس بدهید. هم‌چنین گفتم، پالتویم را بهم پس دهید. جواب دادند که آن را با بقیه لباس‌هایم سوزانده‌اند.

از آن‌جا بود که پی بردم پایان نزدیک است یا دست‌کم تقریبا نزدیک شده. بعدتر تصمیم گرفتم این کلاه را با یک کلاه کپی یا شاپوی لبه‌پهن عوض کنم که بشود آن را تا روی صورتم پاییم بکشم اما به جایی نرسید.

با این حال، بدون کلاه، با وضعی هم که کله‌ام داشت نمی‌توانستم پیش بروم. اوایل، این کلاه زیادی کوچک بود اما بعد جا باز کرد. بعد از جروبحثی طولانی، یک کراوات به من دادند. وقتی بالاخره رسید، خسته‌تر از آن بودم که برش گردانم. اما بالاخره به یک کاری آمد. آبی رنگ بود و شکل‌های کوچک ستاره‌مانندی داشت. حالم خوش نبود اما می‌گفتند که به قدر کفایت خوبم. چیز زیادی درباره این که حالم خوب‌تر از همیشه است، نگفتند اما به همین اشاره داشت. بی‌حرکت روی تخت دراز کشیده بودم و سه زن داشتند شلوارم را بهم می‌پوشاندند.

به نظرم نمی‌رسید که توجه زیادی به جای خاصی نشان می‌دهند، چون راستش را بخواهید آش دهان‌سوزی هم نیست، خود من هم توجه زیادی بهشان نداشتم. اما شاید نظراتی در این باره رد و بدل کرده باشند. وقتی کارشان تمام شد، بلند شدم و بدون کمکی بقیه لباس‌هایم را پوشیدم. بهم گفتند روی تخت بشینم و منتظر بمانم. اثری از تخت خواب نبود. از این که اجازه نداده بودند به جای ایستادن در سرما با این لباس‌ها بوی گوگرد می‌دادند، در همان تخت همیشگی منتظر بمانم، عصبانی بودم.

گفتم، کاش می‌شد تا لحظه اخر بگذارید در تخت خواب بمانم. مردهایی سر تا پا سفیدپوش که پتک به دست داشتند داخل شدند. زدند تخت را خراب کردند و تکه‌هایش را از آن‌جا بیرون بردند. یکی از زن‌ها دنبال‌شان رفت بیرون و با یک صندلی برگشت که آن را روبه‌رویم گذاشت.

توانسته بودن به خوبی تظاهر کنم که عصبانی‌ام. اما به منظور این که برای شان روشن کنم چقدر از این که نگذاشته بودند در تختم بمانم عصبانی بودم، لگدی به صندلی زدم که باعث شد از چایش پرت شود. یک مرد وارد شد و اشاره کرد که دنبالش بروم. در راهرو کاغذی داد که امضایش کنم. گفتم، این چیست؟ جواز عبور است؟ گفت، رسید لباس‌ها و پولی‌ست که گرفتی.»

کتاب پایان اثر سمیول بکت نشر سیفتال

منبع:gobookmart

راهنمای خرید کتاب


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X