بهترین کتابهای گراهام گرین؛ انگلیسی ناآرام
گراهام گرین، نویسنده، رماننویس، نمایشنامهنویس، منتقد ادبی و سینمایی، یکی از شخصیتهای شناختهشدهی ادبی جهان و جمع اضداد است.
او در عمر طولانیاش در رویدادهای سیاسی و انقلابها حضور داشت. یکی از اعضای حزب کمونیست انگلیس، روزنامهنویس و سردبیر روزنامهی تایمز لندن بود. تغییر مذهب داد و کاتولیک شد. با سرویس جاسوسی بریتانیا همکاری کرد، ماموریتهای زیادی در اروپا و آفریقا انجام داد و رمانهایی مهم نوشت.
گرین فرزند چهارم خانوادهای متوسط و فرهنگی بود و مدتها در مدرسهای که پدرش اداره میکرد تحصیل کرد، اما افسردگی که در نتیجهی دستوپنجه نرم کردن با بیماری ظاهر شده بود او را دو بار تا مرز خودکشی برد. چیزی که به صورت موقت نجاتاش داد، «رولت روسی» بود که آدرنالین خوناش را به دلیل ترس و هیجان بالا میبرد.
در بیست و یک سالگی نخستین اثر ادبیاش، دفتر شعر «آوریل وراجی» را منتشر کرد. دو سال بعد، در بیستوسه سالگی، هنگام نقدنویسی در روزنامهی تایمز «مرد درون» را نوشت که درونمایهاش جدال میان خیر و شر بود.
روزنامهنویسی کمک کرد روزانه بین پانصد تا هفتصد کلمه بنویسد. دهها نقد کتاب و سفرنامه نوشت که ملات رمانهایش را ساختند. در کنار «وزارت ترس»، «کنسول افتخاری»، «عالیجناب کیشوت»، «قدرت و جلال»، «مامور معتمد»، «سفرهایم با خالهجان» و … منتقدان و اهل نظر «مرد سوم» را یکی از بهترین آثار این نویسندهی چیرهدست میدانند.
در این مطلب با بهترین آثار این نویسندهی نامدار آشنا خواهید شد.
کتاب «عالیجناب کیشوت»
«عالیجناب کیشوت» رمانی از گراهام گرین است که در سال ۱۹۸۲ منتشر شد. این کتاب با نگاهی به رمان «دن کیشوت» نوشته شده است.
عالیجناب کیشوت از اسقف منطقه مرخصی میخواهد و با شهردار سابق شهر توبوسو (یک کمونیست دو آتشه که لقبش «سانچو»ست) با یک ماشین قدیمی که نام آنرا رسی نانت (نام اسب دن کیشوت) گذاشتهاند راهی سفر میشود تا با ماجراهایی روبرو شود شبیه به ماجراهایی که نیای بزرگ و معروف خود پشت سر گذاشته است.
عالیجناب کیشوت هم مانند جدش کتابهای پهلوانی میخواند اما این بار، داستانهای مورد علاقهی او داستانهایی از شهدای مسیحی است. مسئلهی گراهام گرین در کل رمان حول همین ایمان کاتولیک و رابطهی آن با متن و تاریخ میچرخد: کشیشی که به همه چیز حتی خداوند شک دارد اما آرزو دارد ایمان داشته باشد و کمونیستی که به هیچ چیز شک ندارد چون تکلیفش با آسمان پیشاپیش روشن شده است. کدامیک مؤمنترند؟ کشیشی که اصول آسمانی کلیسا را پذیرفته و به وجود خدایی که دیده نمیشود ایمان دارد اما مدام سایهی شک و تردید را در همهی لحظات زندگی خود حس میکند یا کمونیستی که مطمئن است چرا که به مارکس، لنین و حتی استالین ایمان دارد؟
بحث بین این دو نفر راجع به ایمان به اندازهی بحثهای دن کیشوت و سانچو پانزا جذاب و طنزآمیز است. گرین تمام قدرت نویسندگیاش را به کار گرفته تا رمانی متفاوت با کل کاروبارش بنویسد و آزمایش کند که فرزند سروانتس بودن چه حس و حالی دارد.
در بخشی از رمان «عالیجناب کیشوت» که با ترجمهی رضا فرخفال توسط نشر نو منتشر شده، میخوانیم:
«- ماجرا چنین اتفاق افتاد. پدر کیشوت سفارش ناهارش را که در تنهایی می خورد به مستخدمه خود داده بود، و برای خرید شراب راهی تعاونی محل شد که در هشت کیلومتری اتوبوسو بود و سر راه اصلی به والنسیا. روزی بود با هوایی دم کرده و هرم گرما از کشتزارهای خشک زبانه می کشید. ماشین سئات” کوچکش که هشت سال پیش آن را دست دوم خریده بود، دستگاه تهویه نداشت، و او همچنان که در جاده پیش میرفت با دلتنگی به روزی فکر می کرد که باید ماشین دیگری برای خود دست و پا کند. با خود حساب کرد که هفت سال عمر یک سگ می تواند برابر با یک سال عمر انسان باشد، و پس ماشین او هنوز در آغاز میانسالی بود. اما متوجه شده بود که مردم آبادی دیگر به چشم یک ماشین از کارافتاده به سئات مدل ششصد او نگاه میکنند. به او هشدار می دادند «آدم نمی تواند به آن اطمینان کند، دن کیشوت
– بستر جاده اصلی را می توانست از دور ببیند، آنجا که ابری از غبار با | عبور ماشینها به هوا برخاسته بود. همچنانکه جاده را پشت سر میگذاشت، عاقبت کار سئات کوچکش که آن را به یاد نیای خود روسینانتها من» می نامید او را در فکر و خیال فرو برد. نمی توانست بر خود هموار کند که سرانجام میان توده ای از ماشینهای اسقاط خواهد پوسید. گاهی به این فکر افتاده بود که تکه زمینی بخرد و وصیت کند که پس از مرگش به یکی از اهالی آبادی برسد، مشروط بر آنکه گوشه ای از آن زمین برای نگهداری ماشین او محفوظ بماند.
– پدر کیشوت با حالی پریشان و در حالی که نیم بطر شراب مالاگا در دست داشت پیش اسقف بازگشت. اسقف گیلاسی از شراب نوشید و آنگاه که باز هم گیلاس دیگری از شراب خواست پدر کیشوت خوشحال شد. شاید نوشیدن شراب کار غدد چشایی او را مختل میکرد. اسقف تا گردن در تنها صندلی راحتی اتاق فرو رفته بود و پدر کیشوت با دلواپسی او را مینگریست. آدم خطرناکی به نظر نمیآمد. «قداس» را از آن روز صبح زود در کلیسایی خالی برگذار کرد کرده بود و از بخت بد فراموش کرده بود صورت خود را اصلاح کند.»
کتاب «کنسول افتخاری»
گروهی از انقلابیها در یکی از شهرهای کوچک آرژانتین نقشهی ربودن سفیر آمریکا را طراحی میکنند اما به اشتباه کنسول افتخاری انگلستان را میدزدند… همهی شخصیتهای اصلی این رمان پر کشش که نویسنده بر پیرنگاش مسلط است، ناگزیرند در مواجهه با بیعدالتیها و مظالم این دنیای خشن فداکارانه در ازای خشنودی وجدان خویش محرومیتهایی را تحمل کنند اما سرانجام آنچه پیشتر پیروزی به نظر میآمد، پس از نیل به اهداف چونان شکستی تلخ جلوه میکند.
گراهام گرین در این اثر با واقعبینی و طنز ظریف و رشکبرانگیز خاص خود، خواننده را به مشارکت در وقایع و اندیشههای داستان وامیدارد، بیآنکه معلم اخلاق جلوه کند.
در بخشی از رمان «کنسول افتخاری» که با ترجمهی احمد میرعلایی توسط نشر نو منتشر شده، میخوانیم:
«دکتر ادواردو پلار، در بندر کوچک مشرف بر پارانا، میان خطوط آهن و جراثقالهای زردرنگ، به تماشای تنورهای افقی از دود ایستاد که بر فراز چاکو کشیده شده بود. تنوره دود، مانند نواری بر پرچمی ملی، میان پرتوهای سرخ شفق قرار داشت. دکتر پلار، سوای ملوانی که بیرون عمارت نیروی دریایی کشیک میداد، در آن ساعت تنهای تنها بود. غروب یکی از آن غروبها بود که به سبب ترکیب نور در حال زوال و بوی گیاهی ناشناس، برخی از مردان را دستخوش احساس کودکی و امید آینده میکند و برای بعضی دیگر احساس چیزی گمشده و تقریبا از یادرفته را بازمیآورد.
خطوط آهن، جراثقالها، ساختمانهای نیروی دریایی – اینها نخستین چیزهایی بودند که دکتر پلار از وطن دومش دیده بود. گذشت سالیان هیچچیز را عوض نکرده بود جز آنکه بر خط دود افزوده بود، وقتی نخستینبار بهاینجا رسیده بود هنوز این خط بر امتداد افق کناره دور پارانا نیاویخته بود. کارخانهای که آن را تولید میکرد، وقتی متجاوز از بیست سال پیش همراه مادرش با کشتی مسافری که هفتهای یکبار از پاراگوئه میآمد از جمهوری شمالی امده بود ساخته نشده بود. پدرش را به یاد آورد که در آن آسونسیون کنار پل کوتاه کشتی کوچک رودپیما بر اسکله ایستاده بود، بلندبالا و خاکستریمو با سینه استخوانی، و با خوشبینی ماشینی قول داده بود که به زودی به آنان میپیوندد. بعد از یک ماه – یا شاید سه ماه – امید، چون قطعه ماشین زنگزدهای، تقش درآمده بود.
وقتی که پدر با نوعی حفظ حرمت بر پیشانی همسر خود بوسه زد، چنانکه گفتی بیشتر یک مادر بود تا یک همسر، اگرچه این کار اندکی غریب بهنظر میرسید در چشم پسر چهاردهساله بههیچوجه عجیب نیامده بود. در آن روزها دکتر پلار خود را کاملا به اندازه مادرش اسپانیایی میدانست، حال آنکه بسیار مشخص بود که پدرش بحق، و نهفقط به استناد یک گذرنامه، متعلق به جزیره افسانهای برف و مه بود، کشور دیکنز و کونان دویل، حتی اگرچه شاید فقط معدودی خاطره دست اول از سرزمینی که در دهسالگی ترک گفته بود حفظ کرده باشد. کتاب عکسداری، که والدین پدر در آخرین لحظه پیش از سوار شدن برای او خریده بودند، باقی مانده بود – دورنمای لندن – و هنری پلار اغلب عادت داشت صفحات آن را برای پسر کوچکش ادوارد ورق بزند، صفحاتی از عکسهای خاکستریرنگ که قصر باکینگهام، برج لندن، و دورنمایی از خیابان اکسفورد را نشان میداد که پر از درشکهها و کالسکههای اسبی بود و بانوانی که بهدامنهای بلندشان چنگ زده بودند.
پدرش، چنانکه دکتر پلار مدتها بعد متوجه شد، یک تبعیدی بود، و اینجا قارهای از تبعیدیها بود – از ایتالیاییها، چکها، لهستانیها، ویلزیها و انگلیسیها. هنگامی که دکتر پلار در طفولیت یکی از رمانهای دیکنز را خواند، ان را مانند یک خارجی خواند، یعنی بهسبب فقدان هر مدرک دیگری، همه آن را حقیقت معاصر پنداشت، مانند روسی که معتقد باشد هنوز حاجب و تابوتساز حرفههای لایتغیر خود را در جهانی دنبال میکنند که در آن الیور تویست جایی درلندن در زیرزمینی محبوس است و با شجاعت غذای بیشتری میطلبد.»
کتاب «پایان رابطه»
«پایان رابطه» را یک رماننویس روایت میکند، اما این نه رمانی دربارهی نوشتن، که داستان تلاقی عشق و ایمان است. در پسزمینهی ذهنی رمان حضور مرد زیرزمینی داستایفسکی احساس میشود که تلخکامی و انزجار خود از انسان و جهان را به زبانی فصیح و سلیس بیان میکند. گراهام گرین خود را متعلق به دنیای انسانهای خشمگین میداند، متعلق به سنت نوشتههای دینی دانته که به دلیل نفرتش خوب عشق میورزید. پایان رابطه نیز داستان عشقی بیمارگونه و نفرتی بیمارگونه است.
در بخشی از رمان «پایان رابطه» که با ترجمهی احد علیقلیان توسط نشر نو منتشر شده، میخوانیم:
«هیچ داستانی آغاز یا پایان ندارد: ما به دلخواه لحظهای از یک زندگی را انتخاب میکنیم و از انجا به گذشته یا اینده نگاه میکنیم. میگویم «انتخاب میکنیم» و این را با غرور نابجای نویسندهای حرفهای میگویم که البته به دلیل مهارتهای تکنیکیاش مورد ستایش قرار گرفته است – اگر اصلا اشارهای جدی به او شده باشد. اما آیا به راستی در ان شب تاریک بارانی ژانویه ۱۹۴۶ منظره هنری مایلز را در محوطه عمومی که داشت کجکی از وسط نهر پهن آب باران رد میشد به اراده خودم انتخاب کردم، یا این تصاویر مرا انتخاب کردند؟ بر اساس قواعد حرفه من کار درست و راحت این است که داستان را درست از همینجا آغاز کنم، اما اگر در آن هنگام به خدایی ایمان داشته بودم شاید باور میکردم که دستی دارد آرنجم را میکشد و تکانتکان میدهد که با او حرف بزن: هنوز تو را ندیده است.
آخر چرا باید با او حرف میزدم؟ اگر به کار بردن واژه نفرت در مورد آدمها زیادهروی نباشد باید بگویم که از هنری نفرت داشتم – از زنش سارا هم همینطور. و به گمانم هنری هم اندکی پس از ماجراهای ان شب از من متنفر شد: همانطور که حتما گهگاه از زنش متنفر میشد، و از آن دیگری که آن روزها خوشبختانه به او ایمان نداشتیم. از این رو این داستان بسیار بیش از آنکه داستان عشق باشد داستان نفرت است، و اگر گاهی چیزی به نفع هنری و سارا بگویم باید به حرفم اعتماد کنید: در نوشته من غرضورزی راهی ندارد زیرا غرور حرفهایام حکم میکند که حقیقت نیمبند را حتی به ابزار نفرت نیمبند خودم ترجیح دهم.
دیدن هنری در محوطه در چنان شبی عجیب بود: او آسایش را دوست داشت و بههرحال سارا هم داشت – یا من اینطور خیال میکردم. برای من آسایش مثل خاطرهای نابجا در مکان و زمانی نابجاست: اگر ادم تنها باشد نداشتن آسایش را ترجیح میدهد. حتی در میان اسباب و اثاث بازمانده مستاجر قبلی در اتاق اجارهای که در بخش نامناسب – جنوبی – محوطه عمومی داشتم زیادی احساس راحتی میکردم. با خود گفتم زیر باران قدم میزنم و در کافه محل لبی تر میکنم. راهرو تنگ و شلوغ پر از کلاه و پالتو غریبهها بود و اشتباهی چتر کس دیگری را برداشتم – همسایه طبقه دوم مهمانی داده بود. بعد در ساختمان را که شیشهکاری رنگی داشت پشت سرم بستم و از پلهها که در بمباران سال ۱۹۴۴ آسیب دیده و هرگز تعمیر نشده بود با احتیاط پایین آمدم.»
کتاب «قدرت و جلال»
کتاب قدرت و جلال را منتقدان، محبوبترین کتاب گراهام گرین میدانند؛ جالب است که وقتی در مصاحبهای از گرین میپرسند به کدام یک از شخصیتهای داستانهایش شباهت داد، بالافاصله میگوید: «کشیش ویسکیخور کتاب قدرت و جلال.»
کشیش این رمان، کشیشی که کلیساپسند باشد نیست: او پنهانی ازدواج کرده و یک فرزند از این ازدواج غیررسمی و مغضوبِ کلیسا دارد؛ او الکل میخورد و تحتتعقیب انقلابینِ مکزیکی نیز هست. ایمان این کشیش شکسته-بسته است اما او با همهٔ بدبختیها هرگز بیایمان نمیشود و چه بسیار مخفیانه مراسم مذهبی برای تودههای مردم را، که دردسرهای ایمان طبیعیشان را از آرمانهای انقلاب خشن و مصنوعی بیشتر دوست دارند، اجرا میکند.
یکی از منتقدان گرین مینویسد: «قهرمانان مفلوک و ملعون گرین، به خاطر شک و شبهههای انسانیشان، به فلاکت افتادنشان و بدعتگراییشان از اسقفهایی که با ژنرالها شام و شراب میخوردند، به رستگاری نزدیکترند.»
این کتاب، واکنشهای منفی کلیسا را در پی داشت؛ زیرا گرین در همۀ داستانهایش، چهرۀ کشیش، کلیسا و پاپ را چندان خوشایند تصویر نکرده است. او هیچگاه با ارباب کلیسا و شخص پاپ میانۀ خوبی نداشت و عقیده داشت که پاپ، یک خصلت انسانی را ندارد و آن هم «شک» است؛ نه شک در وحدانیت خدا، بلکه شک در حقانیت کار و کردار خودش و کاردانی اهل کلیسا.
در بخشی از رمان «قدرت و جلال» که با ترجمهی هرمز عبداللهی توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«زن میانسالی در ایوان نشسته و سرگرم رفو کردن جورابی بود. عینک پنسی به چشم داشت و کفشهایش را برای راحتی بیشتر از پا کنده بود. آقای لهر، برادر او، مشغول مطالعهٔ مجلهٔ نیویورکی سه هفته پیش بود، اما کهنه بودن آن واقعاً اهمیت نداشت. همهٔ صحنهها حکایت از صلح و صفا و آرامش میکرد.
دوشیزه لهر گفت: «هر وقت آب خواستید، خودتان بریزید، بخورید.»
در گوشهٔ خنکی کوزهٔ بزرگ آبی قرار داشت و یک آبگردان و لیوان هم در کنارش. کشیش پرسید: «مگر آب را نمیجوشانید؟» دوشیزه لهر با لحنی دقیق و خودنمایانه، چنانکه انگار اگر کس دیگری چنین سؤالی میکرد جوابش را نمیداد، گفت: «آه، نه، آب ما تازه و سالم است.»
برادرش گفت: «بهترین آب این ایالت است.» صفحههای براق مجله که در موقع ورق زدن خشوخش صدا میکرد پر از عکسهای سناتورها و اعضای کنگره بود با غبغبهای گوشتالو و ازتهتراشیده. در آن سوی پرچین باغ، علفزاری گسترده بود که بهنرمی به سوی رشتهکوه دیگری موج برمیداشت، و درخت لالهواری بود که هر روز صبح به گل مینشست و شامگاهان گلهایش پژمرده میشد.
دوشیزه لهر گفت: «مسلماً روزبهروز حالتان بهتر میشود، پدر.» خواهر و برادر هر دو، تا اندازهای انگلیسی را توی گلویشان حرف میزدند و کمی لهجهٔ امریکایی داشتند آقای لهر آلمان را وقتی نوجوان بود ترک گفته بود تا از خدمت سربازی فرار کند: چهرهای مرموز و خطخطی و جاهطلب داشت. اگر کسی میخواست در این کشور به جاه و مقام برسد، ناچار بود حیلهگر و موذی باشد و او هم دست به هر ترفندی میزد تا زندگی خوبی داشته باشد.
آقای لهر گفت: «ای بابا، ایشان فقط به چند روز استراحت احتیاج داشتند.» به هیچوجه دربارهٔ این مرد که مباشرش او را سه روز پیش در حالت اغما پیدا کرده و روی قاطری به خانه آورده بود کنجکاوی نشان نمیداد. هر چه دربارهاش میدانست همان بود که خود کشیش به او گفته بود. این هم درس دیگری بود که این کشور به آدم میآموخت هرگز از کسی زیاد سؤال نکن یا سعی کن سرت توی کار خودت باشد.
کشیش گفت: «پس، من میتوانم به سفرم ادامه بدهم.»
دوشیزه لهر در حالیکه جوراب برادرش را پشتورو میکرد تا سوراخسنبههایش را پیدا کند گفت: «حالا چه عجلهای دارید؟»
«اینجا جای بسیار دنجی است.»
آقای لهر گفت: «آه، ما هم مشکلات خودمان را داشتیم.»
صفحهای را ورق زد و گفت: «آن سناتور، همان هیراملانگ، را بایستی کنترل کنند. اصلاً اهانت به کشورهای دیگر هیچ سودی ندارد.»
«در فکر گرفتن زمینهای شما نبودهاند؟»
چهرهٔ جاهطلب حالتش را عوض کرد: حالتی معصومانه به خود گرفت. «آه، هر چهقدر میخواستند بهشان دادم پانصد جریب زمین بایر. از نظر مالیات کمی به نفعم تمام شد. هرگز نمیشد توی آن زمین چیزی کاشت.» با سر به ستونهای ایوان اشاره کرد: اینها آخرین دردسرهای واقعی ما بود. جای گلولهها را نگاه کنید. کار آدمهای ویلا است.»
کتاب «صخره برایتون»
کتاب صخره برایتون داستانی است که استعارههای آن در قالبی واقعگرایانه ریخته شده است؛ این استعارهها، در کنار زبان اثر، جریانهای عاطفی بطن ماجرا و مجموعهی حال و هوای داستان، در خواننده نوعی حس دلسوزی ایجاد میکند.
هر یک از قهرمانهای این داستان، به امری که بدان ابتلا یافته، عمل میکند. پسر از دید خود وظیفهای را انجام میدهد که از او خواسته شده است: جنایت. این سرنوشتی است که برای او تعیین شده و آیا هر تلاشی برای تغییر آن به منزله نوعی سرپیچی و عصیان در برابر حکم ازل نیست؟ این پرسش دشواری است که گراهام گرین در برابر خواننده قرار میدهد. بهراستی چه کسی مسئول است و تصمیمگیری دربارهٔ درست و نادرست بر چه پایهای صورت میگیرد؟
نثر نویسنده، متین و عاری از فضلفروشی است. او اینجا و آنجا از توصیفات شاعرانه و کوتاه مایه گرفته است. این توصیفات به مقتضای حال، در دل اثر جای گرفتهاند و چون شعر کوتاهی لابهلای سایهروشنهای آن برق میزنند.
در بخشی از رمان «صخره برایتون» که با ترجمهی مریم مشرف که نشر ثالث منتشر کرده، میخوانیم:
«هنگامی که رُز بیدار شد فهمید که تنها است ولی از این موضوع تعجّبی نکرد. او در قلمرو گناه غریبه بود و چنین میپنداشت که اینگونه رسوم در آنجا عادی تلقّی میشود. فکر کرد که پسر حتما به دنبال کار خود رفته است. رز آن روز برخلاف معمول با صدای ساعت زنگدار بیدار نشد، بلکه تابش موج نوری که از پنجره بدون پرده به داخل اتاق سرازیر بود بیدارش کرد. در حالی که دراز کشیده بود از خود میپرسید که یک همسر، یا به عبارت بهتر یک معشوقه، حالا چه وظایفی دارد؟
ولی زیاد در رختخواب نماند، زیرا این بیکاری و بیعاری غیرعادی بهنظرش وحشتانگیز مینمود و شباهتی به زندگی نداشت. وانگهی با خود گفت شاید اهل خانه بدانند که او میتواند اجاق را روشن کند، میز صبحانه را بچیند و آشغالها را بیرون ببرد. پس بهتر است عجله کند. زنگ ساعت هفت بهصدا درآمد. صدای زنگ این ساعت برای رز ناآشنا و عجیب بود و با زنگ تمام ساعتهایی که به عمرش دیده بود تفاوت داشت. ضربههای ملایم آن با طنینی شیرین و دلچسب در فضای بامدادی صبح تابستان فرو میافتاد.
رز خوشحال بود و درعینحال میترسید زیرا ساعت هفت بهطرز وحشتناکی برای بیدار شدن دیر بود. با ترس و لرز از جا برخاست و درحالیکه بهسرعت لباس میپوشید و قصد داشت زیر لب دعای بامدادی «ای پدر مهربان… یا مریم مقدس…» را با عجله بخواند، ناگاه بهیاد آورد که دعا خواندن او دیگر بیمعنی است. این چیزها در زندگی او پایان یافته و او مسیر خود را انتخاب کرده است. اگر پسر نفرین میشد، رز نیز همراه او بود. پس دیگر برای چه دعا بخواند؟»
کتاب «مرد سوم»
رمان «مرد سوم» به گفتهی گراهام گرین قرار بود فیلمنامه شود ولی از آنجایی که گرین عادت نداشت بدون داستان فیلمنامه بنویسد، پس شروع به نوشتن داستان کرد.
درونمایه محبوب گراهامگرین «جدال خیر و شر» است و در بیشتر رمانهایش، شر، جذابیتی دوچندان دارد و کار کسی که میخواهد خیر را به شر ترجیح دهد، سخت و پیچیده است.
«مرد سوم» نیز داستانی پرفراز و نشیب دربارهی رویارویی خیر و شر است. هالی مارتیینز نویسنده رمانهای عامهپسند و وسترن آمریکایی برای دیدن دوست دیرینهاش هری لایم به وین میرود، اما درست روزی به وین میرسد که لایم اندکی قبل از آن در یک تصادف رانندگی کشته شده است. آنا نامزد لایم و بعضی از دوستانش به این حادثه مشکوکاند. سرایدار خانه لایم اطلاعاتی دربارهی تصادف و مرگ او میدهد که با آنچه دوستان لایم دربارهی حادثه به مارتینز گفتهاند، تفاوت دارد و اندکی پس از دادن اطلاعات به قتل میرسد. مارتینز پس از پرس و جوها متوجه میشود که دوستش در بازار سیاه دارو دست داشته است.
ماجرای «مرد سوم» هنگامی پیچیدهتر میشود که مارتینز درمییابد هری لایم زنده است و فرد مدفون شده به جای او در واقع کارمند هری بوده است.
گراهام گرین در این اثر جنایی و رازآلود با مهارت بسیار به شرح و توصیف وقایع و مسایل میپردازد و مخاطب را در پیچ و تاب حوادث غیرمنتظره دچار هیجان، وحشت و لذت میکند و در نهایت تحسین او را برمیانگیزد.
در بخشی از رمان «مرد سوم» که با ترجمهی محسن آزرم توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«آدم از فردای خودش هم خبر ندارد. بار اولی که رولو مارتینز را دیدم، در پروندهی پلیس امنیتی نوشتم، در شرایط عادی دیوانهای خندهروست. نوشیدنیاش را تا آخرین قطه سر میکشد و هیچ بعید نیست گردوخاکی هم بلند کند. همین که زنی رد شود، بالا را سیاحت میکند و بعد نظر میدهد. ولی، به نظرم، دوست دارد دیگران کاری به کارش نداشته باشند. ظاهرا هیچوقت واقعا بزرگ نشده و شاید برای همین لایم را اینطور ستایش میکند. نوشته بودم در شرایط عادی؛ چون اولین ملاقاتمان در خاکسپاری هری لایم بود. فوریه بود و قبرکنها چارهای نداشتند غیر اینکه زمین یخبستهی قبرستان مرکزی وین را با متهی برقی بشکافند. طبیعت هم، انگار، سعی میکرد لایم را نپذیرد؛ ولی، بالاخره، دفنش کردیم و خاکی را که از سرما مثل آجر سفت و سخت شده بود، روش ریختیم. لایم که در قبر خوابید، رولو مارتینز به سرعت راه افتاد؛ انگار آن پاهای دراز و لقلقوش آمادهی دویدن بودند، بعد هم که اشکهای یک پسربچه روی صورت سی و پنجسالهاش لغزید.
رولو مارتینز به رفاقت اعتقاد داشت و برای همین چیزی که بعدها اتفاق افتاد، به نظرش، ضربهی هولناکی بود؛ شاید همانجور که ممکن بود به چشم من و شما هم ضربهی هولناکی باشد. شاید اگر مارتینز حقیقت ماجرا را بهم گفته بود، آن وقت جلو دردسرهای زیادی را میگرفت.
اگر قرار است این داستان عجیب و کموبیش غمناک را بخوانید، باید خبر داشته باشید که کجا اتفاق افتاده: شهر ویران و غمزدهی وین تقسیم شده بود به منطقهی نفوذ چهار قدرت شوروی، بریتانیا، آمریکا و فرانسه؛ چند منطقه که تابلوهای هشداردهنده از هم جدا میشدند. اختیار مرکز شهر هم دست هر چهار قدرت بود. چهار قدرت، ماهی یکبار، بهنوبت، اختیار این میدان را، که روزگاری طراوت و تازگی ازش میبارید، دست میگرفتند. شب اگر آدمی یللیتللی کند، با جفت چشمهای خودش میدید که این قدرتهای بینالمللی چه جوری انجام وظیفه میکنند: چهار دژبان به زبان دشمن مشترکشان چند کلمه بلغور میکردند؛ اگر اصلا دهنشان میجنبید.»
کتاب «سفرهایم با خالهجان»
در رمان «سفرهایم با خالهجان» قصهی هنری پولینگ، رئیس بازنشستهی بانک، روایت میشود که در مراسم تشییع جنازهی مادرش بعد از پنجاه و اندی سال به خالهی هفتاد-هشتاد سالهاش بر میخورد. پس از این دیدار طولی نمیکشد که او، هنری را ترغیب به ترک محل اقامتش میکند تا در سفر به برایتون، پاریس، استانبول، پاراگوئه… همسفرش شود.
هنری در جریان این سفرها با هیپیها، جنایتکاران جنگی، جاسوسان سیا و… معاشرت میکند و زندگی کسالتبار حومهی شهرش دستخوش تحول میشود.
در بخشی از رمان «سفرهایم با خالهجان» که با ترجمهی رضا علیزاده توسط نشر روزنه منتشر شده، میخوانیم:
«سفر به برایتون اولین مسافرت درست و حسابی من و خالهام به اتفاق هم و پیشدرآمد عجیب و غریبی بود برای بیشتر چیزهایی که قرار بود بعدها پیش بیاید.
چون تصمیم گرفته بودیم شب را آنجا بگذرانیم، اوایل غروب به آنجا رسیدیم. از مختصر بودن بار و بندیلش که فقط ساک چرمی سفید کوچک و براقی بود که به آن بز آن ویل میگفت، تعجب کردم. برای خودم دشوار است که شب را جایی بدون چمدان کمابیش بزرگ و سنگینم بگذرانم، چون تا دست کم یک دست لباس عوض نکنم، که خواه ناخواه شامل عوض کردن کفش هم هست، آرام نمیگیرم. عوض کردن پیراهن، تعویض لباس زیر و جوراب تقریبا برایم حیاتی است از طرفی با توجه به دمدمی بودن آب و هوای انگلیس، ترجیح میدهم چند تکه لباس پشمی هم محض احتیاط توی چمدان داشته باشم. خالهجان نگاهی خردهگیرانه به چمدان من انداخت و گفت: «باید تاکسی بگیریم. امیدوار بودم بتوانیم قدم بزنیم.»
در هتل رویال آلبیون جا رزرو کرده بودیم، چون خالهجان میخواست به اسکله تفریحی و خیابان اولداستین نزدیک باشد. به من گفت اسم مارکی شریر بازار خودفروشی را روی آن گذاشتهاند که فکر کردم نباید درست باشد. گفت: «دوست دارم در مرکز شرارت باشم و همه جای آن را با اتوبوس طی کنم.» طوری می گفت که انگار مقصد اتوبوسها سدوم و عموره بود و نه لوئیس و پاتچام و لیتل هامفتون و شورهام. ظاهرا اولین بار که به برایتون آمده بود زن کاملا جوانی بوده، پر از توقعاتی که متاسفانه بخشی از آنها برآورده شده بود.»
کتاب «مامور معتمد»
رمان «مامور معتمد» روایت زندگی مردی است که نویسنده او را «د» مینامد. شخصیتی بدون نام و نشان که همواره احساس بیگانگی و تنهایی میکند.
شخصیت اصلی رمان استاد دانشگاهی است که برای نجات کشورش در جنگ داخلی به سر میبرد. او از سوی دولت مامور میشود، به انگلستان برود تا زغال سنگ را که قیمت گزافی پیدا کرده، بخرد. او درصدد است با صاحبان یکی از معادن زغال سنگ مذاکره کرده و قرارداد ببندد.
از طرف دیگر شورشیان فردی را مامور میکنند تا مانع بستن این قرارداد شود و خود قرارداد خریدی با صاحبان معدن زغال سنگ منعقد کند. در این میان شخصیت اصلی داستان در فضای بیاعتمادی و بدگمانی قرار میگیرد، بیاعتمادی به هموطنان و همه کسانی که با آنها روبرو میشود. اینجاست که ماجرای داستانی پر کشش در ژانر جنایی – جاسوسی آغاز میشود.
در بخشی از رمان «مامور معتمد» که با ترجمهی تورج یاراحمدی توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«موی گربه و دامن غبارآلود، سراسر شب رهایش نکرد. آرامش از رویاهای هر شبش به نحوی ناگزیر رخت بربست: نه گلی، نه رود ارامی، و نه آقای پیری که از درس و تعلیم بگوید. د. بعد از آن بدترین حمله هوایی که زنده به گورش کرد، دائم از خفگی هراس داشت. از این که آن طرفیها زندانیها را به دار نمیکشیدند، بلکه تیرباران میکردند، احساس خرسندی میکرد – طنابی به دور گردن زندگی را از کابوس آکنده میکرد – روز در رسید و روشنایی نیامد: مهی زرد دیدرس را به بیست متر کاهش می داد. ریشش را که میتراشید، الس سینی به دست وارد اتاق شد، تخممرغی آبپز، ماهی دودی، و یک قوری چای آورده بود.
د. گفت: چرا زحمت کشیدی، خودم میامدم پایین.
الس گفت: فکر کردم بهانه خوبی است. اوراقتان را برایتان آوردم.
د. کفشش را از پا درآورد و جورابی را پایین کشید. دخترک گفت: وای خدا، اگر کسی بیادی تو چی فکر میکند؟
نشست روی تخت و به دنبال اوراق در جوراب دست کرد. د. که گوش تیز کرده بود، گفت: این چی بود؟ د. دریافت که از پس گرفتن اوراق وحشت دارد؛ مسئولیت مثل انگشتری بدیمنی بود که آدم ترجیح میداد به دیگرانش بسپارد. الس هم روی تخت قامتش را راست کرد و گوش تیز کرد؛ صدای غژغژ پلهها از زیر پای کسی که پایین میرفت، میآمد.
الس گفت: اینکه آقای موکرجی است – یک آقای محترم هندی. اصلا مثل آن هندیهای طبقه پایین نیست. آقای موکرجی مرد خیلی مودبی است.
د. اوراق را گرفت – خب، دیری نمیگذرد که از شرشان راحت میشود.الس جورابش را به پا کرد و گفت: فقط بدیاش این است که خیلی سوال میکند. چه سوالهایی هم میکند.
چه سوالهایی؟
هر چه که بگویی. به طالعبینی اعتقاد دارم؟ چیزهایی که تو روزنامهها مینویسد باور میکنم؟ نظرم درباره آقای ایدن چیست؟ و بعد جوابها را یادداشت میکند، و نمیدانم چرا.
عجیب است.
به نظر شما برایم دردسری درست میشود؟ وقتی ویرم بگیرد محض تفریح هر چه به زبانم بیارم راجع به آقای ایدن و یا هر چیز دیگری میگویم. ولی گاهی از اینکه کلمه به کلمه حرفهایم را یادداشت میکند ترس برم میدارد.»
کتاب «وزارت ترس»
گراهام گرین در این رمان قصهی آرتور، مردی که تازه از بیمارستان روانی مرخص شده، در حال رفتن به خانه است که یک گاردنپارتی توجهش را جلب میکند، به آنجا میرود و در یک مسابقه برندهی یک کیک میشود را روایت میکند. اما در واقع اشتباهی رخ داده است. او نباید برندهی کیک میشد، زیرا این کیک پیام بخصوصی برای یک شخص خاص دارد. افراد سازمانی که پشت این گاردنپارتی هستند بر آن میشوند تا کیک را پس بگیرند اما آرتور حاضر نمیشود آن را پس بدهد. همین موضوع جنگ و گریزهای بعدی را به وجود میآورد.
در بخشی از رمان «وزارت ترس» با ترجمهی ناهید تبریزی سلامی که نشر چشمه منتشر کرده، میخوانیم:
«در گاردنپارتی چیزی آنچنان وسوسهانگیز و مقاومتناپذیر وجود داشت که توجه بیچونوچرای آرتور رو را به خود جلب میکرد. غرش اوای دسته موزیک و صدای تقتق توپهای چوبییی که به نارگیلها میخوردند او را به صیدی بیاراده و دستوپابسته تبدیل میکرد. البته ان سال، به خاطر وقوع جنگی که هنوز هم ادامه داشت، نارگیل نایاب بود: آثار این جنگ را میشد از فاصلههای نامرتبی که بین خانههای خیابان بلومزبری به وجود آمده بود، دید – دودکش مسطحی در نیمه بالای یک دیوار که شبیه دودکش نقاشی شده روی یک خانه عروسکی بیارزش بود و کلی اینه و کاغذدیواری سبز و از آن طرف نبش بعدازظهر افتابی صدای خشخش روفتن خردهشیشهها، مثل صدای برخورد موجهای خسته دریا روی ساحلی سنگلاخی. با این همه میدان با پرچمهای کشورهای مستقل و تودهای از پارچههای رنگارنگ، که پیدا بود کسی از زمان جشنهای آزادی حفظشان کرده، برای ایجاد فضایی شاد، منتهای سعیاش را کرده بود.
آرتور رو مشتاقانه به نردهها نگاه کرد – نردههایی که هنوز بیآنکه از بمبارانها آسیبی دیده باشند برپا بودند. گاردنپارتی او را درست همچون معصومیت، معصومیتی که با کودکی، با باغچه خانه کشیشی، و دخترانی در لباسهای سفید تابستانی و عطر پرچینهای پوشیده از گیاه و امنیت درآمیخته بود، به خود جلب میکرد. نمیخواست این دستاویزهای پرشاخوبرگ احمقانهای را که برای جمعآوری پول به قصد کمک به هدفی خاص به کار میگرفتند، مورد تمسخر قرار دهد.
حضور کشیش که معمولا غرفه لاتاری را اداره میکرد، اجتنابناپذیر بود. پیرزنی هم با لباس گلداری که تا قوزکهایش میرسید و یک کلاه حصیری پرپری، رسما، اما با هیجان، مسابقه گنجیابی را رهبری میکرد. (زمین کوچکی، مثل باغچه بازی بچهها، برای مخفی کردن جوایز در نظر گرفته شده بود.)
با فرا رسیدن شب و تاریک شدن هوا مردم با شدت بیشتری به کندن زمین مشغول بودند – مجبور بودند به خاطر خاموشی ناشی از جنگ جشن را زودتر تعطیل کنند – در گوشهای هم، زیر یک درخت چنار غرفه فالگیری برقرار بود که بیشباهت به دستشویی نبود.»
چطور میشه از بهترین داستانهای گراهام گرین نوشت اما از «آمریکایی آرام» و «مقلدها» نام نبرد؟