با ۸ نمایشنامهی مشهور ادبیات انگلیسی که همه باید بخوانند آشنا شوید
ادبیات به ما امکان میدهد تا به گذشته برگردیم و با شرایط اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی مردمانی که پیش از ما زندگی کردهاند، آشنا شویم. ادبیات در طول قرنها با تراژدی و کمدی لذت مطالعه را به ما چشانده است. با وجود این، بعضی کتابها به خاطر قدرت واژگان، به تصویر کشیدن شخصیتهای جذاب و بافت تاریخ در میان اهل کتاب و مطالعه محبوب هستند. در این مطلب با هشت نمایشنامهی محبوب ادبیات انگلیسی آشنا میشوید.
۱. هملت
«هملت» شاید مهمترین نمایشنامهی ویلیام شکسپیر باشد. او در این اثر داستان «هملت» شاهزادهای دانمارکی که مهربان، متواضع، مبادیآداب، شجاع و دانشمند است را روایت میکند. نمیتوان فریبش داد. از دروغ و ریا نفرت دارد. تنها عیبش تردید است. میداند به او خیانت شده و باید انتقام بگیرد، اما تردید و دودلی روحش را عذاب میدهد.
شخصیت «هملت» متحول میشود. او کمالجو است. پدرش را به عنوان انسانی کامل و پادشاهی منصف میشناسد. «گرترود»، مادرش، انسانی شریف، فداکار و خانوادهدوست است ولی رفتهرفته ماجراهایی اتفاق میافتد که ابعاد دیگری از زندگی را به هملت نشان میدهد. حیرت و ناباوری از مرگ پدر، ازدواج دوبارهی مادر و به سلطنت رسیدن ناروای «کلادیوس»، عمویش، برای «هملت» دردی جانکاه است. شخصیت اصلی نمایشنامه سرگشته میشود، از همه چیز حتی «اوفلیا»، دلدادهاش، روی برمیگرداند و در نتیجه راه زندگی را گم میکند. از اینجاست که ویژگیهای «هملت» آشکار میشود و سرنوشتاش را جاودان میکند.
شبح پادشاه دانمارک به هملت، پسرش میگوید که با کشتن عموی هملت، پادشاه جدید، انتقام قتل او را بگیرد. هملت به زندگی و مرگ می اندیشد و به دنبال انتقام است. از سوی دیگر عمویش از ترس جان هملت نقشههایی برای قتل او طراحی میکند. ویلیام شکسپیر در این نمایشنامه دربارهی عشق، غم، خانواده و خیانت نوشته که انسان ها را به حرکت وامیدارد.
در بخشی از نمایشنامهی «هملت» که با ترجمهی م. ا. بهآذین توسط نشر دات منتشر شده، میخوانیم:
«پرده دوم/ صحنه یکم/ اتاقی در خانه پولونیوس؛ پولونیوس و رنالدو وارد میشوند.
پولونبوس: رنالدو، این پول و این نامهها را به او بدهید.
رنالدو: به چشم، خداوندگار من.
پولونیوس: اما، رنالدو، عاقلانهتر آن است که بیش از ملاقات با او از رفتار و کردارش جویا شوید.
رنالدو: خداوندگار من، قصد من همین بود.
پولونیوس: ها، خوب گفتی، بسیار خوب گفتی، ببینید، آقا، اول تحقیق کنید که دانمارکیهای پاریس چگونهاند، که هستند، چه هستند، چه درآمدی دارند، کجا مسکن گرفتهاند، نشست و برخاستشان با کیست، چه خرجهایی میکنند؛ چس از آنکه با این مقدمهچینیها و این تعبیهها پی بردید که پسرم را میشناسند، به هدفتان نزدیکتر شوید و وانمود کنید که خودتان گویا از دور میشناسیدش. مثلا بگویید: پدرش را و دوستانش را و تا اندازهای هم خودش را میشناسم. متوجه هستید چه میگویم، رنالدو؟
رنالدو: بله، بسیار خوب، خداوندگار من.
پولونیوس: تا اندازهای خودش را؛ گرچه، میتوانید هم بگویید، نه چندان اما اگر همان باشد که گمان میکنم، بسیار جوان خودسری است، این یا آن عیب را دارد؛ و آنوقت هر جعلیاتی را که خوش داشتید به وی نسبت دهید؛ اوه، اما نه چیزهای زنندهای که شرافتش را لکهدار کند، مواظب کار باشید، آقا، بلکه از آن لغزشها و خودسریهای عادی که خوب میدانیم با جوانی و آزادی همراه است.»
۲. دکتر فاستوس
«دکتر فاستوس» اثر کریستوفر مارلو دربارهی پزشکی به نام فاستوس است که در آرزوهای بهترینها در زندگی و تاثیر بر دیگران میسوزد.او به امید سردرآوردن از اسرار جهان روحاش را به شیطان میبازد اما از نتیجه راضی نیست و میفهمد حاصل این معامله که به عنوان جادوگری در اختیار شیطان است کمتر از دانشمندی محترمف دانشمند اما ناشناخته نمیارزید. انتشار این تراژدی بر درامهایی که در دوران رنسانس نوشته و منتشر شدند تاثیر زیادی گذاشت.
در بخشی از نمایشنامهی «دکتر فاستوس» که با ترجمهی دکتر لطفعلی صورتگر که توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، میخوانیم:
«ما در دشتهای نبرد «ترازیمن» که خداوند نیز که همه سخن از هوسبازی در میان است و در پیشگاه عشق کشوری قربانی میشود کاری نداریم. ذوق شاعری ما نیز در شرح کارهای قهرمانی و دلاوری پهلوانان در آسمان عظمت و جلال بپرواز در نمیآید.
ای سروران معظم کار ما تنها این است که شرح زندگانی فاستوس را از خوب و بد به مقام نمایش درآوریم. از صبر و بردباری شما در قضاوت این خدمت یاوری میطلبیم و تمجید و آفرین شما را بزرگترین افتخارات خود میشماریم.
میخواهیم شما را از عاقبت کار فاستوس آگاه سازیم که در آلمان در شهر «رودس» بدنیا آمد. پدر و مادرش از خانواده اصیل نبودند. همینکه بسن شباب رسید به دانشگاه ورتامبورگ رفت و در آنجا خویشاوندانش بتربیت او پرداختند. کمکم در علم حکمت و الهیات مشهور گشت و به لقب دکتری مباهی شدو و در مباحثه و استدلال در علوم معقول زبانزد خاص و عام گردید، تا روزیکه غرور و خودبینی در وی راه یافت و طایر فکرش بلند پروازی اغاز نهاد و زمام اختیار از کف وی در ربود و قضای آسمان به فنای او همت گماشت و او را دستخوش دمدمههای ابلیس ساخت.
اینک ایان آدیمزاده که از دانش خویش سرمست است سر در پی سحر و جادوگری نهاده و خاطرش چز به نیرنگ بچیزی نمیگشاید و دل بدین کار خوش کرده است. هم اکنون او را در کتابخانه خویش خواهید دید.
صحنه اول / کتابخانه فاستوس
فاستوس – ای فاستوس همه خرد و دانشی را که سالیان دراز فرا گرفتهای رویهم بریز و ببین ثمر آنچه بدان بر خویشتن میبالی چیست؟ اینک که در علم و هنر باستادی رسیدهای هنگام آنست که فایده هر فنی را از حکمت تا سحر بمیزان عقل خویش بسنجی و معلوم کنی که هر گاه این زندگانی را با ارسطو و آثار وی بپایان آوری چه سودی ترا نصیب خواهد گشت؟ آیا غرض از منطق چیزی جز مهارت در استدلال نیست؟ و این علم باعجاز دیگری توانایی ندارد؟ اگر چنین باشد پس کتاب منطق را فروبند، زیرا همه اسرار این فن را دریافته و در آن استاد گشتهای و شایسته هوش تو فنی بزرگتر و گرانمایهتر است. دفتر تدبیر منزل را نیز بکناری نه و با جالینوس حکیم همکاسه شو زیرا ارسطو فرمود: هر جا فلسفه انتها پذیرد علم طب آغاز می شود.
آری فاستوس برو طبیب باش و از برکت هنر خویش بر ثروت مادی خویش بیفزای و دارویی برای یکی از اینهمه دردهای آدمی یافته و نام خود را جاودانی ساز. میگویند غایت منظور طب سلامت مزاج انسان است. اگر این سخن درست باشد پس تو بنهایت آرزوی خویش رسیدهای، زیرا مگر نه آنست که سخنان تو مانند امثال سایره ورد زبانهاست و نسخههای مجرب ترا بر الواح بزرگ نقش کردهاند و از برکت آنها شهرها از بلاهای آسمانی مانند طاعون و امثال آن نجات یافته و هزاران مرض هایل را با پیروی از دستورهای تو از میان بردهاند؟»
۳. ننه دلاور و فرزندان او
این نمایشنامه که بیانیهی ضد جنگ برتولد برشت است سرنوشت آنا فیرلینگ زنی باهوش و مادری شجاع را در غذاخوری ارتش سوئد در حین جنگ جهانی اول روایت میکند. آنا همهی فرزندانش – شوایزرکاس، ایلیف و کاترین – را در جنگی که فکر میکرد به نفع خود و فرزندانش خواهد بود از دست میدهد. نویسنده بعد از انتشار این اثر ضد جنگ، نازیسم و فاشیسم محبوب شد.
در بخشی از نمایشنامه «ننه دلاور و فرزندان او» که با ترجمهی مصطفی رحیمی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«سرجوخه: نمی شناسمش برای چه اسمش را گذاشته اند دلاور؟
هر دو پسر:(با هم) برای این اسمش را گذاشته اند دلاور که ترسیده دارایی اش را از دست بدهد و با پنجاه تا قرص نان که توی گاری اش بوده، از خط آتش توپخانه گذشته است.
ننه دلاور: نان ها داشت کیک می زد. وقت هم کم بود. چاره ای غیرازاین نداشتم.
سرجوخه: شوخی موقوف! ورقه هایت را بیاور بیرون.
دلاور:(داخل یک قوطی فلزی را می کاود و از گاری پایین می آید.) بفرمایید! این هم تمام ورقه های من، سرکار. این یکی یک کتاب دعاست، سالم و بی عیب، برای پیچیدن خیار. این یکی هم نقشه ولایت مراوی. خدا کند روزی گذارم بیفتد به آنجا، والا نقشه به درد موش ها می خورد. این نوشته لاک و مهرشده هم نشان می دهد که اسبم مشمشه ندارد. حیوان زبان بسته مرد. پانزده «فلورن» می ارزید، مال خودم نبود. خدا را شکر. این ورقه ها بس است؟
سرجوخه: الکی نخواه به من قالب بکنی. حقت را کف دستت می گذارم. خوب می دانی که باید ورقه عبور داشته باشی.
دلاور: با من مودب صحبت کنید. جلو روی بچه هام که هنوز از دهانشان بوی شیر می آید، به من نگویید که می خواهم به شما قالب کنم. من با جنابعالی طرف نیستم. در هنگ دوم من فقط یک ورقه عبور دارم، آن هم قیافه نجیب و معصومم است. حالا اگر شما نمی توانید این خط را بخوانید، تقصیر من نیست. برای خاطر شما نمی توانم مهر به صورتم بزنم.
مأمور سربازگیری: سرکار، گمان می کنم این زن از آن ماجراجوها باشد. تو قشون انضباط می خواهند.
دلاور: خیر، تو قشون آش می خواهند!
سرجوخه: اسمت چیه؟
دلاور: آنا فیرلینگ.
سرجوخه: خیلی خوب. پس اسم خانوادگی همه اینها فیرلینگ است؟
دلاور: برای چی؟ اسم خانوادگی من فیرلینگ است. نه آن ها.
سرجوخه: گمان کردم این ها بچه های تو هستند.
دلاور: کاملا درست است. ولی این مطلب دلیل نمی شود که همه آن ها یک اسم خانوادگی داشته باشند.»
۴. مرگ فروشنده
نمایشنامهی «مرگ فروشنده» داستان انسان مدرن و رویای آمریکایی را روایت میکند. ویلی لومان، شخصیت اصلی نمایش که در غلبه بر موانع، برآوردن انتظارات و رسیدن به رویاهایش ناکام است هویت و توانایی پذیرش در خود و جامعه را از دست میدهد. آرتور میلر، نمایشنامهنویس برجستهی آمریکایی در این اثر نشان میدهد چگونه انکار دائمی یک فرد میتواند بر اطرافیانش اثر بگذارد و پایان غمانگیزی بر آنتحمیل کند.
در بخشی از نمایشنامهی «مرگ فروشنده» که با ترجمهی حسن ملکی توسط نشر بیدگل منتشر شده، میخوانیم:
«نوای فلوت به گوش میرسد. کوتاه و ظریف است و از سبزه و درخت و افق میگوید. پرده بالا میرود.
خانه فروشنده پیش روی ماست. متوجه میشویم که شکلهایی نوکتیز و برج مانند پس پشت آن را از هر سو فرا گرفتهاند. تنها نور آبی آسمان بر خانه و جلوی صحنه میتابد؛ بر محوطه پیرامونی خانه نور نارنجی گر گرفتهای گل انداخته. نور که بیشتر میشود، دالانی یکپارچه از منزلهای آپارتمانی را میبینیم که دور این خانه کوچک انگار شکستنی را گرفته. رویایی به این خانه چنگ انداخته، رویایی برخاسته از واقعیت.
بساط آشپزخانه در مرکز صحنه مختصر اما کافی مینماید، یک میز آشپزخانه با سه صندلی و یک یخچال. اما اسباب دیگری دیده نمیشود. عقب آشپزخانه ورودیای است که به اتاق نشیمن راه میبرد و پرده دارد. سمت راست آشپزخانه، بر سطحی به ارتفاع هفتاد سانتیمتر، اتاق خوابی است که تنها اثاثهاش یک چارلول برنجی تختخواب است و یک صندلی راست. روی رف بالاسر تخت یک جام ورزشی نقره قرار دارد. پنجرهای از پهلو رو به خانه آپارتمانی باز میشود.
پشت آشپزخانه، بر سطحی به ارتفاع دو متر، اتاق خواب پسرهاست، که در حال حاضر چندان زیبا نیست. دو تخت محو و گم دیده میشوند، و در قسمت عقب این اتاق، یک پنجره زیرشیروانی. سمت چپ، راهپلهای پیچدرپیچ از آشپزخانه به این اتاق خواب راه میبرد.
پشت کل دکور همهجا، یا بخشی از آن در جاهایی، پیداست. خط سقف خانه یکبعدی است؛ یعنی زیر آن و بالای آن ساختمانهای آپارتمانی را میبینیم. جلوی خانه پیشصحنهای است که قوس آن تا داخل ارکسترا پیش رفته. این قسمت پیشآمده هم حیاطپشتی خانه است، هم محلی که تمام تصورات ویلی بر آن مجسم میشوند، و هم صحنههای شهر او. هرگاه ماجرا مربوط به زمان حال است، بازیگران دیوارههای خیالی را میبینند و برای ورود و خروج فقط از در خانه در سمت چپ استفاده میکنند.»
۵. در انتظار گودو
«در انتظار گودو» نقطهی عطف و یکی از مهمترین آثار ادبیات نمایشی و هنرهای دراماتیک قرن بیستم است. این نمایشنامه با پوچ و بیمعنا بودن هستی سر و کار دارد و نشان میدهد چگونه زندگی ما با تغییری جزئی دگرگون میشود. ولادیمیر و استراگون، دو شخصیت اصلی نمایش، هر روز همدیگر رو میبینند اما گودو هرگز نمیآید. ساموئل بکت در این نمایشنامه به سراغ دردناکترین موقعیت بشر یعنی «انتظار» رفته است. او زندگی، زوال و ویرانی جسم و روح مردانی را به تصویر کشیده که در انتظار «گودو» هستند.
استراگون و ولادیمیر زیر درختی نیمهجان و بیرمق که به زودی خشک میشود ایستادهاند. بعد از مدتی اینپا و آنپا و به اطراف نگاه کردن شروع میکنند به صحبت کردن و میفهمند هر دو در انتظار «گودو» هستند.
در این بین پوتزو و لاکی هم سر میرسند. پوتزو ارباب لاکی با دو مردی که ساعتها چشمبهراه گودو هستند خوشوبش و گپ میزند. لاکی هم لودگی و مسخرهبازی درمیآورد. ارباب و رعیت میروند. بعد از مدتی پسری که ادعا میکند پیک گودو است خبر میدهد او امروز نمیآید. استرگون و ولادیمیر تصمیم میگیرند به خانه بروند اما از جایشان تکان نمیخورند. هیچ قطعیتی وجود ندارد تنها انتظار است که وجود آنها را به لرزه انداخته و پیرشان کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «در انتظار گودو» که با ترجمهی علی اکبر علیزاد توسط نشر بیدگل منتشر شده، میخوانیم:
«استراگون بر یک تل کمارتفاع نشسته است، میکوشد پوتینش را درآورد. آن را با هر دو دست میکشد، نفسنفس میزند. دست میکشد، از نفس افتاده است، استراحت میکند، دوباره سعی میکند. مانند قبل. ولادیمیر وارد میشود.
استراگون: (دوباره تسلیم میشود.) هیچکاری نمیشه کرد.
ولادیمیر: (با گامهای کوتاه، سنگین، و پاهایی که گشاده از هم قرار میدهد.) من تازه دارم به این عقیده میرسم. همه زندگیم سعی کردم این رو از خودم دور کنم. گفتم ولادیمیر، عاقل باش، تو که هنوز همهچیز رو امتحان نکردی. و مبارزه رو از سر گرفتم. (به فکر فرو میرود، در فکر مبارزه است. به استراگون رو میکند.) پی اینجایی دوباره.
استراگون: هستم؟
ولادیمیر: خوشحالم که میبینم برگشتی. فکر کردم برای همیشه رفتهای.
استراگون: منم همینطور.
ولادیمیر: باز دوباره با هم! باید این رو جشن بگیریم. اما چطوری؟ (فکر میکند.) بلند شو بغلت کنم.
استراگون: (با تندخویی) الان نه، الان نه.
ولادیمیر: (آزرده، با سردی) میشه پرسید حضرت اجل شب رو کجا سر کردند؟
استراگون: داخل راه آب.
ولادیمیر: (با تحسین) را آب! کجا؟
استراگون: (بدون اشاره) اونور.
ولادیمیر: و کتکم زدند؟
استراگون: کتکم زدند؟ مسلمه که زدند.
ولادیمیر: همون دسته همیشگی؟
استراگون: همون؟ نمیدونم.
ولادیمیر: وقتی فکر میکنم… تو همه این سالها… اگه من نبودم… تو الان کجا بودی؟ (با قاطعیت) هیچی بهجز یه مشت استخوون نبودی تا الان، شکی درش نیست.
استراگون: حالا که چی؟
ولادیمیر: برای یه آدم این خیلی زیاده. (مکث. با شادمانی) از طرف دیگه الان دلسرد شدن فایدهای نداره. این چیزییه که من میگم. باید یک میلیون سال پیش به این قضیه فکر میکردیم، اواخر قرن نوزدهم.
استراگون: اه، دست بردار از وراجی و کمکم کن این لعنتی رو دربیارم.
ولادیمیر: دست در دست هم از بالای برج ایفل، جزو اولینها. اون روزها آدمهای محترمی بودیم. حالا دیگه خیلی پیر شده. اونها حتی اجازه نمیدن بالا بریم. (استراگون پوتینش را جر میدهد.) چهکار داری میکنی؟
استراگون: پوتینم رو درمیآرم. تا حالا برای پیش نیومده؟
ولادیمیر: پوتین رو هر روز باید درآورد، خسته شدم از بس بهت گفتم. چرا به حرفم گوش نمیدی؟»
۶. عروسکخانه
این نمایشنامه، نوشتهی هنریک ایبسن یکی از مفاخر نمایشنامهنویسی جهان، بر نورا متمرکز است. نورا شخصیت اصلی نمایش در ابتدا معتقد است با مردی کامل ازدواج کرده است. با این حال، همانطور که قصه پیش میرود، متوجه میشود که شوهرش او را فقط به عنوان همسرش میبیند و نه به عنوان یک فرد جداگانه که نیازها و خواسته های آنها را دارد. نورا به خاطر شوهرش کارهای غیرقانونی میکند و دروغ میگوید. اما، زمانی که نورا از شوهرش درخواست میکند به او کمک کند تا از موقعیتی ناراحت کننده خلاص شود، او کاری انجام نمیدهد. شوهرش به او میفهماند که زنی احمق است که دوست دارد پول خرج کند و آبروی خود را ببرد. این نمایشنامه به دلیل آنکه اتفاقاتی که در خانوادهی طبقهی متوسط و جنسیتها که در آن ایفای نقش میکنند را به خوبی نشان داد اهمیت زیادی پیدا کرد.
در بخشی از نمایشنامهی «عروسکخانه» که با ترجمهی بهزاد قادری توسط نشر بیدگل منتشر شده، میخوانیم:
«خانم لینده: نوراجون، خب همین الان همهٔ مشکلاتت رو تعریف کردی برام.
نورا: پوههه… همین چیزای جزئی! (آهسته) اصلکاریش مونده هنوز.
خانم لینده: اصل کاری؟ منظورت چیه.
نورا: تو خیلی از بالا بهم نگاه میکنی، کریستینا، ولی نباید همچین کاری بکنی. به خودت مینازی که یه عمر برای مادرت حسابی جون کندهٔ.
خانم لینده: از بالا که مطمئنم به کسی نگاه نمیکنم. ولی درسته؛ وقتی میبینم تونستم کاری کنم مادرم روزای آخر عمرش دغدغهای نداشته باشه، خوشحالم و افتخار میکنم.
نورا: وقتی هم به زحمتایی که برای برادرات کشیدهٔ فکر میکنی، افتخار میکنی.
خانم لینده: گمونم حق داشته باشم.
نورا: آره حتماً. ولی بذار برات یه چیزی رو تعریف کنم، کریستینا. منم چیزی دارم که بابتش خوشحال باشم و بهش افتخار کنم.
خانم لینده: خب، حتماً. ولی منظورت چه کاریه؟
نورا: هیس! بلند حرف نزن. فکر کن، توروالد بشنوه اینا رو! اون اصلاً نباید بفهمه… هیشکی نباید از ماجرا بویی ببره، کریستینا. هیشکی جز تو.
خانم لینده: خب، چی هست این حالا؟»
۷. پیگمالیون
نمایشنامهی «پیگمالیون» اثر جورج برنارد شاو، نویسندهی نامدار آمریکایی، پدیدهای روانشناختی است که نشان میدهد چگونه داشتن انتظارات بیش از حد میتواند رفتار آدمها را تغییر دهد. نویسنده در این اثر تبدیل شدن دختری گلفروش به بانویی متعلق به طبقهی بالای جامعه را به تصویر میکشد. او با کمک دو زبانشناس متحول میشود. اما او فقط میتواند گل بفروشد. حالا باید چه کرد؟
در بخشی از نمایشنامهی «پیگمالیون» که با ترجمهی آرزو شجاعی توسط نشر قطره منتشر شده، میخوانیم:
«- اگر نمی توانی قدر چیزی که داری را بدانی، بهتر است چیزی به دست آوری که بتوانی قدرش را بدانی.
– خوشبخت، آن انسانی است که می تواند با سرگرمی اش خرج زندگی اش را دربیاورد.
– من همیشه در نظر استاد هیگینز یک دختر گل فروش هستم، چون او همیشه با من به عنوان یک دختر گل فروش رفتار می کند و همیشه هم خواهد کرد؛ اما می دانم که می توانم در نظر تو یک دوشیزه باشم، چون تو همیشه با من به عنوان یک دوشیزه رفتار می کنی و همیشه هم خواهی کرد.»
۸. ریچارد سوم
نمایشنامهی «ریچارد سوم» اثر ویلیام شکیپیر، شاعر و نمایشنامهنویس نامدار انگلیسی، که در سالهای ۱۵۹۲-۳نوشته شده، داستان به قدرت رسیدن و سقوط شاهی منفور را روایت میکند. اما شکسپیر چهرهی این مرد زشتصورت و سیرت را چنان تصویر کرده که حضورش بر صحنه، همهی شخصیتهای دیگر را به حاشیه میبرد.
این هیولای خشن که در راه رسیدن به تاج و تخت انگلستان دروغ میگوید و جنایت میکند، با هوشی اهریمنی و نگاهی عمیق به وجود قربانیانش نفوذ میکند و به طمع و شهوت و عقل ناقص مردم حمله میکند. چنین است که همه را بهآسانی فریب میدهد و نابود میکند. اما جاهطلبی و غرور بیحدش او را تباه و رسوا میکند.
در بخشی از نمایشنامهی «ریچارد سوم» که با ترجمهی عبدالله کوثری توسط نشر نی منتشر شده، میخوانیم:
«پرده اول، صحنه اول / لندن، حوالی برج لندن
ریچارد، دوک گلاستر وارد میشود. تکگویی
ریچارد: حالیا زمستان ناخشنودی ما
در پرتو این خورشید یورک به تابستانی بشکوه بدل شدهست
و ابرهای تیره غران فراز سر خاندان ما
به ژرفای اقیانوس فرورفتهاند.
و حربههای فرسودهمان به یادگار به دیوار آویخته.
شبیخون بیامانمان به دیدارهای شاد
و لشکر نماییهای هولآورمان به رقصی موزون جای پرداخته است.
جنگ دژم سیما آژنگ پیشانی باز کرده
و دیگر بر نریان خفتان پوش نمینشیند.
تا لرزه برجان دشمن جبون اندازد.
بل هماهنگ با نوای دلنشین عود
چمان چمان به خوابگاه بانوان میشتابد.
من اما به بالا نه چنانم که درخور پایکوبی باشم
و به سیما نه آنکه در آیینه مجیز خویش بگویم.
آری، من که نقشی ناخوش خوردهام
و از کر و فر عشق بهرهای نبردهام
تا پیش پیش پریرویان عشوهگر بخرامم،
من که از بالایی به اندام وی نصیب ماندهام
و به اغوای این طبیعت ترفند باز
کژسان و ناتمام و پس رانده نابهنگام
نیم ساخته به این سرای سپنچ فروافتادهام،
من که چندان کژپای و نابهنجارم
که چون لنگ لنگان از کنار سگان بگذرم به عوعو میافتند،
باری، در این عیش و نوش صلح که نوا سازی نیلبکها را درخور است
خاطری چنان شاد ندارم که وقت به یاوه بگذرانم
و جز این ام کاری نیست که تماشاگر سایه خود در آفتاب باشم
و در پیکر کژسان خود نظاره کنم.
پس، حال که سزاوار عاشقی نیستم
تا مجلس آرای این ایام خوشگویی باشم
بر آنم که در شرارت داو تمام بگذارم
و از سرور عاطل این روزها بیزاری بجویم.»
منبع:gobookmart