با شاخصترین قصهها و ترجمههای احمد پوری آشنا شوید؛ مترجم عاشقانهها
به شوخی گفته میشود داشتن پدری پولدار نعمت بزرگ و شغلی راحت و نان و آبدار است. اما با قاطعیت میتوان گفت وجود پدری اهل فکر و کتاب سرنوشتساز است. احمد پوری، مترجم و نویسنده، که ترجمهی آثار بهترین شعرا و نویسندگان جهان و نگارش قصه و رمان را در چنته دارد، مصداق بارز تاثیر چنین پدر است. در این نوشتار چهارده اثر – ترجمه و تالیف – او را معرفی میکنیم.
بیوگرافی احمد پوری
هفتهی آخر فروردین ماه سومین سال دههی سی شمسی، اصغر آقا، کارمند ادارهی دارایی و کتابخوان قهار و رباب خانم خانهدار بعد از فراغت از دید و بازدیدهای نوروزی در خانه استراحت میکردند که تولد دومین فرزند، پسری تپل و شیطان که احمد نامیده شد، خانهشان را روشن کرد.
احمد در خانوادهای نسبتا مرفه بالید و عشق به مطالعه و کتاب را از برادر بزرگتر و پدرش آموخت. بالافاصله پس از آغاز تحصیل مطالعه را شروع کرد. او و برادرش هیچ محدودیتی برای خرید کتاب نداشتند. پدرشان میگفت: «دلم نمیخواهد شما حتما دکتر و مهندس و شاگرد اول بشوید؛ تنها چیزی که از شما میخواهم این است که کتاب بخوانید.» او به آقای خدادادی، کتابفروش محله سپرده بود همهی کتابها را در اختیار فرزنداناش قرار دهد و پولاش را بعدا دریافت کند.
ده ساله بود که رمان «تهران مخوف»، نوشتهی مشفق کاظمی نظرش را جلب کرد. کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد. پدر در پاسخ به کسانی که مطالعهی آن را مناسب بچهی ده ساله نمیدانستند، گفت: «کتاب میخواند دیگر. مشکلی نیست.»
مطالعهی بیوقفه باعث شد، به داستانسرایی زبردست بدل شود و انشاءهایی زیبا و خواندنی بنویسد. تشویق دبیر ادبیات کلاس نهم که از نویسندگان تبریز بود شور و شوق نوشتن را در او شعلهور کرد. اما رویدادی تلخ زندگی احمد یازده ساله را دیگرگون کرد. روزگار دلی دارد چون سنگ خارا که پدر سی و هشت سالهی او را گرفت. توان مالی خانواده کم شد. یکسوم حقوق پدر و درآمد اندک مادر که سنگ آسیای زندگی شده بود، کفاف هزینهها را نمیداد. احمد شغلی برای خودش دست و پا کرد. هر روز صبح از شش تا هشت صبح ترازودار نانوایی محل بود. یک تومان دستمزدی که میگرفت هزینههای خود و پول توجیبی برادر را تامین میکرد.
او که داستانهای پلیسی پرویز قاضی سعید و امیر عشیری را میبلعید، تحتتاثیر قصههای پلیسی مورد علاقهاش رمانی زیر عنوان «مردان پنجه قورباغهای» نوشت که گم شد. در هجده سالگی یکی از قصههایش را از سر کنجکاوی برای مجلهی فردوسی فرستاد که منتشر شد و زمینهی همکاری با مجلات نگین و رودکی را فراهم کرد.
روزی آفتابی و گرم، بعد از رسیدن به خانه، رمانی از ارنست همینگوی را دست گرفت و شروع به خواندن کرد. اما ترجمهی بد مانع شد. پیش خود گفت: «چرا نتوانم رمانها را به زبان اصلی بخوانم؟» به این ترتیب از اوان نوجوانی خواندن زبان انگلیسی را به شکل خودآموز شروع کرد. نمایشنامههای هارولد پینتر را ترجمه و تدریس را آغاز کرد.
پوری وارد دانشسرای تربیت معلم شد و رتبهی اول آزمون زبان کشور را کسب کرد. همزمان با تحصیل، معلمی پیشه کرد. گذارش به ادینبورگ، پایتخت اسکاتلند افتاد. تحصیل دورهی دکترا را در دانشگاه این شهر شروع کرده بود که انقلاب سال ۵۷ او را مسخ و روانه تهران کرد تا در میان حادثات باشد.
بعد از آرام شدن کشور، تدریس در دانشگاه تبریز را آغاز کرد. اما انقلاب فرهنگی دانشگاهها را تعطیل و احمد را برای تامین هزینههای زندگی روانهی بندرعباس کرد. شرایط کشور در سالهای انتهای دههی پنجاه نابسامان بود و سخن گفتن از ادبیات کاری عبث. باید مدتی میگذشت تا مقدمات فعالیت فرهنگی فراهم شود.
روزگاران گذشت و شرایط برای انتشار کتاب فراهم شد، اما او توانایی نوشتن را از دست داده بود. ترجمه کرد. بعد از انتشار نخستین اثرش زیر عنوان «بلشویکها» نوشتهی میخاییل شاتروف در انتشارات ساوالان تبریز، عشق را سراغ گرفت. عاشقانههای پابلو نرودا، ناظم حکمت، نزار قبانی، آنا آخماتووا و … را به فارسی برگرداند.
سه دهه بعد، در بعدازظهر روزی سرد و بارانی در مرکز شهر لندن، بعد از ملاقات کردن با بانویی تاجیک، شوق نوشتن که در دل پوری همچون آتشی زیر خاکستر بود، شعله گرفت و نخستین رماناش سه سال بعد در پاییز سال هشتاد و هفت زیر عنوان « دو قدم اینور خط» بر پیشخوان کتابفروشیها جای گرفت.
راز موفقیت نویسنده مردِ هفتاد ساله که سه رمان و یک مجموعه داستان نگاشته و ترجمههای بسیاری منتشر کرده را باید در جملهای دانست که پدر در گوشاش خواند: «تنها چیزی که میخواهم این است که کتاب بخوانید.»
در این نوشتار چهارده اثر که به قلم احمد پوری نوشته و ترجمه شده را معرفی میکنیم:
دو قدم اینور خط
این رمان، نخستین اثر تالیفی احمد پوری، قصهای خوشخوان و بدون پیچیدگیهای زبانی است.
کتاب سرشار است از جزییات و خرده ایدهها که مانع می شوند خواندنش فقط به سودای پیگیری قصه اصلی و دریافتن سرانجام ماجرا باشد و به هر فصل و تکه و صحنه جذابیتی خاص میبخشند.
شخصیت اصلی رمان مترجم است. قصد دارد اشعار آخماتووا را ترجمه کند. نیازمند اطلاعات و زندگینامهی شاعر است. به کتابفروشی قدیمی سر میزند تا کتابی از شاعر را بخرد. آنجا با مردی روس آشنا میشود که او را به سفری طول و دراز به گذشته میفرستد.
در بخشی از رمان «دو قدم اینور خط» میخوانیم:
«دقیقا. فکر میکردم شاید صحنهی آن خیابان و آن کافه را سالها پیش در فیلمی دیدهام که آهنگ متنش شبیه همین آهنگ بود و الان دارم آن تصویرها را از گوشهی ذهنم بیرون میکشم. مرد لاغراندام آه کوتاهی میکشد و با لبخند به فنجان قهوهاش که هنوز نیمهپر است خیره میشود:
– همیشه همینطور بوده. بشر خواسته جوابی برای سؤالاتش پیدا کند. وقتی هم اینکار ممکن نبوده، سعی کرده خودش را به جوابی سردستی قانع کند. در واقع خودش را توجیه کند. دلیلش واضح است. وقتی به نقطهای میرسیم که توان درک هستی را نداریم، هول برمان میدارد. در برهوتی تاریک و بیانتها دنبال نور میگردیم و دست آخر، حتا اگر شده نوری ضعیف برای خودمان درست میکنیم و نفسی به آسودگی میکشیم و برمیگردیم سر زندگی خودمان.
دارد با خودش صحبت میکند. نگاهش به من نیست و صدایش آرام است. یکمرتبه در چشمانم خیره میشود:
ـ خب، بالاخره این موسیقی و رویای شما به کجا رسید؟
راستی به کجا رسید؟ هیچجا. هنوز هم با من است و هربار با شنیدنش پرت میشوم به همان کافه، همان خیابان و همان تصاویر روشن. جسارت یافتهام. اولینبار است که بدون ترس از مسخره شدن دربارهی این چیزها صحبت میکنم. دیگر محافظهکاری نمیکنم. همیشه وقتی اینها را به اطرافیانم، مخصوصا گیتی میگویم، سعی میکنم قبل از آنکه نصیحتم کنند بهنحوی بگویم به این چیزها اعتقادی ندارم. اما مرد لاغراندام، در خانهای را بهرویم گشوده که میتوانم بیواهمه در آن قدم بگذارم و اتاقها و پستوهایش را وارسی کنم.»
فقط ده ساعت
دومین رمان پوری را آشکارا میشود متفاوتترین رمانش دانست. این داستانی است که مرگ در آن به عنصری اصلی بدل شده. جوانی سرطان دارد و همین آدمهای دوروبرش را گرفتار کرده است. میگویند خیلی وقتها آدمهای دوروبر کسی که به سرطان مبتلا شده است بیش از خودش با این مسئله کنار نمیآیند.
اینجا هم بخشی از رمان عملا روایت یکی از آدمهای دوروبر اوست که کارش رواندرمانی است و بخشی دیگر از دل یادداشتهای روزانهی جوان مبتلا به سرطان بیرون آمده. هر آدمی که ناگهان از دل زندگی پرتاب میشود در آغوش خوفناک سرطان، لابد پیش از این زندگیای عادی داشته و هیچ بعید نیست پای عشق وعاشقیهایی هم در میان بوده باشد و اینجا هم کم کم پای زنهایی به میان میآید که در زندگی او نقش پر رنگی داشتهاند؛ زندگیای که پیش از مدت معمولش دارد به انتها میرسد.
گذشته احضار میشود و فصلهای کوتاه رمان سرک کشیدن به گوشههای مختلفی از زندگی هستند و روایتهای مختلف و گرههای داستانی متفاوت، زندگی آدمهایی را بههم وصل میکند که شاید در حالتی جز این هیچوقت سر راه یکدیگر قرار نمیگرفتند. مرگ همیشه آدمها را بههم نزدیک میکند.
در بخشی از رمان فقط «ده ساعت» میخوانیم:
«کامی کنار دکتر ایستاده است که دارد اعداد نتیجهٔ آزمایشم را نگاه میکند و من روبهروی میز دکتر نشستهام. هر دو چشم به ورقه دوختهاند.
کامی دستش را روی عددی میگذارد و میپرسد «این یهکم غیرواقعی نیست؟ نباید اینقدر باشه.»
دکتر تأیید میکند و میگوید «همراه اون دوتا آزمایش دیگه، این رو هم میگیم تکرار کنند. اگه واقعاً این باشه که مشکل ما رو بیشتر میکنه.»
بعد سر بلند میکند و با لبخندی مصنوعی چشم به من میدوزد.
«خب تا اینجای کار خیلی از نتایج راضی نیستم. به نظر میرسه مدتی درگیرمون کنه. اما ما سعی خودمون رو میکنیم. نمیدونم کامران به شما گفته یا نه؛ یکی از بزرگترین درمانهای این وضعیت دشوار روحیهست. هر چی به بخشهای مثبت قضیه و امکاناتی که در دست داریم فکر کنید تو درمان به ما کمک خواهید کرد.»
«شیمیدرمانی و پرتودرمانی و این چیزها هم…»
«بذارید سری دوم آزمایشها رو هم بگیریم، بعد. میتونه یکی از اونها یا مجموع اونها و حتا پیوند مغزواستخوان هم باشه. تصمیم در مورد همهٔ اینها باید بعد از آزمایشهای مرحلهٔ دوم گرفته بشه.»
«من این رو از کامی هم پرسیدم، فکر میکنم جواب نهایی رو شما باید بدید؛ اگه بدترین وضعیت پیش بیاد، تا کی زنده میمونم؟»
اگه بگم نمیدونم، باورتون نمیشه. تو این بیست سال کارم آنقدر با موردهای عجیب و غیرقابلپیشبینی روبهرو شدهم که الان نمیتونم قاطعانه چیزی بگم. یه خانومی بود که با اطمینان بهش گفتم تا چند سال دیگه امید زنده موندن داره. دو ماه بعد، درست با همون سرطان فوت کرد. مورد دیگهای بود که هم من و هم همکارهای دیگهم بیشتر از سه چهار ماه امید نداشتیم… این مسئله مال دو سال پیشه… هنوز زندهست. حالش هم بد نیست. تحت درمانه اما داره زندگیِ عادیش رو میگذرونه. اینه که بهتره وقت تعیین نکنیم. اینجوری هم شما راحتترید و کمک بیشتری برای بهبود میکنید، هم ما کارِ نسنجیده نمیکنیم. شما خیلی ساده، فکر کنید مریضی سختی گرفتهید، اما قراره معالجه بشید. کامرانجان چند جلسهٔ مشاوره با شما میذاره. این کارها رو اون بهتر از ما بلده، راهنمایی میکنه.»
پشت درخت توت
احمد پوری را سالها به واسطهی ترجمههای دلانگیزش از شعرها میشناختیم تا اینکه دو رمان پر طرفدار و خواندنی دو قدم اینور خط و فقط ده ساعت را منتشر کرد. او در سومین رماناش، پشت درخت توت، قصهی نویسندهای را روایت میکند که مدتها است رمانی در ذهن دارد و بعد از یافتن فرصتی مینویسد. قهرمانان داستان که ناتوانی او را برای دنبال کردن ماجرا میبینند به یاریاش میآیند و داستان به پیش میرود. ماجرا از دههی چهل در تبریز شروع میشود. زندگی یک معلم ساده روستاها به علت شرایط حاد سیاسی آن روزها ناگهان از روال عادی درمیآید و سالهای پر تب وتاب این خانواده را درگیر دشواریها و حوادث میکند و سرانجام آنها را از روزهای انقلاب ۵۷ نیز عبور داده و به دهه شصت میرساند.
در بخشی از رمان «پشت درخت توت» میخوانیم:
«صفحه را برمیگردانم تا اولین سطرهای رمان را بخوانم. صدای قدم زدن در حیاط را اینبار واضحتر میشنوم. گوش میخوابانم، صدا واقعی است و ربطی به وهم و خیال ندارد. بلند میشوم. بهطرف پنجره میروم. او از پشت درخت توت میآید بیرون. دو سه قدم بهطرف درخت سیب میرود و اینبار میایستد و دیگر حرکت نمیکند. فرصتی است که دقیقتر نگاهش کنم. با انگشت ضربهای روی شیشهی پنجره میزنم. آرام و با تأنی سرش را بهسوی پنجره میچرخاند و نگاهم میکند. هوای گرگومیش نمیگذارد چشمهایش را بهروشنی ببینم. ذرهای ترس در دلم نیست. هرگز آدم شجاعی نبودهام اما این موجود اصلا تهدیدی برایم نیست. از اتاق بیرون میروم. وارد دهلیز میشوم و در حیاط را باز میکنم. میترسم دربرود اما همچنان ایستاده است. دو پلهی ساختمان را میروم پایین و قدم در حیاط میگذارم. با صدای بلند سلام میدهم. رو میچرخاند بهسوی من. اینبار چهرهاش را روشنتر میبینم. لبخند میزند و با سر جواب سلامم را میدهد.»
تو را دوست دارم چون نان و نمک
این کتاب گزیدهای از اشعار عاشقانهی ناظم حکمت است. او از چهرههای برجستهی ادبیات و سیاست ترکیه محسوب میشود. حکمت شاعری مدرن است. هم پیشگام شعر نوست و هم تلاش میکند جزئینگرانه، موقعیت بشر را در دنیای مدرن ترسیم کند.
از حیث ادبی هم به فرمالیسم روسی گرایش دارد که یکی از مکاتب مدرن نقد ادبی است. او در اشعارش از هرچیزی که مرتبط با انسان باشد، سخن میگوید: عشق، صلح، زندگی، مرگ، شادی، اندوه و… . این شاعر در شکل شعری هم خود را به قالب خاصی محدود نکرده است. هم در وزنهای عروضی شعر میگوید و هم شعر آزاد و بدون قافیه.
در بخشی از کتاب «تو را دوست دارم چون نان و نمک» میخوانیم:
«تو را دوست دارم چون نان و نمک/ چون لبان گرگرفته از تب / که نیمهشبان در التهاب قطرهای آب / بر شیر آبی بچسبد/ تو را دوست دارم / چون لحظهی شوق/ شبهه، انتظار و نگرانی / در گشودن بستهی بزرگی که نمیدانی در آن چیست / تو را دوست دارم چون سفر نخستین با هواپیما بر فراز اقیانوس / چون غوغای درونم لرزش دل و دستم / در آستانهی دیداری در استانبول / تو را دوست دارم چون گفتن شکر خدا زندهام.»
خاطرهای در درونم است
ادبیات روسیه که ریشههایش را میتوان تا قرون وسطا دنبال کرد چهرههای برجسته ای به جهان معرفی کرده که آثارشان به الگوی نویسندگان، ادبیان و اهل کتاب و مطالعه بدل گشته است. نیکولای گوگول، فیدئور داستایوفسکی، لئو تولستوی، آنتون چخوف، میخائیل بولگاکف، باریس پاسترناک و الکساندر پوشکین مفاخری هستند که شاهکارهای ماندگار آفریدهاند.
اما وقتی سخن از شعر روسیه به میان میآید نام آنا آخماتوا به خاطر میآید. او که یکی از مهمترین شعرا و نویسندگان روس در قرن بیستم محسوب میشود و ناماش در فهرست نامزدهای جایزهی نوبل ادبی سال ۱۹۶۵ قرار گرفت، جریان جدیدی به وجودآورد که «آکمهایسم» نام گرفت.
آخماتوا مثل سایر شاعران همدورهاش، وزنهای عروضی را در اشعارش میشکست، اما در حاشیهی قانون و قاعدهی مجاز فعالیت میکرد. او روشی ابداع کرد که ترکیب دو هجاییها و سه هجاییها نام دارد.
یکی از علل شهرت عالمگیر آخماتوا اشعار عاشقانهای است که مضمون همهشان عشق، سرمستی و شکست در عشق است و در مجموعههای تسبیح، شامگاه، فوج پرندگان سفید، بارهنگ، پس از میلاد، نیزار و کتاب هفتم منتشر شدند.
مترجم شصت و هشت شعر از دو گزیدهی اشعاری که در سالهای ۱۹۸۸ و ۱۹۸۹ منتشر شدهاند را برگزیده، به فارسی برگردانده و در این کتاب گنجانده است.
در بخشی از کتاب «خاطرهای در درونم است» میخوانیم:
«مرا دوست نداری / موضوع بسیار ساده است و روشن / هر کسی آن را میفهمد: تو مرا دوست نداری / و هرگز دوست نخواهی داشت / من چرا چنین دلبستهام/ به مردی کاملاً بیگانه؟ / چرا شامگاهان/ چنین از تهدل برایت دعا میکنم؟ / چرا دوستم را، کودک موطلائیام را / شهر محبوبم را، سرزمینم را / ترک کردهام / و در خیابانهای این پایتخت بیگانه / چون کولی سیاهپوشی / سرگردانم؟ / اما چه زیباست / اندیشه دیداری دیگر با تو؟»
۶۱ دقیقه پس از یازده شب
میلیگان شاعری است که شعرش در سال ۱۹۹۸ بهعنوان شعر محبوب بریتانیا انتخاب شد. او درگیر افسردگی بود و اثرات کارش در جنگ جهانی دوم در جایگاه هدایت کننده یک بمبافکن را همواره همراه خود داشت. اما سعی میکرد در اشعار کمدیاش ناراحتیاش را پنهان کند. او در مقدمه کتاب توضیح میدهد که اشعار این کتاب را در مرز فروپاشی روانی نوشته است. زمانی که شعر توانسته به او کمک کند کمی آرام شود.
او از نوجوانی با یک گروه موسیقی همکاری کرد و پس از ورود به بریتانیا به اجرای شوهای رادیویی و تلویزیونی پرداخت. میلیگان به اختلال دوقطبی دچار بود و در طول عمرش چندین بار در بیمارستان بستری شد که چند شعر از کتاب حاضر را هم در آنجا سرود.
طنز میلیگان و درون مایهی انسانی و ستمستیزی آثارش، از او چهرهی ویژهای ساختهاست. او در کشور خود بسیار محبوب است و کمتر کسی است که شعری و یا نقل قولی از او را از حفظ نداند.
در بخشی از کتاب «۶۱ دقیقه پس از یازده شب» میخوانیم:
«سربازان در لارو / مردهها جوانند / چون کودکانی در خواب / رحمی که از آن جدا شدهاند / هنوز خشک نشده / اما چه زود خاک سرد / بر چهرههای سردشان میریزد در گودال / آرام خوابیدهاند / ساقههای جوان / در خاک میشوند / چون دانههای زمستانی / اما شکوفه نخواهند داد / زمانی که بهار از آنها میخواهد / برگ بیاورند و بشکفند / آنها به خواب ادامه خواهند داد / در خاک خاموش / و صلیب روی گورشان میپوسد / لوح یادبودشان زنگار میگیرد.»
برف سیاه
این رمان بیست و پنج سال پس از مرگ میخائیل بولگاکف در شمارهی ماه آگوست ۱۹۶۵ مجلهی ادبی نوویمیر، زیر عنوان رمان تئاتری چاپ شد. برف سیاه نوشتهای سراپا طنز، نیشدار و کاریکاتوری است از تئاتر هنر مسکو به سرپرستی کنستانتین استلانیسلاوسکی و نمیروویچ دانچنکو.
در خلال این رمان جابهجا به شخصیتهای واقعی و وقایع مستند برمیخوریم. این نوشته نه به قصد وقایع و نه توضیح یک یا چند واقعه پدید آمده است. بولگاکف خشم و انزجارش را از مجموعهی نابسامانیها و بیعدالتیها و کارشکنیهای جزماندیشان و حسودان که در تمامی عمر هنری خود مدام با آن روبهرو بود، چون آتش و مادهی مذاب از سینهی پردردش بر کاغذ میریزد. گاه این آتش چنان ویرانگر است که حتا نزدیکترین دوست او، یعنی استانیسلاوسکی، را که سالها در تئاتر هنر مسکو با او همکاری داشت، به آتش میکشد.
در بخشی از رمان «برف سیاه» میخوانیم:
«رمان از شبی شروع میشد که بر اثر کابوسی از خواب بیدار شدم. خواب شهر زادگاهم را میدیدم، زمستان بود و برف و جنگلهای داخلی… در خواب دیدم که کولاکی بیصدا همهجا را گرفته، بعد پیانوی بزرگی را دیدم که عدهای دورش حلقه زدهاند. بدجوری احساس تنهایی کردم، دلم سخت به حال خودم سوخت، و غرق اشک از خواب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم، لامپی کوچک و گردگرفته فقرم را به تماشا میگذاشت: دواتی کمبها و کوچک و بیقواره، چند جلد کتاب، و تلی روزنامهی کهنه. پهلوی چپم از فنر شکسته درد گرفته و ترس وجودم را تسخیر کرده بود. احساس کردم در حال مرگم. احساس وحشتناک ترس از مرگ چنان بر من سنگینی میکرد که نالهی بلندی کردم و با دستپاچگی نگاهی به دوروبرم انداختم تا دستاویزی، وسیلهای دفاعی، در برابر مرگ پیدا کنم و یافتمش. گربه، که پیشتر از اتاق بیرونش کرده بودم، میومیو میکرد. حیوان دلنگران بود. چند دقیقه بعد روی روزنامههایم نشسته بود و با چشمان گردش نگاهم میکرد و میپرسید؛ چه شده؟ این گربهی دودی خاکستری نزار دلواپس من بود.»
هوا را از من بگیر خندهات را نه
این کتاب گزیدهای از اشعار عاشقانهی پابلو نرودا، شاعر، سناتور و دیپلمات شیلیایی است. او این اشعار را برای معشوقش، ماتیلده و در زمانی سروده که در جزیرهی «کاپری» دوران تبعیدش را سپری میکرد. اثری که پیش روی شماست، به کوشش احمد پوری به فارسی برگردانده شده است. این اثر با اشعار پراحساسش در سراسر جهان، به عنوان یک اثر کلاسیک عاشقانه شناخته میشود. البته نرودا فقط به عاشقانه سرودن اکتفا نکرده است. او اشعار سیاسی هم کم ندارد که میتوان از این میان به کتاب «انگیزهی نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» اشاره کرد. احمد پوری دربارهی مضامین شعری این شاعر پرآوازه میگوید: «نرودا شاعر متعهدی بود. متعهد به این معنا که نسبت به تعهدات و تحولات سیاسی و اجتماع خود حساسیت داشت. او شاعر بزرگی بود و در اشعارش عشق همراه با سیاست به هم آمیخته شده است. عشق به انسان و محوریتهای انسانی در آثارش دیده میشود.» نرودا به عنوان یک چهرهی ادبی در سال ۱۹۷۱، جایزهی نوبل ادبیات را از آن خود کرد و به عنوان یک چهرهی سیاسی بارها بهخاطر فعالیتهای صلحطلبانهاش موردتقدیر قرار گرفت.
در بخشی از کتاب «هوا را از من بگیر خندهات را نه» میخوانیم:
«هوا را از من بگیر خندهات را نه / نان را از من بگیر اگر میخواهی / هوا را از من بگیر، اما خندهات را نه / گل سرخ را از من بگیر/ سوسنی را که میکاری / آبی را که به ناگاه در شادی تو سرریز میکند/ موجی ناگهانی از نقره را که در تو میزاید/ از پس نبردی سخت بازمیگردم / با چشمانی خسته که دنیا را دیده است / بی هیچ دگرگونی / اما خندهات که رها میشود و پروازکنان در آسمان مرا میجوید / تمامی درهای زندگی را به رویم میگشاید…»
سه تک گویی
نزدیک به و صدو بیست سال پیش، آگوست استریندبرگ نمایشنامهنویس شهیر سوئدی، مونولوگی تک پردهای نوشت که در آن از زبان یک زن به شرح ماجرای یک مثلث عشقی پرداخت. ظرافتهای روایی این نمایشنامهنویس در نوع خود بینظیر بود.
نزدیک به نیم قرن پس از روی صحنه آمدن این نمایش نامه، یوجین اونیل، نمایشنامهنویس برجسته و جنجالی آمریکایی، مونولوگی تک پردهای نوشت که او نیز از زبان یک زن به روایت ماجرای مثلث عشقی میان دو زن و یک مرد پرداخت.
پس از نزدیک به چهل سال از نوشتن نمایشنامهی اونیل،هارولد پینتر، نمایشنامهنویس بزرگ بریتانیایی، اثری تک پردهای نوشت به نام مونولوگ که در آن به شرح داستان مثلثی عشقی میان دو زن و یک مرد پرداخت. نمایشنامهی تکگویی پینتر بر اساس محوریت شخصیتی که مخاطب با هیچ بخش از هویت او آشنا نیست نوشته شده و مونولوگی مهم است.
«سه تکگویی»، مجموع این سه نمایشنامه است که برای مقایسه و بررسی یک موضوع با فاصلهی زمانی نزدیک یک سدهای گردآوری و منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «سه تکگویی» میخوانیم:
«اتاقی کوچک در آپارتمانی واقع در خیابان کریستوفر نیویورک که از آن بهجای آشپزخانه و ناهارخوری هم استفاده میشود. در انتهای سمت راست دری به راهرو بیرون منتهی میشود. سمت چپ یک ظرفشویی و چراغ خوراکپزی دوشعله قرار دارد.
بالای چراغ کابینتی چوبی است که تا انتهای دیوار سمپ چپ ادامه دارد. دو پنجرهی سمت چپ مشرف به پلکان اضطراری است. در لبهی پنجرهها چند گلدان گل پلاسیده قرار دارد. روبهروی پنجره میزی است با رومیزی پلاستیکی. دو صندلی از چوب نی پشت میز قرار دارد. در انتهای سمت راست دری به اتاق خواب باز میشود. پایینتر از در لباسهای متفرقهی زنانه و مردانه از چوبرختی روی دیوار آویزان است. طناب رختی از گوشهی انتهای چپ اتاق به دیوار سمت راست وصل شده است.
ساعت حدود هشتونیم صبح یک روز آفتابی اوایل پاییز است. خانم رولند خمیازهکشان از اتاق خواب بیرون میآید. با بندکردن گیره روی موهای قهوهای روشناش ک روی سرش جمع کرده است آرایش عجولانهی خود را تمام میکند. قدی متوسط دارد با اندامی درشت که پیراهن مندرس و آبیرنگش آن را بیشتر در معرض دید قرار میدهد. چهرهای معمولی با چشمانی آبیرنگ دارد. چشمها و دماغ و دهانش حالتی قهرآلود دارند. بیستوچند ساله است اما بیشتر از سن واقعیاش به نظر میرسد.»
راستی چرا؟
«راستی چرا؟…» در واقع عنوانی است انتخابی برای دفتر پرسشها که جزء آخرین دفترهای شعر نرودا است که پس از مرگ او به چاپ رسید.
نرودا در این اثر و دو سه کتاب دیگر واپسین روزهای حیات خود، عناصری را وارد شعر خود میکند که پیشتر در اشعارش حضوری غیرفعال داشتند. او با کنجکاوی و شوق کودکانهای در کتاب قصیده برای عناصر اشعاری در توصیف و توضیح اشیاء کاملا روزمره مثل شلوار، کفش، هندوانه و بسیاری از چیزهایی که آخرین مجوز را میتوانند سبرای ورود به شعر داشته باشند میسراید.
در مجموعهی «راستی چرا؟…» نرودا دیگر حتا مفسر و ستایشگر این اشیاء هم نیست. در فضایی بسیار متفاوت پرسشهایی را در میان میگذارد که برای بسیاری از آنها جوابی نمیشود یافت. نرودا در این کتاب گویی از سیارهای دیگر پا به جهان ما گذاشته است و هر آنچه پیرامون او است پرسشی را در او برمیانگیزد. پرسشی دور از قوانین و چهارچوبهای مألوف.
در سراسر این پرسشها طنز و تصاویر و آشناییزداییها چنان حیرتآور درهم آمیختهاند که خواننده با کنار گذاشتن کتاب، خود را در دنیایی جدید میبیند. با اشیایی که جان گرفتهاند و با سؤالاتی که دیگر آنسوی علتها و معلولهای شناختهشده و ثابت پرواز میکنند. گاه این پرسشها چنان ظریف و شاعرانهاند که پهلو به هایکوهای زیبای ژاپنی میزنند.
سؤالهای نرودا حیرتانگیز و زیبا و رازناکاند. در خواندن آنها گاه لبخند به لب مینشیند گاه این لبخند به خندهای پرصدا مبدل میشود و گاه چین به ابرو میافتد در تلاش برای درک آن، و گاه فقط حسی دلپذیر از آن بر دل میماند. اما همین سؤالات خواننده را وسوسه میکند تا بارها و بارها بازگردد و آنها را برای چندمینبار بخواند.
در بخشی از کتاب راستی چرا میخوانیم:
«توجه کردهای پاییز / شکل گاو زرد است؟ / و چه زمان طول میکشد / تا این حیوان پاییزی به اسکلتی سیاه بدل شود؟ / و چگونه زمستان / اینهمه لایهی آبی را جمع میکند؟ / و چه کسی از بهاران / پادشاهی هوای پاک خواست؟»
یادداشتهای سرگردان روی آب
بابک لکقمی نویسندهای ایرانی است که در سال ۱۳۶۲ در ایران متولد شده و تا پایان دورهی کارشناسی در رشتهی مهندسی عمران دانشگاه صنعتی شریف در ایران زیسته است. برای ادامهی تحصیل عازم کانادا شد و در دانشگاههای ونکوور و تورنتو فوق لیسانس و دکترای مهندسی عمران گرفت. او که در کانادا زندگی میکند نخستین رماناش که ساختاری پیچیده دارد را روانهی بازار کرده است.
شکستن روایت خطی و ذهنیکردن رمان ساختگی و حاصل پیروی از مد زمانه نیست. ساختار این رمان چنین فرمی را ایجاب میکند و همین انتخاب درست نحوهی بیان است که به اثر او اصالت بخشیده و آن را جذاب کرده است. خوانندهی این اثر به صرف اینکه داستانی ذهنی میخواند مجبور نیست برای فهمیدنش آن را چندینبار بخواند. رمان در همان خوانش نخست درست مانند نوشتهای خطی و بدون چالش به نرمی پیش میرود و سرانجام در صحنهای زیبا و وهمآلود لنگر میگیرد. این رمان به عنوان نخستین تجربه میتواند بشارت از کارهای درخشانی در عرصهی رمان در آینده بدهد.
داستان از زبان راوی اولشخص روایت میشود که به یاد گذشتهاش میافتد. گذشته در حال راوی نقش دارد و راوی هم که همسنوسال نویسنده است میخواهد زندگی تازهای برای خود بسازد. خاطرات شیرین گذشته میتوانند ادامه پیدا کنند و آینده، حتی اگر کمی مبهم و ترسناک باشد، باز هم امیدوارانه است.
در بخشی از رمان «یادداشتهای سرگردان روی آب» میخوانیم:
«هر وقت میمانم کجا بروم،هوای تصفیهخانهی متروک را میکنم. از روی تپهاش میتوانم اقیانوس را ببینم. یادم نیست اولینبار کی رفتم آنجا. علفها بلند بود و باد شاخههای غان را تکان میداد. مرغان دریایی جیغ میزدند و هنوز میشد صدای پمپهای کارخانه را شنید. آن محل مرا یاد تپهای میانداخت که با زنم از آن بالا میرفتیم. آن روزها هنوز زنم نشده بود. تپه جایی بود که وقتی نمیدانستیم کجا برویم میرفتیم روی آن. آن بالا شهر زیر پایمان بود. از میان ابرها شهر را میدیدیم. سالها بعد وقتی دوباره سری به آنجا زدم، تپه بدل به آشغالدانی شده بود. خاک، فلزهای زنگزده، سرنگ و علف خشکیده.
اینجا هنوز میشود صدای مرغان دریایی و برخورد امواج به صخرهها و پمپهای آب را شنید. درهای ساختمانهای کارخانه همه بستهاند. یکبار سعی کردم با پیچگوشتی یکی از درها را باز کنم اما ظاهرا احتیاج به ابزارهای بیشتری داشتم. دفعهی بعد باید با خودم انبردست و آچار و ارهی آهن و چکش بیاورم.
تا همین اواخر عکسی از او داشتم. تنها عکسی بود که از روی نگاتیو توانسته بودم ظاهر کنم. در کیف پول قبلیام بود که همیشه در کشو بغل تختم کنار نان نگه میداشتم. کیف تا دو روز پیش هنوز در آن کشو بود.
پرده را کشیدم و از فاصلهی باریک میان آن و چارچوب پنجره نگاهی به بیرون انداختم. ماشین سیاهرنگی کنار سالن ماساژ ایستاد. گوشم را به دیوار چسباندم ببینم فرانسوی خانه است یا نه. چیزی نشنیدم. از چشمی در نگاه کردم. دو مرد ریشو، با گلهای مصنوعی توی جعبهای در دست، اتاق را ترک کردند.»
دلبند عزیزترینم
آنتوان پاولویچ چخوف، در سال ۱۸۶۰، در شهر تاریخی و بندری تاگانروگ در جنوب روسیه چشم به جهان گشود و در سال ۱۹۰۴ درگذشت. بعد از گذشت بیش از یک قرن، از او به عنوان یکی از مهمترین داستاننویسان و نمایشنامهنویسان تاریخ ادبیات جهان نام برده میشود. سالانه هزاران نسخه از آثارش منتشر و در اختیار علاقهمندان و اهل مطالعه قرار میگیرد.
چخوف با اولگا کنیپر یکی از هنرپیشههای سرشناس تئاتر مسکو ازدواج کرد. پیوندشان چهار سال طول کشید. چخوف که از بیماری سل رنج میبرد مجبور شد در شهری دور از اولگا زندگی کند. اولگا نیز بهخاطر کارش در تئاتر مجبور بود در مسکو بماند.
در این چهارسال آنها چهار ماه هم زیر یک سقف زندگی نکردند. اما نامههایی که بینشان ردوبدل شد از زیباترین نامههای عاشقانه جهان هستند. اولگا کنیپر در ۱۹۵۹ از دنیا رفت. او پس از آنتوان چخوف ۵۵ سال زندگی کرد و ازدواج نکرد.
در بخشی از کتاب دلبند عزیزترینم میخوانیم:
«اولگای عزیزم، من زندهام و سالمم و امیدوارم تو هم باشی. اگر برایت نامه ننوشتهام، هم به خاطر هواست و هم اینکه دارم نمایشنامه را مینویسم. کمی خستهکننده شدهاست اما در مجموع عمیق است. همانطور که کاملا انتظارش را داشتم بسیار آرام مینویسم. اگر آن جوری که میخواهم درنیاید باید بگذارم برای سال بعد. اما اگر این نشد به هر ترتیبی باید تمامش کنم. کاش میدانستی چهقدر پکرم. اصلا دست خودم نیست. نمیتوانم دیدار دیگران را رد کنم. نمیتوانم. مسکو سرد است؟
نشستم، میزم را مرتب کردم، عکس تو را بیرون آوردم. مدت درازی نگاهش کردم. بهطور وحشتناکی در درون احساس شادی کردم. وقتی فکر کردم تو دوستم داری یکباره قلبم فرو ریخت. این است که خواستم باز برایت نامه بنویسم. دارم اذیتت میکنم؟ نه خوب شد که دارم مینویسم مخصوصا بعد از اینکه دیروز نامهای یأسآلود برایت نوشتم. دیروز اصلا حال و حوصله نداشتم … به مهمترین سؤال بپردازم: تو کی میآیی؟ باید بیایی. بیرحمی محض است که تمامی زمستان را از هم جدا باشیم… میتوانم دیدارت را تصور کنم. صورتت را میبینم، لبخندت را، میتوانم اولین کلماتت را بشنوم.»
اعتراف به زندگی
این اثر زندگینامهی شخصی پابلو نرودا، شاعر بزرگ شیلیایی و برنده جایزهی ادبی نوبل سال ۱۹۷۱، است. کتاب دوازده فصل دارد که نرودا در آن با نثر شاعرانه و گیرای خود از زندگی، افکار و اشعارش میگوید. پابلو نرودا آخرین سطرهای این زندگینامه را نزدیک به دوهفته پیش از مرگش در سپتامبر سال ۱۹۷۳ نوشت و هرگز فرصت ویرایش آن را نیافت. این کار را ماتیلده اوروتیا، همسرش و میگل اوترو سیلوا، شاعر و نویسندهی سرشناس ونزوئلایی و دوست نزدیکاش به فرجام رساندند.
در بخشی از کتاب «اعتراف به زندگی» میخوانیم:
«در بازگشتم به شیلی، گلوگیاه در خیابانها و پارکها به پیشوازم آمد. بهار زیبای ما برگ درختان جنگل را به رنگ سبز روشن نقاشی کرده بود. آنگونه که قلب انسان به عشق نیاز دارد، خیابانهای خاکستری پایتخت ما هم نیازمند گلوگیاه است. طراوت این بهار زیبا را نفس کشیدم. وقتی از کشور خود دور هستیم هرگز زمستان آن را به یاد نمیآوریم. دوری مسافت، سختی زمستان، و شهر و روستای فراموششده، و پاهای برهنهی بچهها در زمستان را از یاد میزداید. دوری، تنها خاطرهی سبزی بهار را، گلهای زرد و سرخ را و آسمان آبیو سرود ملیمان را زنده میکند. اینبار بهاری را که در رؤیایم بود به چشمم میدیدم. اما بر دیوارهای شهر گیاهی از نوع دیگر هم روییده بود. و آن پردهای بود از نفرت که در جایجای دیوارها به چشم میخورد. پوسترهای ضدکمونیستی که سراسر، دروغ و توهین بود؛ پوسترهایی علیه کوبا، علیه شوروی، پوسترهایی علیه صلح و انسانیت، پوسترهاییکه از آنها بوی خون به مشام میرسید و بوی جنایتهای جاکارتا. این بود آن نوع دیگر رستنی بر دیوارهای شهر.»
روزن
این مجموعه داستان حاصل طبعآزمایی احمد پوری در زمینهی نوشتن داستان کوتاه در بیستسال اخیر است. احمد پوری مترجم شناختهشدهای که او را با ترجمههای زیبایش از شعرهای عاشقانه به یاد میآوریم، پیش از مجموعهی روزن، در سه رمانی که منتشر کرده بود قصههایی برآمده از عشق، سیاست و تاریخ را با تبحری که نشان از یک داستاننویس خبره داشت روایت میکرد.
او حالا در این اثر نیز از زبان راویانی که اکثرشان با محیط اطرافشان چندان راحت نیستند و احساس غریبگی میکنند، قصههایی پرکشش که در زیرلایهی خود امتزاجی از عشق و تنهایی و حسرت را پیش روی ما قرار میدهند. احمد پوری صمیمی و گرم قصه میگوید و دلنشین. داستانهای او از دل بر آمده است.
در بخشی از مجموعه داستان «روزن» میخوانیم:
«تو اصرار میکنی که در شهرگردیهایم همراهم شوی و من نمیپذیرم. فقط به خاطر این که میترسم حوصلهی تو را سر آورم. من لای کتابهای کتابفروشیهای درندشت خواهم گشت و تو اولین دقایق را با من همدوش خواهی بود و بعد روی صندلی گوشهای خواهی نشست و به من اطمینان خواهی داد که «تو اصلا عجله نکن من زانویم مختصر اذیت میکند اینجوری راحتم. جان من عجله نکن.» اما مگر میشود بار سنگین تو را بر ذهن کشید و با خیالی آسوده عناوین کتابها را دید زد؟ به چه زبانی باید بگویم که من در این چند روز فرصت لندنگردی دلم میخواهد کسی با من نباشد؟ به بهانهی کتابها هم که شده میخواهم با درون در آیم و در خویش بنگرم. تو میخواهی حق میزبانی را به جا آوری و تنهایم نگذاری و من میخواهم یک روز هم که شده بگذاری تنها نفس بکشم و در خیابانهایی که دیکنز در آن قدم میزد راه بروم.»