جولیان بارنز از مرگ، موسیقی و ادبیات میگوید؛ اندوه علاج ندارد
تقریبا ۴۰ سال پیش، جولیان بارنز سومین رماناش «طوطی فلوبر» را منتشر کرد. او در این اثر زندگی و هنر گوستاو فلوبر نویسندهی نامدار فرانسوی را با حکایتها و گمانهزنیها ترکیب کرد و قصهای جذاب و خواندنی نوشت.
از آن زمان تا امروز بارنز یازده رمان، سه مجموعه داستان کوتاه و چند اثر غیر داستانی منتشر کرده است. او در سال ۲۰۱۱ به خاطر نوشتن رمان «درک یک پایان» برندهی جایزهی معتبر منبوکر شد.
النور واچتل سردبیر سرویس ادب و هنر رادیوی شبکهی سی بی سی کانادا که در طول سه دهه گذشته بارها با بارنز گفتوگو کرده، اینبار با این نویسندهی برجسته دربارهی دیمیتری شوستاکوویچ آهنگساز شناخته شدهی روس، رمان «هیاهوی زمان» و مجموعه جستار «عکاسی، بالون سواری، عشق و اندوه» گپ زده است.
مجذوب زبان و فرهنگ روسیه
پانزده ساله بودم و سرگرم خواندن زبان فرانسوی و آلمانی و گوش دادن به موسیقی کلاسیک که پیشنهاد یاد گرفتن زبان روسی مطرح شد. فکر میکردم برای یاد گرفتن زبان روسی باید باهوش بود. آن را در سه سال یاد گرفتم. آموختن زبان روسی و عاشق موسیقی کلاسیک بودن مرا به سمت شوستاکوویچ هل داد. موسیقی او از ۵۰ سال پیش تا امروز همراهم است.
سال ۱۹۷۹ بعد از خواندن نوشتههای سولومون ولکوف روزنامهنویس روس فهمیدم او یکی از بزرگترین آهنگسازان قرن بیستم بود که به دلیل عشق استالین به موسیقی همهی عمر زیر ضربهی دولت و سرویسهای امنیتی بود. رهبران و دولتمردان اتحاد جماهیر شوروی نویسندگان و روزنامهنویسان را «مهندسان روح انسان» میدانستند اما با گذشت زمان پی بردند سایر هنرمندان نیز مهارتهای مهندسی دارند که به درد انقلاب میخورد. فکر میکنم شوستاکوویچ هم مثل سایر هنرمندان بلوک شرق زندگیاش غمانگیز بود.
دیمیتری شوستاکوویچ واقعی
اعجوبهی موسیقی خجالتی و حساس و دلتنگ نوع خاص زندگی بود. وقتی ناراحت و نگران نبود پشت پیانو مینشست و غوغا میکرد. با این حال فکر میکرد در باتلاق ناسپاسی، ریاکاری و وحشت گیر کرده. شوستاکوویچ در روزهای ابتدایی اتحاد جماهیر شوروی آثاری تجربی و جذاب خلق میکرد اما فشارها چشمهی خلاقیتاش را خشکاندند.
زندهنگه داشتن یاد همسر
در «عکاسی، بالون سواری، عشق و اندوه» جغرافیای اندوه و رنج را بعد از درگذشت همسرم نشان دادم و دربارهی مهمترین پرسش بشر «چگونه زندگی کنیم؟» نوشتم.
پیداست با کسانی که شریک زندگی یا همسرشان فوت کردهاند ساعتها حرف زدم. یک سال پیش از بازار کشاورزان شمال لندن برمیگشتم که مردی جلویم را گرفت. دکمهی وسط کتاش گم شده بود. گفت: همسرم دو ماه پیش مرد. هر روز که از خواب بیدار میشوم به خودکشی فکر میکنم. بچههایم نمیفهمند. میخواهم جملاتی از کتابتان را برایشان بفرستم.
کاملترین مخزن خاطرات همسرم هستم. اگر خودم را بکشم مخزن ناپدید میشود و او به نوعی دوباره میمیرد. یادش را در درونم زنده نگه میدارم.
منبع:cbc