عباس معروفی؛ نویسنده وسوسه برانگیز پشت شیشه کتابفروشیها
۲۷ اردیبهشت زادروز نویسندهای است که آثارش در ویترین مغازهها به مخاطبان چشمک میزند. عباس معروفی در سال ۱۳۳۶ خورشیدی در تهران متولد شد. فارغالتحصیل هنرهای زیبای تهران در رشتهی هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات دبیرستانهای تهران بوده است.
نخستین مجموعه داستان عباس معروفی با نام «روبهروی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستانهای او در برخی مطبوعات به چاپ میرسید؛ اما با انتشار «سمفونی مردگان» بود که نامش بهعنوان نویسنده تثبیت شد. این روزنامهنگار و نویسندهی مشهور ایرانی، تاکنون جوایز داخلی و بینالمللی بسیاری را از آن خود کرده و مدتی است ایران را ترک کرده است. عباس معروفی اکنون ساکن آلمان است، همچنان مینویسد و تسلطش بر شیوههای مدرن داستاننویسی و شناختش از تاریخ و اسطوره، او را در گروه پرمخاطبترین نویسندگان ایرانی قرار داده است.
کودکی و نوجوانی عباس معروفی
در ۲۷ اردیبهشت سال ۱۳۳۷ بود که عباس معروفی در شهر تهران دیده به جهان گشود. خانواده معروفی در محله سنتی و مرفه بازارچه نایبالسلطنه اقامت داشتند. کودکی عباس بدون چالش و مشکل جدیای سپری شد. او فرزند سر بهراه و آرام خانواده بود. آنگونه که خودش گفته است او مادربزرگ خود را بسیار دوست داشت به همین دلیل بیشتر اوقات خود را در کنار وی سپری میکرد. مادربزرگ عباس نیز با خانواده آنها در یک محله بود به همین دلیل پدر و مادر عباس بابت دور شدن فرزندشان از خانه نگرانی و دلهره زیادی نداشتند.
عباس پس از ۶ سالگی به مدرسه رفت و نهایتاً به دبیرستان مروی که از دبیرستانهای برجسته و مشهور آنزمان بود راه یافت. او دیپلم خود در رشته ریاضی را از همین مدرسه گرفت ولی متوجه شده بود که به رشتههای ریاضی و فنی علاقهای ندارد و باید در مسیر دیگری گام بردارد. عباس توانست به عنوان دانشجوی رشته ادبیات دراماتیک به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران راه پیدا کند و در آنجا ادامه تحصیل دهد. او در دانشگاه استعداد ادبی ویژه خود را به اساتید نشان داد و به صورت جدی به نوشتن روی آورد.
آغاز فعالیت حرفهای
عباس معروفی پیش از آنکه نوشتن را به صورت جدی تجربه کند به سراغ شغلهای گوناگونی رفته بود.
او مدتی را نیز در مغازه پدرش مشغول به کار شد. حضور در کار طلاسازی، خشکشویی و عطاری سبب شد تا این نویسنده ذهنیت بهتر و دقیقتری نسبت به افراد دیگر پیدا کند و تا حدی از طبقه اجتماعی ممتاز خود فاصله بگیرد. این شناخت در آثار او نیز متبلور شدهاند.
عباس معروفی با نوشتن بیگانه نبود و از همان دوران مدرسه دست به قلم میبرد. اولین مجموعه داستان او در سال ۱۳۵۹ که «روبروی آفتاب» نام داشت منتشر شد. او پیش از انتشار اولین مجموعه داستانیاش با محمد محمدعلی، هوشنگ گلشیری و محمد سپانلو آشنا شده بود و در کلاسهای نقد ادبی و کلاسهای داستاننویسیشان شرکت میکرد.
در همان زمانها بود که عباس معروفی کار بر روی آثار بزرگش نظیر «سمفونی مردگان» را آغاز کرد.
فعالیت ادبی معروفی در دهه شصت تحت تأثیر فضای جنگ و تحولات بنیادین سیاسی، مقداری کاهش پیدا کرد و او زمان بیشتری پیدا کرد تا به صورت ویژه بر روی نوشتن رمانهای بزرگش تمرکز کند.
مدیریت هنری نیز از دیگر کارها و فعالیتهای عباس معروفی بود او مدتی را مدیر ارکستر سمفونیک تهران، مدیر روابط عمومی و مدیر اجراهای صحنهای این مجموعه در اواخر دهه شصت بود. معروفی در همان زمانها نشریهای به نام موسیقی آهنگ را نیز منتشر میکرد که یکی از ارزشمندترین آثار او در حوزه هنر به شمار میآید.
در سال ۱۳۶۹ عباس معروفی مجله ادبی گردون را تأسیس کرد در این مجله یادداشتها و نقدهای ادبی درخشانی انتشار پیدا کردند اما میزان شکایات و فشارهای بیرونی بر این مجله زیاد بود و نهایتاً معروفی و شورای سردبیری تصمیم گرفتند انتشار آن را متوقف کنند. گویا یکی از یادداشتهایی که در آن فعالیت مجدد کانون نویسندگان مطرح شده بود منجر به افزایش فشارها برای عدم فعالیت این نشریه شد. عباس معروفی علاوه بر نشریه گردون و مجله موسیقی آهنگ، مجله ادبی آئینهاندیشه را نیز در ایران منتشر میکرد.
مهاجرت از ایران و تداوم فعالیت ادبی
با توقف چاپ نشریه ادبی گردون، عباس معروفی به این نتیجه رسید که نمیتواند در حوزه مطبوعات ادبی به راحتی در داخل کشور فعالیت کند. به همین دلیل تصمیم گرفت تا از ایران برود. او آلمان را به عنوان محل سکونت و فعالیت خود انتخاب کرد. او به دلیل سوابق درخشان و توانایی بالای خود توانست بورس ادبی بنیاد هاینریش بل را دریافت کند. عباس معروفی به مدت یک سال مدیر خانه هاینریش بل نیز بود اما پس از مدتی ناچار شد شغلهای دیگری را امتحان کند، هر چند این اتفاق برایش چندان جدید نبود و او در دوره جوانی خود نیز تجربه انجام شغلهای مختلفی را داشت.
او مدتی را به عنوان مدیر یک هتل در برلین فعالین کرد و پس از آن اداره یکی از کتابخانههای این کشور را بر عهده گرفت و در همانجا کلاسهایی درباره داستاننویسی نیز برگزار میکرد.
در سال ۱۳۸۲ عباس معروفی یک کتابفروشی در شهر برلین تأسیس کرد و به تدریج آن مجموعه را گسترش داد. خانه صادق هدایت بزرگترین کتابفروشی و انتشارات فارسیزبان در اروپا است و آثار ادبی فارسی را بدون ممیزی منتشر میکند. اما آنجا یک انتشارات ساده نیست بلکه همایشها و کارگاههای گوناگونی در زمینه نقد ادبی، داستاننویسی و شعرخوانی در آن برگزار میشود.
عباس معروفی کتابفروشی خودش را یک آکادمی هنری میداند.
جوایز و افتخارات عباس معروفی
عباس معروفی در طول فعالیت خود بیش از ۳۰ نمایشنامه، مجموعه داستان، نقد ادبی و رمان منتشر کرده است. مجموعه فعالیتهای ادبی معروفی سبب شده تا جوایز داخلی و بینالمللی گوناگونی را به دست بیاورد. او در سال ۲۰۰۱ برای کتاب سمفونی مردگان جایره بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ را به دست آورد. یک سال پس از آن بود که جایزه بنیاد ادبی آرتولد تسوایگ به او رسید. اتحادیه روزنامه نگاران کانادا و بنیاد هلمن هامت نیز جوایزی را به عباس معروفی دادهاند.
این نویسنده و شاعر توانمند در حال حاضر ۶۶ سال دارد. ابتلای او در دو سال پیش به بیماری سرطان موجی از نگرانی و دلهره در میان دوستان و طرفدارانش را به همراه داشت. در ادامه این یادداشت با تعدادی از آثار عباس معروفی آشنا خواهیم شد.
کتاب «نام تمام مردگان یحیاست»
کتاب نام تمام مردگان یحیاست در سال ۱۳۹۷ منتشر شد. عباس معروفی گفته که نگارش این اثر سی سال به طول انجامیده است. این داستان نیز تم غمناک و ناراحتکنندهای دارد و در آن میتوان رگههای از اساطیر و داستانهای عامیانه و مذهبی را مشاهده کرد. کتاب فوق سرشت دوگانهای دارد و آمیزهای از گذشته و حال، اسطوره و واقعیات و غم و شادی است. حضور این عناصر متضاد لحن داستان را شاعرانهتر و دلانگیزتر میکند. نام کتاب نیز از عنوان یکی از شعرهای محمدعلی سپانلو گرفته شده است. همانگونه که اشاره شد عباس معروفی از همان دوران جوانی تحت تاثییر این شاعر بود و در کلاسهای آموزشیاش شرکت میکرد. شاید برای شما جالب باشد که این داستان با دیگر داستانها و شخصیتهایی که عباس معروفی خالقشان است تلاقی دارد و آنها را از زاویهای دیگر نظاره میکند.
کتاب نام تمام مردگان یحیاست داستان زندگی مردی به اسم داور است که شش پسر جوان و برومند خود را در اثر بد روزگار و وقوع حوادث ناگوار اشاره میکند. در این کتاب با داستان زندگی داور، همسرش و فرزندان آنها آشنا میشویم و با جزئیات حیات آنها آشنا میشویم. در ابتدای کتاب تنها اشارهای به زندگی این افراد شده است اما به تدریج و با پیش آمدن داستان، نقاط پراکنده کتاب به یکدیگر وصل میشوند و ابهامها از بین میروند. اما به نظر میآید که نویسنده علاقهمند نیست تا چنین حکایتی به سادگی پایان بپذیرد برای همین در صفحات پایانی کتاب اتفاقاتی غیرمنتظره رخ میدهد.
این حکایت به داستان زندگی زکریای پیامبر نیز شباهت دارد. زیرا زکریا و همسرش در سن پیری فرزندی نداستند و خداوند به آنها فرزندی به نام یحیی داد. داور و همسرش نیز چنین اتفاقی را هفت سال پس از دست آخرین فرزندشان تجربه میکنند و صاحب فرزندی جدید میشوند.
در بخشی از کتاب نام همه مردگان یحیاست میخوانیم:
بعضی مردم معتقد بودند خدا او را به دنیا آورده تا رنجها و مصائب چند پیامبر عزیزش را در او مرور کند، ببیند آستانه تحمل یک آدم کجاست؟ کجا میشکند؟ بار کدام شان را می تواند یک تنه به دوش بکشد؟ بعد یکی یکی به بارش افزوده، خواسته ببیند بار چندتاشان را می کشد؟ این اشرف مخلوقات چقدر کوه است؟ چقدر دریا؟ چقدر بیابان؟ اگر نیست چرا اسمش اشرف مخلوقات است؟
عشق فقط یک رقم است، یک قلم. جور دیگری ندارد. فقط نوع خرج کردنش فرق دارد. کندوی عسل است با طعم گل های دنیا. شک نباید کرد که بابونه با گل ختمی فرق دارد. توفیر شقایق با گل مریم هزار سال است. ولی تا عسل را به دهان می گذاری عطر تمام گل های دنیا را به کام می بری و فقط از یکی نام می بری.
اندازهی هیچکس دست دیگری نیست
فقط خود آدم است که میتواند قاعدهاش را بداند
برود در پرستوی تنهایی خودش
درون و برون خودش را با سرانگشت لمس کند
بفهمد اندازهاش چیست، کیست؟
کجاست؟
همه این را نمیدانند
همه این را نمیبندند به کار
رمان پیکر فرهاد
«پیکر فرهاد» از آندسته رمانهایی است که در ادامه داستانی دیگر نوشته شده است. این کتاب را نمیتوان بدون خواندن بوف کور صادق هدایت به خوبی درک کرد. در داستان بوف کور صادق هدایت 《زن اثیری》 حضور دارد که شخصیتی نمادین و پیچیده است و درباره آن گمانهزنیهای گوناگونی وجود دارد.
زن اثیری در حقیقت روحی سرگردان متعلق به دنیای گذشته بوده که به عصر امروز راه پیدا کرده است.
در داستان «پیکر فرهاد» عباس معروفی نیز همین کاراکتر شخصیتی دوباره حضور پیدا میکند و داستان از جانب او روایت میشود.
کتاب «پیکر فرهاد» داستانی است لطیف که به درد و رنج زنان میپردازد. زن اثیری هر بار به کالبد زنی در عصری خاص درمیآید و زندگی و مرارتهای آن را برای ما روایت میکند.
«پیکر فرهاد» در نوع خود رمانی بینظیر است. زنان این داستان انسانهایی منفعل نیستند و برای دستیابی به خوشبختی تلاش میکنند اما اغلب به آن نمیرسند. ناکامی در دستیابی به خوشبختی در اینجا نه تحت تاثیر شانس و اقبال است و نه به ویژگیهای شخصیتی زنان قصه بازمیگردد بلکه بیشتر معطوف به نهادها و سازوکارهایی است که همانند قفسی آهنین مانع از رشد و پیشرفت آنها میشوند و زندگی پر درد و رنجی را برایشان به همراه میآورند.
به عبارت بهتر میتوان رمان پیکر فرهاد را روایتی در رنج تاریخی زنان در ایران دانست. آن زنان در بازههای زمانی گوناگونی زندگی میکنند اما یک چیز برایشان مشترک است: تلاش برای کمیابی و نرسیدن به آن.
رمان «پیکر فرهاد» را میتوان اثری نزدیک به ادبیات پستمدرن دانست. بخشی از این نزدیکی به شیده روایت عباس معروفی از داستان بازمیگردد که خاص و ویژه اوست.
در رمان «پیکر فرهاد» گرد تردید پاشیدهاند، فضای این داستان پر از عدم قطعیت است و آن را میشود وهمگونه و نامطمئن توصیف کرد. این مولفه مهم نیز باعث میشود تا اثر فوق به رمانها و سبک نوشتاری پست مدرن نزدیکتر شود.
در نهایت نیز باید توجه داشت که این رمان متاثر از یکی از شخصیتهای رمان بوف کور صادق هدایت است؛ به همین دلیل پیکر فرهاد خواهناخواه رنگ پستمدرنیسم را به خود میگیرد.
این اثر ادبی جذاب سرشار از اشارههای دقیق به تاریخ و گذشته ایران است و در آن میتوان دلبستگی نویسنده به گذشته و اسطورههای ایرانی را مشاهده کرد. عباس معروفی در هر جای داستان که بخواهد ما را به حال و هوای همان دوران میبرد و احساس میکنیم که آن فضا و بستر تاریخی را با چشمان خودمان از نزدیک مشاهده میکنیم.
این رمان عباس معروفی پس از انتشارش موفق شده تا جایزه بنیاد آرتور تسوایگ را از آن خود کند. گروه انتشاراتی ققنوس این کتاب را در سال ۱۳۸۱ به چاپ رسانده است.
در بخشی از رمان «پیکر فرهاد» میخوانیم:
قد راست کردم که او را واضح ببینم. اما دریچه را بسته و رفته بوده و پیرمرد هنوز می خندید. نقاش قلم مویش را رها کرد و گفت که مسخره است. من سعی کردم به حالت اولم برگردم. اما گل نیلوفر از دستم افتاده بود و با آب رفته بود. هراسان بودم. نمی دانم چرا می لرزیدم. انگار که از خوابی طولانی پریده بودم و چیزی را به خاطر نمی آوردم. پیرمرد قوزی چشم هایش را دراندوه بود و موهام را در پنجه اش می فشرد. نمی دانم چه مدت به آن حالت بودم فقط به یاد دارم که هوا تاریک شد و من به او فکر می کردم. به آن چشم های سیاه و نافذی که خستگی و افسردگی در آن موج می زد و نشان می داد که او با همه آدم ها فرق دارد. برای دریدن نگاه نمی کند.
نشان می داد که او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد می کرد. به لباس، موی، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار می خواست به نوجوانی، کودکی و نوزادی اش برگردد. نیازش را به مهر مادرانه ام می فهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد.
به درون من به گرمای رحم من، جایی که انسان چمبره می زند و در خون خود دایره وار میچرخد. و این چرخه بی سرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه می شد. با دو دست گرد و خاک را پس می زد که تصویری روشن ببیند اما هر ثانیه که می گذشت تصویر تیره می شد و او عاصیتر و ناتوانتر, درحیرت بیش تری فرو می رفت. من چه می توانستم بکنم؟
در شهری زندگی می کردیم که خانههای کاهگلی داشت. با دیوارهای کوتاه که می شد از روی این بام به روی آن بام جست. با بازی های کودکانه مان که یکی شاه می شد و دیگری بچه خیاط. من هم دختر پادشاه بودم و بچه خیاط می خواست دختر پادشاه را بگیرد. افسار کره اسبش را دور دست های کوچکش پیچانده بود و کره اسب بی تابی می کرد. شاه گفت:« بچه خیاط! ستاره های آسمان چند است؟»
بچه خیاط گفت:«قبله عالم. موهای اسب من چند است؟»
شاه انگشت سبابه اش را به سوی او گرفت و گفت:« بچه خیاط! مرکز زمین کجاست؟»
پسرک دنبال سنگ می گشت. من سنگی از پشت تخت پادشاه برداشتم و به او دادم. میخ طویله افسار کره اسب را به زمین کوبید. شلوارش را بالا کشید و محکم جلو پادشاه ایستاد. اما کره اسب بی تابی می کرد. آن طرف میدانچه ای که ما در آن بودیم. یک نقاش تصویر پیرمردی قوزی را برپرده می نشاند. قلم در رنگ می زد و برگ های خشکیده سرو را سبز می کرد. آفتاب تند می تابید و عرق از سرو روی ما می چکید.
کره اسب بی تابی می کرد و صدایی از دل زمین خبر از حادثه ای شوم می داد که نمی دانستیم چیست. شاه گفت:« آفرین بچه خیاط. از مشرق تا مغرب عالم کسی را به دانایی تو ندیدم. آفرین. نصف تاج و تختم را به تو بخشیدم. سرزمینم را…»
سمفونی مردگان
سمفونی مردگان کتابی است بسیار تراژدیک اما بسیار زیبا و عالی که برای همیشه در ذهن خواننده باقی خواهد ماند این کتاب داستان خانوادهای است که در زمان جنگ جهانی دوم، در اردبیل زندگی میکنند. خانوادهای که نمادی از یک جامعه است که خفقان در آن موج میزند و به ندرت روشنفکری در آن پیدا میشود.
نوع روایت معروفی در سمفونی مردگان منحصر به فرد است. راوی داستان چندین بار عوض می شود و هر بار داستان از دید یک شخص متفاوت بیان میشود. در بخشهایی از داستان یک واقعه از زاویه دید دو نفر مختلف بیان شده است و خواننده احساس و افکار دو نفر را درک میکند.در هنگام خواندن متن کتاب سمفونی مردگان مدام شاهد تغییرات زمانی و مکانی هستیم و این بر جذابیت کتاب به قطع می افزاید.
این رمان برندهٔ جایزه سال ۲۰۰۱ از بنیاد انتشارات ادبی فلسفی «سورکامپ» شده و به زبانهای آلمانی، انگلیسی، ترکی استانبولی، ترکی آذری و کردی ترجمه شده است.
سال بلوا
«دار سایه درازی داشت. وحشتناک و عجیب. خورشید که برمیآمد، سایهاش از جلو همه مغازهها و خانهها میگذشت.»
با این صحنه شگفت سال بلوا آغاز میشود. داستانی که در آن همه چیز منظم است و منظم نیست؛ داستانی که تاریخی است و تاریخی نیست؛ داستانی که روایتش خطی است و در عین حال پرماجرا است.
ماجرا عمدتاً از زبان دختری روایت میشود که پدرش سرهنگ است و در آرزوی صعود از پلههای ترقی مدام سقوط میکند. سرهنگ هرگز به پایتخت خوانده نمیشود، دخترش نیز به جای آن که همسر ولیعهد و ملکه ایران شود، دل سپرده به عشق کوزهگری غریب به ناچار به همسری پزشکی درمیآید که سرانجام قاتل اوست. تصویر موشکافانه مظلومیت زن ایرانی، مظلومیت مرد هنرمند ایرانی و تاریخ پرهراس یک سرزمین کهنسال، از سال بلوا رمانی ساخته است که هرگز فراموش نمیشود.
کتاب فریدون سه پسر داشت
رمان «فریدون سه پسر داشت» داستان زندگی یک مبارز سیاسی در سال ۱۳۵۷ است. او پس از انقلاب مجبور به ترک کشورش میشود و به علت اختلالات روانیای که برای او به وجود آمده در یک آسایشگاه زندگی میکند. این کتاب چهار فصل دارد و در خلال این فصلها با زندگی خانواده و دوستان این فرد آشنا خواهیم شد. ممیزیهای فراوانی که بابت چاپ این کتاب وجود داشت در نهایت نویسنده را مجاب کرد تا آن را به صورت رایگان در اینترنت منتشر کند. البته این کتاب در آلمان به فارسی چاپ شد و پس از آن ترجمهاش به زبان آلمانی توجه اندیشمندان و منتقدان اروپایی را به خود جلب کرد. کتاب «فریدون سه پسر داشت» را میتوان رمانی با بنمایههای سیاسی دانست که در آن به بخشی از تاریخ معاصر ایران و وقایع تاثیرگذارش اشاره میشود.
ترجمه کتاب مسیو ابراهیم و گلهای قرآن
عباس معروفی را بیشتر به عنوان یک نویسنده میشناسند اما او کتابهایی را نیز ترجمه کرده است. این کتاب داستان زندگی یک پسر نوجوان یهودی به نام موسی است که در محله یهودی نشین پاریس با خانوادهاش زندگی میکند و موسی زندگی کسالتآور و خشکی را با پدر خود سپری میکند. او پدری عبوس، افرده و غمگین دارد که به موسی هیچ محبتی ندارد. مادر موسی به دلیل اخلاق بد همسرش، این خانواده را ترک کرده و موسی نوجوان وظیفه اداره خانه را نیز بر عهده دارد. همه این عوامل دست به دست یکدیگر دادهاند تا موسی نیز زندگی پر دردی را پشت سر بگذارند. اما آشنایی موسی با مردی مسلمان باعث میشود تا مسیر زندگی او دستخوش تغییر و تحولاتی بنیادین شود.
این کتاب توسط اریک امانوئل اشمیت، فیلسوف، نویسنده و نمایشنامه نویس فرانسوی – بلژیکی نوشته شده است. او در ۲۸ مارس سال ۱۹۶۰ در شهر لیون فرانسه به دنیا آمد. خانواده امانوئل از مشاهیر ورزشی جامعه فرانسه بودند و در در رشتههای دو میدانی و بوکس مدالهای گوناگونی به دست آوردهاند.
آنگونه که نقل شده، اریک پس از رفتن به نمایش تئاتر با مادرش به این حوزه علاقهمند شده است. این نویسنده پس از اتمام دبیرستان خود به دانشگاه رفت و تا مقطع دکترا در رشته فلسفه به تحصیل ادامه داد. او پس از پایان تحصیلات خود، مدتی را به عنوان یک معلم در دبیرستان چربورگ تدریس کرد و پس از آن به نمایشنامه نویسی روی آورد. داستان مسیو ابراهیم و گلهای قران این نویسنده یکی از پرطرفدارترین آثار اوست. این نویسنده مشهور از سال ۲۹۹۲ در کشور بلژیک زندگی میکند و از سال ۲۰۰۸ توانسته تابعیت کشور بلژیک را به دست بیاورد. اریک در حال حاضر بیش از ۶۰ سال دارد و در طول فعالیت حرفهای خود توانسته چندین جایزه ادبی شناختهشده و برجسته را از آن خود کند. کتاب فوق در سال ۱۳۹۳ توسط انتشارات ققنوس ترجمه و منتشر شده است.
در بخشی از داستان «مسیو ابراهیم و گلهای قرآن» میخوانیم:
پااندازها شناسنامه میخواستند. با این صدا و هیکلم – باد کرده عینهو یه گونی شکر – به هر کسی هم که گفتم شونزده سالمه شک کردن. بعید هم نیست که این همه سال منو با زنبیل خرید در حال گذشتن و بزرگ شدن دیده باشن.
ته خیابون کنار در ورودی، یه خانم تازه کار وایستاده بود. گوشتالو و خوشگل، مثل یه عکس.
پولمو نشونش دادم. خندید و گفت:« یعنی تو شونزده سالته؟ »
« آره, از امروز صبح.»
با هم رفتیم بالا. نمی تونستم باور کنم. بیست و دو سالش بود. از من بزرگ تر بود. و حالا مال خودم بود. بهم یاد داد که چطور خودمو بشورم و چه جوری عشق بازی کنم… البته خودم میدونستم, اما گذاشتم حرفش رو بزنه که خوش باشه، علاوه بر این از صداش خوشم می اومد.
زنگ صداش یه کم لجباز بود و کمی غمگین.
تمام مدت نیمه بیهوش بودم. آخر سر موهامو نوازش کرد و زیر گوشم گفت:« باید بر گردی و یه هدیه واسه من بیاری.»
این می تونست تمام خوشیمو به باد بده. هدیه کوچک یادم رفته بود. همین رو کم داشتم! من « یه مرد بودم » مردی که بین پاهای یه زن غسل تعمید داده شده بود. زانوهام چنان می لرزید که به زحمت می تونستم خودمو رو پاهام نگه دارم دردسر شروع شده بود. اون هدیه کذایی رو فراموش کرده بودم.
تندی برگشتم خونه. خودم رو انداختم توی اتاقم. اطرافم رو نگاه کردم. تنها چیز باارزشی که می تونستم برداشتم و یه راست به کوچه بهشت دویدم. خانومه همون جا دم در ورودی وایستاده بود. تدیام رو بهش دادم.
تقریبا همین روزها بود که با مسیو ابراهیم آشنا شدم. از وقتی یادم می آد مسیو ابراهیم پیر بود همه تو کوچه « آبی» و کوچه «فابورگ پواسیونر» میتونستن به خاطر بیارن که مسیو ابراهیم همیشه این مغازه خواربارفروشی رو داشته. از هشت صبح تا نیمه های شب بین صندوق پول و وسایل بهداشتی چمباتمه زده بود و از جاش جم نمیخورد هش توی راهرو بود و یه پاش زیر قفسه کارتن های کبریت. روی پیراهن سفیدش روپوش خاکستری میپوشید. دندون های عاجش زیر سبیل نازک و باریکش بود. چشم هاش مثل پسته سبز و قهوه ای بود و از پوستش که پر از لکههای پیری بود روشنتر بود.
میشد گفت مسیو ابراهیم آدمی جاافتاده است.» شاید به این خاطر که دست کم از چهل سال پیش تنها عرب محله یهودی ها بود. یا شاید به این خاطر که همیشه لبخند می زد و کم حرف بود. شاید هم به خاطر این که خودش رو از گرفتاری های زندگی, به خصوص از نوع پاریسیاش، عقب می کشید. تا می تونست از جاش تکون نمی خورد. مثل یه شاخه روی چهارپایهاش پیوند خورده بود. هیچ وقت هم جلو کسی – هر کس که بود – قفسه هاش رو پر نمی کرد و همیشه از نیمه های شب تا هشت صبح غیبش می زد و هیچ کس نمی دونست کجا میره.
کتاب دریاروندگان جزیره آبیتر
کتاب «دریاروندگان جزیره آبیتر» شامل چهار مجموعه داستان کوتاه از عباس معروفی است. در هر کدام از این مجموعهها نیز تعدادی داستان کوتاه وجود دارد. بسیاری از از داستانهای کوتاه فوق دارای تمی اجتماعی و سیاسی هستند و به فضای پس از جنگ تحمیلی اشاره میکنند و در آنها میتوان آثار جنگ را یه خوبی مشاهده کرد. این کتاب برای تمامی کسانیکه دوست دارند با داستان کوتاه ایرانی آشنا شوند و میخواهند مطالعه آثار عباس معروفی را شروع کنند توصیه میشود. کتاب فوق در مجموع دارای ۳۳ داستان کوتاه است. انتشارات ققنوس اولین بار این اثر را در دهه هشتاد منتشر کرد.
در بخشی از کتاب «دریاروندگان جزیره آبیتر» میخوانیم:
از ایستگاه گاردلیون که سوار مترو میشوی به یاد شبی بارانی میافتی شبی بارانی که مردی با کلاه شاپو اندام استخوانی و چشم های براق از ماشینی پیاده شد. بسته های کتاب را به راننده داد و در باران به راه افتاد که از پله ها پایین برود. سوار مترو شود. به خانه اش برسد و درست دو روز بعد خودکشی کند. زنی که در ماشین کنار راننده نشسته بود برگشت و از شیشه پشت ماشین نگاه کرد. طرحی سیاه از تنهایی آدم در نور ماشین ها دور می شد و در تاریکی نمناک شب به نظرمی آمد قوز دارد. زن گفت الهی بمیرم. و سه زن زیر یک چتر گوشه گرفته بودند و به شبح لغزان نگاه می کردند.
حالا به زن روبهرویت نگاه می کنی و بعد به شیشه های بلند و مورب مترو خیره می شوی. تصویر زن کلاه شاپو به سر دارد و صاف و سیخ جوری نشسته که انگار عکسش را بگیرند. آن طرف تر مردی سگش را زیر صندلی خوابانده و با دست زیر گلویش را نوازش می کند. دو سیاهپوست با صدای بلند می خندند. و درازای مترو پیچان و خروشان از زیر شهر می گذرد. گاه کسی می آید و کسی پیاده می شود. حوصله نداری و به تئاتر فکر می کنی یاد هما می افتی، آنتی گون هما.
در ایستگاه شاتله پیاده می شویی از مترو بیرون می آییء و در شیب تند کوچه ای سنگفرش بالا می روی. دختری با سبد گلش به طرف تو می آید. لبخندی زورکی می زنی، راهت را کج می کنی و می گذری. چه شکلی بود؟ اصلاً نگاهش نکردی. شاید لاغر و بی خون با بینی تیرکشیده و موهای شانه خورده که حتما با یک گیره زرد طرف چپ سرش جمع شده؛ با یک سبد گل رنگارنگ آویخته به آرنج لاغر و استخوانی. چرا نگاه نکردی؟ به آنتی گون گفته بودی راه بیفتد.
گفته بودی پاریس اصلاً آنتیگون درست و حسابی ندارد. آنتیگون حتما باید موهاش خرمار باشد. حسود و بی قرار با برادری کشته شده که بی گور مانده. و عاقبت در کمرکش کوهی دفن شده، بی سنگ قبر، در کنار آن های دیگر. گفته بودی حسی بازی می کنی، انگار خودش، ولی من کروئون نیستم.
گفت: « پس کی هستی؟»
گفتی:« من، منم. »
میدانست که شب ها بعد از اجرا می روی پشت دیوار تئاتر شهر در تاریکی می ایستی و به ماشین او نگاه می کنی. و تو گفتی که اصلاًچنین چیزی درست نیست. اصلاً وقت نداری,
حوصلهاش را هم نداری اگر منظورش مجسمه سنگی اتللو است که پشت دیوار تئاتر شهر کار گذاشتهاند به من چه مربوط؟ و او خندید. خندید. خندید! کفت که توی تهران هیچ کس جرئت ندارد اسم اتللو را بیاورد چه رسد به این که مجسمهاش را بسازد.
گفتی: «حالا من چه کار کنم؟»
نگاهت کرد و با پنجه دست موهاش را کشید و ریخت پشت سر و باز انبوه مو سرریز کرد و آمد سرجای اولش. لیوان چایش را بی قند جرعه جرعه نوشید و نگاهت کرد.
کتاب آونگ خاطرههای ما و دو نمایشنامه دیگر
عباس معروفی در مقدمه این کتاب مینویسد که نمایشنامه «آونگ خاطرههای ما» سالها قبل برای چاپ در ایران آماده بود اما توفیق انتشار پیدا نکرد. در سال ۱۳۷۴ نیز قرار بود تا این نمایشنامه به وسیله کارگردان شناخته شده تئاتر حسین عاطفی اجرا بشود. اما پس از تمرینها و کشوقوسهای بسیار مجوز اجرا را پیدا نکرد و حتی با وجود تغییر اسم نیز از اجرا منع شد نهایتا پس از گذر سالهای بسیار و در سال ۱۳۸۲ بود که این نمایشنامه به همراه دو نمایشنامه دیگر به وسیه گروه انتشارات ققنوس اجازه انتشار پیدا کرد. عباس معروفی این اثر خود را به عباس میلانی، نویسنده، پژوهشگر و مترجم سرشناس ایرانی تقدیم کرده است.
«آونگ خاطرههای ما» در فضای خاص و عجیب یک مغازه ساعتسازی رقم میخورد و در عین حال صداهای مبهمی از تظاهرات و شعار دهندگان به داخل مغازه میآید. ساعتساز نیز تمام توجه خود را به بیرون معطوف کرده است و تلاش میکند صدای آدمهای بیرون را بشنود و با وجود اینکه فردی به داخل مغازهاش میآید متوجه حضور او نمیشود. این فرد ادعا میکند که ساعتساز را میشناسد و به هر میزان که آشنایی نشان میدهد ساعتساز به او میگوید که به علت ضعف حافظه و زیاد بودن مشتریانش او را به خاطر نمیآورد. مرد غریبه درباره یک ساعت نقرهای جیبی سخن میگوید که در اثر یک مشاجره و دعوایی که جدی نبوده آسیب دیده و خراب شده است. ساعتی که یادگاری پدربزرگش به شمار میآید. از همینجاست که بحث و گفتوگوهایی با لحن و چاشنی طنز میان این دو شخصیت در میگیرد و داستان را میسازد.
در بخشی ار کتاب «آونگ خاطرههای ما و دو نمایشنامه دیگر» میخوانیم:
بر بالای سکو مشد حیدر در حال سیاحت. چوپان بزرگ در حال تلم زدن است. تاروردی در سمت راست لبه سکو مشغول خاک بازی است. صدای بع بع گوسفندان و پارس چند سگ به گوش می رسد.
صحنه موازی: در سمت راست صحنه یک سه پایه بزرگ چوبی دیده می شود. چوپان کوچک را ( با لباس سیاه ) وارونه به آن بسته اند و یک نفر او را با شلاق می زند.
صحنه با نور موضعی کمرنگی روشن شده است.
مشد حیدر: های کلاچ! های های!
چویان بزرگ: (درحال تلم زدن ) این سگ داره ذله مون می کنه. چطوره بندازیمش توی رمه؟
مشدی… گل شا؟ (می خندد)سر به سرت می ذارن هان؟
صدای گل شا: می گن شهباز رفته پلور موندنی شده.[خنده دخترها از دو. ]
صدای یک دختر: ما می گیم زن گرفته. گل شا می گه نه.[آخنده دخترها.]
مشد حیدر:[می خندد] راست می گن دیگه. سه روزه پدر و پسر رفتن چهار تا میش بیارن هنوز پیداشون نشده. منم می گم حکما یه مادر و دختر پیدا کرده ن و…[می خندد].
صدای گل شا: حالا اینابی که داره بزرگ کنه. مادر و دختر پیشکش.
چوپان بزرگ: اون شهبازی که من می شناسم از پسش برمی آد.
صدای گل شا: خدا خیرشون بده. فقط بیان گوسفنداشونو جمع و جور کنن؛ کاری باهاشون نداریم.
مشد حیدر:(جدی و مهربان) تا وقتی اونا نیستن گوسفنداتونو ما می دوشیم. خیالت راحت باشه گل شا.
چوپان بزرگ: آره دخترم. ما هم وقتی جایی می ریم. غیر از اپرن نیست. شهباز هست. گل آقای تو هست، آدم این جا درنمی مونه.
صدای مرغ و خروس ها بلند می شود. همه متوجه آن طرف می شوند. مشد حیدر یک کلوخ برمی دارد پرت می کند. سگی زوزه مقطع می کشد.
مشد حیدر: های کلاچ ! های. های! ( خرسند از روزگار) بدجوری سربه سر مرغا می ذاره.
تاروردی:[همچنان مشغول خاک بازی] شاید گشنشه.
مشد حیدر: نه باباجون. سگ گله اگه از گشنگی بمیره, تا پهش ندی نمی خوره.
تاروردی:[سرگرم به خاک بازی] این مرغا هم مثل زن ها خیلی شلوغ می کنن.[همه می خندند.]
مشد حیدر: های, چخ. چخ. به طرف گل شا آمشدی گل شا. داری می ری بی زحمت بگو سام وردی ما بیاد دیگه. با خود چه کار می کنه تو چادر؟!
صدای سام وردی: نوبت منه؟
چوپان بزرگ: اون کلاچو نگاه کن. عین سگ هرزه مرض کله می کنه طرف مرغا. بتارونش.