نقد فیلم تکههای یک زن؛ نگاهی به مفهوم درد و رنج
مطلب را با بیتی از مولانا شروع میکنم: «به هر چیزی که آسیبی کنی آن چیز جان گیرد/ چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی» منظور و مراد مولانا از آسیب دیدن و برخاستن عشق و پریشانی چیست؟ در این بیت مولانا به یکی از مهمترین مفاهیم در زندگی آدمها اشاره میکند که معمولا درک زیادی از آن نداریم و پی به عمق وجودش نمیبریم.
در نقد فیلم تکههای یک زن خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
مسیر زندگی مسیر پر از درد و رنج است. این دردها و رنجها در زندگی خودشان را به شکلهای مختلف نشان میدهند و برای هر کسی به شکلی جلوهگر میشود. مهم مواجهه ما با این دردهاست. یا میتوانیم آنها را بپذیریم یا مقاومت نشان دهیم و از رنجهایمان فرار کنیم.
مولانا عقیده دارد درد و رنج آدمی شروعی بر بیداری انسان و بیدار شدن او از خواب غفلت است. دردها منبع نور هستند و گویی تازه میخواهند به ما زندگی ببخشند و چگونه زیستن را یاد بدهند. آدم بدون درد و رنج نمیتواند در مسیر انسانیت حرکت کند و برای رسیدن به عمیقترین معناهای زندگی باید درد کشید.
رنجها، آدمی را بزرگ میکنند و کسانی که بفهمند در این دنیای پر از تلخی و رنج، چگونه باید دردهای زندگیشان را در آغوش بکشند و با آنها کنار بیایند، تازه دنیا و زندگی معنا و مفهوم اصلیاش را برایشان پیدا میکند. این بیت مولانا میگوید که انسان پس از رسیدن آسیب که همان درد و رنج باشد تازه بیدار میشود و این بیداری هرچند سخت ولی مقدمهای برای طلوع است.
آدمی باید پذیرش رنجها و سختیهای زندگیاش را داشته باشد تا رشد کند. اگر کسی به مرحله پذیرش و قبول درد و اضطرابهای زندگیاش نرسد، این دردها مثل یک زخم همیشه بر روح و جانش باقی میماند و او را از درون میشکند. کسی که به مرحله پذیرش نرسد، هیچگاه نمیتواند با خود و دنیا به صلح برسد و همواره در دنیای نابالغ و خام خود دست و پا میزند. این تعاریف را تا اینجا داشته باشید تا به فیلم «تکههای یک زن» برسیم که بر پایهی همین مفاهیم اساسی ساخته شده است.
خالی از معنا
آنچه گفته شد مقدمهای بود برای درک بهتر دنیای فیلم کورنل موندروتسو. فیلم از ۱۷ سپتامبر و از یک روز سرد، مهآلود و ابری شروع میشود. جاش به همراه دیگر کارگران بر روی ساختن پلی بر روی رودخانه کار میکند و آن روز قرار است اتفاق مهمی در زندگیاش بیفتد و بچهاش به دنیا بیاید.
از آن سو همسرش، مارتا، برای گذراندن مرخصی زایمان وسایلش را در کارتنی میگذارد و راهی خانه میشود. تولد فرزند برای این زوج اهمیت زیادی دارد. معمولا متولد شدن فرزند معنا و مفهوم تازهای را به زوجها میدهد. برای مارتا و جاش هم آمدن این بچه اهمیت بسیاری دارد و میتواند زندگی آنها را از حالت روتین و تکراریاش خارج کند.
شب هفدهم سپتامبر درد زایمان به سراغ مارتا میآید اما همه چیز طبق برنامه پیش نمیرود. دکتر مامایشان فرصت نمیکند به خانهشان بیاید و مجبور میشود یک مامای دیگر را به خانه زوج بفرستد. زندگی مارتا و جاش قبل از بروز بحران بزرگ در ظاهر خوب و عالی به نظر میرسد. اما این فقط ظاهر ماجراست و زندگیشان در عمق و لایههای زیرین شکافهای عمیقی دارد که با بروز بحران این شکافها شدیدتر میشود.
آغاز بحران
حال این بحران چیست؟ مرگ نوزاد! این سنگینترین و بدترین اتفاقی است که میتواند برای این زوج بیفتد. زایمان مارتا به خوبی پیش نمیرود و تنها ثانیههایی پس از تولد، نوزاد از دنیا میرود. حالا زندگی فقط در عرض چند ثانیه تغییر شکل میدهد و از حالتی زیبا به زشتترین شکل خودش در میآید. خندهها جای خودش را به گیجی، بهت و تعجب میدهد و همه چیز طعم تلخی میگیرد.
تولد فرزند خون تازهای را وارد جریان روزمره زندگی زوجها میکند و مارتا و جاش هم منتظر چنین تغییر بودند ولی حالا زندگی به روال قبلیاش برگشته است. هر چقدر زندگی زوجها بیشتر خالی از معنا باشد آنها بیشتر به چنین تغییری نیاز دارند. وقتی روزمرگی و ملال بر زندگی زوجی سایه بیندازد، تولد فرزند نقش نجاتدهندهی یک رابطه را پیدا میکند. درست مثل مارتا و جاش که زندگیشان به چنین تغییری نیاز داشت.
ما از وضعیت رابطهشان پیش از بروز بحران اطلاع چندانی نداریم و فقط در این حد میدانیم که جاش چند سالی است اعتیادش را ترک کرده و مارتا از خانوادهای ثروتمند میآید و مادرش نقش زیادی در زندگیاش دارد. مارتا از خانوادهای پولدار میآید و به نظر میرسد قبل از این اتفاق چالشهای زیادی در زندگیاش نداشته است. همه چیز برایش خیلی آرام پیش رفته و تا به حال جریانی او را تکان نداده است.
اما حالا درد و رنج به شکلی وسیع به سمتش هجوم میآورد و زن و مرد را تکان میدهد. در چنین وضعیت بغرنجی واکنش آنها چه خواهد بود؟
دیگه برای زندگی وقت نمیذاریم
فیلم با فاصلهای یک ماهه، روزی از تقویم را نشانمان میدهد. این بار به یک ماه بعد و به ۹ اکتبر میرویم. نشان دادن روز و ماه تمهیدی از سوی کارگردان است تا اهمیت زمان و گذر عمر را به ما یادآوری کند. کارگردان با نشان دادن روزهایی که میگذرد، میخواهد بگوید این روزهای عمر ماست که انقدر سریع میگذرد و ما چقدر راحت این گنج بزرگ را بدون پی بردن به معنای زندگی از دست میدهیم.
مارتا زیر نگاه سنگین همکارانش به سرکارش برمیگردد. او تصمیم دارد دوباره شروع کند ولی مسیری سخت را پیشرو دارد. او زمانی که پشت میزش مینشیند، صدای زنی از کامپیوترش را میشنود که این جملات را میگوید:« دیگه برای انجام دادن کاری وقت نمیذاریم… دیگه برای غذا خوردن و دونستن قدر زندگی وقت نمیذاریم…» تمام حرف فیلم بر سر همین چند جمله است: «دیگه برای زندگی وقت نمیذاریم.»
مارتا و جاش پس از مرگ نوزاد دیگر زندگی کردن یادشان میرود و رابطهشان رو به سردی میگذارد. این زوج چنان در بحران پیش آمده غرق شدهاند که بودنشان را فراموش کردهاند. آنها دیگر زندگی نمیکنند و فقط عمرشان را میگذرانند و این بدترین حالتی است که آدمی میتواند دچارش شود.
آنها در مرداب حادثه تلخ زندگیشان گیر کردهاند و هنوز نتوانستهاند خود را از آن بیرون بکشند. این بحران مثل یک بختک روی زندگیشان افتاده و زندگی کردن را از یادشان برده است. آنها مصیبتی که بر زندگیشان وارد شده را نپذیرفتهاند و در چنین شرایط سخت، آسیبپذیر و شکننده شدهاند.
این زوج جای پذیرش رنج، برای آرامش و التیام دردهای درونشان دنبال راهحلی از بیرون میگردند. آنها دنبال مقصری بیرونی برای بحرانشان میگردند و فکر میکنند این کار از دردهایشان کم خواهد کرد. پس آنها از ماما شکایت میکنند و دنبال محکومیتش هستند.
آرامش شکننده
اما نخستین تفاوتها میان مارتا و جاش به زودی خودش را نشان میدهد. مارتا اولین قدمها در پذیرش بحران را برداشته ولی جاش هنوز در حال دست و پا زدن است و او را ضعیفتر از همسرش میبینیم. مارتا، جنازه نوزاد را برای کمک به اهداف پزشکی اهدا کرده ولی جاش جای حمایتگری بیشتر در خود فرو رفته و در حال زدن نقش خرابی بر خویش است.
فیلم بار دیگر به یک ماه بعد میرود و هنوز تغییر زیادی در وضعیت این زوج مشاهده نمیکنیم. این بار مرد برای فرار از واقعیت می خواهد چه کار کند؟ او تصمیم گرفته به یک سفر جادهای برود. او خیال میکند همه چیز با یک سفر جادهای خوب خواهد شد در حالیکه این مُسکنهای مقطعی، درمانی برای دردهایش نیستند.
جاش جای دادن فضا و زمان به همسرش و جای همدلی کردن با او، بدتر با کارهایش اوضاع را خراب میکند. جاش، ناراضی از وضع موجود زندگیاش، به مارتا خیانت میکند. او دوباره به اعتیاد روی میآورد و رفتارهایی به دور از آگاهی و خرد انجام میدهد. جاش در ناآگاهی عمیقی به سر میبرد و در چنین وضعیتی دردها به نقطهای برای رشد تبدیل نمیشوند و برعکس او هر چه بیشتر پیش میرود با کارهایش بر ناآگاهیاش میافزاید.
شرط اول برای پذیرش درد و رنج داشتن آگاهی و خرد است. اما جاش به دنبال مسکنهای مقطعی است و نمیخواهد در اگاهی کامل رنجش را در آغوش بکشد و بفهمد منشا درد و اضطرابش از کجاست.
مارتا را در چنین مواقعی محکمتر و قویتر از جاش میبینیم. او با وجود اینکه درد بیشتری را با خود حمل میکند، اما شجاعانهتر با واقعیت روبهرو شده و هر چه زمان میگذرد بهتر میتواند رنجی که بر دوش میکشد را قبول کند. او در حال جمع کردن تکههای خرد شدهاش است و میخواهد با همین تکهها دوباره خودش را بنا کند.
دیگر در زندگی مارتا و جاش هیچ چیز مثل قبل نیست. اتفاقی بین این دو افتاده که دیگر چیزی را مثل قبل نمیکند. نمایی که در آن وضعیت خانه را آشفته و گلهای در گلدان را خشک و پژمرده میبینیم، شمایی از رابطهی این زوج است. صحنهای که مارتا با آتش سیگار، توپ بزرگی را سوراخ میکند، آن توپ همان زندگی خودشان است که دیگر توان حرکت ندارد و پنجر شده است. آنها به آخر خط رسیدهاند.
روبهرو شدن با واقعیت
در حالیکه همه جهت محکومیت ماما به مارتا فشار میآورند، او در جایی از فیلم خطاب به مادرش میگوید که دارد با این اتفاق روبهرو میشود. همین روبهرو شدن از مراحل اولیه پذیرش رنج است. جاش هم اعتراف میکند که مارتا میخواهد از اول شروع کند و درست هم فکر میکند، این مصیبت در حال تبدیل شدن به یک نقطهی عطف در زندگی مارتا است.
آدمی تا زمانی که با آگاهی با رنجهایش روبهرو نشود، این غم همیشه برایش سیاه میماند. اما زمانیکه به مرحلهی پذیرش و آگاهی میرسد، غمها دیگر رنگ سیاهی برایش ندارند. چرا که او میداند در زندگی درد و رنجهایی هست که باید آنها را پذیرفت و با آنها کنار آمد.
جاش خیلی راحت دست از تلاش کردن برمیدارد و با گرفتن چکی از مادر مارتا، راهی سفری دور و دراز میشود. او ضعیف، تنها مانده و شکست خورده جای قبول واقعیت و ساختن دوباره، خیلی زود کنار میکشد و مارتا را در این مسیر دشوار تنها میگذارد.
رفتن جاش، مانعی بر سر راه مارتا ایجاد نمیکند. مارتا در حال پیمودن مسیری است که با وجود تمام مشقتها و سختیهایش، او را به سوی آگاهی و نور هدایت میکند. او دوباره دست روی پاهایش گذاشته و بلند شده و میخواهد که ادامه بدهد.
او ورزش کردن و دویدن را شروع میکند و کاری انجام دادن در چنین لحظاتی مهمترین اتفاقی است که باید رخ دهد. مارتا جنگجوی غمگینی است که نمیخواهد تسلیم بشود، او غمهای وجودیاش را پذیرفته و میخواهد با آنها زندگی کند و ادامه بدهد. کاری که جاش آن را بلد نبود و با انتخاب یک زندگی غیراصیل از پذیرفتن واقعیت فرار کرد.
نقطهی عطف فیلم به جلسهی دادگاه برمیگردد. مارتا در اول جلسه، هنوز به پذیرش نهایی نرسیده. هنوز به طور کامل نپذیرفته آن چیزی را که در زندگیاش رخ داده و هنوز نیم نگاهی به مقصر بیرونی دارد تا شاید مرهمی بر زخمهای روحش باشد. اما مهم اینجاست که او بیشتر راه را آمده و جلوتر از همهی آدمهای در دادگاه قرار دارد.
قاضی استراحتی را به جلسهی دادگاه میدهد و ادامهی قضاوت را به چند ساعت بعد موکول میکند. مارتا در این چند ساعت چه کار میکند؟ این اوج هنر فیلمساز است که چقدر ظریف مرحلهی عبور از آلام و دردهای درونی مارتا را به ما نشان میدهد.
مارتا تصمیم میگیرد برای آخرین بار، به عریانترین شکل ممکن با دردش روبهرو شود و بعد همه چیز را بپذیرد و پشت سر بگذارد. عکسهایی از روز تولد نوزادش گرفته شده که هیچوقت نه او و نه جاش سراغ آن عکسها نرفتهاند. مارتا به سراغ عکاسی میرود، نگاتیو عکسها را میگیرد و عکسها را ظاهر میکند.
او برای آخرین بار نوزاد را در در آغوش خودش میبیند، آن همه حس مادرانهای که نثار فرزندش کرده را مشاهده میکند و بعد چند ثانیهی بعد را به یاد میآورد که همه چیز از بین رفته است. مارتا تمام این دردها را نظاره میکند، به پهنای صورت اشک میریزد و رنجی که به جانش وارد شده را به جان میخرد. لبخند مارتا در پایان تماشای عکسها، رسیدن به صلح درونی و مرحلهای جدیدی از پذیرش و درک درد را نشان میدهد.
پذیرش واقعیت
با شروع جلسهی دادگاه مارتا جملاتی میگوید که سرآغاز زندگیای دوباره برای اوست. او رو به قاضی و دیگر حاضران میگوید که ماما به صورت عمدی به دخترش آسیب نرسانده و بلکه فقط میخواسته کارش را انجام دهد و هیچ تقصیری بر گردن ندارد. او حتی از ماما تشکر میکند و میگوید هیچ خسارتی نمیتواند نوزاد را به او برگرداند و حال که او دردمند و رنجور است، چطور میتواند این درد و رنج را به انسان دیگری تحمیل میکند.
حرفهای مارتا کوتاه اما عمیقا تاثیرگذار است. او دیگر دنبال مقصر بیرونی نمیگردد و کسی را سرزنش و شماتت نمیکند. او دیگر فهمیده در دنیا رنجهایی است که قابل درمان نیست و فقط باید این رنجها را پذیرفت و به زندگی ادامه داد. همین پذیرش مارتا، فصلی تازه در زندگیاش میشود. گیاهانش جوانه میزنند، روابطش با خانوادهاش بهتر میشود و دوباره رنگهای گمشده به زندگی خاکستریاش برمیگردند.
در سکانس پایانی فیلم، دختر مارتا را میبینیم که از درختی بالا میرود و سیبی را میچیند. زندگی هیچگاه بر یک مدار نخواهد ماند و دوباره زیباییهایش را نشان خواهد داد به شرطی که با آگاهی با رنجهایمان روبهرو شویم. این دقیقا معجزهای بود که با پذیرش رنج در زندگی مارتا اتفاق افتاد و مرحلهی تازه و زیباتر را در زندگیاش شروع کرد.
شناسنامه فیلم تکههای یک زن
کارگردان: کورنل موندروتسو
فیلمنامهنویس: کاتا وبر
بازیگران: ونسا کربی، شیا لبوف
امتیاز imdb به فیلم: 7.۱ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: 66 از ۱۰۰
خلاصه داستان: زایمان یک زن جوان در خانه به یک تراژدی ختم میشود. او یک سوگواری یک ساله را آغاز میکند و یاد میگیرد چطور با فقدانش کنار بیاید.