۲۰ کتاب خواندنی از بهرام بیضایی؛ مردی که از اسطوره و تاریخ می‌نویسد

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۸ دقیقه

«من جهالت را تایید نمی‌کنم، عاشق این مردمم ولی نه عاشق جهالتشان؛ عاشق آن استعدادی که درونشان هست و می‌تواند به جهش آن‌ها بینجامد.» این بخشی از حرف‌های بهرام بیضایی، نمایشنامه‌نویس، فیلمنامه‌نویس، پژوهشگر، تدوین‌گر و کارگردان تئاتر و سینما است که ساختن فیلمنامه‌هایش همیشه برای دیگران آسان‌تر بوده تا خودش. چه وقتی می‌خواست «شب سمور» را بسازد که نشد و مسعود کیمیایی «خط قرمز» را بر اساس این فیلم‌نامه نوشت. چه وقتی «روز واقعه» را نوشت و سال‌ها چشم‌به‌راه ساختنش ماند و آخر سر ساختنش را به شهرام اسدی واگذار کرد.

او روز پنجم دومین ماه زمستان سال ۱۳۱۷ در کوچه‌ی حمام‌شازده‌ی حسن‌آباد تهران به دنیا آمد. خانواده‌ی پدریش اهل آران و بیدگل و از خاندانی نامدار، اهل فرهنگ و محترم بودند. جدشان ملا محمد فقیه آرانی، متخلص به روح‌الامین و پدربزرگ بیضایی، میرزا محمدرضا، متخلص به ابن‌روح، روحانی، شاعر و واعظ مشهور بودند. عموی بزرگش ادیب بیضایی، شاعر نامدار در کاشان و صاحب قصیده‌ی مشهوری به نام معجزه‌ی موسی (ید بیضاء) است.

پدرش، میرزا نعمت‌الله ذکائی بیضایی، که اهل شعر و ادب بود در جوانی به تهران نقل مکان کرد و درس وکالت خواند اما در اداره‌ی ثبت استخدام و مشغول کار شد. مادرش، نیره موافق، که انگار شاگرد پدرش بوده در مدرسه با هم آشنا شدند.

بهرام که روحیاتی خاص و شخصیتی متفاوت داشت کودکی خوشی نداشت. زیر بار زور نمی‌رفت. کنجکاو و پرسشگر بود. به اطرافش از دریچه‌ی متفاوت نگاه می‌کرد. یک‌جا بند بود و همیشه بزرگترها را به زحمت می‌انداخت. از مدرسه بیزار و فراری بود. پدر و عمویش لباس روحانیت را از تن به‌در کرده بودند اما بهرام تاوانش را پس می‌داد. تحقیر می‌شد، بدرفتاری و خشونت را تجربه می‌کرد. در این دوران بود که سینما را کشف کرد که پناهگاهی امن، آرام و هوش‌ربا بود. تاریکی محیط همه را یکسان و برابر می‌کرد. جایی دیگر هم دلش را برد. کتابخانه‌ی پدرش جایی بود که به راحتی می‌توانست مجلات هنری و نمایشی را بخواند. خواندن مطلبی درباره‌ی نسخه‌ی سینمایی نمایشنامه‌ی هملت اثر شکسپیر او را تکان داد. بهرام که چند بار همراه پدر فیلم‌ها و تئاترهای «فاجعه‌ی رمضان»، «بیژن و منیژه»، «گنج‌های سیرامادره» و «بینوایان» را تماشا کرده بود به خودش جرات داد، از مدرسه فرار کرد و به سینما رفت. یکی از دوستانش پیشنهاد کرد با هم به «سینه‌کلوب» سینما فردوسی فعلی بروند. آقایی به نام هوشنگ کاووسی توضیحاتی درباره‌ی فیلم داد.

سال ۱۳۳۰ بعد از خودکشیِ صادق هدایت، با کار و سرگذشت این نویسنده آشنا شد و از او تأثیر گرفت. تماشای تئاتر «بلبل سرگشته» نوشته‌ی علی نصیریان شگفت‌زده‌اش کرد. او بعد از تماشای فیلم «هفت سامورایی» به این نتیجه رسید که نمایش شرقی به وجد می‌آوردش. به مدرسه‌ی دارالفنون رفت و کنار نادرابراهیمی، داریوش آشوری و عباس پهلوان نشست و با دنیای ادبیات آشنا شد. تکخوانی‌های «آرش» و «اژدهاک» را آن زمان نوشت. هنگام کار در اداره‌ی ثبت دماوند تعزیه و شبیه‌خوانی را کشف کرد. یک سال بعد دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران را به دلیل پذیرفته‌ نشدن پایان‌نامه‌اش «نمایش در ایران» رها کرد. بعد از آن، او به فیلم‌سازی، اجرای متن‌های نمایشی، پژوهش و تدریس و نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه مشغول است. در این مطلب با ۲۰ نمایشنامه و فیلمنامه‌ی او آشنا می‌شویم.

۱- پهلوان اکبر می‌میرد

«پهلوان اکبر می‌میرد» اولین نمایشنامه‌ی بلند بیضایی است که در چهار پرده در سال ۱۳۴۲ نوشته و پاییزِ ۱۳۴۴ در تالارِ ۲۵ شهریورِ تهران با بازی و کارگردانیِ عباس جوانمرد به نمایش درآمد.

قصه‌ی نمایشنامه مثل داستان پوریای ولی است. در پرده‌ی اول: نزدیک غروب پهلوان اکبر دلخوش و سرحال به دکه‌ی می‌فروش می‌آید و پیرزنی را نیز مویان و دعاکنان بر آستان سقاخانه می‌بیند و سکه‌ای نثارش می‌کند و می‌گذرد. می‌فروش به پیشواز می‌آید و با پهلوان درون دکه می‌شوند. در همین حال سیاه‌پوشی از ته کوچه می‌گذرد. پهلوان جامی می‌زند – و بر آن است که بیش ننوشد – و زخمه‌ای به تار می‌زند. زن در قفلِ سقاخانه چنگ زده و همچنان در راز و نیاز است. دو گزمه می‌گذرند و به دیدن پهلوان در دکه، دور می‌شوند. از قرار، فردا پهلوان با کسی کُشتی خواهد گرفت.

در پرده‌ی دوم: حیدر در هشتیِ خانه‌ی پیر است و گوش به سخنش دارد. پیر می‌خواهد او را از کشتی پشیمان و روگردان کند، چراکه می‌گوید زورش به پهلوان اکبر نمی‌رسد؛ ولی حیدر می‌خواهد بختش را بیازماید، مگر به خواسته رسد. پیر از حیدر دل‌چرکین است، چرا که می‌ترسد او خیال داشته باشد که اگر پیروز شد، آنگاه که داماد خان‌بیک شد، آدم خان‌بیک نیز بشود و راه پهلوان اکبر را، که دستگیری از نیازمندان و مقاومت برابرِ اصحاب زور بوده، پی‌نگیرد؛ ولی حیدر در این اندیشه‌ها نیست و فقط در اندیشه‌ی وصال است. پهلوان اکبر می‌رسد و پیر او را دوستانه درود می‌کند و شراب می‌ریزد.

در پرده‌ی سوم: نیمه‌شب است و پهلوان اکبر اندیشناک به کوچه‌ی میکده برگشته. درِ دکه را می‌زند. می‌فروش در می‌گشاید. احوال پهلوان منقلب است و می‌فروش متوجه شده که پس از گفت‌وگو با زن نیازگار چنین شده. پهلوان می می‌خواهد. او به ایل می‌اندیشد. می‌فروش می‌گوید که مرد روغنگری آمده و پهلوان را پیشکشی آورده، زیرا پهلوان هفته‌ای به جای اسب مرده‌اش برایش کار کرده‌است. پهلوان نه حرف را می‌پذیرد، نه پیشکشی را. گبرِ می‌فروش و پهلوان از بیگانگی خویش در شهر می‌نالند. پهلوان می می‌خواهد. می‌فروش دریغ نمی‌کند، ولی او را بر حذر می‌دارد، مبادا در کشتی کارش به تنگنا بکشد؛ ولی پهلوان از این نمی‌اندیشد. سپس می‌رود. جلوی سقاخانه به خشم و عتاب راز و نیاز می‌کند و راهی می‌جوید. قداره‌اش را از خشم به زمین می‌کوبد. پس بر سکوی سقاخانه می‌نشیند و به خواب می‌رود.

در پرده‌ی چهارم: بامدادان دو گزمه به کوی میکده می‌رسند. ساعت کشیک سرآمده و خیال دارند می‌فروش را تلکه کنند. نیز می‌خواهند پهلوان را از دسیسه‌ی کشتنش بیاگاهانند. به دیدن پهلوان در دکه یکه می‌خورند؛ و پس می‌گویندش که کسی در کمینِ اوست. پهلوان مست از میکده بیرون می‌آید و گزمه‌ها به ارگ می‌روند تا پهلوان نو را ببینند. پهلوان یاد ایل می‌کند و سرگشته است و نمی‌داند کجا رود. کور می‌رسد و خبر می‌دهد که پهلوان اکبر از شهر رفته. پهلوان اعتنا نمی‌کند. کور می‌رود و نمی‌داند که با اکبر سخن گفته. سپس سیاه‌پوش پیدا می‌شود. پهلوان از رفتن می‌ماند و سیاه‌پوش را فرامی‌خواند تا جانش را بگیرد. پهلوان چشم می‌بندد، سیاه‌پوش نزدیک می‌شود و به آرامی قمه‌اش را میان کتف‌های پهلوان فرومی‌کند و پس‌پس می‌رود. حیدر از راه می‌رسد. او خیال می‌کند که سزاوارِ بازوبند اکبر نیست، ولی اکبر او را می‌راند و می‌گوید که باید بکوشد تا سزاوار شود. ناگهان حیدر متوجه می‌شود که قمه‌ای به پشت پهلوان است و او دارد می‌میرد. از او می‌خواهد که نامِ قاتل را بگوید تا انتقامش را بگیرد. اکبر می‌گوید که قاتل خودش بوده و حیدر را از خود می‌راند تا در تنهایی بمیرد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «پهلوان اکبر می‌میرد» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«کوچه‌ایست نیمه‌پهن – نیمه‌دراز؛ که عمق آن در تاریکی گم شده. اینجا همه‌‌چیز فرسوده و رو به انقراض است؛ در خانه‌ها سالهاست که باز نشده و در دکه‌ها را به‌نشانه‌ی متروک بودن میخکوب کرده‌اند، به جز دکه‌ی کوچکی در جلو – نبش دیواره‌ی راست – که هنوز باز است.»
کتاب پهلوان اکبر می میرد اثر بهرام بیضایی

۲- شب هزارویکم

این نمایشنامه از سه بخش گردهم آمده که هر کدام به داستان هزار‌ویک‌شب گره خورده‌اند. زنان پیش‌برنده‌ی داستان‌ها، هر یک به نحوی یادآور شهرزاد قصه‌گوند. بخش اول در شب هزارویکم پادشاهی ضحاک رخ می‌دهد. شهرناز و ارنواز، همسران او که برای پیشگیری از مرگ جوانانی که قرار است خوراک مارهای دوش ضحاک شوند، هزار شب به داستان‌سرایی برای پادشاه مشغول بوده‌اند.

بخش دوم، حکایت جست‌وجوی خواهر و همسر مترجم هزار افسان است که ناپدید شده‌ است. در ادامه، داستان مرموز ترجمه‌ شدن هزار افسان به عربی و از بین‌بردن نسخه‌های فارسی آن به دست خلیفه بغداد روایت می‌شود؛ کتابی که پس از مدت‌ها در بازگرداندن به فارسی، هزارویک‌شب نام گرفته‌است.

بخش سوم، حکایت سرنوشت زنی با‌تدبیر است که تصمیم می‌گیرد هزارویک‌شب را بخواند؛ کتابی که طبق خرافات اگر توسط زنی خوانده‌ شود، باعث مرگ او می‌گردد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «شب هزارویکم» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«شهرناز: تو هزار شب پادشاهی کردی ضحّاک؛ اینک شب هزارویکم!

ضحّاک: شمایید شهرناز و ارنواز… یا خوابید که من می‌بینم؟

شهرناز: ما خواب تو نیستیم ضحّاک. تو خواب خودی؛ و بیخوابی ما!

ضحّاک: [بدگمان] شما چرا بیدارید؟

ارنواز: [با خمیازه ای ساختگی] ما به خوابی بدخواب شدیم!

ضحّاک: [نگران] خوابی؟

ارنواز: [شوخ] چیزی نبود که به چیزی گیری! دل به آن مده و خواب زنان وارونه گیر!»

کتاب شب هزار و یکم‌ اثر بهرام بیضائی

۳- سیاوش‌خوانی

شاهنامه به عنوان اثری بزرگ در حوزه‌ی ادبیات حماسی شرق، ظرفیت‌های زیادی برای تبدیل شدن به متن نمایشی دارد. بهرام بیضایی به عنوان نویسنده‌ای مطرح در حوزه‌ی ادبیات نمایشی نگاه ویژه‌ای به متون کهن دارد و با اقتباس از روایات این متن، متون نمایشی‌اش را می‌نویسد. قصه‌ی فیلمنامه‌ی «سیاوش‌خوانی» داستان نبرد بی پایان بین خیر و شر است. مهم‌ترین قسمت فیلمنامه آنجاست که نویسنده یکی از داستان‌های شاهنامه که کارکرد آیینی دارد را در بطن زندگی معاصر قرار داده است. گروهی از جوانان برای اجرای نمایش «سیاوش‌خوانی» به روستایی می‌روند و در حین اجرا برای انتخاب میان نقش‌های مثبت و منفی درگیر می‌شوند. انگار نبرد بین خیر و شر از گذشته تا امروز ادامه داشته و خواهد داشت.

این فیلمنامه از دو بخش یا به عبارتی دو دنیا تشکیل شده. دنیای اول مربوط به بخش فیلمنامه‌ای متن و دنیای دوم مربوط به بخش نمایشنامه‌ای آن است. شخصیت‌های دنیای اول را اهالی پنج آبادی تشکیل می‌دهند. این مردم می‌خواهند نمایش سوگ سیاوش را اجرا کنند که این باعث ایجاد دنیایی دیگر درون دنیای اول و در نتیجه نمایش‌در‌نمایش می‌شود.

در بخشی از فیلنامه‌ی «سیاوش‌خوانی» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«فرنگیس: سیاوش چرا نمی خوابد؟

سیاوش: زیرا که زندگی بیدار است! کی دیگر این ستاره را که تابید و گذشت دوباره می بینم؟

فرنگیس: سیاوش از چه پریشانی؟ از نیزه های تورانی؟

سیاوش: درد سیاوش از خویش است! چون همه خوابند و زندگی می گذرد، چرا بیدار نباشم، کش از دست ندهم؟ چون چشم می بندم و ترا نمی بینم، چرا به دیدنت چشم نوازش نکنم؟ کی دیگر ترا دوباره خواهم دید؟

فرنگیس: از چه می گویی؟ از چه می ترسی و مرا می ترسانی؟

سیاوش: ترسم این است که جهان را ندیده از آن بگذرم. کاش مرا میراندی فرنگیس! چرا چنین نکردی؟ اکنون تو نیز بهره ای از سرنوشت مرا داری!

فرنگیس: از آن پشیمان نیستم!

سیاوش: خوابی دیدم؛ تو پسری خواهی داشت!

فرنگیس: نیک است.

سیاوش: من او را نمی بینم.»

کتاب سیاوش خوانی اثر بهرام بیضایی

۴- سهراب‌کشی

تعزیه نمایش سنتی ایرانی است که از آیین‌های باروری باستان گرفته شده که در لحظه‌ای از تاریخ با حفظ درون‌مایه‌ی باستانی‌اش، مذهبی شده است. بخش‌هایی از تعزیه در نمایش «سهراب‌کشی» دیده می‌شود که با تکیه بر داستان رستم و سهراب شاهنامه‌ی فردوسی نوشته شده است. این داستان با علاقه‌مند شدن رستم، پهلوان ایرانی، به دختر شاه سمنگان یعنی تهمینه شروع می‌شود. حاصل عشق رستم و تهمینه پسری است به نام سهراب که بر و بازوی پدر را به ارث برده است. سهراب جوان درصدد ملاقات با رستم، از جانب تورانیان به ایران می‌آید . این دیدار به آن صورتی که باید پیش نمی‌رود. رستم برای کمک به لشکر ایران و مقابله با تورانیان از سیستان به میدان جنگ می‌رود و در آن‌جا نبردی بین پدر و پسر صورت می‌گیرد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «سهراب‌کشی» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«نیمه تاریکی. در میان جنگ جامه‌‌ای خون ‌آلود بر زمین؛ دشنه‌ی خونین بر آن. سهراب بر سر آن ایستاده؛ بی تکان؛ و با توری سپیدی که بر چهره افکنده. هنگامه داران و برخوانان به هنگام غلتان و آرام از زمین برمی خیزند؛ یا لغزان و سایه وار از گوشه و کنار بر هنگامه پای می کشند. جامه ها یکسان؛ تنها سرخی بر دستهای رستم است، و پهلوی سهراب، و نیز بر تنکش. هر برخوان نیز هنگامه داری است؛ و تنها آن گاه که کسی را می نمایاند نشانه ای از وی بر خود می افزاید چون تاجی، زرهی، کلهخودی، تازیانه ای، مگس پرانی، شمشیر یا درفش یا سپری؛ و چون کار گذشت آن را از خود دور می کند. هنگامه داران چیزها را به هنگام می آورند و می برند، و نواها و فغان های بازی را درمی آورند. هر برخوان برخوانی خود را پر کمر دارد؛ و سخنان می تواند همه از رو خوانده شود.»
کتاب سهراب کشی اثر بهرام بیضائی

۵- ندبه

قصه‌ی این نمایشنامه چندوجهی است. «ندبه» از دو بخش اصلی تشکیل شده: اول از همه، زنانی ناشناس که در حال عزاداری، نوحه‌خوانی و مرثیه‌خوانی برای زینب هستند که تا انتهای متن می‌آیند و مجلس را گرم می‌کنند. کل نمایش در یک فاحشه‌خانه می‌گذرد. مکانی که از نظر نویسنده تمام اقشار جامعه با هر نوع طرز تفکر پا به آن جا می گذارند. زنانی که در این فاحشه‌خانه مشغول کار هستند از طریق مشتریانشان با مسائل روز آشنا می‌شوند و از دریچه‌ی چشم آن‌ها به مسائل روز نگاه می‌کنند.

شخصیت اصلی این نمایشنامه یک زن است. زینب که پدر و نامزدش او را از ده به شهر آورده و به گلباجی – رئیس فاحشه‌خوانه – فروخته‌اند در نظام مردسالار ایران با مشکلات متعدد روبرو می‌شود. او بعد از پشت‌سر گذاشتن مشکلات و معضلات کم‌کم به خودآگاهی رسیده و به شرایط واکنش نشان ‌داده و به جنبش مشروطه می‌پیوندد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «ندبه» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«گریه چه درمان می‌کند؟ جان به تن زینب می‌دهد؟ برای خودتان گریه کنید که مانده‌اید، که زنده‌اید، که مرد به دنیا می‌آورید! که می‌زایید، این‌همه شر! این‌همه بی‌صفتی! قاتلان را شما زاییدید. زورگویان را شما زاییدید…. گریستن تا کی؟ گریه قحطی را برانداخت؟ گریه برای ما نان شد؟ گریه طاعون و مشمشه را درمان کرد؟»
کتاب ندبه اثر بهرام بیضائی

۶- پرده‌ی نئی

این فیلمنامه بازآفرینی یکی از حکایت‌های الهی‌نامه‌ی عطار است. «پرده‌ی نئی» داستان زنی خردمند به نام ورتا است. زندگی ورتا و مصائب بسیاری که از ناحیه‌ی مردان روزگارش بر او تحمیل می‌شود، نمایش داده می‌شود. داستان با ورود سه مرد بیمار به زیارتگاهی آغاز می‌شود. برات از بی‌خوابی مداوم، ایلیا از عطشی بی‌انتها و جندل از بیماری جذام رنج می‌برند. آن‌ها از زن پرده‌نشینی که در زیارتگاهی دور از شهر زندگی می‌کند و همه را شفا می‌دهد، کمک می‌خواهند. سه مرد داستان، ظلم‌شان را برای زن پرده‌نشین تعریف می‌کنند. زن از آن‌ها می‌خواهد که ابتدا داستان‌شان را در بین مردم تعریف کنند تا همه بشنوند، بعد برگردند تا درمان شوند. در آخر، زن پرده‌نشین داستان‌اش را می‌گوید و معلوم می‌شود که او همان زنی است که هدف ظلم واقع شده است.

در بخشی از فیلمنامه‌ی «پرده‌ی نئی» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«ژنده پوشی افتان و خیزان پشت به تصویر می‌رود؛ به شنیدن هیاهوی نزدیک شدن موکب هراسان به تصویر رو می‌کند؛ اما گویی چشمش را روشنی روز می‌زند، و بر دیدن آنچه صدایش را می‌شنود کور است. هیاهو دررسیده است و او ترسان پس پس می‌رود. پیشتازی به شتاب وارد تصویر می‌شود و با تازیانه می‌زندش و دور می‌کند؛ موکب که به درون تصویر یورش آورده غبارکنان و هول انگیز در جاده دور می‌شود.»
کتاب پرده ی نئی اثر بهرام بیضایی

۷- سه برخوانی

این کتاب از سه نمایشنامه‌ی (آرش، اژدهاک و کارنامه بندار بیدخش) تشکیل شده که بیضایی در اواخر دهه‌ی سی نوشته است. نمایشنامه‌ها ضمن حفظ موله‌های زبان کلاسیک، قابلیت انطباق با زبان امروز را دارند. آرش پهلوان اسطوره‌ای دوران جنگ‌های ایران و توران در زمان منوچهرشاه است و روایت پرتاب تیر او اساس داستان. اژدهاک یا همان ضحاک ماردوش هم روایتی از به بند کشیده شدن او در کوه دماوند است. سومین روایت داستان زندانی و کشته شدن وزیر جمشید پیشدادی بعنی بندار بیدخش است.

اصل داستان آرش ریشه در اوستا دارد. آرش همیشه پهلوانی است که به دستور اورمزد بر بالای کوه البرز می‌رود و تیری پرتاب می‌کند تا حدود مرز ایرانشهر را مشخص می‌کند. یکی از شخصیت‌های اساطیری که در فرهنگ ایرانی نقش منفی دارد اژدهاک است. او جمشید را دونیم کرد و هزار سال بر تخت پادشاهی ایران نشست و در نهایت با قیام فریدون و کاوه در کوه دماوند به بند کشیده شد. جم و وزیرش بندار دو شخصیت اصلی کارنامه بندار بیدخش را تشکیل می‌دهد. جم مثل متون اوستایی و اساطیری، سازنده‌ی جام جهان‌بین و ورجمکرد نیست. بلکه این وزیرش بندار بیدخش است که این دانش را به جم می‌آموزد. جم از ترس اینکه بندار این دانش را در اختیار دیوان بگذارد و او را از میان بردارد، دستور قتل او را صادر می‌کند.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «سه برخوانی» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«اینک، اژدهای ترس‌آور شب – دهان گشوده‌تر از هر باز و باخروش‌تر – پهلوان پاک خفته‌ی روز را فرو برد. و تندباد برخاست با غریو انده و افسوس و پهلوان پاک خفته‌ی روز چشمها گشود، و خود را مرده یافت. و اژدهای ترس‌آور شب بر پنجه‌ها خزید آرام، و خود را تا روی سینه‌ی آسمان کشید. پیش از اینها چنین – من – لاشه‌خوری را دیده بودم، که بر لاشه‌ی خود نشسته بود.»   
کتاب سه برخوانی اثر بهرام بیضایی

۸- مجلس قربانی سنمار

«مجلس قربانی سنمار» در روزگار نعمان یکم اتفاق می‌افتد که قرار است میزبان یزدگرد یکم، پادشاه ایران، باشد. در پاسداشت و پذیرایی از شاه ایران، قرار است خورنقی ساخته شود. آن که وظیفه‌ی ساخت این خورنق را به عهده دارد، شخصی است به نام «سنمار.»

افسانه‌ی خورنق و سنمار، پیش از این بارها در ادبیات فارسی به خصوص در هفت پیکر نظامی گنجوی نقل شده است. جایی که یزدگرد تصمیم می‌گیرد پسر نوزادش بهرام را که با نام «بهرام گور» می‌شناسیم به نعمان بسپرد. در داستان نظامی، «سنمار» که معماری پر آوازه است برای ساخت قصری که سزاوار بالیدن و خرامیدن شاهزاده باشد، از روم فرا خوانده می‌شود.

در این نمایشنامه خبری از بهرام نیست. علاوه بر ماجرای که نظامی نقل کرده، دختر نعمان هم در این داستان نقش بازی می‌کند. نمایش در روزگارِ نعمان بن امرؤ القیس (نعمان یکُم)، ششمین (تقریبا ۴۱۸-۳۹۰ میلادی) امیرِ لخمیان، می‌گذرد که از بهرِ پذیراییِ شاه ایران، یزدگرد یکم، خورنق می‌سازد و سنمار معماری است که بدین کار گماشته می‌شود؛ و چگونگیِ فراخواندنِ سنمار و ساختنِ خورنق و آنچه میان نعمان و سنمار می‌رود و کشتن نعمان سنمار را بر صحنه مجسم می‌شود.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «مجلس قربانی سنمار» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«- یکی(فریاد می کند):چرا پشیمان نشود آن که نیکی کرد؟ دیگری(فریاد می کند):چرا پشیمان نشود آن که چیزی ساخت؟ آن دیگری(فریاد می کند):چرا پشیمان نشود آن که اندیشید؟ سنمّار:گفتم اگر زندگی از سر گیرم و باز بدانم مرگم از آن بالاست،که خود می سازم؛ مرگی-چهل مردن! و در هر آجر اگر صدای استخوان های خویش می شنوم؛ باز خورنقی می سازم هرچه بلندتر! به بلندی روح آدمی

– خوشا مردمی که نساختند, یا کوته ساختند, که چون فروافتادند نه دستی شکستند نه جانی باختند! خوشا کوته اندیشی! بهتر آنکه خود از خاک برتر نگرفت; که چنین واژگون هم نشد! -… نه! اگر همه نمیساختند جهان در آغاز آغاز خود بود; بیغوله ای! – آری, مردمان به آن ارزند که میسازند! و آنچه میسازند صورت ایشان است! – هوم، آری؛ خورنق صورت سنمار است، و مرگ صورت نعمان.»

کتاب نمایشنامه مجلس قربانی سنمار اثر بهرام بیضایی

۹- طومار شیخ شرزین

«طومار شیخ شرزین» یکی از نمایشنامه‌های او است که حکایت آدم‌های درک نشده در دورانی که تاتارهای مغول بر ایران فرمانروایی می‌کردند را روایت می‌کند.

یکی از شاگردان شیخ شرزین، هنگام سوزاندن تعدادی از طومارهای موجود در کتابخانه، به طور تصادفی با طوماری از استاد خود رو به رو می‌شود. «طومار شیخ شرزین» که جهت دادخواهی از صاحب‌دیوان به نگارش درآمده، قسمتی از زندگی‌نامه‌ی دبیر دارالکتاب سلطانی، شیخ شرزین بن روزبهان است. کسی که به خاطر نوشتن یک طومار به دارنامه، از جانب باقی شیوخ، به ارتداد و کفر متهم شد.

شرزین، قهرمان اصلی نمایشنامه، فردی است که اعتقادی راسخ به خرد دارد و در طومار خود به دارنامه هم در نعت و ستایش خرد سخن گفته است. شیخ‌های تنگ نظر و کوته‌بین که خود را بنده‌ی محض اصول پیشینیان می‌دانند، از حرف‌های شرزین به دلیل گفتار نو و بدیعانه‌اش به خشم آمده و درصدد بازجویی از او بر می‌آیند. شرزین برای نجات از این مهلکه، نوشته‌ی خود را به ابن‌سینا نسبت می‌دهد. اما با تحسین و استقبال سلطان و شیوخ از اثری که فکر می‌کردند منتسب به ابن‌سیناست، شرزین اعتراف می‌کند که خود آن را نوشته است.

حالا صاحب‌دیوان و دبیری که «طومار شیخ شرزین» را پیدا کرده‌اند، با خواندن آن تمایل دارند بدانند چه بر سر او آمده است.

در کتابخانه‌ی حکومتی که گروهی الواح را لب حوض می‌شویند و گروه دگر به آتش می‌افکنند. قرار است که عیدی یکی از دبیران کتابخانه ماجرایی را آغاز کند. او طوماری را از روی آتش برداشته و نگاه می‌کند. خط، خط شرزین است و شرح حال او. یاد استاد و تلخی سرگذشتش موجب اصرار عیدی به صاحب دیوان است که طومار را نسوزانیم و جای کنونی شرزین را نیز بیابیم و این همه بی‌قراری عیدی از خوابی است که شرزین در آن آتشی را به او نشان می‌دهد. عیدی نمی‌داند که دیشب شرزین به خواب همه آمده است و هر یک شرزین را در جایی و به فعلی مشغول دیده‌اند و شهر در آشفتگی و شوریدگی است. با باز کردن طومار به زمان شرزین می‌رویم که دبیر دربار است و به جای پدر به کار کتابت مشغول تا «دارنامه» را می‌نویسد در ستایش خرد و خرد را به شکل درختی تصویر می‌کند که اگر بپروریش ببالد وگرنه از ریشه خشک می‌شود.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «طومار شیخ شرزین» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«- … از شما یکی زن است با شوی خیانت کرده … یک تن از شما مال بیوگان و یتیمان برده است … از شما یکی لاف پهلوانی می‌زند در حالی‌که ترسان تر مردی است جمله را … مردم انجا می‌بینند همه این‌ها درست است و فکر می‌کنند او فردی است که همه را می‌شناسد با این وضع مردم دیگر نمی‌توانند در آن ده زندگی کنند در حالی‌که او تنها جامعه را می‌شناخت. مردم آنجا برای آن‌که نظم (بر پا شده بر دروغ ) جامعه برهم نخورد او را می کشند ودرون چاهی می‌اندازند ناگاه می بینند که شرزین در میدان ده نشسته وتنها می گوید : دانایی را نمی توان کشت.

– شرزین : … رعیت صفر است. سلطان و سالاران برترین شماره اند سلطان نه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یک و رعیت صفر است. با این همه بهایی هر سلطان به رعیت است و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود چنان که هزار بی صفر هاش بیش از یک نیست بدان که رعیت هیچ می نماید و بیش از همه است.»

کتاب طومار شیخ شرزین اثر بهرام بیضایی

۱۰- دیباچه‌ی نوین شاهنامه

در این فیلمنامه مردانی جسدی بر دوش به سویی روانند. مرد دانشمند با مریدان می‌رسد و نمی‌گذارد جسد در گورستان مسلمانان دفن شود. ایشان که جسد را می‌برند به بیرون توس می‌برند و بیرون دیوار خاکش می‌کنند و از ترسِ تهمت می‌روند. راوی و پسرزاده‌اش که خبر شده‌اند به خاکش می‌شتابند و مویه می‌کنند. هنگام غروب دروازه‌بانان بوق می‌زنند، راوی و پسرزاده از دروازه می‌گذرند و دروازه بسته می‌شود. شب‌هنگام مرد دانشمند سر تا پا در آتش می‌سوزد و نعره‌کشان در کوی می‌دود و مردم بیرون می‌ریزند و نگاهش می‌کنند، و دیوارِ توس پشت گورِ مرده فرومی‌ریزد. مردم با چراغ به سوی گور می‌روند و دیوارِ فروریخته را می‌بینند. راوی می‌رسد. غریبه‌هایی که مرده را خاک کرده بودند از راوی می‌شنوند که این که به خاک سپرده‌اند فردوسی بوده‌است؛ و می‌نالند که به دیدارش به توس آمده بودند، و خود نمی‌دانستند که فردوسی را در خاک کرده‌اند. دخترِ فردوسی از میان دیوارِ ریخته پیدا می‌شود و به آوایی غریب با خود می‌نالد. سواران سلطان در جستجوی فردوسی سرمی‌رسند، و درمی‌یابند که او مرده، و دورِ گورش به خشم نیزه می‌کارند و اردو می‌زنند، چشم به راه فرمان سلطان. صحاف و همسایه و راوی و دیگر آشنایان فردوسی نیز گردآمده‌اند و نیز مریدانِ مردِ دانشمند که با فردوسی بر سرِ ستیزند. و هر یک از یاران به یاد می‌آورد که از فردوسی چه‌ها دیده و چه حالت‌ها بر وی رفته. صحنه‌هایی از گذشته‌ی فردوسی و نیز از دوران باستانی که فردوسی سروده آغاز می‌شود؛ و هر کس یادها دارد که به چشم دل می‌بیند، و در فاصله‌ی هر یاد تصویرِ گورِ فردوسی می‌آید و اردوی سپاهیان و جمعِ سوگواران و کبوترانی که آنجا می‌پرند، یا صحنه‌ای به مناسبت از داستانی از داستان‌های شاهنامه، از رستم و اسفندیار و سهراب و تهمینه و سیاوش و بیژن و منیژه و رودابه و زال و دیگرها.

در بخشی از فیلمنامه‌ی «دیباچه‌ی نوین شاهنامه» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«رئیس: آیا کسی از شما فردوسی را می شناسید؟ هه! – کسی که بداند و نشان ندهد سر به تیغ باخته. لب تر کنید! بگوئید مردی به این نام کجاست؟ جمع گور را نشان می دهد. رئیس خشمگین دست به شمشیر می برد. رئیس: شوخی با رایت سلطان؟ برخی از جمع ترسان دست ها بر سر می نهند و ویله کنان گرد گور می نشینند. رئیس جا خورده و باور آورده، دهنه می گرداند و دور خود چرخی می زند و فریاد می کند. رئیس: اینجا! اینجا! (رو به سوگواران:) پس! کنار! پس! (رو به سواران:) این طرف! (رو به گور:) سرپیچی؟! (رو به سواران که می آیند) باز این کج اندیش با سلطان طبل مخالفت زد! بگیریدش؛ گور را در محاصره بگیرید- زود.»
کتاب دیباچه ی نوین شاهنامه اثر بهرام بیضائی

۱۱- چهارصندوق

«چهارصندوق» نمایشنامه‌ای دوپرده‌ای یکی از نمادگراترین نمایشنامه‌های بیضایی است. صحنه خالی است. چهار نفر با چهار رنگ به روی صحنه هستند. هیچ مکان و زمانی تعریف نشده است؛‌ یا شاید تمام مکان‌ها و زمان‌ها باهم در یکجا گردآمده‌اند؟ چهار نفر هیچ نام و نشانی به‌جز رنگ خود ندارند؛ پس نام‌شان سرخ و سبز و زرد و سیاه است. ناگهان از چیزی نامعلوم و مبهم احساس خطر می‌کنند؛ پس تصمیم می‌گیرند مترسکی بسازند تا آن‌ها را در برابر خطر احتمالی محافظت کند. آن‌ها مترسک را کاملا مجهز می‌کنند و پس از اتمام فرآیند ساختن، مترسک جان می‌گیرد و شروع به حرف زدن می‌کند. رنگ‌ها برای دستاوردشان شروع می‌کنند به پایکوبی، اما غافل از آن‌که مترسک رفته‌رفته اوضاع را تحت کنترل خودش درمی‌آورد و حکومت خودکامه‌ای بنا می‌کند.

در پرده‌ی اول، چهار رنگ نشان داده‌شده هرکدام نمادی از یک طبقه‌ی اجتماعی هستند. زرد، نماینده‌ی قشر روشنفکر؛ قرمز، نماینده‌ی قشر بازاری؛ سبز، نماینده‌ی قشر سنتی-مذهبی و سیاه، نماینده‌ی توده‌ی مردم و خصوصا طبقه‌ی کارگر است. رنگ‌ها هرکدام با دل‌مشغولی‌ها و نگرانی‌های مختلفی باهم متحد می‌شوند تا در برابر خطرات احتمالی کاری کنند. در واقع این اتحاد و هم‌آمیزی رنگ‌های مختلف است که مترسک را خلق می‌کند؛ اما ورق‌ها برمی‌گردد و مترسک آن‌ها را زیر سلطه‌ی خود می‌آورد. مهم‌ترین ابزار مترسک برای کنترل آن‌ها تفرقه‌اندازی است. این اتحاد رنگ‌ها بود که مترسک‌ را نتیجه داد و اتحاد دوباره‌ی آن‌ها می‌تواند مترسک را از پای درآورد. به همین دلیل مهم است که مترسک اجازه‌ی اتحاد دوباره به آن‌ها ندهد. ابزارش برای هرکدام از رنگ‌ها خاص خود اوست؛‌ مثلا قرمز(بازاری) را با تهدید مصادره‌ی اموالش خاموش می‌کند. ظریف‌ترین حیله‌ی مترسک برای زرد کاربرد دارد جایی که به او آزادی بیان می‌دهد و به او می‌گوید که می‌تواند مخالفت خود را آزادانه بیان کند.

در پرده‌ی دوم، زمان و مکان نمایشنامه تغییر می‌کند. گویی مدت‌هاست که از زمان حکومت مترسک گذشته است. تنها او و «چهارصندوق» دیده می‌شود. در اینجا وضعیت اجتماع رنگ‌ها به همین شکل است؛‌ خودشان مترسک و صندوق‌ها را ساختند و خودشان منجر به قدرت‌گیری و خودکامگی مترسک شدند. مترسک، یک‌به‌یک صندوق‌‌ها را فرامی‌خواند و رنگ‌ها به ترتیب بالا می‌آیند و گزارشی از وضعیت درون صندوق خود می‌دهند؛ گزارش‌هایی سراسر خوبی و خوشی.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «چهارصندوق» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«سبز: عجیب است آقا؛‌ مثل‌اینکه من قبلاً هم این وجود محترمو دیده بودم.

زرد: (فکری) ممکنه

سبز: اما کجا؟

زرد: همه‌جا ممکنه؛‌ شاید سر یه چهارراه.

سبز: (می‌خندد) بله، شاید به هم تنه زدیم.

زرد: (می‌خندد) شایدم توی تظاهرات! سال‌ها پیش.

سبز: (می‌خندد) ممکنه، ممکنه. (مکث) ولی از اون روز تابه‌حال ما کجا بودیم، چه می‌کردیم؟

زرد: توی همین فکرم. شاید خواب بودیم.

سبز: (با هیجان) تعبیر جالبی است؛ یک خواب اجباری!

زرد: (با هیجان) در تمام طول یک شب.

سبز: (با هیجان) درسته. متأسفانه درسته.

زرد: (می‌ماند) ولی، طول شب چقدر بود؟

سبز: (گنگ)نمی‌دونم. من خواب بودم.»

کتاب نمایشنامه چهار صندوق اثر بهرام بیضایی

۱۲- مرگ یزدگرد

پادشاه‌ بودن بهتر است یا مرگ؟ در برزخ آخرین لحظات نابودی ساسانیان، یکی از سرداران یزدگرد جلوی چشم ما نقش کارآگاهی را بازی می‌کند تا معما را حل کند: چه کسی پادشاه را کشته؟ پادشاه، تجسد فره‌ی ایزدی، اما بدون شک والاتر از آن است که رعیتی بتواند خون او را بریزد. «مرگ یزدگرد» داستان کارآگاهی بی‌بدیل و تراژدی درخشانی است.

یزدگرد سوم از جنگ مسلمانان به مرو می‌گریزد و در آسیابی پناه می‌گیرد. داستان از زبان آسیابان و زن آسیابان و دخترشان بیان می‌شود و همه‌ی روایت‌ها با هم متفاوت است.

موبد و سرکرده و سردارِ سپاه یزدگرد سوم در آسیابی نزدیک مرو گرد می‌آیند تا آسیابان (و زن و دخترش) را به جرم کشتنِ پادشاه محاکمه کنند. روایت‌های آسیابان و همسر و دخترش با هم نمی‌خواند: یکی می‌گوید پادشاه را به خاطرِ تجاوز به همسرش کشته، دیگری می‌گوید جسدی که با جامه‌ی پادشاه بر میانه‌ی آسیاب افتاده آسیابان است که به دست پادشاه کشته شده تا همه باور کنند که پادشاه مرده‌ است. بیرون از آسیاب سپاه شاه با اعراب مسلمان در جنگ و گریز است. داوری که به پایان می‌رسد و صاحب‌منصبان حکم بر برائت آسیابان و خانواده‌اش می‌دهند، سربازی خبر از سررسیدن اعراب می‌آورد. همسرِ آسیابان می‌گوید که داوری به پایان نرسیده‌است و اینک داوران اصلی، با درفش‌های سیاه، از راه می‌رسند.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «مرگ یزدگرد» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«زن: دشمن تو این سپاه نیست پادشاه. دشمن را تو خود پروده‌ای. دشمنِ تو پریشانیِ مردمان است؛ ورنه از یک مشتِ ایشان چه می‌آمد؟ موبد: بسیار آتشکده‌ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به گفتارِ گرم، آیینِ ستیز آموخت. زن: پُر نگو موبد؛ در مردمان به تو باور نیست بس که ستم دیده‌اند. سردار: نفرین بر سپهر؛ از این پیش‌تر زبان آن را که چنین می‌گفت از حلقوم به در می‌آوردیم. زن: جز درآوردن زبان کاش شما را هنری دیگر بود.»
کتاب مرگ یزدگرد اثر بهرام بیضائی

۱۳- فتح‌نامه‌ی کلات

«فتح‌نامه‌ی کلات» غم‌نامه‌ای در سوک وطن و عشق است. توی‌خان و توغای، دو فاتحِ جنگ و دو رقیب دیرینه، بر سر آخرین کشته‌ی نبرد جدل می‌کنند که افتخار جنگ و قهرمان آن را تعیین می‌کند و چون مناظره راه به جایی نمی‌برد، توی‌خان که فرمانروای کلات است، توغای را به بزم دعوت می‌کند. در شب میهمانی، هر دو رقیب قصد جان دیگری را دارند؛ سرانجام توغای میزبان خود را اسیر می‌کند، او را جامه‌ی زنانه می‌پوشاند و بزک‌کرده در کلات می‌گرداند و دستور می‌دهد در خندقی سر از تنش جدا کنند. توی‌خان در هنگامه‌ی خندق به حیلتی می‌گریزد اما جلاد از ترس جان خود، لب از لب باز نمی‌کند. آی‌بانو، بانوی بی‌همتای کلات، در ییلاق خبر مرگ توی‌خان، شوهرش، را می‌شنود. آی‌بانو، شاه‌دخت کلات که سرزمین مادری‌اش زیر سم اسبان توغانیان و توی‌خانیان لگد‌کوب شده و خود نیز ناگزیر به حجله‌ی توی‌خان رفته است، اکنون با زیرکی و هوشیاری کاری می‌کند کارستان. با هفت سردار گریخته‌ی شوهرش متحد شده و آنان را به جای توی‌خان جا می‌زند و به کلات لشکر می‌کشد. هفت توی‌خان بدلی، کلات را فتح می‌کنند و اکنون هنگام نبرد آی‌بانو، توغای و توی‌خان است. آی‌بانو از هر دوی آنان نفرت دارد؛ از توی‌خان چون او را با نیرنگ و فریب تصاحب کرده است و از توغای – که بر او عاشق بوده – چون بزدلی کرده و پا پس کشیده است و از هر دوی آنان به دلیلی مهم‌تر؛ این‌که زنانگی او را تحقیر می‌کنند و زن بودن را ننگ می‌دانند. مردانی جنگی که کارگزاران مرگ‌اند، مهر و وطن را نمی‌شناسند، خون‌می‌ریزند و تنها به افتخاراتِ مردانه‌ی خود – که همانا جنایت و خشونت است – می‌بالند. آی‌بانو از این ذهنیت نفرت دارد و به جنگ با تمام افتخارات ننگینِ  مردانی چون توغای و توی‌خان می‌رود.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «فتح‌نامه‌ی کلات» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«آی‌بانو: این کلمات را بر شش دروازه بیاویزند؛ کلات دیوارهای خود را محکم کند. آن‌که شمشیر نهاده، پاره‌پوش و گرسنه نماند. خونخواهی بس است، بس؛ که مرگ بدین زندگی‌هاکه از ما ستانده، چنین عمر دراز یافته است. … زنان فرزندان خود را با نفرت از جنگ به دنیا بیاورند. دنیا به دستِ قهرمانان خراب شده؛ با ماست که بسازیمش.»
کتاب فتحنامه کلات‌ اثر بهرام بیضائی

۱۴- اشغال

داستان این فیلمنامه ساده است. افراد ناشناسی که به ماموران حکومتی شبیه‌اند، مردی به نام فکرت را از محل کارش در یکی از ادارات می‌دزدند. عالیه، همسر فکرت که هنرپیشه‌ی تئاتر است، در تلاش برای پیدا کردن او به جای‌جای دنیای جنگ‌زده‌ی سال‌های ١٣٢٠ تا ١٣٢۵ شمسی سرک می‌کشد و داستان را تبدیل به جایگاهی برای کشف دنیای گمشده‌ی آن دوره و به پرسش گرفتن گفتمان‌های مسلط فرهنگی و سیاسی ایران می‌کند. «اشغال» روایت ازهم‌پاشیدگی یک کشور است و بستری است برای کاوش دنیایی گمشده در آن عصر و انتقاد از فرهنگ سیاسی حاکم بر کشور.

در بخشی از فیلمنامه‌ی «اشغال» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«خان دایی: من عارم می‌آید که بگویم دختر خواهرم کار آرتیستی می‌کند.

زن دایی: آنها که تئاترش را دیده‌اند غیر از این می‌گویند

دایی: اینجا خانۀ من است!

عالیه: خب، حرف‌هایتان را زدید! به حرف شما برای زن فقط یک شغل می‌ماند؛ مادری. ولی از مادری که خرج زندگی در نمی‌آید، پس می‌ماند شغل دوم، و آن به نظر شما فاحشگی است؛ همان که شما دلتان می‌خواهد زنان را به صفتی مثل آن موصوف کنید. ولی به شما خبر می‌دهم که از زنان ما کارهای بهتری هم صادر می‌شود؛ مثلا این روزها زنی به اسم سارا ترکه آتشکار لوکوموتیو است، با روسری و پوتین، و زنان بسیاری ملافه واگن می‌شویند و یا بسته‌بندی چای می‌کنند، در کارخانه‌ی شیشه‌گرخانه هستند، چندتایی تلفنچی‌اند، و بسیاری در کارخانه‌ی نساجی وطن کار می‌کنند. افسوس که خودپسندی آقایان راه تحصیلات عالیه را به روی اکثر زنان بسته، با اینهمه چند نفری در ادارات به تحریر نامه‌ها سرگرمند و عده‌ی زیادی معلمی می‌کنند یا به پرستاری و قابلگی مشغولند، و حتی چند نفری داوطلب فن خلبانی هستند

خان دایی: چنین قاعده‌ای در خانواده‌ی ما نبوده، آنهم شغلی که زن و مرد در آن مختلط‌اند!

عالیه: جامعه اختلاط زن و مرد است!»

کتاب اشغال اثر بهرام بیضایی

۱۵- مسافران

فیلمی که بر اساس این فیلمنامه ساخته شد در نظرسنجی منتقدان و نویسندگان به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران انتخاب شده‌است.

مهتاب، خواهرِ ماهرخ، همراه شوهر و دو پسرِ خردسالش با یک سواری کرایه از شمال ایران به سوی تهران راه می‌افتند تا آینه‌ی موروثی نوعروس خانواده را به جشن عروسی ماهرخ برسانند. در راه زنی روستایی با ایشان همسفر می‌شود، و سپس همگی در تصادف با یک نفتکش می‌میرند. خبر به خانواده می‌رسد و عروسی به سوگواری تبدیل می‌شود. گزارش‌های پلیس اگرچه صحت تصادف و کشته شدن مسافران را نشان می‌دهد، نشانی از آینه‌ی موروثی پیدا نمی‌شود. در حالی که همه‌ی خانواده مرگ «مسافران» را پذیرفته‌اند، خانم‌بزرگ دل به سوگ نمی‌سپارد و چشم به راه می‌ماند تا مهتاب با آینه‌ی نوعروس از راه برسد. بر خلاف خواسته‌ی خانم‌بزرگ، سوگواری برگزار می‌شود و نزدیکان کشتگان، راننده‌ی نفتکش و شاگردش، مأموران و دیگران در مراسم شرکت می‌کنند؛ ولی ماهرخ با حالی پریشان با لباس سفید عروسی پیدا می‌شود. میان واکنش‌های متفاوت حاضران ناگهان مهتاب و دیگر مردگان با آینه‌ی موروثی از راه می‌رسند. بازتاب نور در آینه محفل آنان را غرق در روشنایی می‌کند. مهتاب آینه را به ماهرخ می‌سپارد تا عروسی برپا شود.

در بخشی از فیلمنامه‌ی «مسافران» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«خانه و جاده. روز. خارجی.

در آینه‌ی خوابیده‌ای بر کف جاده، تصویر گذر ابرهای آسمان. با برداشته شدن آینه به دست راننده تصویر درون آینه از ابرها می‌رسد به دریا و سپس بع درختان کنار جاده، و سرانجام به سواری کرایه‌ی سیاهرنگی که کنار خانه‌ی شهری‌ساز کنار جاده ایستاده. دو پسربچه‌ی شلوغ و شیطان، کیوان و کیهان دوان دان خود را به سواری کرایه‌ی سیاهرنگ می‌رسانند که راننده‌اش دارد آینه‌ی نیمقد را با هزار اختیاط روی باربند آن سوار می‌کند و می‌بندد.

کیهان: من می‌گم، من می‌گم

کیوان: خودم، خودم

کیهان: صفر آقا چند ساعته می‌رسیم تهرون؟

صفر آقا: پنج الی پنج و نیم»

۱۶- سگ‌کشی

فیلم‌نامه‌ی «سگ‌کشی» که بر اساس آن تریلری جنایی با مایه‌های نئونوآر در سال ۱۳۷۹ ساخته شد، سال ۱۳۸۰ منتشر شد. سناریو قصه‌ی نویسنده‌ای فارسی‌زبان به نام گلرخ کمالی است که سال گذشته شوهرش را به حال قهر و به گمان رابطه‌ای میان او و منشیِ شرکتش ترک کرده بوده، با پایان جنگ به تهران برمی‌گردد و شوهرش، ناصر معاصر، را می‌بیند که ورشکسته شده و در حال رفتن به زندان است. ظاهرا شریک ناصر، جواد مقدم، با صحنه‌سازی تمام سرمایه‌ی شرکت را برداشته و به‌طورِ غیرقانونی از مرز خارج شده و ناصر مانده با همه‌ی بدهی‌های شرکت و فشارِ طلبکاران.

گلرخ برای جبران بدگمانیِ بیجایش، تلاش می‌کند چک‌ها را بخرد و بی‌گناهیِ او را ثابت کند. کم‌کم گلرخ با ساده‌دلی در حرفه و دنیایی وارد می‌شود که از اندیشه‌هایش فرسنگ‌ها دور است. دنیای داد و ستد بازار. او با یک‌یک طلبکاران و شاکیان وارد بده‌بستان و معامله می‌شود تا رضایتشان از ناصر را جلب کند؛ و در این کار تا جایی پیش می‌رود که دیگر راه بازگشت ندارد و می‌فهمد که در جنگی وارد شده که دیگر نباید شکست بخورد. او همه را تاب می‌آورد، از تحقیر و توهین تا آزار و تجاوز؛ و سرانجام شوهرش را آزاد می‌کند؛ و ناصر برای تشکر، چیزی به او می‌دهد: طلاق‌نامه‌اش. گلرخ تازه درمی‌یابد که همه‌ی این بازی صحنه‌سازی ناصر بوده که با ترساندن و گریزاندن شریکش سرمایه‌ی شرکت را تصاحب کند، و حالا با داشتنِ رضایت شاکیان – که گلرخ گرفته – عملاً صاحب قانونیِ همه‌ی سرمایه است و حالا می‌خواهد با منشیِ شرکت به ماه عسل برود. گلرخ ضربه را با وقار و سختی تحمل می‌کند، ولی نقشه‌ی ناصر معاصر نمی‌گیرد، چون شریک‌اش و دیگرانی که گلرخ را در همه‌ی دوندگی‌هایش دنبال می‌کردند به اندازه‌ی او هوشیار و چشم به راه بوده‌اند. ناصر معاصر از دست‌شان خلاصی ندارد.

در بخشی از فیلمنامه‌ی «سگ‌کشی» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«پارمان جواد مقدم. شب. توجای

اتاق خواب. صدای آژیر خطر. تاریکی تمام. مثل عادت کردن نگاه به تاریکی، کم کم پنجره‌ی اتاق خواب جواد مقدم و پرده‌های سفید آن به چشم می‌آید. صدای انفجاری در جایی در نزدیکی آقای جواد مقدم ناگهان هراسان و با نفس‌تنگی حاصل از بی‌خوابی آشفته از خواب می‌پرد. در نیمه‌تاریکی حتی، پیداست نفس‌زنان و خیس عرق است. صدای به در کوبیدن کسی…»

کتاب فیلم نامه سگ کشی اثر بهرام بیضائی انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

۱۷- حقایق درباره‌ی لیلا دختر ادریس

تک‌افتادگی و بیگانگی در جمع، موقعیت دشوار زنان در جامعه‌ای مردسالار و مبارزه‌شان برای کسب امنیت و استقلال و ضربه‌خوردن و آسیب‌دیدن‌‌شان از جامعه‌ و فرهنگی غرق در جهل و نیرنگ و بی‌اخلاقی و پیش‌فرض‌های نادرست، از مضامین آشنای آثار بیضائی است. این فیلمنامه که در سال ۱۳۵۴ نوشته شده، سرگذشت تلخ دختری به نام لیلا را روایت می‌کند که به قصد استقلال و ایجاد تغییر در زندگی‌اش اتاقی برای خود اجاره می‌کند و به جست‌وجوی کار همه جا را زیر پا می‌گذارد، اما به دلیل اینکه به رسم زمانه نمی‌رود و خود را آن‌گونه که جامعه بی‌اخلاق و نیرنگ‌باز از او انتظار دارد نمی‌آراید، نمی‌تواند به آسانی کاری پیدا کند. از طرفی اتاقی که او اجاره کرده قبلا منزل زنی روسپی بوده و اکنون نیز عده‌ای لات و لمپن به هوای آن زن مزاحم لیلا می‌شوند و از همه هولناک‌تر اینکه نامزدش نیز او را روسپی می‌‌داند. لیلا سرانجام چنان از مزاحمان مهاجم به ستوه می‌آید که مجبور می‌شود در برابر آن‌ها به خشونت متوسل شود.

در بخشی از فیلمنامه‌ی «حقایق درباره‌ی لیلا دختر ادریس» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«سراج: نه،نه… این بدتره. شما نابودم می کنید.اگر شما رو نبینم دیوانه می شم.

لیلا: از دستتون داره خون میاد!

سراج: جوهرقرمز برگشت روی میز! خیال می کنید تقصیر منه؟ ما نباید اشتباه پدرهامونو تکرار کنیم. اون هم تو این دنیایی که هر لحظه ممکنه منفجر بشه. خوشحالید که منو دیوونه‌ی خودتون کردید؟

لیلا: من همچین منظوری نداشتم.

سراج: هیچکس منظوری نداره. ولی نتیجه‌ش بچه‌ها هستند. تنها و نگران. بدون اینکه حتی دنیا رو به این شکل انتخاب کرده باشند…»

کتاب حقایق درباره ی لیلا دختر ادریس اثر بهرام بیضایی

۱۸- افرا، یا روز می‌گذرد

«افرا، یا روز می‌گذرد» نمایشنامه‌ای تراژیک است که قصه‌ی ایران و مردمانش در طول تاریخ معاصر را بیان می‌کند. مردمانی که با وجود داشتن پیشینه‌ی غنی تاریخی، ادبی و هنری، رفتار و اعمالی بر خلاف ادعای انسان بودن و فرهنگ داشتن دارند که با توجه به فرهنگ ارباب‌رعیتی که از گذشته به ما رسیده، ما را به انسان‌هایی بله‌قربان‌گو، توسری‌خور و فاقد اعتمادبه‌نفس تبدیل کرده است.

افرا معلم مدرسه است و با مادر پیر و برادر و خواهر کوچک‌ترش زندگی می‌کند. پدرشان را سال‌ها پیش از دست‌داده‌اند. گویا افرا قرار بر ازدواج با پسرعمویش داشته است، اما خبری از او نیست. وضعیت دشوار مالی، مادر افرا را با وجود کهنسالی مجبور به کار برای خانم شازده کرده است. پس از مدتی خانم شازده به افرا نیز پیشنهاد کار می‌دهد. افرا باید به پسر کندذهن خانم شازده، یعنی شازده چلمن‌میرزا، درس بدهد. ورود افرا به خانه‌ی خانم شازده گره جدیدی در داستان ایجاد می‌کند. افراد محله‌ هم دیده می‌شوند. از حمید شایان که دوچرخه‌ساز است و به افرا دل‌باخته تا سرکار خادمی که تازه بازنشست شده و نمی‌داند با زندگی‌ پس از بازنشستگی چه‌کار کند. شازده چلمن‌میرزا سن زیادی دارد. ولی از لحاظ عقلی رشد نکرده است. خانم شازده به افرا پیشنهاد ازدواج با شازده‌ چلمن‌میرزا را می‌دهد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «افرا، یا روز می‌گذرد» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«افرا اون تمام مدت جلوی مهموناش افاده ی داشتن یه کلفت سطح بالا رو داد و از من تعریف کرد و کار کشید. بشور؛ شستم! بساب؛ سابیدم! ببخشید که به این صراحت حرف می زنم؛ جای تعارف نیست! گفت که این طوری نبینیدش؛ معلم مدرسه اس، پسرعمو مهندسش نامزدشه! خودم جهازشو می دم به سلامتی! هی عرق ریختم و با مهربونیش خجالتم داد! سرکار خادمی همه می زنه به سرشون من یکی زده به قلبم! امشب بچه های افسر خانم در اتاقمو کوبیدن. گویا افسرخانم با اون رعشه و تب دائم کابوس می دید. یکی دوبار از خواب پرید سراغ دخترش افرا رو گرفت. حالیش کردیم که دواها تو گذاشته و خودش رفته کمک، مهمونی خانم شازده!»
کتاب افرا، یا روز می گذرد اثر بهرام بیضایی

۱۹- سلطان‌مار

این اثر که در سال ۱۳۴۴ نوشته شده، اقتباسی از یک افسانه‌ی مردمی به نام میرزا مست و خمار و بی‌بی نگار است. «سلطان‌مار» روایتی شگفت از پادشاهی کسی است که در هیئت مار متولد می‌شود؛ روایتی فکاهی و طنز که در معرض دید تماشاگران قرار می‌گیرد. در این نمایشنامه افسانه و حقیقت به هم آمیخته‌اند و رازی پشت پرده‌ی تولد فرزندان شاه و وزیر وجود دارد. ماجرا از آن‌جا شروع می‌شود که شاه قدم‌زنان در فکر است که بدون جانشین، چه اتفاقی برای سرزمینش می‌افتد؛ گرهی که ظاهرا با ورود درویش گشاده می‌شود، چرا که او به شاه و وزیر می‌گوید با چیدن دو سیب از درختی و دادن آن به همسرشان می‌توانند صاحب فرزند شوند. همین هم می‌شود و نه ماه بعد هر دو پدر می‌شود، اما پسر شاه مار است. شاه با فهمیدن این موضوع خودکشی می‌کند. گرچه محرک اصلی او برای اقدام به این عمل وزیر است؛ وزیری که دخترش، خانم‌نگار، برخلاف سلطان‌مار بانویی زیبا و دلرباست. او قرار ازدواج دخترش و «سلطان‌مار» – که شرط درویش بود – را به شاه وعده می‌دهد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «سلطان‌مار» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«- هیچ چیز برای همیشه نمی ماند. زمان در حرکت خود به چیزی ارزش می بخشد و چیزی را نابود می کند. کسی برای همیشه عزیز نمی ماند و بسا که آفتاب از سیاه چالی بتابد. میوۀ رسیده اگر بماند فاسد می شود و دانۀ حقیر میوه بر می آورد. احمق کسی است که دل به مال دنیا ببندد. او که تا چند لحظه پیش جهانی غرور بود حالا ارزشی بیش از یک مشت خاک ندارد.

– شاه: تو مطمئنی که بچه‌ات آدمی‌وار است؟

وزیر: خبر موثق دارم قربان.

شاه: پس چرا فرزند ما مار شد؟

وزیر: قربان شاید سیب شما کِرمو بوده.

شاه: تو بودی چه کار می‌کردی؟

وزیر: من؟ خودم را می‌کشتم قربان»

کتاب سلطان مار اثر بهرام بیضائی

۲۰- چهارراه

«چهارراه» آخرین نمایشنامه‌ای است که بیضایی در سال ۱۳۸۸ در ایران نوشت که ریشه در نمایشنامه‌ای دوپرده‌ای دارد که سال ۱۳۴۲ گم شد.

نهال فرخی که آموزگاری است که می‌خواسته بازیگر شود و حالا منتظرِ نامه‌بر است تا نامه‌اش را پس‌ بگیرد، و سارنگ سهش، که بی‌خانمانی است که می‌خواسته نویسنده شود و اینک از زندان آزاد شده، پس از پانزده سال در چهارراهی (ظاهراً در تهران) به هم می‌رسند و رازهایی را درباره‌ی گذشته‌شان کشف می‌کنند: از این که سارنگ از عروسی با نهال به خارجه نگریخته بوده، بلکه زندانی بوده و جبرا معترف، تا این که دوست مشترک کودکی‌شان، که چاره‌دار نام دارد و اینک شوهرِ نهال است و در خارجه منتظرش، مأمورِ دولت بوده و مسئول هر چه بر ایشان رفته. سرانجام باری هجده‌چرخی، که راننده‌اش در جست‌وجوی رفیقه‌اش بوده است، سارنگ را در چهارراه زیر می‌گیرد و می‌کشد و نهال از بردن پسرش، که معلوم می‌شود از سارنگ بوده، به خارجه منصرف می‌شود.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «چهارراه» که توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«شغله دیگه -بهتر از هیچی! همون شبو میگ م که بابام کمبود مواد کارش کشی درمونگاه! پزشک کشیک بند کرد و کشید مراقبت ویژه- اتاق شخصی ش! با خواب سنگین! پرستار می خواستن. طرف پرده رو کشید. گفتم کارآموزی چی؟ انگ پرستار قبلی روز گل سینه م؛ رادیو برنامه دیرگاهی داشت -هنوز حال می داد که پرسیدم مریضیش چیه؟ زیر گوشم گفت بازنشستگی! سر سحری هیفده پله بابا رو کشوندیم تو اتاقش زیر کرسی خواب هپروت! طرف اومد اتاق م طلبکاری و آره دیگه! گفتم دلخور نمی شی فنرش جیر جیر می کنه؟ گفت آخ که بیشتر خوشم می آد! دیگه اول کارآموزی: شمردن نبض، گذوشتن درجه زیر زبون تا اصول اولیه تزریق»
کتاب نمایشنامه چهارراه اثر بهرام بیضایی انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما