۲۵ نمایشنامه ایرانی برتر که شیفتگان تئاتر باید بخوانند
نمادهای فرهنگی باعث معرفی و گسترش فرهنگ و هنر کشوری خاص به سایر نقاط جهان میشوند که از جملهشان میتوان به نمایشنامه ایرانی و نویسندگان آن اشاره کرد. نمایشنامهنویسان از جمله نمادهای فرهنگی هر سرزمین هستند. همچنان که شکسپیر تداعیکنندهی نام انگلستان است و آنتوان چخوف نام روسیه را به ذهن متبادر میکند، اکبر رادی، بهرام بیضایی، علی نصیریان، محمد رحمانیان، محمد رضاییراد و … نیز ایران را به یادها میآورند.
قدمت نمایشنامهنویسی و نمایشنامههای ایرانی به سال ۱۲۲۰ خورشیدی برمیگردد. میرزا فتحعلی آخوندزاده اولین نمایشنامه را به زبان ترکی نوشت و میرزا آقا تبریزی به پیروی از او نخستین نمایشنامه فارسی را منتشر کرد. ولی اکثر نمایشنامههایی که روی صحنه میرفت ترجمه یا آداپته شدهی نمایشنامههای خارجی بود.
در دوران مشروطه میرزادهی عشقی، ابوالحسن فروغی، علی نصر، صادق هدایت و رضا کمال شهرزاد نمایشنامهنویسان ایران را تشکیل میدادند.
پس از سالهای دههی بیست شمسی، با باز شدن فضای کشور، شرایط برای فعالیتهای گستردهی فرهنگی هنری فراهم شد و نامهای بسیاری در این عرصه قلم زدند. از سال ۳۵ شمسی نمایشنامهنویسی با نمایشنامهی «بلبل سرگشته» علی نصریان ادامه یافت.
شروع به کار جشنوارههای تئاتر در سال ۴۴ شمسی، فضای گستردهای برای فعالیت نامهایی همچون بهمن فرسی، غلامحسین ساعدی، بیژن مفید، اسماعیل خلج، بهرام بیضایی، علی نصیریان و … فراهم شد تا آثارشان را روی صحنه ببرند.
بعد از پیروزی انقلاب ایران، همزمان با تغییرات گستردهی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی نوعی درام ملی با توجه به فضاهای بومی رواج یافت.
با شروع دههی هفتاد شمسی، زمینهی ظهور نسل تازهای از درامنویسان جوان و مستعد – محمد یعقوبی، علیرضا نادری، محمد رحمانیان، چیستا یثربی، علیرضا برهانی مرند، حسین مهکام، محمد رضاییراد، حمید امجد، امیررضا کوهستانی، ریما رامینفر و … – که اکنون به بزرگان این عرصه تبدیل شدهاند، فراهم شد.
نمایشنامهنویسی ایران به پشتوانهی تاریخ صد و چند سالهاش به پیش میرود. گاه مهجور بوده و گاه بر بلندای صحنه درخشیده است. در این مطلب آثار بهترین درامنویسان ایران در طول شصت سال گذشته معرفی شده است.
۱. نمایشنامه ایرانی «موش»
بهمن فرسی در سال ۱۳۱۲ در تبریز متولد شد. او پس از رها کردن تحصیل و تجربهی مشاغل مختلف به استخدام دولت درآمد. فرسی داستاننویسی را در کنار نمایشنامه و نقد در جوانی آغاز کرد و به آنها پرداخت.
او که همدورهی دکتر جمشید لایق از هنرمندان تئاتر، تلویزیون و سینما بود با تئاتر سعدی همکاری میکرد و پیشنهاد تشکیل یک گروه تئاتری با علی نصیریان، فریدون فرخزاد، مهدی فتحی و چند تن دیگر را داد که خودش مسئول این گروه کوچک شد.
او که یازده نمایشنامه نوشته، در نمایشنامهی «موش» به ترفنج، شهر-کشوری خیالی پرداخته که شهروندان هفت سال به بالا حق شهروندیشان گرفته شده و از شهر رفتهاند. کسانی هم فرزندان زیر هفت سالشان را به حکومت جدید سپردهاند. لشگری از هفتسالگان نیز از گوشه و کنار جهان به ترفنج پیوستهاند.
این شهر-کشور بناست از آن پس با «آیین فردی» اداره بشود. حق با فرد است. حتی به قیمت محکومیت جمع. فرد را اجتماع بار میآورد. جامعه است که جزئی از خودش یعنی فرد را به هر گونه خطا وا میدارد.
از سوی دیگر، همزمان با آغاز نظام تازه، یک شهروند ترفنج که با در اختیار گذاشتن داوطلبانهی جسم و جانش به کسانی که دارند روی موضوع بیمرگی آدمیزاد مطالعه میکنند، وارث ثروتی نجومی میشود. آن شهروند، به عنوان فردی مؤمن به نظام، بر اساس قراردادی رسمی ثروتاش را در اختیار نظام تازه میگذارد. هنگام ثبت قرارداد، وقتی نامش را میپرسند میگوید موش. شغلش را موش آزمایشگاهی معرفی میکند.
در بخشی از نمایشنامهی «موش» از بهترین نمایشنامههای ایرانی اثر بهمن فرسی که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«(مدیر دولت، مدیر فرهنگ، مدیر مسکن، مدیر پاسداری، مدیر بهداشت و مدیر نفوس در صحنهاند. شب است. هرکس بهدلخواه، و به فراخور بدنش، یکی از صندلیها را اشغال کرده است. همه آرام و خاموشاند و با هم حرفی ندارند. مدیر نفوس شتابزده و عرقریز وارد میشود.)
مدیر نفوس: بله، نیمساعت تأخیر، سلام، سلام بچهها، میبینید که من همۀ تلاشم رو کردهم ولی با این همه نیمساعت دیر شده…
مدیر پاسداری: باز تو داری توضیح زیادی میدی.
مدیر نفوس: آاا بله، عادتهای مسخرۀ روزگار گذشته، هههه.
مدیر پاسداری: تو اون روزگارم از وقتشناسی فقط حرفش وجود داشته. (همه میخندند. مدیر دولت از جا بلند میشود. دیگران ساکت میشوند.)
مدیر دولت: آقایون!… گمان میکنم با این مشکلی که در پیش داریم، نباید بتونیم به این راحتی شوخی کنیم و بخندیم.
مدیر پاسداری: بالاخره حل میشه. اگه نشد؟
مدیر نفوس: به من اجازه میدین یه آبی به گلوم برسونم. اگه میشد این هفتاد طبقهرو با یه چیزی غیر از آسانسور اومد بالا خیلی خوب بود. نفس آدم میبره. (میرود که خارج بشود.)
مدیر پاسداری: پیشنهاد شده شما بعد از این به شیوۀ اجداد افسانهییتون تنوره بکشین بیایین بالا. (با صدای بلند همگی میخندند.
مدیر نفوس با لیوان آبی در دست به صحنه برمیگردد. جرعهیی دیگر مینوشد. سینه صاف میکند. دیگران در سکوت، به او خیره میشوند. محیط جدی میشود.)
مدیر نفوس: بله، موش!»
۲. کتاب «آرامسایشگاه»
این نمایشنامه که در دو پرده نوشته شده، درونمایهای استعارهآمیز و رمزآلود از اجتماعی دارد که افراد را به تدریج میساید و خرد میکند.
در این نمایشنامه دکتر، سرپرستار، همسر بیمار و دیگران در تلاش برای درمان و معالجهی خسرو، مردی با بیماری روانی هستند. اما این تنها ظاهر قضیه است. شخصیتهای داستان با مشکلات روانی دستوپنجه نرم میکنند و باید معالجه شوند. تنها خسرو نیست که سرگشته و پریشان به دنبال حل مشکلش است. همه به دنبال کلید گمشدهی زندگیشان هستند. دکتر ریشهی همهی مشکلات را در دروغ میبیند که کلید حل آن راستی است.
در «آرامسایشگاه» مردمان آرام آرام ساییده میشوند تا به مطلق آرامگاه برسند؟ سازندهی بازی خبرهی رمز و اشاره است. با اشارههای اوست که رمزها گشاده میشوند یا همچنان پنهان میمانند. جهان «آرامسایشگاه» زیر-جهانی دارد که بحران در آن پیگیر و روز افزون است. چهار دیوار بیدیوار آن با یک دیوارهی پلاستوفوم و یک نردهی آهنی از جهان بیرون جدا شدهاست.
کودک روزنامهفروش، وقت و بیوقت پشت نرده میآید و یک «فوقالعاده» به داخل میاندازد. آنجا فقط فوقالعاده منتشر میشود. مرد پیاپی استارت میزند اما موتورش روشن نمیشود. گروهخوانیهای بیماران، مرثیهخوانها که دور سندان عظیم توی محوطه طواف میکنند از آشوبی خودویرانگر خبر میدهند.
در بخشی از نمایشنامهی «آرامسایشگاه» اثر بهمن فرسی که توسط نشر بیدگل منتشر شده، میخوانیم:
«دکتر توما یعنى باز هم با دروغ. اصلاً فرض کنیم که مریض ما به کل شفا پیدا مىکنه و از اینجا میره بیرون. دقت کن خانومبزرگ. من نگفتم خوب شد یا معالجه شد. گفتم شفا پیدا کرد. (مکث، در خود) دین جادو علم، پیش از دین جادو شفا می داد. بعد دین شفا داد. حالا هم علم فىالواقع شفا میده. صحبت از معالجه و بهبود و درمان نیست. خب، این موجود شفا یافته خیال مىکنى در اولین قدم، اون بیرون، با چى روبرو میشه؟ با دروغ. با دروغ رشد کردهتر. «بیرون» که شفا پیدا نکرده. «بیرون» که بسترى نبوده. «بیرون» که تحت نظر علم نبوده. علم اون بیرون هیچکارهس. اینه که خسرو شهریارى دیر یا زود براى همیشه برمىگرده این تو. نهنهنه! من، بهخاطر اون نمىدونم چند ذره جوهر راستى که تو وجودم هست، و هرگز نشده که تحلیل بره و محو بشه، به خاطر روح سفید و غیرمالى علم، که فقط کار و راستى و راستکردارى تعلیم مىکنه، تصمیم دارم از همین لحظه، خیلى باز و برهنه و برنده عمل کنم. اگه این میل راستى که در من هست، یه مرض بغرنج خصوصى نیست که فقط من مبتلاش هستم، پس، برچینید خانومبزرگ. برچینید. سیرک کلید دیگه تعطیل. جروبحث و مشورت هم دیگه تعطیل. از این لحظه من فقط حکم مىکنم. و شما، و شما هم اگه حس مىکنید که فقط باید اطاعت کنید، پس اطاعت کنید.
(دکتر توما سکوت مىکند و به گوشهیى مىرود. خانومبزرگ بهآرامى سوى باغچه مىرود، چند تا از کلیدها را برمىدارد و رو به پلههاى سفید مىرود. صداى اتومبیلى مىآید که از راه مىرسد و موتورش خاموش مىشود. صداى استارت اتومبیل مىآید، پىدرپى. دکتر توما کاملا متوجه و مراقب این صداست. انگار که این صدا اساسا صدایى در ذهن دکتر است. خانومبزرگ که برگشته، بقیۀ کلیدها را جمع مىکند و مىبرد. مرد ماشین آرام آرام به دکتر توما نزدیک مىشود. انگار عاملى ذهنى او را به سوى دکتر جذب مىکند. پسرک روزنامهفروش پشت نردهها پیدا مىشود. خانومبزرگ رسیده است روى پله پنجم. پسرک فریاد مىزند.)»
۳. نمایشنامه ایرانی «صدای شکستن»
نمایشنامهی «صدای شکستن» زندگی جوانی به نام فرهاد را روایت میکند که خودکشی کرده اما پیش از مرگش واکنش اطرافیانش را نسبت به این موضوع پیشگویی کرده و آنها را روی نوار ضبط کرده است که بعد از فوتش در حضور همه پخش میشود.
فرهاد شخصیت اصلی نمایشنامه، جوانی شیدا، افسرده و تا حدی یاغی است که به صورت فیزیکی در داستان و صحنه حضور ندارد و باید او را اول شخص غایب نامید. او از سویی عاشق و شیفتهی توتیا بود، عشقی ناب و افلاطونی که پایانی نافرجام داشت و از سوی دیگر در کشمکش افکار و اندیشههای تاریک و پرخاشگرانهی خود به سر میبرد. دلایل او برای پایان دادن به زندگیاش هم معلوم و هم مجهول است. فرهاد جوانی مایوس و دلزده از زندگی بود.
نمایشنامهی «صدای شکستن» احساسات، تلاطمها و کشمکشهای عجیب و پیچیدهی فرهاد در زندگی را روایت میکند. اما نقطه عطف نمایشنامه اقدام عجیب و مرموز فرهاد قبل از خودکشیاش است. او پیش از مرگش در یک حلقه نوار صوتی پیشگوییهایی از واکنش اطرافیانش نسبت به مرگ خود و تمام ناگفتههایش در زندگی را ضبط میکند. فرهاد، برادرش را مسئول پخش این نوار صوتی کرده بود اما او در مقابل بازماندگان ظاهر نمیشود و با پخش نوار، بازماندگان را در وضعیتی پیچیده که به محاکمهی مرگ فرهاد شبیه است، قرار میدهد.
در بخشی از نمایشنامهی «صدای شکستن» به قلم بهمن فرسی که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«بازی: توتیا در کاناپه نشسته است. لیوان را برمیدارد و جرعهیی مینوشد.
توتیا روییدن و پرواز، درخت و پرنده، زندگی برای اون مفهوم دیگهیی نداشت. دفعۀ آخری که دیدمش سخت آشفته بود. دیوونه بود. درمونده و خالی بود. لحظهیی بود که همه چیز بریده میشد. و بریده شد. با غیظ و تنفر گفت (با صدای نقل قول) من میترسم. آره من دارم میترسم. ولی به جای اینکه فرار کنم، تف میکنم. (مکث، همچنان با صدای نقل قول) دیگه هیچکس منو نمیبینه، هیچکس، حتی تو. (مکث) یعنی من. (مکث) تو به من معتاد شدهای، ما همهمون به هم معتاد شدهایم. از هم نفرت داریم ولی به هم احتیاج داریم. اما تو، تو رو باز همه میبینن، باور میکنن. قبول دارن. قبول دارن که این یه پرندهس، یه پرنده، یه زن، که رو هیچ درختی نمیتونه برای همیشه بند بشه. (مکث) راست میگفت. اون درخت بزرگی بود. صریح و برهنه. همۀ عمر ایستاده زندگی کرد. و ایستاده و آشکار خودشو کشت. اونو نمیشه فراموش کرد.
رامین (از تاریکی بدون آنکه دیده شود. ) ولی دلت میخواد که فراموشش کنی. اگه غیر از این بود اصلاً به این فکر نمیافتادی که اونو میشه فراموش کرد یا نه.»
۴. کتاب «گلدان، بهار و عروسک»
دو نمایشنامهی «گلدان» و «بهار و عروسک» عشقی نافرجام را روایت میکنند که سنت یا ترسهای آدمی مانعشان شدهاند.
اجزای نمایشنامهی «گلدان» که میتوان آن را شعر و معمای صحنه نامید آشنایند. دریافت و درک کلیت آن به دوبارهخوانی و بازنگری بسیار نیاز دارد. در این نمایشنامه جبروت سنت، در کالبد پدر زمینگیر فرمان میراند. عدل خاکی ستارههای افلاکی را تساوی بین آدمیان بخش کردهاست: هر تنی یک ستاره. دختر و پسر عاشق هماند. به فصل چیدن میوهی عشق اما نمیرسند. دست و پاهایشان از درون بسته است. خانهی گلدان بر خیابان و آندست خیابان میدان مشق سربازخانه است. از خیابان هر دم صدای ترمز ماشین میآید. صدای زوزهی حیوانی که زخم برداشته است و از آن دست خیابان صدای شیپور، مشق سربازان، شلاق، تیربار و…
نمایشنامهی «بهار و عروسک» سیر و سلوکی است از عشق مهجور و معصوم گلدان تا عشق پیچیده و مدرن اکنون. مرد عاشق زن بوده، هنوز هم هست. زن خواسته و ناخواسته آلودهی وفا و جفا بوده، هنوز هم هست. آنها هر دو شیفتهی تاتر هستند. اکنون مرد پس از دورهیی جداماندگی، نمایشنامهیی نوشته و به سوی زن برگشته تا آن را اجرا کنند.
داستان نمایشنامه چیستان عشق قدیم و موجود بین آنهاست. روایت پر زخم و خراش آن با جذر و مدی پیاپی در بستر «بازی» و «زندگی» رفت و برگشت دارد. هزاران ارهی مثالی در کار بریدن و جدایی انداختن هستند. سرانجام ارهای عظیم به پهنای دهانهی صحنه با سر و صدای زیاد فرود میآید و تنهی سالن بازی را از صحنه که سر آن باشد قطع میکند.
در بخشی از نمایشنامههای «گلدان / بهار و عروسک» به قلم بهممن فرسی که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«مرد مىدونى یه دقه پیش چى مىخواستم بگم که نگفتم؟ مىخواستم بگم اینجا، توى این صورت، توى این مغز، توى این چشما، یه چیزاى تازهاى سبز شده. مىدونى چى؟ چرتکه انداختن واسه برگزار کردن لحظههاى همین زندگى گند. مىدونى چى سبز شده؟ (لحظهاى با چشمهاى دریده و خیره صورت زن را نگاه مىکند.) پیرى! پیرى! پیر و بدترکیب شدهاى. (مکث) ولى من، به هرحال فقط تو رو می تونم بپسندم. (سر زن را به سینهاش مىچسباند.) نه، نه، دیگه دوستت ندارم. (سر زن را از سینهاش جدا مىکند. به صورت زن) می شنوى؟ (با غیظ فریاد مىزند.) دیگه دوستت ندارم. ولى من تو رو خیلى مىشناسم، خیلى بیشتر. (زن را به خود مىفشارد.) بیچارۀ پیر ورشکسته، اون وقت هى می شینه صفحۀ آمریکایى یکشنبه غمگین گوش مىکنه. آشنایى ما روز یکشنبه شروع شد، هیچ یادت هست؟ و روزى که من از تو خونۀ تو بلند شدم رفتم و دیگه به سراغت نیومدم یکشنبه نبود، اینم یادت نیست؟ و امروز یکشنبهس، هیچ به فکرش بودى؟ امروز یکشنبهس! برا یه امریکایى ممکنه دلتنگکننده هم باشه ولى براى من نیس. من شاید روز جمعه این طور باشم.
اما امروز صبح تا حالا دوازده ساعت تو قفس شیشهاى اون کتابفروشى لعنتى با همهجور آدمى کلنجار رفتهم و اصلاً هم فرصت نداشتهم به دلتنگى روز فکر کنم. ولى حالا بعد از همۀ این مصیبتها مىخوام یه کار شروع کنم، و روز روز یکشنبهس. یه کار! یه کار که تمام میل و اراده و شعور من تو شکمش تلانبار شده. پس یکشنبه هیچ هم غمگین نیست. اگه بود من دست و دلم نمىرفت تو رو با این همه وسوسه و زحمت پیدا کنم و کارم رو باهات در میون بذارم. مىفهمى؟ (با بغض و غیظ) جداشدنى، جدانشدنى، تو اصلاً معنى این چیزا رو مىدونى؟ تو همۀ عمرت حتى یه لحظه به طور خالص تو هر کدوم از این دوتا عالم زندگى کردهاى؟ نه، من اصلاً نمىخوام دادگاه تشکیل بدم، مىفهمى؟ من نمىخوام دادگاه تشکیل بدم، من از دادگاه بیزارم! بیزار! (زن را از سینۀ خودش جدا مىکند.) بیدارى؟
(زن مانند گربهاى خمار و خوابآلود از مرد کنده مىشود. لحظهاى طولانى بىآن که حرفى بزند به مرد خیره مىماند و بعد به او پشت مىکند.)»
۵. نمایشنامه ایرانی «طومار شیخ شرزین»
بهرام بیضایی، نویسنده، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس، کارگردان، تدوینگر، پژوهشگر و مقالهنویس برجستهای است که در خانوادهای اهل فرهنگ و ادب در تهران به دنیا آمد. در کودکی اغلب از مدرسه میگریخت و در سینهکلوب فیلم تماشا میکرد. سال ۱۳۳۰، با خودکشی صادق هدایت، با کار و سرگذشت هدایت آشنا شد و از او تأثیر گرفت. سالها بعد از آن از دانشجویی ادبیات فارسی دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران کنارهگرفت. ولی حاصل پژوهشهایش را به صورت کتاب «نمایش در ایران» منتشر کرد که یگانه تاریخنامهی مهم نمایش ایرانی شد.
همزمان نمایشنامهنویسی را با بهره گرفتن از شیوههای تعزیه که اجدادش در آران برپا میکردند شروع کرد. «طومار شیخ شرزین» یکی از نمایشنامههای او است که حکایت آدمهای درک نشده در دورانی که تاتارهای مغول بر ایران فرمانروایی میکردند را روایت میکند.
یکی از شاگردان شیخ شرزین، هنگام سوزاندن تعدادی از طومارهای موجود در کتابخانه، به طور تصادفی با طوماری از استاد خود رو به رو میشود. «طومار شیخ شرزین» که جهت دادخواهی از صاحبدیوان به نگارش درآمده، قسمتی از زندگینامهی دبیر دارالکتاب سلطانی، شیخ شرزین بن روزبهان است. کسی که به خاطر نوشتن یک طومار به دارنامه، از جانب باقی شیوخ، به ارتداد و کفر متهم شد.
شرزین، قهرمان اصلی نمایشنامه، فردی است که اعتقادی راسخ به خرد دارد و در طومار خود به دارنامه هم در نعت و ستایش خرد سخن گفته است. شیخهای تنگ نظر و کوتهبین که خود را بندهی محض اصول پیشینیان میدانند، از حرفهای شرزین به دلیل گفتار نو و بدیعانهاش به خشم آمده و درصدد بازجویی از او بر میآیند. شرزین برای نجات از این مهلکه، نوشتهی خود را به ابنسینا نسبت میدهد. اما با تحسین و استقبال سلطان و شیوخ از اثری که فکر میکردند منتسب به ابنسیناست، شرزین اعتراف میکند که خود آن را نوشته است.
حالا صاحب دیوان و دبیری که «طومار شیخ شرزین» را پیدا کردهاند، با خواندن آن تمایل دارند بدانند چه بر سر او آمده است.
در بخشی از نمایشنامهی «طومار شیخ شرزین» از بهترین نمایشنامههای ایرانی اثر بهرام بیضایی که نشر روشنگران منتشر کرده، میخوانیم:
«- … از شما یکی زن است با شوی خیانت کرده … یک تن از شما مال بیوگان و یتیمان برده است … از شما یکی لاف پهلوانی میزند در حالیکه ترسان تر مردی است جمله را … مردم انجا میبینند همه اینها درست است و فکر میکنند او فردی است که همه را میشناسد با این وضع مردم دیگر نمیتوانند در آن ده زندگی کنند در حالیکه او تنها جامعه را میشناخت. مردم آنجا برای آنکه نظم (بر پا شده بر دروغ ) جامعه برهم نخورد او را می کشند ودرون چاهی میاندازند ناگاه می بینند که شرزین در میدان ده نشسته وتنها می گوید : دانایی را نمی توان کشت.
– شرزین : … رعیت صفر است. سلطان و سالاران برترین شماره اند سلطان نه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یک و رعیت صفر است. با این همه بهایی هر سلطان به رعیت است و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود چنان که هزار بی صفر هاش بیش از یک نیست بدان که رعیت هیچ می نماید و بیش از همه است.
– شرزین : آری این ها همه از تمرین است. جلاد تمرین سر بریدن می کند و تیرانداز تمرین تیراندازی. اگر دستی را ببندی بی هنر می ماند و این گناه آن دست نیست، گناه آن است که تمرین بستن کرده و شما بسیار تمرین می کنید تا کسی را اندیشه بر زبان نرسد، شما که اینک بر خون من دلیرید، و بسیاری تمرین نیزه می کنند تا شما را که تمرین فریاد می کنید بر من چیرگی دهند و من، تمرین مرگ می کنم.»
۶. کتاب «شب هزار و یکم»
«شب هزار و یکم» را سه نمایشنامهی تک پردهای تشکیل داده است. پردهی آغازین نمایش، داستان دختران جمشید را با ضحاک روایت میکند که از دید نویسنده هزار و یک شب با آنها شروع میشود. شهرناز و ارنواز داوطلبانه با ضحاک ازدواج میکنند و او را هر شب با یک داستان به خواب میبرند تا جوانی دیگر که مغزش، خوراک مارهای ضحاک است، نجات پیدا کند. این ماجرا تا «شب هزار و یکم» ادامه مییابد و سرنوشت روی دیگرش را به ضحاک نشان میدهد.
نمایشنامهی دوم، روایتی است از یک ایرانی که هزار و یک شب یا هزار افسان را به زبان عربی برمیگرداند اما خلیفه به او خیانت میکند.
سومین نمایشنامه، داستانی است که رنگ و بوی جدید دارد و در خانهی یک خان و همسرش اتفاق میافتد. همسر او هزار و یک شب میخواند اما خرافههای عصر میگویند که زنان نباید هزار و یک شب بخوانند وگرنه میمیرند. زن که نامش روشنک است، خطر را به جان میخرد و با خواندن هزار و یک شب، در انتظار مرگ خود مینشیند اما او نیز شهرزادی دیگر است و در «شب هزار و یکم» اتفاق دیگری برایش رقم میخورد.
«شب هزار و یکم» شش زن را در روایتهایی که زنانش فعال هستند و برای سرنوشت خود تصمیم میگیرند، به تصویر میکشد.
در بخشی از نمایشنامهی «شب هزار و یکم» اثر بهرام بیضایی که توسط نشر روشنگران منتشر شده، میخوانیم:
«- روشنک: بیا خواهر این زیرانداز نیلی را بیار شاید حتی سیاه! بنال و جامه کبود کن خواهر! رخسان: عزای واقعی؟ روشنک: اگر من بمیرم عزا نمی گیری؟ رخسان: نباشم که ببینم. خدا نیاورد آن روز. اما شوهرت؛ شاید قالب تهی کند. روشنک: این رویای توست که خیال می کنی مردان چنان عاشقند که با مرگ ما قالب تهی می کنند.
رخسان: [ناباور] یعنی عاشق تو نیست؟ روشنک: همان قدر که عاشق پرنده ی در قفسش.
رخسان: [معترض] به خدا که بی انصافی خواهر.
– روشنک: خرد تا به زنان برسد نامش مکر می شود. نه؟ و مکر تا به مردان برسد نام عقل می گیرد. میرخان: قصه هایی هم هست درباره ی زنان بدکاره! روشنک:که نتیجه ی مردان بدکارند.
– شبستان ضحاک: پردههایی زربفت هر گوشهای آویخته. پستر ــ راست ــ تختخوابی چوبی، با پایههای شیر مار پیچیده؛ و با پشهبند. پیشتر ــ چپ ــ تخت شاهی با پایههای شاهین و سر مار.
ارنواز: با چهرکی زرین بر تخت شاهی افتاده و به مسخره خرناس میکشد. شهرناز با چهرکی سیمین ــ چون روحی ــ به او نزدیک میشود.
شهرناز: بیدار شو ضحاک؛ شب پایان توست.
ارنواز: تند و تند به نشانهی نه سر به راست و چپ تکان میدهد.
شهرناز: تو هزار شب پادشاهی کردی ضحّاک؛ اینک شبِ هزار و یکم!
ضحاک: فریادکشان از خواب میپرد.
به فریاد ترس او شهرناز و ارنواز چهرک میاندازند و هر یک تند به سویی میدوند یا پس میکشند. ضحاک نفسزنان پیش میآید
ضحاک: شمایید شهرناز و ارنواز. یا خوابید که من میبینم؟
شهرناز: ما خواب تو نیستیم ضحاک. تو خواب خودی؛ و بیخوابی ما.»
۷. نمایشنامه ایرانی «سهرابکشی»
«سهرابکشی» نمایشنامهای است که با تکیه بر داستان رستم و سهراب شاهنامهی فردوسی نوشته شده است. این داستان با علاقهمند شدن رستم، پهلوان ایرانی، به دختر شاه سمنگان یعنی تهمینه شروع میشود.
حاصل عشق رستم و تهمینه، پسری است به نام سهراب که بر و بازوی پدر را به ارث برده است. سهراب جوان درصدد ملاقات با رستم، از جانب تورانیان به ایران میآید و این دیدار به آن صورتی که باید، پیش نمیرود. رستم برای کمک به لشکر ایران و مقابله با تورانیان از سیستان رهسپار میدان جنگ میشود و در آنجا نبردی میان پدر و پسر صورت میگیرد.
نویسنده در این نمایشنامه، با تاکید بر آگاه بودن رستم از وجود سهراب، بعد دیگری از تراژدی این داستان را برجسته میکند و متن را به قصهی محاکمهی تبدیل میکند.
در بخشی از نمایشنامهی «سهرابکشی» اثر بهرام بیضایی که نشر روشنگران منتشر کرده، میخوانیم:
«نیمه تاریکی. در میان جنگ جامهای خون آلود بر زمین؛ دشنهی خونین بر آن. سهراب بر سر آن ایستاده؛ بی تکان؛ و با توری سپیدی که بر چهره افکنده. هنگامه داران و برخوانان به هنگام غلتان و آرام از زمین برمی خیزند؛ یا لغزان و سایه وار از گوشه و کنار بر هنگامه پای می کشند. جامه ها یکسان؛ تنها سرخی بر دستهای رستم است، و پهلوی سهراب، و نیز بر تنکش. هر برخوان نیز هنگامه داری است؛ و تنها آن گاه که کسی را می نمایاند نشانه ای از وی بر خود می افزاید چون تاجی، زرهی، کلهخودی، تازیانه ای، مگس پرانی، شمشیر یا درفش یا سپری؛ و چون کار گذشت آن را از خود دور می کند. هنگامه داران چیزها را به هنگام می آورند و می برند، و نواها و فغان های بازی را درمی آورند. هر برخوان برخوانی خود را پر کمر دارد؛ و سخنان می تواند همه از رو خوانده شود. از پس آرایی، در هنگامه هیچ نیست، جز دو نردبان رونده، و در زمینه دوازده چهارپایه ی همسان سیاه، با فاصله های یکسان، در یک راستا؛ و دوازده سپاهی نیزه دار کلهخود بر چهره و سرْ، که چون بشاید گاه بر آنها می نشینند و گاه بر آنها می ایستند به دیدبانی، و گاه پس آنها کمین می کنند، و گاه آنها را بر هم می نهند و از آنها بارویی می سازند، و گاه سکویی؛ و خود نیز هنگامه یاران و هماوایان بازی اند. ] [ چند زخمه ای بر ساز. روشنی بر گوسان. او به دست خود می نگرد چون جامی ] گوسان: ای جام کسانی را آشکار کن که نیستند؛ ورکه با کنش خویش سرْنوشت ما را نوشته اند! کسانی که ما پا بر سر آنان می رویم؛ وگر بودند می گفتند بر چه سرْ بودند! ما آیا راه شان را بد شناختیم؛ یا درست، و جز بیراه نبود؟ آیا نشناخته ره گم افتادیم؛ یا ایشان نیز هر یکی گم بودند؟»
۸. کتاب «ندبه»
نمایشنامهی «ندبه» اثری از بهرام بیضایی است که به طور خاص به وقایع مشروطهی اول و دوم میپردازد. فضای نمایشنامه بیانگر دوران خفقانآور و بدبختی مردم ایران پیش از انقلاب مشروطه تا به توپ بستن مجلس توسط لیاخوف است.
کل نمایش در یک فاحشهخانه میگذرد. مکانی که از نظر نویسنده تمام اقشار جامعه با هر نوع طرز تفکر پا به آن جا می گذارند. زنانی که در این فاحشهخانه مشغول کار هستند از طریق مشتریانشان با مسائل روز آشنا میشوند و از دریچهی چشم آنها به مسائل روز نگاه میکنند.
شخصیت اصلی این نمایشنامه یک زن است. زینب، در نظام مردسالار ایران با مشکلات متعدد روبرو میشود. در ابتدای نمایش توسط پدر و نامزدش به فاحشهخانه فروخته میشود. این زن پس از تحمل مشکلات و معضلات بسیار کمکم به خودآگاهی رسیده و به شرایط واکنش نشان داده و به جنبش مشروطه میپیوندد.
در بخشی از نمایشنامهی «ندبه» اثر بهرام بیضایی که نشر روشنگران منتشر کرده، میخوانیم:
«- منشی صاحب جمع: نترسید آقایان، بنده اداری ام، عقیده ای ندارم. مواجب در قبال همین می دهند. و تازه چه مواجبی؟ مداخل اصلی از تحفه ی ارباب رجوع است که به لطائف الحیل باید گرفت.
– شاگرد دارالفنون: چشمانت عیاری است، که لباس شبروی پوشیده و گیسوانت دام راهزن، وقتی شانه می کنی ناله ها را نمی شنوی؟
– بنده دلم پیش مشروطه است، ولی رزقم از استبداد می رسد. نمی دانم چه بگویم. نمی توان دل به دریا زد تا پای در گل است. مرد آن ها بودند که یکسره کردند.»
۹. نمایشنامه ایرانی «چهار صندوق»
نمایشنامه ایرانی دو پردهای «چهار صندوق» که مضمونی سیاسی – انتقادی دارد، یکی از نمادگرایانهترین نمایشنامههای بیضایی است که الگویی مشابه نمایشهای «تخت حوضی» دارد و مبنای آن تقلید و بازی است. اما مثل سایر تجربههای هنجارشکنانهی بیضایی در نهایت از جنبهی محتوا، نوعی ضد تقلید است.
چهار کس که با رنگهای سرخ و زرد و سبز و سیاه مشخص گردیدهاند و به ترتیب نمادی از طبقات بازاری، روشنفکر، مذهبی و تودهی مردم هستند، میکوشند تا برای رهایی از تهدیدهای احتمالی، مترسکی بسازند تا آنها را برابر هر خطری حفظ نماید.
آنها مترسک را کاملا مجهز و مسلح میکنند. مترسک جان میگیرد و لب به سخن میگشاید. این امر در ابتدا باعث خشنودی هر چهار نفر آنها میگردد، غافل از این که مترسک رفته رفته بر اوضاع مسلط شده و در نهایت قدرت خود را بر محیط حاکم میسازد.
مترسک، آنها را مجبور میکند تا هر نفر برای خود صندوقی بسازند تا آنها را در صندوقهایشان زندانی کرده و از یکدیگر جدا نگه دارد؛ ولی در ادامه آنها از صندوقهایشان خارج میشوند و تصمیم میگیرند تا علیه مترسک قیام کنند. اما در نهایت این تنها سیاه است که صندوق خود را میشکند تا رودرروی مترسک بایستد. او در آخر قربانی ترس سایرین میشود.
در بخشی از نمایشنامهی «چهار صندوق» اثر بهرام بیضایی که نشر روشنگران منتشر کرده، میخوانیم:
«سبز عجیب است آقا؛ مثلاینکه من قبلاً هم این وجود محترمو دیده بودم.
زرد (فکری) ممکنه
سبز اما کجا؟
زرد همهجا ممکنه؛ شاید سر یه چهارراه.
سبز (میخندد) بله، شاید به هم تنه زدیم.
زرد (میخندد) شایدم توی تظاهرات! سالها پیش.
سبز (میخندد) ممکنه، ممکنه. (مکث) ولی از اون روز تابهحال ما کجا بودیم، چه میکردیم؟
زرد توی همین فکرم. شاید خواب بودیم.
سبز (با هیجان) تعبیر جالبی است؛ یک خواب اجباری!
زرد (با هیجان) در تمام طول یک شب.
سبز (با هیجان) درسته. متأسفانه درسته.
زرد (میماند) ولی، طول شب چقدر بود؟
سبز (گنگ)نمیدونم. من خواب بودم.»
۱۰. کتاب «مجلس قربانی سنمار»
نمایشنامهی «مجلس قربانی سنمار» در روزگار نعمان یکم اتفاق میافتد که قرار است میزبان یزدگرد یکم، پادشاه ایران، باشد. در پاسداشت و پذیرایی از شاه ایران، قرار است خورنقی ساخته شود. آن که وظیفهی ساخت این خورنق را به عهده دارد، شخصی است به نام «سنمار».
افسانهی خورنق و سنمار، پیش از این بارها در ادبیات فارسی به خصوص در هفت پیکر نظامی گنجوی نقل شده است. جایی که یزدگرد تصمیم میگیرد پسر نوزادش بهرام را که با نام «بهرام گور» میشناسیم به نعمان بسپرد. در داستان نظامی، «سنمار» که معماری پر آوازه است برای ساخت قصری که سزاوار بالیدن و خرامیدن شاهزاده باشد، از روم فرا خوانده میشود.
در «مجلس قربانی سنمار» خبری از بهرام نیست. علاوه بر ماجرای که نظامی نقل کرده، دختر نعمان هم در این داستان نقش بازی میکند.
در بخشی از نمایشنامهی «مجلس قربانی سنمار» اثر بهرام بیضایی که نشر روشنگران منتشر کرده، میخوانیم:
«- یکی(فریاد می کند):چرا پشیمان نشود آن که نیکی کرد؟ دیگری(فریاد می کند):چرا پشیمان نشود آن که چیزی ساخت؟ آن دیگری(فریاد می کند):چرا پشیمان نشود آن که اندیشید؟ سنمّار:گفتم اگر زندگی از سر گیرم و باز بدانم مرگم از آن بالاست،که خود می سازم؛ مرگی-چهل مردن! و در هر آجر اگر صدای استخوان های خویش می شنوم؛ باز خورنقی می سازم هرچه بلندتر! به بلندی روح آدمی
– خوشا مردمی که نساختند, یا کوته ساختند, که چون فروافتادند نه دستی شکستند نه جانی باختند! خوشا کوته اندیشی! بهتر آنکه خود از خاک برتر نگرفت; که چنین واژگون هم نشد! -… نه! اگر همه نمیساختند جهان در آغاز آغاز خود بود; بیغوله ای! – آری, مردمان به آن ارزند که میسازند! و آنچه میسازند صورت ایشان است! – هوم، آری؛ خورنق صورت سنمار است، و مرگ صورت نعمان.»
۱۱. کتاب «آیبیکلاه، آیباکلاه»؛ از شاخصترین نمایشنامههای ایرانی
غلامحسین ساعدی، نویسنده و پزشک ایرانی، یکی از چهرههای برجستهی نمایشنامهنویسی ایران است. او روز ۲۴ دی ماه سال ۱۳۱۴ در خانوادهای کارمند در شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش، علیاصغر، کارمند دولت و مادرش، طیبه، خانهدار بود. گرچه پدربزرگ مادری او از مشروطهخواهان تبریز بود و خانوادهی پدریاش در دستگاه ولیعهد وقت، مظفرالدینشاه، شغل و مقامی داشتند، ولی وضع اقتصادی خانواده مناسب نبود. در مهرماه سال ۱۳۲۱ دورهی ابتدایی را در دبستان بدر شروع کرد و در سال ۱۳۲۷ توانست گواهینامهی ششم ابتداییاش را بگیرد.
او در طول دوران تحصیل در رشتهی پزشکی و بعد از آشنا شدن با صمد بهرنگی نوشتن را شروع کرد. نخستین نمایشنامههایش در سال ۱۳۳۲ منتشر شدند.
نمایشنامهی دو پردهای «آیبیکلاه، آیباکلاه» مسائل زیادی را زیر ذرهبین برده که مستی و هشیاری، خرافات و حقیقت، حیات و مرگ و آگاهی و عدم آگاهی تنها بخشی از آنها است. مردم یک محله به دلیل سر و صداهای دلهرهآوری که از یک ساختمان بدون سکنه بلند شده، دچار رعب و وحشت شدهاند و پیرامون این اتفاق و مسائل مرتبط به آن، با یکدیگر در بحث و جدالاند.
در پردهی نخست تحت عنوان «آی بی کلاه»، با سر و صدایی که از آن ساختمان متروکه بلند شده، ترس به جان مردم محل میافتد و حدس همه بر این است که هیولایی در ساختمان مخفی شده است. یکی از شخصیتهای کتاب که مردی روی بالکن است، اعتماد مردم محل را جلب کرده و آنها را متقاعد میکند که هیولایی برای نابودی آنها در کمین است. در پایان پردهی نخست، صحت یا کذب این ادعا روشن میشود اما اتفاقاتی که رقم خورده، سبب میشود تا در پردهی دوم با نام «آی با کلاه»، مردم نسبت به حرفهای مرد روی بالکن بیتفاوت شوند و نتیجهی ناخوشایندی برایشان رقم بخورد.
در بخشی از نمایشنامه «آیبیکلاه، آیباکلاه» از بهترین نمایشنامههای ایرانی اثر غلامحسین ساعدی که نشر نگاه منتشر کرده میخوانیم:
«محله ای نوساز در حاشیه ی شهر. صحنه ، محوطه ایست که از تلاقی چند کوچه به وجود آمده. خانه ها همه تازه ساز است و خوش نما. طرف راست صحنه، خانه ای ست متروک و قدیمی با در و پیکر زمخت و دیوارهای خشتی. بیشتر پنجره های این خانه تخته کوب شده است. در نبش این خانه، پنجره ی دراز و بی قواره ای ست که راه پله ها را روشن می کند. طرف چپ صحنه، دو خانه با دو در کنار هم و چند پنجره. خانه ی جلویی، بالکن دارد و پنجره ی بزرگی که درست رو به روی راه پله های خانه ی متروک قرار گرفته. عقب صحنه نمای خانه ی دیگری ست با چند پنجره و دری بزرگ. نیمه های شب است. چند چراغ خواب از پشت چند پنجره پیداست. تنها، چراغ خانه ای که بالکن دارد روشن است. ماه درآمده، نور ملایمی همه جا را پوشانده. در خانه ی رو به رو باز می شود، اول سر پیرمرد و بعد سر دختر از لای در پیدا می شود، هر دو وحشت زده اند. پیداست که تازه از خواب پریده اند. پیرمرد «رب دوشامبر» مستعملی به تن دارد. چند لحظه با ترس و وحشت به خانه ی متروک خیره می شوند، گوش می خوابانند، پنجره ها را نگاه می کنند، هر دو مردّدند.»
۱۲. کتاب «مار در معبد»
این نمایشنامهی چهار پردهای داستان یک افشاگری در میان جامعهای عقبمانده است. مردم شهر این نمایشنامه در آرزوی تحقق رؤیاهایشان تمام مال و ثروتشان را در اختیار سوداگری قرار میدهند، در حالیکه با کلاهبرداری آن مرد مواجه میشوند. این جماعت که تاجر، معلم، عکاس و نانوا هستند به حاکم شهر مراجعه میکنند تا راهحلی بیابند. آنها به همراه مأموران حکومت به خانهی سوداگر میروند که در آنجا با پادوهای چاپلوسش روبهرو میشوند. همسر سوداگر منکر حضور او در خانه میشود ولی مأموران به داخل خانه میروند. جستوجو در پی سوداگر باهوش از سوی حکومت، نمایش را به پیش میبرد.
جامعهای که نویسنده در نمایشنامهی «مار در معبد» به تصویر کشیده بازتابی از مردم جاهل و ساده است که طبقات مختلف جامعه، چه تحصیلکرده و چه بازاری در آن حضور دارند. آنها فریب وعدههای سوداگری را خوردند تا بتوانند مال و اندوختهی بیشتری داشته باشند. این نمایشنامه روایت کنشهای انسانهای نگونبخت در جامعهای مستبد است.
در بخشی از نمایشنامه ایرانی «مار در معبد» اثر غلامحسین ساعدی که نشر نگاه منتشر کرده میخوانیم:
«تاجر: قراره با ده تا از اینا آذوقه مجانی به ملت بده.
معلم: بنده سی تا خریدم به شرط این که علاوه بر آذوقه مشکل پوشاک خانوادهام رو حل بکنه.
عکاس: به من گفته بود یه کاری میکنم که از دربهدری خلاص بشی. دیگه دورهگردی رو بذاری کنار.
بقال: به منم خیلی قولها داده بود. مثلاً گفته بود تو خیابون اصلی یه دکون دو دهنه برام میگیره.
قصاب: به همه از این قولها داده.
نانوا: من تمام سرمایه مو دادم و همهچیز مو گرو گذاشتم و همهاش از اینا خریدم.
تاجر: حالا همه رو سر میدوونه یک سال تمام، یک سال تمامه که هی امروز فردا میکنه، امروز و فردا.
معلم: همه رو عاجز کرده.
جماعت: بیچاره شدیم، عاجز شدیم، از زندگی افتادیم.
تاجر: (یک قدم به طرف مامورین میرود) حالا شما رو آوردیم که تکلیف ما رو روشن بکنین.
معلم: تکلیف یه همچو کلاهبردار و کلاش معلومه دیگه. باید آقایون مامورین جلبش کنن.
قصاب: جلبش کنن چیه؟ باهاس بگیرنش. باهاس ببرنش زندون شقهاش بکنن، به قناره بکشنش.
پیرزن: (رو به مامورین) الهی خیر از جوونی تون ببینین، اول پولای مارو بگیرین و بعد هر بلایی میخواین سرش بیارین.
جماعت: اول پولا، اول پولای ما.
مامورین که تا آن لحظه ساکت ایستاده بودند با هم حرکت میکنند و جلو میآیند.
مأمور اول: (به پادوی اول) اربابت کجاست؟
پادوی اول: (ترسیده و با خنده چاکرانه) ارباب؟… هه هه هه.
مأمور اول: گفتم اربابت کجاست؟
پادوی اول: کدوم ارباب؟
مأمور اول: چندتا ارباب داری؟ همون که بهت نون میده و تورو گذاشته این جا که گوش مردمو ببری؛ حالا کجاس؟
پادوی اول: هه هه هه… نمیدونم.
مأمور دوم: (به پادوی دوم) تو چی؟ تو میدونی کجاس؟
پادوی دوم: کی؟
مأمور دوم: (با نعره) رئیست، اربابت. همون که این کلکها رو راه انداخته.
پادوی دوم: رئیس؟ ارباب؟ (به پادوی اول) تو میدونی رئیس کجاس؟
تاجر: دارن بازی درمیآرن پدرسوختهها.
معلم: این کار همیشگیشونه، خواهش میکنم شما گول تشبثات اینا رو نخورین.
تاجر: حتما الانه نشسته تو خونهش (اشاره به داخل خونه) و داره به ریش ما میخنده.
معلم: مدتهاس کسی روئیتش نکرده، خودشو قایم میکنه.
پادوی اول: خونه نیس، والله خونه نیس.
پادوی دوم: رفته بیرون به خدا، رفته بیرون.
مأمور اول: (پادوی اول را هل می دهد.) راه وا کن و گمشو.
مأمور دوم: (پادوی دوم را هل میدهد) برو کنار مرتیکه.
مامورین وارد خانه میشوند. پادوها ترسیده به دو گوشه خانه چسبیدهاند. همه ساکت و بیحرکت چشم به در دارند. صدای جیغ زن از داخل خانه. میخواین؟ خونه نیستش، چه کار میکنین؟ چه کارش دارین؟ دست از سرش وردارین ولش بکنین.»
۱۳. نمایشنامه ایرانی «دیکته و زاویه»
غلامحسین ساعدی در دو نمایشنامهی «دیکته» و «زاویه» موفق شده شخصیت انسانهایی با روان پریشان و ذهن آشفته را نشان دهد. هر دو قصه در وصف خفقان سیاسی، جهل جامعه و فهم اشتباه دموکراسی، موفق هستند.
نمایشنامهی «دیکته» داستان شاگردی را روایت میکند که پای باورهایش ایستاده و حاضر نیست دیکتهای که خلاف آنهاست، بنویسد. گروهی، از ناظم گرفته تا معلمهای پایههای مختلف، تلاش میکنند او را به گونههای مختلف، چه اصرار، چه ارعاب و چه تملق، مجاب به نوشتن «دیکته» کنند.
نمایشنامهی «زاویه» هم داستانی است با حضور شخصیتهایی مثل پیرزنی خانهبهدوش، شاعر، دزد، مامور، فیلسوف، خبرنگار و فردی عامی. در این نمایشنامه هر یک از آنها تلاش میکنند حرفشان را ثابت کنند و بگویند دیگران اشتباه میکنند.
در بخشی از نمایشنامههای «دیکته و زاویه» از بهترین نمایشنامههای ایرانی اثر غلامحسین ساعدی که نشر نگاه منتشر کرده، میخوانیم:
«شاعر: فریاد، فریاد، فریاد… فریاد خشک… همه با هم: خفه! خفه! خفه!
فیلسوف: در شرایط و اوضاع و احوال فعلی، یک مشت احساسات خام و ساده هیچ گونه ارزش و اعتباری نداره.
شاعر: حرف من، یک مشت احساسات خام و ساده نیس.
پیرزن: هرچی هس مزخرفه.
مرد عینکی: کثافته.
مرد سبیل دار: آشغاله.
فیلسوف: بدون جهان بینی علمی، هنر ارزشی نداره.
مرد سبیل دار: بدین معنی که هیچ چیز ارزش نداره.
شاعر: من شکست نمیخورم، من به راه خود ایمان دارم.
پیرزن: (عصبانی) ایمان! ایمان! ایمان! تو اصلا میدونی ایمان یعنی چی! ایمان یعنی نابودی، ایمان یعنی دشمن زندگی، ایمان یعنی تحجر، از دست دادن آزادی، چشم پوشیدن از رشد و نمو، مهار کردن فکر سیال و جاری.»
۱۴. کتاب «تانگوی تخممرغ داغ»
اکبر رادی، یکی از پیشگامان نمایشنامهنویسی مدرن ایران روز ۱۰ مهر سال ۱۳۱۸ در شهر رشت به دنیا آمد. سال ۱۳۲۹، به دلیل ورشکست شدن پدر همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد. دو کلاس آخر ابتدایی را در دبستان صائب تهران گذراند و دورهی متوسطه را در دبیرستان فرانسوی رازی به پایان رساند.
او در رشتهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران تحصیل کرد و بعد از گذراندن دورهی تربیت معلم، تدریس در مدارس را شروع کرد. رادی در سال ۱۳۳۸ اولین نمایشنامهاش «روزنه آبی» را نوشت، اما دو سال بعد به کوشش احمد شاملو منتشر کرد.
رادی در نمایشنامهی «تانگوی تخممرغ داغ» از آثار شاخص میان نمایشنامههای ایرانی به تقابل سنت و مدرنیته میپردازد. دو خانواده در این داستان حضور دارند. یکی صاحبخانه و دیگری مستاجر. موسی صاحبخانه است. نام زنش انیس است و سه پسر و یک دختر دارد. آقابالا مستاجر است. او با همسر و دو فرزند پسر و دخترش زندگی میکند.
موسی نمایندهی تمام و کمال سنتها است اما محیط زندگی او با عقایدش هماهنگ نیست. فرزندانش هم با او همعقیده نیستند. حتی پسر بزرگش پس از استقلال مالی از خانواده جدا شده است. آقابالا روزی به موسی اطلاع میدهد که تصمیم دارد نقلمکان کند. حالا موسی باید ده تومان بدهیاش را به او بپردازد، اما نمیتواند. این موضوع باعث میشود موسی در گیرودار تهیهی پول مستاجرش، از بعضی اعتقاداتش دست بکشد و کارهایی بکند که حتی فکرش را هم نمیکرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «تانگوی تخممرغ داغ» اثر اکبر رادی که نشر قطره منتشر کرده، میخوانیم:
«موسی: بله، خداوند درختو برای همین آفریده.
آقابالا: که واسّن زیرش و تیریک بزنن به خونه مردم؟
موسی: تیریک بزنن؟
آقابالا: من این جا زن و بچه دارم حاجاقا. فردام چلّه تاوِسّونه. خب منزل آدمه، میخواد پنجره رو وا کنه دلش باد بخوره. دِ اینکه نمیشه که.
موسی: باشه… هرسش میکنم.
آقابالا: (سیگارش را روی زیلو میتکاند.) نچ، فایده نداره.
موسی: تو حرف و سخنت چیه باباجان؟
آقابالا: باس درخته از ته ریشه بر بشه.
موسی: من یه گونی کود و خاکه برگ پای اون درخت خالی کردم؛میگی ریشه بر بشه؟ حتی گفتن شم.
آقابالا: خب پس، منزل ما ممکنه فکر دیگهای بکنه.
صدای قیصر: اِسی… اِسی… الاهی داغت به دلم بمونه که اِنقده منو تکون میدی.
آقابالا: دادِ بیداد، اومد!
صدای قیصر: حالا من چطوری برم رو پشت بون؟
قیصر وارد راهرو میشود. زن جا افتادهای است با آب و رنگ و قدرکی فربه. چادر سفید گلدانهاش را روی شانه انداخته، دستها و سینهاش از طلا میدرخشد. بیخیال پیش میآید و یک سر داخل اتاق نشیمن میشود… موسی جا نماز را جمع کرده است.
قیصر: حسین آقا نیومده؟… اوا سلام! (رو میگیرد و کمی عقب میکشد.)»
۱۵. نمایشنامه ایرانی «خانمچه و مهتابی»
این نمایشنامه فارسی که به صورت جریان سیال ذهن نوشته شده داستان پیرزنی را به تصویر میکشد که زندگیاش در یک آسایشگاه سالمندان سپری میشود و به خاطر داشتن فراموشی، داستانهایی خیالی در ذهنش میپروراند.
پیرزن، شخصیت اصلی نمایشنامه، در زمان و مکانهای متفاوت، در قصههای ذهنیاش زندگی میکند و هر بار انسانی متفاوت میشود.
در بخشی از نمایشنامهی «خانمچه و مهتابی» اثر اکبر رادی که نشر نگاه منتشر کرده، میخوانیم:
«- نشستی روی صندلی، یه پتوی پشمی هم روی پاهات کشیدی و روی سرشاخههای این درخت نگاه میکنی. تا کی شام بدن که بخوری و همینجور نشسته روی صندلی نمازت رو بخونی و دیگه هیچ. عصرهای بهار معقول نسیمکی میاد و باغچه با بتههای بنفشه طراوتی داره و اون سروهای نقرهای و گنجشکهای بانشاطی که لای شاخ و برگها قشقرق میکنند.
– بعدش آدمهای رنگ و وارنگی پیدا میشن و با گل و گیاه و شیرینی از ته خیابون درختی میان بالا و تو هی چش و چال میچرخی بلکه تاجی آقا و مشکین و بچهها رو اون پایین ببینی اما یه شیشه عینکت شکسته و توی اون شلوغی همه چیز تاره. اون وقت جمعیت میان و میان و یهو سرریز میشن توی لابی.
– تو به حرف های من اعتنایی نکردی عزیزم من میخواستم تو رو از کشیدن تابلوی آخر زندگی منصرف کنم و تو داشتی طناب گره میزدی، که رفتی روی صندلی. بعد سرتو محاذی حلقه گرفتی و یک لحظه چشم هاتو بستی. دعا که نمیخوندی غم کسی رم نداشتی و استغفار! نه! فقط پاشنه پاتو گذاشتی روی لبه صندلی و آهسته فشار دادی، اونقدر فشار دادی که صندلی برگشت و دمر شد. آه… چه میزان سن بدیع، چه منظره هولناکی! تو توی هوا دست و پا می زدی و من در فاصله دو متری مقابلت ایستاده بودم و نگاهت می کردم.»
۱۶. کتاب «روزنه آبی»
اکبر رادی در نمایشنامهی سه پردهای «روزنه آبی» از دیگر آثار برجسته میان نمایشنامههای ایرانی که به کوشش احمد شاملو و شاهین سرکسیان منتشر و روی پرده رفت، به عصیان نسل نو و جوان علیه حکومت پدرسالارانهی بازاری که برایش ارزش، اعتبار و منزلت انسانها تنها با چرتکه مشخص میشود، میپردازد.
در بخشی از نمایشنامهی «روزنه آبی» اثر اکبر رادی که نشر قطره منتشر کرده، میخوانیم:
«صحنه اتاق طنبی شیشهبندی است در طبقه دوم یک خانه قدیمیساز سبک روسی که در کوچه «بلورچیانِ» رشت واقع شده است. اتاق با دو تخته فرش جفتی کرمان، پشتدریهای توریِ گلبِهی، مبل، میز، عسلی، لوستر، و هر چیز دیگری که مناسب اتاق پذیرایی یک سمّاک رشتی است، آرایش یافته است.
دو در، سمت چپ و راست اتاق دیده میشود. پنجره بلندِ روبهرو به ایوان خانه با ستونهای چوبی آبی رنگ باز است. بیرون مِه غلیظی پایین آمده، و چشمانداز این درِ باز، طرح مبهم شاخههای درختان سبز پاییزی، سُفالهای سیاه خزه بسته و خرپای دور و مهآلود خانه همسایه است.
یک صبح بارانی. گلعلی ناشیانه و نوکرباب روی یک مبل نشسته، در حال انتظار کلاه چرک بِرِهاش را توی دست میچرخاند و به اطرف نگاه میکند. آنگاه با بیحوصلگی یک ته سیگار از زیرسیگاری روی میز برمیدارد و آتش میزند.
بعد از یکی دو پک طنین تند و خفه پاهای زنانهای روی پلههای چوبی میپیچد. گلعلی سیگار را خاموش میکند. گلدانه در حالی که آهسته ترانهای میخواند، وارد میشود. وی بیوه جوان سرزندهای است با گونههای فراخ روستایی که پیراهن چیت گلبوتهدار پوشیده و موهای بلند بافتهای دارد که از زیر لچک نمایان است.
گلدانه: دیگر ای آسمان آ… بی… ررر، ررررر… پاییزم اومد و گوجه رفت تا سال دیگه.
گلعلی: تو باز که روتو زیاد کردی دختر.
گلدانه: وا، حالا گفتم گوجه؛ مگه چی شد؟
گلعلی: دِ باز که گفتی.
گلدانه: اونم گوجه گیلان! میدونی که…
گلعلی: لاالاه الا الله… حالا یه چیز گنده گفته بود ما.
گلدانه: (با شیطنت.) من که غش میکنم واسه گوجه!
گلی علی: حالا بگم؟
گلدانه: خب بگو!
گلی علی: میگن…
گلدانه: چی میگن؟
گلعلی: یارو هادی خان آب زرشکی!
گلدانه: (باادا.) بیمعنی!
گلعلی: اگه راست میگه، چرا نمیآد جلو؟
گلدانه: حالا تو چرا چِک چِک میکنی جونم؟
گلعلی: من؟ برو بابا تو هم! مگه تو کی هستی؟ یه گلدونهای دیگه.
گلدانه: آره مرگ تو؛ نه اینکه خودت نوه اُتولخان رشتی هستی!
گلعلی: د آره جیگر طلا!
گلدانه: د یخ کنی ایشالله!
گلعلی: ما چشم و دلمون سیره گلی خانوم!
گلدانه: اِ؟… نمیدونستم!
گلعلی: الانه دختر یه سرهنگی واسه من نشسته چی، پنجه آفتاب!
گلدانه: که گلعلی خان بدگوجه اعتنای سگم بهاش نمیکنه!
گلعلی: پس چی خیال کردی؟
گلدانه: (شاد میخندد، مشغول نظافت میشود و زیرلب میخواند.) دیگر ای آسمان آ…بی… ررر، ررررر…
گلعلی: (بلند میشود.) مگه ارباب نیس؟
گلدانه: پایینه.
گلعلی: لابد باز اول صبحی رفته با درختهای نارنج و سیبش راز و نیاز کنه.
گلدانه: (جلوی پنجره.) داره بارون میآد، خاکه خاکه مثل پودر. تو حیاط یه بوی گلی پیچیده بود.
گلعلی: الان دریا قیامته؛ دارن گُرّوگُر ماهی میگیرن.
گلدانه: ررر، ررررر… وقتی جسدشو از دریا گرفتن، من زیر بارون توی شالیزار بودم.
گلعلی: تو مال کجایی؟
گلدانه: خمام.
گلعلی: من اون جا اِنقدر آبتنی کردهم، انقدر مار کشتهم. دُم مارو میگرفتم، شلاّقی توی هوا میچرخوندم و قایم سرشو میکوبیدم به سنگ… داری گریه میکنی؟
گلدانه: (با گوشه لچک اشکش را پاک میکند.) این شب جمعه بارون نیاد، برم «دانایعلی» چند تا شمع روشن کنم.
گلعلی: معلومه خاطرشو خیلی میخواستی.»
۱۷. نمایشنامه ایرانی «گزارش خواب»
محمد رضاییراد فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس، کارگردان و پژوهشگر در سال ۱۳۴۵ در محلهی بیستون شهر رشت متولد شد. رضاییراد از سال ۱۳۵۸در کلاسهای تئاتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شرکت کرد. در سال ۱۳۶۶، دبیرستان را نیز به پایان رساند. در سال ۱۳۶۴ در کلاسهای انجمن سینمای جوان شرکت کرد. پس از پایان دبیرستان به دانشگاه آزاد رشت رفت و آنجا ادبیات فارسی خواند. او پس از پایان خدمت سربازی، در دانشگاه آزاد تهران در رشتهی فرهنگ و زبانهای باستانی ادامهی تحصیل داد.
در سال ۱۳۸۶ تدریس تاریخ نمایش و نمایشنامهنویسی را در دانشگاههای هنر، سوره و تهران شروع کرد. او در نمایشنامهی «گزارش خواب» به مردی عتیقهفروش به نام آقای صحافی که مدتهاست نخوابیده میپردازد.
«گزارش خواب» دربردارندهی شخصیتهای گوناگونی است که هر کدام از آنها معرف آدمها، دیدگاهها و روشهایی از جامعهی گذشته و امروزی هستند. دیالوگهای به جا و مفهومی این نمایش رویای کشور ایران را در بین تمامی نسلهایش فریاد میزند. رویای آزادی! «گزارش خواب»، داستان آزادیخواهانی است که در هر دوره از تاریخ به دنبال رها شدن از بند اسارتها بودهاند.
در بخشی از نمایشنامه ایرانی «گزارش خواب» اثر محمد رضاییراد که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«قمر: سام علیک… آقا شمسی! سه هیچ لوله کردش…
شمس: جونِ من؟
قمر: جونِ تو… خود آقا مشدی هم بود، نوکِ حمله… بعد از بازی اونوریها اومدن زرت و پرت کنن که ریختیم سرشون،
آشولاششون کردیم…
شمس: اَه… جام خالی.
قمر: جات خالی.
صحافی: هیششش…
صدای رعد.
ماهگل: باید زود برگردم خونه تا بارون نگرفته. گلاره هم باز چتر برنداشته.
صحافی: قدیمیها میگفتن که بارون شرابِ آسمونه.
ماهگل: (عکس مردی را در لباس فُکلیهای دورۀ قاجار نشان میدهد.) همینئه.
صحافی: میرزا صالحِ مشکات، صاحبّامتیاز مجلۀ بیداری و از فعالان جنبش ترقیخواهی. در سالهای آخر حکومت ناصرالدینشاه انجمن غیبیِ بیداری را تشکیل داد. اما کسی از سرنوشتش خبر نداره. در جراید همون دوره درمورد سرنوشت نامعلومش بسیار نوشتن.
ماهگل: عکسش پیش خانوم بزرگ چه میکرده؟
صحافی: خانومبزرگ؟ها، بله گفتین… مادرِ پدرتون.
ماهگل: اون هیچوقت حرفی نزد.
صحافی: و اون عکس.
ماهگل: توی اون عکس همین آقا… گفتین کی؟
صحافی: میرزا صالحِ مشکات.
ماهگل: بله همین… توی اون عکس پشت میز سخنرانی وایساده و چند نفر دیگه هم کنارش هستن. همه یکسر سیاه پوشیدن.»
۱۸. کتاب «فعل: شطحیاتی در دستور»
این نمایشنامه فارسی، داستان پسر جوان دانشجویی را روایت میکند که به عنوان معلم ادبیات به مدرسهای دخترانه قدم میگذارد و حوادث عجیبی را به وجود میآورد.
دانشجوی جوان ۳۵ سالهای به نام فرهاد کاتب که در مقطع ارشد رشتهی ادبیات مشغول تحصیل است، برای نخستینبار به عنوان معلم ادبیات وارد یک مدرسه دخترانه میشود. او که تنها دبیر مرد این دبیرستان است، نظریهی جدیدی در خصوص تعریف و نقش فعل در دستور زبان دارد. آقای کاتب با این نظریهاش، ناخودآگاه آشفتگیهای زیادی در فضای مدرسه و بین دانشآموزان ایجاد میکند.
این معلم جوان که بر روی پایانهنامهاش با عنوان نظریه فعل در دستور زبان کار میکند، با هدف تقویت دانشآموزان برای حضور در المپیاد علمی پا به این مدرسهی قدیمی دخترانه میگذارد. حضور یک مرد جوان در فضایی کاملا زنانه و بیسابقه بودن این اتفاق در این مکان، موقعیت منحصربهفرد و جنجالبرانگیزی را به وجود میآورد. احساسات تند و پرشور دختران جوان نسبت به حضور این مرد ماجراهای جالبی را شکل میدهد.
در بخشی از نمایشنامهی «فعل: شطحیاتی در دستور» اثر محمد رضاییراد که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«فرهاد: من به لیلا امید دارم.
آرش: اون خیلی دوستتون داره.
فرهاد: لیلا لطف داره.
آرش: یه کلید.
فرهاد: چی؟
آرش: خفه شو، هیچچی نگو!
فرهاد: اجازه بدید
آرش: پات رو از اینجا نمیذاری بیرون تا پلیس بیاد! بیچارهت میکنم! فقط دعا کن زنده بمونه، وگرنه میفرستمت بالای دار.
فرهاد: شما یه لحظه آروم باشید!
آرش: نه، اصلاً برای چی زنده بمونه؟ دختری که این طوری آبروم رو برده همون بهتر که مرده باشه.
فرهاد: آقای آرش، لیلا هنوز نمرده.
آرش: و اگه بمیره به درنُا تبدیل میشه؟
فرهاد: چی؟
آرش: چهطور یه دخترِ مرده میتونه به یه دُرنا تبدیل بشه؟
فرهاد: این یه افسانهست.
آرش: دربارۀ چی هست این افسانه؟
فرهاد: دربارۀ لحظهای که آدم باید تصمیم بگیره کاری رو انجام بده، و اون لحظه به اندازۀ همۀ زندگیش و به بهای همۀ زندگیش کش میآد.»
۱۹. نمایشنامه ایرانی «فرشته تاریخ»
محمد رضاییراد در نمایشنامهی «فرشته تاریخ» با ورود به دل تاریخ به وارسی زندگی و اندیشههای والتر بنیامین یکی از متفاوتترین و مشهورترین فلاسفهی آلمانی میپردازد.
این نمایشنامه ایرانی برشی از واپسین شب زندگی فیلسوف آلمانی است. نویسنده سعی دارد تا با مرور زندگی او، افکار و عقایدش را بررسی کرده و احوالاتاش را نشان دهد.
نمایشنامه با سفری خیالی شروع میشود. بنیامین در حالیکه برای بررسی مقالاتش جهت کسب صلاحیت کرسی دانشگاه در حال مصاحبه است، ناگهان به پانزده سال بعد میرود. زمانیکه مصاحبهگر به فرماندهی گشتاپو تبدیل شده و به او سرنوشتی تلخ و وحشتناک را نوید میدهد. بنیامین آخرین شب پیش از تحویل داده شدن به گشتاپو را سپری میکند. در این زمان به گذشتهاش سفر میکند و به همه چیز فکر میکند.
در بخشی از نمایشنامهی «فرشته تلخ» اثر محمد رضاییراد که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«برشت میزی را به درون صحنه هل میدهد. روی آن یک صفحهٔ شطرنج چیده شده است.
برشت: حرکت با توئه بنیامین عزیز.
بنیامین: و حرافتر…
برشت: اسب در خطره.
بنیامین: و شوختر…
برشت: با دو حرکت دیگه مات میشی.
بنیامین: من دارم تو رو به یاد میآرم برشت.
برشت: بله داری به یاد میآری. آخرینبار بازیمون در فنلاند نیمهکاره موند.
بنیامین: بعد از اون من رفتم فرانسه.
برشت: بهت اصرار کردم نرو، وگرنه الان اینجا نبودی.
بنیامین: پس من دارم تو رو به یاد نمیآرم. ما الان اینجاییم، توی پیرنه. تو فنلاند نیستیم.
برشت: پس بیا برگردیم به فنلاند.
بنیامین: فردا من رو به گشتاپو تحویل میدن.
برشت: تا فردا خیلی مونده.
بنیامین: همهٔ قرصهای مورفینم توی ساکدستیم بود. موقع دستگیری ازم گرفتن.
برشت: تو نباید خودکشی کنی بنیامین؛ این ضعفه.
بنیامین: بله من ضعیفم برشت.
برشت: حرکت بده.
بنیامین به صفحهٔ شطرنج نگاه میکند.
بازی درست رسیده بود به همینجا.
بنیامین: ذهنم کار نمیکنه.
برشت: حرکت بده. نجات تو توی این لحظه در همینه. «بهیادآوردن گذشته برای رهاییِ اکنونِ ماست.» خودت اینو نوشتی، یا یه همچین چیزی.»
۲۰. کتاب «رقصی چنین…»
«رقصی چنین…» نمایشنامهای شاعرانه و تمثیلی است که داستان زندگی سرباز نگونبختی را روایت میکند که با پا گذاردن بر روی مینی ضدفشار، خود را در آستانهی مرگی دردناک و قریبالوقوع مییابد.
در این اثر زندگی سربازی روایت شده که بر اثر بیمبالاتی و پریشانحالی، به منطقهای مینگذاریشده نزدیک میشود و در عین بیخبری و بیحواسی، پا بر روی مینی ضدفشار میگذارد. حال، برداشتن پا برای او همان است و انفجار آنی همان. البته در ابتدا کوششهایی چند برای نجات سرباز بیچاره به عمل میآید. اما ناگفته پیداست که این کوششها قرار نیست به ثمر بنشینند. زیرا مخاطب بیدرنگ درمییابد که تصویر سرباز ایستاده بر مین، از همان ابتدا خصلتی اسطورهای به خود گرفته و جلوهای ابدی یافته است… سرباز تا چه وقت به این حالت باقی خواهد ماند؟ در این احوال غریب چه در سر وی میگذرد؟ آیا امیدی به نجات او هست؟… یا نه.
در بخشی از نمایشنامه فارسی «رقصی چنین…» اثر محمد رضاییراد که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«جوان در زیر سایبانِ خود چمباتمه زده و دارد با یک تکۀ چوب چالهای حفر میکند. عرق خود را خشک میکند. از خستگی به نفسنفس افتاده است.
جوان: لعنتی، بالاخره درت میآرم. اگه اینجا یه چیزی نباشه، پس این مار اینجا چهکار میکنه؟… میگن هرجا مار باشه، اونجا گنج هست… (همچنان با سماجت زمین را حفر میکند.) همینجا بود… یا شاید اینطرف… میدونم که یه چیزی این زیره، شاید یه چیزی مال صد قرن پیش، یه حشرۀ کوچیک که توی یه تکه کهربا دفن شده (نگاهش به یک خرگوش میافتد که به او زل زده.) چیه؟ چی میخوای بگی؟ میدونم چی داری تو دلت میگی… خب گیرم اون گنج رو توی خواب دیده باشم! اصلاً مگه همهچیز با خواب شروع نشد؟ من پشت اون خاکریز نگهبانی میدادم، سه روز بیخوابی… صدای موجهای آروم دریا میاومد. فقط یه لحظه چشمام رو بستم. (چشمانش را میبندد.) چشمام رو که باز کردم فکر کردم، توی باغچۀ خونهم بودم. سیمخاردارها رو که دیدم، فکر کردم فنسهاییان که بابا دور باغچه زده بود تا مرغ و خروسها نرن توش. زیر پام قلمبه بود. گفتم نکنه اطلسیهای مادرم رو له کردهم… بعد منور همهجا رو روشن کرد. (چشم باز میکند و به زیر پای خود مینگرد.) بعد آرومآروم پام رو برداشتم. نور کورکنندهای همهجا رو روشن کرد و وقتی صدای یه تیلیک کوچولو رو شنیدم، دست و پام رو دیدم که داشتن توی نور میرقصیدن… دیگه چرا توی خواب راه نمیرم؟ کسی چه میدونه، شاید هم رفته باشم. شاید وقتی میخوابم، جرئت کرده باشم و پام رو از روش برداشته باشم… توی خواب میرم… میرم کنار دریایی که پشت اون جنگل صنوبره. بعد هم برمیگردم همین جا، زیر همین سایبون، روی همین چیز قلمبه، همین چیزی که فکر میکردم اطلسیهای مادرمه. مادر با دست خودش کاشته بودشون. چرا دیگه برام نامه نفرستادن؟… حتماً فکر میکنن من مفقود شدم… اسیر شدم… یا مُردهم! شاید هم مردهم؟ نکنه همون لحظه که پام رو گذاشتم، برداشتم.»
۲۱. نمایشنامه ایرانی «ناکجا و دو نمایشنامهی دیگر»
در «ناکجا و دو نمایشنامهی دیگر» سه نمایشنامه متفاوت به قلم محمد رضاییراد گنجانده شده است.
ناکجا (یک نمایش برای نوجوانان): این اثر نه شخصیته و نه پردهای از پدر و دختری جنگزده روایتی شاعرانه ارائه میدهد. نویسنده دشواریها و دنیای دردناک پدر و فرزند را به تصویر کشیده است. پدر پیر و کم بیناست، آنها تمام زندگیشان را از دست داده، آواره و سرگردان به دنبال راهی برای نجاتشان هستند.
عروسی شغال (نمایش در یک صحنه): این نمایش سرشار از پارادوکس همراه با خلاقیتهای بصری به شرح واقعیتهای درونی انسان بدون نقاب در زندگی و جامعه پرداخته است. ریشهی این پاردوکسها به تنهایی انسان برمیگردد. بطن اصلی نمایش روابط عاطفی زن و مردی با با تضادهای فراوان شخصیتی و طبقاتی است.
بر فراز برجکها: دو سرباز در دو برجک در کشور و زمانی نامعلوم در حال نگهبانی از مرز هستند. مردم بسیاری چه تنها و چه گروهی در حال فرار از مرزها هستند. در این شرایط بحرانی سربازها باید مرزها را از حفظ کنند.
در بخشی از نمایشنامهی «ناکجا و دو نمایشنامهی دیگر» اثر محمد رضاییراد که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«ژنرال: سرهنگ! برای این افسر جوان که تازه از دانشکدۀ افسری اومده تعریف کنید که سالهای جنگ ما توی چه موقعیتهایی بودیم.
افسر پیر: ژنرال همیشه علاقۀ خاصی به شجاعت انفرادی دارند. ایشون در اون حملۀ معروف در محور بیست و یک بهتنهایی یک گردان رو متلاشی کردند. به همین علت ژنرال همیشه تأکید فراوانی بر شجاعت و درایت فردفرد سربازان دارند.
ژنرال: سربازی که از هیچ چیز نترسه و وظیفۀ خودش رو مقدم بر هر امری قرار بده و از هیچ کس و هیچچیز ابایی نداشته باشه و حتی به فرماندۀ خودش بگه که اگه شما هم قصد فرار داشته باشید، من شما رو هدف قرار میدم، چنین سربازی نمونۀ فداکاری و وفاداری به میهن ماست. اون میهنی که حتی در صورت از بین رفتن روحیه و غیرت فرماندهش هم همچنان پابرجا میمونه. تنها چنین سربازانی، مؤمن به هدف و پایدار میمونن.
افسر جوان: ژنرال… ژنرالِ من، شما الگوی کامل یک سردار میهنپرست هستید.
ژنرال: دستور بدید محافظت از محورهای پنجم و ششم رو بیشتر کنند.
افسر جوان: چشم ژنرال.
ژنرال: در ماههای اخیر شمار کسانی که به اونور پریدن زیاد بوده. این برای ارتش و ملت مایۀ خفته! دیگه چنین چیزی رو تحمل نمیکنم.»
۲۲. کتاب «سفرنامهی برزخ»
وقایع نمایشنامهی «سفرنامهی برزخ» در مسافرخانهای قدیمی میگذرد، مکانی که زن و شوهری میانسال مجبورند اتاق خود را با یک غریبه شریک شوند و این همنشینی اجباری خاطرات گذشته را برای آنها زنده میکند.
نوشتن این نمایشنامه سی سال طول کشید. نطفهی این نمایشنامه تابستان سال ۱۳۷۰ هنگامی که نویسنده دوران سربازیاش را سپری میکرده در قالب نمایشنامهای با عنوان «امشب شب مهتابه» بسته شده است. نمایشنامهای که هرگز چاپ نشد و در کنار دیگر چرکنویسهای نویسنده به بایگانی رفت. موقعیت، فضا، آدمها و روند داستانی آن نمایشنامه دستمایهی نگارش نمایشنامهای شد که حالا «سفرنامهی دوزخ» نام دارد.
در بخشی از نمایشنامه ایرانی «دوزخ» اثر محمد رضاییراد که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«زن: میدونم چی میخوای بگی.
مرد: چی میخوام بگم؟
زن: بارها گفتی با گوشهوکنایه.
مرد: چرا میخوای دعوا راه بندازی الهام؟
زن: چون میدونم میخوای چیزی رو بگی و نمیگی و چون نمیتونی بهصراحت حرفت رو بزنی شروع میکنی به گوشهوکنایه… امروز توی راه گفتی همه قرار نیست مثل ما معماری و عمران بخونن.
مرد: این توش کنایهست؟
زن: بله تا مغز استخون کنایهست. چون میخوای بگی اگه پرند دوست نداشت معماری بخونه من نباید بهش فشار میآوردم؛ چون میخوای بگی اگه پرند معماری رو ول کرد رفت رشته جهانگردی من نباید اونقدر بهش سخت میگرفتم. چون فکر میکنی من باعث شدم که پرند همهچی رو ول کنه و بره.
مرد: من هیچکدوم از این حرفها رو نزدم، اگرچه… اگه اون دوست داشت بره یه رشته دیگه -
زن: دوست نداشت، بهخاطر اون دختره رشتهش رو تغییر داد.
مرد: مخالفت اصلی تو با اون دختره بود نه با اون رشته.»
۲۳. نمایشنامه ایرانی «گل و قداره»
بهزاد فراهانی، بازیگر، نمایشنامهنویس و کارگردان شناختهشدهای است که بعد از تحصیل در ایران و فرانسه از انتهای دههی چهل شمسی در سینما و تئاتر کشور حضوری جدی داشته است.
«گل و قداره» یکی از نمایشنامههای او است که با الهام از قصهی «داش آکل» صادق هدایت نوشته است. او در این اثر به زندگی مادری پرداخته که بعد از از دست دادن همسرش از خواستگاران دیگرش که داش آکل و کاکا رستم بودند برای دخترش مرجان تعریف میکند.
در بخشی از نمایشنامه ایرانی «گل و قداره» اثر بهزاد فراهانی که تشر گویا منتشر کرده، میخوانیم:
«بلقیس: (به کنایهای نه چندان گران در برابر زمزمههای زیر لب مرجان) دختر خوبه مثل نیلوفر باشه! و همه وقت شادمانیشو نشون نده! (مرجان باز به زمزمهاش ادامه میدهد گویی سر به سر مادر میگذارد.) گلِ خنده، رو لب یه دختر، خوششگونیه و بختیاری. چه خوبه که همه این گل و این لبخند رو نبینن!
مرجان: من نه نیلوفرم و نه گل! یه مرجان کوچیکم که تو تاریکی بیسرانجام این خونه هوس کردم یه دفعه با سرخوشیِ پنهان مادرم همراه بشم.
بلقیس: واقعاً؟ تو مادرت رو امروز سرخوش دیدی؟
مرجان: مادرم شور و شوق عاشقانهٔ امروزشو، از همه میتونه پنهون کنه الّا دخترش!
بلقیس: آروز میکنم همیشه شاد باشی عزیزکم؛ ایشااللّٰه یادت نمیره که…
مرجان: پدر مرحومم تازه رفته اون دنیا! خدا بیامرزتش.
بلقیس: مردم از ما انتظار دارن تا یکسال پریشان باشیم.
مرجان: پدر من از خیلیها، خیلی چیزها رو خواست؛ اما از من هیچ وقت هیچی نخواست. دیوار بلند این قلعهٔ تاریک، خیالشو از بابت من راحت کرده بوده؛ تخت! اصلاً من و نمیدید که چیزی ازم بخواد. چون که دارالتجاره شو از دو تا چشمای من بیشتر میشناخت.
بلقیس: مرجان! کفره و پیسی مییاره!
مرجان: هر چی میخواد بیاره! تو این همه سال که شادی، درِ خونهٔ ما رو نکوبید، حالا هم که رفت باز هم باید تارک دنیا و بیلبخند، یخزده بمونیم، تا مردم اجازه بدن نفس بکشیم؟ چرا؟ من حالا دیگه دلم میخواد راه برم، نفس بکشم، بلند بخندم، بدوم، برقصم، بپوشم، بریزم، بپاشم، مطمئنم که لااقل امروز مادرم هم همینو میخواد.
بلقیس: تو امروز چته عزیزکم؟ روی پای خودت بند نیستی.
مرجان: مگه تو هستی؟ پشت این صورت متین و خوددار، تو ساحل جزیرهٔ دل مادرم، هزار تا سقاهک داره آب میخوره و دُم میتکونه.
بلقیس: مرجان!
مرجان: مادر!
بلقیس: عزیزم تودار باش!
مرجان: چرا؟ بعد از سالها انتظار، پای یه مرد به خونهٔ ما وامیشه، که با همهٔ مردا فرق داره. یه دنیا شور و عاطفه است. حالا مییاد که ببینم مادرم چقدر راست میگه.
بلقیس: تو از کی حرف میزنی؟
مرجان: از مردی که مادرم هزار قصهٔ باور شدنی و نشدنی ازش برام تعریف کرده.
بلقیس: اونا همش برای سرگرمی تو بوده.
مرجان: (با لبخندی که گویی حرفهای مادر را تکرار میکند.) یه مرد لیاقت نام مردی داره، اونم داش آقاست.
بلقیس: بسه دیگه!
مرجان: اونی که شهرهٔ شهر ماست و حَقّه داش آقاست! اونی که نمونهٔ متانت و بزرگیه داش آقاست. اونی که….
بلقیس: بس میکنی یا نه دختر؟ از هر چیز اون مرد برات گفتم، حق گفتم! ولی هیچ وقت نگفتم این داش آقاکیه و کجاست.
مرجان: یعنی مادر شیفتهٔ من میخواد بگه، دخترش اون قدر کودنه؟ گونههات گل انداخته مادر! دستات عین شاخههای بید مجنون میلرزه….
بلقیس: (دستهای دختر را به رفاقت میگیرد و حسرت بار با او گام برمیدارد.) من از مردی گفتم که مرد آرزوهاست، مردِ دورِ خیاله، نه اون کسی که امروز انتظار شو میکشیم.
مرجان: به هر چی شک میکنی بکن مادر، اما پا روی ذکاوت و تیزهوشی من نگذار، (تازه حرفهای گذشتهٔ مادر را تکرار میکند.) دختر قشنگ من وقتی بیست سالش شد، دهن به تعریف مردی باز میکنه جوون و با وقار، نجیب و متین و خوش تیره، مثل بیست سالگی داش آقا. تو امروز توپوست خودت نمیگنجی مادر.
بلقیس: دیگر بسه دختر جان! یه سر به مطبخ بزن سرکشی کن ببین همه چیز خوب تدارک دیده شده یا نه؟ (سعی دارد او را به در براند، مرجان برمیگردد.)
مرجان: تو هم یه سر بزن به باغ! یه بغل نسترن سرخ، کنارش هم چند شاخه رز زرد شیرازی، دستور بده بچینن و بیارن این جا، که این اتاق باید عطر لازم خودشو داشته باشه.
بلقیس: کسی حرفهای تو را بشنوه، خیال میکنه به خواستگاری من میآن. مرجان! من اگه گفتم، از مردی گفتم که قدارهای پر شالش نبوده، کولهباری از زخم و خون و جنگیدن با قداره بند و داروغه رو یدک نمیکشیده، با شرابهای اسحاق میونهای نداشته. من از مردی گفتم که بهار و شعر و ترانه میآره. شکوفههای بهار نارنج رو جانمازت میپاشه.
مرجان: مادر، ما تو شیراز یه داش آکل داریم که یه داش آکله.
بلقیس: پس لابد مادر تو امروز مالیخولیا گرفته!
مرجان: مالیخولیا؟ مادر من امروز، فقط هم امروز، لیلی هست، ولی مجنون نیست.
بلقیس: من هم وقتی هم سن و سال تو بودم، کم از تو نداشتم! روزی که این مرد پاشو تو این خونه گذاشت…بوی ترد فروردین، سرنای وحشی کوهی، دُهلی که پر شور و شیدا کوبیده میشد، طبق کشها از جلو با کلاغیهای سرخ و سفید، یه سر چوپی که قشقایی میرقصید و همه رو دنبال خودش میآورد.
صدای موسیقیِ پخش شده در اول آغاز میشود و غافلهٔ طبق کشان با رقص راه میافتند. مادر و دختر در کنجی به تماشا میایستند. طبقهای پیشکش در میان صحنه چیده میشود. کاکا میآید و در میان آنها مینشیند. پیشکار پیر از ته صحنه به سوی حاجی آقابزرگ که در سوی دیگر صحنه سبز شده میآید با قطع موسیقی.
پیشکار: آقا؟؟!»
۲۴. کتاب «مریم و مردآویج»
نمایشنامه ایرانی «مریم و مردآویج» داستان یک ازدواج است. مریم عروس است و از یک خانوادهی ثروتمند. او منتظر مراسم شب است. اما خاتون خدمتکار خانه او را میترساند. او به مریم میگوید قرار است او را به اندرونی ببرند و حبساش کنند. مریم از این به بعد یک چشمش اشک است و یک چشماش خون. خاتون سعی میکند به مریم هشدار دهد که آیندهی بدی در انتظارش است اما تازه عروس چندان گوش شنوایی ندارد. همه چیز آماده است. مریم و دیگران منتظرند تا شب بشود و عاقد در مراسم عقد حاضر شود. اما چه سرنوشتی در انتظار مریم است؟
در بخشی از نمایشنامهی «مریم و مردآویج» اثر بهزاد فراهانی که نشر گویا منتشر کرده، میخوانیم:
«خاتون: عزیزکم، چون دوستت دارم و برام حرمت قائلی سفرهٔ دلمو پیشت باز میکنم، امشب برای تو هر شب نیست؛ امشب یا راهی جهنمی یا مسافر بهشت، چشمی رو که فردا میخوای آغشته از اشک و خون بکنی امشب باز کن!
دستهگلهای تکمیل شده. هر دو یکدیگر را نگاه میکنند. خاتون دسته گلش را به او میدهد و راه میافتند.
سرسرا را میچینند، میوه و آجیل و شیرینی، شمع و گل. ضیاءالملک و همسرش در میانه مریم و خاتون. نایب و وردستها. همه چیز رنگ و بوی یک تدارک اشرافی را دارد. مادر مریم زنِ ضیاءالملک بیشتراز هر کس جوش میزند و با پیشخدمتها سر و کله میزند. مریم شاخهگلی را از گلدان روی میز برمیدارد و میبوید و از سرسرا خارج میشود، به بهار خواب بالکن مانند خود میآید، روی صندلی لهستانی تنها مینشیند. روبرویش دو تخت چوبی نشسته است. مریم گلبرگی از گل میکند و به زمین میاندازد و این کار را تکرار میکند. نایب وارد شده و با احترام.
نایب: خانم، فرستادهای از طرف پسر آقای بصیر دفتر اجازه میخوان بیان خدمتتون.
مریم با نگاه به آخرین گلبرگ مانده بر گونهٔ گل سرخ
مریم: بگو بیاد!
نایب میرود. مریم انتظار میکشد. مردی که خود نایب ارباب دیگر است با سیمائی چاق و قدی کوتاه خنده رو و دوست داشتنی وارد میشود.
نایب ۲: سلام به نجیب زاده و نجیب پرورانده و نجیب صورت و نجیب سیرت و فرشته خصائل …
مریم: الی آخر. حرفت و بزن خان نایب. رو دست پسر اربابت بلند نشو!
نایب کمی شرمزده عرق از پیشانی پاک میکند. و سعی دارد که در انجام وظائفش کموکاستی نباشد.
نایب ۲: خانم… از سوی پسر اربابم واجبالحضور شدم، تا در خدمت شما نزول اجلال کنم و پیغام پسر اربابمو برسانم.
مریم: برسان، برسان!
نایب ۲: ایشان فرمودند چون شرم حضور دارم مکنونات قلبم را در نامهای مینویسم که نایب آن را برایتان میخواند.
مریم: من ته مانده سوادی دارم بده خودم میخوانم!
نایب ۲: به دستور ایشان من باید آن را بخوانم تا با تقلید احساسات ایشان، عطوفت و مهربانیشان را به شما بیان دارم.
مریم: پس بدار! بیان بدار!
نایب بر روی دو تا تخت کنار هم رفته سینه صاف میکند و حالت هنرمندان احساساتی را میگیرد و نامه را با غِلظتِ هر چه تمام دکلمه میکند.»
۲۵. نمایشنامه ایرانی «اسبها سال ۵۹ هجری شمسی»
نمایشنامه فارسی «اسبها سال ۵۹ هجری شمسی» روایت زندگی مهتری است که زبان اسبها را میداند و همزمان با واقعهی عاشورا نزدیک کربلا زندگی میکند.
مهتر، واقعهی کربلا را از زبان اسبهای جنگجوی میدان تصویر میکند. اسبها داستان جداماندگان از همراهی است و زخمی که بر جانشان نشست. داستان بلوغ آدمیانی است که نه در رکاب حسینبنعلی بلکه فرسنگها دورتر، فقط آوازهی مردانگیاش را شنیدهاند.
در بخشی از نمایشنامهی «اسبها سال ۵۹ هجری شمسی» اثر محمد رحمانیان که نشر نیلا منتشر کرده، میخوانیم:
«در تاریکی، صدای اوج گیرنده ی سم ضربه ی اسبان که همراه با آوای طبل ها و تبیره ها، موسیقی موحشی می سازند. صدای شیهه ی اسب ها. نور به یکباره می آید. تصویر مرد اسبی، پیش روی ما، با سر بریده و خون چکان اسبی در دستش؛ گویی که به ما تقدیم می کند. فریاد آدمیان و شیهه ی اسبان…»