۱۰ کتاب کلاسیک ادبیات فرانسه که نباید از دست بدهید
فرانسه بزرگترین کشور اروپای غربی به پاریس شهر عشق، غذاهای درجهی یک، کافههای شلوغ، نوشیدنیهای خوشطعم و نویسندگان و ادبیاتاش مشهور است. نویسندگانی مثل ویکتور هوگو، آلبر کامو، امیل زولا، ژرژ ساند، استاندال، مارگریت دوراس، مارسل پروست و ولتر که با خلق آثاری درخشان نام این کشور را در ذهن اهل کتاب و مطالعه ثبت کردهاند. در این مطلب با ۱۰ اثر کلاسیک این نویسندگان که در تاریخ ادبیات جهان ماندگار شدهاند و خواندنشان عیش مدام است، آشنا میشوید.
۱- جنس دوم؛ سیمون دوبووار
«جنس دوم» کتاب مقدس فمینیستهای غربی که تحلیلی عمیق و درخشان از نگاه به زن در مغرب زمین و مطالعهای دربارهی نابرابری است را سیمون دوبووار، نویسنده، فمینیست و اگزیستانسیالیست برجستهی فرانسوی نوشته. نویسنده در این اثر از یونان باستان تا قرن بیستم سفر میکند، موقعیت زنان را در تاریخ، خانه، کتب و… را بر اساس اگزیستانسیالیسمی فمینیستی و باور به اینکه «بودن» بر «ماهیت» برتری دارد، بررسی و تجزیه و تحلیل میکند. هم از این رو، او استدلال میکند انسان زن آفریده نمیشود بلکه به زن تبدیل میشود. دوبووار در این اثر تلاش میکند اثبات کند دختران از ابتدای زندگی، نقشهای مشخص و ثابتی را میپذیرند، محدود میشوند و به جایگاهی نازل سقوط میکنند.
در بخشی از کتاب دو جلدی «جنس دوم» که با ترجمهی قاسم صنعوی که توسط نشر توس منتشر شده، میخوانیم:
«گریز زن از تسخیر نوع، از طریق بحران دیگری هم صورت میگیرد؛ در فاصله چهل و پنج تا پنجاه سالگی، پدیدههای یائسگی، عکس پدیدههای دوران بلوغ صورت میگیرد. فعالیت تخمدان کاهش میپذیرد و حتی از بین میرود: این از بین رفتن فعالیت، نوعی فقر حیاتی فرد را به دنبال دارد. حدس زده میشود که غدد کاتابولیک، یعنی تیروئید و هیپوفیز، میکوشند که جایگزین ناکفائیهای تخمدان شوند؛ به این ترتیب، در کنار افسردگیهای ناشی از کهولت، پدیدههای ناگهانی مشاهده میشود: احساس گر گرفتن، فشارخونهای شدید و حالتهای عصبی.
گاهی اوقات غریزه جنسی بازگشت پیدا میکند؛ آن وقت، در بافتهای بعضی زنها چربی جمع میشود؛ بعضی دیگر حالت مردانه مییابند. در بسیاری، مجدداً تعادل درونریزی برقرار میشود. آن وقت، زن احساس رهایی از بردگیهای زنانه میکند؛ او به هیچ وجه قابل مقایسه با افراد خواجه نیست، زیرا نیروی زندگیاش دست نخورده است؛ اما دیگر طعمه قدرتهایی که وجودش را لبریز میکنند نیست: پا به پای خود پیش میرود. گاه گفته میشود که زنهای مسن، «جنس سومی» پدید میآوردند؛ و به راستی هم آنها موجودات نری نیستند، اما دیگر ماده هم نیستند؛ و غالباً این خودمختاری فیزیولوژیک را نوعی سلامت، تعادل و بنیهای که قبلاً نداشتهاند بیان میکنند.
در زن، براختلافهایی به معنای واقع کلمه جنسی، ویژگیهایی که کم و بیش نتیجه مستقیم آنها هستند، قرار میگیرند؛ جسم زن را اعمال هورمونی مشخص میکنند. به طور متوسط، زن کوچکتر و سبکتر از مرد است، استخوانبندیاش ظریفتر، لگنش پهنتر و منطبق با اعمال بارداری ووضع حمل است؛ بافتهای مفصلیاش نگهدارنده چربی است و شکلهای پیکرش بیش از پیکر مرد کروی شکل است؛ حالت کلی، یعنی مورفولوژی، پوست، سیستم موی اندام و غیره در دو جنس با هم تفاوت آشکار دارد.
قدرت عضلانی در زن خیلی کمتر است: تقریباً دو سوم نیروی عضلانی مرد؛ زن نیروی تنفسی کمتری دارد: ریهها، نای و حنجره زن کوچکتر است؛ اختلاف حنجره، تفاوت صدارابه دنبال دارد. وزن مخصوص خون زن کمتر است: ثبات هموگلوبین کمتر است؛ از این رو، زنها بنیه ضعیفتری دارند و آمادگیشان برای کمخونی بیشتر است. نبضشان تندتر میزند، سیستم عروقیشان ناپایدارتر است: به آسانی سرخ میشوند.
به طور کلی، ناپایداری یکی از ویژگیهای نمایان اورگانیسم آنها است؛ در مردها، از جمله ثباتها یکی پایداری در متابولیسم کلسیم است؛ درحالی که زن خیلی کمتر از مرد املاح آهکی ذخیره میکند و مقداری از آن را هم در ایام قاعدگی و بارداری از دست میدهد؛ به نظر میرسد که تخمدانها درمورد کلسیم عملی کاتابولیک انجام میدهند؛ این ناپایداری در تخمدانها و نیز در تیروئید که در زن بزرگتر از مرد است، بینظمیهایی پدید میآورد: و بیقاعدگیهای ترشحهای درونریز، برسیستم اعصاب سمپاتیک اثر میگذارد؛ کنترل عصبی و عضلانی به طور کامل صورت نمیگیرد. این ناپایداری و عدم کنترل، تأثیرهای هیجانی را به دنبال دارد که مستقیماً به نوسانهای گردش خون مربوط میشود: تپش قلب، سرخی وغیره؛ و از این جا است که زنها دستخوش تظاهرات تشنجآلود از قبیل گریه، خندههای شدید و بحرانهای عصبی قرار میگیرند.»
۲- کاندید یا خوش باوری؛ ولتر
خوشباوری خصوصیتی ناخوشایند است که آثار هولناکی برجا میگذارد. کاندید شخصیت اصلی رمان «کاندید یا خوشباوری» اثر ولتر، فیلسوف و نویسندهی برجستهی عصر روشنگری فرانسه، بعد از اینکه به زور عضو ارتش شده، کتک میخورد، تحقیر و هتک حرمت میشود و رنج و درد از دست دادن معشوقه را میچشد و توسط ماموران تفتیش عقاید شکنجه میشود، میفهمد بر خلاف گفتههای معلماش، پانگلوس، هر اتفاقی که میافتد، حتما بهترین اتفاق نیست. شخصیت اصلی رمان بعد از تحمل سختیهای زیاد با دوستاناش در مزرعهای مشغول کار شده و راز خوشبختی را کشف میکند.
در بخشی از رمان «کاندید یا خوشباوری» که با ترجمهی محمود گودرزی توسط نشر افق منتشر شده، میخوانیم:
«در وستفالن و در قلعهی آقای بارون توندر ترونک پسری جوان بود که طبیعت باصفاترین خصلتها را به او داده بود. رخسار این پسر از کنه روحش خبر میداد. عقلی داشت سلیم و ضمیری بس ساده. گمان میکنم به همین دلیل بود که او را کاندید مینامیدند. خدمتکاران قدیمی خانه حدس میزدند که او فرزند مشترک خواهر بارون و یکی از نجیبزادگان نیکسرشت و شریف ان نواحی باشد که دخترک نخواست با او پیوند زناشویی ببندد، چه مرد نتوانسته بود اشرافیت بیش از هفتاد و یک تن از اجداد خود را به اثبات برساند و تطاول زمانه مابقی شجرهنامهاش را معدوم ساخته بود.
آقای بارون از بانفوذترین اربابان وستفالن بود، چون قلعهاش دری داشت و پنجرههایی. حتی سرسرای بزرگ آن به پردهای نگارین آراسته بود. سگهای حیاطخلوت هنگام نیاز گلهای تازی شکاری میشدند؛ و مهترانش عوامل شکار؛ کشیش روستا کشیش بارگاهش بود. همه او را عالیجناب خطاب میکردند و وقتی قصه میگفت لبها به خنده میشکفت.
خانم بارون که حدود صد و هفتاد کیلو وزن داشت با آن هیبت توجهی بیقیاس به خود جلب میکرد و طمانینه و وقاری که در پذیرایی به کار میبرد بر احترامش میافزود. دختر هفدهسالهاش کونهگند، سرخ و سفید، تر و تازه، تپل و دلفریب بود.پسر بارون ازهرجهت خلف پدرش بود. معلم سرخانه، پانگلس، غیبگوی این سرا بود و کاندید کوچولو با سرسپردگی و ایمانی که ویژگی سن و شخصیتش بود به درسهای او گوش هوش فرا میداد.
پانگلس خداکیهانادانشناسی ماوراءالطبیعی درس میداد. او به بهترین شکل ثابت میکرد که هیچ معلولی بیعلت نیست و در این دنیا بهترین دنیای ممکن است، قلعهی عالیجناب بارون زیباترین قلعه و همسر بارون زیباترین بارونسی است که میتوان یافت.
میگفت: اثبات شده که امور دنیا ممکن نیست به شیوهای دیگر باشد؛ از آنجا که هر چیز برای هدفی ساخته شده، پس الزاما برای بهترین هدف ساخته شده است. دقت بقرمایید که بینی برای حمل عینک آفریده شده؛ به همین دلیل عینک میزنیم. بدیهی است که پاها برای این خلق شدهاند تا پایافزار بپوشند، بنابراین ما پایافزار داریم. سنگها شکلگرفتهاند تا تراشیده شوند و با آنها قلعه بنا کنیم؛ به همین دلیل عالیجناب قلعهای بس دلانگیز دارد: بزرگترین بارون شهرستانی باید بهترین مسکن را داشته باشد؛ و از آنجا که هدف از آفرینش خوکها خوردن آنهاست، ما تمام سال گوشت خوک میخوریم. بنابراین آنهایی که مدعی شدهاند همه چیز خوب است چرند گفتهاند؛ میبایست میگفتند که همه چیز در بهترین حالتش است.
کاندید بهدقت گوش میداد و سادهدلانه باور میکرد؛ چه در نظرش دوشیزه کونهگند بس دلربا بود، گو اینکه هرگز جسارت نکرد آن را به او بگوید. اگر سعادت این بود که بارون توندر – تن – ترونک به دنیا آمده باشی، بر این اساس نتیجه میگرفت که دومین درجهی سعادت این است که دوشیزه کونهگند باشی؛ سومینش این است که او را هر روز ببینی؛ و چهارمین اینکه سخنان استاد پانگلس، بزرگترین فیلسوف شهرستانها و در نتیجه کل جهان را بشنوی.»
۳- باباگوریو؛ آنوره دو بالزاک
اگر شمایل عبوس، ابرو درهم کشیده، بدعنق و بیاحساسی که در طول تاریخ برای پدران ساخته شده کنار بزنیم جنبهی متفاوتی از آنها آشکار میشود که همه مهر، محبت، فداکاری و از خودگذشتگی برای فرزندان – به خصوص دختران – است که رنج و درد بیاعتنایی و ناسپاسی آنها را به جان میخرند.
یکی از نمونههای چنین پدرانی در تاریخ ادبیات «باباگوریو» اثر اونوره دو بالزاک، نویسندهی نامدار فرانسوی است. رمان عشق در حد پرستش پدری به دخترانش را روایت میکند. فرزندان بعد از این که ازدواج میکنند و مال و اموال زیادی میگیرند به پدر بیاعتنایی میکنند اما او در عشقش ثابتقدم است. بالزاک با قلم مسحور کنندهاش، تصویری تاریک از جامعهی فرانسه نمایش میدهد که مناسبات اخلاقی ازبینرفته و فقط پول و ثروت اهمیت دارد.
در بخشی از رمان «باباگوریو» که با ترجمهی مهدی سحابی توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«خانم ووکر، که اسم دختریاش دوکنفلان بوده، پیرزنی است که از چهل سال پیش در پاریس، در کوچه نرو – سنت ژنهویو، میان محلههای «فوبور سنمارسو» و «کارتیه لاتن» یک پانسیون خصوصی را اداره میکند.
این پانسیون، معروف به «سرای روکر»، درش به روی مرد و زن، جوان و پیر باز است و هرگز شنیده نشده که درباره محیط اخلاقی این موسسه آبرومند کسی بدی گفته باشد. اما از سی سال پیش هیچ زن جانی در آن دیده نشده بود و یک مرد جوان باید ماهانه خانوادگی خیلی کمی داشته باشد که در همچو جایی ساکن شود.
با این همه در سال ۱۸۱۹، زمان آغاز این درام، دختر بینوایی آنجا مینشست. گرچه در این دوران ادبیات دردآلود، کثرت استفاده نابجا و دژخیمانه از واژه درام ان را بیاعتبار کرده، کاربردش اینجا ضرورت دارد: نه اینکه داستان به معنی واقعی کلمه دراماتیک باشد؛ بل از آن جهت که در پایانش، شاید کسانی در این شهر، در داخل و در بیرونش اشکی به چشم بیاورند.
آیا در ورای پاریس مفهوم آن را درخواهند یافت؟ جای شک باقی است. ویژگیهای این ماجرای اکنده از مشاهدات و رنگ و بوی محلی فقط در محدوده میان تپههای «مونمارتر» و بلندیهای «مونروژ» قابل درک خواهد بود، در این دره معروف گچ و نخاله هر آن در خطر فروریختن و جویهای سیاه از لجن؛ دره پر از رنجهای واقعی، شادیهای اغلب دروغین، دره وحشتناک.»
۴- مادام بوآری؛ گوستاو فلوبر
گوستاو فلوبر، یکی از نویسندگان رئالیست فرانسوی، برای به دست آوردن دل دوستاناش که از اثر قبلیاش ناراضی بودند «مادام بوآری» را در پنج سال نوشت و کتابخوانهایی که به جنبههای گوناگون عشق علاقه دارند را راضی کرد.
«مادام بواری» همیشه به دنبال چیزهای بیشتر است. او بعد از خواندن رمانهای عاشقانه تصویری از زندگی زناشویی ایدهآلاش ساخته است. اما بیوقفه برای ژست و اطوارهای عاشقانه، موقعیت اجتماعی بالاتر، چیزهای زیبا و… تلاش میکند. او معتقد است ازدواج با چارلز جاهطلبیهایش را ارضاء میکند. اما زندگی با او ناسازگار است و غمگیناش میکند.
در بخشی از رمان «مادام بوآری» که با ترجمهی مهستی بحرینی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«در کلاس مطالعه بودیم که مدیر وارد شد، و به دنبال او «شاگرد تازهای» با لباس شهری، و فراش مدرسه که میز تحریر بزرگی را میاورد. آنهایی که خوابیده بودند بیدار شدند و همگی به حالتی که گفتی در حین کار غافلگیر شده باشیم، از جا برخاستیم.
مدیر اشاره کرد که بنشینیم، سپس رو به معلم کرد و آهسته گفت:
– آقای روژه، این شاگرد را به شما میسپارم. فعلا به کلاس هفتم میرود اما اگر در درس و رفتارش شایستگی نشان دهد، چنانکه سنش اقتضا میکند، به کلاس بزرگتر خواهد رفت.
تازهوارد، در گوشهای، پشت در مانده بود به طوری که او را درست نمیدیددیم. پسری روستایی بود، کموبیش پانزدهساله، و از همه ما قدبلندتر. با موهای صاف کوتاه بر روی پیشانی، به سرودخوانهای کلیساهای دهات میمانست. قیافهای معقول داشت و سخت معذب به نظر میرسید. با آنکه چهارشانه نبود، حلقه آستینهای کت ماهوتی سبزش که دکمههای سیاه داشت، انگار مانع حرکتش میشد؛ و از چاک سرآستینهایش، مچهای سرخش که به برهنگی عادت کرده بود، به چشم میخورد. پاهایش با جورابهای آبی، از شلوار زردرنگی که بندهایی کشی آن را محکم به بالا میکشید، بیرون زده بود. کفشهای زمخت و میخداری به پا داشت که خوب واکس نخورده بود.
از بر خواندن درسها شروع شد. او با دقت و توجه بسیار، چنان که به وعظی، گوش داد و حتی جرات نکرد پاهایش را روی هم بیندازد و آرنجهایش را روی میز بگذارد. و در ساعت دو، که زنگ زده شد، دبیر بناچار به او یادآوری کرد که باید بلند شود و با ما در صف قرار بگیرد.
عادتمان بود که وقت ورود به کلاس کلاههایمان را به زمین بیندازیم تا دستهایمان آزادتر باشد؛ لازم بود که از همان پای در کلاه را به نحوی زیر نیمکت پرتاب کنیم که به دیوار بخورد و گرد و خاک بسیار بپا کند: رسم کار این بود.
اما شاگرد تازه حتی بعد از آن که دعا به پایان رسید هنوز کلاهش روی زانوهایش بود؛ یا متوجه این رسم ما نشده یا این که جرات نکرده بود از آن پیروی کند. کلاهش یکی از آنهایی بود که شکل ترکیبی دارند و عنصرهایی از کلاه پوستی، شاپکا، کلاه شاپوی گرد، کاسکت پوست سمور و عرقچین کتانی در آنها دیده میشود، یکی از آن اشیاء محقری که زشتی خموشانهشان همچون صورت یک سفیه به نحو ژرفی گویاست. بیضوی بود و مغزهایی محدب نگهش میداشت. پایینش سه رشته برجستگی لولهوار مدور بود که به لوزیهایی متناوب، یک در میان از مخمل و پوست خرگوش خنک کیشد که باریکه سرخی از هم جداشان میکرد.»
۵- در جستوجوی زمان از دست رفته؛ مارسل پروست
«در جست و جوی زمان از دست رفته» رمان هفت جلدی است که مارسل پروست، نویسنده و مقالهنویس فرانسوی، بین سالهای ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۷ نوشت. نویسنده در این اثر در پس روایت قصه به واکاوی ادبی، هنری، فلسفی و اجتماعی جامعهی فرانسه در اواخر قرن نوزدهم میلادی میپردازد.
شخصیت اصلی رمان، مارسل، مردی میانسال ، در حین روایت خاطرات کودکیاش شخصیتهای جالبی را به مخاطب میشناساند: شارلز سوران که ارتباط مستحکمی با بدکارهای به نام اودت برقرار میکند. دختر این دو گیلبرت معشوقهی مارسل، راوی قصه، است.
زندگی مارسل نمونهی بارز انسان فاسد است. او در طول رمان حماقت ، بیچارگیها و استتیصال بشر را میبیند. شخصیت اصلی رمان «در جستوجوی زمان از دست رفته» در دشوارترین حالات روحی حس میکند همهی چیزهایی که به دست آورده از زیبایی و معنا تهی هستند.
در بخشی از رمان «در جست و جوی زمان از دست رفته» که با ترجمهی مهدی سحابی توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«دیر زمانی زود به بستر میرفتم. گاهی، هنوز شمع را خاموش نکرده چشمانم چنان زود بسته میشد که فرصت نمیکردم با خود بگویم: دیگر میخوابم. و نیم ساعت بعد، از فکر این که زمان خوابیدن است بیدار میشدم؛ میخواستم کتابی را که میپنداشتم به دست دارم کنار بگذارم و شمع را خاموش کنم؛ در خواب همچنان به آنچه تازه خوانده بودم میاندیشیدم، اما این اندیشهها حالت اندکی شگرفی به خود گرفته بود؛ به نظرم میآمد خودم آن چیزی باشم که کتاب دربارهاش سخن میگوید: یک کلیسا، یک کوارتت، رقابت فرانسوای اول و شارل پنجم. این باور تا چند لحظه پس از بیداری با من بود؛ مایه شگفتیام نمیشد اما چون فلسهایی روی چشمانم سنگینی میکرد و نمیگذاشت دریابم که شمعدان روشن نیست.
سپس رفتهرفته برایم نامفهوم میشد، ان گونه که افکار موجود پیشین در تناسخ. موضوع کتاب از من جدا میشد، با من بود که خود را با آن یکی بدانم یا نه؛ آنگاه بود که چشمانم میدید و در شگفت میشدم از تاریکی پیرامونم، که برای چشمانم خوب و آرامبخش بود، اما شاید بیشتر برای ذهنم که تاریکی را چیزی بیدلیل، بیمفهوم و به راستی گنگ و تیره مییافت.
از خود میپرسیدم ببینی چه ساعتی است؛ سوت قطارهایی را میشنیدم که کم یا بیش دور، چون آواز پرندهای در جنگل که فاصلهها را بنمایاند، گستره دشت خلوت را به چشمم میاورد که در آن مسافر به شتاب به سوی ایستگاه میرود؛ و کوره راهی را که میپیماید هیجان جاهای تازه و کارهای بیرون از عادت، گپ اندکی بیشتر هنگام خداحافظی زیر چراغ غریبه که هنوز در سکوت شب در ذهن اوست، و شیرینی لحظه آینده بازگشت، در یادش خواهد نگاشت.
گونههایم را به نرمی به گونههای زیبای بالش میفشردم که، پر و خنک، به گونههای کودکی ما میمانند. کبریتی میزدم تا ساعتم را ببینم. چیزی به نیمه شب نمانده. لحظهای است که بیمار، ناگزیر از سفر و خوابیدن در مهمانخانهای ناشناس، از درد بیدار میشود و دیدن خطی از روشنایی در پایین در خوشحالش میکند.
چه خوب، دیگر صبح شده است. به زودی خدمتکاران پا میشوند، او زنگ میزند، به کمکش میایند. امید رسیدن به آرامش او را در تحمل درد یاری میکند. پنداری صدای پایی شنید؛ پاهایی نزدیک و سپس دور شد. و خط روشنایی پایین در فرو مرد. نیمهشب است؛ چراغ گاز را خاموش کردند؛ آخرین خدمتکار رفت و همه شب را باید بیدوایی درد کشید.»
۶- سرخ و سیاه؛ استاندال
«سرخ و سیاه» شاهکار استاندال زندگی مرد جوانی به نام ژولین سورل را روایت میکند. او میخواهد خود را به مرحلهی بالاتری برساند. ژولین آرزوهای بزرگی دارد و به راستی در تاریخ غرق است. تاریخ چه جزئی به معنی سیاست در زمان حال زندگیاش و چه به معنی سرگذشت قوم و بوم او از دیرباز تا آیندههای بعد، عنصر حیاتی و فضای زیست اوست. مرد جوان میداند که تنها راه ارتقاء در رتبههای اجتماعی، پذیرش ریاکاری غالب در میان اشراف طبقه بالای مادیگرا است. او در نهایت به عنوان مهره مردان بلندپایه اطرافش تبدیل میشود. این رمان با توجه به رویکرد طنزش به جامعهی فرانسه، در زمان انتشار اثری پیشرو بوده است.
در بخشی از رمان «سرخ و سیاه» که با ترجمهی مهدی سحابی توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«- زنگ درس تاریخ کلیسای کشیش کاستاند به صدا درآمد. آن روز کشیش کاستاند به آن جوانان روستایی، که از کار سخت و از فقر پدران شان می ترسیدند، این درس را می داد که موجودی که به نظر ایشان بسیار هولناک می آمد، یعنی دولت، فقط در صورتی قدرت واقعی و مشروع دارد که قدرتش به نمایندگی از پاپ، یعنی کارگزار خداوند در این دنیا، باشد. می گفت: «سعی کنید با قداست دادن به زندگی تان، با فرمانبرداری، لایق الطاف پاپ باشید، سعی کنید مثل چوبدستی باشید در دست ایشان، در این صورت به یک منصب عالی می رسید و می توانید به دور از هر نوع بازرسی ریاست و فرماندهی کنید؛ یک منصب غیرقابل تغییر که یک سوم حقوقش را دولت می پردازد و دو سوم دیگرش را مومنانی می دهند که شما با وعظ هایتان به آن ها شکل داده اید.
– کمابیش در همین دوره بود که ژولین به فکر افتاد برای جلب احترام بقیه از کتاب پاپ دومستر استفاده کند. حقیقت این است که هم مدرسه ای هایش را شگفت زده کرد، اما باز به ضررش تمام شد. از او بدشان آمد چون او به این وسیله عقایدشان را بهتر از خودشان بیان می کرد. جناب شلان در مورد ژولین بی احتیاطی کرده بود همچنان که نسبت به خودش هم بی احتیاط بود. پس از آن که به او این عادت را داد که درست تعقل کند و گول گفته های واهی را نخورد، غفلت کرد و این را هم به او نگفت که نزد فردی که از هوش چندانی برخوردار نیست این عادت جرم تلقی می شود؛ چرا که تعقل درست مرادف توهین است.»
۷- عاشق؛ مارگریت دوراس
«عاشق» محبوبترین اثر مارگریت دوراس، زندگینامهای است از دیدگاه دختری پانزده ساله که گرفتار تاجر چینی مسنی است در ویتنام مستعمرهی فرانسه روایت میشود. اگر رمان «لولیتا» اثر ولادیمیر ناباکوف را خوانده باشید، متوجه خواهید شد که چرا از این اثر به عنوان ضد لولیتا یاد میشود. شخصیت اصلی، دختر یک مادر مجرد است که عاشق موقعیت و پول خود است. او از رابطه دخترش و این تاجر به نفع خود استفاده میکند.
در بخشی از رمان «عاشق» که با ترجمهی قاسم روبین توسط نشر اختران منتشر شده، میخوانیم:
«روزی که دیگر عمری از من گذشته بود، در سرسرای مکانی عمومی مردی به طرفم آمد و بعد از معرفی خودش گفت: مدتهاست که میشناسمتان، همه میگویند که در سالهای جوانی قشنگ بودهاید، ولی من آمدهام اینجا تا بهتان بگویم که چهره فعلیتان به مراتب قشنگتر از وقتی است که جوان بودید، من این چهره شکسته را بیشتر از چهره جوانیتان دوست دارم.
اغلب به تصویری فکر میکنم که فقط خودم ان را میبینم. تابهحال هم حرفی از ان نزدهام، همیشه هم جلو چشمم است، با همان سکوت همیشگی، و حیرتانگیز. از بین همه عکسها همین یکی را میپسندم، خودم را در آن میشناسم، از دیدن آن مشعوف میشوم.
در زندگیم خیلی زود دیر شد؛ در هچده سالگی دیگر دیر شده بود. بین هجده و بیست و پنج سالگی، چهرهام طریقی دور از انتظار طی کرد. در هجده سالگی آدم سالخوردهای شده بودم. شاید همه همینطورند، نمیدانم، هیچوقت از کسی نپرسیدهام. تا انجا که به خاطر دارم خیلیها در مورد شتاب زمان با من حرف زدهاند، گاهی هم آدم متاثر میشود، به هر حال سالها را پشت سر میگذاریم، بهترین سالهای جوانی را، خجستهترین سالهای عمر را. سالخوردگی غافلگیرکنندهای بود.
میدیدم که سالخوردگی خط و خال صورتم را به هم ریخته، ترکیب قاطعی به لب و دهانم داده بود. چینهای پیشانیم عمیق شده بود. چهره سالخوردهام باعث وحشتم نشده بود، برعکس، برایم جالب بود هم بود، انگار کتابی بود که تند میخواندمش. ضمنا، بیآنکه اشتباه کنم، میدانستم که این روال بالاخره روزی کند میشود، سیر طبیعی پیدا میکند.
در وردم به فرانسه، همانهایی که هفدهسالگیم را دیده بودند، دو سال بعد، نوزدهسالگیم را که دیدند حیرت کردند. چهره تازه دیگر چهره خودم بود، حفظش کرده بودم. البته چهرهام سالدیدهتر شده بود، ولی نه آنقدرها که باید میشد. صورتم از چین چاکچاک است، چینهایی خشک، عمیق، بر پ.ستی درهم شکسته. بر خلاف چهرههایی که چینهای ریز دارند و گوشتی فروافتاده، گوشت صورتم هنوز فرو نیفتاده، قرص صورتم عوض نشده، خمیرهاش اما خراب شده، چهرهای خراب دارم.
باری، برایتان بگویم که پانزده سال و نیمهام. به هنگام گذر از رود مکونگ سوار بر کرجی. و تصویر، طی گذر از رود، در ذهنم میماند. پانزده سال و نیمهام و ساکن سرزمین بیفصول. در اینجا تمام فصلها مثل هماند، گرم و یکنواخت. ما در اقلیم گرم و پهناور این کره خاکی به سر میبریم، در اقلیمی بیبهار، بینوبهار.»
۸- بینوایان؛ ویکتور هوگو
به گفته نویسنده، شخصیت اول این رمان خداست و انسان شخصیت دوم است. داستان رمان «بینوایان» در بخش اول با معرفی شخصیتی به نام فانتین آغاز میشود. فانتین در «دینی» قرار دارد، نام روستایی که ژان وال ژان پس از ۱۹ سال به آن باز میگردد. فردی که ۱۹ سال حبس را پشت سر گذاشته است، ۵ سال برای دزدیدن یک نان برای خواهر و خانوادهاش و ۱۴ سال به دلیل فرارهای متعدد از زندان.
ژان والژان برای اجارهی اتاق به یک مهمانخانه میرود ولی به دلیل داشتن نشانهی زرد رنگ بر روی کارت شناساییاش، که نشانی از دورهی محکومیت در کار اجباری است، موفق به اجارهی اتاق نمیشود و در خیابان میخوابد. در این زمان با اسقف مایرل آشنا میشود و به او پناه میدهد.
قصه از اینجا شکل جدیتری به خود میگیرد و والژان ظروف نقرهی اسقف را میدزد. وقتی توسط پلیس دستگیر می شود، با رفتار خیرخواهانه اسقف دینی مواجه میشود که دو شمعدانی نقره هم به او میدهد و میگوید که اینها را خودم به والژان دادهام و شمعدانیها را هم جا گذاشته بوده است. این همان جایی است که روند تغییر در تفکر و شخصیت ژانوالژان آغاز میشود.
در نیمههای داستان شاهد معرفی شخصیتهای دیگر، تناردیه و کوزت، میشویم، شخصیتهای معروفی که در کنار والژان، هستهی اصلی داستان «بینوایان» را تشکیل میدهند.
در بخش دوم، تمرکز بیشتری بر معرفی کوزت صورت میگیرد و به صورت جدی وارد داستان میشود. این اتفاق همزمان با ورود ژان والژان به مهمانخانه خانوادهی تناردیههاست. زمانی که والژان متوجه رفتار بسیار بد خانوادهی تناردیه با کوزت میشود، اقدام به قبول سرپرستی کوزت میکند و به همراه این دخترک مظلوم از مهمانخانه تناردیهها میروند.
در سوم فصل، محوریت داستان بر معرفی و آشنایی با فعالیتهای فردی به نام ماریوس هستیم. فردی که پدرش در جنگ واترلو شرکت داشته و توسط گروهبان تناردیه نجات داده میشود. از همان زمان پدر ماریوس به او توصیه میکند تا فردی به نام گروهبان تناردیه را پیدا کند. هر چند که تناردیه به فکر دزدی از اجساد جنگ واترلو بود و کاملا بر حسب اتفاق جان پدر ماریوس را نجات میدهد.
بخش چهارم و بخش پنجم این شاهکار ادبی به ترتیب «ترانه کوچک پلومه و حماسه کوچک سن دنی» و «ژان والژان» هستند. در فصل آخر کتاب که حول محور ژان والژان میگردد، ماریوس و کوزت ازدواج میکنند. و شاهد حضور تناردیهها هستیم. در آخرین صفحات کتاب، ژان والژان به کوزت داستان زندگی مادرش می گوید و با آرامش در گورستان پرلاشز به خاک سپرده می شود.
در بخشی از رمان «بینوایان» که با ترجمهی محمدرضا پارسایار توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«در سال ۱۸۱۵، آقای شارل فرانسوا بی ینونو مسیر یل، اسقف شهر دینی، پیرمردی بود تقریبا هفتاد و پنجساله که از ۱۸۰۶ بر مسند روحانیت دینی تکیه زده بود.
با آنکه در اصل این جزئیات به هیچ عنوان با انچه میخواهیم حکایت کنیم ارتباطی ندارد، دستکم برای اینکه همه چیز را بازگو کرده باشیم، شاید بیفایده نباشد که به حرفها و شایعاتی اشاره کنیم که از بدو ورود وی به قلمروش رواج یافت. چهبسا شایعات، راست یا دروغ، در زندگی و به ویژه در سرنوشت انسان به اندازهی اعمالش تاثیر بگذارند. آقای میر یل پسر یکی از مشاوران پارلمان اکس و نجیبزادهی کسوتی بود. دربارهی وی این را میدانیم که پدرش میخواست او وارث مقامش شود. از این رو، بنا بر سنت رایج خانوادههای حکومتی، خیلی زود، در هجده یا بیست سالگی، برایش زن گرفت. میگویند با این ازدواج شارل میر یل موجب برانگیختن شایعات بسیاری دربارهی خودش شده بود.
او با آنکه نسبتا ریزنقش بود متشخص، آراسته و خوشذوق بود و بخش نخست زندگیاش سراسر صرف محافل و توجه به زنان شده بود. انقلاب که شد، روند رویدادها شتاب بیشتری گرفت. خانوادههای حکومتی خلع و رانده شدند، تحت تعقیب قرار گرفتند و پراکنده شدند. از همان نخستین روزهای انقلاب، آقای شارل میر یل به ایتالیا مهاجرت کرد. در انجا همسرش، که از دیرباز از سینهدرد رنج میبرد، جان سپرد. او هیچ فرزندی نداشت. بعدا چه بر سر آقای میر یل امد؟ آیا فروریختن جامعهی پیشین فرانسه، سقوط خاندانش، یا شاید هولناکتر از آن، از نظر مهاجرانی که رشد فاجعه را از دور میدیدند، رویدادهای غمانگیز سال ۹۳ در او اندیشهی کنارهگیری و انزوا را پرورش دادند؟
آیا، در اثنای تفریحات و عشقورزیهایی که زندگیاش را فرا گرفته بودند، ناگهان ضربهای مرموز و هولناک او را به خود آورده بود، ضربهای که گاه بر مردی که بالایای عادی از پا درنمیآوردنش وارد میشود و زندگی و سرنوشتش را دگرگون میکند؟ کسی نمیداند. فقط میدانیم که وقتی از ایتالیا برگشت کشیش بود.»
۹- بیگانه؛ آلبر کامو
اگر از فلسفه و ادبیات صحبت میکنیم نمیتوانیم از آلبر کامو یاد نکنیم. او یکی از مهمترین فیلسوفها و نویسندگان فرانسه و جهان بود. او در رمان «بیگانه» زندگی مردی الجزایری فرانسوی، مورسو، را روایت میکند که بویی از فرهنگ مدیترانهای نبرده. زندگیاش بعد از مرگ مادرش ویران شده اما در سوک او ناراحت نیست و ذرهای اشک نمیریزد. چند روز بعد مردی عرب را در الجزیره میکشد و به اعدام محکوم میکند. کامو با توصیف زندگی مورسو جامعهای که افراد نامتعارف را طرد و قضاوت میکند را زیر سوال میبرد.
در بخشی از رمان «بیگانه» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«امروز مامان مرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. از آسایشگاه یک تلگراف دریافت کردم: مادر فوت شد. خاکسپاری فردا. احترام فائقه.
این معنایی ندارد. شاید دیروز بود. آسایشگاه سالمندان در مارنگو است. هشتاد کیلومتری الجزایر. ساعت دو اتوبوس سوار میشوم و عصر میرسم. اینجوری میتوانم شب احیا بگیرم و فردا شب برمیگردم. از رئیسم دو روز مرخصی خواستم و با چنین عذری نمیتوانست درخواستم را رد کنم. اما قیافهاش راضی نبود. حتی به او گفتم: تقصیر من نیست. جوابی نداد. فکر کردم نباید این را به او میگفتم. به هر حال لزومی نداشت عذر بیاورم. در واقع باید خودش به من تسلیت میگفت. بدون شک وقتی مرا پسفردا عزادار ببیند این کار را میکند. در حال حاضر انگار مثل این است که مادرم نمرده است. برعکس، کارها پس از خاکسپاری ردیف میشوند و همه چیز حالت رسمیتر بخودش میگیرد.
ساعت دو سوار اتوبوس شدم. هوا حسابی رگم بود. در رستوران غذا هورده بودم، مثل همیشه در رستوران سلست بخاطر من همهشان ناراحت بودند و سلست به من گفت:آدم فقط یک مادر دارد. وقتی رفتم، تا دم در مرا بدرقه کردند. کمی قاطی کرده بودم، چون باید پیش امانوئل میرفتم و از او یک کراوات سیاه و یک بازوبند قرض میکردم.
چند ماه پیش داییاش مرده بود.
دویدم تا اتوبوس را از دست ندهم. لابد بدلیل عجله و دویدن بود که با تکانهای اتوبوس و بوی بنزین و هرم گرمای جاده و آسمان کرخ شدم. تقریبا تمام طول سفر را خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم به سرباز کناریام تکیه دادهام. به من لبخندی زد و پرسید آیا از راه دوری میآیم. من گفتم: بله تا دیگر حرفی نزده باشم.»
۱۰- ژرمینال؛ امیل زولا
نویسندگان زیادی سراغ طبقهی کارگر رفتهاند و با روایت زندگیشان به سرمایهداری و ظلم و زورگوییشان تاختهاند. «ژرمینال» از جمله این آثار است که زندگی فقیرانهی کارگران و معدنچیان «مونسو» را روایت میکند.
اتین در نتیجهی اعتراض به زورگویی سرکارگرش از کار بیکار شده است. او در جستجوی کار برای نجات از گرسنگی به معدن زغالسنگ مونسو میآید ولی کار در معدن بهقدری سخت و دستمزدش آنقدر ناچیز است که او تصمیم میگیرد قید کار را بزند و در شهر دیگری دنبال کار بگردد. اما با دیدن کاترین دختر یکی از معدنچیان، سخت دلباختهاش میشود و از ترک مونسو در عوض رسیدن به کاترین منصرف میشود.
اتین بهزودی در شهر دوستانی پیدا میکند و به جمع مخالفین سرمایهداری ملحق میشود. دستمزد کم، خطرات کار و گرسنگی، کارگران را به ستوه آورده است و جنبشهایی اعتراضی و آزادیخواهانه شکل میگیرد.
کارگران با مشاهدهی زندگی مجلل و مرفه کارفرمایانشان خشمگینتر میشوند. اتین با مشاهدهی این تفاوتها دربارهی علت وضعیت نابرابر کارگر و کارفرما به فکر میافتد و تصمیم میگیرد کتابهایی در این زمینه مطالعه کند.
او آنچه را که خوانده با کارگران به اشتراک میگذارد. رفتهرفته در اثر این صحبتها اتفاقاتی میافتد. کارگران به رهبری اتین دست به شورش میزنند تا در وضعیت خود تغییری ایجاد کنند.
در بخشی از رمان «ژرمینال» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«با صراحت بسیار به بحث روی مسائل پیچیده حقوقی پرداخت و قوانین ویژه معادن را، که خود در آنها سردرگم میماند برشمرد. میگفت که منابع زیرزمینی مثل دیگر منابع زمین از آن ملت است فقط یک امتیاز منفور حق بهرهبرداری از آنها را به شرکتها منحصر کرده است خاصه در مورد مونسو این به اصطلاح حقانیت امتیازها با قردادهایی که در گذشته طبق رسم کهنه با صاحبان تیول قدیمی منعقد میشده است بسیار پیچیده و مشکوک است. بنابراین کارگران مونسو چارهای جز تصاحب دوباره اموال خود ندارند. و دستها را گشود و سراسر اراضی ورای جنگل را نشان داد. در این هنگام ماه که بالا آمده بود از لای شاخههای بلند درختان بر او نور پاشید. وقتی جمعیت، که هنوز در تاریکی بود او را به این شکل از نور ماه سفید در نظر آورد که با دستهایی گشوده معدن را با گشاده دستی معدن را میان آنها تقسیم میکرد شروع به کف زدن کردند، کف زدن طولانی.
اتین که زمینه را مهیا یافت به موضوع مورد علاقه خود پرداخت و آن واگذاری ابزار کار به جامعه بود. او این موضوع را با جملهای تکرار میکرد که خارش خشونت آن خوشایندش بود. به نظر او تحول اندیشه کامل شده بود. کار، که از برادری نرم کودکان نو ایمان، از احتیاج به اصلاح نظام دستمزد شروع شده بود اکنون به فکر سیاسی برانداختن آن میرسید. با آخرین شرار صدایش فریاد زد: نوبت ما رسیده! حالا ماییم که باید صاحب قدرت و ثروت باشیم.
گستره خروشان سرها را تا دوردست ناپیدا میان تنههای خاکستری رنگ درختان همچون جوشان امواج مشخص مینمود و در آن هوای یخزده خشم در چهرهها و برق در چشمها میدرخشید و دهنها دریده بود و ناله خواهندگی پرالتهاب انسانهایی گرسنه فضا را پر کرده بود که مرد و زن و کودک به غارت حقانی اموالی رها شده بودند که از قدیم دستشان از آن کوتاه شده بود. دیگر سرما را حس نمیکردند. آتش امید سخنان اتیین اندرونشان را گرم کرده بود. شوری مذهبی آنها را از زمین بلند میکرد، مثل تب امید مسیحیان نخستین که در انتظار فرارسیدن سلطنت عدالت بودند. چه بسیار جملات مبهم که از دل آنها بیرون دمیده بود.»
منبع:gobookmart
ممنونم مفید بود
عالی