۱۲ رمان پلیسی هیجانانگیز از ژرژ سیمنون؛ خالق کارآگاه مگره
اگر کسی از شما بخواهد به جز آثار آگاتا کریستی، آرتور کانن دویل، ادگار آلنپو و ریموند چندلر نویسندهی دیگری معرفی کنید که خواندن داستانهایش را با هیچ چیز عوض نمیکنید، به احتمال زیاد از ژرژ سیمنون نام خواهید برد.
ژرژ سیمنون، نویسندهی شناخته شدهی رمانهای پلیسی و خالق شخصیت کارآگاه مگره، یکی از مشهورترین کارآگاههای ادبیات پلیسی جهان، روز سیزدهم ماه فوریهی سال ۱۹۰۳ به دنیا آمد و نزدیک به پانصد رمان و انبوهی قصهی کوتاه نوشت.
پدرش دزیره در شرکت بیمه، حسابدار بود. ژرژ در سالهای ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۴ در مدرسهی سناندره تحصیل کرد. بعد از شروع جنگ جهانی اول به کالج سنلویی، دبیرستانی که زیر نظر انجمن عیسی اداره میشد، رفت.
تا پیش از سال ۱۹۱۸ کارهای گوناگونی مثل کتابفروشی را تجربه کرد اما خیلی زود اخراج شد. یک سال بعد، به واسطهی عمویش با سردبیر روزنامهی محافظهکار لیژ آشنا و به عنوان خبرنگار محلی استخدام شد. او صاحب ستونی به نام «سگهای ولگرد» بود.
این کار شرایط و فرصت لازم برای دمخور شدن با گروهها و طبقات گوناگون جامعه را فراهم کرد. با آنها در هتلهای ارزان قیمت، میکدهها و پاسگاههای پلیس میرفت و با رفتار و گفتارشان آشنا میشد.
کار در روزنامه باعث شد تندنویسی و ویرایش سریع متون را به خوبی بیاموزد. تندنویسی کمک کرد در کمتر از سه ساعت مطلبی بلند و خواندنی بنویسد. در طول دوران کار در روزنامهی لیژ، بیش از ۱۵۰ مقاله و ۸۰۰ قطعهی طنز نوشت و منتشر کرد.
در این میان با اوزن مورل، روزنامهنویس چپگرا و سردبیر پرتیراژترین مجلهی طنز آن زمان فرانسه آشنا شد. مورل، سیمنون را به نوشتن رمانهای عامهپسند تشویق میکرد. سیمنون الوین رماناش را با نام «یک تایپیست» در شال ۱۹۲۴ منتشر کرد.
او شخصیت محبوب آثارش، کارآگاه ژول مگره، را اولینبار در داستان کوتاهی که به درخواست ژوزف کسل، برای انتشار در مجلهی کارآگاه نوشت، معرفی کرد.
رمانهای ژرژ سیمنون آمیزهای از پرداخت استادانه و کالبدشکافی هوشمندانهی روان انسانهاست. او ترسها، عقدههای روانی، گرایشهای ذهنی و وابستگیهایی را توصیف میکند که در زیر نقاب زندگی معمولی و یکنواخت پنهان هستند و ناگهان با انفجاری غیرمنتظره به خشونت و جنایت تبدیل میشوند.
منتقدان ادبی، ژرژ سیمنون را صدای اکثریت خاموش و نابغهی ادبی قرن ۱۹میلادی میدانند که در طول جنگ جهانی دوم زندگی دشواری داشت.
سیمنون با نام واقعیاش بیش از ۲۰۰ رمان، ۱۵۰ داستان کوتاه، یک سناریو برای باله و چندین زندگینامه و با نام مستعار ۱۷۶ رمان و انبوهی داستان کوتاه و مقاله نوشت. اما شهرت او به خاطر ۷۵ رمان و ۲۸ داستان کوتاهی است که کارآگاه مگره در آنها نقش اصلی را بازی میکند.
در این نوشتار ۱۲ رمانی که شخصیت اصلیشان کارآگاه مگره است معرفی شدهاند.
۱. کتاب «مگره و مرد تنها»
رمان «مگره و مرد تنها» سال ۱۹۷۱ منتشر شد. این کتاب، قصهی روزهایی را روایت میکند که کارآگاه مگره در آپارتمانش روزهای کسالتباری را میگذارند که سربازرس از راه میرسد. گزارش قتلی عجیب را میدهد و او را برای بررسیهای بیشتر به دفترش دعوت میکند. جنازهی مردی با لباسی مندرس پیدا شده که مشخص است دورهگرد و خیابان خواب است ولی ناهنهایی مرتب و مانیکور شده دارد.
رمان «مگره و مرد تنها» با ترجمهی شهریار وقفیپور را نشر هرمس منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مگره و مرد تنها» میخوانیم:
«تازه ساعت نه صبح بود اما هوا حسابی گرم بود. مگره کتش را درآورده بود و همانطور که داشت بسته پستیاش را با بیحالی باز میکرد، مرتب از پنجره به برگهای بیحرکت درختهای خیابان اورفور و به رود سن نگاه میانداخت که مثل ابریشم آرام و صاف بود.
ماهِ اوت بود. لوکا و لاپوئانت، همراه با بیش از نیمی از بازرسهای اداره مرکزی پلیس، به تعطیلات رفته بودند. ژانویه و تورنس در ماه ژوئیه به تعطیلات رفته بودند و مگره هم تصمیم داشت بیشتر سپتامبر را در خیابان مونگ ـ سورـ لوآر، در خانه قدیمیاش بگذراند که مثل خانه کشیشها بود.
تقریبا یک هفتهای میشد که هر روز، نزدیک غروب، تندبادی کوتاه اما شدید، همراه بارانی شلاقی، مردم توی خیابان را به سمت سرپناهی زیر ساختمانها فراری میداد. این تندبادها گرمای جهنمی روز را برطرف میکرد و شبهای خنکی که پس از آنها میرسیدند، با خود آرامش میآوردند.
پاریس خالی بود؛ حتی سروصدای خیابان که در فواصل سکوت بلند میشد، مثل همیشه نبود.
همهجا اتوبوسهایی از کشورهای مختلف با رنگ روشن دیده میشد که بیاستثنا به سمت دیدنیهای مشهور شهر میرفتند: نوتردام، لوور، کاخ کنکورد، اتوآل، ساکرهکور و سرانجام برج ایفل.
این موقع سال، اگر کسی توی خیابانها قدم بزند، اگر کلمهای فرانسوی بشنود، تعجب میکند.
رئیس اداره پلیس هم به تعطیلات رفته بود و مگره از کار شاق ارائه گزارش روزانه خلاص شده بود. در واقع، مکاتبات چندانی هم انجام نشده بود و از جنایت هم خبری نبود، مگر یک دزدی به عنف.
سربازرس با زنگ تلفن چرتش پاره شد و گوشی را برداشت.
ــ سربازرس ناحیه یک پشت خط است. میخواهد با خود شما صحبت کند. وصل کنم؟
ــ بله، وصل کن!»
۲. کتاب «مگره و دیوار سنگی»
در رمان «مگره و دیوار سنگی»، کارآگاه مگره با مرگ موسیو گاله مواجه میشود. این قتل بسیار عجیبغریب است. مگره هم اطلاعات و شواهد کمی از چگونگی به قتل رسیدن گاله دارد. گاله مردی معمولی است که در هتلی در روستایی کوچک کشته میشود. هیچ انگیزه و قصدی را نمیتوان برای این قتل پیدا کرد.
در همان ایام هم پادشاه اسپانیا برای بازدید، وارد پایتخت اسپانیا میشود و اغلب نیروهای پلیس برای حفظ امنیت پادشاه به این مراسم میروند. فقط مگره باقی میماند که به صحنهی جرم برود و جنازه را ببیند. مگره پس از تلاش فراوان و گرفتن اطلاعات زیاد متوجه میشود مقتول هویتی دوگانه دارد و نام و خانواده و شغلاش همخوانی ندارند. مگره متوجه میشود این قتلی ساده نیست. نویسنده در این داستان خیانت و تنش در روابط خانوادگی و بدبختی و ضعف انسانها را به تصویر میکشد.
رمان «مگره و دیوار سنگی» با ترجمهی ابراهیم اقلیدی را نشر هرمس منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مگره و دیوار سنگی» میخوانیم:
«حالا فقط دوسه گروه آدم دوروبر میزهایشان میپلکیدند. صدای بچهها از طبقه بالا شنیده میشد که به بزرگترها، که میخواستند به زور آنها را بخوابانند، اعتراض میکردند.
از یک پنجره باز صدای زنی آمد:
ـ آن آقا چاقه را میبینی؟ پلیسه! و اگر بچه خوبی نباشی میبردت زندان!
مگره، که تمام این مدت فقط میخورد و با بیحالی به صحنه خیره شده بود، لحظهای از آن صدای وزوز سمج آسوده نبود. صدای بازرس گرنیه اهل نِور بود که فقط به صرف اینکه صدایش به گوش کسی میرسید، یکبند فک میزد.
ــ باز اگر یک چیزی از او میدزدیدند، آن وقت کار خیلی ساده بود. امروز دوشنبه است، مگرنه؟ … جنایت بین شنبه شب و صبح یکشنبه اتفاق افتاده … بازار باز بوده … در چنین وقتی، از این معرکهگیرها که من اصولا یک جو قبولشان ندارم که بگذریم، از هر قماشی در اینجا آدم پلاس است … تو این مناطق روستایی را نمیشناسی، جناب سربازرس!… حتی ممکن است اینجا آدمهایی بدتر از زاغهنشینهای پاریستان هم وجود داشته باشند …
مگره دوید وسط حرفش:
ــ درواقع اگر بازار مکاره نبود، این جنایت بلافاصله کشف میشد.»
۳. کتاب «مگره و مرد اسرارآمیز»
در آغاز داستان مگره پیغامی با این محتوا دریافت میکند: از سازمان بینالمللی پلیس جنایی به رئیس پلیس پاریس: بر اساس گزارش پلیس کراکوف پیتر لتونیایی در مسیرش از برمن عبور کرده، تلگرام دوم خبر رفتن او به آمستردام و بروکسل است و در تلگراف سوم نیز پلیس هلند خبر داده است که پیتر لتونیایی به پاریس میآید. مگره به دنبال مرد جوان به ایستگاه راه آهن میرود اما چیزی که میتواند پیدا کند، جنازه او است. پرونده جنایی دیگری برای مگره باز شده است که باید آن را حل کند و به نتیجه برسد.
رمان «مگره و مرد اسرارآمیز» با ترجمهی فائزهی اسکندری را نشر هرمس منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مگره و مرد اسرارآمیز» میخوانیم:
«این توصیف کلامی از پیتر – یا پیت – لتونیایی مثل یک عکس برای سربازرس گویا بود. این تلگراف خصوصیات ظاهری مرد را توصیف میکرد. کوتاه، لاغر، جوان با موهای انبوه بلوند، ابروهای بلوند کمپشت، چشمان سبز و گردنی دراز.
حتی جزئیات دقیقی درخصوص گوشهای پیتر هم وجود داشت. بنابراین حتی اگر تغییر قیافه هم میداد مگره میتوانست او را در میان جمعیت بشناسد.
مگره کتش را پوشید و پالتوِ سیاهرنگ سنگینی روی کت به تن کرد و کلاه لگنی به سر گذاشت. نیمنگاهی به بخاری انداخت که انگار در آستانه انفجار بود و از دفترش زد بیرون.
انتهای راهروِ طولانی روی پاگرد که تبدیل شده بود به اتاق انتظار فریاد کشید:
ــ ژان، بخاری من را فراموش نکنی.
از پلهها پایین آمد. وزش ناگهانی باد غافلگیرش کرد و مجبور شد قدمی به عقب برگردد و کنج دیوار دوباره پیپش را آتش بزند.
سقف عظیم شیشهای ایستگاه راهآهن پاریس تاب مقاومت در مقابل تندبادهای اطراف ایستگاه را نداشت. شیشههای زیادی از جا درآمده و خردهشیشهها روی ریل ریخته بود. فضای تاریکی بود و مردم خودشان را تا بناگوش پوشانده بودند.
کنار باجه بلیتفروشی جمعیت کثیری از مسافران جمع شده بودند و اطلاعیهای اسفبار میخواندند.
ــ طوفان در بستر رودخانه …
زنی که پسرش قرار بود از فولکستون بگذرد ظاهری پریشان داشت و چشمانش از بیخوابی قرمز شده بود. آخرین سفارش های خود را کرد و دستپاچه از او قول گرفت حتی برای یک لحظه هم روی عرشه نرود.
مگره جلو ورودی سکوی ۱۱ ایستاد. جمعیت برای رسیدن قطار «ستاره شمالی» هجوم آورده بود. تمامی هتلها و رستوران های بزرگ برای تبلیغ حضور داشتند.
مگره تکان نخورد. بعضیها طاقتشان طاق شده بود. زن جوانی که پالتو خز بلندی بر تن داشت و فقط پاهایش در جوراب نازک بدننمایی دیده میشد، بیقرار قدم میزد و کفش های پاشنهبلندش روی آسفالت صدا میداد.
ولی مگره بیحرکت ایستاد. با آن هیکل گنده و شانههای ستبر سایه بزرگی روی زمین انداخته بود. مردم هلش میدادند، ولی از جایش تکان نمیخورد.
نقطه زردرنگی از دوردست ظاهر شد. چراغ قطار بود. سروصدای باربرها و جاروجنجال فضا را پر کرد. مسافران آهسته آهسته به سمت خروجی میآمدند.»
۴. کتاب «مگره و شاهدان گریز»
داستان «مگره و شاهدان گریز» از آن جایی شروع میشود که مگره دو سال مانده تا بازنشسته شود. به محل کارش، ادارهی پلیس، میرود. پس از ورودش متوجه میشود دزدی که به کشیش معروف بوده صبح امروز دستگیر شده است. او دزدی ماهر است و هیچوقت اثری از خودش به جا نمیگذارد. این دزد که لایوآنت نام دارد بدون هیچ خشم و عصبانیتی برای دزدیهایش برنامهریزی میکند. ملاقات کارآگاه مگره با این مرد و اتفاقهایی که بعدا رخ میدهد ماجرای مخاطب را مجبور میکنند کتاب را زمین نگذارد.
رمان «مگره و شاهدان گریز» با ترجمهی افسانه اسکندری را نشر هرمس منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مگره و شاهدان گریز» میخوانیم:
«بر خلاف دفعات قبل یکشنبه خلوتتری را پشت سر گذاشته بود. شاید به این خاطر که امسال روز استغاثه برای ارواح افتاده بود یکشنبه. حتی امروز هم میتوانست بوی گل های داوودی را بشنود. از پنجره خانهشان خانوادههایی را که میرفتند قبرستان تماشا کرده بودند. ولی خودشان قوم وخویشی نداشتند که در پاریس دفن شده باشد.
نبش بلوار ولتر منتظر اتوبوس ماند تا سوار شود. نزدیک شدن ماشین گنده را که دید دلش بیشتر گرفت. از آن اتوبوس های مدلجدید یک طبقه بود. طوری که دیگر نمیتوانست در فضای باز بایستد.
مجبور بود بنشیند و پیپش را هم خاموش کند.
همه آدم ها از این روزهای بد دارند، اینطور نیست؟
دلش میخواست که دو سال آینده زود بگذرد. آنوقت دیگر مجبور نبود دور گردنش شال گردن بپیچد و در چنین صبح بارانی مزخرفی دوره بیفتد توی پاریس. آن هم با شغلی که مثل فیلم های صامت قدیمی همه چیزش سیاه و سفید است.
اتوبوس پر بود از زن و مردهای جوان. بعضی ها او را میشناختند و بعضی ها هم توجهی نمیکردند.
در اسکله باران شدیدتر بود و هوا روبه سردی میرفت. دوید طرف دالان سرپوشیده ورودی اداره مرکزی پلیس و از پلهها بالا رفت. بعد یک دفعه متوجه بوی خاص ساختمان و سوسوی تقریبآ سبزرنگ لامپی شد که هنوز روشن بود. از اینکه در آینده نزدیک دیگر نمیتواند هر روز صبح بیاید اینجا دلش گرفت.
ژوزف پیر که معلوم نیست چطوری اسمش از لیست بازنشستهها خارج شده بود، با حالت مرموزی سلام کرد و آرام گفت:
ــ بازرس لاپوآنت منتظرتان هستند، سربازرس.
طبق روال هر روز صبح، کلی آدم در راهرو دراز منتظر بودند. چند قیافه جدید و دو سه زن جوان که از آن تیپ هایی بودند که آدم آنجا انتظار دیدنشان را نداشت، ولی بیشترشان همان آشناهای قدیمی بودند که گاه و بیگاه سروکلهشان پیدا میشد و از این اتاق به آن اتاق میرفتند.
وارد دفترش شد و پالتویش را آویزان کرد توی کمد. کلاه و آن شال گردن کذایی را هم همینطور. مردد بود که طبق سفارشات مادام مگره چترش را باز کند تا خشک شود یا نه. دست آخر چتر را همین طور بسته گذاشت گوشه کمد.
کمی از هشت ونیم گذشته بود. چند نامه روی دفتر ثبت وقایع پلیس انتظارش را میکشید. رفت آن طرف اتاق و درِ دفتر بازرس ها را باز کرد و با تکان دست به لوکا و تورانس و دو سه نفر دیگر سلام کرد.
ــ به لاپوآنت بگویید من اینجا هستم.»
۵. کتاب «مگره و یکصد چوبه دار»
قصهی رمان «مگره و یکصد چوبه دار» از ایستگاه قطار نویسخانس در منتهی الیه هلند در مرز آلمان آغاز میشود. این ایستگاه بسیار خلوت است و هر روز میزبان افرادی تکراری است. هیچ قطار مهمی از این ایستگاه عبور نمیکند و تنها قطارهای که صبح و غروب از آن رد میشوند که کارگران آلمانی را جابهجا میکنند. مسافران این خط ثابت هستند و مأموران گمرک همهی آنها را میشناسند. به همین دلیل حضور هر غریبهای باعث تعجب میشود.
در ساعت پنج بعدازظهر یکی از روزهای کاری مردی حدودا سی ساله با لباسهای نخنما و صورتی رنگ پریده، انگار از سفری طولانی بازگشته، پا به ایستگاه قطار میگذارد. او از هلند آمده و چمدان کوچک سبکی همراه دارد. سفر این مرد به آلمان و اتفاقاتی که میافتد داستان این رمان را شکل می دهد.
رمان «مگره و یکصد چوبه دار» با ترجمهی شهریار وقفیپور را نشر هرمس منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مگره و یکصد چوبه دار» میخوانیم:
«ایستگاه نویسخانس که در منتهیالیه شمال هلند، در مرز آلمان قرار دارد با هیچ حسابی، ایستگاه مهمی به شمار نمیرود. نویسخانس حتی از دهکدههای معمول هلند هم کوچکتر است. هیچ قطار مهمی از این ایستگاه رد نمیشود. تنها قطارهایی که صبح و غروب از آن رد میشوند، کارگرانی آلمانی را جابه جا میکنند که به طمع دستمزدهای بالا به کارگاه ها و کارخانههای کوچک واقع در مناطق مرزی هلند میروند.
هر روز مراسم عین هم تکرار میشوند. قطار آلمانی در یک انتهای سکو میایستد. قطار هلندی در انتهای دیگر منتظر میماند.
کارکنانی که کلاه کشباف نارنجی به سردارند و کارکنانی که یونیفرم سبز یا پروسی آبی دارند، همدیگر را ملاقات میکنند و یک ساعتی را با هم میگذرانند تا تشریفات اداری معمول مأموران گمرک تمام شود.
از آنجا که در هر رفت وآمدی فقط بیست مسافر جابه جا میشوند و همهشان هم مسافر ثابت این خط هستند و مأموران گمرک را با اسم کوچک شان صدا میزنند، این تشریفات زودتر از معمول به انجام میرسد.
بعد مسافران میروند و در رستوران ایستگاه جا خوش میکنند، رستورانی که نظیرش را میتوان در تمامی ایستگاه های مرزی دید. قیمت ها هم به سنت و هم به فینیگ نوشته شدهاند. در ویترینش هم فقط شکلات هلندی و سیگار آلمانی است. البته جین و شناپس هم در اینجا پیدا میشود.
نزدیکی های شب بود. زنی پشت دخل چرت میزد. بخار از قهوهجوش فوران میکرد. درِ آشپزخانه باز بود و از توی آن صدای ویزویز رادیویی شنیده میشد، انگار بچهای به جانش افتاده باشد و یک لحظه هم از موج عوض کردن دست برندارد.
همه چیز مثل همیشه بود، تنها چند مورد جزئی بود که قبلا سابقه نداشت و همین کافی بود تا فضای ایستگاه در هالهای از رمزوراز و ماجرا فرو رود؛ مثلا یونیفرم کارکنان طرفین، و همچنین تضاد میان آگهی های تفریحات زمستانی در آلمان و آگهی نمایشگاه تجاری اوترخت.»
۶. کتاب «مگره و مرد نیمکتنشین»
این داستان با کشف جسد یک مرد در بن بستی در سنمارتن، شروع میشود. لباسهایش آبرومند و پاکیزه بوده. کت وشلوار و جلیقه مشکی و پالتویی بهاره به رنگ بژ پوشیده بود و پاهایش که بدجوری درهم پیچ خورده، در کفشهای قهوهای روشن فرورفته، رنگی که ابدا با آن روز تاریک و دلگیر جور درنمیآمده.
صرفنظر از کفشهایش، سرووضعاش آنقدر معمولی بوده که هیچیک از افراد حاضر در خیابان یا آنهمه کافهتراسهای بلوار ممکن نبود توجهشان به او جلب شود. با این حال، پاسبانی که جسدش را کشف کرده بود. سر بازرس مگره به این محله پر رفت و آمد پاریس میآید. جسد متعلق به لویی توره انباردار سابق شرکت کاپلان است که با چاقو کشته است. او مردی میان سال با ظاهری معمولی و لباسی تمیز بوده است.
با دیدن نشانههای عجیب و غریب لباس جسد، مگره به سراغ زندگی خصوصی او میشود و با نیمهی پنهان زندگیاش آشنا میشود. آقای توره، بین همکارانش مردی مهربان و محبوب و در خانه مقابل زنش انسانی مطیع و ترسو بوده است.
این اثر به مسالهای اجتماعی میپردازد؛ مردانی که از زنان خود میترسند و به دلیل همین ترس، زندگی دیگری را بیرون از محدوده و قلمروی خانه از سر میگیرند. این زندگی ممکن است پر از خلاف باشد.
کتاب «مگره و مرد نیمکت نشین» با ترجمهی ابراهیم اقلیدی را نشر هرمس منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مگره و مرد نیمکت نشین» میخوانیم:
«ـ قسمتی از شهرک جدید است، درست ته شهرک. وقتی به آنجا رسیدید باید اسم خیابان ها را نگاه کنید؛ اسم درخت ها را رویشان گذاشتهاند و همه درست عین هماند.
در طول محوطه راهآهن پیش راندند. در آنجا ردیف پایانناپذیر واگن های باری را از یک خط به خط دیگری منتقل میکردند. بیست لوکوموتیو در آنجا در حال دود کردن، سوت کشیدن و فسفس کردن بودند. واگن ها به هم میخوردند و موقع برخورد با هم به تکان و لرزش میافتادند. شهرک جدید در سمت راست قرار گرفته بود و هنوز ساخت وساز در آنجا ادامه داشت. شبکه خیابان های باریک زیر نور چراغ چنان شبیه هم ردیف شده بودند که با هم مو نمیزدند. صدها و چهبسا هزاران خانه به هم چسبیده و همه یکشکل و یکاندازه، عین هم در آنجا به چشم میخوردند. درختان باشکوهی که اسمشان را روی خیابان ها گذاشته بودند، هنوز فرصت رشد پیدا نکرده بودند. در بعضی جاها پیادهروها هنوز روکاری نشده بودند و حاشیههای ناهمواری بودند که بین آنها چالههای تاریکی قرار داشت. در عوض، همهجا میشد باغ های کوچک جمع وجوری دید که گل های اواخر پاییزشان کمکم داشتند پژمرده میشدند. خیابان بلوط، خیابان یاس … خیابان راش … شاید یک روز به صورت یک پارک بزرگ درمیآمدند، و همیشه خانههای بسازوبفروشی که مثل قطعات یک ماکت ساختمانی اسباببازی به نظر میرسیدند، در آنجا حاضر و آماده میشدند. اما این کار تا درختان به بلندی قابل انتظار نمیرسیدند، انجام نمیگرفت.
پشت پنجره آشپزخانهها زنان در تدارک شام بودند. خیابانها خالی بود و جابهجا مغازههای نقلی تازه تأسیس، مثل همه چیزهای نوظهور دیگر در آنجا، یکدستی محل را به هم میزدند و ظاهرا مغازهدارهای تازهکار هم آنها را میگرداندند.
ــ سر پیچ بعدی، برو دست چپ.
ده دقیقه دور خودشان چرخیدند تا بالاخره اسم خیابانی را که دنبالش میگشتند روی یک پلاک آبی پیدا کردند. خانه را رد کردند، چون شماره ۳۷ بلافاصله بعد از ۲۱ آمده بود. در آشپزخانه طبقه همکف، فقط یک چراغ روشن بود. از لای پردههای توری، چشمشان به هیکل نسبتآ تنومند زنی افتاد که اینطرف وآنطرف میپلکید.
مگره در حالی که به زحمت سعی میکرد خود را از اتومبیل کوچک بیرون بکشد، نفس بلندی کشید و گفت:
ــ برویم تو.»
۷. کتاب «نامزدی آقای ایر»
این رمان حول یک شخصیت منزوی به اسم آقای «ایر» شکل میگیرد. ایر مردی منزوی و تنها است که همسایهها از او وحشت دارند. خیلی کم از خانه خارج میشود و هفتهای یکبار به باشگاه بولینگ میرود. آنجا همه خیال میکنند ایر پلیس است تا این که زنی در حوالی خانهی او به قتل میرسد. انگشت اتهام به سمت ایر میرود و پلیس او را شبانهروز زیر نظر میگیرد. غافل از این که ایر بیگناه است. او فقط نادانسته عاشق دختری اشتباهی شده است.
رمان «نامزدی آقای ایر» با ترجمهی عاطفه حبیبی را نشر چترنگ منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «نامزدی آقای ایر» میخوانیم:
«زن سردایدار پیش از آنکه در بزند، سرفهای کرد و در حالی که کاتالوگ «باغبان زیبا» را نگاه میکرد، یکبار این کلمات را برای خودش تکرار کرد: این نامه برای شماست آقای ایر
شالش را روی سینه فشرد. پشت در قهوهای کسی تکان خورد. صدا گاه از سمت چپ و گاه از سمت راست به گوش میرسید. گاه صدای پا بود و گاه صدای آرام مچاله کردن یک دستمال یا صدای برخورد شیئی چینی. چشمان خالکستری سرایدار از پشت در صداهای نامرئی را دنبال میکرد. بالاخره صدا به در نزدیک شد. کلید چرخید. نوری به شکل مستطیل ظاهر شد و کاغذدیواریای با گلهای زردرنگ و سنگ مرمر روشویی از داخل خانه به چشم خورد.
مردی دستش را دراز کرد، اما سرایدار او را ندید یا دقیق ندید. در هر حال متوجه او نشد، چون نگاه کنجکاوش به چیز دیگری خیره شده بود: دستمالی خیس از خون که سرخی تیرهاش روی سردی مرمر به چشم میآمد.
لنگه در به آرامی بسته شد و دستمال دیگر دیده نشد. کلید یک بار دیگر چرخید و سرایدار چهار طبقه را پایین رفت و گاهبهگاه میایستاد و فکر میکرد. زنی لاغر بود. لباسهایش به تنش آویزان بودند. مثل پارچههایی که دور صلیبی میکشند تا مترسک درست کنند. بینیاش مرطوب وبد، پلکهایش قرمز رنگ و دستانش از سرما ترک خورده بود.
آنطرف در شیشهای اتاق سرایدار، دخترکی با لباسهای راحتی گلدار ایستاده بود جلوی صندلیای که رویش لگنی پر از آب قرار داشت. برادرش لباسهایش را پوشیده بود، به او آب میپاشید و با این کار تفریح میکرد. غذا هنوز از روی میز ناهارخوری کنار آنها جمع نشده بود.
در با صدای غژغژی باز شد. پسربچه برگشت. چهره دخترک از اشک خیس شده بود.
– صبر کنید ببینم!
مادر سیلیای به پسرک زد و از اتاق بیرونش انداخت.
– تو برو مدرسه و تو یکی اگر همینطور گریه کنی…
دختر بچه را تکان داد و لباسش را تنش کرد. بعد بازویش را گرفت و مثل عروسکهای خیمهشببازی کشید. لگن آب کفآلود را داخل کابینت پنهان کرد، به سمت در رفت و دوباره برگشت.
– فینفین کردنت تمام شد؟
داشت فکر میکرد. مردد بود. پیشانیاش چین خورده بود و نگرانی در چشمان ریزش دیده میشد. بیاختیار برای مستاجر طبقه دوم که از مقابل اتاق سرایدار میگذشت، سر تکان داد و ناگهان در حالی که شال دیگری روی دوشش میانداخت، پیچ اجاق هیزمی را تا نیمه بست و با عجله به سمت خیابان رفت.»
۸. کتاب «مسافری که با ستاره شمال آمد»
در این رمان، کارآگاه مگره از طریق پلیس اینترپل مطلع شده است که پیتر لت کلاهبردار بینالمللی و رهبر یک باند مخوف به پاریس سفرکرده است. او که یک کارآگاه معمولی اما بسیار درشتهیکل پلیس است مدتهاست که به دنبال هویت اصلی این جنایتکار است و حالا که فرصتش پیشآمده باید او را دستگیر کند، اما همه چیز به این سادگی پیش نمیرود، برای حل این پروندهی پیچیده کارآگاه مگره با دردسرهای مختلفی مواجه میشود.
رمان «مسافری که با ستاره شمال آمد» با ترجمهی کاوه میرعباسی را نشر نیلوفر منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مسافری که با ستاره شمال آمد» میخوانیم:
«چیزهایی هستند که به آنها مباهات نمیکنیم. اگر حرفشان را بزنیم اسباب خنده سایرین میشویم. باوجوداین نمیتوان منکر شد که تحملشان نوعی قهرمانی بهحساب میآید.
مگره یک دقیقه هم پلک برهم نگذاشته بود. از ساعت پنج و نیم تا هشت. تکانهای شدید قطار را در کوپههایی تاب آورده بود که وزش باد در آنها امان آدم را میبرید.
از برئوته به بعد، عین موش آبکشیده شده بود. حالا با هر قدم که برمیداشت. آب کثیف از کفشهایش شتک میزد کلاه ملونش از ربحت افتاده بود، پالتو و کتش خیس و مچاله بودند.
باد شدید، یکبند، قطرات درشت باران را، مثل سیلی، محکم به سر و صوتش میکوبید. کورهراه خلوت بود. سربالایی بدنما و بیشکلی بین دیوارهای باغها، از وسطش سیلابی جاری بود.
مدتی طولانی بیحرکت ماند. حتی پیپش هم در جیبش، مرطوب شده بود. ابداً امکان نداشت نزدیک ویلا مخفی شود.
اگر کسانی ازآنجا میگذشتند. او را میدیدند و سر برمیگرداندند. شاید مجبور میشد ساعتها و ساعتها منتظر بماند. هیچ دلیل قطعیای وجود نداشت که مردی در منزل باشد؛ و اگر هم بود. آیا نیازی میدید بیرون بیاید؟
با این حال مگره، دمغ و عصبانی، در حالی که پیپ مرطوبش را با توتون پر میکرد تا جایی که میتوانست خود را در یک فرورفتگی چپاند…
معمولا افسران پلیس قضایی به اینجور کارها تن نمیدادند. دست بالا این وظیفه را به یک جوجه کارآگاه محول میکردند. بین بیست و دو تا سی سالگی، صدها بار، ساعتها، مکان های مختلف را پاییده بود.
با هزار مکافات توانست یک کبریت آتش بزند. سنباده قوطی نم برداشته بود؛ و چهبسا اگر بالاخره یکی از چوبکبریتها، به طرزی معجزهآسا، روشن نمیشد. میگذاشت و میرفت؟
از کمینگاهش، چیزی نمیدید جز دیواری کوتاه و نرده سبزرنگ ویلا را. پاهایش در خاربنها گیرکرده بودند. سرما بر گردن و پشتش میخزید.»
۹. کتاب «دوست مادام مگره»
این بار همسر سربازرس مگره در حل معمایی او را یاری میکند که در آن شبکهای تبهکار که به جعل اوراق هویت و قاچاق انسان مشغول است به دام میافتد. مادام مگره در ملاقاتی تصادفی با زنی خارجی که به زبان فرانسه مسلط است، اما کودکی دارد که این زبان را درک نمی کند، به ماجرایی راه می یابد که پیچیده و پر رمز و راز است.
در تعقیب ماجرا، پرده از یک قتل برداشته میشود و سرنخها به کارگاه صحافی اسم و رسمداری در کوچهی تورن میرسد که استاد فلاماندی از سالها پیش آنجا مشغول کار است.
در این رمان، پروندهی شخصی مادام میگارت که به بازرس پلیس فرانسه میرسد یک معمای به ظاهر حل نشدنی است. یک صحاف به دلیل پیدا شدن دو دندان انسان در کارگاهش، به اتهام قتل دستگیر میشود.
مایلها دورتر مادام میگرت بر روی نیمکت پارکی نشسته و در حال گپ زدن با کودکی است. او در انتظار رفتن به مطب دندانپزشک است که ناگهان مادر کودک ناپدید میشود.
رمان «دوست مادام مگره» با ترجمهی عباس آگاهی توسط نشر جهان کتاب منتشر شده است.
در بخشی از رمان «دوست مادم مگره» میخوانیم:
«اونا ماشین رو بیرون کشیدند؟
– امروز صبح. ماشین در واقع مارک کرایسلر و شکلاتی رنگه و پلاک اش مال منطقه جنوب شرقیه. تموم نشد، یه چیز دیگه ای هم هست. توی ماشین یه جسد هست.
– جسد یه مرد؟
– جسد یه زن. خیلی تغییر شکل داده. اغلب لباس هاشو جریان آب کنده و برده. موهای سرش بلند و خاکستریه.
– کنتس؟
– نمیدونم. اونا تازه این رو کشف کردن. جسد هنوز روی ساحل رودخونه ست، زیر یک پلاستیک و می پرسن چه کار باید بکنن. من بهشون گفتم فوری جواب شون رو می دم. چند دقیقه ای می شد که موئر رفته بود. او کسی بود که می توانست به درد سربازرس بخورد و شانس کمی بود که بتوانند او را در خانه اش بیابند.
– می تونی دکتر پل رو خبر کنی؟ خود دکتر پل به تلفن جواب داد.
– مشغول نیستید؟ کاری واسه امروز ندارید؟ خیلی مزاحم تون نمی شم اگر سر راه بیام دنبال تون و ببرم تون به لانیی؟
با کیف ابزارتون، آره. نه. چیز قشنگی نباید باشه. یه پیرزن که یه ماه می شه توی رودخونه مارن بوده. مگره به اطراف خودش نگاه کرد و دید که لاپوانت، با سرخ شدن، سرش را بر می گرداند. البته مرد جوان مشتاقانه آرزو می کرد رئیسش را همراهی کند.
مگره برای بالا رفتن از دو طبقه مرکز پلیس آگاهی، شیوه خاص خودش را داشت. ابتدا در پایین پلکان، آنجا که روشنایی بیرون تقریبا به تمامی به داخل میتابید، قیافهای نسبتا بیاعتنا داشت. سپس هر چه بیشتر در قسمت کمنور ساختمان قدیمی پیش میرفت، دلمشغولی بیشتری پیدا میکرد، درست مثل این که دغدغههای دفتر کارش، همینطور که به آن نزدیک میشد، بیشتر در او نفوذ میکردند.
وقتی از جلوی پیشخدمت میگذشت، دیگر رئیس بود. این اواخر عادت کرده بود قبل از باز کردن در اتاقش، خواه صبح یا بعدازظهر، گشتی در دفتر کار بازرسها بزند، و کلاه شاپو بر سر و پالتو به تن، وارد «گران تورن» شود. »
۱۰. کتاب «تعطیلات مگره»
در این رمان، کارآگاه مگره را در تعطیلات با همسرش در کنار دریا می بینیم. تقریبا بلافاصله پس از شروع داستان خانم مگره به خاطر آپاندیسیت حاد مجبور میشود به بیمارستان محلی منتقل شود. کارآگاه مگره صبحها به همسرش زنگ میزند و بعد از ظهرها به دیدناش می رود. ملاقاتها کوتاه و دردناک است. از راهبههای پرستار بیمارستان گرفته تا عدم رعایت حریم خصوصی اتاقهای دو تخته، همه چیز برای مگره ناراحت کننده است. اما اتفاقاتی که در ادامه میافتد مگره را به جنب و جوش وا میدارد.
رمان «تعطیلات مگره» با ترجمهی عباس آگاهی توسط نشر جهان کتاب منتشر شده است.
در بخشی از رمان «تعطیلات مگره» میخوانیم:
«مگره دوباره پیپش را که موقع وارد شدن به آپارتمان دختر جوان، با یک حرکت شست خاموش کرده بود، روشن کرد. موقع خداحافظی با مهمانش، بلامی کمی ناراحت به نظر رسید. آیا از این ملاقات مایوس شده بود؟ آیا سکوت مگره کمی موجب نگرانی او نبود؟ دکتر حتی یک بار هم از همسرش چیزی نگفت و حرف معرفی کردنش به سربازرس هم مطرح نشد. «امیدوارم آقا سعادت ملاقات دوباره با شما را داشته باشم.» او هم ضمن دور شدن، زیر لب گفت: «من هم همین طور.» مگره تقریبا از خودش راضی بود. پک های کوچکی به پیپش می زد و به طرف مرکز شهر می رفت. نگاهی به ساعتش انداخت و برگشت و خودش را به مسیری که معمولا باید در این ساعت در پیش می گرفت، رساند و مناظر آشنای خودش را بازیافت: بندر، بادبان های گشوده، بوی قطران و نفت گاز، کشتی هایی که در ورودی بندر، جلوی بازار سرپوشیده ماهی، لنگر می انداختند.»
۱۱. کتاب «مگره در اتاق اجارهای»
سربازرس مگره از دو روز پیش تنها بود. همسرش برای مراقبت از خواهر بیمار خود به آلزاس رفته بود و مگره عادت به زندگی مجردی نداشت. نمیخواست شب را در آپارتمان ساکت و خاموشش تنها بماند، و مایل نبود به دعوت همکارش به خانهی او برود. قدمزنان به سینما رفت و آخر شب تازه به خانه آمده بود که تلفن زنگ زد و خبر ناگواری را به او داد: بازرس ژانویه (افسر تحت فرمانش) به ضرب گلوله به شدت مجروح شده بود.
این سوقصد مگره را به صحنهی حادثه کشاند: کوچهی لومون؛ محلهای که با آپارتمانها و اتاقهای اجارهایاش، منظرهای شهرستانی دارد. سربازرس چمدان خود را میبندد و تصمیم میگیرد در ساختمانی اقامت کند که متعلق به دوشیزه کلمان است: زنی چهل و پنج ساله، چاق و مهربان. بازرس ژانویه در تعقیب سارق جوانی که مستاجر آن ساختمان بود، محل را زیر نظر داشت که هدف گلوله قرار گرفت.
اقامت مگره در آن ساختمان پر رفت و آمد باب آشنایی او با یکایک مستاجران خانم کلمان و روحیات هر یک از آنان را فراهم میکند. دیری نمیگذرد که سربازرس، بولوس جوان (همان سارق تحت تعقیب) را از زیر تختخواب خانم کلمان بیرون میآورد. اما این نه نقطهی پایان ماچرا، بلکه سرآغاز رمان است.
رمان «مگره در اتاق اجارهای» با ترجمهی عباس آگاهی را نشر جهان کتاب منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مگره در اتاق اجارهای» میخوانیم:
«در راهروی بیمارستان نزدیک پلکان، محلی عریضتر وجود داشت و آنجا دو نیمکت، شبیه نیمکتهای مدرسه، قرار داده بودند.
مگره در این محل، به هنگام ظهر، موقعی که تقریبا همه جا در بیمارستان صدای زنگ بلند شد، مادام ژانویه را پیدا کرد. نیم ساعتی میشد که رسیده بود.
زن خسته بود. با این حال برای این که نشان دهد میخواهد قوی باشد، لبخندی به مگره زد. در همه طبقات بیمارستان صدای رفت و امد سربازخانهمانندی بلند بود. بیگمان زمان تعویض شیفت مردان و زنان پرستار بود. چند تنی از آنها خندان و در حالی که به یکدیگر تنه میزدند، از جلوی مگره گذشتند.
آفتاب میدرخشید و گاهی میشد گرمای مطبوع هوا را حس کرد. مگره پالتو نداشت: هنوز به ان عادت کرده بود. مادام ژانویه گفت:
– از قرار تا چند دقیقه دیگه میآن دنبالممون.
و با آمزیهای از تمسخر و تلخکامی افزود:
– دارند کمی به نظافتش میرسند.
او اجازه نداشت شاهد نظافت شوهرش باشد. مادام ژانویه قبلا هم گاهی به دنبال شوهرش به مرکز پلیس اگاهی آمده بود و مگره هم گه گاه با او روبهرو شده بود. اما حالا، برای نخستین بار، متوجه شد که او تقریبا زنی پژمرده است. هنوز ده سال نشده بود… دقیقا نه سال بود که ژانویه نامزدش را با گونههای پر و با خندهای که چالهای در گونهها ایجاد میکرد، به او معرفی کرده بود. ولی حالا او حالت بی اعتنا و نگاه بیش از اندازه جدی زنانی را پیدا کرده بود که در حومه شهرها، با کمری آزرده، به کار رفت و روب خانهشان میپردازند.»
۱۲. کتاب «مگره در کافه لیبرتی»
به قتل رسیدن یک مرد انگلیسی، سربازرس مگره را به سواحل دریای مدیترانه و دماغع انتیب میکشاند. مقتول ویلیام براون، مامور بازنشسته دستگاههای اطلاعاتی است که در جنگ جهانی دوم خدماتی به رکن دوم ارتش کرده است. او، که همسر و پسرانی موفق و ثروتمند در استرالیا داشت، در ویلایی در انتیب، با یک زن جوان و مادرش زندگی میکرد؛ زندگیای همراه با قتاعت و امساک و از درآمد ماهانهای که منبع و میزان ان بر دو زن نامعلوم ماند.
ولی در پس این ظاهر معمولی، غیبتهای دورهای و چند روزه براون خبر از یک زندگی دوگانه میداد. این که براون در روزهای غیبت از خانه به کجا میرفت، با بقیه مستمری نه چندان کمش چه میکرد، معاشرانش در کاقه لیبرتی چه کسانی بودند، و در نهایت، شخصیت واقعی او چه بود، معماهایی است که بک به بک به دست مگره گشوده میشود.
رمان «مگره در کافه لیبرتی» با ترجمهی عباس آگاهی را نشر چهان کتاب منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «مگره در کافه لیبرتی» میخوانیم:
«مگره ساعتها در کان به کاری بی مزه پرداخت که معمولا آن را به عهده بازرسها میگذارند. ولی او احتیاج به جنب و جوش داشت. میبایست خودش را راضی کند که بیکار ننشسته است.
پلیس جرائم اخلاقی سیلوی را میشناخت و نام او در فهرستشان وجود داشت.
سرگروهبانی که مسئول محله بود گفت:
– اون هیچ وقت برامون دردسر درست نکرده. دختر آرومییه. تقریبا به طور منظم به معاینه بهداشتی میره.
– کافه لیبرتی چی؟
– چیزی راجع بهش شنیدید؟ محل عجیبییه که مدتی طولانی ماها رو به فکر انداخته بود و هنوز خیلیها رو به فکر میاندازه. تا جایی که تقریبا همه ماهه ما یه نامه بیامضا راجع به اونجا دریافت میکنیم. اول سوظن بردیم که ژاژا خیکی مواد مخدر میفروشه. اون تحت مراقبت قرار گرفت. میتونم خاطرتون رو جمع کنم که چنین چیزی حقیقت نداره … بعضی ها القا کردن که اتاق پشت کافه محل جمع شدن افرادی با خلقیات مخصوصه…
مگره گفت:
– میدونم که صحت نداره.
– آره… خیلی خندهدارتر ازین حرفهاست… ننه ژاژا مردهایی رو جذب میکنه که سن وسالی ازشون گذشته، که دیگه حال و حوصله چیزی رو ندارن و فقط دلشون میخواهد باهاش همصحبت بشن. از این گذشته، اون مستمری کوچکی هم میگیره، چون شوهرش توی یه تصادف فوت کرده…
– میدونم
در دفتر دیگری، مگره درباره ژورف کسب اطلاع کرد.»